«دشمنان»، نوشتهٔ ماکسیم گورکی

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۹ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۱۱:۴۶ توسط Mahyar (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۵


گئورکی پله‌خانف:

مقدمه‌ئی بر روانشناسی جنبش کارگری[۱]

۱

دربارۀ فرزندان آفتاب و وحشی‌ها، اغلب شنیده‌ام که قضاوت‌های نامساعدی می‌شود. مثلاً از این قبیل که «استعداد گورکی در حال سقوط است» آخرین آثار دراماتیک او از نقطهٔ نظر ادبی ضعیفند و به‌نحوی رضایت‌بخش به‌مسائلی که دوران ما مطرح می‌کند پاسخ نمی‌گویند.» - حتی کسانی هم که ادعا می‌کنند افکارشان به‌افکار نویسندۀ بزرگ پرولتری ما بسیار نزدیک است همین حرف را می‌زنند. پس از خواندن دشمنان بسیار مایلم بدانم کسانی که وقتی از وحشی‌ها و فرزندان آفتاب با ایشان سخن می‌رفت شانه بالا می‌انداختند حالا دربارۀ این اثر چه فکر می‌کنند. یعنی دشمنان هم اثری است ضعیف و به‌دور از مسائل روز؟ البته! مگر نه اینکه اینها اشخاصی هستند جدی، و ارزش‌های هنری را خوب می‌شناسند؟

امّا من شخصاً به‌صراحت باید بگویم که آخرین اثر گورکی عالی است، محتوایش فوق‌العاده غنی است و انسان واقعاً باید چشمش را ببندد تا آن را نبیند.

و اگر من چنین از دشمنان تمجید می‌کنم بی‌شک بدان خاطر نیست که این اثر بیان‌کنندۀ دوره‌ئی از جنگ طبقاتی است، یا به‌عبارت بهتر، بیان‌کنندۀ نبردی است که در کشور ما روسیه، و در شرائطی خاص، به‌برکت یک رهبری آگاهانه جریان دارد، کشتار کارگران در یک کارخانه، قتل یکی از زحمتکشان این دستگاه، دخالت سربازان و ژاندارم‌ها، همۀ این چیز‌ها البته دراماتیک‌ترین و «کنونی‌ترین» مسائلی است ولی این عناصر برای نوشتن یک نمایشنامۀ خوب کافی نیست. تمام مسأله عبارت از این است که بدانیم این عناصر آیا آنچه را که می‌توانند به‌وجود آرند به‌وجود آورده‌اند یا نه. پاسخ به‌این سئوال، همان طور که هر کس می‌داند، بستگی دارد به‌این که نحوۀ بررسی موضوع تا چه حد هنرمندانه است. هنرمند، تبلیغاتچی نیست. نقش او این نیست که دربارۀ امور به‌قضاوت پردازد، بل نقش او معرفی این امور است. هنرمندی که مبارزۀ طبقاتی را باز می‌نماید باید آمادگی‌های فکری‌ئی را که این مبازره در شخصیت‌های درام ایجاد می‌کند به‌ما نشان دهد. باید نشان بدهد که این مبارزه به‌چه نحو افکار و احساسات این شخصیت‌‌ها را تعیین می‌کند. خلاصه آنکه این هنرمند باید قبل از هر چیز روانشناس باشد؛ و ارزش نمایشنامۀ اخیر گورکی درست در همین است که از این نقطۀ نظر، پرتوقعانه‌ترین انتظار‌ها را ارضا می‌کند. تمام ارزش دشمنان در این است که روانشناسی اجتماعی را غنی‌تر کرده و بدین‌سبب من به‌تمام کسانی که به‌روانشناسی جنبش کارگری علاقمندند مصراً توصیه می‌کنم این اثر را بخوانند.

مبارزه برای رهائی پرولتاریا، جنبشی توده‌ئی است. از این رو روانشناسی این جنبش نیز یک روانشناسی توده‌ئی است. گفت‌وگو ندارد که توده از افرادی گوناگون تشکیل یافته است و این افراد به‌یکدیگر شباهتی ندارند. داخل توده، افراد لاغر و چاق وجود دارد، بلندقد و کوتوله، موخرمائی و موسیاه، خجول و با شهامت، ضعیف و قوی، آرام و پرخاشجو وجود دارد. اما افرادی را که توده پرورش داده گوشتِ گوشت و خونِ خونِ توده به‌شمار می‌آیند و برخلاف قهرمانان برخاسته از محیط‌های بورژوائی با توده نمی‌ستیزند. آنان آگاهند که جزئی از توده هستند و در میان توده است که جای خود را دارند. و هرچه آن رابطۀ اساسی را که باعث پیوند آنان با توده است واضح‌تر درک کنند آگاهی‌شان بیشتر می‌شود. پرولتر، قبل از هر چیز یک «جانور اجتماعی» است و این اصطلاح ارسطو است که ما در اینجا با اندک تفاوتی در تغییر به‌کارش می‌بریم. این امر بر هر کس که ولو اندکی در کار انسان‌ها به‌دقت نظر کند کاملاً آشکار می‌شود. ورنر زومبارت که توصیف روح پرولتری را چندان هم عاشقانه انجام نمی‌دهد می‌گوید ارزشی که کارگر برای خود قائل است فی‌نفسه چیزی نیست، ولی وقتی در میان تودۀ رفقایش قرار گیرد. این ارزش تمام معنی وسیع خود را باز میابد[۲]. البته بورژواهای «سوپرمن» ازاینجا الزاماً چنین نتیجه میگیرند که این ارزش به‌خودی خود هیچ است و بنابراین از محیط پرولتاریائی شخصیت‌های مبرزی نمی‌تواند بیرون آید. اما این اشتباه بزرگی است و علت آن افق بستۀ دیدی است که خاص بورژواهاست. رشد شخصیت، به‌عنوان خصلت آدمی، در رابطۀ مستقیم با احساس استقلالی است که این شخصیت پیدا می‌کند، یعنی با توانائی برآوردن نیازهایش. و این توانائی را همان طور که خود زومبارت هم قبول دارد، پرولتر به‌دست می‌آورد و زودتر از بورژوا نشان می‌دهد. پرولتر زندگیش را از راه کار خود می‌چرخاند – و می‌دانیم با چه کار سخت و پرمشقّتی – و آن هم در سنی که بچه‌های «پدر مادردار» وابستگی کامل به‌دیگران دارند. و اگر با وجود این، ارزشی که پرولتر برای خود قائل است در خارج از تودۀ رفقای او معنایشرا از دست می‌دهد دو دلیل دارد: دلیل اول مربوط به‌سازمان فنی تولید در عصر حاضر است، و دلیل دوم مربوط است به‌سازمان اجتماعی این تولید، یا به‌قول مارکس، شرایط ویژۀ تولید در جامعۀ سرمایه‌داری. پرولتر صاحب وسائل تولید نیست و فقط از راه فروش نیروی کارش می‌تواند زندگی کند. به‌عنوان فروشندۀ نیروی کار خود – یعنی به‌عنوان فروشنده‌ئی که متاعی جزخودش برای فروش در بازار ندارد – پرولتر البته به‌تنهایی معرف چیزی است بسیار ضعیف و حتی می‌توان گفت ناتوان. او کاملاً وابسته به‌کسانی است که نیروی کارش را می‌خرند، یعنی همان کسانی که وسائل تولید را در اختیار دارند. و پرولتر، همین که توانست زندگیش را تأمین کند، این وابستگی در قبالِ صاحبان وسائل تولید را حس می‌کند؛ یعنی به‌محض اینکه توانست نیازهایش را بدون کمک دیگران برآورد. بدین ترتیب است که این ضرورت برآوردنِ نیازها، پرولتر را به‌وابستگیش نسبت به‌سرمایه‌دار آگاه می‌کند و در او تمایل به‌رهائی ازاین وابستگی، یا دست کم تخفیف وابستگی را به‌وجود می‌آورد. برای رسیدن به‌این رهائی راه دیگری وجود ندارد الا بهم پیوستن پرولترها، الّا اتحاد آنها در مبارزه برای حیات. به‌این دلیل، به‌تدریج که وابستگی پرولتر به‌سرمایه‌دار در او ایجاد نارضائی می‌کند، بیش‌ از پیش آگاه می‌شود که مجبور است با کارگران دیگر مشترکاً وارد عمل شود و در تودۀ رفقای خود احساس همبستگی و همدردی را بیدار کند. این جاذبه‌ئی که توده نسبت به‌او دارد مستقیماً با تمایل او به‌استقلال و آگاهی او به‌شخصیت فردی خویش در ارتباط است، و در یک کلام، تناسب مستقیم با فردیت او دارد. ورنر زومبارت البته متوجه این امر نشد.

اگر از نقطه نظر شرائط اجتماعی تولید امروزی نگاه کنیم چنین وضعی را می‌بینیم. و اگر خود را در نظرگاه تکنیک کنونیِ تولید نیز قرار دهیم باز به‌همین نتیجه می‌رسیم. پرولتری که در یک موسسۀ سرمایه‌داری کار می‌کند یک محصول تمام‌شده تحویل نمی‌دهد، بلکه فقط بخشی از این محصول را می‌سازد. یک محصول تمام شده معرف ثمرۀ کار و کوشش مشترک و سازمان‌یافتۀ تعداد زیاد و گاه بسیار زیادی از تولیدکنندگان است. بدین ترتیب است که خود تکنیک معاصر هم به‌اینجا ختم می‌شود که پرولتر برای خود ارزشی قائل است که تمام معنای خود به‌دست نمی‌آورد مگر آنکه به‌عنوان یک جزء در مجموع ارزش رفقایش جای بگیرد. خلاصه تکنیک هم کمک می‌کند تا پرولتر قبل از هر چیز یک «جانور اجتماعی» باشد.

