http://irpress.org/api.php?action=feedcontributions&user=Mahyar&feedformat=atomirPress.org - مشارکتهای کاربر [fa]2024-03-29T09:58:47Zمشارکتهای کاربرMediaWiki 1.35.2http://irpress.org/index.php?title=%C2%AB%D8%AF%D8%B4%D9%85%D9%86%D8%A7%D9%86%C2%BB%D8%8C_%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87%D9%94_%D9%85%D8%A7%DA%A9%D8%B3%DB%8C%D9%85_%DA%AF%D9%88%D8%B1%DA%A9%DB%8C&diff=31992«دشمنان»، نوشتهٔ ماکسیم گورکی2012-06-29T18:46:23Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:31-076.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۶]]<br />
[[Image:31-077.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۷]]<br />
[[Image:31-078.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۸]]<br />
[[Image:31-079.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۷۹]]<br />
[[Image:31-080.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۰]]<br />
[[Image:31-081.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۱]]<br />
[[Image:31-082.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۲]]<br />
[[Image:31-083.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۳]]<br />
[[Image:31-084.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۴]]<br />
[[Image:31-085.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۵]]<br />
[[Image:31-086.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۶]]<br />
[[Image:31-087.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۷]]<br />
[[Image:31-088.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۸]]<br />
[[Image:31-089.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۸۹]]<br />
[[Image:31-090.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۰]]<br />
[[Image:31-091.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۱]]<br />
[[Image:31-092.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۲]]<br />
[[Image:31-093.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۳]]<br />
[[Image:31-094.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۴]]<br />
[[Image:31-095.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۹۵]]<br />
<br />
<br />
'''گئورکی پلهخانف:'''<br />
<br />
'''مقدمهئی بر روانشناسی جنبش کارگری{{نشان|۱}}'''<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
==۱==<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
دربارۀ '''فرزندان آفتاب''' و '''وحشیها،''' اغلب شنیدهام که قضاوتهای نامساعدی میشود. مثلاً از این قبیل که «استعداد گورکی در حال سقوط است» آخرین آثار دراماتیک او از نقطهٔ نظر ادبی ضعیفند و بهنحوی رضایتبخش بهمسائلی که دوران ما مطرح میکند پاسخ نمیگویند.» - حتی کسانی هم که ادعا میکنند افکارشان بهافکار نویسندۀ بزرگ پرولتری ما بسیار نزدیک است همین حرف را میزنند. پس از خواندن '''دشمنان''' بسیار مایلم بدانم کسانی که وقتی از '''وحشیها''' و '''فرزندان آفتاب''' با ایشان سخن میرفت شانه بالا میانداختند حالا دربارۀ این اثر چه فکر میکنند. یعنی '''دشمنان''' هم اثری است ضعیف و بهدور از مسائل روز؟ البته! مگر نه اینکه اینها اشخاصی هستند جدی، و ارزشهای هنری را خوب میشناسند؟<br />
<br />
امّا من شخصاً بهصراحت باید بگویم که آخرین اثر '''گورکی''' عالی است، محتوایش فوقالعاده غنی است و انسان واقعاً باید چشمش را ببندد تا آن را نبیند.<br />
<br />
و اگر من چنین از '''دشمنان''' تمجید میکنم بیشک بدان خاطر نیست که این اثر بیانکنندۀ دورهئی از جنگ طبقاتی است، یا بهعبارت بهتر، بیانکنندۀ نبردی است که در کشور ما روسیه، و در شرائطی خاص، بهبرکت یک رهبری آگاهانه جریان دارد، کشتار کارگران در یک کارخانه، قتل یکی از زحمتکشان این دستگاه، دخالت سربازان و ژاندارمها، همۀ این چیزها البته دراماتیکترین و «کنونیترین» مسائلی است ولی این عناصر برای نوشتن یک نمایشنامۀ خوب کافی نیست. تمام مسأله عبارت از این است که بدانیم این عناصر آیا آنچه را که میتوانند بهوجود آرند بهوجود آوردهاند یا نه. پاسخ بهاین سئوال، همان طور که هر کس میداند، بستگی دارد بهاین که نحوۀ بررسی موضوع تا چه حد هنرمندانه است. هنرمند، تبلیغاتچی نیست. نقش او این نیست که دربارۀ امور بهقضاوت پردازد، بل نقش او معرفی این امور است. هنرمندی که مبارزۀ طبقاتی را باز مینماید باید آمادگیهای فکریئی را که این مبازره در شخصیتهای درام ایجاد میکند بهما نشان دهد. باید نشان بدهد که این مبارزه بهچه نحو افکار و احساسات این شخصیتها را تعیین میکند. خلاصه آنکه این هنرمند باید قبل از هر چیز روانشناس باشد؛ و ارزش نمایشنامۀ اخیر '''گورکی''' درست در همین است که از این نقطۀ نظر، پرتوقعانهترین انتظارها را ارضا میکند. تمام ارزش '''دشمنان''' در این است که روانشناسی اجتماعی را غنیتر کرده و بدینسبب من بهتمام کسانی که بهروانشناسی جنبش کارگری علاقمندند مصراً توصیه میکنم این اثر را بخوانند.<br />
<br />
مبارزه برای رهائی پرولتاریا، جنبشی تودهئی است. از این رو روانشناسی این جنبش نیز یک روانشناسی تودهئی است. گفتوگو ندارد که توده از افرادی گوناگون تشکیل یافته است و این افراد بهیکدیگر شباهتی ندارند. داخل توده، افراد لاغر و چاق وجود دارد، بلندقد و کوتوله، موخرمائی و موسیاه، خجول و با شهامت، ضعیف و قوی، آرام و پرخاشجو وجود دارد. اما افرادی را که توده پرورش داده گوشتِ گوشت و خونِ خونِ توده بهشمار میآیند و برخلاف قهرمانان برخاسته از محیطهای بورژوائی با توده نمیستیزند. آنان آگاهند که جزئی از توده هستند و در میان توده است که جای خود را دارند. و هرچه آن رابطۀ اساسی را که باعث پیوند آنان با توده است واضحتر درک کنند آگاهیشان بیشتر میشود. پرولتر، قبل از هر چیز یک «جانور اجتماعی» است و این اصطلاح '''ارسطو''' است که ما در اینجا با اندک تفاوتی در تغییر بهکارش میبریم. این امر بر هر کس که ولو اندکی در کار انسانها بهدقت نظر کند کاملاً آشکار میشود. '''ورنر زومبارت''' که توصیف روح پرولتری را چندان هم عاشقانه انجام نمیدهد میگوید ارزشی که کارگر برای خود قائل است فینفسه چیزی نیست، ولی وقتی در '''میان تودۀ''' رفقایش قرار گیرد. این ارزش تمام معنی وسیع خود را باز میابد{{نشان|۲}}. البته بورژواهای «سوپرمن» ازاینجا الزاماً چنین نتیجه میگیرند که این ارزش بهخودی خود هیچ است و بنابراین از محیط پرولتاریائی شخصیتهای مبرزی نمیتواند بیرون آید. اما این اشتباه بزرگی است و علت آن افق بستۀ دیدی است که خاص بورژواهاست. رشد شخصیت، بهعنوان خصلت آدمی، در رابطۀ مستقیم با احساس استقلالی است که این شخصیت پیدا میکند، یعنی با توانائی برآوردن نیازهایش. و این توانائی را همان طور که خود '''زومبارت''' هم قبول دارد، پرولتر بهدست میآورد و زودتر از بورژوا نشان میدهد. پرولتر زندگیش را از راه کار خود میچرخاند – و میدانیم با چه کار سخت و پرمشقّتی – و آن هم در سنی که بچههای «پدر مادردار» وابستگی کامل بهدیگران دارند. و اگر با وجود این، ارزشی که پرولتر برای خود قائل است در خارج از تودۀ رفقای او معنایشرا از دست میدهد دو دلیل دارد: دلیل اول مربوط بهسازمان فنی تولید در عصر حاضر است، و دلیل دوم مربوط است بهسازمان اجتماعی این تولید، یا بهقول '''مارکس،''' شرایط ویژۀ تولید در جامعۀ سرمایهداری. پرولتر صاحب وسائل تولید نیست و فقط از راه فروش نیروی کارش میتواند زندگی کند. بهعنوان فروشندۀ نیروی کار خود – یعنی بهعنوان فروشندهئی که متاعی جزخودش برای فروش در بازار ندارد – پرولتر البته بهتنهایی معرف چیزی است بسیار ضعیف و حتی میتوان گفت ناتوان. او کاملاً وابسته بهکسانی است که نیروی کارش را میخرند، یعنی همان کسانی که وسائل تولید را در اختیار دارند. و پرولتر، همین که توانست زندگیش را تأمین کند، این وابستگی در قبالِ صاحبان وسائل تولید را حس میکند؛ یعنی بهمحض اینکه توانست نیازهایش را بدون کمک دیگران برآورد. بدین ترتیب است که این ضرورت برآوردنِ نیازها، پرولتر را بهوابستگیش نسبت بهسرمایهدار آگاه میکند و در او تمایل بهرهائی ازاین وابستگی، یا دست کم تخفیف وابستگی را بهوجود میآورد. برای رسیدن بهاین رهائی راه دیگری وجود ندارد الا بهم پیوستن پرولترها، الّا اتحاد آنها در مبارزه برای حیات. بهاین دلیل، بهتدریج که وابستگی پرولتر بهسرمایهدار در او ایجاد نارضائی میکند، بیش از پیش آگاه میشود که مجبور است با کارگران دیگر مشترکاً وارد عمل شود و در تودۀ رفقای خود احساس همبستگی و همدردی را بیدار کند. این جاذبهئی که توده نسبت بهاو دارد مستقیماً با تمایل او بهاستقلال و آگاهی او بهشخصیت فردی خویش در ارتباط است، و در یک کلام، تناسب مستقیم با فردیت او دارد. '''ورنر زومبارت''' البته متوجه این امر نشد.<br />
<br />
اگر از نقطه نظر شرائط اجتماعی تولید امروزی نگاه کنیم چنین وضعی را میبینیم. و اگر خود را در نظرگاه تکنیک کنونیِ تولید نیز قرار دهیم باز بههمین نتیجه میرسیم. پرولتری که در یک موسسۀ سرمایهداری کار میکند یک محصول تمامشده تحویل نمیدهد، بلکه فقط بخشی از این محصول را میسازد. یک محصول تمام شده معرف ثمرۀ کار و کوشش مشترک و سازمانیافتۀ تعداد زیاد و گاه بسیار زیادی از تولیدکنندگان است. بدین ترتیب است که خود تکنیک معاصر هم بهاینجا ختم میشود که پرولتر برای خود ارزشی قائل است که تمام معنای خود بهدست نمیآورد مگر آنکه بهعنوان یک جزء در مجموع ارزش رفقایش جای بگیرد. خلاصه تکنیک هم کمک میکند تا پرولتر قبل از هر چیز یک «جانور اجتماعی» باشد.<br />
<br />
این دو شرط که تأثیری چنین قاطع در روانشناسی پرولتاریائی دارد از راه این روانشناسی برتاکتیکِ پرولتاریا در نبرد او بر علیه بورژوازی هم اثر میگذارد. جنبش پرولتاریا جنبشی تودهئی است و نبردش نبردی تودهئی. کوششهای افرادی که این توده را بهوجود میآورند بههر اندازه که بهتر با هم ترکیب شود احتمال پیروزی آنان را بیشتر میکند. و پرولتر از اولین سالهای جوانی این امر را بهطور تجربی میفهمد. و این همان چیزی است که '''یاگودین''' – یکی از قهرمانان داستان '''گورکی''' – بهنحوی سادهدلانه میگوید: «با هم متحد شویم، دورهشان کنیم و تحت فشارشان بگذاریم، همه چیز آماده خواهد شد.» این مطلب صحیح است. در واقع همه چیز «آماده» خواهد شد ولی نه بهآن زودی که از حرف '''یاگودین''' بر میآید، منظور این است که برای «آماده» شدن همه چیز لازم است که کارگران رشتۀ پیوند میان خود را محکمتر کنند.<br />
<br />
کوشش و فعالیت نمایندگان طبقۀ کارگر که وظیفۀ رهبری طبقه را برعهده دارند بهطور طبیعی و تقریباً غریزی متوجه همین سازماندهی نیروهای پرولتاریائی است. اتحاد و سازمان طبعاً در نظر آنان نیرومندترین و بارورترین وسیلۀ تاکتیکی در مبارزه برای آیندهئی بهتر است. در مقایسه با این وسیلۀ نیرومند و بارور، تمام وسایل دیگر بهنظر آنان دست دوم و غیراصلی میرسد و حتی برخی از این وسائل که گاه در شرائط اجتماعی دیگر از لحاظ عملی موفقتآمیز نیز هست برای رسیدن بههدف مورد نظرشان کاملاً نامناسب مینماید. در اثر تازۀ '''گورکی،''' پس از مرگ یکی از صاحبان کارخانه – یعنی '''میشل اسکورتوبوفِ''' بیرحم که بهدست رفیقش '''یاکیموف''' بهقتل میرسد –، '''لووشینِ''' کارگر چنین میگوید:<br />
<br />
::::«'''آندره،''' چرا بهش تیراندازی کردی؟ کشتن اون چه معنی داره؟ هیچی: «یه سگ کشته شد، ارباب بهجاش یکی دیگه میخره، والسلام!»<br />
<br />
آنچه را که تروریسم میگویند، پرولتاریا یک وسیلۀ مبارزه بهحساب نمیآورد. یک تروریست حقیقی، خصلتاً یا در نتیجۀ «شرائطی مستقل»، یک اندیویدوآلیست است. و '''شیللر''' با حسی که ویژۀ او بود این مطلب را خوب دریافت. '''ویلهلم تلِ''' او بهمعنای کاملِ کلمه یک اندیویدوالیست است. وقتی '''اشتوفاخر''' بهاو میگوید «اگر ما با هم متحد شویم میتوانیم کارهای بزرگی بکنیم» بهاش جواب میدهد: «وقتی کشتی دارد غرق میشود تنها خود را نجات دادن آسانتر است!» و وقتی همین '''اشتوفاخر''' بهاو ایراد میگیرد که نسبت بهمسائل عمومی و اجتماعی سرد و بیعلاقه است در جوابش میگوید که هر کس فقط میتواند روی خودش با قاطعیت و یقین حساب کند. در اینجا دو نظر کاملاً مخالف یکدیگر وجود دارد. '''اشتوفاخر''' نشان میدهد که «با اتحاد، حتی ناتوانان هم نیرومند میشوند» و '''تل''' با اصرار میگوید که قوی، هیچوقت بیش از وقتی که بهتنهائی عمل میکند نیرومند نیست.<br />
<br />
'''ویلهلم تل''' تا بهآخر بدین سخن وفادار میماند. او «بهتنهائی» حسابش را با '''گسلر''' پاک میکند. بهعکس، '''اشتوفاخر''' را '''شیللر''' چون نمونهٔ آژیتاتور، سازماندهنده و رهبر یک جنبش تودهئی توصیف میکند. او هم مثل '''ویلهلم تل،''' حتی در مقابل افراطیترین وسائل عقب نمینشیند. در مجمع '''گروتلی''' سخنانی بسیار درخور اهمیت میگوید:<br />
<br />
::::«حتی قدرت مستبدان نیز حدی دارد. و هنگامی که رنجدیده حقش را در هیچ کجا نتوانست بهدست آورد، وقتی یوغی که او را زیر تسلط دارد تحملناپذیر شد، بهحقوق ابدی و غیرقابل گذشت خود متوسل میشود و دست بهشمشیر میبرد».<br />
<br />
ولی بهترین تضمینِ موفقیت را در اتحاد میبیند؛ میباید اهالی تمام مناطق جنگلی در نبرد آزادیبخش شرکت کنند و همه هماهنگ وارد عمل شوند:<br />
<br />
::::'''«وقتی اوری پیام میدهد و اندروالد بهکمک میشتابد'''<br />
::::'''منطقه شویتز اتحادهای گذشته را غرق افتخار میکند.»'''<br />
<br />
در غیر این صورت وارد شدن در نبرد بیهوده است. '''اشتوفاخر''' حتی بیم آن دارد که ابتکارهای خصوصی بهموفقیت هدف مشترک لطمه وارد کند. پس از مجمع '''گروتلی''' رو بهتوطئهکنندگان میکند و با اصرار بهایشان میگوید:<br />
<br />
::::'''«و حال باید هر کسی راه بازگشت در پیش گیرد'''<br />
::::'''و بهسوی دوستان و مشغلهٔ خویش باز گردد؛'''<br />
::::'''چوپان باید رمهاش را در پناهگاه نگه دارد'''<br />
::::'''و بیصدا دوستانی برای مجمع ما بیابد!'''<br />
::::'''- آنچه را که تا آن هنگام تحمل باید کرد، تحمل کنید!'''<br />
::::'''همچنان افزون شود، تا روزی که...»'''<br />
<br />
<br />
و این یکی از جزئیات بسیار پرمعناست. وقتی '''تل''' اقدام بهکشتن '''گسلر''' میکند از این راه خدمتی در حق بهتمامی سویسیها انجام میدهد ولی در پی آن نیست که بداند چهگونه در لحظهئی معین، جنبش رهائیبخش بهوجود آمد. با کشتن مستبد نفرتانگیز، او «بهتنهائی» عمل کرده است. این یک اقدام انتقامجویانه فردی است. پیشتر، '''لاسال''' انظار را بهسوی انگیزهٔ شخصی این کار بزرگ جلب کرده بود. '''اشتوفاخر،''' بهعکس، میگوید:<br />
<br />
::::'''«آن که شخصاً در پی انتقام است'''<br />
::::'''اموال عمومی را میدزدد»'''<br />
<br />
او اموال عمومی را میدزدد بهاین دلیل که امر اجتماعی برای رسیدن بههدف مورد نظر اقتضا میکند که همگان مشترکاً وارد عمل شوند. و '''اشتوفاخر''' کاملاً حق دارد. اقدامهای شخصی هیچ چیز را در تاریخ معین نمیکند. و این همان چیزی است که '''شیللر''' نشان میدهد. بهنظر او، این کار بزرگ '''ویلهلم تل''' فقط نقطهٔ شروعی است برای انقلابی که سویس قرون وسطی را از یوغ اتریش آزاد میکند. و تنها فعالیت مردانی چون '''اشتوفاخر''' - که کاملاً در خدمت تبلیغات و سازماندهی هستند - وسائل لازم را برای این انقلاب تدارک میبیند. قدرت این افراد نیرومند که تنها وقتی مؤثرند که «بهتنهائی» عمل میکنند فقط بهطور غیرمستقیم از انگیزهئی محسوب میشوند که تعیینکنندهٔ جریان تاریخند.<br />
<br />
«ویلهلم تل» '''شیللر،''' طبیعتاً اندیویدوآلیست است. ولی همان طور که در بالا گفتیم، اندیویدوآلیستهائی وجود دارند که بهمناسبت «شرائطی مستقل» اندیویدوآلیستاند. و باید قبول کرد که در روسیهٔ ۱۸۸۰، تروریستهای زیادی از این نوع وجود داشتند. آنها از خدا میخواستند که همراه خلق قدم بردارند و در این راه هم کوششهائی هم کردند. اما توده درجا میزد و بهپیام آنها پاسخی نمیداد. یا بهعبارت بهتر، آنان صبر نکردند که توده بهایشان جواب دهد، و «بهتنهائی» پیش رفتند. اینان افراد بسیار نیرومندی بودند ولی نیروئی که در اعمال تروریستی از خود نشان دادند بهطور عمده نیروی یاس و ناامیدی بود، و بدین مناسبت بود که این مردان قوی مغلوب شدند.<br />
<br />
پرولتریهای آگاهی هم که در نمایشنامهٔ جدید '''گورکی''' ظاهر میشوند مردانی نیرومندند ولی خوشبختانه هیچ دلیلی ندارند که در پاسخی که تودهٔ کارگران باید بدانان بدهد شک کنند. بهعکس، تودهٔ کارگران بیش از پیش بهدعوت آنان پاسخ میدهد. '''لوشین''' میگوید: «خلق از روی عقل قیام میکند، گوش میکند، میخواند، فکر میکند.» - چه ازاین بهتر؟ در چنین دورهئی حتی روشنفکران عجول هم نباید در خارج از تودهها وارد عمل شوند. و این امر در مورد پرولترهائی نیز که کار بدنی میکنند و بهنحوی ارگانیک با توده پرورش یافتهاند بهطریق اولیٰ صادق است.<br />
<br />
اما در هر دورهای که باشد، واقعیت این است که «روشنفکر» بیشتر تمایل دارد که روی نقش «شخصیت» حساب کند در حالی که پرولتر آگاه بهطور غریزی بهتوده اعتماد میکند. ازاینجا دو تاکتیک مختلف نتیجه میشود. و '''دشمنانِ''' گورکی مدارک زیادی در اختیار ما میگذارد تا در فهم پایههای روانشناسی تاکتیک کارگری کمکمان کند.<br />
<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
==۲==<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
من قصد ندارم در اینجا، تمامی این مدارک را مطرح کنم ولی بهآنچه که گفتم نیز نمیتوانم قناعت ورزم. پس ادامه میدهم.<br />
<br />
میدانیم که در روسیه کسان بسیاری بودهاند و هستند{{نشان|۳}} که تروریسم را بهترین وسیلهٔ مبارزهٔ قهرمانانه میدانند. '''ویلهلم تل''' شیللر سندی در جهت عکس این تصور است. آیا '''ویلهلم تل''' خود را قهرمانتر از '''اشتوفاخر''' نشان میدهد؟ بههیچوجه. اثبات این امر مشکل نیست که اگر '''ویلهلم''' دارای خودانگیختگی بیشتری است، '''اشتوفاخر''' دارای فداکاری آگاهانهٔ بمراتب بیشتری در مورد منافع جمعی و عمومی است. کافی است برای اثبات این امر بهسخنان اصیل '''اشتوفاخر''' در مورد «دزدی اموال عمومی» که در بالا آوردیم اشاره کنیم. اما اگر قضیه از این قرار است، پس چهطور است که افکار عمومی عنوان قهرمان را به'''تل''' میدهد و نه به'''اشتوفاخر'''؟ این امر دلایل زیادی دارد که دو تایش را در اینجا ذکر میکنیم.<br />
<br />
در کارهای بزرگ نظیر آنچه '''ویلهلم تل''' کرد، تمامی قدرت شخصیت در یک لحظه خودنمائی میکند و بههمین دلیل هم هست که چنین اعمالی شدیدترین اثرها را بهجا میگذارد. کسانی که چنین عملی را میبینند یا از دیگران میشنوند نیازی ندارند که برای ارزیابی نیروئی که در آن نهفته است بهحواسّ خود فشار بیاورند. آنها این نیرو را از همان ابتدا حس میکنند.<br />
<br />
ولی فعالیت '''اشتوفاخر''' از این مقوله نیست. این فعالیت در زمانی بسیار طولانیتر پخش میشود و بههمین جهت نیروئی که در آن وجود دارد بسیار کمتر انظار را بهخود جلب میکند. برای ارزیابی درست این نیرو، باید قدری بهفکر فشار آورد و همه قادر بهانجام این کار نیستند، حتی بعضیها اصلاً توانائی چنین کوششی را ندارند.<br />
<br />
اگر میگویم «بعضیها از این کوشش فکری ناتوانند» برای آن است که موضع ما در مقابل اشکال مختلف فعالیت تاریخی بستگی دارد بهاین که تاریخ را بهطور کلی چه گونه درک کنیم. زمانی بود که تاریخ را فقط از نقطه نظر قهرمانی فلان یا بهمان شخص خاص - مثلاً '''رومولوسها، آگوستها''' یا '''بروتوسها''' در نظر میگرفتند. تودهٔ مردم، تمام آنهائی که '''آگوستها''' یا '''بروتوسها''' تحت فشارشان قرار میدادند یا آزادشان میکردند، از نظر مورخان دور میماندند. بنابراین طبیعی است که این مورخان بهکسانی که از راه کاربر روی تودهها در تاریخ کشور خود اثر گذاشتهاند بیتوجه مانده باشند. در اینجا فرصت این نیست ببینیم - حتی در مورد اروپای مدرن - که چنین بینشی از تاریخ از کجا پیدا شده است. همین قدر کافی است که بگوئیم '''آگوستن تییری''' Augustin Thierry متوجه ربط علّی بین این بینش و وجود مونارشیهای اشرافی در کشورهای پیشرفتهٔ اروپا شده بود. مورخان فقط موقعی متوجه وجود تودهها شدند - و '''آگوستن تییری''' یکی از اولین آنها بود - که تودهها مونارشی اشرافی را واژگون کردند. و امروزه مشکل میتوان مورخی را پیدا کرد که اقدام آگاهانهٔ تنی چند از افراد تشنهٔ قدرت یا کم و بیش قهرمانصفت را توضیح قانعکنندهئی برای جریان تاریخ بداند. ولی «افکار عمومی» هنوز از شناخت این ضرورت بسیار بهدور است. نگاه او هنوز از سطح جنبشهای تاریخی بهعمق نمیرود و در سطح، تنها چند شخصیتند که بهچشم او میآیند: درمیان آنان البته فهم '''ویلهلم تل''' برای «افکار عمومی» خیلی آسانتر از '''اشتوفاخر''' است و بهاین دلیل است که افکار عمومی برای '''ویلهلم تل''' تاج افتخار میسازد و «توجه آگاهانه و روشن» خود را نمیخواهد در مورد '''اشتوفاخر''' بهکار اندازد.<br />
<br />
توده اما تاریخ را فقط تا وقتی چنین میبیند که بهآگاهی نرسیده است؛ تا وقتی که معنای خود را نفهمیده از درک نیروهائی که در اختیار دارد غافل است. در جائی که دانشمندی آغشته بهروح بورژوائی، چون '''آگوستن تییری،''' مورخانی را مورد انتقاد قرار میدهد که همه چیز را بهشاهان نسبت میدهند و هیچ ارزشی برای خلق قائل نیستند، بهطریق اولیٰ نمایندگان آگاه تودههای کارگر نمیتوانند بهآن نوع توضیح تاریخ اکتفا کنند که همه چیز را نتیجهٔ شاهکارهای چند «قهرمان» درخشان میداند و هیچ نقشی برای جنبش تودهٔ «پست» نمیشناسد. بدین دلیل نمایندگان آگاه پرولتاریا - که تجربهٔ شخصی بهآنها نشان داده چقدر قدرت و استحکام شخصیت لازم است تا بتوان کار تبلیغات را در محافل کارگری با موفقیت انجام داد - البته قدر '''ویلهلم تل''' را بهخوبی میدانند ولی تمام علاقهشان متوجه '''اشتوفاخر''' است.<br />
<br />
خلاصه چنین است که اختلاف دید، ناشی از موفقیتهای مختلف طبقات اجتماعی، بروز میکند. و همین اختلاف اجتنابناپذیر است که '''گورکی''' چنین خوب نشان داده. کارگرانی که او در '''دشمنان''' نشان میدهد از حس فداکاری اصیلی سرشارند. من بهعنوان مثل فقط صحنهٔ زیر را تذکر میدهم که در آن '''لوشین''' و '''یاگودین''' به'''ریابتسف''' - کارگر جوان - پیشنهاد می کنند قتل '''میشل اسکروبوتف'''ِ سرمایهدار را بهگردن بگیرد.<br />
<br />
::::'''ریابتسف''': - کاملاً مصمم هستم.<br />
::::'''یاگودین''': - صبر کن. اول فکر کن.<br />
::::'''ریابتسف''': - فکر کردن نداره. قتلی صورت گرفته. پس باید یکی تاوانشو بده.<br />
::::'''لوشین''': - درسته. باید ما شرافتمندونه عمل میکنیم: یکی از شماها رو کشتهیم، پس باید با یکی از خودامون کفارهشو پس بدیم. اگرم یکی از ما خودشو مجرم معرفی نکنه میگیرن همه رو بهصلابه میکشن، مخصوصاً بچههائی رو که واسه هدف رفقا بیش از تو ارزش دارن، '''پاشوک'''!<br />
::::'''ریابتسف''': - من که چیزی نگفتم. درسته که هنوز خیلی جوونم، اما حالیمه. ما باید چنون با هم متحد باشیم که انگار با زنجیر بههم وصلمون کردهن. یعنی یه پارچهتر از هر وقت دیگه.<br />
::::'''یاگودین''' (لبخندزنان): - متحد شیم، دورهشون کنیم، بذاریمشون زیر فشار، همهچی رو بهراه میشه!<br />
::::'''ریابتسف''': - موافقم. این مسأله دیگه حل شدهس. پس چی؟ من فقط خودمم و خودم، پس منم که باید برم جلو. فقط یه چیز دل و روده مو بههم میزنه، اونم اینه که این کارو باید واسه خونی بهاین کثیفی انجام بدم.<br />
::::'''لوشین''': - تو این کارو واسه خاطر رفقا انجام میدی نه واسه خونم.<br />
::::'''ریابتسف''':- نه. من فکر میکنم او یه حیوون کثیف بود، کثیف و چه قَدَم بدذات!<br />
::::'''لوشین''': - واسه همینم باید بدذاتو نفله کرد. آدم خوب بهمرگ طبیعی میمیره، چون مانع دیگرون نیس.<br />
::::'''ریابتسف''': - خب، کار دیگهئی نیس؟<br />
::::'''یاگودین''': - همین، '''پاشوک'''! قرارمون این جوری شد: فردا صبح میری و میگی چی؟<br />
::::'''ریابتسف''': - واسه چی تا فردا صبح صبر کنم؟ - همین حالا.<br />
::::'''لوشین''': - نه بهتره تا فردا صبح صبر کنی. شب، حکم یه مادر و داره. آدمو راهنمائی میکنه.<br />
::::'''ریابتسف''': - خیله خب، پس توافق کردیم... همین حالا میرم.<br />
::::'''لوشین''': - خدایارت!<br />
::::'''یاگودین''': - برو... یه راست برو...<br />
::::::::'''ریابتسف بدون هیچ عجلهئی راه میافتد'''<br />
::::::::'''یاگودین عصایش را در دست میچرخاند و'''<br />
::::::::'''بهآن خیر میشود.'''<br />
::::::::'''لوشین بهآسمان نگاه میکند.'''<br />
::::'''لوشین''' (آهسته:) - چه خَلقِ خوبی تو مملکتمون در حال روئیدنه، '''تیموته'''!<br />
::::'''یاگودین''': - بهاقتضای آب و هوا...<br />
::::'''لوشین''': - پس اوضاع خوب میشه، ما کمر راست میکنیم.<br />
<br />
{{ستاره}}<br />
<br />
