آ، بابا، قیقامْ

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۴۷ توسط Robofa (بحث | مشارکت‌ها) (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۷ صفحه ۳۶


شهرزاد


چیزی از زندگی پدرم باقی نمانده بود، که مادرم افسانه را زائید.

آن روز از مدرسه به‌خانه برمی‌گشتم و مثل همیشه «کیهان بچه‌ها»ئی را که با ده شاهی پول توجیبیم از بابا پاکتی – که با روزنامه‌ها پاکت درست می‌کرد و به‌بقالی و لبنیاتی می‌فروخت – کرایه کرده بودم، می‌خواندم. کیهان بچه‌های نو پنج‌هزار بود و فقط نسرین می‌خرید که دست احدالنّاسی نمی‌داد. بابا پاکتی قبول کرده بود که هر هفته کیهان بچه‌ها را ده شاهی به‌من کرایه بدهد، به‌شرطی که کثیف و پاره‌اش نکنم و غروب چهارشنبه بگیرم صبح پنج‌شنبه پَسش بدهم...

تو خیابان و کوچه به‌همه‌چیز تنه زده بودم؛ از تیر چوبیِ چراغ برق که با پیشانی به‌اش خورده بودم و دماغم درد گرفته بود، تا ننه کربلائی که صد تا فحش بارم کرده بود:

- ذلیل‌شدهٔ بی‌پدر و مادر، جلو چِشِتو نیگا کن! تخم حروما تو کوچه که راه میرن خیال می‌کنن ارواح باباشون دارن تو باغ بهشت قدم می‌زنن. نه این طرفشو نیگا می‌کنه نه اون طرفشو. سگ توله... خدا به‌زمین گرمت بکوبه...

صدای کلفتی که نفهمیدم از کجای کوچه آمد گفت: - داره چرت و پرتای باباشو می‌خونه. اینا رو باید چوب تو...

داشتم دنبالهٔ سفرهای سندباد را تمام می‌کردم. از بس هیجان داشت به‌آقا کَلدوز، گدای کوری که همه می‌گفتند بوی لاش مرده می‌دهد و هیچکی از ده قدمیش رد نمی‌شد هم تنه زدم. با عصای چوبی شکسته‌اش زد توی کمرم و گفت:- پدرسگایِ کثافت، خیرتون که نمی‌رسه دیگه تنه چرا می‌زنین. توله سگِ مادر به‌خطا! اگه چش داشتم حالیت می‌کردم...

گفتم: - تقصیر منه، می‌دونم آقا کَلدوز. امّا آخه چه‌کار می‌تونم بکنم؟ به‌خونمون که رسیدم تا به‌کارا برسم نصفه شب شده. تازه مشقامم باید بنویسم. اینم باید بدم همه بخونن و تا صبح پسم بدن. واسه اینه که تا رسیدن به‌خونه باید تمومش کنم...

روتو کم کن دیگه... برو اگه راست میگی یه چیزی بیار بده من...

هنوز آخرین صفحهٔ کیهان بچه‌ها تمام نشده بود که سر کوچه‌مان رسیدم. ثریا، زن باقر جگرکی، که تا سال پیش همکلاسی بودیم و حالا شوهر کرده بود سرش را یواشکی از پنجره آورد بیرون و گفت: - آب نباتتو گذاشته‌م رو کاشیِ کنارِ در. وَرش دار و کیهان بچه‌ها رو بنداز بالا، تا یه ساعت دیگه تمومش می‌کنم. زود باش، یکی می‌بینه میره به‌باقر میگه.

آب نبات را برداشتم، کیهان بچه‌ها را لوله کردم بالا انداختم و گفتم: - تا غروب تمومش کن. باید بدمش ناهید.

ثریا کیهان بچه‌ها را تو هوا گرفت و گفت: - زود خودتو برسون خونه. یوسف‌تون از صبح همین‌جور خون بالا می‌آره مادرتم دردش بود. خودت که می‌دونی: باقر قدغن کرده پا از خونه بیرون نذارم، اگه نه می‌رفتم خونتون کومک...