این دو شرط که تأثیری چنین قاطع در روانشناسی پرولتاریائی دارد از راه این روانشناسی برتاکتیکِ پرولتاریا در نبرد او بر علیه بورژوازی هم اثر می‌گذارد. جنبش پرولتاریا جنبشی توده‌ئی است و نبردش نبردی توده‌ئی. کوشش‌های افرادی که این توده را به‌وجود می‌آورند به‌هر اندازه که بهتر با هم ترکیب شود احتمال پیروزی آنان را بیش‌تر می‌کند. و پرولتر از اولین سال‌های جوانی این امر را به‌طور تجربی می‌فهمد. و این همان چیزی است که یاگودین – یکی از قهرمانان داستان گورکی – به‌نحوی ساده‌دلانه می‌گوید: «با هم متحد شویم، دوره‌شان کنیم و تحت فشارشان بگذاریم، همه چیز آماده خواهد شد.» این مطلب صحیح است. در واقع همه چیز «آماده» خواهد شد ولی نه به‌آن زودی که از حرف یاگودین بر می‌آید، منظور این است که برای «آماده» شدن همه چیز لازم است که کارگران رشتۀ پیوند میان خود را محکم‌تر کنند.

کوشش و فعالیت نمایندگان طبقۀ کارگر که وظیفۀ رهبری طبقه را برعهده دارند به‌طور طبیعی و تقریباً غریزی متوجه همین سازمان‌دهی نیرو‌های پرولتاریائی است. اتحاد و سازمان طبعاً در نظر آنان نیرومندترین و بارورترین وسیلۀ تاکتیکی در مبارزه برای آینده‌ئی بهتر است. در مقایسه با این وسیلۀ نیرومند و بارور، تمام وسایل دیگر به‌نظر آنان دست دوم و غیراصلی می‌رسد و حتی برخی از این وسائل که گاه در شرائط اجتماعی دیگر از لحاظ عملی موفقت‌آمیز نیز هست برای رسیدن به‌هدف مورد نظرشان کاملاً نامناسب می‌نماید. در اثر تازۀ گورکی، پس از مرگ یکی از صاحبان کارخانه – یعنی میشل اسکورتوبوفِ بی‌رحم که به‌دست رفیقش یاکیموف به‌قتل می‌رسد –، لووشینِ کارگر چنین می‌گوید:

«آندره، چرا بهش تیراندازی کردی؟ کشتن اون چه معنی داره؟ هیچی: «یه سگ کشته شد، ارباب به‌جاش یکی دیگه می‌خره، والسلام!»

آنچه را که تروریسم می‌گویند، پرولتاریا یک وسیلۀ مبارزه به‌حساب نمی‌آورد. یک تروریست حقیقی، خصلتاً یا در نتیجۀ «شرائطی مستقل»، یک اندیویدوآلیست است. و شیللر با حسی که ویژۀ او بود این مطلب را خوب دریافت. ویلهلم تلِ او به‌معنای کاملِ کلمه یک اندیویدوالیست است. وقتی اشتوفاخر به‌او می‌گوید «اگر ما با هم متحد شویم می‌توانیم کارهای بزرگی بکنیم» به‌اش جواب می‌دهد: «وقتی کشتی دارد غرق می‌شود تنها خود را نجات دادن آسان‌تر است!» و وقتی همین اشتوفاخر به‌او ایراد می‌گیرد که نسبت به‌مسائل عمومی و اجتماعی سرد و بی‌علاقه است در جوابش می‌گوید که هر کس فقط می‌تواند روی خودش با قاطعیت و یقین حساب کند. در اینجا دو نظر کاملاً مخالف یکدیگر وجود دارد. اشتوفاخر نشان می‌دهد که «با اتحاد، حتی ناتوانان هم نیرومند می‌شوند» و تل با اصرار می‌گوید که قوی، هیچ‌وقت بیش از وقتی که به‌تنهائی عمل می‌کند نیرومند نیست.

ویلهلم تل تا به‌آخر بدین سخن وفادار می‌ماند. او «به‌تنهائی» حسابش را با گسلر پاک می‌کند. به‌عکس، اشتوفاخر را شیللر چون نمونهٔ آژیتاتور، سازمان‌دهنده و رهبر یک جنبش توده‌ئی توصیف می‌کند. او هم مثل ویلهلم تل، حتی در مقابل افراطی‌ترین وسائل عقب نمی‌نشیند. در مجمع گروتلی سخنانی بسیار درخور اهمیت می‌گوید:

«حتی قدرت مستبدان نیز حدی دارد. و هنگامی که رنج‌دیده حقش را در هیچ کجا نتوانست به‌دست آورد، وقتی یوغی که او را زیر تسلط دارد تحمل‌ناپذیر شد، به‌حقوق ابدی و غیرقابل گذشت خود متوسل می‌شود و دست به‌شمشیر می‌برد».

ولی بهترین تضمینِ موفقیت را در اتحاد می‌بیند؛ می‌باید اهالی تمام مناطق جنگلی در نبرد آزادی‌بخش شرکت کنند و همه هماهنگ وارد عمل شوند:

«وقتی اوری پیام می‌دهد و اندروالد به‌کمک می‌شتابد
منطقه شویتز اتحادهای گذشته را غرق افتخار می‌کند.»

در غیر این صورت وارد شدن در نبرد بیهوده است. اشتوفاخر حتی بیم آن دارد که ابتکارهای خصوصی به‌موفقیت هدف مشترک لطمه وارد کند. پس از مجمع گروتلی رو به‌توطئه‌کنندگان می‌کند و با اصرار به‌ایشان می‌گوید:

«و حال باید هر کسی راه بازگشت در پیش گیرد
و به‌سوی دوستان و مشغلهٔ خویش باز گردد؛
چوپان باید رمه‌اش را در پناهگاه نگه دارد
و بی‌صدا دوستانی برای مجمع ما بیابد!
- آنچه را که تا آن هنگام تحمل باید کرد،‌ تحمل کنید!
همچنان افزون شود، تا روزی که...»


و این یکی از جزئیات بسیار پرمعناست. وقتی تل اقدام به‌کشتن گسلر می‌کند از این راه خدمتی در حق به‌تمامی سویسی‌ها انجام می‌دهد ولی در پی آن نیست که بداند چه‌گونه در لحظه‌ئی معین، جنبش رهائی‌بخش به‌وجود آمد. با کشتن مستبد نفرت‌انگیز، او «به‌تنهائی» عمل کرده است. این یک اقدام انتقامجویانه فردی است. پیش‌تر، لاسال انظار را به‌سوی انگیزهٔ شخصی این کار بزرگ جلب کرده بود. اشتوفاخر، به‌عکس، می‌گوید:

«آن که شخصاً در پی انتقام است
اموال عمومی را می‌دزدد»

او اموال عمومی را می‌دزدد به‌این دلیل که امر اجتماعی برای رسیدن به‌هدف مورد نظر اقتضا می‌کند که همگان مشترکاً وارد عمل شوند. و اشتوفاخر کاملاً حق دارد. اقدام‌های شخصی هیچ چیز را در تاریخ معین نمی‌کند. و این همان چیزی است که شیللر نشان می‌دهد. به‌نظر او، این کار بزرگ ویلهلم تل فقط نقطهٔ شروعی است برای انقلابی که سویس قرون وسطی را از یوغ اتریش آزاد می‌کند. و تنها فعالیت مردانی چون اشتوفاخر - که کاملاً در خدمت تبلیغات و سازماندهی هستند - وسائل لازم را برای این انقلاب تدارک می‌بیند. قدرت این افراد نیرومند که تنها وقتی مؤثرند که «به‌تنهائی» عمل می‌کنند فقط به‌طور غیرمستقیم از انگیزه‌ئی محسوب می‌شوند که تعیین‌کنندهٔ جریان تاریخند.

«ویلهلم تل» شیللر، طبیعتاً اندیویدوآلیست است. ولی همان طور که در بالا گفتیم، اندیویدوآلیست‌هائی وجود دارند که به‌مناسبت «شرائطی مستقل» اندیویدوآلیست‌اند. و باید قبول کرد که در روسیهٔ ۱۸۸۰، تروریست‌های زیادی از این نوع وجود داشتند. آنها از خدا می‌خواستند که همراه خلق قدم بردارند و در این راه هم‌ کوشش‌هائی هم کردند. اما توده درجا می‌زد و به‌پیام آن‌ها پاسخی نمی‌داد. یا به‌عبارت بهتر، آنان صبر نکردند که توده به‌ایشان جواب دهد، و «به‌تنهائی» پیش رفتند. اینان افراد بسیار نیرومندی بودند ولی نیروئی که در اعمال تروریستی از خود نشان دادند به‌‌طور عمده نیروی یاس و ناامیدی بود، و بدین مناسبت بود که این مردان قوی مغلوب شدند.