آیا در فداکاری میتوان موجودی اصیلتر از این ریابتسف جوان پیدا کرد؟ و چه عالی است انگیزههائی که رفقای بزرگترش برای نشان دادن راهِ فداکاری بهاو عنوان میکنند! در نظر آنان همه چیز باید در جهت «بلند کردن» خلق باشد. اینها بیگفتوگو از قهرمانانند، گیرم قهرمانانی از نوع خاص و خمیرهئی ویژه قهرمانانی که از محیطهای پرولتری برخاستهاند. برای آن که متوجه این مطلب شویم کافی است بهنظر آریم که نوع خاص و جدید قهرمانی آنان در هنرپیشهٔ بزرگ - '''تاتیانا لوگووایا،''' که شاهد بازجوئی ایشان بود - چه عکسالعملی ایجاد میکند. او بهشوهرش که بیاختیار زبان بهتحسین آنان میگشاید، جواب میدهد:<br />
<br />
::::'''تاتیانا''': - بله، اما چرا این قدر سادهاند؟ چرا در حرفها، در نگاهها، در نحوهٔ رنج کشیدنشان این همه سادگی وجود دارد؟ چرا در آنها نه شور وجود دارد نه قهرمانی؟<br />
::::'''یاکوف''' (شوهر '''تاتیانا'''): - آنها با آرامش بهحقیقتِ خودشان ایمان دارند.<br />
::::'''تاتیانا''': - میبایست در آنها شور وجود داشته باشد! آنها میبایست قهرمان باشند! اما اینجا - حس نمیکنی؟ - آنها همه را تحقیر میکنند!<br />
<br />
یک هنرپیشهٔ خوب باید بهکار خودش وارد باشد. او باید بتواند شور و هیجان دیگران را بفهمد و خصوصیات آن را درک کند. '''تاتیانا لوگووایا''' نیز بهاحتمال قریب بهیقین باید قاعدتاً این مطلب را بداند. ولی او شور و هیجان را آنطور که در محیطی کاملاً متفاوت تظاهر میکند دیده است. او تاکنون، چه در زندگی و چه در ادبیات دراماتیک، بههیچ کارگر آگاهی برنخورده است. و وقتی بهطور اتفاقی شاهد بازجوئی این کارگران آگاه میشود که نمایندهٔ نوعی از انسانهایند که او تا کنون هرگز ندیده، نمیتواند خودش را شایستهٔ استعداد و ذوق خود نشان بدهد. او هم مثل آن شخصیت غیرمعمولی داستان '''کریلف''' که در موزه گردش میکرد، خود را موجودی ریشخندانگیز جلوه میدهد. قهرمانی شگفت را که الهامبخش تمام اعمال متهمان است نمیتواند ببیند.<br />
<br />
در واقع، درست سادگیِ این قهرمانی است که باعثِ تمام اصالت آن میشود. بهیاد آرید که '''لوشین''' چهطور '''ریابتسف''' را ترغیب میکند. '''ریابتسف''' باید جان خود را فدا کند نه بهاین دلیل که از دیگران بهتر است، بلکه بهعکس، بهاین خاطر که دیگران از او بهترند: «همه رو بهصُلّابه میکشن، مخصوصاً بچههائی رو که واسه هدف رفقا بیش از تو ارزش دارن، '''پاشوک'''!»<br />
<br />
بهنظر من چنین میرسد که هر کدام از این قهرمانانی که '''تاتیانا لوگووایا''' - هنرپیشهٔ بزرگ - مدعی است شور و هیجانشان را میفهمد، اگر قرار بود هندوانه زیر بغلش بگذارند و تشویقش کنند سخت رنجیده خاطر میشد. و در چنین صورتی میبایست علیرغم میل خود، هر نوع امید بهتشویق وی بهفداکاری را دور انداخت. قهرمانانی که '''تاتیانا''' میشناسد از تعارف بسیار خوششان میآید.<br />
<br />
دلیلش این است که قهرمانی داریم تا قهرمانی. قهرمانانی که از طبقات بالا برمیخیزند، بهقهرمانانی که از پرولتاریا بیرون آمدهاند شباهتی ندارند. '''تاتیانا''' این را نمیداند و این کاملاً قابل فهم است، چون '''تاتیانا''' بهتفسیر مادی تاریخ علاقهئی ندارد. ولی ما و شما خوانندگان، گاه بهآن فکر میکنیم. برای این که مطلب را بهتر بفهمیم و یک تجربهٔ روانشناسی کرده باشیم، من بهشما خوانندگانم پیشنهاد میکنم که فرض کنید '''تاتیانا لوگووایا''' عقاید سوسیال-دموکرات پیدا کرده عضو حزب کارگری شده است. بهعلاوه از بعضی جنبهها، آمادگی این کار را هم دارد. زیرا او تنها یک هنرپیشهٔ پراستعداد نیست، بلکه سرشتی راست و درست هم دارد. و این قضیه بیاهمیت نیست که او، در پایان جلسهٔ بازجوئی کارگران بازداشت شده فریاد بکشد: «اینها هستند که پیروز خواهند شد!» بنابراین فرض کنیم او هم تصمیم گرفته است که همان راه ما را برود. چه پیش خواهد آمد؟ آیا خیال میکنید بهدنبال این قدم تعیینکننده، تمام آثار احساساتی که ناشی از محیط بورژوائی اوست از روحش زدوده خواهد شد؟ این امر غیرممکن است. و قطعاً هیچ کس حق ندارد چنین توقعی از او داشته باشد. تربیت اولیه، اثری پاک نشدنی از خود بهجا می گذارد. بهاین دلیل است که «لخت کردن حضرت آدم» این قدر برای مردم مشکل است. در فعالیت نوین '''تاتیانا لوگووایا'''، نحوهٔ قدیمی برداشت او از قهرمانی، بهطور اجتنابناپذیری خود را نشان خواهد داد و بهکرّات پیش خواهد آمد که با رفقای پرولترش در مورد وسیلهٔ رسیدن بههدفی که مبارزهٔ پرولتری در تعقیب آن است اختلاف پیدا کند. راهی که از تبلیغ و سازمان دادن تودهها بگذرد - یعنی راهی که '''یاگودین''' و '''لوشین''' تقریباً بهطور غریزی در پیش میگیرند- بهنظر او بهحدّ کافی قهرمانانه نخواهد رسید و بیش از یک بار پرولتریهای آگاه با رفتار خود که بهنظر او از شور انقلابی بسیار خالی است و خودش آن را «فرصتطلبانه» میخواند باعث تعجب او خواهند شد. او با رفقای خود بهمجادله برخواهد خاست و خواهد کوشید متقاعدشان کند که باید قهرمان باشند. آیا در این کوشش موفق خواهد شد؟ نمیدانم. بستگی بهشرائط دارد. ممکن است موفق شود، بهشرطی که همراه با او تعداد قابل ملاحظهئی از روشنفکران مشابه او نیز بهکارگران بهپیوندند. تاریخ نشان میدهد که اغلب، یک جنبش کارگری در ابتدای کار، تحت تأثیر روشنفکران قرار میگیرد. ولی این امر بدون نزاع داخلی انجام نمیپذیرد در این حال، باز درون جنبش کارگری «دو تاکتیک» مخالف هم بهوجود میآید. ولی وقتی جنبش کارگری بهحد کافی قدرت پیدا کرد، وقتی کارگران عادت کردند که بدون کمک روشنفکران پیش بروند، تاکتیک پرولتری غالب خواهد شد... و در این وقت است که روشنفکران کم کم از آن فاصله میگیرند. <br />
<br />
در گفتوگوی '''لوشین''' و '''یاگودین''' با '''ریابتسف،''' تکهٔ دیگری هست که جا دارد در آن تأمل کنیم تا شرائط روانشناسی تاکتیک پرولتری را دریابیم و آن این تکّه است:<br />
<br />
::::'''لوشین''': - نباید چشم بسته اقدام کرد. باید فهمید... تو خیلی جوانی، و این کار معنیش اعمال شاقّه است.<br />
::::'''ریابتسف''': - اهمیتی نداره. فرار میکنم...<br />
::::'''یاگودین''' - ممکنم هست که اعمال شاقّه در کار نباشه. تو واسه این مجازات خیلی جوونی.<br />
::::'''لوشین''': - مهم نیس بذار همون اعمال شاقّه باشه! تو این ماجرا، هر چی مجازات سنگینتر باشد بهتره.<br />
<br />
البته اگر انسان حتی از برابرِ مجازاتِ اعمال شاقه هم عقب ننشیند یعنی این که کاملاً مصمّم است!<br />
<br />
و چهقدر این مطلب درست است! '''لوشین''' پیر که چنان که از حرفش پیداست راههای زیادی را پشت سر گذاشته و فراوان فکر کرده است این مطلب را خوب درک میکند. ولی اگر قرار بود دربارهٔ قهرمانی انقلابی با '''تاتیانا لوگووایا''' مباحثه کند احتمالاً نمیتوانست فکرش را که حقیقتی چنین عمیق نیز دارد این اندازه - بهجا بیان کند: «در این ماجرا، هرچه که بدتر، بهتر!». کاملاً درست است. ولی آیا فقط این برداشت در موردی صادق است که '''لوشین''' و '''ریابتسف''' دربارهاش گفتوگو میکنند؟ البته نه! بسیار و بسیارند مواردی که در آن «هر چه بدتر باشد، بهتر است»؛ و از جمله در نبرد برای آزادیِ پرولتاریا. درست در اینجا است که باید همیشه بهیاد داشت که هر چه بدتر باشد بهتر است. زیرا اگر کسانی که برای رهائی پرولتاریا مبارزه میکنند در مقابل بدترین حالات هم عقب ننشینند، معنایش این است که کاملاً در مبارزه مصمماند. و در این مبارزه چه چیز از همه وحشتناکتر است؟ آیا این «نابودی» است که هر یک از مبارزان را تهدید میکند؟ نه. آنها را نمیتوان بهاین آسانیها با یادآوری مرگ ترساند. امتحان کنید. بروید از مسألهٔ «از بین رفتن» با '''ریابتسف''' حرف بزنید که با آرامی و سادگی و در عین حال با کمی دلخوری، بهآنان که خیال میکنند لازم است تشویقش کنند جواب میدهد: «گفتم که! کاملاً مصمم هستم!» برای مرعوب کردن مردی با چنین سرشت، باید او را بهچیز دیگری غیر از نابودی شخصی تهدید کرد. و چه چیز میتواند برای او از مرگش وحشتناکتر باشد؟ فقط یک چیز: شکست هدفی که تمام قلب و تمام فکر خود را بهآن داده است. حتی نه شکستِ قطعی، حتی نه واژگونیِ کاملِ امیدی که بهاین هدف دارد، بل فقط آگاهی بهاین مطلب که پیروزی این هدفی که نزدیک بهنظر میرسد تا آیندهٔ دوردستی بهعقب افتاده است. برای نوعی آمادگی فکری، یقین بهاین موضوع بیشک وحشتناکتر از مرگ است. و وقتی واقعیات در جهت اثبات آن باشد - یعنی وقتی که زندگی، فکر خوشبینانهٔ یک انقلابی در مورد تاریخ پیروزی را بر باد میدهد - این امر قادر است حتی آبدیدهترین افراد را نیز غرقهٔ ناامیدی و یاس کند. بهاین دلیل آنها که در مبارزهٔ رهائی پرولتاریا شرکت میکنند باید خود را با امیدواریهای دلخوشکنک فریب ندهند و از خوشبینی بیش از حد سهل و آسان برحذر باشند. «در این ماجرا، هر چه بدتر باشد بهتر است.» - اگر انسانها حتی بدون دلگرمی بهامید پیروزیِ نزدیک مبارزه کنند، اگر آنها حاضر باشند نبرد را مدتهای مدید ادامه دهند، اگر با تصمیم بهنبرد، حتی این امر هم دچار تزلزلشان نکند که ممکن است بمیرند پیش از آن که ارض موعود را حتی از دور دیده باشند، معنایش این است که آنها کاملاً مصمماند. «در این ماجرا، هر چه بدتر، بهتر.» واضح است که '''لوشین''' این قضیه را از همان ابتدا درک کرده است. ولی '''تاتیانا'''، هنرپیشهٔ سابق، بهاین طرز فکر فوراً برچسب «منشویک» و «فرصتطلبانه» - یا هر عنوان دیگری - خواهد زد. انقلابیهائی که از محیط بورژوائی برخاستهاند در پی امیدهای اغراقآمیزند. این امیدواریها برای آنان همچون هوائی که تنفس میکنند ضرور است و اغلب، این، تنها وسیلهٔ حفظ انرژی برای آنهاست. کار آهسته و سختی که لازمهٔ یک عمل سیستماتیک روی تودههاست بهنظر آنان فقط خستهکننده میرسد. آنها در این کار نه شوری سراغ دارند نه خصلت قهرمانانهئی. و تا هنگامی که پرولتاریا تحت تأثیر ایشان است تا حدی منعکسکنندهٔ خوشبینی رمانتیک آنها نیز هست؛ و فقط وقتی از آن آزاد میشود که کاملاً استقلال خود را بهدست آورد. اما چون خوشبینی بیپایه - درست بهاین دلیل که بیپایه است - بهتناوب جای خود را بهحالات حادّ واخوردگی میدهد، در واقع نوعی نفرینشدگی برای پرولتاریا محسوب میشود. زیرا بهندرت اتفاق میافتد که یک جنبش کارگری در آغاز از تأثیر روشنفکران برکنار بماند. از راه این نوع خوشبینی است که غالب شکستهائی را که طبقهٔ کارگر متحمل شده است توضیح میتوان داد.<br />
<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
==۳==<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
برگردیم سرِ نمایشنامهٔ مورد بحثمان.<br />
<br />
بورژوا، که از پشت عینک پیشداوریهای کهنه و از مد افتادهاش بهکارگر نگاه میکند، در او فقط تودهٔ «پست» را میبیند و در انگیزههای روانشناسی مبارزهٔ او تنها جنبش و تکانی خشن و زمخت و تقریباً حیوانی بهنظر میآورد. مگر چند هزار بار این مطلب را تکرار نکردهاند که نقطهٔ نظر مبارزهٔ طبقاتی که پرولترهای آگاه خود را پیرو آن میدانند سخت کوتهنظرانه است و هر نوع «عشق انسانی» را نفی میکند! '''ماکسیم گورکی''' که خود از محیط پرولتری برخاسته میداند که این ادعا تا چه حد دروغ است و ما را نیز از طریق یکی از جالبترین آفریدههای هنریش بهاین امر آگاه میکند. '''لوشینِ''' او تمامی انسانها را با حسن نظر مینگرد و میل دارد همه چیز را عفو کند، همان طور که آن شهید مقدس افسانهئی، هنگام دعا، در حق دشمنانی که او را از پا در آورده بودند میگفت: «آنها را ببخش، زیرا خود نمیدانند که چه میکنند.» - وقتی کمیسر پلیس بر سرِ '''لوشین''' که بازداشت شده فریاد میزند: «خجالت نمیکشی رذل پست فطرت؟» و '''گرکوف'''ِ کارگر، کمیسر را مورد خطاب قرار میدهد که «چرا این طور بهاو توهین می کنید؟»، '''لوشین''' با آرامش تذکر میدهد که: «ولش کن! تو خوب میدانی که توهین بهاشخاص جزء شغل اوست». هیچ کس نمیتواند او را بهشرارت و بدذاتی وادارد، حتی آنهائی که قصد توهین بهاو را دارند. مبارزه برای ادامهٔ زندگی را آن چنان که در جامعهٔ سرمایهداری جریان دارد، او چون فشاری غیرانسانی احساس میکند. به'''نادیا''' - برادرزادهٔ ارباب - میگوید:<br />
<br />
::::«خانم جان، پول تو این دنیا هر چی رو که انسونی بوده مسموم کرده. واسه همینه که روح جوون شما احساس خستگی می کنه... تموم انسونا از طریق پول بههم وابستگی دارن، اما شما هنوز آزادین و میون این مردم براتون جائی نیست. پول بهگوش هر کس زمزمه میکنه که منو قدِّ خودت دوس داشته باش... اما شما، با این جریان ارتباطی ندارین.»<br />
<br />
'''یاگودین''' کارگر، با تمسخر بهاو تذکر میدهد:<br />
<br />
::::- تو '''افیمیچ''' میخوای روی سنگ هم دانه بکاری. عجب جُلّتی هستی! خود تو بیخودی خسته میکنی. گمون میکنی همه این مطلبو میفهمن؟ یه روح کارگری میتونه اینو بفهمه، اما یک روح بورژوائی نه!<br />
<br />
اما '''لوشین''' بهاین استدلال تسیلم نمیشود جواب میدهد: «روح داریم تا روح. اما همهشون تو یه گُله جا گردش میکنن.»<br />
<br />
'''لوشین''' حتی پیش از آن که با سوسیالیستها آشنا بشود خودش آشکارا بهاین عقیده رسیده بود که بدی در انسانها نیست بلکه در پول است. نظر او دربارهٔ زندگی، نظری است ساده ولی آن طور که از گفتوگویش با '''نادیا''' و '''تاتیانا لوگووایا''' برمیآید، نظری است عمیقاً انسانی.<br />
<br />
پس از قتل '''میشل اسکروبوتف،''' وقتی هنوز جسد مقتول در خانه بهانتظار بهخاک سپردن... و تحقیقات قضائی است، '''نادیا''' که تحت تأثیر قرار گرفته از '''تاتیانا''' میپرسد: «عمه '''تانیا'''! چرا وقتی یه مرده تو خونهس همه یواش صحبت میکنن؟» - تاتیانا پاسخ میدهد: «نمیدانم». اما '''لوشین''' که بهعنوان قراول آنجا حاضر است سخنان غمانگیزش را چنین بهزبان میآورد:<br />
<br />
::::'''لوشین''' (لبخندزنان): - علتش سرکارِ خانم، اینه که همهٔ ما جلو یه مرده مسؤولیم.<br />
::::'''نادیا''': - همیشه که نه، افیمیچ... همهٔ مردهها که کشته نشدهن... با وجود این پهلوشون یواش حرف میزنن.<br />
::::'''لوشین''': - اما بچه جون، همه رو ما میکشیم: بعضی شونو با گوله، بعضیشونو با حرف. همهٔ اونا رو ما با عملمون میکشیم. همنوعامونو از تو روشنائی میفرستیم زیر خاک و، اینو نه میبینیم نه حالیمونه... اما وقتی فرستادیمش اون دنیا ناگهون متوجه میشیم که ای دل غافل! گناهش گردن ماس.» - اون وخ دلمون براش میسوزه و خجالتزدهش میشیم و روحمونو وحشت پر میکنه... در مورد خودمونم همین جوره: مارم میرونن طرف گور و واسه این که بریم توش آمادهایم.<br />
::::'''نادیا''': - وحشتناکه!<br />
::::'''لوشین''': - نه. امروز وحشتناکه، اما فردا فراموش میشه و باز خلایق بنا میکنن بهروندن هم طرفِ گور... همچین که میون این شلوغی یکی کله پاشد اون تو، همه یه لحظه لالمونی میگیرن. ناراحت میشن و آه میکشن و... دوباره روز از نو روزی از نو، همون آش و همون کاسه... دوباره هر کی خرِ خودشو سوار میشه. تاریکیه و هر کی هم فقط یه راه داره که خرشو برونه. گیرم راهی که یه خورده تنگه... اما شما، دختر خانم، خودتونو گناهکار احساس نمیکنین. مردهها ناراحتتون نمیکنن. اینه که میتونین بلند حرف بزنین و حتی پهلوی اونا صداتونو بلند کنین.<br />
::::'''تاتیانا''': - آدم واسه این که یه زندگی دیگه داشته باشه چیکار باید بکنه؟ شما میدونین؟<br />
::::'''لوشین''' (محرمانه): - واسه این کار باید پولو از میون برد و بهخاکش سپرد... اگه پول نباشه، دیگه واسه چی جنگ پیش بیاد؟ واسه چی مردم همدیگه رو هُل بدن؟<br />
::::'''تاتیانا''': - همین؟<br />
::::'''لوشین''': - واسه شروع کار همین کافیه.<br />
::::'''نادیا''' (متفکرانه): - درسته.<br />
<br />
پایان این گفتوگو بهعقیدهٔ من در مورد '''تاتیانا''' روشنکننده است. «ماتریالیسم اقتصادیِ» سبکِ '''لوشین'''، در نظر اول فقط میتواند این میل را در او ایجاد کند که بهگفتوگو خاتمه بدهد و برای قدم زدن برود بهباغ. میدانیم که او نیاز بهشور و قهرمانی دارد، و البته که در استدلال '''لوشین''' برای این صفات جائی نمیشود یافت. و این یکی از آن موضوعهای عادی پیش پا افتادهئی است که هر چه دربارهاش بگویند فقط میتواند - دست کم بهواسطهٔ نداشتن عادت - در افراد «با فرهنگ» و دارای «احساسات ظریف» کسالتی کشنده ایجاد کند. ولی تمام مسأله در همین نکته است. '''لوشین''' از زوایهٔ دیگری بهامور مینگرد، و توضیح آن این است که '''لوشین'''، از نقطهٔ نظر پرولتری خودش بهپول نگاه میکند.<br />
<br />
در اینجا من میخواهم گریزی بزنم:<br />
<br />
در یکی از اشعار '''نکراسُف''' زن دهاتی پیری که برای مرگ پسرش ناله و زاری میکند میگوید:<br />
<br />
::::'''وقتی پوستینم کهنه و بیمصرف شد'''<br />
::::'''دیگر چه کسی برای تهیهٔ یک پالتو دیگر بهشکار خرگوش خواهد رفت؟'''<br />
<br />
بعد پیرزن در میان ندبه و زاری از کلبهٔ چوبینش حرف میزند که در حال ویرانی است. این امر بهنظر برخی از منتقدان معاصر ما خوش نیامد. این تکه از شعر را «زمخت و مبتذل» خواندند و گفتند برای این زن دهاتی که پسر مورد علاقهاش را از دست داده است پالتو پوست و کلبهٔ چوبی چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ اگر اشتباه نکنم، حتی یکی هم پیدا شد و به'''نکراسف''' ایراد گرفت که بهخلق تهمت میزند! - در واقع این شعر ممکن است در نظر اول خیلی «مادی» بهنظر آید. پیرزن آن قدر که برای ناتوانی از تهیهٔ یک پوستین اشک میریزد برای مرگ پسرش گریه نمیکند. و اگر این اثر الههٔ «انتقام و غم» روسی را با مثلاً شعر '''ویکتور هوگو''' در مرگ فرزندش مقایسه کنیم، ایرادی که منتقدین ما به'''نکراسف''' میگیرند بسی مستدلتر جلوه خواهد کرد. در شعر این شاعر بزرگ فرانسوی کوچکترین اشارهئی، نهتنها بهپالتو پوست و کلبهٔ چوبی، بلکه بههیچ امر مادی دیگر وجود ندارد. آنجا فقط از احساسات سخن رفته است و البته از صمیمانهترین و قابل احترامترین احساسات. شاعر حکایت میکند که چهطور شبها هنگامی که پس از کار بهاستراحت میپرداخت فرزندش را روی زانو میگرفت و برایش اسباببازی میآورد و غیره... خیلی متأسفم که در این لحظه من هیچ یک از این دو شعر را نه دم دست دارم نه از حفظم. زیرا با چند نقل قول میتوانستم نشان بدهم که اندوه '''ویکتور هوگو''' و '''نکراسف''' چهقدر با هم فرق دارند. معذلک بههیچ وجه نباید نتیجه گرفت منتقدانی که پیرزنِ '''نکراسف''' را بهدلیل مادی بودن زیادش ملامت میکنند حق دارند. در واقع اختلاف بین غمِ '''ویکتور هوگو''' و '''نکراسف''' در کجاست؟ در اینجا که، نزد '''ویکتور هوگو''' خاطرهٔ موجود عزیز از دست رفته تجسم چیزی است، و نزد پیرزن تجسم چیزی دیگر، والسلام. احساس هر دو یکی است ولی تداعیهائی که بهدنبال میآورد کاملاً با هم فرق دارد. و این اختلاف تداعیها را چهگونه میتوان توضیح داد؟ بهوسیلهٔ شرائطی که بههیچ وجه احساس بستگی ندارند. اول آن که یک، بچه بهطور کلی، نه میتواند کلبهٔ چوبی بسازد نه خرگوش شکار کند. بعد - و این البته از همه مهمتر است - '''ویکتور هوگو''' آن قدر از نگرانیهای مادی زندگی بهدور بود که اصلاً بهفکرش هم نمیرسید که مسألهٔ وسیلهٔ معاش خود را با زندگی فرزندانش ارتباط دهد. و این موقعیت، بهنظر من، بههیچ وجه ربطی بهاحساسات ندارد. همه میدانند که نداشتن نگرانی مادی، نه بهطور کلی بهوسیلهٔ احساسات بشری معین میشود، نه بهطور اخص بهوسیلهٔ احساسات والدین نسبت بهفرزندان. عدم نگرانی مادی در یک فرد، بهموقعیت اقتصادی او در جامعه وابسته است و آنچه تعیینکنندهٔ این موقعیت است دلایلی است کاملاً متفاوت از دلائل روانی.<br />
<br />
اما اگر وضع اقتصادی افراد مطلقاً بهعمق احساسات آنها مربوط نیست، بهعکس شرائط زندگی آنان وابسته بهاین وضع اقتصادی است، و این شرائط تعیینکنندهٔ نوع افکاری است که با فکر موجودات عزیز در ذهن آنها تداعی پیدا میکند. بدین ترتیب است که اقتصاد جامعه، روانشناسی افراد جامعه را معین میکند.<br />
<br />
شرائط زندگی '''ویکتور هوگو''' و دهقانان روسی را نمیتوان با هم مقایسه کرد. بنابراین نباید از این امر تعجب کرد که افکار '''ویکتور هوگو''' دربارهٔ فرزندی که از دست داده، نزد او با افکار دیگری تداعی شود که کاملاً با آنچه هنگام مرگ یکی از فرزندان بهفکر دهقان روسی میآید متفاوت باشد. بهاین جهت، غمِ ناشی از مرگِ یکی از نزدیکان را '''ویکتور هوگو''' باید بهنحوی بیان کند که با نحوهٔ بیان افرادی که در وضع پیرزن '''نکراسف''' قرار دارند متفاوت باشد. نتیجه آنکه، '''نکراسف''' بسیار کمتر از آن مقصر است که در نظر اول مینمود. اما آنچه بهخصوص باید پذیرفت، این است که '''نکراسف''' هرگز کوچکترین قصد توهینی نسبت بهخلق نداشته. غم ناشی از مرگ یک موجود عزیز، بهاین دلیل که این فقدان با افکاری در میآمیزد که مادیش میخوانند، بههیچ وجه کمعمقتر نمیشود. اگر پیرزن '''نکراسف''' بهخرگوشها و کلبهٔ چوبی ویرانهٔ خود میاندیشد بهاین دلیل نیست که برای او، نیازهای مادیش مهمتر از عشق او بهپسر خویش است، بل بهاین دلیل است که عشق پسرش - که بهاحتمال قریب بهیقین عزیزترین موجود او در جهان است - از راه نگرانی این پسر برای ارضا نیازهای مادی مادرش تظاهر میکند. در اشخاص ثروتمند، محبت فرزندی از راه نگرانیهای نوع دیگری متجلی میشود زیرا نیازهای مادی «اربابان» با خدمت افراد مزدور ارضا میشود - و در زمان گذشته، این مزدوران، '''سرفها''' بودند. بهاین دلیل است که در نظر اول، اگر در مسأله دقیق نشویم، احساسات آنان را ظریفتر و عالیتر از احساسات طبقهٔ فقیر مییابیم. منتقدانی که دربارهٔ '''نکراسف''' قضاوت میکردند فقط عادت بهمشاهدهٔ احساسات «ظریفتر و عالیتر» این «خانمها و آقایان» داشتند؛ و بههمین جهت بهخرگوشهای بیچارهئی حمله میکردند که پیرزن '''نکراسف''' از آنها حرف میزد، طاقت آنها حقیقتاً طاق شده بود، و بههمین سبب بود که فریاد میزدند «بهخلق تهمت زده شده است!»<br />
<br />
من این گریز را زدم تا مسأله «پول» را که '''لوشین''' مطرح میکند بهصورت حقیقی آن نشان بدهم. افرادی که بهنحوی از انحاء تعلقشان بهطبقات «بالا»ی جامعه است عادت دارند این مسأله را پیش پا افتاده و مبتذل تلقی کنند، و حق دارند. بهاین معنی که وقتی آدمی از نگرانیهای مادی در امان بود، مسألهٔ کم و زیاد پولی که میتواند در اختیار داشته باشد، اغلب، تا حد بهدست آوردن لذات مادی اضافی خلاصه میشود. «خریدن یک نیمکت برای کنار بخاری، پذیرائی دوستان بر سر میز، و غیره.» و در این محیطها، کسی که بهمسأله پول فکر نمیکند واضح است که موجودی صاحب ذوق بسیار ظریف تلقی میشود. ولی برای اشخاصی که متعلق بهطبقات موسوم به«پستتر»ند و بهویژه متعلق بهپرولتاریائی که ذوق بهآموختن در او بیدار شده است. «پول» معنائی یکسره متفاوت دارد. میتوان از راه آمار ثابت کرد که هر چه میزان دستمزد در برخی از قشرهای کارگران بالاتر باشد، آن بخشش که بهارضای نیازهای روحی اختصاص مییابد بیشتر است. بنابراین، برای پرولتاریا، مبارزه برای «پول»، بهخودیخود مبارزه برای حفظ و توسعهٔ آن چیزی است که حیثیت انسانیش را تشکیل میدهد. همین امر است که افراد متعلق بهطبقات «بالا» معمولاً نمیخواهند بفهمند. آنها در مقابل «زمختی» هدفهائی که طبقهٔ کارگر در مبارزه برای رهائی خود تعقیب میکند، با تحقیر شانه بالا میاندازند. و پرولترهائی از نوع '''لوشین''' که میدانند تفکر یعنی چه، بهاین امر کاملاً آگاهند. ولی در اینجا لازم است یادآوری شود که '''لوشین''' فقط در فکر بالا بردن مقدار «پول» - یعنی درآمد کارگر - نیست: در نظراو، پول، مظهر یک سازمان اجتماعی است. روح علاقمند او، از منظرهٔ نزاع بیرحمانهئی که در آن، تحت رژیم سرمایهداری، افراد بشر بهنام '''پول''' بهجان هم میافتد رنج میبرد. او از این نزاع شرم دارد؛ هم برای خودش هم برای همنوعانش. او بهسوسیالیستهائی میپیوندد که تمایلشان، بهگرایش ذات شرافتمند و ظریف او پاسخ میدهد: الغای پول، یعنی خاتمه دادن بهساختمان اقتصادی کنونی. بهاین دلیل، این مسألهٔ پول که برای آن عده از افراد طبقات «بالا» که هنوز اصالتی دارند این قدر مبتذل و خستهکننده بهنظر میرسد، درنظر او معنای اجتماعی بسیار مهمی پیدا میکند. «الغای پول» برای او یعنی الغای تمام این شرارتی که مبارزهٔ اقتصادی برای ادامهٔ زندگی در افراد بهوجود میآورد... چه چیز مبتذلی در این امر وجود دارد؟ گرایش بهسوی این هدف، عالیترین شعرهاست؛ شعری که فقط میتواند در دسترس انسانی با سطح اخلاقی بالا قرار گیرد.<br />
<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
==۴==<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
«الغای پول!» پایان دادن بهاین جنگ بیرحمانه و بیشرمانه برای زندگی، که امروز در جامعهٔ بشری جریان دارد! <br />
<br />
حتی شخصی که در نظرگاه طبقات «بالا» قرار گرفته باشد کاملاً قادر است که مجذوب اصالت این هدف شود. ولی همانطور که دیدیم، کسب پول برای او بهمعنای در اختیار داشتن وسائل جدیدی برای ارضای نیازهای مادی است. بهاین دلیل مسألهٔ الغای پول بهنظر او جزء قلمروِ روابط اجتماعی محسوب نمیشود بلکه در قلمرو اخلاق بهحساب میآید. الغای قدرت پول یعنی بهطور ساده زندگی کردن، بهتجمّل عادت نکردن، و بهکم قانع بودن؛ الغای پول یعنی الغای خودبهخودیِ طمع و معایب دیگر. حسابتان را با خودتان صاف کنید، همه چیز بر وفق مراد خواهد شد. «قلمرو خدایان، در خود شماست.»<br />
<br />