یوسف، یوسف، خون...

ته کوچه پر بود از زن‌های چادرسیاهی و چادر نمازی. همیشه همین جور بود، منتها صبح‌ها بیش‌تر و غروب‌ها که از مدرسه بر‌می‌گشتم کم‌تر. صبح‌ها همهٔ زن‌ها جمع می‌شدند دور چادرشبِ احمدآقا سبزی فروش که از میدان تره بار می‌آورد و تو محله می‌فروخت...

جانم برای یوسف در می‌رفت. خودم را به‌دو رساندم به‌در خانه. همهٔ اهل محل توخانهٔ ما جمع بودند. همهٔ زن‌ها و بچه‌ها، از تو اتاق گرفته تا تو حیاط و تو کوچه...

مریم کنج حیاط از توی دیگ آب جوش برمی‌داشت می‌ریخت تو لگن و زهرا خانم برمی‌داشت می‌داد دستِ قمر خانم که کنار پنجره وایستاده بود. کبرا رو چراغ پریموس کاچی هم می‌زد. زینا آسوری که شب‌ها تو کافهٔ مادر ثریا گارسن بود هیچکی تو خانهٔ خودش راهش نمی‌داد و بابام خیلی دوستش داشت، همان جور که گریه می‌کرد تو استکان‌ها چائی می‌ریخت می‌چیدشان تو سینی... احمد، برادرم، با دست‌های کوچولوش قند می‌شکست می‌ریخت تو قندان‌ها. خاله سکینه‌ام که چشم‌هایش آب آورده بود و هیچ جا را نی‌دید مشغول برنج پاک کردن بود. ننه آرشیم از سر اتاق تا ته اتاق می‌رفت و برمی‌گشت. قرآن را گرفته بود سرش و با کمر تا شده‌اش از راهرو می‌آمد تو حیاط و برمی‌گشت تو راهرو، و یکریز می‌گفت:- لعنت بر شیطون! اون یکی داره میره، این یکی داره میاد... که چی بشه؟ اون با این چه فرقی داره؟ آخه اینم شد کار؟ یا اون یا این. یه سگ توله با یه سگ تولهٔ دیگه چه فرقی می‌کنه آخه؟ صلوات بِرفسّین. لعنتیا، صلوات بِرفسّین! با پای نجس تو اتاق نرین. لااله‌الالله بگین...

صدای فریاد مادرم، از راهرو و پنجره، مثل آن روزی که کاغذهای بابام را آن آدم‌های گندهٔ عبوس ریختن بیرون، بیرون می‌ریخت، تا تو حیاط و تا تو کوچه و تمام محلّه.

گیج و منگ شده بودم. می‌خواستم زودتر خودم را برسانم به‌یوسف. از لابه‌لای زن‌های چادرسیاهی و چادرنمازی و اردوی بچه‌ها خودم را رساندم به‌در اتاق. مادرم را خوابانده بودند وسط اتاق و عزیزم بالا سرش نشسته بود قرآن می‌خواند. فاطمه خانم و صنمبر خانم ملافه پاره می‌کردند، می‌دادند به‌‌رباب خانم که روهم می‌چید. مادر اصغر قیچی را گرفته بود رو چراغ و داغش می‌کرد. من دنبال یوسف می‌گشتم که داشت پَرپَر می‌زد، رو دستِ مادر آفاق که هم گریه می‌کرد هم زیرلب دعا می‌خواند و فوت می‌کرد توهوای اتاق، که یکدفعه خاله رضوانم چشمش که به‌من افتاد سینی مسی را که دستش بود زد تو فرق سرم، گفت: پتیارهٔ چِش سفید! واسّادی اینجا بـِرّوبـِرّ نیگا می‌کنی؟ برو در دکّونِ اون پدر پدرسگت ورش دار بیار اینجا. یا بگو بفرسته دنبال یه خری که ماشینی چیزی داشته باشه که ننه‌تو برسونیم به‌یه حکیمی جائی. یا یکی‌یو ورداره همراهش بیاره... تو این خراب شده که صدا به‌صدا نمی‌رسه.