پرولتری‌های آگاهی هم که در نمایشنامهٔ جدید گورکی ظاهر می‌شوند مردانی نیرومندند ولی خوشبختانه هیچ دلیلی ندارند که در پاسخی که تودهٔ کارگران باید بدانان بدهد شک کنند. به‌عکس، تودهٔ کارگران بیش از پیش به‌دعوت آنان پاسخ می‌دهد. لوشین می‌گوید: «خلق از روی عقل قیام می‌کند، گوش می‌کند، می‌خواند، فکر می‌کند.» - چه ازاین بهتر؟ در چنین دوره‌ئی حتی روشنفکران عجول هم نباید در خارج از توده‌ها وارد عمل شوند. و این امر در مورد پرولترهائی نیز که کار بدنی می‌کنند و به‌نحوی ارگانیک با توده پرورش یافته‌اند به‌طریق اولیٰ صادق است.

اما در هر دوره‌ای که باشد، واقعیت این است که «روشنفکر» بیش‌تر تمایل دارد که روی نقش «شخصیت» حساب کند در حالی که پرولتر آگاه به‌طور غریزی به‌توده اعتماد می‌کند. ازاینجا دو تاکتیک مختلف نتیجه می‌شود. و دشمنانِ گورکی مدارک زیادی در اختیار ما می‌گذارد تا در فهم پایه‌های روانشناسی تاکتیک کارگری کمک‌مان کند.


۲

من قصد ندارم در اینجا، تمامی این مدارک را مطرح کنم ولی به‌آنچه که گفتم نیز نمی‌توانم قناعت ورزم. پس ادامه می‌دهم.

می‌دانیم که در روسیه کسان بسیاری بوده‌اند و هستند[۳] که تروریسم را بهترین وسیلهٔ مبارزهٔ قهرمانانه می‌دانند. ویلهلم تل شیللر سندی در جهت عکس این تصور است. آیا ویلهلم تل خود را قهرمان‌تر از اشتوفاخر نشان می‌دهد؟ به‌هیچ‌وجه. اثبات این امر مشکل نیست که اگر ویلهلم دارای خودانگیختگی بیش‌تری است، اشتوفاخر دارای فداکاری آگاهانهٔ بمراتب بیش‌تری در مورد منافع جمعی و عمومی است. کافی است برای اثبات این امر به‌سخنان اصیل اشتوفاخر در مورد «دزدی اموال عمومی» که در بالا آوردیم اشاره کنیم. اما اگر قضیه از این قرار است، پس چه‌طور است که افکار عمومی عنوان قهرمان را به‌تل می‌دهد و نه به‌اشتوفاخر؟ این امر دلایل زیادی دارد که دو تایش را در اینجا ذکر می‌کنیم.

در کارهای بزرگ نظیر آنچه ویلهلم تل کرد، تمامی قدرت شخصیت در یک لحظه خودنمائی می‌کند و به‌همین دلیل هم هست که چنین اعمالی شدید‌ترین اثرها را به‌جا می‌گذارد. کسانی که چنین عملی را می‌بینند یا از دیگران می‌شنوند نیازی ندارند که برای ارزیابی نیروئی که در آن نهفته است به‌حواسّ خود فشار بیاورند. آنها این نیرو را از همان ابتدا حس می‌کنند.

ولی فعالیت اشتوفاخر از این مقوله نیست. این فعالیت در زمانی بسیار طولانی‌تر پخش می‌شود و به‌همین جهت نیروئی که در آن وجود دارد بسیار کمتر انظار را به‌خود جلب می‌کند. برای ارزیابی درست این نیرو، باید قدری به‌فکر فشار آورد و همه قادر به‌انجام این کار نیستند، حتی بعضی‌ها اصلاً توانائی چنین کوششی را ندارند.

اگر می‌گویم «بعضی‌ها از این کوشش فکری ناتوانند» برای آن است که موضع ما در مقابل اشکال مختلف فعالیت تاریخی بستگی دارد به‌این که تاریخ را به‌طور کلی چه گونه درک کنیم. زمانی بود که تاریخ را فقط از نقطه‌ نظر قهرمانی فلان یا بهمان شخص خاص - مثلاً رومولوس‌ها، آگوست‌ها یا بروتوس‌ها در نظر می‌گرفتند. تودهٔ مردم، تمام آن‌هائی که آگوست‌ها یا بروتوس‌ها تحت فشارشان قرار می‌دادند یا آزادشان می‌کردند، از نظر مورخان دور می‌ماندند. بنابراین طبیعی است که این مورخان به‌کسانی که از راه کاربر روی توده‌ها در تاریخ کشور خود اثر گذاشته‌اند بی‌توجه مانده باشند. در اینجا فرصت این نیست ببینیم - حتی در مورد اروپای مدرن - که چنین بینشی از تاریخ از کجا پیدا شده است. همین قدر کافی است که بگوئیم آگوستن تی‌یری Augustin Thierry متوجه ربط علّی بین این بینش و وجود مونارشی‌های اشرافی در کشورهای پیشرفتهٔ اروپا شده بود. مورخان فقط موقعی متوجه وجود توده‌ها شدند - و آگوستن تی‌یری یکی از اولین آنها بود - که توده‌ها مونارشی اشرافی را واژگون کردند. و امروزه مشکل می‌توان مورخی را پیدا کرد که اقدام آگاهانهٔ تنی چند از افراد تشنهٔ قدرت یا کم و بیش قهرمان‌صفت را توضیح قانع‌کننده‌ئی برای جریان تاریخ بداند. ولی «افکار عمومی» هنوز از شناخت این ضرورت بسیار به‌دور است. نگاه او هنوز از سطح جنبش‌های تاریخی به‌عمق نمی‌رود و در سطح، تنها چند شخصیتند که به‌چشم او می‌آیند: درمیان آنان البته فهم ویلهلم تل برای «افکار عمومی» خیلی آسان‌تر از اشتوفاخر است و به‌این دلیل است که افکار عمومی برای ویلهلم تل تاج افتخار می‌سازد و «توجه آگاهانه و روشن» خود را نمی‌خواهد در مورد اشتوفاخر به‌کار اندازد.

توده اما تاریخ را فقط تا وقتی چنین می‌بیند که به‌آگاهی نرسیده است؛ تا وقتی که معنای خود را نفهمیده از درک نیروهائی که در اختیار دارد غافل است. در جائی که دانشمندی آغشته به‌روح بورژوائی، چون آگوستن تی‌یری، مورخانی را مورد انتقاد قرار می‌دهد که همه‌ چیز را به‌شاهان نسبت می‌دهند و هیچ ارزشی برای خلق قائل نیستند، به‌طریق اولیٰ نمایندگان آگاه توده‌های کارگر نمی‌توانند به‌آن نوع توضیح تاریخ اکتفا کنند که همه چیز را نتیجهٔ شاهکارهای چند «قهرمان» درخشان می‌داند و هیچ نقشی برای جنبش تودهٔ «پست» نمی‌شناسد. بدین دلیل نمایندگان آگاه پرولتاریا - که تجربهٔ شخصی به‌آنها نشان داده چقدر قدرت و استحکام شخصیت لازم است تا بتوان کار تبلیغات را در محافل کارگری با موفقیت انجام داد - البته قدر ویلهلم تل را به‌خوبی می‌دانند ولی تمام علاقه‌شان متوجه اشتوفاخر است.

خلاصه چنین است که اختلاف دید، ناشی از موفقیت‌های مختلف طبقات اجتماعی،‌ بروز می‌کند. و همین اختلاف اجتناب‌ناپذیر است که گورکی چنین خوب نشان داده. کارگرانی که او در دشمنان نشان می‌دهد از حس فداکاری اصیلی سرشارند. من به‌عنوان مثل فقط صحنهٔ زیر را تذکر می‌دهم که در آن لوشین و یاگودین به‌ریابتسف - کارگر جوان - پیشنهاد می کنند قتل میشل اسکروبوتفِ سرمایه‌دار را به‌گردن بگیرد.

ریابتسف: - کاملاً مصمم هستم.
یاگودین: - صبر کن. اول فکر کن.
ریابتسف: - فکر کردن نداره. قتلی صورت گرفته. پس باید یکی تاوانشو بده.
لوشین: - درسته. باید ما شرافتمندونه عمل می‌کنیم: یکی از شماها رو کشته‌یم، پس باید با یکی از خودامون کفاره‌شو پس بدیم. اگرم یکی از ما خودشو مجرم معرفی نکنه می‌گیرن همه رو به‌صلابه ‌می‌کشن، مخصوصاً بچه‌هائی رو که واسه هدف رفقا بیش از تو ارزش دارن، پاشوک!
ریابتسف: - من که چیزی نگفتم. درسته که هنوز خیلی جوونم،‌ اما حالیمه. ما باید چنون با هم متحد باشیم که انگار با زنجیر به‌هم وصلمون کرده‌ن. یعنی یه پارچه‌تر از هر وقت دیگه.
یاگودین (لبخندزنان): - متحد شیم، دوره‌شون کنیم، بذاریم‌شون زیر فشار، همه‌چی رو به‌راه میشه!
ریابتسف: - موافقم. این مسأله دیگه حل شده‌س. پس چی؟ من فقط خودمم و خودم، پس منم که باید برم جلو. فقط یه چیز دل و روده‌ مو به‌هم می‌زنه، اونم اینه که این کارو باید واسه خونی به‌این کثیفی انجام بدم.
لوشین: - تو این کارو واسه خاطر رفقا انجام میدی نه واسه خونم.
ریابتسف:- نه. من فکر می‌کنم او یه حیوون کثیف بود،‌ کثیف و چه قَدَم بدذات!
لوشین: - واسه همینم باید بدذاتو نفله کرد. آدم خوب به‌مرگ طبیعی می‌میره، چون مانع دیگرون نیس.
ریابتسف: - خب، کار دیگه‌ئی نیس؟
یاگودین: - همین، پاشوک! قرارمون این جوری شد: فردا صبح میری و میگی چی؟
ریابتسف: - واسه چی تا فردا صبح صبر کنم؟ - همین حالا.
لوشین: - نه بهتره تا فردا صبح صبر کنی. شب،‌ حکم یه مادر و داره. آدمو راهنمائی می‌کنه.
ریابتسف: - خیله خب، پس توافق کردیم... همین حالا میرم.
لوشین: - خدایارت!
یاگودین: - برو... یه راست برو...
ریابتسف بدون هیچ عجله‌ئی راه می‌افتد
یاگودین عصایش را در دست می‌چرخاند و
به‌آن خیر می‌شود.
لوشین به‌آسمان نگاه می‌کند.
لوشین (آهسته:) - چه خَلقِ خوبی تو مملکت‌مون در حال روئیدنه، تیموته!
یاگودین: - به‌اقتضای آب و هوا...
لوشین: - پس اوضاع خوب میشه، ما کمر راست می‌کنیم.