برای '''لوشینها'''، مسألهٔ پول، الزاماً مسألهئی اجتماعی است. '''لوشین''' بهآن طبقهٔ اجتماعی تعلق دارد که نمیتواند مبارزه بهخاطر کسب پول را متوقف کند. و حتی اگر تصمیم بگیرد بهنصایح افراد خیراندیش «طبقات بالا» گوش دهد نخواهد توانست این کار را انجام دهد، زیرا او باید مبارزه را نه بهخاطر کسبِ زاید، بلکه برای بهدست آوردنِ لازم و ضرور ادامه دهد. برای او عیب کار در آن نیست که پول، چون تصویر آن لذات ساختگیئی را که میتوان با آن بهدست آورد جلو دیدگانش قرار میدهد، فاسدش میکند. بل عیب کار در آن است که او مجبور است تابع پول شود، چرا که اگر این کار را نکند دیگر برای ارضای طبیعیترین و اساسیترین نیازهای جسمی و روحی خود هیچ نوع وسیلهئی در اختیار نخواهد داشت. نتیجه آن که، بهعقیدهٔ او مسأله نباید در سطح اخلاقی، بل میباید بهعنوان مسألهٔ اجتماعی تلقی شود. «قلمرو خدا» البته در «ما است». اما برای یافتن آن در خود، ابتدا لازم است «دروازههای دوزخ» را در هم بشکنیم. و این دروازهها در ما نیست؛ در روح ما هم نیست؛ بلکه در روابط اجتماعی ماست. هر گاه یکی از این حضراتِ با حسن نیت - مثلاً '''کنت لئون تولستوی''' - میآمد '''لوشین''' را نصیحت میکرد، '''لوشین''' میبایست این جواب را بهاو میداد.<br />
<br />
اگر '''لوشین''' سوسیالیست شده بهخاطر آن است که نیروی پول را در تمام معنی عینی آن - یعنی در معنای اجتماعیش - درک کرده است. و درست بهدلیل شناسائی این نیروست که آدمی چون او که آرامش محض است و حاضر است همه چیز را عفو کند، پای بهکار بردنِ قهر که بهمیان آمد عقب نمینشیند. میدانیم که او از پیروان آنچه '''تروریسم''' میخوانند بسیار فاصله دارد. ولی اگر با ترور مخالف است بهدلیل ملاحظات تاکتیکی است و نیز بهاین دلیل که عقیده ندارد ترور، برای رسیدن بههدفی که پرولتاریا تعقیب میکند وسیلهٔ مناسبی باشد. وقتی '''ریابتسف''' اظهار تأسف میکند که باید خود را بهخاطر مردی شرور قربانی کند، '''لوشین''' مهربان - لوشینی که حاضر است همه چیز را مورد عفو قرار دهد - با بیرحمیئی که حقیقتاً میتوان غیرمنتظره خواند پاسخ میدهد: «آدم شرور را باید کشت؛ آدم خوب بهمرگ طبیعی میمیرد!» او سرشار از عشق است ولی دیالکتیک زندگی اجتماعی در روحش بهشکل دیالکتیک احساسات منعکس میشود و عشق از او مبارز فعالی میسازد که قادر است دست بهقهرآمیزترین اقدامات بزند. او حس میکند که بدون این اقدامات قهرآمیز پیروزی بر دشمن غیرممکن است؛ و بدون آن، بد، بدتر خواهد شد. بنابراین، در مقابل چنین اقداماتی عقب نمینشیند هرچند که اجبار دست زدن بهآن بهنظرش بسیار مشکل میآید.<br />
<br />
'''کنت تولستوی''' میآموزد: «از راه قهر، با بدی مبارزه مکن»، و برای تأئید موعظهاش بهاستدلالی متوسل میشود که شباهت زیادی بهیک محاسبهٔ ریاضی ابتدائی دارد: قهر بهخودی خود بد است. مخالفت با بدی، از راه قهر، معنایش این نیست که بدی از میان میرود؛ آن است که بدی جدیدی بهبدی قبلی اضافه میشود. - این استدلال کاملاً از مشخصات '''کنت تولستوی''' است. مبارزهٔ با بدی از راه قهر، برای «استاد زندگیِ» اشرافزادهٔ ما معادلِ صدور حکم اعدام بهخاطر قتل است: چرا که: «قتل + قتل = ۲ قتل!» و بعد، یک قتل جدید و یک حکم اعدام جدید، یعنی باز یک قتل جدید. این درست است که «بدی» از طریق قهر از میان نمیرود. ولی چرا این طور است؟ زیرا تبهکاری در هر اجتماع مفروض، بهساختمان اجتماعی آن وابسته است. و تا وقتی این ساختمان تغییری نکرده و حداقل تا وقتی که برخی از خطوط آن ملایمتر نشده هیچ دلیلی ندارد که جرائم تخفیف پیدا کنند. در اینجا میتوان مسألهٔ میرغضب را مطرح کرد: آیا او بهتغییر ساختمان اجتماعی کمک میکند؟ البته نه. میرغضب یک انقلابی که هیچ، حتی یک اصلاحطلب هم نیست. او قبل از هر چیز یک محافظهکار است. عجیب است که انتظار داشته باشیم قهری که بهوسیلهٔ میرغضب اعمال میشود، «بد»ی را که از راه تبهکاری و جرم تظاهر میکند تخفیف دهد. اما اگر «قهر» بهبودِ سازمان اجتماعی را بههمراه بیاورد، اگر بخش مهمی از علل تبهکاری را از میان ببرد، نه فقط بهافزایش بدی کمک نمیکند بلکه آن را تخفیف نیز میدهد. بدین ترتیب، بهمحض آنکه نقطه نظر مجازات قضائی را رها کنیم و در نظرگاه اجتماعی قرار گیریم تمام استدلال '''کنت تولستوی''' همچون بنائی پوشالی فرو میریزد. ولی '''کنت تولستوی''' هرگز نخواست این نظرگاه را بپذیرد. بیش از آن بهمحافظهکاریِ اشرافی آغشته بود که قادر بهپذیرش آن باشد. اما موقعیت پرولترهائی از نوع '''لوشین''' و رفقای او در جامعه، آنها را وادار میکند این نظرگاه را بپذیرند. میدانیم که آنها جز زنجیرهای گردنشان چیزی ندارند از دست بدهند در حالی که اگر موفق شوند سازمان اجتماعی را مطابق هدفی که برای خود در نظر گرفتهاند تغییر دهند تمام دنیا را از آن خود خواهند کرد. آنها نقطهٔ نظر تغییر اجتماعی را '''از راه غریزه''' میپذیرند پیش از آنکه '''از راه تعقل''' درکش کنند. میدان دید آنها بهمناسبت موقعیت اجتماعیشان تنگ نمیشود که هیچ، وسعت هم مییابد. و بهاین دلیل برایشان آسان است که در اخلاق '''تولستوی''' جنبههای ضداخلاقیِ سردش را ببینند؛ و بهاین دلیل عشق آنها نسبت بهانسان، بهویژه خصلتی فعال و مثبت دارد. آنها خود را مجبور میبینند که بدی را از میان بردارند، نه این که از آن فاصله بگیرند.<br />
<br />
::::«بچه جون، همه رو ما میکشیم: بعضیشونو با گولّه، بعضیشونو با حرف. همهٔ اونارو ما با عملمون میکشیم. همنوعامونو از تو روشنائی میفرستیم زیر خاک و، اینو نه میبینیم نه حالیمونه... در مورد خودمونم همین جوره: مارم میرونن طرف گور و واسه این که بریم توش آمادهایم.»<br />
<br />
'''لوشین''' این طور با '''نادیا''' حرف میزند. آیا شما میتوانید ثابت کنید حرف او درست نیست. و بهخاطر «پول» نیست که چنین وضعی جریان دارد؟ اگر نمیتوانید، اگر '''لوشین''' حق دارد بگوید که ما همگی قاتلیم، نفس مخالفت نکردن با بدی از طریق قهر یک نحوهٔ حمایت غیرمستقیم از وضع اجتماعی موجود است و شکل یک شرکت غیرمستقیم در قهر را بهخود میگیرد. اخلاقیونی که روانشناسیِ «طبقات بالا» را دارند میتوانند دلشان رو خوش کنند که این شرکت در قهر صورتی غیرمستقیم دارد. ولی چنین ملاحظاتی نمیتواند آگاهی ظریف '''لوشینها''' را ارضا کند.<br />
<br />
اخلاقیون طبقات «بالا» میگویند: «بهبدی پشت کن تا خوبی کرده باشی.» اخلاق پرولتاریائی میگوید: «با پشت کردن بهبدی، تو باز هم در حفظ آن شرکت داری. برای ایجاد '''خوبی''' باید '''بدی''' را از میان برد.» این اختلاف در موضعگیری اخلاقی، ریشهاش در اختلاف موقعیتهای اجتماعی است. '''ماکسیم گورکی''' در شخصیت '''لوشین''' بهنحو قابل تحسینی این جنبه از اخلاق پرولتاریائی را که من مورد توجه قرار دادم روشن کرده است. و همین یک نکته کافی است تا از نمایشنامهٔ جدید او یک اثر هنری قابل ملاحظه بسازد.<br />
<br />
گفتهاند که '''دشمنان''' در برلین با موفقیت روبرو نشده است، در حالی که '''در اعماق اجتماع''' او مدتهای مدید روی صحنه ماند. من از این امر هیچ تعجب نمیکنم. یک توصیف خوب از پرولتر ژندهپوش میتواند برای بورژوای علاقمند بههنر جالب باشد، اما یک توصیفِ خوب از کارگرِ آگاه، قاعدتاً در او یک سلسلهٔ افکار نامطبوع را بیدار میکند. اما دربارهٔ پرولترهای برلین: آنها برای زمستان امسال کاری مهمتر از توجه بهتئاتر در پیش دارند{{نشان|۴}}. <br />
<br />
بگذار بورژوای علاقمند بههنر، بهمیل خود نمایشنامهٔ '''گورکی''' را بهباد انتقاد بگیرد یا تحسین کند؛ ولی حقیقت آن است که پرمایهترین جامعهشناسان هم از '''گورکیِ''' هنرمند خیلی چیزها میتوانند یاد بگیرند. نمایشنامهٔ '''گورکی''' برای ایشان در حکم کشف این هنرمند است.<br />
<br />
و بهچه زبان زیبائی حرف میزنند همهٔ این پرولترهای '''گورکی'''! - در این نمایشنامه همه چیز خوب است، و چون هیچچیزِ مندرآوردی در آن نیست همه چیزش «اصیل» است. در زمان گذشته '''پوشکین''' بهنویسندگانِ ما توصیه میکرد که زبان روسی را پیش فروشندگان نان مقدس شهر مسکو یاد بگیرند. '''ماکسیم گورکی'''، نویسندهٔ پرولتر، که «پرستار»های خارجی برایش لالائی نگفتهاند نیازی ندارد بهتوصیهٔ پوشکین عمل کند. او بیآن که محتاج توسل بهفروشندگان نان مقدس باشد زبانِ بزرگ، غنی، و نیرومندِ روسی را تا حد کمال '''خوب''' بهکار میبرد.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
ترجمه: '''منوچهر هزارخانی'''<br />
{{پایان چپچین}} <br />
<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}} این بررسی، نخستین بار در مجلهٔ '''سِؤدنیْیْمیر''' (دنیای معاصر) شماره ۵، سال ۱۹۰۷ انتشار یافته است.<br />
#{{پاورقی|۲}} "Das Proletariat" اثر Werner Sombart، در Die Gesellschaft - ناشر: '''مارتین بوبر'''<br />
#{{پاورقی|۳}} فراموش نشود که تاریخ تحریر مقاله سال ۱۹۰۷ است. [م]<br />
#{{پاورقی|۴}} مقالهٔ پلهخانف در ۱۹۰۷ نوشته شده است. سال ۱۹۰۷، سال تشکیل «کنگرهٔ بینالملل دوم» در '''اشتوتگارت''' است که میبایست با تهدید جنگ که بهعلت بحران مراکش بروز کرده بود، مقابله کند.<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۱]]<br />
[[رده:مقاله]]<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
<br />
<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%C2%AB%D8%AE%D8%B6%D8%B1%C2%BB_%D8%AF%D8%B1_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B1%D8%B3%D9%85%DB%8C_%D9%88_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%91%D9%87%D9%94_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B3&diff=31991«خضر» در فرهنگ رسمی و فرهنگ عامّهٔ ایران ۳2012-06-29T18:23:10Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:13-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:13-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۳]]<br />
[[Image:13-124.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۴]]<br />
[[Image:13-125.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۵]]<br />
[[Image:13-126.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۶]]<br />
[[Image:13-127.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۷]]<br />
[[Image:13-128.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۸]]<br />
[[Image:13-129.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۲۹]]<br />
[[Image:13-130.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۳۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۳۰]]<br />
[[Image:13-131.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۳۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۳۱]]<br />
[[Image:13-132.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۳۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۳ صفحه ۱۳۲]]<br />
<br />
<br />
==حوزههای فرهنگی ترکمن، مازندران، گیلان و تالش==<br />
<br />
تقریباً در اغلب نقاط حوزههای فرهنگی شمال ایران خضر کارکرد برکترسانی را در تولید کشاورزی و دامپروری و نیز در فعالیتهای تولیدی دیگری که در تأمین معاش مردم اهمیت دارد، دارا است. هم چنین با آب که یک عامل اصلی در فعالیتهای کشاورزی، دامپروری و باغداری است، مربوط است و آبها را بهزیر فرمان دارد، در عین حال مشگلگشا و راهنما نیز هست. در این مناطق کارکرد خضر در تولید کشاورزی و دامپروری، در موارد متعدد، با آن چه در مناطق دیگر دیدیم همانند است.<br />
<br />
در اغلب روستاهای ترکمن، مازندران و گیلان اعتقاد به«کاکل زدن» در محصولات کشاورزی مانند گندم، جو شالی و غیره که خوراک و تولید اصلی است، وجود دارد. کاکل زدن در نقاط مختلف با نامهای متفاوت «تولون مِ»، «تندوره»، «کُلامِ»، «کول»، «تاق» و مانند آن نامیده میشود. اغلب معتقدند که عبور خضر موجب کاکل زدن میشود، و کاکل برکت میآورد. برای کاکل قربانی میکنند و اعتقاد دارند که اگر خون نریزند ممکن است خطری متوجه صاحب زمین بشود. چنین باورهائی در مورد دو شاخه شدن خوشهها هم وجود دارد. هم چنین اگر هنگام درو داس دست دروگر را ببرد، آن را خوش یمن میدانند. در نقاطی که نگهداری و پرورش کرم ابریشم معمول است، وقتی برای نوقان (کرم ابریشم) برگ توت میبرند، اگر دستشان زخم بردارد آن را بهفال نیک میگیرند و موجب برکت میدانند؛ و هر دو مورد با خون قربانی و فراوانی و برکت ارتباط پیدا میکند.<br />
<br />
در روستای «شیرآباد» از توابع «رامیان»، «تندوره» گندم، جو و شالی، و «چارغوزه» شدن پنبه و خوشهٔ «دوشاخهٔ» گندم و شالی را نتیجهٔ عبور خضر میدانند و نشانهٔ فراوانی؛ برای آن گوسفند نر یا خروس قربانی میکنند، در غیر این صورت ممکن است «سر صاحبش را بخورد» یعنی ممکن است صاحب محصول بمیرد. در این ده بهطور کلی فراوانی محصول را بهسبب عبور خضر میدانند. در «سوچِلما»ی هزار جریب قلندرانی را که بهسر خرمنها میآیند با این گمان که یکی از آنها ممکن است خضر باشد محترم میشمارند در ده «مزرعه» از توابع «علیآباد کَتول» اگر محصول گندم و شالی خوب باشد خضر بهآن نظر کردهاست. معتقدند «خضر حیات دارد و مسیر هم دارد» یعنی حرکت میکند و آمد یا فراوانی تولید گوسفند و محصول زمین را از گذر کردن خضر میدانند. در ده «لاریم» جویبار شاهی قطعه زمینی را جداگانه بهنذر خضر میکارند. در این ده برکت محصول کشاورزی را نتیجهٔ نظر کردن خضر میدانند. در ده «پیمور» کلاردشت فراوانی گندم را از اثر نظر خضر میشمارند. در ده «زَرکه» آمل معتقدند وقتی محصول شالی خوب باشد خضر از آن عبور کرده است و نیز معتقدند خضر پسر امیرالمؤمنین است و امیرالمؤمنین سفرهاش را روی مازندران تکان داده و بهاین سرزمین برکت داده است. دراین ده قصهئی دربارهٔ خضر و برکت خرمن وجود دارد که با یکی دو قصهئی که دراین باره از فارس دیدیم مشابهت دارد. این قصه از زبان یکی از اهالی ده چنین است: «یک زمین شالی بود و [صاحب آن] یک مزدور داشت. شالی را جمع کردند بردند بردند سرخرمن. شب که شد صاحب خرمن رفت خانه و مزدور سر خرمن خوابید. شنید صدای حرف میآید، دقت کرد دید دو سه نفر توی خرمن هستند و صحبت میکنند. یکی گفت آن قسمت شالی فلان قدر میشود، دیگری گفت آن قسمت دیگر بیشتر میدهد. سومی قسمت کوچکی از شالیها را نشان داد و گفت هر چه هست در آن است. و بعد هر سه نفر رفتند. صبح که شد مزدور از صاحب زمین خواست همان قسمت کوچک را بهجای مزد بهاو بدهد. صاحب خرمن گفت آن که خیلی کم است. مزدور گفت باشد. نوشته هم رد و بدل کردند. مزدور شالی خود را جداگانه و بعد از همهٔ شالیها کوبید. وقتی میخواست محصول آن را بهخانه ببرد چند نفر را هم خبر کرد و هر چه میبردند تمام نمیشد، باقیمانده را بهصاحب زمین بخشید. آن نفر سوم که بهشالیها اشاره کرده بود، خضر بود.»<br />
<br />
در «ماسال» '''رضوانشهر''' اگر هنگام درو شالی داس دست دروگر را ببرد موجب برکت میشود. در ده «مهدی خان محله» ماسال و در ده «آبکنار» بندرانزلی که تولید ابریشم از منابع عمدهٔ درآمد مردم است اگر هنگام بریدن برگ درخت توت برای کرم ابریشم دستشان را ببرند آن را موجب برکت میدانند.<br />
<br />
در آستارا معتقدند «شبِ خدرنبی» (= شب چلّهٔ کوچک زمستان) زمین نفس میکشد و از آن پس برای کشت درخت مناسب است. در آبادی «گلدیان» از توابع رودبار زیتون اگر از یک گل درخت زیتون چند دانه زیتون پیدا شود، آن را «تاق» مینامند و برایش قربانی و صدقه میدهند. هم چنین برای کاکل زدن گندم و جو که آن را هم «تاق» مینامند خروس یا گوسفند قربانی میکنند.<br />
<br />
اعتقاد بهاز حرکت افتادن آبها در یک لحظهٔ معین، تقریباً در سراسر این مناطق وجود دارد. در نقاط مختلف این لحظه را در نیمهٔ شعبان، ظهر عاشورا، شب قدر، ساعت تحویل سال و غیره میدانند؛ و آن را با عبور یا حضور امام زمان، لحظهٔ شهادت امام حسین، لحظهٔ شهادت امیرالمؤمنین و از جمله عبور خضر مربوط میدانند. در یکی از دهات گیلان (مهدی خان محله) بهجای سکون آب معتقدند آب چشمه ده شیری رنگ میشود، که در ارتباط با شیر و دامداری قابل توجه است. بهاعتقاد ترکمنها در لحظهٔ نامعینی از شب بیست و هفتم ماه رمضان که خضر عبور میکند آبها از حرکت میایستد. «شب بیست و هفت رمضان از لیالی متبرکه میباشد و آن را لیلةالقدر میخوانند و عقیده دارند که در این شب خضر مشغول گردش است و اگر بهکسی تصادف کند آن شخص را خوشبخت و سعادتمند میگرداند.»{{نشان|۱۸}} ترکمنها خضر را «خِضِر» تلفظ میکنند و او را از جملهٔ پیمبران و همیشه زنده میدانند.<br />
<br />
در این مناطق اعتقادات مربوط بهخضر در موارد متعددی با امور دامپروری نیز ارتباط پیدا میکند. در «گمیشان» معتقدند که نباید از میان گله گوسفندانی که خوابیدهاند رد شد چون خضر توی آن است. در «شیرآباد» '''رامیان''' اگر اتفاقاً گوسفندی سه قلو بزاید نظرکردهٔ خضر است و باید برایش قربانی داد. در «زرکه» آمل اگر گوسفندان زاد و ولدشان زیاد بشود خضر آمده است. در ده «برفتان» علیآباد کتول اگر محصول شیر زیاد باشد نظرکردهٔ خضر است. در اغلب روستاهای مناطق مختلف گیلان و مازندران حدود اواسط بهار گوسفندان را بهییلاق میفرستند و معمولاً شیر روزی را که گوسفندان را بهجانب ییلاق حرکت میدهند، بهصورتهای مختلف نذری میدهند. در بعضی نقاط با آن آش شیر درست میکنند و شیلان میدهند که قابل مقایسه است با آش شیری که در «پاریز» سیرجان در روز چهلم بهار نذر خضر میکنند.<br />
<br />
در «ماسال» اگر ماست چرب نباشد و بهاندازهٔ کافی کره ندهد مایهٔ ماست را عوض میکنند اما خانوادههای دامدار با اکراه مایهٔ ماست را بهدیگران میدهند. معتقدند در این صورت برکت از خانهشان میرود. بهاین لحاظ خانوادهئی که مایهٔ ماست میگیرد معمولاً مقداری نمک یا برنج در آن ظرف میگذارند و بهآن خانه میفرستد. در «نومندان» بهجای مایهٔ ماست نمک یا قند میگذارند. این رسم که تقریباً میان اکثر دامداران تالش رواج دارد کاملاً با آن چه در اعتقادات دامداران جبالبارز جیرفت دیدیم، مشابهت دارد. در آنجا نمک را که مال خواجهٔ خضر میدانند، با این باور بهجای مایهٔ ماست میگیرند که مانع از بین رفتن برکت محصول شود.<br />
<br />
در این مناطق نیز خضر راهنمای گمگشتگان بیابان و جنگل و کوه و مشکلگشای مردم هست و در بعضی نقاط از جمله در «گمیشان» دیدار او را موجب ثروتمند شدن میدانند. بهاعتقاد اغلب مردم از جمله مردم «پیمور» کلاردشت، تا کسی خوب و پاک نباشد بهدیدار خضر نایل نمیشود. کسانی که خضر را دیدهاند، او را بهصورت پیرمردی با لباس روحانی، یا با لباس پشمینهٔ بلند و یا بهصورت سیّدی با عمامهٔ سبز و ریش بلند و از این قبیل توصیف میکنند.<br />
<br />
علاوه بر اینها خضر در منطقهٔ مازندران نماد دیگری هم پیدا کرده که عبارت است از نور و شهاب آسمانی. تا آنجا که تحقیق شده است چنین اعتقادی در مورد خضر جز در حوزهٔ فرهنگی مازندران دیده نشد. در «رستمکلا»ی مازندران معتقدند خضر شبها بهصورت نور (شهاب آسمانی) به«امامزاده زینالعابدین» و «امامزاده سیدساره» میآید. باور دارند که در فاصلهئی که شهاب در آسمان میگذرد، اگر کسی بتواند سه بار بگوید «چل گو (گاو)، چل رسن (طناب)، چل چنگو (میخ طویلهٔ چوبی)» هر مرادی داشته باشد برآورده خواهد شد. «در نزدیکی آمل محلی است بهنام مصلّی و در آنجا مقربهئی است که بهنام خضر شهرت دارد. بیشتر دختران آمل هر شب پنجشنبه (چهارشنبه شب) بهآنجا میروند و برای گرهگشائی و شوهریابی بهشبکهها و میلههای ضریح دخیل میبندند، و باور دارند که خضر در شبهای پنجشنبه بهشکل نور بیرنگی بهدرون مقبره میآید و بهفرمان خداوند گره دخیل کسانی را که حاجتشان باید برآورده شود باز میکند.»{{نشان|۱۹}}<br />
<br />
<br />
==خضر و سیاگالش ==<br />
<br />
در گیلان و تالش بهعنصر اسطورهئی دیگری بهنام '''سیاگالش''' برمیخوریم که از جنبههای متفاوت با خضر وجوه مشترک دارد. سیاگالش موجودی است خیالی که در باورهای مردم این مناطق بهویژه در میان دامداران جای خاصی دارد. پارهئی از اعتقادات مربوط بهاو از این قرار است: برای دیدن سیاگالش باید نیت پاک داشت. سیاگالش ممکن است بهشکل حیوانات درآید، ولی معمولاً بهشکل چوپان جوان بلندبالا و سیه چردهئی ظاهر میشود. او دشمن شکارچیها است. هر وقت حیوانی بهویژه گاو جنگلی (گوزن) در خطر انسان قرار بگیرد، سیاگالش بهآن انسان ظاهر میشود. سیاگالش اگر با خوشی بهکسی ظاهر شود او را خوشبخت میکند و اگر بر کسی خشم بگیرد او را آزار میدهد. وقتی سیاگالش بهکسی ظاهر میشود، اگر آن شخص او را بشناسد، هرچه از خدا بخواهد برآورده میشود. سیاگالش بههر کس نظر کند زندگی پربرکت پیدا میکند. گاهی سیاگالش بهصورت پیرمردی با لباس پشمی گالشی{{نشان|۲۰}} ظاهر میشود. اگر سیاگالش بهکسی تخممرغ بدهد و او آن را در انبار برنج بگذارد، آن برنج هرگز تمام نمیشود. کسی که سیاگالش را ببیند رمهی گاو و گوسفندانش زیاد میشود. افسانهئی هست که در کوههای '''کوکلمرز''' (Kowkal Marz) در دهستان «عمارلو» گاو نری سرگردان است. در اوایل بهار که گاوها را بهییلاق میبرند گالشها اغلب صدای او را میشنوند. معتقدند این گاو نسبت بهصاحبش نافرمانی کرده و سیاگالش او را رانده است. «در میان شکارچیان مناطق دیلمان و طوالش بهگوزن (بعضی مواقع بز) موسوم بهسیاگالش که نگهبان و حافظ حیوانات است ایمان دارند. بههمین جهت از شکار این حیوانات خودداری میکنند.»<br />
<br />
چنان که پیداست بسیاری از اعتقادات مربوط بهسیاگالش با باورهای مربوط بهخضر در نقاط مختلف ایران مشابهت قابل توجهی دارد.<br />
<br />
سیاگالش احتمالاً بازمانده اسطورههای کهن اقوام گیل یا تالش است و بهنوبه خود در این فرهنگها نماد ذهنی نیازهای مادی مردمی است که معیشتشان مبتنی بر دامداری و شبانی است. چنین بهنظر میرسد که اعتقادات مربوط بهخضر و سیاگالش با توجه بهکارکردهای همانندی که هر یک در جامعهٔ خود داشتهاند، ضمن برخورد فرهنگها در یکدیگر تداخل کردهاند. اما با وجود همهٔ وجوه تشابه بهوضوح میتوان تشخیص داد که این دو، دو عنصر اسطورهئی متعلق بهدو جامعه متفاوتند که دارای کارکردهای مشابهاند.<br />
<br />
با بررسی و مقایسه اعتقادات مربوط بهخضر در حوزههای فرهنگی مختلف ایران خطوط اصلی سیمای خضر بهاین ترتیب مشخص میشود:<br />
<br />
۱. خضر عامل برکت در شئون عمده تولید و معیشت و بهویژه در تولید کشاورزی و دامپروری است. از این رو با اسطورههای کهن جوامع کشاورز و دامدار ایران و آسیای غربی مربوط میشود.<br />
<br />
۲. خضر موکل آبها است و از این طریق معتقدات مربوط بهخصر با کهنْباوریهای مربوط به«آناهیتا»، ایزدبانوی آب، پیوند مییابد.<br />
<br />
۳. خضر پیامبری همیشه زنده و مشگلگشا و راهنمای مردم است. و بهاین لحاظ با جاویدانان کارکردهای مشترک دارد.<br />
<br />
۴. باورهای مربوط بهخضر با اعتقادات مربوط بهآن دسته از چهرههای مذهبی که در فرهنگ عامّه جائی دارند، درآمیخته است.<br />
<br />
بهاین ترتیب خضر در فرهنگ عامّهٔ ایران سیمائی اسطورهئی-مذهبی پیدا کرده است.<br />
<br />
<br />
== خضر عامل برکت ==<br />
<br />
اعتقادات و باورهائی که دربارهٔ خضر در زمینه تولید کشاورزی وجود دارد، بهاحتمال زیاد ریشه در اسطورههای خدابانوهای زمین و باروری در ایران و بینالنهرین و دیگر تمدنهای کهن مجاور ایران دارد{{نشان|۲۱}}، دیدیم که کاکلک گندم در کرمانشاه «جای پای خضر» نامیده میشود و در مازندران نیز آن را با عبور خضر مربوط میدانند. از طرف دیگر شواهدی هست که ارتباط اعتقاد بهکاکلک گندم را با این اسطورهها تأیید میکند. از جمله آن که در همهٔ این اسطورهها خون قربانی را برای باروری در کشتزار میریزند. مشابهت یک افسانهٔ چینی نزدیک بهاسطورهٔ سیاووش با رسم قربانی کردن برای کاکلک گندم در ده '''نودون''' (Nowdun) کازرون قابل توجه است. این افسانه چینی حکایت از کشته شدن شاهزادهئی دارد که دشمنان پدرش او را تا گردن در خاک فرو میکنند و سپس گاوآهن بر سرش میرانند{{نشان|۲۲}}. در دهکدهٔ «نودون» اگر گندم کالک بزند برایش قربانی میکنند و سر حیوان قربانی شده را زیر خاک میکنند و خیش از روی آن میگذرانند، و معتقدند که اگر این کار را نکنند صاحب زمین میمیرد. هم چنین در اغلب روستاها معتقدند که اگر برای کاکلک خون نریزند «سر صاحبش را میخورد» یعنی صاحبش میمیرد. در «نومندان» تالش خون قربانی روز عید قربان را خشک میکنند و در آغاز تابستان با آب بهکشتزارها میدهند. «آئین سیاووش در ماوراءالنهر که سرزمین اصلی اسطورهٔ اوست در آغاز تابستان انجام مییافته است که آغاز انقلاب صیفی است.»{{نشان|۲۳}} نیز با اسطورههای کهن جوامع کشاورزی پیوند دارد.<br />
<br />
بههمین ترتیب در آئینهای مربوط بهجوامع دامدار نیز نمونههای زیادی میتوان یافت که با عقاید مربوط بهخضر در میان دامداران ریشههای مشترکی دارد.<br />
<br />
<br />
== خضر موکل آبها ==<br />
<br />
چنان که دیدیم اعتقادات مربوط بهخضر با آب ارتباط زیادی دارد. در حوزههای فرهنگی شمال ایران خضر صاحب آبها است و در باورهای ترکمنها در شب ۲۷ ماه رمضان هنگام عبور خضر آبها از حرکت میایستند. در «شهمیرزاد» در لحظهئی از شب «تیرماسیزه» که خضر میآید، آبها لال میشوند و آبشارها و جویبارها از صدا میافتند. در اصفهان اگر کسی آب بهخواب ببیند معتقدند از چشمهٔ خضر بهاو آب دادهاند. در گوشه و کنار ایران چشمههای بسیار بهنام خضر وجود دارد، و بسیاری از چشمهها را جای پای اسب خضر میدانند. در غرب فارس، در نزدیکی کازرون و در خرابههای «بیشابور»، باستانشناسان معبد نیایش آب را از دل خاک بیرون آوردهاند و در ضمن کاوشها دو مجسّمهٔ گاو که از نمادهای ایزدبانوی آب بوده و بههنگام آبادی معبد برفراز آن قرار داشته بهدست آمده است{{نشان|۲۴}} اتفاقاً اعتقاد بهگاو و یا گوسالهٔ خضر نیز مربوط بههمین منطقه است و با توجه بهارتباطی که خضر با آب و احتمالاً با «آناهیتا» ایزدبانوی آب دارد، شاید رابطهئی میان اعتقاد بهگاو خضر و گاوهای سنگی نگهبان معبد آب در این منطقه وجود داشته باشد.<br />