راهرو دورِ سرم می‌چرخید. بی‌هوا زبانم را گاز گرفته بودم و از درد جانم داشت بالا می‌آمد. چشم هایم پر از اشک شده بود. آدم‌های دور و بر به‌نظرم جنّ و پری شدند، با لباس‌های سیاه و سفید و دست‌های دراز و کوتاه، که یوسف را مثل کیهان بچه‌ها به‌هم کرایه می‌دادند و پساپس پیرهنش را می‌زدند بالا به‌شکمش نگاه می‌کردند و می‌گفتند: - سرخه. سرخکه. سرخک داشته حنا به‌تنش مالیده‌ن، حرارتش زده تو. حرارت حنا خورده به‌جیگرش داره خفش می‌کنه...

فریاد مادرم بلندتر شد و موهای بلند سیاهش ریخت رو صورتش: - یا حضرت معصومه! یا فاطمه زهرا! آقا، آقای ما! خانم، یا زینب کبرا! یا خدیجه! یا هندجگرخور! یکی بدادم برسه.

صدای صلوات همهٔ خانه را پر کرد... ننه آرشیم سرش را از حیاط آورد تو پنجره داد زد:- پدر و مادر لعنتی! هندجگرخورو نگو. هنوز نمی‌دونی کدوم به‌کدومن؟ «یا زینب کبرا» بگو، «یا فاطمه زهرا» بگو، لااله‌الالله بگو، تا اون وروجَکِ تخم نابسم‌الله بیاد بیرون جون‌مونو خلاص کنه!

خونی را که از زبانم می‌ریخت با گوشهٔ اُرمَکَم پاک کردم خودم را رساندم به‌مادر آفاق. زبانم نمی‌چرخید امّا با هر مکافاتی بود گفتم: - خانم بزرگ! خانم بزرگ! یوسفو بدین به‌من از اینجا ببرمش بیرون، ببرمش رو پشتِ بون. اونجا هم خلوت‌تره هم هواش سالم‌تره...

یوسف، چشم‌های خسته و به‌هم آمده‌اش که به‌من افتاد دست‌هایش را دراز کرد طرفم.

- خانم بزرگ! این بچه داره از نا میره!

یوسف با زبان بی‌زبانیش که فقط قارّ و قورّی می‌کرد گفت: - قیقام .. آ... بابا... قیقام...

صدای ننه آرشیم همهٔ صداها را برید: - واقیامتا! واقیامتا! چرا هیچکی نمیگه اینجا چه خبره؟... چرا هیچکی نمیاد این تخم بابسم‌اللهو بگیره؟... اگه تو بیابون بودیم یه سنگی بود که روش بزایم. اگه تو کوه بودیم یه مار و مارمولکی بود که صدامو بشنفه... واقیامتا! واقیامتا!

صدای گریهٔ زن‌ها و صدای صلوات بلندتر شد. صدای نالهٔ مادرم بیش‌تر شد. خاله رضوانم دوباره چشمش افتاد به‌من. داشتم از ترس موش می‌شدم و خودم را می‌کشیدم کنار که داد زد:- بازم اینجائی که؟ اینجا واسادی چیکار؟ برو در دکـّون بابات گفتم، توله!

فریاد مادرم از اول هم بلندتر شد:- یا حسین مظلوم! یا عمّه کلثوم!

عزیزم، که بالا سرش نشسته بود گفت:- اون یکی این قذه درد نداشّن. اون یکی‌ها آسون‌تر می‌اومدن. این که بعدِ اوناس چرا این قذه سخت می‌آد؟ این که باید آسون‌تر باشه.

رقیه خواهرم از زیر پای مادرِ آفاق دستم را کشید، چشم‌های اشک‌آلودش را دوخت به‌چشم‌هایم و گفت:- شادی. شادی. کیهان بچه‌های امروز رو آوردی؟

یوسف چنگ انداخت موهایم را گرفت و با همان زبان بازنشده‌اش که مثل یک گلولهٔ آتش سرخ شده بود گفت:- آ... قیقام... آباما... قیقام.