***

آیا در فداکاری می‌توان موجودی اصیل‌تر از این ریابتسف جوان پیدا کرد؟ و چه عالی است انگیزه‌هائی که رفقای بزرگترش برای نشان دادن راهِ فداکاری به‌او عنوان می‌کنند! در نظر آنان همه چیز باید در جهت «بلند کردن» خلق باشد. اینها بی‌گفت‌وگو از قهرمانانند،‌ گیرم قهرمانانی از نوع خاص و خمیره‌ئی ویژه قهرمانانی که از محیط‌های پرولتری برخاسته‌اند. برای آن که متوجه این مطلب شویم کافی است به‌نظر آریم که نوع خاص و جدید قهرمانی آنان در هنرپیشهٔ بزرگ - تاتیانا لوگووایا، که شاهد بازجوئی ایشان بود - چه عکس‌العملی ایجاد می‌کند. او به‌شوهرش که بی‌اختیار زبان به‌تحسین آنان می‌گشاید، جواب می‌دهد:

تاتیانا: - بله، اما چرا این قدر ساده‌اند؟ چرا در حرف‌ها،‌ در نگاه‌ها، در نحوهٔ رنج کشیدن‌شان این همه سادگی وجود دارد؟ چرا در آنها نه شور وجود دارد نه قهرمانی؟
یاکوف (شوهر تاتیانا): - آنها با آرامش به‌حقیقتِ خودشان ایمان دارند.
تاتیانا: - می‌بایست در آنها شور وجود داشته باشد! آنها می‌بایست قهرمان باشند! اما اینجا - حس نمی‌کنی؟ - آنها همه را تحقیر می‌کنند!

یک هنرپیشهٔ خوب باید به‌کار خودش وارد باشد. او باید بتواند شور و هیجان دیگران را بفهمد و خصوصیات آن را درک کند. تاتیانا لوگووایا نیز به‌احتمال قریب به‌یقین باید قاعدتاً این مطلب را بداند. ولی او شور و هیجان را آن‌طور که در محیطی کاملاً متفاوت تظاهر می‌کند دیده است. او تاکنون، چه در زندگی و چه در ادبیات دراماتیک، به‌هیچ کارگر آگاهی برنخورده است. و وقتی به‌طور اتفاقی شاهد بازجوئی این کارگران آگاه می‌شود که نمایندهٔ نوعی از انسان‌هایند که او تا کنون هرگز ندیده،‌ نمی‌تواند خودش را شایستهٔ استعداد و ذوق خود نشان بدهد. او هم مثل آن شخصیت غیر‌معمولی داستان کریلف که در موزه گردش می‌کرد، خود را موجودی ریشخندانگیز جلوه می‌دهد. قهرمانی شگفت را که الهام‌بخش تمام اعمال متهمان است نمی‌تواند ببیند.

در واقع، درست سادگیِ این قهرمانی است که باعثِ‌ تمام اصالت آن می‌شود. به‌یاد آرید که لوشین چه‌طور ریابتسف را ترغیب می‌کند. ریابتسف باید جان خود را فدا کند نه به‌این دلیل که از دیگران بهتر است، بلکه به‌عکس، به‌این خاطر که دیگران از او بهترند: «همه رو به‌صُلّابه ‌می‌کشن، مخصوصاً بچه‌هائی رو که واسه هدف رفقا بیش از تو ارزش دارن، پاشوک

به‌نظر من چنین می‌رسد که هر کدام از این قهرمانانی که تاتیانا لوگووایا - هنرپیشهٔ بزرگ - مدعی است شور و هیجان‌شان را می‌فهمد، اگر قرار بود هندوانه زیر بغلش بگذارند و تشویقش کنند سخت رنجیده خاطر می‌شد. و در چنین صورتی می‌بایست علی‌رغم میل خود، هر نوع امید به‌تشویق وی به‌فداکاری را دور انداخت. قهرمانانی که تاتیانا می‌شناسد از تعارف بسیار خوش‌شان می‌آید.

دلیلش این است که قهرمانی داریم تا قهرمانی. قهرمانانی که از طبقات بالا برمی‌خیزند، به‌قهرمانانی که از پرولتاریا بیرون آمده‌اند شباهتی ندارند. تاتیانا این را نمی‌داند و این کاملاً قابل فهم است، چون تاتیانا به‌تفسیر مادی تاریخ علاقه‌ئی ندارد. ولی ما و شما خوانندگان، گاه به‌آن فکر می‌کنیم. برای این که مطلب را بهتر بفهمیم و یک تجربهٔ روانشناسی کرده باشیم، من به‌شما خوانندگانم پیشنهاد می‌کنم که فرض کنید تاتیانا لوگووایا عقاید سوسیال‌-‌دموکرات پیدا کرده عضو حزب کارگری شده است. به‌علاوه از بعضی جنبه‌ها، آمادگی این کار را هم دارد. زیرا او تنها یک هنرپیشهٔ پراستعداد نیست، بلکه سرشتی راست و درست هم دارد. و این قضیه بی‌اهمیت نیست که او، در پایان جلسهٔ بازجوئی کارگران بازداشت شده فریاد بکشد: «این‌ها هستند که پیروز خواهند شد!» بنابراین فرض کنیم او هم تصمیم گرفته است که همان راه ما را برود. چه پیش خواهد آمد؟ آیا خیال می‌کنید به‌دنبال این قدم تعیین‌کننده، تمام آثار احساساتی که ناشی از محیط بورژوائی اوست از روحش زدوده خواهد شد؟ این امر غیرممکن است. و قطعاً هیچ‌ کس حق ندارد چنین توقعی از او داشته باشد. تربیت اولیه، اثری پاک نشدنی از خود به‌جا می گذارد. به‌این دلیل است که «لخت کردن حضرت آدم» این قدر برای مردم مشکل است. در فعالیت نوین تاتیانا لوگووایا، نحوهٔ قدیمی برداشت او از قهرمانی، به‌طور اجتناب‌ناپذیری خود را نشان خواهد داد و به‌کرّات پیش خواهد آمد که با رفقای پرولترش در مورد وسیلهٔ رسیدن به‌هدفی که مبارزهٔ پرولتری در تعقیب آن است اختلاف پیدا کند. راهی که از تبلیغ و سازمان دادن توده‌ها بگذرد - یعنی راهی که یاگودین و لوشین تقریباً به‌طور غریزی در پیش می‌گیرند- به‌نظر او به‌حدّ کافی قهرمانانه نخواهد رسید و بیش از یک بار پرولتری‌های آگاه با رفتار خود که به‌نظر او از شور انقلابی بسیار خالی است و خودش آن را «فرصت‌طلبانه» می‌خواند باعث تعجب او خواهند شد. او با رفقای خود به‌مجادله برخواهد خاست و خواهد کوشید متقاعدشان کند که باید قهرمان باشند. آیا در این کوشش موفق خواهد شد؟ نمی‌دانم. بستگی به‌شرائط دارد. ممکن است موفق شود، به‌شرطی که همراه با او تعداد قابل ملاحظه‌ئی از روشنفکران مشابه ‌او نیز به‌کارگران به‌پیوندند. تاریخ نشان می‌دهد که اغلب، یک جنبش کارگری در ابتدای کار، تحت تأثیر روشنفکران قرار می‌گیرد. ولی این امر بدون نزاع داخلی انجام نمی‌پذیرد در این حال، باز درون جنبش کارگری «دو تاکتیک» مخالف هم به‌وجود می‌آید. ولی وقتی جنبش کارگری به‌حد کافی قدرت پیدا کرد، وقتی کارگران عادت کردند که بدون کمک روشنفکران پیش بروند، تاکتیک پرولتری غالب خواهد شد... و در این وقت است که روشنفکران کم کم از آن فاصله می‌گیرند.

در گفت‌وگوی لوشین و یاگودین با ریابتسف، تکهٔ دیگری هست که جا دارد در آن تأمل کنیم تا شرائط روانشناسی تاکتیک پرولتری را دریابیم و آن این تکّه است:

لوشین: - نباید چشم بسته اقدام کرد. باید فهمید... تو خیلی جوانی، و این کار معنیش اعمال شاقّه است.
ریابتسف: - اهمیتی نداره. فرار می‌کنم...
یاگودین - ممکنم هست که اعمال شاقّه در کار نباشه. تو واسه این مجازات خیلی جوونی.
لوشین: - مهم نیس بذار همون اعمال شاقّه باشه! تو این ماجرا، هر چی مجازات سنگین‌تر باشد بهتره.