<br />
از سوی دیگر خضر، آناهیتا، و حضرت فاطمه زهرا دختر پیامبر اسلام در فرهنگ عامهٔ ایران اشتراکاتی دارند،{{نشان|۲۵}} و برخی از جنبههای اسطورهٔ آناهیتا که دیگر برای مردم مسلمان کارکرد خود را از دست داده بهاعتقادات مربوط بهحضرت فاطمه منتقل شده است. از جمله آناهیتا صاحب آبها است و در اعتقاد شیعیان نیز نهرهای دجله و فرات، و بنا بهباورهای مردم بعضی از روستاها، از جمله «ده صوفیان» سمنان، همهٔ آبهای جهان مَهر فاطمهٔ زهرا است. و چنان که دیدیم خضر نیز صاحب آبها است. هم چنین بنا بهاعتقاد شیعیان نمک مَهر فاطمهٔ زهرا است و دیدیم که برخی روستاها نمک را از آن خضر میدانند. سمنو را هم که از جوانهٔ تازه روئیدهٔ گندم درست میکنند و در بسیاری از نقاط مرکزی ایران یک غذای نذری است، شب هنگام میپزند و معتقدند که سحرگاه حضرت فاطمه میآید و انگشت خود را در آن میزند و سمنو را تبرک میکند. قاووتی را هم که در شهمیرزاد و آذربایجان و آستارا با گندم و چند دانهٔ دیگر درست میکنند شبهنگام در اتاق خلوتی میگذارند تا خضر بیاید و با پنجهٔ خود بهآن برکت ببخشد.<br />
<br />
از سوی دیگر رابطهئی که در بعضی نقاط میان زنان و نیازهای آنان با زیارتگاههای منسوب بهخضر وجود دارد، تا حدی یادآور جنبههائی از شخصیت اسطورهئی آناهیتا است. چنان که در مراسم مربوط بهزیارتگاههای بحرین و حوزهٔ بندرعباس و نیز در اعتقادات مربوط بهزیارتگاه آمل دیدیم. هم چنین در کتاب '''یشتها''' [اوستا] آناهیتا مظهر آبها توصیف شده و ایزدبانوئی است که در امر زادن زنان مؤثر است و اعتقاداتی نظیر اینها را درباره خضر در روستاهای ایران میبینیم. در نومندان تالش هنگام زایمان زنان از خضر یاری میخواهند و در گیلان «اگر بچه دیر بهدنیا بیاید مادر زائو (نوعروس) قرآن بر سر خود میگیرد و دور آوچا (= چاه آب) یا اطراف نهر یا رودخانه میگردد.»{{نشان|۲۶}}<br />
<br />
<br />
==خضر، پیامبر زنده==<br />
<br />
خضر چنان که دانستیم در فرهنگ عامه و در فرهنگ رسمی ایران از جمله جاویدانان است و بهاین لحاظ مشابهتهائی با «سوشیانت» در آئین زرتشتی و دیگر جاویدانان فرهنگهای ایرانی دارد. با این تفاوت که خضر رسالتی برعهده ندارد و در زمان بخصوصی برای اصلاح جهان ظهور نخواهد کرد. از جمله موارد اشتراک در جاویدانان اساطیری و مذهبی ایران این است که اغلب آنها هرکدام بهنحوی با آب مربوط میشوند. چنان که نطفهٔ «سوشیانت»در آب دریاچهٔ هامون نگهداری میشود. تا سرانجام در زمان موعود دوشیزهئی بههنگام آب تنی آن نطفه را بهخود بگیرد و از او سوشیانت بهجهان آید. اسفندیار هم برای دست یافتن بهروئین تنی که گونهئی بیمرگی است در آب هامون تن میشوید. خضر نیز آب حیات خورده و یا چنان که در '''شاهنامه،''' آمده در چشمهٔ زندگانی سروتن شسته است.<br />
<br />
<br />
==خضر و شخصیتهای مذهبی==<br />
<br />
چنان که گفته شد باورهای مربوط بهخضر با اعتقادات مربوط بهآن چهرههای مذهبی که در فرهنگ عامه جائی دارند، مشابهتهای قابل توجهی دارد. بهویژه چنین مشابهتهائی را در مورد حضرت علی نیز میبینیم. مثلاً در شهمیرزاد خضر را همان حضرت علی میدانند و معتقدند چشمهٔ بزرگ شهمیرزاد بر اثر ضربت شمشیر آن حضرت از کوه جوشیده است و از این رو برای آن تقدسی قائلند. در نقاط دیگر ایران نیز چشمههائی وجود دارد که آنها را جای سم اسب علی میدانند. خضر و علی هر دو قهرمان قصههای مشکلگشا هستند. داستان منظومی هم دربارهٔ خضر و علی وجود دارد که بارها بهصورت کتابچهٔ کوچکی بهچاپ رسیده است. در این داستان عامیانه حضرت علی که هنوز کودک نابالغی است، روزی با کودکان عرب بهبازی مشغول است که اتفاقاً خضر گذارش بهآنجا میافتد. حضرت علی خضر را بهنام صدا میزند و میگوید امروز بههر جا میروی مرا هم با خود ببر، خضر میگوید این کار ممکن نیست.<br />
<br />
::'''کی توانی تو که با ما قدمیساز کنی'''<br />
<br />
::'''گر شوی همچو یکی مرغی و پرواز کنی'''<br />
<br />
::'''ده و دو گام زنم هر دو جهان را یکدم'''{{نشان|۲۷}}<br />
<br />
::'''نیست مانند من امروز کسی در عالم'''<br />
<br />
بههرحال بنا بهقراری که میگذارند، خضر یک بار از نظر حضرت علی غایب میشود و بهمشرق میرود اما ناگهان آن حضرت را پشت سر خود میبیند. بار دیگر بهمغرب میرود و این بار هم آن حضرت را میبیند که سر راهش ایستاده است.<br />
<br />
{{شعر}}<br />
{{ب|'''طفل (علی) گفتا که ایا خضر ترا مینگرم'''|'''هست این لحظه دو ساعت که ترا منتظرم'''}}<br />
{{پایان شعر}}<br />
<br />
خضر بهسراغ «الیاس» میرود و داستان را برای او می گوید. الیاس جواب میدهد<br />
<br />
{{شعر}}<br />
{{ب|'''... که آیا خضر نبی'''|'''هفت سال است که این طفل چنین کرده بهما'''}}<br />
<br />
{{ب|'''روزی آمد ته دریا و بهمن یاری کرد'''|'''چند روزی بهمن غمزده دلداری کرد.'''}}<br />
{{پایان شعر}}<br />
<br />
سرانجام خضر بهکنار چشمهٔ آب حیات میرود تا آب بنوشد، اما آنجا هم دست حضرت علی با جام آب از ته چشمه بیرون میآید و بهاو آب میدهد، و در آخر داستان حضرت از خضر میخواهد که همیشه یار و کمک شیعیان او باشد. {{نشان|۲۸}}<br />
<br />
ساخت این قصه شباهت زیادی بهداستان موسیٰ و خضر دارد، با این تفاوت که در اینجا خضر و علی بهجای موسی و خضر نشستهاند، و بنا بهآنچه گردآوری شده است، بهنظر میرسد این تنها تأثیری باشد که فرهنگ عامه از داستان موسیٰ و خضر قرآن گرفته باشد.<br />
<br />
خضر در فرهنگ عامه با دیگر شخصیتهای مذهبی نیز مشابهتهائی دارد که در طول مقاله بهآنها اشاره شده است.<br />
<br />
<br />
==نکات دیگری دربارهٔ خضر==<br />
<br />
در بعضی نقاط ممکن است خضر بهجای «پری» یا بهاصطلاح امروزی اغلب دهات «پیر» یک مکان یا چشمه یا درخت نشسته باشد. چنین است در مورد بیشتر درختان و چشمههائی که نام خضر بر آنهاست. و این باقیمانده از اعتقاد بهجاندار بودن همهٔ جامدات و «مینو» داشتن آنها در اعتقادات زرتشتی و قبل از آن است. چنان که در مورد پیرهای دوروبر «یزد» و جاهای دیگر نیز صادق است.{{نشان|۲۹}} و چنین است در مورد بسیاری از مساجد، درختان و چشمهها که در اعتقادات مردمان شهرها و روستاها «پیر» دارند.<br />
<br />
وظیفهٔ مشکلگشائی و نجاتبخشی که خضر در فرهنگ عامه دارد، او را با نیمخدایانی که رابط زمینیان و جهان خدایان بوده و اغلب بهیاری مردمان برمیخاستهاند، مقایسهپذیر میکند. در کتاب '''اعلام قرآن''' آمده است که: «میگویند الیاس نیمی فرشته و نیمی انسان است و در خشکی بهنجات درماندگان میشتابد.» و میدانیم که الیاس برادر حضرت خضر است و حتی وظیفهٔ نجات درماندگان خشکی را که در اینجا و در بیشتر متون قدیمی بهاو نسبت دادهاند، فرهنگ عامه برعهدهٔ خضر نهاده است. و در واقع این خضر است که نیمی فرشته و نیمی انسان است.<br />
<br />
داستان موسیٰ و خضر قرآن هم چنان که در '''دائرةالمعارف اسلامی''' و بهنقل از آن در ترجمه و نفسیر قرآن زینالعابدین رهنما آمده،{{نشان|۳۰}} ممکن است از داستان «گیلگَمَش» مایه گرفته باشد، و در این صورت «اوتناپیشتم» [یا، اوتَنهَپیشتیم] که در حماسهٔ گیلگمش بهحیات جاویدان دست یافته است، میتواند همان خضر باشد.{{نشان|۳۱}}<br />
<br />
بهطور کلی از آنجا که فرهنگهای کهن آسیای غربی، ایران و آسیای میانه، طی تاریخ آمیختهگیهای بسیار پیدا کردهاند؛ شخصیتهای اساطیری یا شخصیتهای مذهبی، آنها که هالهئی از اعتقادات و باورهای افسانه مانند بر گرد خود دارند، با عناصر فرهنگی ملّتهای مجاور تداخل پیدا کردهاند. چندان که برخی از این شخصیتها، از جمله «خضر» آمیزهئی شده از عناصر مختلف، که گاهی در شناخت آنها بهتضادهائی هم برمیخوریم.<br />
<br />
<br />
در باب '''خضر،''' هنوز گفتنیهای بسیار هست، چون قصهها، ضربالمثلها و شوخیها، ارتباط خضر با اساطیر ایرانی و غیرایرانی و با فرهنگ مادّی مردم، نام مکانها، زیارتگاهها، سنگها، چشمهها و درختانی که در گوشه و کنار ایران بهنام او وجود دارد، و مانند اینها که در این مقال مجال شرح آنها را نداشتهایم. بماند تا فرصتی دیگر.<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
<br />
#{{پاورقی|۱۸}}اسدالـله معینی. '''جغرافیا و جغرافیای تاریخی گرگان و دشت.''' صفحهٔ ۱۵۲.<br />
#{{پاورقی|۱۹}}از یادداشتهای آقای علی بلوکباشی.<br />
#{{پاورقی|۲۰}}گالشها یکی گروه شغلی هستند که در تمام مناطق کوهستانی از مشرق مازندران تا مغرب گیلان پراکندهاند و معیشتشان متکی بر گاوداری است. برای اطلاع درباره گالشها نگاه کنید بههوشنگ پورکریم. '''گالشها و تقسیم کار.''' مجموعهٔ سخنرانیهای هفتمین کنگره تحقیقات ایران.<br />
#{{پاورقی|۲۱}}برای اطلاع بیشتر در زمینهٔ اسطورههای خدابانوهای زمین و باروری نگاه کنید بهمقدمهٔ '''اساطیر ایران''' نوشته دکتر مهرداد بهار.<br />
#{{پاورقی|۲۲}}جیجی کویاجی. جلیل دولتخواه. '''آئینها و افسانههای ایران و چین باستان.''' از صفحه ۷۸ تا ۹۰<br />
#{{پاورقی|۲۳}}مهرداد بهار. '''اساطیر ایران.''' مقدمه. صفحهٔ پنجاه و سه.<br />
#{{پاورقی|۲۴}}«'''معجمالبلدان''' آورده است که در نزدیکی «الیشتر» دو صورت در کوه نهاوند هست، یکی بهشکل گاو و دیگری بهشکل ماهی. گویند این دو صورت حافظ آب نهاوند هستند و آب نهاوند را تأمین میکنند. اهالی این تصاویر را «گاماسا» گویند.» محمدابراهیم باستانی پاریزی. '''خاتون هفت قلعه.''' ص ۲۸۴ / - «کاکیل و کاوکیل - این هر دو بهمعنی شب و روز شانزدهم دیماهاند و بهنظر میرسد جزء اول آن لفظ گاو باشد. اصل این جشن منسوب بهافسانهٔ فریدون پادشاه داستانی است. در روز شانزدهم دی فریدون بر گاوی سوار شد، و این شبی است که گاو کشندهٔ ارادهٔ ماه ظهور نمود. و این گاوی است نورانی که شاخهایش از زر و بقیهٔ بدنش از سیم است و ساعتی آشکار میشود و ناپدید میگردد. هرکس در ساعت ظهورش بهاو بنگرد دعایش مستجاب خواهد بود و گویند در این شب بر کوه بزرگ صورت گاوی پدیدار شود و اگر محصول آن سال خوب باشد دوباره نعره برآورد و اگر خشکسالی باشد یک بار فریاد کند.» حبیبالـله بزرگزاد. '''جشنها و اعیاد ملی و مذهبی در ایران قبل از اسلام.''' صفحهٔ ۴۹. / - هم چنین نگاه کنید بهاعتقادات مربوط بهگاو خضر در غرب فارس و نیز داستان گاو و سیاگالش در کوههای «کوکل مرز» عمارلو، که هر دو درهمین مقاله آمده است.<br />
#{{پاورقی|۲۵}}«در دیلم نزد پیران بهویژه زنان پیر کوههای دورافتاده رسم است که رنگینکمان یا کمانهٔ آسمان یا قوس و قزح را مقدس شمرده آن را نشانهئی از دختر پیغمبر میشمارند و چون چشمشان بهرنگین کمان بیفتد صلوات فرستاده شعری هم میخوانند که چنین است: '''زاراشو در پیرئن / یا لمنگ اونی نشئن''' «زارا» همان «زهرا» و پیغمبر همان پیغمبر اسلام است. اگر کسی ریشهٔ این کهن باوری و پیوند زهره ایزدبانوی آب را با سردستهٔ ایزدان جوّ یعنی ایزد تیر که زهره گاهی دختر آن شمرده میشود نداند، گمان خواهد کرد که بنیاد این گمان پیران و عوام دیلم از روزگار گسترش دین تشیع است. اما از اشارات این یادداشتها دربارهٔ «تیر» و «آناهیتا» و این که تیر سرپرست و خدای حکما و دانشمندان و نویسندگان هم بوده، بهوی مانند «هرمس» و «ادریس» همچون پیغمبر هم میگریستند، دانسته میشود که این رسم بسیار کهن از عقیدهئی بسیار کهنتر دربارهٔ ایزدان تیر و ناهید که همچون پدر و دختر هم گاهی تصور میشدند، سرانجام با ظرافت خاص اندیشهٔ ایرانی یا پیغمبر اسلام و دخترش که اتفاقاً نامش هم با زهره یکسان بهنظر میآید، چون در دیلم زهرا و زهره را «زارا» و «زوره» تلفظ میکنند، تطبیق شده است.» احمد اقتداری. '''دیار شهریاران،''' جلد نخستین بخش دوم. صفحه ۹۵۸.<br />
#{{پاورقی|۲۶}}محمود پاینده. '''آئینها و باورداشتهای گیل و دیلم.'''<br />
#{{پاورقی|۲۷}}بهاعتقاد مردم تهران هر قدم خضر دوازده فرسنگ است.<br />
#{{پاورقی|۲۸}}این داستان بهاختصار از کتابچهئی با عنوان «حضرت مشکلگشا» نقل شد که توسط انتشارات جیبی (تهران، ناصرخسرو) چاپ شده نقل شد و با رونوشتی از نسخهئی خطی مورخ ۱۳۴۴ قمری از همین قصه که متعلق بهآقای رجائی زفرهئی است تطبیق داده شد.<br />
#{{پاورقی|۲۹}}«مینوی پدیدههای طبیعت که چون روان و فروهر مردمان نیروئی جدا از طبیعت ایشان است در نزد انسان بدوی شکلی انسانی یا گاه حیوانی دارد... مانند سیاوش خدای نباتی در اساطیر ایران... و پیران در حوالی یزد که داستانهای مشترکی در فرو رفتن بهزمین دارند... و این [پیران] ظاهراً بهمعنی سالخورده نیست... پیر ممکن است صورت دیگری از [پری] باشد.» مهرداد بهار. '''اساطیر ایران.''' صفحه سی و چهار<br />
#{{پاورقی|۳۰}}زینالعابدین رهنما. '''ترجمه و تفسیر قرآن''' مقدمهٔ سورهٔ کهف.<br />
#{{پاورقی|۳۱}}دربارهٔ گیلگمش نگاه کنید به: '''گیلگمش کهنترین حماسه بشری''' در شماره ۱۶ کتاب هفته و '''پهلواننامهٔ گیلگمش''' پژوهش و برگردان دکتر حسن صفوی.<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۱۳]]<br />
[[رده:کتاب کوچه]]<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%C2%AB%D8%AE%D8%B6%D8%B1%C2%BB_%D8%AF%D8%B1_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B1%D8%B3%D9%85%DB%8C_%D9%88_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%91%D9%87%D9%94_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B1&diff=31990«خضر» در فرهنگ رسمی و فرهنگ عامّهٔ ایران ۱2012-06-29T18:12:43Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:10-154.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۴]]<br />
[[Image:10-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۵]]<br />
[[Image:10-156.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۶]]<br />
[[Image:10-157.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۷]]<br />
[[Image:10-158.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۸]]<br />
[[Image:10-159.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۵۹]]<br />
[[Image:10-160.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۶۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۱۶۰]]<br />
<br />
<br />
'''محمد میرشکرائی'''<br />
<br />
<br />
خِضْر در اکثر نقاط ایران نام آشنائی است. نام '''خضر''' را بر بسیاری از آبادیها، چشمهها، کوهها، درختان، سنگها و زیارتگاهها، نهادهاند. با این همه ویژگیهای شخصیت خضر در فرهنگ عامّهٔ ما هنوز چنان که باید شناخته نشده و بسیاری از مطالب مربوط بهاو در هیچ جا ثبت نشده است.<br />
<br />
کلمهٔ «خضر» در لغت بهمعنی سبزی، شاخهٔ درخت، زراعت و جای بسیار سبز آمده است. این معانی چندان هم با خصوصیاتی که خضر در عقاید عامهٔ مردم ایران دارد بیارتباط نیست. زیرا همهٔ این معانی با زندگی و سرسبزی مربوط است و خضر نیز بنا بهروایات و بنا بهاعتقادات مردم، آب حیات خورده و جاودانه زنده است. <br />
<br />
از نظر آمیختگی اعتقادات مربوط بهخضر و باورها و افسانههای قهرمانان و شخصیّتهای اساطیری دینی دیگر، در مناطق مختلف ایران دارای چهرههای متفاوتی شده است. او موکّل آبها است، برکت خرمنها است، نگهدارندهٔ رمهها است، صاحب شکارهای کوهستانها است، مشکلگشا است، راهنمای گمگشتگان بیابانها است،... و بهطور کلی همه جا چهرهئی مهربان دارد. بهندرت ممکن است خشم و تندی بهاو نسبت دهند در بیشتر شهرها و دهات و در میان اغلب ایلاتیان، داستانها از او بر سر زبانها است و سالخوردگان خاطرهها از یاری خضر در خاطر دارند. هم چنین دربارهٔ او لطیفههای بسیار در قالب قصهها و ضربالمثلها وجود دارد که همه از محبوبیت و مردمی بودن او حکایت میکند. <br />
<br />
علاوه بر گوناگونیئی که در خرده فرهنگها و فرهنگهای مختلف سرزمین ایران در خصوصیات خضر دیده میشد شخصیت خضر در ادبیات و فرهنگ رسمی نیز با شخصیتی که در فرهنگ سنتی یا فرهنگ عامّهٔ ایران دارد، کاملاً متفاوت است؛ مگر در مواردی که فرهنگ عامّه زیر تأثیر مستقیم تعلیمات دینی قرار گرفته باشد، مثلاً در شهرهائی که مراکز حوزههای تعلیمات دینی بوده یا هست، و نیز در روستاهایی دوروبر و وابسته بهآنها.<br />
<br />
مطالبی که در متون قدیمی دربارهٔ خضر آمده، بهندرت گویای اعتقادات و باورهای عامّه است نویسندگان این متون اغلب مطالب خود را از منابع و مآخذ پیش از خود گرفتهاند، و بنابر اعتقادات و اطلاعات و شنیدههاشان، گاهی در متن جدید چیزی هم بهآن افزوده یا از آن کاستهاند. <br />
<br />
آن چه در این مقاله خواهد آمد، بر دو زمینهٔ اساسی مبتنی است:<br />
<br />
۱. مطالبی که در کتابهای دینی و متون قدیم و جدید فارسی و غیرفارسی، و نیز در فرهنگنامهها دربارهٔ خضر و دیگر شخصیتهای اساطیری و مذهبی، که بهنحوی ممکن است با او مرتبط باشند، آمده است. <br />
<br />
۲. اعتقادات و باورهای مردم مناطق گوناگون ایران دربارهٔ خضر، که اغلب ضمن گفتوگو با مردمان شهری و روستائی و ایلی فراهم آمده، و در این مقاله عمدتاً بهآنها پرداختهایم.<br />
<br />
<br />
==خضر در متون ادبی و دینی==<br />
<br />
بهطور کلی آن چه در متون، اعم از فارسی و غیرفارسی آمده، یا برگرفته از حکایت اسکندر و رفتنش بهظلمات بهجستوجوی آب زندگانی است، یا متأثر از داستان موسی و خضر و ترجمهها و تفسیرهای قرآن است؛ و بیتردید این داستانها نیز ریشه در فرهنگهای کهنتر دارند، که برای بررسی و شناخت آنها باید بهتحقیق در شخصیّتهای اساطیری پرداخت. <br />
<br />
دربارهٔ خضر و داستان اسکندر در '''تاریخ بلعمی''' چنین آمده است: «... و اندر نسب خضر خلاف است. گروهی گفتهاند از فرزندان [یهود بن یعقوب] است از بنیاسرائیل و گروهی گفتند نه از بنیاسرائیل بود [و پیش از اسحاق بود] و بهوقت ابراهیم علیهالسلام بود. از فرزندان سام بن نوح نام او ارلیا بن ملکا بن فالغ بن عابر بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح و بهخبر اندر است که خضر [بر] مقدمهٔ ذالقرنین بود. آن ذوالقرنین پیشین و او گرد جهان برگشت از مشرق تا بهمغرب بهطلب چشمهٔ حیوان که بخورد تا جاودان بماند و تا رستخیز نمیرد و خضر بر مقدمهٔ لشگر او بود. پس خضر آن چشمه را بیافت و از آن آب بخورد و ذوالقرنین نیافت و بمرد و خضر بماند.»{{نشان|۱}}<br />
<br />
در کتاب '''اسکندرنامه''' روایت فارسی «کالیسنسن دروغین» شرح دست یافتن خضر بهچشمهٔ حیوان در ظلمات، چنین آمده است: ... پس یک روز ناگاه خضر علیهالسلام چیزی در دست داشت، از دست او بر زمین افتاد. او دست فرا کرد تا آن چیز بردارد. دست او بر آب آمد. بهجست، آنجا چشمهٔ آب دید بهطعام همچون عسل، بدانست که آب حیات است، از آن آب بازخورد و بهطعام آن هرگز هیچ نخورد بود، و آنجا دو رکعت نماز بکرد و خود لشگر را نگفت که من آب حیات خوردم... خود بهتعجیل بر شاه اسکندر آمد و سر اسب شاه بگرفت... چون بدان جایگاه رسیدند، خضر علیهالسلام چشمهٔ آب طلب کرد، نیافت.»{{نشان|۲}}<br />
<br />
در '''شاهنامهٔ''' فردوسی نیز خضر هدایت سپاه اسکندر را در ظلمات برعهده دارد و در آنجا بر آب حیوان دست مییابد و اسکندر که بر سر یک دوراهی از خضر جدا شده است، ناکام میماند.<br />
<br />
{{شعر}}<br />
{{ب|«'''ورا اندر این خضر بُد رایزن'''|'''سرِ نامداران آن انجمن'''}}<br />
{{ب|'''سدیگر بهتاریکی اندر دو راه'''|'''پدید آمد و گم شد از خضرشاه'''}}<br />
{{ب|'''پـیـمبـر سوی آب حیوان کشید'''|'''سر زندگانی بهکیوان کشید'''}}<br />
{{ب|'''بدان آب روشن تن و سر بشست'''|'''نگهدار جز پاک یزدان نجست'''»{{نشان|۳}} }}<br />
{{پایان شعر}}<br />
<br />
و اما داستان موسی. در '''سورهٔ کهف''' داستانی دربارهٔ موسی آمده که خلاصهٔ آن چنین است. موسی بههنگام مناجات از خداوند میخواهد که اگر بر روی زمین کسی هست که بیش از او میداند، بهنزدش برود و از او علم بیاموزد. جواب میشنود که مرا بندهئی هست در میان دو دریا (مجمعالبحرین) و طعام تو بهدیدار او رهنمای تست. بقیهٔ داستان بهاختصار از ترجمه و تفسیر زینالعابدین رهنما از این قرار است: «... و موسی یوشع ابن نون را بفرمود که طعامی بردار تا برویم بهآن مجمعالبحرین. باشد که مر آن بنده خدای عزوجل صالح اندریابیم و از وی علم آموزیم. یوشع زنبیلی برداشت و یک ماهی بزرگ بریان کرده بدان زنبیل اندر نهاد، و برفتند تا بدان مجمعالبحرین برسیدند و آنجا دو دریا اندرهم آمد، یکی از نواحی اردن و دیگر از سوی فلسطین. چون آنجا برسیدند هر دو سخت مانده گشته بودند و بنشستند و بخفتند. و موسی علیهالسلام بهخواب اندر شد و یوشع زمانی بنشست، همچنان خواب بر وی غلبه کرد. آن ماهی بریان از زنبیل بیرون آورد و برکنار دریا بنهاد. ایدون گویند که آنجا چشمه بود، آب حیوان. یک قطره از آن آب بهماهی برافتاد، ماهی زنده گشت و بهدریا اندر شد و آب از این سو و از آن سو باز شد و ماهی بر آنجا همی رفت... پس هر دو همچنان خوابآلود برخاستند. ماهی آنجا فراموش کردند. پس همچنان بر لب دریا همی برفتند... چون موسی از یوشع طعام خواست، آن گاه یوشع را حدیث ماهی یاد آمد... پس هم بر این پی که آمده بودند بازگشتند... همی آمدند تا بدان سنگ باز رسیدند که از آنجا رفته بودند. و آن سنگی بود سبز شده از آن جهت که خضر آنجا نماز کرده بود و آن جا هیچ کس را نیافتند و ماهی را یافتند... و موسی و یوشع از پس آن ماهی رفتند تا برسیدند بهجزیرهئی و خضر را یافتند{{نشان|۴}} خضر پس از آشنایی با موسی تعلیم او را مشروط بهآن میکند که دربارهٔ کارهائی که انجام میدهد از او توضیح نخواهد. موسی این شرط را میپذیرد، اما خضر کارهائی انجام میدهد که بهنظر موسی معقول نمیرسند و بناچار دربارهٔ آنها پرسش مینماید. سرانجام خضر اسرار آن کارها را بهاو میگوید و از نظرش ناپدید میشود و موسی هر چند میجوید دیگر خضر را نمییابد. <br />
<br />
البته در قرآن در هیچ جای داستان یاد شده نامی از خضر نیامده است و همه جا از شخصی که موسی برای کسب دانش بهنزدش رفته است بهنام بندهٔ خدا یاد شده. اما مفسران قرآن آن بندهٔ خدا را خضر دانستهاند. <br />
<br />
قسمتی از شرحی که در '''لغتنامهٔ''' دهخدا دربارهٔ خضر آمده، بهاختصار چنین است: «... نام پیغامبری که خداوند تعالی موسی علیهالسلام را بهتعلیم نزد او فرستاد و موسی بر کردههای او انکار آورد و خضر حکمت اعمال خود بدو نمود و از او جدائی جست و خضر تا قیامت زنده باشد و مسافران خشکی را یاری دهد، چنان که الیاس مسافران دریا را ... [بر] طبق قول شهنامه اسکندر بهقصد آب حیوان حرکت کرده و در ظلمات گم شد. و خضر که رایزن او در این سفر بود بهآب حیات دست یافت و از آن آب بخورد و تن بشست و زندگانی جاویدان یافت...»<br />
<br />
خضر در ادبیات فارسی و بهویژه در ادبیات عرفانی فارسی نیز جای خاصی پیدا کرده است. و بهلحاظ نقشی که در داستان اسکندر و داستان موسی دارد، در ادبیات فارسی مظهر عقل، خرد، آگاهی، جاودانگی و راهنمای طریقت شده است و بارها موضوع تشبیهات و استعارات لطیف عرفانی شاعران قرار گرفته است. از آن جمله است این بیت حافظ.<br />
<br />
{{شعر}}<br />
{{ب|'''گذار بر ظلماتست خضرِ راهی کو؟'''|'''مباد کاتش محرومی آب ما ببرد!'''}}<br />
{{پایان شعر}}<br />
<br />
در شعر جدید فارسی نیز که در دههٔ ۵۰ – ۱۳۴۰ بهسبب اختناق فرهنگی بهجانب سمبل و نماد گرائیده بود، گهگاه نجاتبخش بودن خضر مورد توجه قرار گرفته است. مانند <br />
<br />
:«'''ای خضر سرخپوش صحاری!'''<br />
<br />
:'''خاکستر خجستهٔ ققنوسی را'''<br />
<br />
:'''بر این گروه مرده بیفشان.'''»{{نشان|۵}}<br />
<br />
بیمناسبت نیست که این قسمت را با نقل داستان زیبائی از یکی از متون فارسی قرن ششم بهپایان بریم. این داستان چنان که از محتوای آن برمیآید بهاحتمال زیاد از فرهنگ عامّه مایه گرفته است؛ و در آن با همان سادگی و صراحت فرهنگ عامّه، تبلور خشم مردم ستمکشیده در وجود خضر آرمانیشان بهروشنی تصویر شده است:<br />
<br />
«گویند ملکی بود، همیشه آرزو کردی کی خضر را بهبیند، تا از وی سئوال کند. وزیرش گفت، «آنچ ترا بهکار نیاید چرا میطلبی، آنچ کس نطلبید.» بنشنید، تا درویشی بود بیچاره. او بیامد بهطمع گفت «صد دینار دیگر ده تا بهصدقات دهم تا مگر خضر را ببینم.» بهوی داد. مدتی دیگر باز آمد گفت «صد دینار دیگر بهصدقات دهم تا مگر خضر را ببینم.» صد دینار دیگر بداد. روزی نشسته بود دلتنگ. خضر علیهالسلام پیش آمد. گفت «ای مرد چرا دلتنگ شدی؟» گفت وعده دادم پادشاهی را که خضر را بهوی نمایم، نمیتوانم.» گفت «با من بیا.» گفت «نیارم آمدن کی سوگند خورده است اگر بیخضر روم مرا بکشد.» گفت «مترس با من بیا.» چون در پیش ملک رفت ملک گفت «تو کسیتی کی مرا سجود نکردی؟» گفت «من کس را سجود نکنم.» گفت «تو که باشی؟» گفت «من خضرم.» گفت «اگر تو خضری سئوال مرا جواب ده.» گفت «بگو». گفت «این ساعت خدا چه میکند» گفت «بگویم.» این درویش کی برپا خاست، وی را بهجای خویش بنشان و تو برخیز.» مَلِک برخاست و درویش بنشست. خضر گوید «کی آفریدگار این ساعت این میکند کی دیدی. مُلک از تو بستد و بهوی داد.» تیغ بر گردن مَلک زد و سرش بینداخت...»{{نشان|۶}}<br />
<br />
<br />
==خضر در فرهنگ عامّه==<br />
<br />