خانم بزرگ زد زیر چانه‌ام و گفت:- این بچّه چی می‌خواد، ورپریده؟ چی میگه «آب، بابا، قیقام»؟ قیام – قیقام چیه دیگه؟ تو که زبون‌شو میفهمی چرا چیزی رو که می‌خواد بهش نمیدی؟

دوباره زبانم آتش گرفت. گفتم:- خانم بزرگ، خانم بزرگ جونم، بدینش به‌من این بچه رو. داره خفه میشه، مگه حالی‌تون نیس؟ منو چرا می‌زنین بیخود؟ اینجام جای واسّادَنه که واسّادین؟

و یوسف را از بغل مادر آفاق کشیدم بیرون و از لابه‌لای صداها و زن‌ها رفتم تو راهرو. کنار راهرو دنبال راهی می‌گشتم که خاله رضوانم دوباره چشمش افتاد به‌من و محکم زد تو گوشم. گفت:- پدرسگ بی‌حیا! دفعهٔ هزارمه که بهت میگم برو اون بابای بی‌همه چیزتو بیار اینجا. سگ توله، مگه به‌یه الف بچه چند دفعه باید یه حرفی رو زد؟

دستش را آورد جلو که یوسف را از بغلم بکشد بیرون، که نفهمیدم چه جوری از کوره در رفتم و یکدفعه با لگد محکم کوبیدم به‌‌ساق پاش و پاشنهٔ دهنم رو کشیدم که:- پدرسگم خودتونین! توله سگم بودین! شما که نمی‌دونین. نمی‌دونین که دکون بابامو درشو بسته‌ن. نمی‌دونین که خودشم گرفته‌ن برده‌ن. آخه بابام کجاس که برم بیارمش؟ کجا برم عقبش؟

خاله رضوانم از درد دور خودش می‌چرخید، صورتش عین شاتوت سیاه شده بود و دهنش رو به‌سقف بازمانده بود و صداش تو گلوش گیر کرده بود.

فریاد مادرم حالا دیگر گوشخراش شده بود. خودم را رساندم به‌پشت بام. هم من گریه می‌کردم، هم رقیه که دنبالم می‌آمد. یوسف سرش را آرام گذاشت روی شانه‌ام و بی‌حال، صورت داغش را به‌صورت من چسباند.

آفتاب داشت غروب می‌کرد. از روی بند رخت زیرپیرهنی سفید پدرم را برداشتم و با یوسف و رقیه گوشهٔ بام نشستیم...

چیزی مثل نسیم از وسط رخت‌های نمدار رد می‌شد می‌آمد می‌خورد به‌صورتم.

رقیه گفت:- می‌خواستم بقیهٔ سفرهای سندباد رو برام بخونی...

صورت عرق کرده و دهان پر از خون یوسف را پاک می‌کردم، که فریاد مادرم برید و صدای گریهٔ افسانه و هلهله‌ی زن‌ها و صلوات ننه آرشیم که تا هفت محلّه می‌رفت بلند شد.

رقیه گفت: این ده شِیِ من. کیهان بچه‌هارو امشب برام می‌خونی شادی؟

یوسف دست‌های کوچکش را از درز یقهٔ اُرمک سیاهم برد تو و انگشت‌های کوچولویش را که ناخن‌هایش رنگ ماه و مثل کاغذ روغنیِ رو حلوااَرده نازک و نرم بود به‌سینه‌ام رساند و گفت:- شتو... آنبات میقام... آ بابا قیقام...

و یک تکه خون دَلَمه بسته از گلویش بیرون ریخت، پخش شد رو زیرپیرهنیِ سفید بابام، و سرش روی شانه‌ام افتاد...

یادم افتاد که تو شلوغی، نفهمیده‌ام که آب نبات را کجا انداخته‌ام.

قبر بابام و یوسف اندازهٔ هم نبود، امّا من هر دوشان را بی‌اندازه دوست می‌داشتم.