«تضاد اساسی» و «تضاد عمده» و «مسئلهٔ وابستگی»
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
سلیم سلمان
بحث دربارهٔ تضاد اساسی (یا اصلی) [Banic Contradiction] و تضاد عمده [Main Contrdiction] از مسائلی است که از چند سال پیش تاکنون ذهن بسیاری از انقلابیون میهن ما را اشغال کرده و علیرغم وقتگیری زیاد و بحثهای طولانی هنوز به نظر نمیرسد که به نتیجهئی درست، منطقی و فاقد تناقض درونی رسیده باشد.
ماجرا، بیشباهت به اسطورهٔ سریف و سنگ غلطانش نیست، هربار که با تلاش و کوشش بسیار این سنگ طلسم شده بهیک قدمی هدف رسیده (و هربار هم چنین به نظر میرسد که دیگر این مرتبه موفقیت حاصل شده است) پیدا شدن ناگهانیِ تناقضی غیرمنتظره، مهار از دست کوشندگان ربوده و این سنگ طلسم شده دیگر بار به اعماق دره غلتیده است.
واقعیت این است که تناقض دقیقا در تعاریفی نهفته است که کوشندگان با تکیه بر آنها میخواستند «تضاد اساسی» و «تضاد عمدهٔ» جوامع وابسته را مشخص کنند. تا کنون «تضاد اساسی» و «تضاد عمده» چنین تعریف شده است:
- تعریف «تضاد اساسی»:
- «تضاد اساسی» بیان کنندهٔ ماهیت پدیده است.
- «تضاد اساسی» از ابتدا تا انتهای پدیده وجود دارد.
- با حل «تضاد اساسی» پدیده دچار تغییر ماهوی شده و به پدیده دیگری با ماهیتی متفاوت تبدیل میشود.
- تعریف «تضاد عمده»
- «تضاد عمده» در مرحله خاصی از گسترش پدیده بهوجود میآید.
- «تضاد عمده» بیشترین تأثیر را بر تضادهای دیگر در مرحلهٔ مورد نظر به جای میگذارد.
- حل «تضاد اساسی» بدون حل «تضاد عمده» غیرممکن است.
برخی از انقلابیون کشور ما با اعتقاد به تعاریف عام فوق و نیز با تکیه بر جمله معروف مائو در جزوهٔ فلسفی «دربارهٔ تضاد» که میگوید: «... از جنگ تریاک تا کنون، یعنی قریب یکصد و پنجاه سال پیش، تضاد اصلی[۱] جامعهٔ چین تضاد بین خلق چین از یک طرف و امپریالیسم و فئودالیسم از طرف دیگر است.» میگفتند: «از آن هنگام که پای امپریالیسم به میهن ما باز شده و در زیر سرپوش استقلال ظاهری تبدیل به کشوری نیمه مستعمره (به قول لنین) شدیم تضاد اساسی جامعهٔ ما عبارت از تضاد بین خلق از یک طرف و امپریالیسم و پایگاه داخلی آن از طرف دیگر بوده است». اینان در تحلیلهای خود پاگاه داخلی امپریالیسم را تا سال ۱۳۴۱ عمدتاً فئودالها و پس از آن عمدتا بورژوازی کمپرادور معرفی میکردند. لیکن این تحلیل تناقضی را در خود نهفته داشت. بگذارید برای یادآوری، بخشی از بحثهای گذشته را بازسازی کنیم:
سوال: در یک کشور نیمه فئودال و زیر سلطهٔ امپریالیسم، تضاد اساسی چیست؟
جواب: تضاد بین خلق (که در آن عمدهٔ قوای خلق را دهقانان تشکیل میدهند) از یک طرف و امپریالیسم و فئودالها از طرف دیگر.
سوال: تضاد بین دهقانان و فئودالها تضاد اساسی است یا تضاد بین خلق و امپریالیسم؟
جواب: این دو را نمیتوان از هم تفکیک کرد. چرا که بدون حل یکی، حل آن دیگری ممکن نیست (اشاره به نوشتههای مائو در بارهٔ چین: امپریالیسم را نمیتوان بیرون راند مگر با نابودی فئودالیسم و فئودالیستم را نمیتوان نابود کرد مگر با اخراج امپریالیسم.)
سوال: ولی در ایران از سال ۴۱ به بعد فئودالیسم عمدتا نابود شد بدون این که امپریالیسم اخراج شود.
جواب: تضاد اساسی جامعهٔ ما تضاد بین خلق از یک طرف و امپریالیسم و پایگاه اجتماعی آن از طرف دیگر است[۲]. و این تضاد حل ناشده باقی مانده است. تنها، تفاوت در این است که پایگاه اجتماعی امپریالیسم از فئودالها تبدیل به بورژوازی کمپرادور شده است. جامعهٔ ما قبل از سال ۴۱ و پس از آن همچنان وابسته مانده است.
سوال: ماهیت یک جامعه را وابستگی به امپریالیسم مشخص میکند یا مناسبات تولیدی حاکم بر آن؟
و بحث از این لحضه به بعد به شاخههای متعددی تقسیم میشد و عملاٌ به نتیجهئی نمیرسید و طلسمی که به نظر میآمد داشت شکسته میشد دیگر بار مثل همیشه، دست نیافتنی، ناشکستنی، و پیچیده در هالهئی از اسرار ظاهر میشد و اغلب تعداد تعبیرات مساوی تعداد بحثکنندگان بود. یکی از این تعبیرها چنین بود (و هست):
ماهیت جوامع وابسته، وابستگی است و بدون قطع ریشهئی این وابستگی تغییر ماهیت این جوامع غیر ممکن است. جامعه میتواند تغییر کیفی کند و مثلا تضاد بین دهقانان و فئودالها حل شود، و تبدیل به تضاد بین کار و سرمایه شود ولی این جامعه تغییر ماهیت نداده است. طرفداران این نظریه