بنا بهاعتقاد مردم بیشتر نقاط ایران، خضر پیامبری است که حیات جاویدان دارد. راهنمای گمگشتگان بیابانها، برآورندهٔ حاجات و یاریدهنده نیازمندان و درماندگان است، و هر کس از سر صدق و صفا او را بخواند بهیاریش میشتابد. این جنبه از شخصیت خضر بهلحاظ مشابهت با چهرهئی که در آثار مکتوب و فرهنگ رسمی و متون دینی ایران از او تصویر شده، بیشتر شناخته و معرفی شده است. اما در صفحات جنوب و غرب و شمال ایران، خضر علاوه بر اینها، کارکرد دیگری هم دارد. از آنجا که مردم در زندگی روزمرهشان پشتوانهٔ اقتصادی نداشتند یا این پشتوانه بسیار ناچیز بود، و نیز بهسبب ناآگاهی آنها بهپدیدههای طبیعت، خطر در نظرشان بهصورت یکی از نمادهای ذهنی نیازهای مادی در فعالیتهای تولیدی جلوه کرده است. چنان که برحسب نوع تولید، نحوهٔ معیشت، چگونگی روابط اقتصادی و فرهنگی و نیز بهتناسب شرایط اجتماعی و طبیعی هر منطقه، جا بهجا عامل برکت تولیدات کشاورزی، حافظ دامها، برکتدهندهٔ فرآوردههای دامی، حامی کشتیها و صیادان، دارندهٔ شکارهای کوهستانها و صاحب آبها و چشمهها شده است. از این رو در این مناطق چشمهها، درختان، سنگها و مکانهای نظرکردهٔ بسیاری بهنام خضر وجود دارد. او در بعضی نقاط حتی نمادهای خاصی هم پیدا کرده است. مثلاً ایلنشینان نواحی غربی فارس بهگاو یا گوسالهٔ خضر باور دارند، که چون آن گاو یا گوساله بر خرمنهاشان بگذرد برکت بههمراه آورد، و کشاورزان مناطق جنوبی و شرقی فارس برکت را حاصل عصای خواجه خضر میپندارند؛ در ترکمنصحرا و در روستاهای مازندران شهاب آسمانی را خضر میدانند، و بهاعتقاد مردم لرستان چوب درخت بادام عصای خواجه خضر است. <br />
<br />
برای تحلیل سیمای اسطورهئی - مذهبی خضر، لازم است که باورهای مربوط بهاو در حوزههای فرهنگی مختلف ایران، با اعتقادات مربوط بهدیگر شخصیتهای اسطورهئی و مذهبی، که بهنحوی در فرهنگ عامه جائی پیدا کردهاند، مقایسه شود، و با مطالب متون ادبی و مذهبی و افسانهها و اسطورههای کهن مطابقت داده شود. <br />
<br />
<br />
==حوزهٔ فرهنگی کرمان==<br />
<br />
در کرمان در سیمای اسطورهئی - مذهبی خضر ریشه در اقتصاد مبتنی بر دامپروری و کشاورزی دارد. در باورهای طوایف دامدار کوچنده و دهنشینان این منطقه، خضر صاحب گوسفندان و حامی آنها است. نظر کردن خضر موجب برکت رمهها و شیر گوسفندان میشود و پستان گوسفند مایهٔ خواجه خضر است. در ده «محمدآباد مسکون» مرکز بخش «جبالبارز» شهرستان «جیرفت» اگر مقدار کرهئی که از ماست بهدست میآید کم باشد، مایهٔ ماست را عوض میکنند، و آن را از خانواده دیگری میگیرند، و برای آن که برکت از آن خانه بیرون نرود، در ازای مایهٔ ماست کمی نمک، که آن را مال خواجه خضر میدانند، بهآنها میدهند. هم چنین اگر آن مقدار کره بیش از اندازهٔ معمول باشد، آن را حاصل نظر خواجه خضر میدانند و برایش نذری میدهند. گاهی بعضی از کشاورزان «محمدآباد مسکون» نذر میکنند که مقداری گندم برای خضر بکارند. در این صورت گندم نذری را جداگانه میکارند و هنگام برداشت نیز آن را جدا از گندمهای خودشان درو کرده محصولش را میان فقرا تقسیم میکنند. دامداران «جبالبارز» اغلب هر ساله یک گوسفند نر را نذر خضر میکنند و بهاصطلاح آن را «خواجه خضری» میکنند و آن را برای نری داد بهگله در نظر میگیرند. بسیاری از روستائیان کرمان برکت خرمن را هم حاصل نظر خضر میدانند. مثلاً در ده '''بَلْوَرْد''' (Balvard) از توابع '''سیرجان''' سنگی در میان خرمن و زیر گندمها قرار میدهند، و هنگام برداشت که گندم را با ترازو میکشند، هر وقت بهآن سنگ برسند، آن را عقب میزنند و در میان گندم پنهان میکنند، تا خرمن تمام شود. این سنگ را سنگ خواجه خضر مینامند و معتقدند که اگر قبل از برداشتن خرمن سنگ از میان گندم بیرون آورده شود، برکت از خرمن میرود. <br />
<br />
در بیشتر نقاط کرمان، از جمله در دهات دوروبر شهر کرمان و ماهان و روستاهای اطراف زرند، بافت و سیرجان، روز چهلم بهار (نهم اردیبهشت) حشمداران شیر گوسفندانشان را نذر خواجه خضر میکنند. این روز نخستین روزی است که شیر گوسفندان را بهمصرف درستکردن ماست و پنیر میرسانند. برخی از عشایر اطراف سیرجان شیر نذری روز چهلم بهار را به'''فال کوه''' یا «کوه شاهخیرالـله» که در نزدیکی ده «پاریز» قرار دارد میبرند و با آن آش شیر (آشی است مانند آش رشته، که بهجای آب، شیر در آن میریزند) میپزند و آن آش را میان مردم تقسیم میکنند. بیشتر مردم پاریز و دهات دوروبر آن، در این روز به'''فال کوه''' میروند و بهشادی و تفریح میپردازند.<br />
<br />
روستائیان و عشایر کرمان درویشانی را که بهسر خرمنها و بهچادرهای ایلی میروند و مدح علی میخوانند بسیار محترم میشمارند، چون معتقدند که شاید یکی از اینها خواجه خضر باشد. در این باره در اطراف سیرجان این داستان بر سر زبان مردم است که خضر یک بار بهصورت درویشی پشمینهپوش بهچادر یکی از حشمداران بزرگ که گوسفندانش مورد دستبرد دزدان قرار گرفته بود رفته است. و بر اثر توجه خضر برکت و ثروت بهآن شخص و خانوادهاش روی آورده است.{{نشان|۷}} در بعضی نقاط کرمان شکارهای کوهستان را هم مال خواجه خضر میدانند.<br />
<br />
{{چپچین}}([[«خضر» در فرهنگ رسمی و فرهنگ عامّهٔ ایران ۲|ادامه دارد]]){{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
== پاورقیها ==<br />
<br />
# {{پاورقی|۱}} تاریخ بلعمی، صفحه ۴۳۶.<br />
# {{پاورقی|۲}} ایرج افشار. اسکندرنامه روایت کالیستنسن دروغین. صفحه ۸. <br />
# {{پاورقی|۳}} ژولمول. '''شاهنامهٔ فردوسی'''. جهانگیر افکاری. جلد پنجم. صفحه ۱۰۹.<br />
# {{پاورقی|۴}} زینالعابدین رهنما. تفسیر و ترجمه قرآن. جلد دوم. مقدمهٔ سورهٔ کهف. صفحه ۵۳۵.<br />
# {{پاورقی|۵}} شفیعی کدکنی (م. سرشک). '''در کوچهباغهای نشابور'''. شعر «حتی نسیم را». صفحه ۷۳.<br />
# {{پاورقی|۶}} محمد بن محمود بن احمد طوسی. '''عجایبالمخلوقات'''. بهاهتمام دکتر منوچهر آزموده. صفحه ۴۶۹.<br />
# {{پاورقی|۷}} محمدابراهیم باستانی پاریزی. '''پیغمبر دزدان'''. صفحه ۲۱۲.<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۱۰]]<br />
[[رده:کتاب کوچه]]<br />
<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%C2%AB%D8%AE%D8%B6%D8%B1%C2%BB_%D8%AF%D8%B1_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B1%D8%B3%D9%85%DB%8C_%D9%88_%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF_%D8%B9%D8%A7%D9%85%D9%91%D9%87%D9%94_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B2&diff=31989«خضر» در فرهنگ رسمی و فرهنگ عامّهٔ ایران ۲2012-06-29T18:04:09Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:12-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:12-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۳]]<br />
[[Image:12-124.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۴]]<br />
[[Image:12-125.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۵]]<br />
[[Image:12-126.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۶]]<br />
[[Image:12-127.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۷]]<br />
[[Image:12-128.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۸]]<br />
[[Image:12-129.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۹]]<br />
<br />
<br />
<br />
==حوزهٔ فرهنگی فارس==<br />
<br />
در فارس اعتقادات مربوط بهخضر بیشتر بهزندگی روستائی و تولید کشاورزی مربوط میشود؛ بهطوری که تقریباً در تمام روستاهای این منطقه خضر را عامل برکت و فراوانی محصولات کشاورزی میدانند و معتقدند اگر خضر بهخرمنی نظر کند و عصایش را در آن بزند، آن خرمن برکت پیدا میکند. در این مورد سالخوردگان دهات خاطرهها و داستانهائی نقل میکنند که اغلب با یکدیگر مشابهتهائی هم دارد. از جمله در ده '''گیوم''' (giyum)، از دهات حومهٔ شیراز، مردم افسانهئی دارند که شرح آن از زبان یکی از پیرمردان ده چنین است: «سالها پیش دو برادر بودند، یکی مجرد و یکی متأهّل. یک سال موقعی که محصول گندم را از خرمن بهخانه میآوردند، برادر متأهل از روی گندم سهمی خود بر میداشته و روی سهم برادر مجرد میریخته است، تا بهاو کمک کرده باشد. وقتی او گندم بهخانه میبرده، برادر مجرد همین کار را برای او انجام میداده و میخواسته بهبرادرش که زن و فرزند دارد کمک کرده باشد. این کار ادامه پیدا می کند و هرچه گندم بهخانه میبرند خرمن تمام نمی شود. تا این که زمستان میرسد و باران و برف بر گندمها میبارد و بقیهٔ گندمها بهصورت دو کوه باقی میمانند، این کوهها در نزدیکی گیوم قرار دارند و «تُلِ خرمنی» نامیده میشوند. برکت این خرمن از خواجه خضر بوده است.»<br />
<br />
در شهر '''اِوَز''' (Evaz)، از توابع لارستان وقتی میخواهند خرمن بردارند میگویند «یا خواجه خضر زنده گذری کن، نظری کن تو بهدوستان محمد و آل محمّد.» و صلوات میفرستند. مردم بخش '''قیر''' فیروزآباد نیز برکت خرمن را نتیجهٔ عصای خواجه خضر میدانند کشاورزان '''کوشکسار''' و دیگر روستاهای '''جهرم''' نیز باور دارند که اگر خرمنی پربرکت باشد عصای خضر بهآن خورده است. این اعتقاد نه تنها در دهات نامبرده، بلکه تا آنجا که تحقیق شده در تمام روستاهای نواحی مرکزی و جنوبی و شرقی فارس وجود دارد. در قسمتهای غربی و جنوب غربی فارس، مانند '''کازرون''' و '''ممسنی''' اعتقاد بهخضر و برکتی که او برای خرمن دارد، شکلی دیگر پیدا کرده است. در آن نواحی معتقدند خضر گوسالهئی یا گاوی دارد، و آن گوساله است که بهخرمن میزند و برکت میآورد؛ یا معتقدند که خضر سوار بر گاو یا گوسالهاش بهخرمن میزند و موجب برکت و فراوانی محصول میشود. در ده '''خشت''' از توابع کازرون، دور خرمن خط میکشند، نام «پنج تن» را بر آن مینویسند و قرآن رویش میگذارند و باور دارند که اگر خدا بخواهد برکت دهد، گوسالهٔ خضر بهآن میخورد. کسانی از مردم این ده از پیشینیانشان نقل میکنند که یک سال گوسالهٔ خضر بهخرمنی خورده و هرچه از آن خرمن گندم میبردهاند تمام نمیشده است. این مطلب قابل مقایسه است با قصهئی که از ده «گیوم» نقل شد. در ده «بُوان» «ممسنی» نیز این اعتقاد وجود دارد که اگر خواجه خضر «گابوره» برند، یعنی با گاو عبور کند، محصول خوب خواهد شد. پیرمردی از اهالی ده «بُوان» میگفت: «چند سال پیش یک شب گاوم گم شده بود، دنبالش میگشتم، گاوی دیدم، هربار خواستم آن را بگیرم «بوره» زد، یعنی پرید و جلو رفت و عاقبت نتوانستم بگیرمش. وقتی بهبزرگترها گفتم، گفتند، آن گاو نبود، «بوره» بود. و آن سال محصول خیلی خوب شد.» در اصطلاح عشایر و روستائیان اطراف ممسنی گذر کردن گاو خضر را «گابوره» و یا بهاختصار «بوره» مینامند. گاهی هم «گابوره» یا «بوره» بهمفهوم خود آن گاو میآید.<br />
<br />
<br />
==حوزههای فرهنگی بلوچستان و سواحل و جزایر دریای عمان و خلیج فارس==<br />
<br />
در بیشتر قسمتهای این مناطق بهعلت مجاورت با دریا و نیز بهسبب محدود بودن امکانات تولید کشاورزی و دامپروری، صید ماهی و دریانوردی از عمدهترین شیوههای معیشت است. زندگی با دریا پیوندی تفکیکناپذیر دارد. نبض زندگی مردم تکیده و آفتاب سوختهٔ سواحل و جزایر این آبهای گرم با امواج دریا میزند، و آرامش و توفان دریا که عمدهٔ معاششان از آن تأمین میشود، مستقیماً در زندگی آنها تأثیر میگذارد. از این رو دریا بهعنوان مهمترین منبع تأمین نیازهای مادی، در اعتقادات و فرهنگ عامیانهٔ این مردم نیز جای خاصی دارد. خضر، یا بهزبان مردم اغلب نقاط این منطقه '''خِدِر''' (xeder) که او را زندهٔ جاودان میدانند، در اینجا حافظ دریا، نگهدارندهٔ لنجها و کشتیها و پشتیبان صیادان و دریانوردان است و هنگام توفانهای سخت بهیاری کشتیبانان میشتابد.<br />
<br />
«در جزیرهٔ قشم، مشهورترین قدمتگاه '''خِدِر''' در دهکدهئی است بهاسم «پشتکوه» و مقبرهٔ مشهور دیگری هم در خود بندرعباس است، بیرون شهر، لب دریا و کنار جادهئی که از بندرعباس بهبندر خمیر میرود. کنار مقبره یا قدمگاه خدر قدمگاهی هم برای الیاس میسازند، یک سکو با یک حصار کم ارتفاع بهوسعت چندین مترمربع. هروقت که از دریا ماهی صید نشود، ماهیگیران چندین شبانهروز در «خدروالیاس» جمع میشوند و شیرینی میدهند و دعا میخوانند و نذر و نیاز میکنند و اغلب یکی دو بز هم قربانی میکنند. خدر و الیاس دلشان بهحال ماهیگیران میسوزد و نذر آنها را میپذیرند و دریا را پرماهی میکنند.»{{نشان|۸}}<br />
<br />
در '''چابهار''' و سواحل دریای عمان خضر حامیِ لنجها و کشتیها است. در «چابهار» محلی است بهنام '''سِپوزه''' (sepuze) که آن را قدمگاه خضر میدانند؛ در آنجا بنای سادهئی ساختهاند و ملّاحان که از کشتی پیاده میشوند در آنجا شمع روشن میکنند. مردم هر پنجشنبه در آنجا گوسفند قربانی میکنند و خیرات میدهند. مردم چابهار و نقاط اطراف آن خضر را بهصورت پیرمرد بلندبالا و ریشسفیدی که معمولاً لباسی سفید و بلند بر تن دارد تصور میکنند. بهاعتقاد آنها خضر در توفانهای سخت دریا کشتیها را حمایت میکند و همچنین کسانی را که راه گم کرده باشند، راهنمائی میکند{{نشان|۹}}.<br />
<br />
زنان حاجتخواه نیز از مراجعهکنندگان عمدهٔ زیارتگاهها و قدمگاههای خضر این مناطقند. مثلاً در چابهار «روز جمعهٔ هر هفته مشتی زن حاجتمند پای پیاده با سبدی یا ظرفی خرما بهزیارتش میروند و برآوردن آرزویشان را از او طلب میکنند.»{{نشان|۱۰}} در بحرین هر سال در روز معینی از فصل بهار زنان بهصورت گروهی همراه با ساز و آواز بهقدمگاه خضر میروند{{نشان|۱۱}}. در سایر نقاط نیز کم و بیش چنین وضعیتی وجود دارد.<br />
<br />
<br />
----<br />
*توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۲۵:<br />
:«خال کوه» در پاریز که زیارتگاه شاه خیرالـله در آن قرار دارد. بسیاری از زیارتگاهها و قدمگاههای منسوب بهخضر و یا آنها که بهگونهای با اعتقادات مربوط بهخضر ارتباط پیدا میکنند، در کنار چشمهها و یا بر بلندی کوهها قرار دارند. از این جمله است زیارتگاه خضر بر بلندی کوه «بزمان» در بلوچستان، و چشمه و زیارتگاه خضر در کرمانشاه و همین زیارتگاه شاه خیرالـله.<br />
<br />
*توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۲۶:<br />
:قدمگاه خواجه خضر در «چابهار»<br />
<br />
<br />
==حوزههای فرهنگی لرستان، کردستان و آذربایجان==<br />
<br />
در لرستان خضر نجاتدهنده است و در قصهها نیز گاهی بهیاری قهرمان قصه میآید. در این منطقه چوب درخت بادام را عصای خضر میدانند{{نشان|۱۲}}. در حدود چهارمحال بختیاری خضر را «خِدِر» مینامند و هنگام درو جو، گوسفند نر یا خروسی را نذر او میکنند. در این حدود چشمهئی هم بهنام «خِدِر زنده» هست. که حکایتی دربارهٔ خضر و حضرت علی پیرامون آن در میان مردم رواج دارد.<br />
<br />
در منطقهٔ کرمانشاه حدود اوایل ماه دوم بهار، دامداران شروع بهتولید ماست و پنیر میکنند. و محصول نخستین روزی را که شیر گوسفندان بهاین امر اختصاص داده میشود، در راه خضر بهفقرا میدهند، با این اعتقاد که شیر گوسفندانشان برکت پیدا کند. برکت گندم را هم حاصل گذر کردن حضر میدانند. در این منطقه «کول Kul»{{نشان|۱۳}} گندم را '''شونِ پا'''ی (sunepa) خضر، یعنی جای پای خضر میدانند. اگر در زمین گندم «کول» پیدا شود، برای آن گوسفند نر یا خروس قربانی میکنند و خون قربانی را روی «کول» میریزند. معتقدند اگر قربانی ندهند، صاحب گندم میمیرد یا ضرر میبیند.<br />
<br />
در حدود هیجده کیلومتری کرمانشاه، در راه سنندج، محلی است بهنام «خضر زنده». در این محل دو چشمهٔ بزرگ آب در دو طرف کوهی از زمین میجوشد که دو استخر بسیار بزرگ بهوجود آورده است. یکی بهنام «خِیرالیاس» و دیگر بهنام «خضر زنده». نزدیک چشمهٔ خضر زنده و در دامنهٔ کوه، در داخل مغارهٔ کوچکی زیارتگاهی بهنام خضر وجود دارد. مردم معتقدند خضر در آنجا نماز خوانده و جای پا و دست و پیشانیش در سنگ باقی مانده است. در جانب دیگر همان کوه نقش دیگری هم وجود دارد که آن را جای سم اسب خضر میدانند. بر سقف مغاره نقشی طبیعی و تقریباً شبیه بهاژدها یا مار وجود دارد. پیرمردی میگفت این اژدها را خضر بهبند کشیده است تا مارهای دور و بر زیارتگاه مردم را نگزند{{نشان|۱۴}}. او میگفت در سالهای پیش که اینجا اردوگاه نبود{{نشان|۱۵}}، مردم در اواخر تابستان و اوایل پائیز بهزیارت میآمدند و گوسفند قربانی میکردند.<br />
<br />
در حدود کردستان و آذربایجان هم خضر را «خِدِر» مینامند و شب چلّهٔ کوچک زمستان «شب خدرنبی» نامیده میشود. در این شب از هفت نوع دانهٔ گیاهی قاووت درست میکنند. معتقدند هنگام درست کردن این قاووت هیچ کس نباید حرف بزند. با این قاووت قال هم میگیرند. بهاین ترتیب که شب موقع خوابیدن مقداری از آن قاووت را با کشمش در دهان میریزند و میخوابند. آن چه در خواب ببینند تغبیر نیت فالشان میدانند. در «اردبیل» این قاووت را با گندم، جو، عدس، ذرت، نخود سیاه، نخود سفید و شاهدانه درست میکنند. بعد آن را در یک سینی میریزند، رویش را صاف میکنند و در اتاق خلوتی میگذارند. در کنار سینی چراغی هم روشن میکنند. معتقدند که شب هنگام خضر میآید و بهآن قاووت برکت میرساند. بعضی حتی کنار سینی قاووت آفتابه لگن هم میگذارند که اگر خضر خواست وضو بگیرد و نماز بخواند، آب در دسترس داشته باشد. باور دارند که اگر خضر سراغ قاووت آمده باشد، حتماً جای شلاق او روی آن باقی میماند. قاووت را صبح بین همسایگان و خویشاوندان تقسیم میکنند. آذربایجانیها ضربالمثلی هم دارند که ترجمه فارسی آن میشود، «یلدا شب خضره، قاووت غذای خضره».<br />
<br />
==حوزههای فرهنگی مرکز ایران==<br />
<br />
در مناطق فرهنگی مرکز ایران، خضر برآورندهٔ نیازها، شفادهندهٔ بیماریها، مشکلگشا و راهنمای گمگشتگان بیابانها است و در قصههای عامیانه نیز جائی یافته است.<br />
<br />
در روستاهای دور و بر سمنان، از جمله در '''ده صوفیان''' از توابع سنگسر معتقدند که اگر شخصی در بیابان راه گم کند و با صدای بلند خضر را بخواند و از او یاری بطلبد، خضر راه را بهاو نشان خواهد داد. همین طور بیماریکه با صدای بلند از روی خلوص نیت خضر را صدا بزند، خضر شفایش خواهد داد.{{نشان|۱۶}} در '''شهمیرزاد''' معتقدند که در شب «تیرماسیزه»{{نشان|۱۷}} در یک لحظهٔ نامشخص آبها لال میشوند و جویها و آبشارها از صدا میافتند. باور دارند که در این لحظه خواجه خضر میآید و هرکس دعائی بخواند و حاجتی بطلبد، حاجتش برآورده میشود. هم چنین در شب «تیرماسیزه» یک نوع قاووت، و بهاصطلاح محلی «تلخون»، درست میکنند که مرکب است از شاهدانه، کنجد، گردو، سنجد، تخم گشنیز، تخم خربزه و گندم، که البته شاهدانه و گندم مواد اصلی آن است. قاووت را در بشقابی میریزند و میگذارند روی تاقچه یا رف اتاق، معتقدند شب هنگام خوااجه خضر میآید و بهآن پنجه میزند. قاووت را صبح بین اهل خانه تقسیم میکنند. در «تفرش» معتقدند که در لحظهٔ نامعینی از شب چلهٔ بزرگ زمستان آبها بهخواب میروند و در این لحظه هر کس دعائی بکند حتماً مستجاب خواهد شد، که با لال شدن آبها در شهمیرزاد قبل مقایسه است.<br />
<br />
در اغلب روستاها و شهرهای مرکزی ایران خضر راهنمای گمشدگان بیابانها و مشکلگشای حاجتمندان است. اگر حاجتمندی چهل روز مرتب پیش از برآمدن آفتاب در خانه را آب و جارو کند، در روز چهلم خضر بر او ظاهر میشود و نیازش را برمیآورد. در این مناطق خضر را معمولاً بهصورت پیرمردی با لباس سبز و یا بهصورت سواری رهگذر توصیف میکنند که اغلب پس از ناپدید شدن تازه برای شخص حاجتمند شناخته میشود. همین موجب پیدایش شوخیها، حکایتها و ضربالمثلهای بسیاری شده است که ذکر آنها موجب اطالهٔ کلام خواهد شد.<br />
<br />
گاهی در این مناطق اعتقاداتی هم دربارهٔ خضر و رابطهٔ آن با فعالیتهای کشاورزی و دامپروری دیده میشود. مثلاً رابطهئی که خضر در شهمیرزاد با آب دارد، از این گونه است. هم چنین در «خرانق» خمین درویشانی را که بهسرخرمنها میآیند بسیار محترم میشمارند، چون باور دارند که ممکن است یکی از آنها خضر باشد. در خرانق، خضر گاهی بهصورت چوپان ظاهر میشود، که چوپان بودنش میتواند با باورهای کهن مربوط بهدامداری پیوند داشته باشد. در اصفهان در مورد آدمی که زیاد عمر کند میگویند عصای خضر بهتنش خورده است، که با توجه بههمسایگی اصفهان و فارس یادآور برکتی است که بهاعتقاد روستائیان فارس عصای خضر برای خرمنهای گندم دارد.<br />
<br />
بهطورکلی در حوزههای فرهنگی مرکز ایران، بهعلت تسلط بیشتر فرهنگ رسمی و نیز بهلحاظ ارتباط زیادتر روستاها با مراکز تعلیمات مذهبی، اعتقادات مربوط بهخضر بیشتر رنگ مذهبی پذیرفته است. ولی با وجود این هنوز نشانههائی از سیمای اسطورهئی او در فرهنگ عامّهٔ این مناطق دیده میشود؛ که باز هم مثل اغلب حوزههای فرهنگی دیگر عمدتاً با آب و با تولید کشاورزی و دامداری مربوط است.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
([[«خضر» در فرهنگ رسمی و فرهنگ عامّهٔ ایران ۳|ادامه دارد]])<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
<br />
#{{پاورقی|۸}} غلامحسین ساعدی. '''اهل هوا.''' صفحه ۱۰۶.<br />
#{{پاورقی|۹}} باتشکر از آقای سعید جانبالهی پژوهشگر مرکز مردمشناسیِ ایران که مطالب مربوط بهچابهار را در سفری که بهآن حدود داشتند برایم گردآوری کردند.<br />
#{{پاورقی|۱۰}} علی بلوکباشی. '''چابهار و بلوجهای آن'''. مجلهٔ دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران. سال ۱۶. شمارهٔ ۵ و ۶.<br />
#{{پاورقی|۱۱}} مطلب مربوط بهبحرین از قول آقای علیاکبر جعفری نقل شده، که خود حدود سی سال پیش شاهد انجام این مراسم بوده است. بهگفتهٔ ایشان این زیارتگاه را شخصی که خود متولی زیارتگاه خضر در میناب بوده و سپس بهبحرین مهاجرت کرده، بهوجود آورده است. او مدّعی شده که محل زیارتگاه را در خواب بهاو نشان دادهاند. در زیارتگاههای میناب و جیرفت نیز در گذشته چنین مراسمی معمول بوده است.<br />
#{{پاورقی|۱۲}} محمد حسین باجلان فرخی و محمد اسدیان خرمآبادی. '''باورهای مردم لرستان'''. بایگانی علمی مرکز مردمشناسی ایران.<br />
#{{پاورقی|۱۳}} در بسیاری از روستاهای ایران اگر قسمتی از گندمهای کاشته شده در یک زمین بیش از بقیهٔ گندمها رشد کند و ساقههای آنها بههم بپیچد، برای آن خروس یا گوسفند قربانی میکنند و خون قربانی را روی همان گندمها پاشیده یا بهپای آن میریزند. در بعضی دهات بهجای قربانی آداب دیگری دارند. این را در کرمانشاه «کول» مینامند و در نقاط دیگر بهنامهای مختلف از قبیل کاکل، کاکلک، گوکیل و غیره نامیده میشود. در این باره نگاه کنید به: خسرو خسروی. '''پژوهشی در جامعهٔ روستائی ایران'''. صفحهٔ ۵۳. برای رعایت اختصار در صفحات بعد از این رسم یا اعتقاد فقط نام «کاکل» و «کاکل زدن» را بهکار میبریم.<br />
#{{پاورقی|۱۴}} در اطراف زیارتگاه و چشمهٔ خضر زنده مارهای آبی فراوان است.<br />
#{{پاورقی|۱۵}} این محل بهسبب زیبایی و آب فراوانی که دارد، از چند سال پیش بهاردوگاه دولتی تبدیل شده و اطراف آن را نردههای آهنی کشیدهاند.<br />
#{{پاورقی|۱۶}} بهروز اشتری. '''ده صوفیان'''. بایگانی علمی مرکز مردمشناسی ایران.<br />
#{{پاورقی|۱۷}} جشن «تیر ماسیزه» یکی از آئینهای معمول در روستاهای کوهستانی مازندران، که مبتنی بر گاه شماری محلی این منطقه است. این جشن در روستاهای واقع در کوهپایههای جنوبی البرز مرکزی و از جمله در شهمیرزاد نیز معمول است. تیر ماسیزه را در حدود نیمهٔ دوم آبان ماه برگزار میکنند و بازماندهٔ جشن باستانی «تیرگان» است که در روز تیر (سیزدهم ماه) از ماه تیر در ایران باستان معمول بوده است. برای اطلاع بیشتر در این باره نگاه کنید به: - سیروس طاهباز. '''یوش''' (تکنگاری) - هوشنگ پورکریم. '''مراسم عید نوروز و جشنهای باستانی در یکی از دهکدههای مازندران'''. (سما) هنر و مردم. شماره ۹۸<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۱۲]]<br />
[[رده:کتاب کوچه]]<br />
<br />
<br />
<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF_%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D9%81%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D9%86_%D8%B1%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%87&diff=31953تولد روشنفکران روسیه2012-06-16T13:44:39Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:9-099.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹۹]]<br />
[[Image:9-100.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۰]]<br />
[[Image:9-101.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۱]]<br />
[[Image:9-102.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۲]]<br />
[[Image:9-103.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۳]]<br />
[[Image:9-104.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۴]]<br />
[[Image:9-105.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۵]]<br />
[[Image:9-106.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۶]]<br />
[[Image:9-107.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۷]]<br />
[[Image:9-108.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۸]]<br />
[[Image:9-109.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۹]]<br />
[[Image:9-110.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۰]]<br />
[[Image:9-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۱]]<br />