البته اگر انسان حتی از برابرِ مجازاتِ اعمال شاقه هم عقب ننشیند یعنی این که کاملاً مصمّم است!

و چه‌قدر این مطلب درست است! لوشین پیر که چنان که از حرفش پیداست راه‌های زیادی را پشت سر گذاشته و فراوان فکر کرده است این مطلب را خوب درک می‌کند. ولی اگر قرار بود دربارهٔ قهرمانی انقلابی با تاتیانا لوگووایا مباحثه کند احتمالاً نمی‌توانست فکرش را که حقیقتی چنین عمیق نیز دارد این اندازه - به‌جا بیان کند: «در این ماجرا، هرچه که بدتر، بهتر!». کاملاً درست است. ولی آیا فقط این برداشت در موردی صادق است که لوشین و ریابتسف درباره‌اش گفت‌وگو می‌کنند؟ البته نه! بسیار و بسیارند مواردی که در آن «هر چه بدتر باشد، بهتر است»؛ و از جمله در نبرد برای آزادیِ پرولتاریا. درست در اینجا است که باید همیشه به‌یاد داشت که هر چه بدتر باشد بهتر است. زیرا اگر کسانی که برای رهائی پرولتاریا مبارزه می‌کنند در مقابل بدترین حالات هم عقب ننشینند، معنایش این است که کاملاً در مبارزه مصمم‌اند. و در این مبارزه چه چیز از همه وحشتناک‌تر است؟ آیا این «نابودی» است که هر یک از مبارزان را تهدید می‌کند؟ نه. آن‌ها را نمی‌توان به‌این آسانی‌ها با یادآوری مرگ ترساند. امتحان کنید. بروید از مسألهٔ «از بین رفتن» با ریابتسف حرف بزنید که با آرامی و سادگی و در عین حال با کمی دلخوری، به‌آنان که خیال می‌کنند لازم است تشویقش کنند جواب می‌دهد: «گفتم که! کاملاً مصمم هستم!» برای مرعوب کردن مردی با چنین سرشت، باید او را به‌چیز دیگری غیر از نابودی شخصی تهدید کرد. و چه چیز می‌تواند برای او از مرگش وحشتناک‌تر باشد؟ فقط یک چیز: شکست هدفی که تمام قلب و تمام فکر خود را به‌آن داده است. حتی نه شکستِ قطعی، حتی نه واژگونیِ کاملِ امیدی که به‌این هدف دارد، بل فقط آگاهی به‌این مطلب که پیروزی این هدفی که نزدیک به‌نظر می‌رسد تا آیندهٔ دوردستی به‌عقب افتاده است. برای نوعی آمادگی فکری، یقین به‌این موضوع بی‌شک وحشتناک‌تر از مرگ است. و وقتی واقعیات در جهت اثبات آن باشد - یعنی وقتی که زندگی، فکر خوشبینانهٔ یک انقلابی در مورد تاریخ پیروزی را بر باد می‌دهد - این امر قادر است حتی آبدیده‌ترین افراد را نیز غرقهٔ ناامیدی و یاس کند. به‌این دلیل آن‌ها که در مبارزهٔ رهائی پرولتاریا شرکت می‌کنند باید خود را با امیدواری‌های دل‌خوش‌کنک فریب ندهند و از خوشبینی بیش از حد سهل و آسان برحذر باشند. «در این ماجرا، هر چه بدتر باشد بهتر است.» - اگر انسان‌ها حتی بدون دلگرمی به‌امید پیروزیِ نزدیک مبارزه کنند، اگر آن‌ها حاضر باشند نبرد را مدت‌های مدید ادامه دهند، اگر با تصمیم به‌نبرد، حتی این امر هم دچار تزلزل‌شان نکند که ممکن است بمیرند پیش از آن که ارض موعود را حتی از دور دیده باشند، معنایش این است که آن‌ها کاملاً مصمم‌اند. «در این ماجرا، هر چه بد‌تر، بهتر.» واضح است که لوشین این قضیه را از همان ابتدا درک کرده است. ولی تاتیانا، هنرپیشهٔ سابق، به‌این طرز فکر فوراً برچسب «منشویک» و «فرصت‌طلبانه» - یا هر عنوان دیگری - خواهد زد. انقلابی‌هائی که از محیط بورژوائی برخاسته‌اند در پی امیدهای اغراق‌آمیزند. این امیدواری‌ها برای آنان همچون هوائی که تنفس می‌کنند ضرور است و اغلب، این، تنها وسیلهٔ حفظ انرژی برای آن‌هاست. کار آهسته و سختی که لازمهٔ یک عمل سیستماتیک روی توده‌هاست به‌نظر آنان فقط خسته‌کننده می‌رسد. آن‌ها در این کار نه شوری سراغ دارند نه خصلت قهرمانانه‌ئی. و تا هنگامی که پرولتاریا تحت تأثیر ایشان است تا حدی منعکس‌کنندهٔ خوش‌بینی رمانتیک آن‌ها نیز هست؛ و فقط وقتی از آن آزاد می‌شود که کاملاً استقلال خود را به‌دست آورد. اما چون خوش‌بینی بی‌پایه - درست به‌این دلیل که بی‌پایه است - به‌تناوب‌ جای خود را به‌حالات حادّ واخوردگی می‌دهد، در واقع نوعی نفرین‌شدگی برای پرولتاریا محسوب می‌شود. زیرا به‌ندرت اتفاق می‌افتد که یک جنبش کارگری در آغاز از تأثیر روشنفکران برکنار بماند. از راه این نوع خوش‌بینی است که غالب شکست‌هائی را که طبقهٔ کارگر متحمل شده است توضیح می‌توان داد.


۳

برگردیم سرِ نمایشنامهٔ مورد بحث‌مان.

بورژوا، که از پشت عینک پیشداوری‌های کهنه و از مد افتاده‌اش به‌کارگر نگاه می‌کند، در او فقط تودهٔ «پست» را می‌بیند و در انگیزه‌های روانشناسی مبارزهٔ او تنها جنبش و تکانی خشن و زمخت و تقریباً حیوانی به‌نظر می‌آورد. مگر چند هزار بار این مطلب را تکرار نکرده‌اند که نقطهٔ نظر مبارزهٔ طبقاتی که پرولترهای آگاه خود را پیرو آن می‌دانند سخت کوته‌نظرانه است و هر نوع «عشق انسانی» را نفی می‌کند! ماکسیم گورکی که خود از محیط پرولتری برخاسته می‌داند که این ادعا تا چه حد دروغ است و ما را نیز از طریق یکی از جالب‌ترین آفریده‌های هنریش به‌این امر آگاه می‌کند. لوشینِ او تمامی انسان‌ها را با حسن نظر می‌نگرد و میل دارد همه چیز را عفو کند، همان طور که آن شهید مقدس افسانه‌ئی، هنگام دعا، در حق دشمنانی که او را از پا در آورده بودند می‌گفت: «آن‌ها را ببخش، زیرا خود نمی‌دانند که چه می‌کنند.» - وقتی کمیسر پلیس بر سرِ لوشین که بازداشت شده فریاد می‌زند: «خجالت نمی‌کشی رذل پست فطرت؟» و گرکوفِ کارگر، کمیسر را مورد خطاب قرار می‌دهد که «چرا این طور به‌او توهین می کنید؟»، لوشین با آرامش تذکر می‌دهد که: «ولش کن! تو خوب می‌دانی که توهین به‌اشخاص جزء شغل اوست». هیچ کس نمی‌تواند او را به‌شرارت و بدذاتی وادارد، حتی آن‌هائی که قصد توهین به‌او را دارند. مبارزه برای ادامهٔ زندگی را آن چنان که در جامعهٔ سرمایه‌داری جریان دارد، او چون فشاری غیرانسانی احساس می‌کند. بهنادیا - برادرزادهٔ ارباب - می‌گوید:

«خانم جان، پول تو این دنیا هر چی رو که انسونی بوده مسموم کرده. واسه همینه که روح جوون شما احساس خستگی می کنه... تموم انسونا از طریق پول به‌هم وابستگی دارن، اما شما هنوز آزادین و میون این مردم براتون جائی نیست. پول به‌گوش هر کس زمزمه می‌کنه که منو قدِّ خودت دوس داشته باش... اما شما، با این جریان ارتباطی ندارین.»

یاگودین کارگر، با تمسخر به‌او تذکر می‌دهد:

- تو افیمیچ میخوای روی سنگ هم دانه بکاری. عجب جُلّتی هستی! خود تو بیخودی خسته می‌کنی. گمون می‌کنی همه این مطلبو می‌فهمن؟ یه روح کارگری می‌تونه اینو بفهمه، اما یک روح بورژوائی نه!

اما لوشین به‌این استدلال تسیلم نمی‌شود جواب می‌دهد: «روح داریم تا روح. اما همه‌شون تو یه گُله جا گردش می‌کنن.»

لوشین حتی پیش از آن که با سوسیالیست‌ها آشنا بشود خودش آشکارا به‌این عقیده رسیده بود که بدی در انسان‌ها نیست بلکه در پول است. نظر او دربارهٔ زندگی، نظری است ساده ولی آن طور که از گفت‌وگویش با نادیا و تاتیانا لوگووایا برمی‌آید، نظری است عمیقاً انسانی.