[[Image:9-112.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۲]]<br />
[[Image:9-113.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۳]]<br />
[[Image:9-114.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۴]]<br />
[[Image:9-115.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۵]]<br />
[[Image:9-116.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۶]]<br />
[[Image:9-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:9-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[Image:9-119.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۹]]<br />
[[Image:9-120.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۰]]<br />
[[Image:9-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۱]]<br />
[[Image:9-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:9-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۳]]<br />
[[Image:9-124.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۴]]<br />
[[Image:9-125.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۵]]<br />
[[Image:9-126.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۶]]<br />
<br />
<br />
<br />
'''آیزایا برلین'''<br />
<br />
<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
آیزایا برلین (Isaiah Berlin) فیلسوف و منتقد انگلیسی همیشه در زمینهٔ فلسفهٔ سیاسی و ادبیات روسی کار کرده است. آثار مهم او عبارتند از: «زندگینامهٔ کارل مارکس»، «چهار مقاله دربارهٔ آزادی»، «ویکو و هردر»، و «روشنفکران روس». کتاب اخیر تحولات اندیشههای سیاسی و ادبی روسیه را در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم بررسی میکند و مقدماتی را که منجرّ بهانقلاب ۱۹۱۷ شد توضیح میدهد، این کتاب را نجف دریابندری بهفارسی ترجمه کرده است و در آینده منتشر خواهد کرد. مقاله زیر پاره مستقلی است از بخشی از این کتاب با عنوان «یک دههٔ ممتاز»- یعنی سالهای درخشان ۱۸۴۰ تا ۱۸۵۰ که در آنها ادبیات روسیه بهمرحلهٔ بلوغ رسید و سلسلهٔ معروف نویسندگان بزرگ روسیه ظهور کرد. «تولد روشنفکران روسیه» زمینههای سیاسی و اجتماعی ظهور این نویسندگان را بررسی میکند، و از آنجا که در اوضاع آن روز روسیه با اوضاع امروز جامعهٔ ما از پارهای جهات وجوه تشابهی بهچشم میخورد نگاهی بهچگونگی تولد روشنفکران روسیه میتواند برای خوانندگان جالب باشد.<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
<br />
<br />
==۱==<br />
<br />
عنوان گفتار من - «یک دههٔ ممتاز» - و نیز موضوع این گفتار هر دو از مقالهٔ مفصلی گرفته شدهاند که در آن پاول آننکوف منتقد و مورخ قرن نوزدهم روسیه، سی سال پس از دورهٔ مورد بحث دوستانش را توصیف میکند. آننکوف مردی بود خوشایند، هوشمند، و بسیار متمدن، و دوستی بود بسیار همراه و شایان اعتماد. شاید منتقد بسیار عمیقی نبود، و دامنهٔ مطالعاتش هم زیاد وسعت نداشت - دانشمندی متفنن بود، که در اروپا سفر میکرد و دوست میداشت با مردان برجسته دیدار کند؛ مسافری روشنفکر و تیزبین بود. <br />
<br />
پیداست که این مرد علاوه بر داشتن سجایای دیگر، شخصاً هم انسان مطبوعی بوده است، تا حدی که توانسته است نظر کارل مارکس را بگیرد، و مارکس دست کم یک نامه بهاو نوشته است که مارکسیستها برای آن در موضوع پرودون اهمیت قائلاند. در حقیقت، آننکوف توصیف بسیار زندهئی از ظاهر مارکس و جلادت فکری او در سالهای جوانی برای ما برجا گذاشته است - که تصویری است بیطرفانه و طنزآمیز؛ و شاید بهترین تصویری باشد که از مارکس در دست داریم.<br />
<br />
درست است که آننکوف پس از بازگشتن بهروسیه علاقهاش بهمارکس را از دست داد، و مارکس که میپنداشت تأثیر زوالناپذیری بر این مرد گذاشته است چنان از او رنجید که تا سالها بعد از این روشنفکر سرگردان روس که در دههٔ چهل در پاریس دوروبر او میچرخید ولی معلوم شد که مقاصدش چندان جدی نبوده است، بهتلخی یاد میکرد. امّا آننکوف با آن که بهمارکس وفادار نماند، وفاداری بههممیهنان خودش، بلینسکی و تورگنیف و هرتسن، را تا پایان عمر ادامه داد. و جالبترین نوشتههای او مطالبی است که دربارهٔ اینها نوشته است. <br />
<br />
«یک دههٔ ممتاز» توصیفی است بهقلم آننکوف از زندگی برخی از نخستین اعضای - پایهگذاران اصلی - جامعهٔ روشنفکران روس، میان سالهای ۱۸۳۸ و ۱۸۴۸ - زمانی که همهٔ آنها جوان بودند و برخی هنوز بهدانشگاه میرفتند و برخی تازه از دانشگاه بیرون آمده بودند. جالب بودن این موضوع تنها از لحاظ ادبی و روانی نیست، زیرا که این روشنفکران نسل اول در روسیه چیزی را پدید آوردند که مقدر بود عواقب سیاسی و اجتماعی فراوانی در سراسر جهان داشته باشد. بهنظر من باید گفت بزرگترین نتیجهٔ مشخص این جنبش خود انقلاب روسیه بود. این روشنفکران شورشی روس بنیانگذاران کیفیت معنوی گفتار و کرداری بودند که تا پایان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ادامه یافت و بهنقطهٔ اوج ۱۹۱۷ رسید.<br />
<br />
درست است که انقلاب روسیه (که هیچ رویدادی، حتی انقلاب کبیر فرانسه، در قرن پیش از آن بهآن اندازه مورد بحث و تفکر قرار نگرفته بود) مسیرهائی را که بیشتر این نویسندگان پیشبینی میکردند نپیمود. امّا، بهرغم آنهائی که میخواهند اهمیت فعالیتهای نویسندگانی چون تولستوی و کارل مارکس را ناچیز بشمارند، اندیشههای کلّی در جریان حوادث تأثیر فراوان دارند. نازیها ظاهراً بهاین نکته پی برده بودند، زیرا در کشورهائی که تصرف میکردند فوراً رهبران روشنفکران را بهنام خطرناکترین موانع سر راه خود از بین میبردند؛ تا این اندازه، نازیها تاریخ را درست تحلیل کرده بودند. امّا دربارهٔ تأثیر اندیشه در زندگانی بشر هرچه بیندیشیم، بیهوده خواهد بود که بخواهیم تأثیر فراوان اندیشهها را - مخصوصاً اندیشههای فلسفی را - در آنچه بعدها روی داد انکار کنیم. اگر آن گونه جهانبینی که، مثلاً، فلسفهٔ هگل - که در آن ایام رونق داشت - میتواند هم علت و هم عارضهٔ آن بهشمار آید وجود نمیداشت، مقدار زیادی از آنچه روی داد شاید یا اصلاً روی نمیداد یا بهنحو دیگری روی میداد. بنابراین اهمیت عمدهٔ این نویسندگان و متفکران، از لحاظ تاریخی، در این است که اندیشههائی را بهحرکت در آوردند که نه تنها روسیه را زیر و زبر کرد بلکه تأثیرشان از مرزهای روسیه بسیار فراتر رفت.<br />
<br />
البته دلایل خاصتری هم برای شهرت این مردان وجود دارد. اگر آن محیط خاصی که این مردان پدید آوردند و پرورش دادند وجود نمیداشت، مشکل بتوان تصور کرد که ادبیات روسی میانهٔ قرن، و مخصوصاً رومانهای بزرگ روسی، میتوانست بهوجود بیاید. در آثار تورگنیف، تولستوی، گونچاروف، داستایوسکی، و داستاننویسان کوچکتر نیز احساس خاص زمان آنها و فلان یا بهمان محیط خاص اجتماعی و تاریخی و محتوای عقیدتی آن چنان نفوذ کرده است که حتی در رومانهای «اجتماعی» غرب کمتر دیده میشود. این مطلبی است که بعداً بهآن بازمیگردم.<br />
<br />
نکتهٔ آخر این که این مردان انتقاد اجتماعی را پدید آوردند. شاید این ادّعا زیاد جسورانه یا حتی یاوه بهنظر بیاید؛ ولی منظور من از انتقاد اجتماعی توسّل جستن بهآن معیارهای داوری نیست که برحسب آنها ادبیات و هنر در درجهٔ اول غرض آموزشی دارند یا باید داشته باشند؛ همچنین آن نوع انتقاد را نمیگویم که منتقدان رومانتیک مخصوصاً در آلمان پدید آوردند و در آن قهرمانان یا بدکاران داستانها سنخهای اصیل بشریت شناخته میشوند و بهاین اعتبار مورد بررسی قرار میگیرند؛ و باز منظورم آن روش انتقادی نیست که فرانسویان مخصوصاً در آن مهارت فراوان نشان دادهاند و عبارت است از کوشش برای بازسازی فراگرد آفرینش هنری، آن هم بیشتر از طریق تحلیل محیط اجتماعی و معنوی و روانی و منشأ و موقعیت اقتصادی هنرمند بهجای تحلیل شیوههای هنری خالص او یا صفات و کیفیات خاص اثر هنری؛ هرچند که روشنفکران روسی کموبیش بههمهٔ این کارها هم پرداختهاند.<br />
<br />
انتقاد اجتماعی بهاین معنی البته پیش از آنها هم سابقه داشت، و منتقدان غرب بهصورتی بسیار حرفهئیتر و با دقت و عمق بیشتر این کار را انجام میدادند. منظورم از انتقاد اجتماعی آن شیوهئی است که در حقیقت بهدست بلینسکی منتقد روس پدید آمد. - شیوهئی که در آن خط میان زندگی و هنر بهعمد زیاد روشن کشیده نمیشود؛ ستایش و سرزنش، محبت و نفرت، تمجید و تحقیر، آزادانه بیان میشود - هم برای صورتهای هنری اثر، و هم برای آدمهائی که در اثر تصویر شدهاند؛ هم برای سجایای شخصی نویسنده، و هم برای مضامین نوشتهٔ او؛ و معیارهایی که در این گونه برداشتها وجود دارد، بهصراحت یا بهطور تلویحی، عین همان معیارهائی است که در توصیف آدمهای واقعی در زندگی روزانه و داوری کردن در حق آنها بهکار میرود. <br />
<br />
این نوع انتقاد البته خود مورد انتقاد فراوان قرار گرفته است. بهآن اتهام زدهاند که هنر را بهجای زندگی میگیرد و بدین ترتیب از خلوص هنر میکاهد. این منتقدان روسی چه زندگی را بهجای هنر گرفته باشند چه نگرفته باشند، آنچه مسلم است برداشت تازهئی از داستاننویسی پدید آوردند که از جهانبینی خاص آنها سرچشمه میگرفت. این جهانبینی بعداً بهعنوان جهانبینی خاص جامعهٔ روشنفکران روس شناخته شد - و رادیکالهای جوان دههٔ ۴۸ - ۱۸۳۸، یعنی بلینسکی، تورگنیف، باکونین و هرتسن، که آننکوف با عشق فراوان آنها را در کتابش توصیف میکند، بنیانگذاران حقیقی این جامعه بودند. کلمهٔ «اینتلیجنتسیا» (intelligentsia = جامعهٔ روشنفکران) یک کلمهٔ روسی است که در قرن نوزدهم ساخته شد و اکنون در همهٔ زبانهای اروپایی بهکار میرود. خود پدیده روشنفکران، با عواقب تاریخی و ادبی و انقلابیاش، بهگمان من بزرگترین سهمی است که سرزمین روسیه در تحولات اجتماعی جهان داشته است. <br />
<br />
مفهوم «جامعهٔ روشنفکران» را نباید با افراد روشنفکر (intellectuals) اشتباه کرد. اعضای این جامعه بهدلیلی بیش از علاقهٔ خشک و خالی بهاندیشهها خود را وابسته بهیکدیگر میدانستند؛ اینها خود را یک فرقهٔ مؤمن و معتقد، چیزی شبیه بهیک جامعهٔ روحانیت غیر دینی، میانگاشتند؛ و هدفشان ترویج یک برداشت خاص از زندگی یا تبلیغ یک نوع مذهب بود، از لحاظ تاریخی پدید آمدن این روشنفکران نیازمند مختصری توضیح است. <br />
<br />
==۲==<br />
<br />
غالب تاریخنویسان روس با این نظر موافقند که شکاف اجتماعی بزرگ میان گروه درس خواندگان و «تودهٔ سیاه» مردم در تاریخ روسیه ناشی از زخمی بود که پطرکبیر بر پیکر جامعهٔ روسیه زد. پطر بر اثر شوقی که برای اصلاحات داشت جوانان برگزیدهئی را بهمغرب زمین فرستاد و هنگامی که این جوانان زبانهای غربی را فراگرفتند و با هنرها و مهارتهائی که از انقلاب صنعتی قرن هفدهم برخواسته بود آشنا شدند، آنها را بهروسیه بازگرداند تا رهبران آن نظام اجتماعی نوی باشند که پطر با بیرحمی و شتاب بر سرزمین فئودالی خود تحمیل کرده بود. بهاین ترتیب پطر طبقهٔ کوچکی از «مردان نو» پدید آورد که نیمهروسی و نیمهخارجی بودند. - در روسیه بهدنیا آمده ولی در خارج درس خوانده بودند. این مردان در طول زمان هیئت حاکمهٔ کوچکی از مدیران و دیوانیان دولتی پدید آوردند که بالای سر مردم قرار داشتند و دیگر در فرهنگ قرون وسطائی آنها سهیم نبودند؛ برای همیشه از آنها بریده بودند. ادارهٔ امور این ملت بزرگ و نافرمان رفته رفته دشوار و دشوارتر شد، و شرایط اجتماعی و اقتصادی در روسیه از غرب - که در حال پیشرفت بود - بیشتر و بیشتر فاصله گرفت. هرچه این شکاف بازتر میشد، طبقهٔ حاکمه ناچار بر تودهٔ مردم بیشتر و بیشتر فشار میآورد. بهاین ترتیب گروه کوچک فرمانفرمایان از تودهٔ عظیم فرمانبردارن دورتر و دورتر افتاد. <br />
<br />
در قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم، حکومت در روسیه گاه فشار میآورد و گاه آزادی میداد. چنین بود که وقتی کاترین کبیر احساس کرد که سنگینی یوغ دارد از اندازه میگذرد، یا ظاهر کارها بیش از حد وحشیانه شده، شدت استبداد ستمگرانه را اندکی تخفیف داد، و تحسین ولتر و گریم را برانگیخت. امّا همین که بهنظر آمد این کار بهجنبوجوش زیادی در داخل انجامیده و اعتراضات بالا گرفته است و عدهٔ زیادی از درس خواندگان دارند اوضاع روسیه را با غرب مقایسه میکنند، کاترین فوراً بوی خطر را شنید؛ سرانجام انقلاب فرانسه او را بهوحشت انداخت، و او دوباره سرپوش را برجای خود گذاشت. رژیم روسیه بار دیگر سختگیر و ستمگر شد. <br />
<br />
در دورهٔ حکومت الکساندر اول اوضاع چندان فرقی نکرد. اکثریت عظیم مردم روسیه هنوز در تاریکی فئودالی میزیستند، و روحانیت ضعیف و روی هم رفته بیدانش روسیه نفوذ معنوی مختصری در آنها داشت، و لشکر بزرگی از دیوانیان دولتخواه، که گاه پر بیکاره هم نبودند، بر تودهٔ روستائیان که روز بهروز نافرمانتر میشدند فشار میآوردند. میان ستمگران و ستمکشان یک طبقهٔ درس خواندهٔ کوچک هم وجود داشت، که بیشترشان با زبان فرانسه آشنا بودند و از شکاف عظیم میان زندگی چنان که میتوانست باشد و زندگی چنان که بود - در غرب و در روسیه - آگاهی داشتند. اینها غالباً مردانی بودند که فرق میان دادوستم، و تمدن و توحش را خوب میفهمیدند، ولی این را هم میدانستند که دگرگون ساختن اوضاع بسیار دشوار است و خودشان هم با رژیم موجود بستگی دارند، و اصلاحات ممکن است تمام ساختمان جامعه را بر سرشان خراب کند. بسیاری از آنها یا بهنوعی بدبینی و بیعقیدگی راحت و آسودهٔ ولتروار رسیده بودند، و هم بهاصول آزادی ارادت داشتند و هم رعیتهایشان را شلاق میزدند، یا دربارهٔ نوعی نومیدی شریف و بیهوده داد سخن میدادند.<br />
<br />
این وضع با حملهٔ ناپلئون، که روسیه را بهمرکز اروپا کشاند، دیگرگون شد. یک شبه، روسیه بهیکی از قدرتهای بزرگ قلب اروپا تبدیل شد، آن هم قدرتی آگاه از نیروی درهمشکنندهٔ خویش و مسلط بر صحنهٔ سیاست، که اروپائیان وجودش را با بیمیلی و وحشت بسیار میپذیرفتند؛ نه بهعنوان مساوی، بلکه بهعنوان حریفی که زورش بر آنها می چربید. <br />
<br />
پیروزی بر ناپلئون و لشکرکشی بهپاریس رویدادهائی است که در تاریخ اندیشههای روسیه اهمیتشان با اصلاحات پطر برابری میکند. این رویدادها روسیه را از وحدت ملی خود آگاه ساخت و او را بر این داشت که خود را ملتی بداند که بهنام یکی از ملل بزرگ اروپا شناخته شده است، نه همچون جماعت منفوری از وحشیان که پشت دیوار چین در گند خود غوطهوراند و غرق در تاریکی قرون وسطائی با تردید و ناشیگری ادای خارجیان را درمیآورند. بهعلاوه، چون جنگ درازمدت با ناپلئون شور میهنپرستی گسترده و پایندهئی پدید آورده بود، و بر اثر مشارکت عموم مردم در یک آرمان مشترک حس برابری میان فرقههای گوناگون افزایش یافته بود، عدهئی از جوانان آرمانپرست میان خودشان و ملتشان رفتهرفته رابطهئی احساس کردند که درس و دانش بهتنهائی نمیتوانست در آنها برانگیزد. رشد ملتپرستی و میهندوستی ناچار احساس مسئولیت در برابر بیسروسامانی و فقر و فلاکت و بیکفایتی و ستمگری و بینظمی روسیه را نیز در پی داشت. این عذاب وجدان عمومی حتی بیاحساسترین و کم ادراکترین و سنگدلترین و بیتمدنترین اعضای هیئت حاکمهٔ روسیه را نیز در بر گرفت.<br />
<br />
==۳== <br />
<br />
عوامل دیگری هم بود که این احساس گناه عمومی را دامن میزد. یکی از اینها مسلماً تصادف همزمان افتادن جنبش رومانتیک در آلمان و آمدن روسیه بهاروپا بود. (گفتم تصادف، چون این چیزی جز تصادف نبود.) یکی از عمدهترین عقاید رومانتیکها این است که در جهان هر چیزی بهآن دلیل بهصورتی و در زمانی و در جائی که میبینیم واقع میشود که جزئی از یک غرض واحد کلّی است. (و این عقیده از خویشان آن نظریاتی است که میگویند تاریخ مطابق قوانین یا طرحهای قابل اکتشاف پیش میرود، و هر ملتی «اندام زنده» [«اورگانیسم»] جداگانهئی است و بهصورت «انداموار» «تکامل» مییابد، و مجموعهئی از آحاد نیست که بهصورت مکانیکی یا بیترتیب حرکت کند.) رومانتیسم مشوق این اندیشه است که نه تنها افراد بلکه گروهها نیز، و نه تنها گروهها بلکه نهادها نیز - مانند دولتها، کلیساها، سازمانهای حرفهئی، انجمنها، که ظاهراً برای مقاصد معیّن و غالباً بهرهجویانه تشکیل میشوند. - دارای «روحی» میشوند که ممکن است خودشان از آن آگاه نباشند، و آگاه شدن از آن در حقیقت همان فراگرد «روشن شدن» است.<br />
<br />
این نظریه میگوید هر فرد انسانی یا هر کشور و نژاد و نهادی دارای غرضی یگانه و فردی و درونی است که خود در غرض وسیعتر همهٔ موجودات یک عنصر «اندموار» را تشکیل میدهد، و فرد با آگاه شدن از آن غرض در حرکت بهسوی روشنی و آزادی شرکت میکند. این روایت دنیوی (غیردینی) از یک عقیدهٔ دینی کهن، ذهن جوانان روس را سخت تحت تأثیر قرار داد. این نظریه را جوانان روس بهدو علت با آمادگی کامل گوش کردند - یکی مادّی و دیگری معنوی. <br />
<br />
علت مادّی این بود که دولت حاضر نبود بهمردم خود اجازه بدهد که بهفرانسه سفر کنند، زیرا، مخصوصاً پس از ۱۸۳۰، فرانسه را کشوری میدانستند دچار بیماری مزمن انقلاب و مستعد شورش و قیام مداوم و خونریزی و قهر و آشوب. برعکس، آلمان در زیر پاشنههای استبداد بسیار آبرومندی آرمیده بود. بنابراین دولت جوانان روسیه را تشویق میکرد که بهدانشگاههای آلمان بروند و آنجا راه و رسم مدنیت را یاد بگیرند و، لابد، نوکران وفاداری برای حکومت استبدادی روسیه بار بیایند.<br />
<br />
نتیجه درست وارونه بود. در این زمان احساسات پنهان فرانسه دوستی در آلمان چنان شدید بود و خود آلمانیهای روشنشده چنان بهاندیشهها - و در این مورد خاص، اندیشههای عصر روشنگری فرانسه - اعتقاد داشتند و در آنها تعصب میورزیدند و خود فرانسویان را پشت سر میگذشتند که جوانان سر بهراه روس در آلمان بسیار بیش از ایام آسودهٔ لوئی فیلیپ در پاریس آلودهٔ «افکار خطرناک» شدند. دولت نیکلای اول چالهئی را که میبایست در آن بیفتد پیش پای خود نمیدید. <br />
<br />
اگر این علت اولِ پدیدارشدن جوش و جنبش رومانتیک در روسیه بود، علت دوم را باید نتیجهٔ مستقیم آن بهشمار آورد. جوانان روس که بهآلمان رفته بودند یا کتابهای آلمانی میخواندند، گرفتار این اندیشهٔ ساده شدند که، چنان که کاتولیکهای فرانسه و ناسیونالیستهای آلمان سخت اعتقاد داشتند، انقلاب فرانسه و انحطاط پس از آن بلاهائی بودند که همچون جزای رها کردن ایمان دیرینه بر سر مردم نازل شدند، و روسها مسلماً از این عیبها بری هستند. زیرا دربارهٔ روسها هر حرفی بتوان زد این قدر هست که تا بهحال انقلاب بهسراغشان نیامده است. تاریخنویسان رومانتیک آلمان مخصوصاً در تبلیغ این نظر اصرار داشتند که اگر مغرب زمین بهعلت شکاکیت و عقلانیت و مادهپرستی و رها کردن سنت معنوی خود دارد سقوط میکند، پس آلمانیها را، که دچار این سرنوشت اندوهبار نشدهاند، باید ملت جوان و تازهنفسی دانست که بهآداب و رسوم روم منحط آلوده نشده است - ملتی که در حقیقت وحشی است، امّا سرشار از نیروی خشن است و دارد میراثی را که فرانسویان ناتوان از دست مینهند بهدست میگیرد.<br />
<br />
روسها این استدلال را فقط یک قدم پیشتر بردند و چنین گفتند که اگر جوانی و وحشی بودن و نداشتن تربیت ملاک آیندهٔ درخشان باشد، پس امیدواری آنها از آلمانیها هم بیشتر خواهد بود. در نتیجه سخنسرائیهای رومانتیک و بیحساب آلمانیها دربارهٔ نیروهای ذخیره شدهٔ آلمان و زبان زندهٔ آلمانی و پاکی و صفای آن، و ملت جوان و تازهنفس آلمان در مقابل ملتهای «آلوده» و لاتینیشده و منحط غرب، در روسیه با شور و شوق قابل فهمی روبهرو شد. بهعلاوه، این سخنان یک موج آرمانپرستی اجتماعی را در روسیه برانگیخت که از اوایل دههٔ بیست قرن نوزدهم تا اواسط دههٔ چهل رفتهرفته همهٔ طبقات را در برگرفت. وظیفهٔ واقعی هر فردی این بود که خود را وقف آرمانی کند که «جوهر»ش برای آن ساخته شده است. امّا این آرمان (برخلاف آنچه ماتریالیستهای قرن هجدهم فرانسه میگفتند) نمیتوانست نوعی عقلانیت علمی باشد، زیرا میگفتند این تصور که زندگی تابع قوانین مکانیکی است، اشتباهی بیش نیست. و اشتباه بدتر این است که تصور کنیم میتوان یک قانون علمی را، که از مطالعهٔ ماده بیجان گرفته شده است، برای حکومت عقلانی برافراد بشر و سامان دادن بهزندگی آنها در سراسر جهان بهکار برد. وظیفهٔ انسان چیز دیگری است - این است که بافت و «حالت» و اصل زندگی همهٔ موجودات را درک کند، در روح جهان نفوذ کند (که مفهومی است دینی و عرفانی، که پیروان شلینگ و هگل آن را در اصطلاحات عقلانی پیچیدهاند)، طرح نهائی و «درونی» جهان را دریابد، جای خود را در این طرح بشناسد، و بر اساس آن رفتار کند. <br />
<br />
وظیفهٔ فیلسوف این است که حرکت تاریخ را تشخیص دهد، یا حرکت آن چیزی را که بهزبان مرموز «مثال» مینامیدند، و این را روشن کند که «مثال» نوع بشر را بهکجا دارد میبرد. تاریخ رود پهناوری است، امّا جهت آن را فقط کسانی میتوانند تشخیص دهند که استعداد سیروسلوک درونی خاصی داشته باشند. هر قدر هم این جهان بیرونی را مشاهده کنیم نخواهیم فهمید که این جریان درونی و زیرزمینی متوجه کدام جهت است. کشف آن بهمعنای پیوستن بهآن است؛ تکامل نفس هر فرد بهعنوان موجود عقلانی (یا ناطق) و تکامل جامعه بستگی دارد بهتشخیص صحیح جهت معنوی آن «اندام زندهٔ» بزرگتری که ما بهآن تعلق داریم. در پاسخ این پرسش که آن «اندام» چیست و چگونه میتوان آن را شناخت، فلاسفهٔ مختلفی که مکاتب اصلی فلسفهٔ رومانتیک را بنا گذاشتند، هر کدام چیز دیگری میگفتند. هردر (Herder) میگفت که این چیز یک فرهنگ معنوی یا طریق زندگی است؛ متفکران کاتولیک آن را با زندگی کلیسای مسیحی یکی میدانستند. فیخته بهزبان مبهم و سپس هگل بهصراحت گفتند که این چیز همان دولت است. <br />
<br />
مفهوم روش «انداموار» («اورگانیک») تماماً فریاد میزد که ابزار مورد علاقهٔ قرن هجدهم - تجزیهٔ شیمیائی مواد بهاجزای مشکّله، بهذرات نهائی و تجزیهناپذیر، خواه ذرات مادهٔ بیجان و خواه ذرات نهادهای اجتماعی - برای فهم و درک هیچ چیزی کافی نیست. اصطلاح مهم و تازهٔ آن دوره، «رشد» بود. - و تازگیاش در این بود که آن را بیرون از مرزهای زیستشناسی علمی بهکار میبردند؛ و برای فهمیدن این که رشد چیست، انسان میبایست حس درونی خاص داشته باشد که بتواند جهان ناپیدا را درک کند؛ میبایست قوهٔ کشف و شهودی داشته باشد که بتواند آن اصلی را دریابد که بهموجب آن هر چیزی بهشکلی که میبینیم رشد میکند؛ و رشد افزایش متوالی اجزای «مرده» نیست، بلکه فراگرد حیاتی مرموزی است که دیدن آن نیازمند نوعی بینش شبه عرفانی است: نوعی حس برای درک جریان زندگی؛ برای درک نیروهای تاریخ؛ برای درک اصولی که در طبیعت، در هنر، در روابط شخصی عمل میکنند؛ برای درک روح آفرینندهئی که علم تجربی از آن بیخبر است و نمیتواند جوهر آن را دریابد.<br />
<br />
==۴==<br />
<br />
این روح رومانتیسم سیاسی است، از بورک گرفته تا عصر خود ما، و ریشهٔ براهین خشمالودی است که بر ضد اصلاحطلبی لیبرال و هر نوع کوشش برای درمان دردهای اجتماعی از راههای عقلانی اقامه میکنند، بهاین عنوان که این کوششها ناشی از جهانبینی «مکانیکی» است، و ناشی از کج فهمیدن ماهیت جامعه و چگونگی تکامل آن. برنامههای نویسندگان فرانسوی دائرةالمعارف یا پیروان لسینگ (Lessing) در آلمان را محکوم میکردند و آنها را تلاشهائی میدانستند یاوه و زورکی برای گرداندن جامعه همچون مجموعهئی از اجزای بیجان، همچون ماشین، و حال آنکه جامعه موجودی است زنده و تپنده.<br />
<br />
روسها برای این گونه تبلیغات آمادگی فراوانی داشتند، زیرا که آنها را در عین حال هم در جهت ارتجاع و هم در جهت پیشرفت میکشید. میتوانستند باور کنند که زندگی رودخانهئی است که تلاش برای ایستادگی در برابرش یا تغییر دادن مسیرش بیهوده و خطرناک است، و تنها کاری که با آن میتوان کرد این است که انسان هویّت خود را با آن درآمیزد - بهنظر هگل با فعالیت استدلالی و منطقی و عقلانی «روح»؛ و بهنظر شلینگ بهطور شهودی و ذوقی، با نوعی الهام که عمق آن معیار نبوغ انسانی است، که اساطیر و ادیان و هنر و علم از آن سرچشمه میگیرند. این جنبه دارای جهت ارتجاعی بود و مستلزم کنار گذاشتن هر آنچه تحلیلی و عقلانی و تجربی است، هر آنچه بر اساس آزمایش و علوم طبیعی استوار است. از طرف دیگر، میتوانستند بگویند که ما تلاش و تقلای جهان نوی را که میخواهد متولد شود، از درون زمین احساس میکنیم. احساس میکردند - میدانستند - که پوستهٔ نهادهای کهن زیر فشارهای درونی «روح» تاریخ در حال ترکیدن است. هر که این را حقیقتاً باور داشت، اگر بهدلیل عقل پایبند بود، آماده بود که مخاطرات پیوستن بهیک جریان انقلابی را بهجان بخرد، زیرا که اگر نمیپیوست آن جریان او را از میان میبرد. میپنداشتند که در جهان همهچیز در حال پیشرفت است، همهچیز حرکت میکند؛ و اگر آینده از متلاشی شدن و منفجر شدن جهان امروز و درآمدن آن بهصورتی دیگر است، پس ابلهانه خواهد بود که با این حرکت همراه نشویم و این فراگرد ناگزیر را نپذیریم. <br />
<br />
رومانتیسم آلمانی، مخصوصاً مکتب هگل، در این مسئله دچار اختلاف بود؛ در آلمان، در هر دو جهت جنبشهائی وجود داشت، و در روسیه نیز که در حقیقت تابع اندیشههای دانشگاهی آلمان محسوب میشد، دنبالهٔ این جنبشها بهچشم میخورد. امّا در غرب این گونه اندیشهها از سالها پیش رواج داشتند؛ نظریات و عقاید فلسفی و اجتماعی و دینی و سیاسی دست کم از زمان رونسانس در اشکال بسیار متنوع با هم برخورد میکردند و یک فراگرد کلّی فعالیت بسیار غنی را پدید میآوردند که در آن هیچ اندیشه یا عقیدهئی نمیتوانست برتری بیچون و چرای خود را نگه دارد، و حال آن که در روسیه چنین نبود. <br />
<br />
یکی از تفاوتهای بزرگ قلمروهای کلیساهای شرق و غرب در این بود که کلیسای شرق رونسانس و رفورمی بهخود ندیده بود. مردم بالکان میتوانستند هجوم ترکها را دلیل واپسماندگی خود بدانند؛ امّا در روسیه هم وضع بهتر از بالکان نبود؛ در روسیه طبقهٔ درسخواندهٔ گسترشیابندهای وجود نداشت که با یک سلسله پلههای اجتماعی و فکری روشنترین و تاریکترین قشرها را بههم وصل کند. شکاف میان روستائیان بیسواد و کسانی که سواد خواندن و نوشتن داشتند در روسیه از هر کشور اروپائی دیگری وسیعتر بود - هرچند روسیه را در آن زمان نمیشد یک کشور کاملاً اروپائی بهشمار آورد. <br />
<br />
بهاین ترتیب تعداد و تنوع اندیشههای اجتماعی و سیاسی که در تالارهای سن پطرزبورگ و مسکو بهگوش میخورد هیچ تناسبی با جوش و جلای فکری پاریس و برلین نداشت. پاریس البته کعبهٔ فرهنگی زمانه بود، امّا برلین هم، با وجود سانسور شدید دولت پروس، از لحاظ مناظرات و مناقشات فکری و دینی و هنری دست کمی از پاریس نداشت.<br />
<br />
بنابراین باید در روسیه وضعی را تصور کنیم که سه عامل عمده بر آن حاکم بودند: یک حکومت ستمگر بیروح و بیشعور که کار اصلیاش سرکوبی مردم و جلوگیری از دگرگونی بود، زیرا که هر دگرگونی ممکن بود دگرگونی دیگری را در پی داشته باشد؛ هرچند اعضای هوشمندتر این حکومت بهطور مبهم این نکته را دریافته بودند که اصلاحات - آن هم اصلاحات اساسی، مثلاً در مورد نظام «سرف»داری یا نظام دادگستری و آموزش - هم مطلوب است و هم ناگزیر. عامل دوم وضع تودههای وسیع مردم روسیه بود: روستائیان ستمکش و تنگدست و شوربخت و ترشروئی که از درد مینالیدند ولی توان و سازمان آن را نداشتند که بهدفاع از خود برخیزند. میان این دو عامل، طبقهٔ کوچک درسخواندگان هم وجود داشت که عمیقاً، و گاه با غیض، تحت تأثیر اندیشههای غربی قرار گرفته بودند و از دیدن اروپا و جنبش اجتماعی و فکری بزرگی که در کانونهای فرهنگی آن جریان داشت دچار خلجان ذهن شده بودند.<br />
<br />
این نکته را باید باز یادآوری کنم که، در روسیه نیز مانند آلمان، این اعتقاد رومانتیک در فضا موج میزد که: هر فردی رسالتی دارد که باید انجام دهد، حیف که بیشتر مردم رسالت خود را نمیشناسند؛ و این اعتقاد در میان مردم شوروشوقی برای اندیشههای اجتماعی و فلسفی پدید آورده بود، که شاید جانشین اخلاقی دیانت رو بهزوال بود. و بیشباهت نبود بهحرارت آن گروهی که بیش از یک قرن در فرانسه و آلمان از دستگاههای فلسفی و مدائن فاضلهٔ سیاسی دفاع میکردند و در جستجوی توجیه تازهئی از جهان بودند که ارتباط با سازمانهای سیاسی یا دینی آبروباخته آن را از اعتبار نینداخته باشد. امّا در روسیه در میان طبقات درس خوانده، یک خلاء معنوی و فکری هم وجود داشت که علتش نداشتن سنّت رونسانسی آموزش غیردینی بود، و سانسور شدید دولت، گستردگی بیسوادی، بدگمانی و بیمهری در حق اندیشهها و عقاید بهطور کلی، و کارهای دیوانیانِ نگران و بزدل و غالباً ابله این خلاء را حفظ میکرد. در این اوضاع، اندیشههائی که در غرب با نظریات و روشهای فراوان در رقابت بودند و اگر میخواستند بر رقیبان خود تسلط یابند میبایست در تنازع بقای شدیدی پیروز شوند، در روسیه بهذهن روشنفکران با استعداد رخنه کردند، و حتی این ذهنها را تصرف کردند، غالباً بهصرف اینکه اندیشههای دیگر نبود که نیازهای فکری آنها را برآورد. بهعلاوه، در پایتختهای امپراتوری روسیه تشنگی شدیدی برای دانش احساس میشد، و در واقع برای هر نوع خوراک فکری، همراه با احساسات صادقانه بیمانند (و غالباً سادهدلی فراوان) و طراوت فکری و عزم پرشور برای شرکت در کارهای اجتماعی، و آگاهی آمیخته بهنگرانی از مسائل اجتماعی و سیاسی یک سرزمین پهناور، و نبودن پاسخ کافی برای یک چنین حالت ذهنی و فکری پاسخهائی هم که وجود داشت غالباً از خارج وارد شده بود. - در قرن نوزدهم یک اندیشهٔ سیاسی و اجتماعی در روسیه نبود که در همان خاک بهبار آمده باشد. شاید اندیشهٔ عدم مقاومت تولستوی اصالت روسی داشت؛ و آن هم روایت تازهئی از روش مسیحی بود که تولستوی آن را چنان با اصالت بیان میکرد که قوت یک اندیشهٔ تازه در آن احساس میشد. امّا، بهطور کلی، من خیال نمیکنم که روسیه حتی یک اندیشهٔ اجتماعی یا سیاسی تازه بهسرمایهٔ این گونه اندیشهها افزوده باشد: هر آنچه در روسیه میبینیم ریشهٔ نهائیاش را در غرب میتوان یافت، و یا حتی پیاش را میتوان در نظریهای پیدا کرد که هشت یا ده سال پیش از روسیه در غرب رواج داشته است. <br />
<br />
==۵==<br />
<br />
بنابراین باید جامعهئی را در نظر بگیریم که بهطرزی شگفت تأثیرپذیر است و آمادگی غریبی برای جذب اندیشهها دارد - اندیشههائی که خیلی سهل و ساده ممکن است سراسر جامعه را درنوردند، فقط بهاین دلیل که مسافری یک کتاب یا چند جزوه از پاریس با خود آورده است (یا کتابفروش جگرداری آن را قاچاقی وارد کرده است)؛ بهاین دلیل که یک نفر در مجالس درس فلان استاد نوهگلی در برلین حضور داشته است، یا با شلینگ دوست بوده است، یا با فلان مبلّغ دینی انگلیسی که نظریات عجیب و غریب دارد آشنا شده است. با رسیدن یک «پیام» تازه از جانب یکی از شاگردان سنسیمون یا فوریه، یا وارد شدن یک کتاب از آثار پرودون یا کابه (Cabet) یا لورو (Leroux)، که تازهترین پیامبران اجتماعی فرانسه بودند؛ یا با منتشر شدن اندیشهئی منسوب بهداوید اشتراوس یا لودویگ فویرباخ یا لامونه یا فلان نویسندهٔ ممنوع دیگر، هیجان واقعی پدید میآمد. این اندیشهها، و پارههای اندیشه، چون در روسیه کمیاب بودند خریدار مشتاق فراوان داشتند. پیامبران اجتماعی و اقتصادی در اروپا بهآیندهٔ انقلابی امیدواری کامل نشان میدادند و اندیشههایشان برای جوانان روسیه سرمستکننده بود. <br />
<br />
این گونه نظریات وقتی که در غرب اعلام میشدند گهگاه شنوندگان خود را برمیانگیختند، و گاه کار بهتشکیل حزبها یا فرقههائی میکشید، امّا اکثریت کسانی که این اندیشهها را دریافت میکردند آنها را حقیقت نهائی نمیدانستند؛ و حتی کسانی که این اندیشهها را بسیار مهم میدانستند فوراً دست بهکار نمیشدند تا با هر وسیلهئی که در دسترس دارند آنها را در عمل پیاده کنند. روسها درست مستعد همین کار بودند؛ با خود چنین میگفتند که اگر مقدمات درست و استدلال صحیح باشد، نتایج هم درست خواهد بود: و بعد، اگر این نتایج اعمال خاصی را لازم و مفید بشناسد و بهآنها حکم کنند، آن وقت هر آدم جدی و درستی وظیفه دارد که آن اعمال را فوراً و تماماً انجام دهد، بهجای این اعتقاد عمومی که روسها را بهعنوان مردمی اندوهگین و مرموز و خودآزار و تا حدی متدین میشناسند، من میخواهم بگویم که روسها، دست کم تا آنجا که بهروشنفکران زباندارشان مربوط میشود، همان غربیان قرن نوزدهم بودند که کارهاشان قدری گزافهآمیز شده باشد؛ و نه تنها غیرعقلانی و درخودفرورفته و بیمارگونه نبودند، بلکه آنچه در حد اعلا و بلکه در حد افراط داشتند قدرت بسیار بسیار پیشرفته در استدلال بود، و منطقی در نهایت روشنی.<br />
<br />
درست است که وقتی مردم میخواستند این نقشههای تخیلی را بهکار بندند و پلیس فوراً جلوشان را میگرفت سرخوردگی پدید میآمد، و همراه سرخوردگی آمادگی برای فرورفتن در یک حالت اندوه و بی اعتنائی، یا خشم قهرآمیز؛ اما این مرحلهٔ مربوط بهبعد بود. مرحلهٔ اصلی نه رمزآمیز بود و نه درونگرا، بلکه بر عکس عقلانی و جسارتآمیز و برونگرا و خوشبینانه بود. گمان میکنم تروریست معروف کراوچینسکی بود که یک بار گفت روسها هر صفت دیگری داشته باشند، هرگز از نتایج استدلال خودشان پس نمیزنند. اگر «ایدهئولوژی»های قرن نوزدهم و حتی قرن بیستم روسیه را مطالعه کنیم، بهگمان من خواهیم دید که روی هم رفته هرچه نتیجهٔ یک مسئله دشوارتر و تناقضآمیز و بدخوراکتر باشد، دستکم عدهئی از روسها با شور و اشتیاق بیشتر آن را میپذیرند؛ زیرا که این پذیرش بهنظر آنها چیزی جز دلیل صداقت معنوی انسان، چیزی جز اصالت اعتقاد انسان بهحقیقت و جدّی بودن او بهعنوان یک فرد نیست؛ و هرچند نتایج استدلال انسان ممکن است بر حسب ظاهر پذیرفتنی نباشد، یا حتی یاوه باشد، انسان نباید بهاین دلیل از دیدن آن نتایج پس بزند، زیرا که چنین کاری آیا جز ضعف و بزدلی، یا - بدتر از همه - مقدم داشتن آسایش خاطر بر حقیقت چه نام دارد؟ هرتسن یک بار گفت: <br />
<br />
:::ما اهل نظریه و استدلالیم. بهاین دلیل استعداد آلمانی عنصر... ملی خودمان را هم افزودهایم. بیرحم و بینهایت خشک هستیم: با کمال میل حاضریم سر ببریم... با قدمهای دلیرانه تا مرز هر چیزی پیش میرویم، و حتی از مرز هم میگذریم؛ [امّا] هرگز از استدلال عقب نمیمانیم، همیشه با حقیقت همراهیم... <br />
<br />
و این سخن تند، بهعنوان حکمی در حق برخی از معاصران هرتسن، چندان خلاف انصاف نیست.<br />
<br />
==۶==<br />
<br />
پس گروهی از جوانان را مجسّم کنید که در زیر سلطهٔ حکومت متحجّر نیکلای اول زندگی میکنند - مردانی که اشتیاقشان برای گرفتن اندیشههای تازه شدید هرگز در جوامع اروپائی مانند نداشته است، و اندیشهها را همین که از گرد راه غرب میرسند با شوروشوق و بیچون و چرا میقاپند و برای پیاده کردن آنها در عمل نقشه میکشند؛ اگر چنین وضعی را مجسم کنیم از اینکه نخستین اعضای جامعهٔ روشنفکران روس چهگونه مردمی بودند تصوری بهدست خواهیم آورد. این مردم گروه کوچکی از «اهل ادب» بودند، چه حرفهئی و چه متفنّن، که خود را در جهانی خشک و خالی تنها میدیدند؛ از یک سوی دولت خودکامهٔ دژخوئی بالای سرشان بود، و از سوی دیگر تودهٔ ستمکش و بیتمیز و زبانبستهٔ روستائیان در کنارشان؛ و این گروه خود را همچون سپاه شرمزدهئی میدید که پرچمی را بهدوش میکشد تا همگان بهچشم ببینند. - پرچم منطق و علم و آزادی و بهروزی را. <br />
<br />
اینها مانند کسانی که در جنگل تاریکی گرفتار آمده باشند، چون تنی چند بیش نبودند خود را متحد میپنداشتند - و نیز چون ضعیف بودند، چون صادق و صمیمی بودند، چون غیر از دیگران بودند. بهعلاوه، این عقیدهٔ رومانتیک را پذیرفته بودند که هر کسی وظیفه دارد ورای مقاصد شخصی و زندگانی مادّی رسالتی را برعهده بگیرد؛ و چون بیش از برادران ستمکش خود درس خوانده و علم آموخته بودند، وظیفهٔ فوری خود میدانستند که آنها را بهسوی روشنائی راهبری کنند؛ و این وظیفه برایشان الزامآور بود؛ و گمان میکردند که اگر، چنان که بیگمان تاریخ برایشان مقدّر ساخته است، این وظیفه را انجام دهند، هرقدر گذشتهٔ روسیه تاریک و تهی بوده است آیندهاش روشن و رنگین خواهد بود؛ و برای این کار لازم میدیدند که همچون یک گروه متعهد وحدت خود را حفظ کنند. امّا این گروه اقلیتی بودند که دولت مدام سر در پیشان میگذاشت و قدرتشان هم درست در همین بود؛ آورندگان شرمندهٔ پیام مغرب زمین بودند که خود بهیمن انفاس خوش فلان فیلسوف رومانتیک آلمانی یا بهمان نویسندهٔ سوسیالیست فرانسوی از بند نادانی و پیشداوری و کودنی و بزدلی رسته بودند و دیدشان دیگرگون شده بود. <br />
<br />
رستن و رهانیدن از بند در تاریخ تفکر اروپائی بیسابقه نیست. رهاننده کسی است که مسائل انسان را - خواه در نظریات و خواه در رفتار - پاسخ نمیگوید بلکه دیگرگون میکند - نگرانیها و نامرادیهای انسان را پایان میدهد، بهاین ترتیب که او را در چارچوب تازهئی میگذارد که در آن مسائل پیشین معنی خود را از دست میدهند، و مسائل تازهئی پدیدار میشود که راه حل آنها در جهان جدیدی که انسان خود را در آن میبیند گوئی تا حدی از پیش پرداخت شده است. میخواهم بگویم آنهائی که بهدست مبلغان فرهنگ بشری یا «اومانیستهای» رونسانس یا «فیلوزوف»های فرانسوی قرن هجدهم رهانیده شدند تنها این نبود که میپنداشتند برای مسائل خود در آثار افلاطون یا نیوتون پاسخهای درستتری مییابند تا در آثار آلبرتوس ماگنوس یا راهبان یسوعی، بلکه خود را در جهان جدیدی میدیدند. مسائلی که پدرانشان را ناراحت کرده بودند ناگهان در نظر خودشان بیمعنی و غیرلازم شدند. این لحظهئی است که زنجیرهای کهن فرو میریزند و انسان احساس میکند که بهصورت تازهئی باز آفریده شده است و میتواند زندگی را از سر بگیرد. مشکل بتوان گفت چه کسانی میتوانند انسان را بهاین معنی رها کنند - ولتر شاید در زمان حیات خودش بیش از هر کسی پیش یا پس از خود مردمان را رها کرده باشد؛ شیلر، کانت، میل، ایبسن، نیچه، ساموئل باتلر، و فروید، همه آدمیان را «رها» ساختهاند. تا آنجا که من میدانم آناتول فرانس، و یا حتی آلدوس هاکسلی هم، این تأثیر را داشتهاند. <br />
<br />
روسهائی که من از آنها سخن میگویم بهدست فلاسفهٔ بزرگ آلمان «رها» شدند، هم از احکام جزمی کلیسای اورتودوکس، و هم از فورمولهای خشک نویسندگان عقلانی قرن هجدهم - که شکست انقلاب فرانسه اگر نظریات آنها را ردّ نکرده بود باری بیاعتبار ساخته بود. آنچه فیخته و هگل و شلینگ و شارحان و مفسران فراوان آثار آنها فراهم ساخته بودند چندان دست کمی از یک دیانت جدید نداشت. برداشت روسها از ادبیات، فرآوردهٔ این طرز فکر تازه است. <br />
<br />
==۷== <br />
<br />
میتوان گفت که دو برداشت از ادبیات و هنر بهطور کلی وجود دارد، و شاید مقایسهٔ آنها خالی از لطف نباشد. برای اختصار، من یکی را فرانسوی و دیگری را روسی خواهم نامید. امّا اینها فقط برچسبهائی است که برای کوتاهی و آسانی بهکار میرود. امیدوارم کسی گمان نکند که من میگویم هر نویسندهٔ فرانسوی معتقد بهآن چیزی است که نامش را برداشت «فرانسوی» گذشتهام، یا هر نویسندهٔ روسی پیرو برداشت «روسی» است. این تمایز را در هر صورتی بهمعنی حقیقی کلمه بگیریم، بسیار گمراهکننده خواهد بود. <br />
<br />
نویسندگان فرانسوی قرن نوزدهم رویهمرفته خود را فراهمکنندهٔ خوراک جامعه میدانستند. عقیده داشتند که روشنفکر یا هنرمند در برابر خود و جامعه وظیفهئی برعهده دارد - و آن این است که بهترین کار ممکن را فراهم کند. نقاش زیباترین تابلوئی را که از دستش برمیآمد فراهم میکرد نویسنده بهترین چیزی را که از قلمش جاری میشد مینوشت. این وظیفهئی بود که هنرمند در برابر خود داشت؛ و جامعه هم انتظاری جز این نداشت. اگر اثر خوب بود، جامعه خوبیاش را بهجا میآورد و نویسنده موفق میشد. اگر نویسنده بیذوق بود یا مهارت نداشت، یا بختش یاری نمیکرد، موفق نمیشد؛ و کار تمام بود.<br />
<br />
در این دید فرانسوی، زندگی خصوصی هنرمند بیش از زندگی نجّار مورد توجه جامعه نبود. وقتی که شما یک میز سفارش میدهید، توجهی بهاین نکته ندارید که آیا نیّت نجّار در ساختن آن خیر است یا شر؛ یا اینکه آیا میانهٔ نجّار با زن و فرزندانش خوب است یا بد. و اگر کسی میگفت که میز نجّار نازل یا منحط است چون خود نجّار اخلاق نازل یا منحطی دارد، این گفته را تعصبآمیز یا حتی ابلهانه میدانستند: آنچه مسلم است این طرز انتقاد از کار استاد نجّار بسیار عجیب میبود. <br />
<br />
این طرز برداشت را (که من عمداً آن را گزافهآمیز ساختم) همهٔ نویسندگان بزرگ روسیه در قرن نوزدهم بهشدت مردود شناختند؛ و فرقی نمیکرد که نویسندگانی باشند با تمایلات اخلاقی و اجتماعی آشکار، یا نویسندگان زیبائیپرستی که بهمسلک هنر برای هنر اعتقاد داشتند. برداشت «روسی» (دست کم در قرن گذشته) این است که انسان یکی است وجودش را نمیتوان تقسیم کرد؛ این درست نیست که انسان از یک طرف شهروند است و از طرف دیگر، جدا از این امر، پولساز است و این دو وظیفه را میتوان در دو خانهٔ جداگانه سر جای خود نگه داشت؛ این درست نیست که انسان بهعنوان رأیدهنده یک نوع شخصیت دارد و بهعنوان نقاش نوعی دیگر و بهعنوان شوهر باز نوعی دیگر. انسان تقسیمناپذیر است. گفتن این که بهعنوان هنرمند من این جور احساس میکنم و بهعنوان رأیدهنده آن جور، همیشه غلط است؛ و دروغ و خلاف اخلاق نیز هست. انسان یکی است، و هر کاری میکند با تمام وجودش میکند. وظیفهٔ انسانها این است که کار خوب بکنند، راست بگویند، و آثار زیبا پدید بیاورند. در هر زمینهئی کار میکنند باید راست بگویند. اگر داستاننویساند، باید بهعنوان داستاننویس راست بگویند. اگر رقصندهٔ «باله»اند، باید در رقص خود حقیقت را بیان کنند. <br />
<br />
این تصور از شرافت و تعهد کامل درست در قلب برداشت رومانتیک قرار دارد. موتزارت و هایدن بیگمان بسیار در شگفت میشدند اگر بهآنها گفته میشد که چون هنرمنداند ذوات مقدسی هستند و مقامشان از مردمان دیگر بسیار بالاتر است، کاهنانی هستند که در پرستش یک واقعیت فراتر کمر بستهاند و خیانت بهآن واقعیت گناه کبیره است. آنها خود را صنعتگران حقیقی میدانستند، و گاه نیز گمان میکردند که در خدمت خدا یا طبیعت الهام میگیرند و میکوشند در هر کاری که میکنند از ثنای صانع خود غافل نباشند؛ امّا در وهلهٔ اول آهنگ نویسانی بودند که سفارش میگرفتند و آهنگ مینوشتند و تلاش میکردند که تا میتوانند آهنگ خود را خوش از کار در بیاورند. قرن نوزدهم که فرا رسید، مفهوم هنرمند بهعنوان یک ظرف مقدس، یک تافتهٔ جدابافته، گسترش فراوان یافته بود. من گمان میکنم که این مفهوم در آلمان بهدنیا آمد و با این عقیده مربوط است که هر انسانی وظیفه دارد وجود خود را برای هدفی وقف کند، و این وظیفه برای هنرمند و شاعر بیشتر الزامآور است، زیرا که او تمامی وجودش را وقف کار خود میکند، سرنوشت او هم مخصوصاً والا و دردناک است، زیرا که شکل ایثار هنرمند این است که خود را تمام و کمال فدای آرمان خویش کند. حالا این آرمان چیست، چندن اهمیتی ندارد مهم این است که هنرمند خود را بدون حسابگری ایثار کند، با نیت پاک هر آنچه دارد برای خاطر آن نور درونی (حالا آن نور هر چه را روشن میکند) تفویض کند. چون فقط نیّت است که اهمیت دارد. <br />
<br />
یکایک نویسندگان بهاین نتیجه رسیدند که روی یک صحنهٔ عمومی ظاهر شدهاند و دارند شهادت میدهند؛ بنابراین کوچکترین لغزش از جانب آنها - دروغ، فریب، خودخواهی، نشان ندادن شور و سودا برای حقیقت - گناهی است نابخشودنی. اگر انسان کار اصلیاش پول درآوردن باشد، پس لابد زیاد پاسخگوی جامعه نخواهد بود. امّا وقتی که انسان در برابر جامعه سخن بگوید، خواه شاعر باشد و خواه داستاننویس یا تاریخنویس یا صاحب هر فن اجتماعی دیگر، مسئولیت کامل راهنمائی و رهبری مردم را پذیرفته است. اگر انسان این شغل را برای خود برگزیده باشد، آن وقت بهحکم سوگندی همچون سوگند بقراط حکیم باید راست بگوید و هرگز بهحقیقت خیانت نکند و در راه رسیدن بههدفش کمر ببندد و از خود بگذرد.<br />
<br />
چند مورد روشن وجود دارد - و تولستوی یکی از این موارد است - که این اصل بهمعنای حقیقیاش پذیرفته شد و تا آخرین نتایجش دنبال شد. امّا این تمایل در روسیه بسیار وسیعتر از آن بود که مورد خاص تولستوی نشان میدهد. مثلاً تورگنیف، که معمولاً او را غربیمآبترین نویسنده در میان نویسندگان روس میشناسند، و بیش از، مثلاً داستایوسکی یا تولستوی بهخلوص و استقلال هنر باور داشت، و در داستانهایش با عمد و آگاهی از دادن درس اخلاق پرهیز میکرد، و نویسندگان دیگر او را حتی سخت سرزنش میکردند که دست از زیبائیپرستی بردارد و این عادت زشت غربی را کنار بگذارد، و آن قدر وقت و توجه صرف صورت و نثر نوشتههای خود نکند، و جوهر معنوی و اخلاقی آدمهای داستانهایش را بیشتر بشکافد - بله، همین تورگنیف «زیبائیپرست» نیز بهاین عقیده کاملا پایبند است که مسائل اجتماعی و اخلاقی موضوعات مرکزی زندگی و هنر هستند، و فقط در صورتی قابل درکاند که در متن تاریخی و عقیدتی خاص خود قرار گیرند. <br />
<br />
من یک بار سخت در شگفت شدم که دیدم یک منتقد ادبی برجسته در مقالهئی در یک نشریهٔ هفتگی میگوید که تورگنیف آگاهی خاصی از نیروهای تاریخی زمان خود ندارد. این درست وارونهٔ حقیقت است. همهٔ داستانهای تورگنیف بهصراحت و در یک زمینهٔ تاریخی معین از مسائل اجتماعی و معنوی سخن میگویند؛ آدمهائی را توصیف میکنند: در شرایط اجتماعی معین و در تاریخ قابل تشخیص. این حقیقت که تورگنیف تا مغز استخوانش هنرمند بود و جنبههای کلّی سیرت و موقعیت انسان را میفهمید نباید این نکته را از چشم ما بپوشاند که او این مسئولیت را بهعنوان نویسنده کاملاً پذیرفته بود که عین حقیقت را - در مسائل اجتماعی نیز همچون مسائل روانی - بگوید و بهحقیقت خیانت نکند. <br />
<br />
اگر کسی ثابت میکرد که بالزاک جاسوس دولت فرانسه است، یا استاندال در بازار سهام کارهای خلاف اخلاقی مرتکب میشود، این مطلب شاید برخی از دوستان آنها را ناراحت میکرد، امّا رویهم رفته بهمقام و نبوغ آنها بهعنوان هنرمند صدمهئی نمیزد. امّا در روسیهٔ قرن نوزدهم کمتر نویسندهئی را میتوان یافت که، اگر چنین چیزی دربارهٔ خود او کشف میشد، حتی لحظهئی شک میکرد که این اتهام بهکار نویسندگیاش هم مربوط میشود. من هیچ نویسندهٔ روسی را سراغ ندارم که در چنین موردی بهانه بیاورد که حسابش بهعنوان نویسنده جدا است و باید براساس داستانهایش دربارهاش داوری کنند، و زندگی فردیاش هم حساب دیگری دارد. این است شکاف میان «تصور خاص» روسی و «فرانسوی» از زندگی و هنر - چنان که من آنها را نامیدهام. منظورم این نیست که همهٔ نویسندگان آن آرمانی را که من بهفرانسویان نسبت دادهام میپذیرند، یا آنکه همهٔ روسها از آنچه من تصور «روسی» نامیدهام پیروی میکنند، امّا بهطور کلی، خیال میکنم که این تقسیم، تقسیم درستی است، و حتی در مورد نویسندگان «زیبائیپرست» هم صدق میکند - مثلاً در مورد شاعران سمبولیست آغاز قرن، که هرگونه هنر مفید یا آموزنده یا «آلوده» را خوار میشمردند، و کوچهترین علاقهئی بهداستانهای تحلیل اجتماعی یا تحلیل روانی نشان نمیدادند، و مسلک زیبائیپرستی غرب را میپذیرفتند و در بهکار بستن آن سخت مبالغه میکردند. حتی سمبولیستهای روس هم نمیگفتند که ما از تعهدات اخلاقی بری هستیم. بلکه خود را همچون سروشهای عالم غیب میپنداشتند، و همچون بینندگان واقعیتی که این جهان رمزی و اشارهئی از آن است و، با آن که از آرمانخواهی اجتماعی دور بودند، بهسوگندهای مقدس خود با شور معنوی و اخلاقی باور داشتند. اینها شاهدان یک راز بودند؛ و آن آرمانی بود که، بهحکم قواعد هنرشان، حق رها کردنش را نداشتند. این برداشت بهکلّی غیر از برداشتی است که فلوبر دربارهٔ وفاداری هنرمند بههنرش بیان کرده است، که در نظر او عبارت از این است که هنرمند کارش را درست انجام بدهد، یا بهترین روش را در پیش بگیرد تا بهترین هنری را که از دستش برمیآید ارائه دهد. برداشتی که من بهروسها نسبت میدهم برداشتی است اختصاصاً اخلاقی؛ برداشت آنها از زندگی و هنر یکی است، و در تحلیل آخر یک برداشت اخلاقی است. این را نباید با مفهوم هنر مفید، که البته برخی از روسها آن را باور داشتند، اشتباه کرد. نویسندگانی که من میخواهم دربارهشان سخن بگویم - نویسندگان دههٔ سی و اوایل دههٔ چهل قرن نوزدهم - مسلماً عقیده نداشتند که کار داستان و کار شعر این است که بهمردمان بیاموزند که بهتر از این باشند. بالا گرفتن کار مسلک بهرهجوئی مربوط بهخیلی بعد از اینها است. و مبلّغان آن هم مردانی بودند که ذهنشان بسیار کندتر و خامتر از ذهن نویسندگانی است که اینجا مورد بحث مناند. <br />
<br />
روسیترین نویسندگان روس عقیده داشتند که نویسنده در وهلهٔ اول انسان است و مستقیماً و دائماً مسئول حرفی است که میزند، خواه این حرف در داستان آمده باشد و و خواه در نامهٔ خصوصی، خواه در سخنرانی عمومی و خواه در گفتگوی دوستانه. این دیدگاه هم بهنوبت خود در تصور غربیان از هنر و زندگی تأثیر فراوان کرد، و خود یکی از سهمهای روشنفکران روسیه در سرمایهٔ اندیشه است. خوب یا بد، این عقیده وجدان اروپائی را سخت تکان داده است. <br />
<br />
==۸==<br />
<br />
در دورهئی که از آن سخن میگویم، هگل و فلسفهٔ هگلی بر فکر جوانان روسی مسلّط بود. جوانان رها شده، با تمام شور و شوق معنویشان، عقیده داشتند که باید در فلسفهٔ هگل غرقه شوند. هگل رهانندهٔ بزرگ روز بود؛ بنابراین وظیفه داشتند - وظیفهٔ قطعی داشتند - که در هر کاری، خواه همچون فرد و خواه نویسنده، حقایقی را که از هگل آموخته بودند بیان کنند. این ارادت - که بعدها بهترتیب بهداروین و اسپنسر و مارکس منتقل شد - برای کسانی که نوشتههای پرحرارت آن عصر، و مخصوصاً مکاتبات ادبی نویسندگان را نخواندهاند، فهمش دشوار است. برای روشن کردن مسئله، اجازه میخواهم چند قطعهٔ طنزآمیز از نوشتههای هرتسن، مرد اجتماعی بزرگ روسیه، نقل کنم. هرتسن دورهٔ آخر زندگیاش را در خارج گذراند و این قطعات را هنگامی نوشته است که گذشته را بهیاد میآورده و جوّ روزهای جوانیاش را وصف میکرده است. این تصویر، چنان که در غالب آثار این طنزنویس بیمانند میبینیم، کمی گزافهآمیز است - وگاه کیفیت کاریکاتور پیدا میکند - امّا روح زمانه را بهخوبی نشان میدهد. <br />
<br />
هرتسن پس از آن که میگوید برداشت فکری محض مخالف سیرت روسی است، دربارهٔ سرنوشت فلسفهٔ هگلی پس از رسیدن بهروسیه چنین ادامه میدهد: <br />
<br />
:::... در سه قسمت کتاب «منطق» و دو قسمت «زیبائیشناسی» و در کتاب «دائرةالمعارف» هیچ قطعهئی نیست که پس از چندین شب مجادله و مناقشهٔ شدید مکنون خاطر حضرات نشده باشد. آدمهائی که دلشان برای دیدن همدیگر لک میزد هفتهها از هم میبریدند، چون که بر سر تعریف «روح فراتری» (ترانساندانتال) توافق نداشتند، و بهسبب عقایدی که دربارهٔ «شخصیت مطلق» و «وجود فینفسه» ابراز میشد دلخوری شخصی پیدا میکردند. بیارزشترین جزوههای فلسفهٔ آلمانی که در برلین و سایر شهرها و دهکدههای آلمان منتشر میشد و در آن نامی از هگل برده شده بود، فوراً خواسته میشد و آن قدر خوانده میشد که شیرازهاش از هم درمیرفت و ورقهایش زرد میشد و پس از چند روز میریخت. پرفسور فرانکور در پاریس وقتی که شنید در روسیه او را ریاضیدان بزرگی میشناسند و علامتهای جبری او را نسل جوان ما در معادلات دیفرانسیل بهکار میبرند، از فرط هیجان بهگریه افتاد؛ باقی دانشمندان فراموش شده هم باید بهگریه میافتادند - '''وردر'''ها و '''مارهانیک'''ها و '''میشله'''ها و '''اوتو'''ها و '''فاتکه'''ها و '''شالر'''ها و '''روزفکرانتس'''ها و حتی خود '''آرنولدروگه'''... - نمیدانستند که در مسکو میان ماروسایکا و ماخووایا [نامهای دو خیابان در مسکو] چه جنگ و جدالهائی را باعث شدهاند، چهگونه آثارشان را میخوانند، و چهگونه میخرند... <br />