پس از قتل میشل اسکروبوتف، وقتی هنوز جسد مقتول در خانه به‌انتظار به‌خاک سپردن... و تحقیقات قضائی است، نادیا که تحت تأثیر قرار گرفته از تاتیانا می‌پرسد: «عمه تانیا! چرا وقتی یه مرده تو خونه‌س همه یواش صحبت می‌کنن؟» - تاتیانا پاسخ می‌دهد: «نمی‌دانم». اما لوشین که به‌عنوان قراول آنجا حاضر است سخنان غم‌انگیزش را چنین به‌زبان می‌آورد:

لوشین (لبخندزنان): - علتش سرکارِ خانم، اینه که همهٔ ما جلو یه مرده مسؤولیم.
نادیا: - همیشه که نه، افیمیچ... همهٔ مرده‌ها که کشته نشده‌ن... با وجود این پهلوشون یواش حرف می‌زنن.
لوشین: - اما بچه‌ جون، همه رو ما می‌کشیم: بعضی شونو با گوله، بعضی‌شونو با حرف. همهٔ اونا رو ما با عمل‌مون می‌کشیم. هم‌نوعامونو از تو روشنائی می‌فرستیم زیر خاک و، اینو نه می‌بینیم نه حالی‌مونه... اما وقتی فرستادیمش اون دنیا ناگهون متوجه می‌شیم که ای دل غافل! گناهش گردن ماس.» - اون وخ دل‌مون براش می‌سوزه و خجالت‌زده‌ش میشیم و روح‌مونو وحشت پر می‌کنه... در مورد خودمونم همین جوره: مارم می‌رونن طرف گور و واسه این که بریم توش آماده‌ایم.
نادیا: - وحشتناکه!
لوشین: - نه. امروز وحشتناکه، اما فردا فراموش میشه و باز خلایق بنا می‌کنن به‌روندن هم طرفِ گور... همچین که میون این شلوغی یکی کله پاشد اون تو، همه یه لحظه لالمونی می‌گیرن. ناراحت میشن و آه می‌کشن و... دوباره روز از نو روزی از نو، همون آش و همون کاسه... دوباره هر کی خرِ خودشو سوار میشه. تاریکیه و هر کی هم فقط یه راه داره که خرشو برونه. گیرم راهی که یه خورده تنگه... اما شما، دختر خانم، خودتونو گناهکار احساس نمی‌کنین. مرده‌ها ناراحت‌تون نمی‌کنن. اینه که می‌تونین بلند حرف بزنین و حتی پهلوی اونا صداتونو بلند کنین.
تاتیانا: - آدم واسه این که یه زندگی دیگه داشته باشه چیکار باید بکنه؟ شما می‌دونین؟
لوشین (محرمانه): - واسه این کار باید پولو از میون برد و به‌خاکش سپرد... اگه پول نباشه، دیگه واسه چی جنگ پیش بیاد؟ واسه چی مردم همدیگه رو هُل بدن؟
تاتیانا: - همین؟
لوشین: - واسه شروع کار همین کافیه.
نادیا (متفکرانه): - درسته.

پایان این گفت‌وگو به‌عقیدهٔ من در مورد تاتیانا روشن‌کننده است. «ماتریالیسم اقتصادیِ» سبکِ لوشین، در نظر اول فقط می‌تواند این میل را در او ایجاد کند که به‌گفت‌وگو خاتمه بدهد و برای قدم زدن برود به‌باغ. می‌دانیم که او نیاز به‌شور و قهرمانی دارد، و البته که در استدلال لوشین برای این صفات جائی نمی‌شود یافت. و این یکی از آن موضوع‌های عادی پیش پا افتاده‌ئی است که هر چه درباره‌اش بگویند فقط می‌تواند - دست کم به‌واسطهٔ نداشتن عادت - در افراد «با فرهنگ» و دارای «احساسات ظریف» کسالتی کشنده ایجاد کند. ولی تمام مسأله در همین نکته است. لوشین از زوایهٔ دیگری به‌امور می‌نگرد، و توضیح آن این است که لوشین، از نقطهٔ نظر پرولتری خودش به‌پول نگاه می‌کند.

در اینجا من می‌خواهم گریزی بزنم:

در یکی از اشعار نکراسُف زن دهاتی پیری که برای مرگ پسرش ناله و زاری می‌کند می‌گوید:

وقتی پوستینم کهنه و بی‌مصرف شد
دیگر چه کسی برای تهیهٔ یک پالتو دیگر به‌شکار خرگوش خواهد رفت؟

بعد پیرزن در میان ندبه ‌و زاری از کلبهٔ چوبینش حرف می‌زند که در حال ویرانی است. این امر به‌نظر برخی از منتقدان معاصر ما خوش نیامد. این تکه از شعر را «زمخت و مبتذل» خواندند و گفتند برای این زن دهاتی که پسر مورد علاقه‌اش را از دست داده است پالتو پوست و کلبهٔ چوبی چه اهمیتی می‌تواند داشته باشد؟ اگر اشتباه نکنم، حتی یکی هم پیدا شد و به‌نکراسف ایراد گرفت که به‌خلق تهمت می‌زند! - در واقع این شعر ممکن است در نظر اول خیلی «مادی» به‌نظر آید. پیرزن آن‌ قدر که برای ناتوانی از تهیهٔ یک پوستین اشک می‌ریزد برای مرگ پسرش گریه نمی‌کند. و اگر این اثر الههٔ «انتقام و غم» روسی را با مثلاً شعر ویکتور هوگو در مرگ فرزندش مقایسه کنیم، ایرادی که منتقدین ما به‌نکراسف می‌گیرند بسی مستدل‌تر جلوه خواهد کرد. در شعر این شاعر بزرگ فرانسوی کوچک‌ترین اشاره‌ئی، نه‌تنها به‌پالتو پوست و کلبهٔ چوبی، بلکه به‌هیچ امر مادی دیگر وجود ندارد. آنجا فقط از احساسات سخن رفته است و البته از صمیمانه‌ترین و قابل احترام‌ترین احساسات. شاعر حکایت می‌کند که چه‌طور شب‌ها هنگامی که پس از کار به‌استراحت می‌پرداخت فرزندش را روی زانو می‌گرفت و برایش اسباب‌بازی می‌آورد و غیره... خیلی متأسفم که در این لحظه من هیچ یک از این دو شعر را نه دم دست دارم نه از حفظم. زیرا با چند نقل قول می‌توانستم نشان بدهم که اندوه ویکتور هوگو و نکراسف چه‌قدر با هم فرق دارند. معذلک به‌هیچ وجه نباید نتیجه گرفت منتقدانی که پیرزنِ نکراسف را به‌دلیل مادی بودن زیادش ملامت می‌کنند حق دارند. در واقع اختلاف بین غمِ ویکتور هوگو و نکراسف در کجاست؟ در اینجا که، نزد ویکتور هوگو خاطرهٔ موجود عزیز از دست رفته تجسم چیزی است، و نزد پیرزن تجسم چیزی دیگر، والسلام. احساس هر دو یکی است ولی تداعی‌هائی که به‌دنبال می‌آورد کاملاً با هم فرق دارد. و این اختلاف تداعی‌ها را چه‌گونه می‌توان توضیح داد؟ به‌وسیلهٔ شرائطی که به‌هیچ وجه احساس بستگی ندارند. اول آن که یک، بچه به‌طور کلی، نه می‌تواند کلبهٔ چوبی بسازد نه خرگوش شکار کند. بعد - و این البته از همه مهم‌تر است - ویکتور هوگو آن قدر از نگرانی‌های مادی زندگی به‌دور بود که اصلاً به‌فکرش هم نمی‌رسید که مسألهٔ وسیلهٔ معاش خود را با زندگی فرزندانش ارتباط دهد. و این موقعیت، به‌نظر من، به‌هیچ وجه ربطی به‌احساسات ندارد. همه می‌دانند که نداشتن نگرانی مادی،‌ نه به‌طور کلی به‌وسیلهٔ احساسات بشری معین می‌شود، نه به‌طور اخص به‌وسیلهٔ احساسات والدین نسبت به‌فرزندان. عدم نگرانی مادی در یک فرد، به‌موقعیت اقتصادی او در جامعه وابسته است و آنچه تعیین‌کنندهٔ این موقعیت است دلایلی است کاملاً متفاوت از دلائل روانی.

اما اگر وضع اقتصادی افراد مطلقاً به‌عمق احساسات آن‌ها مربوط نیست، به‌عکس شرائط زندگی آنان وابسته به‌این وضع اقتصادی است، و این شرائط تعیین‌کنندهٔ نوع افکاری است که با فکر موجودات عزیز در ذهن آن‌ها تداعی پیدا می‌کند. بدین ترتیب است که اقتصاد جامعه، روانشناسی افراد جامعه را معین می‌کند.

شرائط زندگی ویکتور هوگو و دهقانان روسی را نمی‌توان با هم مقایسه کرد. بنابراین نباید از این امر تعجب کرد که افکار ویکتور هوگو دربارهٔ فرزندی که از دست داده، نزد او با افکار دیگری تداعی شود که کاملاً با آنچه هنگام مرگ یکی از فرزندان به‌فکر دهقان روسی می‌آید متفاوت باشد. به‌این جهت، غمِ ناشی از مرگِ یکی از نزدیکان را ویکتور هوگو باید به‌نحوی بیان کند که با نحوهٔ بیان افرادی که در وضع پیرزن نکراسف قرار دارند متفاوت باشد. نتیجه آنکه،‌ نکراسف بسیار کمتر از آن مقصر است که در نظر اول می‌نمود. اما آنچه به‌خصوص باید پذیرفت، این است که نکراسف هرگز کوچک‌ترین قصد توهینی نسبت به‌خلق نداشته. غم ناشی از مرگ یک موجود عزیز، به‌این دلیل که این فقدان با افکاری در می‌آمیزد که مادیش می‌خوانند، به‌هیچ‌ وجه کم‌عمق‌تر نمی‌شود. اگر پیرزن نکراسف به‌خرگوش‌ها و کلبهٔ چوبی ویرانهٔ خود می‌اندیشد به‌این دلیل نیست که برای او، نیازهای مادیش مهمتر از عشق او به‌پسر خویش است، بل به‌این دلیل است که عشق پسرش - که به‌احتمال قریب به‌یقین عزیزترین موجود او در جهان است - از راه نگرانی این پسر برای ارضا نیازهای مادی مادرش تظاهر می‌کند. در اشخاص ثروتمند، محبت فرزندی از راه نگرانی‌های نوع دیگری متجلی می‌شود زیرا نیازهای مادی «اربابان» با خدمت افراد مزدور ارضا می‌شود - و در زمان گذشته، این مزدوران، سرف‌ها بودند. به‌این دلیل است که در نظر اول، اگر در مسأله دقیق نشویم، احساسات آنان را ظریف‌تر و عالی‌تر از احساسات طبقهٔ فقیر می‌یابیم. منتقدانی که دربارهٔ نکراسف قضاوت می‌کردند فقط عادت به‌مشاهدهٔ احساسات «ظریف‌تر و عالی‌تر» این «خانم‌ها و آقایان»‌ داشتند؛ و به‌همین جهت به‌خرگوش‌های بیچاره‌ئی حمله می‌کردند که پیرزن نکراسف از آن‌ها حرف می‌زد، طاقت آن‌ها حقیقتاً طاق شده بود، و به‌همین سبب بود که فریاد می‌زدند «به‌خلق تهمت زده شده است!»

من این گریز را زدم تا مسأله «پول» را که لوشین مطرح می‌کند به‌صورت حقیقی آن نشان بدهم. افرادی که به‌نحوی از انحاء تعلق‌شان به‌طبقات «بالا»ی جامعه است عادت دارند این مسأله را پیش پا افتاده و مبتذل تلقی کنند، و حق دارند. به‌این معنی که وقتی آدمی از نگرانی‌های مادی در امان بود،‌ مسألهٔ کم و زیاد پولی که می‌تواند در اختیار داشته باشد، اغلب، تا حد به‌دست آوردن لذات مادی اضافی خلاصه می‌شود. «خریدن یک نیمکت برای کنار بخاری، پذیرائی دوستان بر سر میز، و غیره.» و در این محیط‌ها، کسی که به‌مسأله پول فکر نمی‌کند واضح است که موجودی صاحب ذوق بسیار ظریف تلقی می‌شود. ولی برای اشخاصی که متعلق به‌طبقات موسوم به‌«پست‌تر»ند و به‌ویژه متعلق به‌پرولتاریائی که ذوق به‌آموختن در او بیدار شده است. «پول» ‌معنائی یکسره متفاوت دارد. می‌توان از راه آمار ثابت کرد که هر چه میزان دستمزد در برخی از قشرهای کارگران بالاتر باشد، آن بخشش که به‌ارضای نیازهای روحی اختصاص می‌یابد بیشتر است. بنابراین،‌ برای پرولتاریا، مبارزه برای «پول»، به‌خودی‌خود مبارزه برای حفظ و توسعهٔ آن چیزی است که حیثیت انسانیش را تشکیل می‌دهد. همین امر است که افراد متعلق به‌طبقات «بالا» معمولاً نمی‌خواهند بفهمند. آن‌ها در مقابل «زمختی» هدف‌هائی که طبقهٔ کارگر در مبارزه برای رهائی خود تعقیب می‌کند، با تحقیر شانه بالا می‌اندازند. و پرولترهائی از نوع لوشین که می‌دانند تفکر یعنی چه، به‌این امر کاملاً آگاهند. ولی در اینجا لازم است یادآوری شود که لوشین فقط در فکر بالا بردن مقدار «پول» - یعنی درآمد کارگر - نیست: در نظراو، پول، مظهر یک سازمان اجتماعی است. روح علاقمند او، از منظرهٔ نزاع بیرحمانه‌ئی که در آن، تحت رژیم سرمایه‌داری، افراد بشر به‌نام پول به‌جان هم می‌افتد رنج می‌برد. او از این نزاع شرم دارد؛ هم برای خودش هم برای همنوعانش. او به‌سوسیالیست‌هائی می‌پیوندد که تمایل‌شان، به‌گرایش ذات شرافتمند و ظریف او پاسخ می‌دهد: الغای پول، یعنی خاتمه دادن به‌ساختمان اقتصادی کنونی. به‌این دلیل، این مسألهٔ پول که برای آن عده از افراد طبقات «بالا» که هنوز اصالتی دارند این قدر مبتذل و خسته‌کننده به‌نظر می‌رسد، درنظر او معنای اجتماعی بسیار مهمی پیدا می‌کند. «الغای پول» برای او یعنی الغای تمام این شرارتی که مبارزهٔ اقتصادی برای ادامهٔ زندگی در افراد به‌وجود می‌آورد... چه چیز مبتذلی در این امر وجود دارد؟ گرایش به‌سوی این هدف، عالی‌ترین شعرهاست؛ شعری که فقط می‌تواند در دسترس انسانی با سطح اخلاقی بالا قرار گیرد.


۴

«الغای پول!» پایان دادن به‌این جنگ بیرحمانه و بیشرمانه برای زندگی، که امروز در جامعهٔ بشری جریان دارد!

حتی شخصی که در نظرگاه طبقات «بالا» قرار گرفته باشد کاملاً قادر است که مجذوب اصالت این هدف شود. ولی همان‌طور که دیدیم، کسب پول برای او به‌معنای در اختیار داشتن وسائل جدیدی برای ارضای نیازهای مادی است. به‌این دلیل مسألهٔ الغای پول به‌نظر او جزء قلمروِ روابط اجتماعی محسوب نمی‌شود بلکه در قلمرو اخلاق به‌حساب می‌آید. الغای قدرت پول یعنی به‌طور ساده زندگی کردن، به‌تجمّل عادت نکردن، و به‌کم قانع بودن؛ الغای پول یعنی الغای خودبه‌خودیِ طمع و معایب دیگر. حساب‌تان را با خودتان صاف کنید، همه چیز بر وفق مراد خواهد شد. «قلمرو خدایان، در خود شماست.»

برای لوشین‌ها، مسألهٔ پول، الزاماً مسأله‌ئی اجتماعی است. لوشین به‌آن طبقهٔ اجتماعی تعلق دارد که نمی‌تواند مبارزه به‌خاطر کسب پول را متوقف کند. و حتی اگر تصمیم بگیرد به‌نصایح افراد خیراندیش «طبقات بالا» گوش دهد نخواهد توانست این کار را انجام دهد، زیرا او باید مبارزه را نه به‌خاطر کسبِ زاید، بلکه برای به‌دست آوردنِ لازم و ضرور ادامه دهد. برای او عیب کار در آن نیست که پول، چون تصویر آن لذات ساختگی‌ئی را که می‌توان با آن به‌دست آورد جلو دیدگانش قرار می‌دهد، فاسدش می‌کند. بل عیب کار در آن است که او مجبور است تابع پول شود، چرا که اگر این کار را نکند دیگر برای ارضای طبیعی‌ترین و اساسی‌ترین نیازهای جسمی و روحی خود هیچ نوع وسیله‌ئی در اختیار نخواهد داشت. نتیجه آن که، به‌عقیدهٔ او مسأله نباید در سطح اخلاقی، بل می‌باید به‌عنوان مسألهٔ اجتماعی تلقی شود. «قلمرو خدا» البته در «ما است». اما برای یافتن آن در خود، ابتدا لازم است «دروازه‌های دوزخ» را در هم بشکنیم. و این دروازه‌ها در ما نیست؛ در روح ما هم نیست؛ بل‌که در روابط اجتماعی ماست. هر گاه یکی از این حضراتِ با حسن نیت - مثلاً کنت لئون تولستوی - می‌آمد لوشین را نصیحت می‌کرد، لوشین می‌بایست این جواب را به‌او می‌داد.

اگر لوشین سوسیالیست شده به‌خاطر آن است که نیروی پول را در تمام معنی عینی آن - یعنی در معنای اجتماعیش - درک کرده است. و درست به‌دلیل شناسائی این نیروست که آدمی چون او که آرامش محض است و حاضر است همه چیز را عفو کند، پای به‌کار بردنِ قهر که به‌میان آمد عقب نمی‌نشیند. می‌دانیم که او از پیروان آنچه تروریسم می‌خوانند بسیار فاصله دارد. ولی اگر با ترور مخالف است به‌دلیل ملاحظات تاکتیکی است و نیز به‌این دلیل که عقیده ندارد ترور، برای رسیدن به‌هدفی که پرولتاریا تعقیب می‌کند وسیلهٔ مناسبی باشد. وقتی ریابتسف اظهار تأسف می‌کند که باید خود را به‌خاطر مردی شرور قربانی کند، لوشین مهربان - لوشینی که حاضر است همه چیز را مورد عفو قرار دهد - با بیرحمی‌ئی که حقیقتاً می‌توان غیرمنتظره خواند پاسخ می‌دهد: «آدم شرور را باید کشت؛ آدم خوب به‌مرگ طبیعی می‌میرد!» او سرشار از عشق است ولی دیالکتیک زندگی اجتماعی در روحش به‌شکل دیالکتیک احساسات منعکس می‌شود و عشق از او مبارز فعالی می‌سازد که قادر است دست به‌قهرآمیزترین اقدامات بزند. او حس می‌کند که بدون این اقدامات قهرآمیز پیروزی بر دشمن غیرممکن است؛ و بدون آن، بد، بدتر خواهد شد. بنابراین، در مقابل چنین اقداماتی عقب نمی‌نشیند هرچند که اجبار دست زدن به‌آن به‌نظرش بسیار مشکل می‌آید.

کنت تولستوی می‌آموزد: «از راه قهر، با بدی مبارزه مکن»، و برای تأئید موعظه‌اش به‌استدلالی متوسل می‌شود که شباهت زیادی به‌یک محاسبهٔ ریاضی ابتدائی دارد: قهر به‌خودی خود بد است. مخالفت با بدی، از راه قهر، معنایش این نیست که بدی از میان می‌رود؛ آن است که بدی جدیدی به‌بدی قبلی اضافه می‌شود. - این استدلال کاملاً از مشخصات کنت تولستوی است. مبارزهٔ با بدی از راه قهر، برای «استاد زندگیِ» اشراف‌زادهٔ ما معادلِ صدور حکم اعدام به‌خاطر قتل است: چرا که: «قتل + قتل = ۲ قتل!» و بعد، یک قتل جدید و یک حکم اعدام جدید، یعنی باز یک قتل جدید. این درست است که «بدی» از طریق قهر از میان نمی‌رود. ولی چرا این طور است؟ زیرا تبهکاری در هر اجتماع مفروض، به‌ساختمان اجتماعی آن وابسته است. و تا وقتی این ساختمان تغییری نکرده و حداقل تا وقتی که برخی از خطوط آن ملایم‌تر نشده هیچ دلیلی ندارد که جرائم تخفیف پیدا کنند. در اینجا می‌توان مسألهٔ میرغضب را مطرح کرد: آیا او به‌تغییر ساختمان اجتماعی کمک می‌کند؟ البته نه. میرغضب یک انقلابی که هیچ، حتی یک اصلاح‌طلب هم نیست. او قبل از هر چیز یک محافظه‌کار است. عجیب است که انتظار داشته باشیم قهری که به‌وسیلهٔ میرغضب اعمال می‌شود، «بد»ی را که از راه تبهکاری و جرم تظاهر می‌کند تخفیف دهد. اما اگر «قهر» بهبودِ سازمان اجتماعی را به‌همراه بیاورد،‌ اگر بخش مهمی از علل تبهکاری را از میان ببرد، نه فقط به‌افزایش بدی کمک نمی‌کند بلکه آن را تخفیف نیز می‌دهد. بدین ترتیب، به‌محض آنکه نقطه نظر مجازات قضائی را رها کنیم و در نظرگاه اجتماعی قرار گیریم تمام استدلال کنت تولستوی همچون بنائی پوشالی فرو می‌ریزد. ولی کنت تولستوی هرگز نخواست این نظرگاه را بپذیرد. بیش از آن به‌محافظه‌کاریِ اشرافی آغشته بود که قادر به‌پذیرش آن باشد. اما موقعیت پرولترهائی از نوع لوشین و رفقای او در جامعه، آن‌ها را وادار می‌کند این نظرگاه را بپذیرند. می‌دانیم که آنها جز زنجیرهای گردن‌شان چیزی ندارند از دست بدهند در حالی که اگر موفق شوند سازمان اجتماعی را مطابق هدفی که برای خود در نظر گرفته‌اند تغییر دهند تمام دنیا را از آن خود خواهند کرد. آن‌ها نقطهٔ نظر تغییر اجتماعی را از راه غریزه می‌پذیرند پیش از آنکه از راه تعقل درکش کنند. میدان دید آن‌ها به‌مناسبت موقعیت اجتماعی‌شان تنگ نمی‌شود که هیچ، وسعت هم می‌یابد. و به‌این دلیل برای‌شان آسان است که در اخلاق تولستوی جنبه‌های ضداخلاقیِ سردش را ببینند؛ و به‌این دلیل عشق آن‌ها نسبت به‌انسان، به‌ویژه خصلتی فعال و مثبت دارد. آن‌ها خود را مجبور می‌بینند که بدی را از میان بردارند، نه این که از آن فاصله بگیرند.

«بچه جون، همه رو ما می‌کشیم: بعضی‌شونو با گولّه، بعضی‌شونو با حرف. همهٔ اونارو ما با عمل‌مون می‌کشیم. همنوعامونو از تو روشنائی می‌فرستیم زیر خاک و، اینو نه می‌بینیم نه حالی‌مونه... در مورد خودمونم همین جوره: مارم می‌رونن طرف گور و واسه این که بریم توش آماده‌ایم.»

لوشین این طور با نادیا حرف می‌زند. آیا شما می‌توانید ثابت کنید حرف او درست نیست. و به‌خاطر «پول» نیست که چنین وضعی جریان دارد؟ اگر نمی‌توانید، اگر لوشین حق دارد بگوید که ما همگی قاتلیم، نفس مخالفت نکردن با بدی از طریق قهر یک نحوهٔ حمایت غیرمستقیم از وضع اجتماعی موجود است و شکل یک شرکت غیرمستقیم در قهر را به‌خود می‌گیرد. اخلاقیونی که روانشناسیِ «طبقات بالا» را دارند می‌توانند دل‌شان رو خوش کنند که این شرکت در قهر صورتی غیرمستقیم دارد. ولی چنین ملاحظاتی نمی‌تواند آگاهی ظریف لوشین‌ها را ارضا کند.

اخلاقیون طبقات «بالا» می‌گویند: «به‌بدی پشت کن تا خوبی کرده باشی.» اخلاق پرولتاریائی می‌گوید: «با پشت کردن به‌بدی، تو باز هم در حفظ آن شرکت داری. برای ایجاد خوبی باید بدی را از میان برد.» این اختلاف در موضع‌گیری اخلاقی، ریشه‌اش در اختلاف موقعیت‌های اجتماعی است. ماکسیم گورکی در شخصیت لوشین به‌نحو قابل تحسینی این جنبه ‌از اخلاق پرولتاریائی را که من مورد توجه قرار دادم روشن کرده است. و همین یک نکته کافی است تا از نمایشنامهٔ جدید او یک اثر هنری قابل ملاحظه بسازد.

گفته‌اند که دشمنان در برلین با موفقیت روبرو نشده است، در حالی که در اعماق اجتماع او مدت‌های مدید روی صحنه ماند. من از این امر هیچ تعجب نمی‌کنم. یک توصیف خوب از پرولتر ژنده‌پوش می‌تواند برای بورژوای علاقمند به‌هنر جالب باشد، اما یک توصیفِ خوب از کارگرِ آگاه، قاعدتاً در او یک سلسلهٔ افکار نامطبوع را بیدار می‌کند. اما دربارهٔ پرولترهای برلین: آن‌ها برای زمستان امسال کاری مهم‌تر از توجه به‌تئاتر در پیش دارند[۴].

بگذار بورژوای علاقمند به‌هنر، به‌میل خود نمایشنامهٔ گورکی را به‌باد انتقاد بگیرد یا تحسین کند؛ ولی حقیقت آن است که پرمایه‌ترین جامعه‌شناسان هم از گورکیِ هنرمند خیلی چیزها می‌توانند یاد بگیرند. نمایشنامهٔ گورکی برای ایشان در حکم کشف این هنرمند است.

و به‌چه زبان زیبائی حرف می‌زنند همهٔ این پرولترهای گورکی! - در این نمایشنامه همه چیز خوب است، و چون هیچ‌چیزِ من‌درآوردی در آن نیست همه چیزش «اصیل» است. در زمان گذشته پوشکین به‌نویسندگانِ ما توصیه می‌کرد که زبان روسی را پیش فروشندگان نان مقدس شهر مسکو یاد بگیرند. ماکسیم گورکی، نویسندهٔ پرولتر، که «پرستار»های خارجی برایش لالائی نگفته‌اند نیازی ندارد به‌توصیهٔ پوشکین عمل کند. او بی‌آن که محتاج توسل به‌فروشندگان نان مقدس باشد زبانِ بزرگ، غنی، و نیرومندِ روسی را تا حد کمال خوب به‌کار می‌برد.

ترجمه: منوچهر هزارخانی


پاورقی‌ها

  1. ^  این بررسی، نخستین بار در مجلهٔ سِؤدنیْ‌یْ‌میر (دنیای معاصر) شماره ۵، سال ۱۹۰۷ انتشار یافته است.
  2. ^  "Das Proletariat" اثر Werner Sombart، در Die Gesellschaft - ناشر: مارتین بوبر
  3. ^  فراموش نشود که تاریخ تحریر مقاله سال ۱۹۰۷ است. [م]
  4. ^  مقالهٔ پله‌خانف در ۱۹۰۷ نوشته شده است. سال ۱۹۰۷، سال تشکیل «کنگرهٔ بین‌الملل دوم» در اشتوتگارت است که می‌بایست با تهدید جنگ که به‌علت بحران مراکش بروز کرده بود، مقابله کند.