<br />
:::من حق دارم این را بگویم، چون خود من هم که با سیلابهای آن روزها از جا کنده شده بودم، از همین چیزها مینوشتم، و راستش این است که وقتی ستارهشناس معروف ما پره وشچیکوف این نوشتهها را «حرف مفت» نامید سخت جا خوردم. در آن روزها هیچ کس نبود که حاضر نباشد مسئولیت یک چنین جملهئی را بهگردن بگیرد: «تزاید انتزاعیات در فلک جسمیات حاکی از مرحلهئی است از روح مردّد بهنفس که در آن روح، ضمن تعریف خود برای نفس خود، از بطن امکان بهمنصهٔ ظهور بالقوه میرسد و بهفلک استشعار صوری در زیبائی وارد میشود.» <br />
<br />
هرتسن چنین ادامه میدهد:<br />
<br />
:::آدمی که برای گردش بهسوکولنیکی [یکی از حومههای مسکو] میرفت، فقط برای گردش نمیرفت، بلکه میرفت که خود را بهاحساس وحدت وجودی واصل شدن بهکائنات تسلیم کند. اگر در راه یک سرباز مست یا یک زن روستائی را میدید که چیزی بهاو میگفتند، فیلسوف ما با آنها فقط حرف نمیزد بلکه حجمیت عنصر عوامالناس را تعیین میکرد، هم در تجلیات بلافصل و هم در تجلیات حدوثی آن. حتی قطرهٔ اشکی که احیاناً در چشمش پیدا میشد دقیقاً طبقهبندی و بهمقولهٔ خاص خود ارجاع داده میشد - که عبارت بود از Gemiith یا «عنصر تراژیک متمکن در قلب». <br />
<br />
جملههای طنزآمیز هرتسن را نباید زیاد بهجدّ گرفت. امّا همین جملهها نشان میدهند که دوستان او در چه فضای فکری بلندآستانی میزیستهاند. <br />
<br />
اکنون اجازه بدهید قطعهئی هم از آننکوف برای شما نقل کنم - از یک مقالهٔ بسیار عالی بهنام «یک دههٔ ممتاز»، که در آغاز این بحث بهآن اشاره کردم. این قطعه تصویر دیگری بهدست میدهد از همین مردمان در همین دوره، و بهنقل میارزد، ولو برای گرفتن زهر تصویر مضحک هرتسن، که شاید برخلاف انصاف چنین وانمود کند که همهٔ فعالیتهای فکری این دوره مشتی حرف مفت بوده است در دهان جماعت مسخرهئی از جوانان روشنفکر ذوقزده. آننکوف زندگی را در یک خانهٔ ییلاقی در دهکده سوکولوو در ۱۸۴۵ توصیف میکند، که سه دوست آن را برای تابستان اجاره کردهاند، و این سه دوست عبارتند از '''گرانوفسکی''' که در دانشگاه مسکو استاد تاریخ است، '''کچر''' که مترجم برجستهئی است، و خود '''هرتسن''' که جوان پولداری است و شغل معینی ندارد و در آن زمان هنوز رابطهٔ مبهمی با خدمت دولتی دارد. خانه را برای این اجاره کردهاند که روزها از دوستانشان پذیرائی کنند و شبها از بحثهای فکری بهرهمند شوند. <br />
<br />
:::... فقط یک چیز مجاز نبود، و آن کوتاهفکری بود. نه این که انتظار داشته باشند همه داد فصاحت و بلاغت بدهند و برق نکتهسنجی و لطیفهگوئی در جهش باشد - برعکس دانشجویانی که غرق در رشتهٔ خود بودند احترام فراوان داشتند. امّا چیزی که لازم بود این بود که اشخاص سطح فکرشان در حد معینی باشد و شخصاً هم صفات و سجایای معینی داشته باشند... خود را از تماس با هر چیزی که فاسد بهنظر میرسید حفظ میکردند... و از نفوذ فساد، هرچند که اتفاقی و بیاهمیت بوده باشد نگران میشدند. رابطهٔ خود را با دنیا قطع نمیکردند، اما دور از دنیا میایستادند، و بههمین دلیل جلب نظر میکردند؛ و این باعث شده بود که نسبت بههر آنچه مصنوعی و قلابی بود حساسیت خاصی پیدا کنند. کوچکترین نشانهٔ اخلاق مشکوک، طفره رفتن در حرف، ابهام تقلبآمیز، لفاظی توخالی، بیصداقتی، فوراً کشف میشد و... طوفان تمسخر یا حملهٔ بیرحمانه را بر سر خود خراب میکرد... این محفل شبیه فرقهٔ شوالیهها یا انجمن سلحشوران بود. اساسنامهٔ مدونی نداشت؛ امّا همهٔ اعضای خود را که در سرزمین پهناور ما پراکنده بودند میشناخت، سازمانی نداشت، امّا تفاهم خاموش در آن حکمفرما بود؛ گوئی روی جریان زندگی زمانی خود کشیده شده بود و نمیگذاشت که این رودخانه ساحلهای خود را بیجهت سیلابی کند. برخی آن را میپرستیدند؛ برخی دیگر از آن بیزار بودند. <br />
<br />
==۹==<br />
<br />
این نوع انجمنی که '''آننکوف''' توصیف میکند، هرچند آثاری از خشکی و فاضلمآبی هم در آن دیده میشود، در زمانهائی پدید میآید که اقلیتی از روشنفکران خود را بهسبب آرمانهائی که دارند از دنیائی که در آن زندگی میکنند جدا میبینند و میکوشند دست کم در میان خود سطح معینی از کیفیت فکری و اخلاقی را نگه دارند. این جوانان روس میان سالهای ۱۸۳۸ تا ۱۸۴۸ نیز میخواستند همین کار را بکنند. اینها در روسیه وضع یگانهئی داشتند، چون بههیچ طبقهٔ اجتماعی خاصی تعلق نداشتند، هرچند میان آنها کمتر کسی بود که از قشرهای پائین برخاسته باشد. قاعدتاً میبایست بااصل و نسب باشند، وگرنه امکان اینکه تحصیلات کافی، یعنی غربی، داشته باشند برایشان بسیار بعید بود. <br />
<br />
طرز برخورد این جوانان با یکدیگر، کاملاً آزاد از مناسبات ناراحت و خودآگاه بورژوائی بود. نه بهثروت اعتنا میکردند و نه از فقر شرمنده بودند. توفیق دنیوی را ستایش نمیکردند. حتی شاید از آن پرهیز داشتند. کمتر کسی از میان آنها بهتوفیق دنیوی دست یافت. برخی تبعید شدند؛ برخی دیگر استادانی بودند که پلیس تزاری مدام آنها را زیر نظر داشت؛ تنی چند روزنامهنویسان و مترجمانی بودند که با کارمزدی اندک میساختند؛ تنی چند هم ناپدید شدند. یکی دو تن جنبش را رها کردند و مرتد بهشمار رفتند. مثلاً '''میخائیل کاتکوف،''' روزنامهنویس و نویسندهٔ با استعداد، از اعضای اصلی این جنبش بود و سپس بهجانب دولت تزاری پیوست؛ همچنین '''واسیلی بوتکین''' از دوستان نزدیک '''بلینسکی''' و '''تورگنیف'''، در آغاز تاجر چای بود و بهفلسفه نیز علاقه داشت و در سالهای واپسین مرتجع سرسختی شد. امّا اینها موارد استثنائی بودند. <br />
<br />
تورگنیف را همیشه میانهرو میدانستند: مردی بود خوش قلب که آرمانهائی هم داشت و خوب میدانست که روشنگری چیست، و با همهٔ اینها دوستانش نمیتوانستند کاملاً بهاو اعتماد کنند. آنچه مسلم است، تورگنیف با نظام «سرف»داری سخت مخالف بود. کتاب «یادداشتهای یک شکارچی» او که تأثیرش در اوضاع اجتماعی روسیه چنان نیرومند بود که پیش از آن مانند نداشت - چیزی بود مانند «کلبهٔ عموتوم» در امریکا در سالهای دیرتر، با این تفاوت که کتاب تورگنیف یک اثر هنری و بلکه یک کار نبوغآمیز بود. رادیکالهای جوان تورگنیف را روی هم رفته از هواداران اصول صحیح و از دوستان و متحدان خود میشناختند، گیرم او را متأسفانه آدمی ضعیف و گریزپا میدانستند که عیش و نوشش را بر عقایدش مقدم میداشت؛ ناگهان بیهیچ عذری - و با قدری گناه - ناپدید میشد و دوستان سیاسیاش ردّش را گم میکردند؛ ولی با همهٔ اینها «از خودمان» بود: هنوز جزو دسته بهشمار میرفت؛ بیشتر با ما بود تا بر ضد ما. هرچند، غالباً کارهایی از او سرمیزد که باعث انتقاد شدید میشد، و گویا غالباً علتش علاقهئی بود که بهیک زن فتنهگر فرانسوی بهنام '''پولین ویاردو''' داشت، چنان که آن زن وادارش میکرد که داستانهایش را پنهانی بهروزنامههای ارتجاعی بفروشد تا پول بلیط غرفهئی در اوپرا را در بیاورد، زیرا که نشریات دستچپی توانائی پرداخت پول زیادی نداشتند. تورگنیف دوستی بود مردّد و غیرقابل اعتماد؛ امّا با همهٔ اینها در جانب خودمان بود؛ انسانی و برادری بهشمار میرفت. <br />
<br />
در میان این مردم احساس اتحاد ادبی و معنوی بسیار تندی وجود داشت و این احساس نوعی بستگی و برادری حقیقی در میان آنها پدید آورده بود که مانندش هرگز در هیچ یک از انجمنهای روسیه دیده نشده است. هرتسن بعدها عدهٔ زیادی از مردان مشهور را از نزدیک دید و غالباً داوریاش در حق آنها تند و گاه بسیار تلخ و حتی پردهدرانه است، و نیز آننکوف اروپای غربی را زیر پا گذاشته بود و میان نامآوران آشنایان رنگارنگ داشت؛ هر دو که آدمشناسان تیزبینی بودند در سالهای دیرتر اذعان داشتند که در زندگی هرگز و هیچ کجا انجمنی بهآن پاکیزگی و سرخوشی و آزادی ندیدهاند؛ ندیدهاند که اعضای انجمنی از هر حیث چنان روشن و جوشنده و شیرین و صمیمی و هوشمند و با استعداد و جذاب باشند. <br />
<br />
<br />
{{چپچین}}'''ترجمهٔ نجف دریابندری'''{{پایان چپچین}}<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۹]]<br />
[[رده:مقاله]]<br />
[[رده:آیزایا برلین]]<br />
[[رده:نجف دریابندری]]<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
<br />
<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF_%D8%B1%D9%88%D8%B4%D9%86%D9%81%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D9%86_%D8%B1%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%87&diff=31952تولد روشنفکران روسیه2012-06-16T13:43:53Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:9-099.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۹۹]]<br />
[[Image:9-100.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۰]]<br />
[[Image:9-101.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۱]]<br />
[[Image:9-102.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۲]]<br />
[[Image:9-103.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۳]]<br />
[[Image:9-104.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۴]]<br />
[[Image:9-105.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۵]]<br />
[[Image:9-106.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۶]]<br />
[[Image:9-107.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۷]]<br />
[[Image:9-108.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۸]]<br />
[[Image:9-109.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۰۹]]<br />
[[Image:9-110.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۰]]<br />
[[Image:9-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۱]]<br />
[[Image:9-112.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۲]]<br />
[[Image:9-113.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۳]]<br />
[[Image:9-114.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۴]]<br />
[[Image:9-115.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۵]]<br />
[[Image:9-116.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۶]]<br />
[[Image:9-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:9-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[Image:9-119.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۱۹]]<br />
[[Image:9-120.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۰]]<br />
[[Image:9-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۱]]<br />
[[Image:9-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:9-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۳]]<br />
[[Image:9-124.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۴]]<br />
[[Image:9-125.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۵]]<br />
[[Image:9-126.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۹ صفحه ۱۲۶]]<br />
<br />
<br />
<br />
'''آیزایا برلین'''<br />
<br />
<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
آیزایا برلین (Isaiah Berlin) فیلسوف و منتقد انگلیسی همیشه در زمینهٔ فلسفهٔ سیاسی و ادبیات روسی کار کرده است. آثار مهم او عبارتند از: «زندگینامهٔ کارل مارکس»، «چهار مقاله دربارهٔ آزادی»، «ویکو وهردر»، و «روشنفکران روس». کتاب اخیر تحولات اندیشههای سیاسی و ادبی روسیه را در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم بررسی میکند و مقدماتی را که منجرّ بهانقلاب ۱۹۱۷ شد توضیح میدهد، این کتاب را نجف دریابندری بهفارسی ترجمه کرده است و در آینده منتشر خواهد کرد. مقاله زیر پاره مستقلی است از بخشی از این کتاب با عنوان «یک دههٔ ممتاز»- یعنی سالهای درخشان ۱۸۴۰ تا ۱۸۵۰ که در آنها ادبیات روسیه بهمرحلهٔ بلوغ رسید و سلسلهٔ معروف نویسندگان بزرگ روسیه ظهور کرد. «تولد روشنفکران روسیه» زمینههای سیاسی و اجتماعی ظهور این نویسندگان را بررسی میکند، و از آنجا که در اوضاع آن روز روسیه با اوضاع امروز جامعهٔ ما از پارهای جهات وجوه تشابهی بهچشم میخورد نگاهی بهچگونگی تولد روشنفکران روسیه میتواند برای خوانندگان جالب باشد.<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
<br />
<br />
==۱==<br />
<br />
عنوان گفتار من - «یک دههٔ ممتاز» - و نیز موضوع این گفتار هر دو از مقالهٔ مفصلی گرفته شدهاند که در آن پاول آننکوف منتقد و مورخ قرن نوزدهم روسیه، سی سال پس از دورهٔ مورد بحث دوستانش را توصیف میکند. آننکوف مردی بود خوشایند، هوشمند، و بسیار متمدن، و دوستی بود بسیار همراه و شایان اعتماد. شاید منتقد بسیار عمیقی نبود، و دامنهٔ مطالعاتش هم زیاد وسعت نداشت - دانشمندی متفنن بود، که در اروپا سفر میکرد و دوست میداشت با مردان برجسته دیدار کند؛ مسافری روشنفکر و تیزبین بود. <br />
<br />
پیداست که این مرد علاوه بر داشتن سجایای دیگر، شخصاً هم انسان مطبوعی بوده است، تا حدی که توانسته است نظر کارل مارکس را بگیرد، و مارکس دست کم یک نامه بهاو نوشته است که مارکسیستها برای آن در موضوع پرودون اهمیت قائلاند. در حقیقت، آننکوف توصیف بسیار زندهئی از ظاهر مارکس و جلادت فکری او در سالهای جوانی برای ما برجا گذاشته است - که تصویری است بیطرفانه و طنزآمیز؛ و شاید بهترین تصویری باشد که از مارکس در دست داریم.<br />
<br />
درست است که آننکوف پس از بازگشتن بهروسیه علاقهاش بهمارکس را از دست داد، و مارکس که میپنداشت تأثیر زوالناپذیری بر این مرد گذاشته است چنان از او رنجید که تا سالها بعد از این روشنفکر سرگردان روس که در دههٔ چهل در پاریس دوروبر او میچرخید ولی معلوم شد که مقاصدش چندان جدی نبوده است، بهتلخی یاد میکرد. امّا آننکوف با آن که بهمارکس وفادار نماند، وفاداری بههممیهنان خودش، بلینسکی و تورگنیف و هرتسن، را تا پایان عمر ادامه داد. و جالبترین نوشتههای او مطالبی است که دربارهٔ اینها نوشته است. <br />
<br />
«یک دههٔ ممتاز» توصیفی است بهقلم آننکوف از زندگی برخی از نخستین اعضای - پایهگذاران اصلی - جامعهٔ روشنفکران روس، میان سالهای ۱۸۳۸ و ۱۸۴۸ - زمانی که همهٔ آنها جوان بودند و برخی هنوز بهدانشگاه میرفتند و برخی تازه از دانشگاه بیرون آمده بودند. جالب بودن این موضوع تنها از لحاظ ادبی و روانی نیست، زیرا که این روشنفکران نسل اول در روسیه چیزی را پدید آوردند که مقدر بود عواقب سیاسی و اجتماعی فراوانی در سراسر جهان داشته باشد. بهنظر من باید گفت بزرگترین نتیجهٔ مشخص این جنبش خود انقلاب روسیه بود. این روشنفکران شورشی روس بنیانگذاران کیفیت معنوی گفتار و کرداری بودند که تا پایان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ادامه یافت و بهنقطهٔ اوج ۱۹۱۷ رسید.<br />
<br />
درست است که انقلاب روسیه (که هیچ رویدادی، حتی انقلاب کبیر فرانسه، در قرن پیش از آن بهآن اندازه مورد بحث و تفکر قرار نگرفته بود) مسیرهائی را که بیشتر این نویسندگان پیشبینی میکردند نپیمود. امّا، بهرغم آنهائی که میخواهند اهمیت فعالیتهای نویسندگانی چون تولستوی و کارل مارکس را ناچیز بشمارند، اندیشههای کلّی در جریان حوادث تأثیر فراوان دارند. نازیها ظاهراً بهاین نکته پی برده بودند، زیرا در کشورهائی که تصرف میکردند فوراً رهبران روشنفکران را بهنام خطرناکترین موانع سر راه خود از بین میبردند؛ تا این اندازه، نازیها تاریخ را درست تحلیل کرده بودند. امّا دربارهٔ تأثیر اندیشه در زندگانی بشر هرچه بیندیشیم، بیهوده خواهد بود که بخواهیم تأثیر فراوان اندیشهها را - مخصوصاً اندیشههای فلسفی را - در آنچه بعدها روی داد انکار کنیم. اگر آن گونه جهانبینی که، مثلاً، فلسفهٔ هگل - که در آن ایام رونق داشت - میتواند هم علت و هم عارضهٔ آن بهشمار آید وجود نمیداشت، مقدار زیادی از آنچه روی داد شاید یا اصلاً روی نمیداد یا بهنحو دیگری روی میداد. بنابراین اهمیت عمدهٔ این نویسندگان و متفکران، از لحاظ تاریخی، در این است که اندیشههائی را بهحرکت در آوردند که نه تنها روسیه را زیر و زبر کرد بلکه تأثیرشان از مرزهای روسیه بسیار فراتر رفت.<br />
<br />
البته دلایل خاصتری هم برای شهرت این مردان وجود دارد. اگر آن محیط خاصی که این مردان پدید آوردند و پرورش دادند وجود نمیداشت، مشکل بتوان تصور کرد که ادبیات روسی میانهٔ قرن، و مخصوصاً رومانهای بزرگ روسی، میتوانست بهوجود بیاید. در آثار تورگنیف، تولستوی، گونچاروف، داستایوسکی، و داستاننویسان کوچکتر نیز احساس خاص زمان آنها و فلان یا بهمان محیط خاص اجتماعی و تاریخی و محتوای عقیدتی آن چنان نفوذ کرده است که حتی در رومانهای «اجتماعی» غرب کمتر دیده میشود. این مطلبی است که بعداً بهآن بازمیگردم.<br />
<br />
نکتهٔ آخر این که این مردان انتقاد اجتماعی را پدید آوردند. شاید این ادّعا زیاد جسورانه یا حتی یاوه بهنظر بیاید؛ ولی منظور من از انتقاد اجتماعی توسّل جستن بهآن معیارهای داوری نیست که برحسب آنها ادبیات و هنر در درجهٔ اول غرض آموزشی دارند یا باید داشته باشند؛ همچنین آن نوع انتقاد را نمیگویم که منتقدان رومانتیک مخصوصاً در آلمان پدید آوردند و در آن قهرمانان یا بدکاران داستانها سنخهای اصیل بشریت شناخته میشوند و بهاین اعتبار مورد بررسی قرار میگیرند؛ و باز منظورم آن روش انتقادی نیست که فرانسویان مخصوصاً در آن مهارت فراوان نشان دادهاند و عبارت است از کوشش برای بازسازی فراگرد آفرینش هنری، آن هم بیشتر از طریق تحلیل محیط اجتماعی و معنوی و روانی و منشأ و موقعیت اقتصادی هنرمند بهجای تحلیل شیوههای هنری خالص او یا صفات و کیفیات خاص اثر هنری؛ هرچند که روشنفکران روسی کموبیش بههمهٔ این کارها هم پرداختهاند.<br />
<br />
انتقاد اجتماعی بهاین معنی البته پیش از آنها هم سابقه داشت، و منتقدان غرب بهصورتی بسیار حرفهئیتر و با دقت و عمق بیشتر این کار را انجام میدادند. منظورم از انتقاد اجتماعی آن شیوهئی است که در حقیقت بهدست بلینسکی منتقد روس پدید آمد. - شیوهئی که در آن خط میان زندگی و هنر بهعمد زیاد روشن کشیده نمیشود؛ ستایش و سرزنش، محبت و نفرت، تمجید و تحقیر، آزادانه بیان میشود - هم برای صورتهای هنری اثر، و هم برای آدمهائی که در اثر تصویر شدهاند؛ هم برای سجایای شخصی نویسنده، و هم برای مضامین نوشتهٔ او؛ و معیارهایی که در این گونه برداشتها وجود دارد، بهصراحت یا بهطور تلویحی، عین همان معیارهائی است که در توصیف آدمهای واقعی در زندگی روزانه و داوری کردن در حق آنها بهکار میرود. <br />
<br />
این نوع انتقاد البته خود مورد انتقاد فراوان قرار گرفته است. بهآن اتهام زدهاند که هنر را بهجای زندگی میگیرد و بدین ترتیب از خلوص هنر میکاهد. این منتقدان روسی چه زندگی را بهجای هنر گرفته باشند چه نگرفته باشند، آنچه مسلم است برداشت تازهئی از داستاننویسی پدید آوردند که از جهانبینی خاص آنها سرچشمه میگرفت. این جهانبینی بعداً بهعنوان جهانبینی خاص جامعهٔ روشنفکران روس شناخته شد - و رادیکالهای جوان دههٔ ۴۸ - ۱۸۳۸، یعنی بلینسکی، تورگنیف، باکونین و هرتسن، که آننکوف با عشق فراوان آنها را در کتابش توصیف میکند، بنیانگذاران حقیقی این جامعه بودند. کلمهٔ «اینتلیجنتسیا» (intelligentsia = جامعهٔ روشنفکران) یک کلمهٔ روسی است که در قرن نوزدهم ساخته شد و اکنون در همهٔ زبانهای اروپایی بهکار میرود. خود پدیده روشنفکران، با عواقب تاریخی و ادبی و انقلابیاش، بهگمان من بزرگترین سهمی است که سرزمین روسیه در تحولات اجتماعی جهان داشته است. <br />
<br />
مفهوم «جامعهٔ روشنفکران» را نباید با افراد روشنفکر (intellectuals) اشتباه کرد. اعضای این جامعه بهدلیلی بیش از علاقهٔ خشک و خالی بهاندیشهها خود را وابسته بهیکدیگر میدانستند؛ اینها خود را یک فرقهٔ مؤمن و معتقد، چیزی شبیه بهیک جامعهٔ روحانیت غیر دینی، میانگاشتند؛ و هدفشان ترویج یک برداشت خاص از زندگی یا تبلیغ یک نوع مذهب بود، از لحاظ تاریخی پدید آمدن این روشنفکران نیازمند مختصری توضیح است. <br />
<br />
==۲==<br />
<br />
غالب تاریخنویسان روس با این نظر موافقند که شکاف اجتماعی بزرگ میان گروه درس خواندگان و «تودهٔ سیاه» مردم در تاریخ روسیه ناشی از زخمی بود که پطرکبیر بر پیکر جامعهٔ روسیه زد. پطر بر اثر شوقی که برای اصلاحات داشت جوانان برگزیدهئی را بهمغرب زمین فرستاد و هنگامی که این جوانان زبانهای غربی را فراگرفتند و با هنرها و مهارتهائی که از انقلاب صنعتی قرن هفدهم برخواسته بود آشنا شدند، آنها را بهروسیه بازگرداند تا رهبران آن نظام اجتماعی نوی باشند که پطر با بیرحمی و شتاب بر سرزمین فئودالی خود تحمیل کرده بود. بهاین ترتیب پطر طبقهٔ کوچکی از «مردان نو» پدید آورد که نیمهروسی و نیمهخارجی بودند. - در روسیه بهدنیا آمده ولی در خارج درس خوانده بودند. این مردان در طول زمان هیئت حاکمهٔ کوچکی از مدیران و دیوانیان دولتی پدید آوردند که بالای سر مردم قرار داشتند و دیگر در فرهنگ قرون وسطائی آنها سهیم نبودند؛ برای همیشه از آنها بریده بودند. ادارهٔ امور این ملت بزرگ و نافرمان رفته رفته دشوار و دشوارتر شد، و شرایط اجتماعی و اقتصادی در روسیه از غرب - که در حال پیشرفت بود - بیشتر و بیشتر فاصله گرفت. هرچه این شکاف بازتر میشد، طبقهٔ حاکمه ناچار بر تودهٔ مردم بیشتر و بیشتر فشار میآورد. بهاین ترتیب گروه کوچک فرمانفرمایان از تودهٔ عظیم فرمانبردارن دورتر و دورتر افتاد. <br />
<br />
در قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم، حکومت در روسیه گاه فشار میآورد و گاه آزادی میداد. چنین بود که وقتی کاترین کبیر احساس کرد که سنگینی یوغ دارد از اندازه میگذرد، یا ظاهر کارها بیش از حد وحشیانه شده، شدت استبداد ستمگرانه را اندکی تخفیف داد، و تحسین ولتر و گریم را برانگیخت. امّا همین که بهنظر آمد این کار بهجنبوجوش زیادی در داخل انجامیده و اعتراضات بالا گرفته است و عدهٔ زیادی از درس خواندگان دارند اوضاع روسیه را با غرب مقایسه میکنند، کاترین فوراً بوی خطر را شنید؛ سرانجام انقلاب فرانسه او را بهوحشت انداخت، و او دوباره سرپوش را برجای خود گذاشت. رژیم روسیه بار دیگر سختگیر و ستمگر شد. <br />
<br />
در دورهٔ حکومت الکساندر اول اوضاع چندان فرقی نکرد. اکثریت عظیم مردم روسیه هنوز در تاریکی فئودالی میزیستند، و روحانیت ضعیف و روی هم رفته بیدانش روسیه نفوذ معنوی مختصری در آنها داشت، و لشکر بزرگی از دیوانیان دولتخواه، که گاه پر بیکاره هم نبودند، بر تودهٔ روستائیان که روز بهروز نافرمانتر میشدند فشار میآوردند. میان ستمگران و ستمکشان یک طبقهٔ درس خواندهٔ کوچک هم وجود داشت، که بیشترشان با زبان فرانسه آشنا بودند و از شکاف عظیم میان زندگی چنان که میتوانست باشد و زندگی چنان که بود - در غرب و در روسیه - آگاهی داشتند. اینها غالباً مردانی بودند که فرق میان دادوستم، و تمدن و توحش را خوب میفهمیدند، ولی این را هم میدانستند که دگرگون ساختن اوضاع بسیار دشوار است و خودشان هم با رژیم موجود بستگی دارند، و اصلاحات ممکن است تمام ساختمان جامعه را بر سرشان خراب کند. بسیاری از آنها یا بهنوعی بدبینی و بیعقیدگی راحت و آسودهٔ ولتروار رسیده بودند، و هم بهاصول آزادی ارادت داشتند و هم رعیتهایشان را شلاق میزدند، یا دربارهٔ نوعی نومیدی شریف و بیهوده داد سخن میدادند.<br />
<br />
این وضع با حملهٔ ناپلئون، که روسیه را بهمرکز اروپا کشاند، دیگرگون شد. یک شبه، روسیه بهیکی از قدرتهای بزرگ قلب اروپا تبدیل شد، آن هم قدرتی آگاه از نیروی درهمشکنندهٔ خویش و مسلط بر صحنهٔ سیاست، که اروپائیان وجودش را با بیمیلی و وحشت بسیار میپذیرفتند؛ نه بهعنوان مساوی، بلکه بهعنوان حریفی که زورش بر آنها می چربید. <br />
<br />
پیروزی بر ناپلئون و لشکرکشی بهپاریس رویدادهائی است که در تاریخ اندیشههای روسیه اهمیتشان با اصلاحات پطر برابری میکند. این رویدادها روسیه را از وحدت ملی خود آگاه ساخت و او را بر این داشت که خود را ملتی بداند که بهنام یکی از ملل بزرگ اروپا شناخته شده است، نه همچون جماعت منفوری از وحشیان که پشت دیوار چین در گند خود غوطهوراند و غرق در تاریکی قرون وسطائی با تردید و ناشیگری ادای خارجیان را درمیآورند. بهعلاوه، چون جنگ درازمدت با ناپلئون شور میهنپرستی گسترده و پایندهئی پدید آورده بود، و بر اثر مشارکت عموم مردم در یک آرمان مشترک حس برابری میان فرقههای گوناگون افزایش یافته بود، عدهئی از جوانان آرمانپرست میان خودشان و ملتشان رفتهرفته رابطهئی احساس کردند که درس و دانش بهتنهائی نمیتوانست در آنها برانگیزد. رشد ملتپرستی و میهندوستی ناچار احساس مسئولیت در برابر بیسروسامانی و فقر و فلاکت و بیکفایتی و ستمگری و بینظمی روسیه را نیز در پی داشت. این عذاب وجدان عمومی حتی بیاحساسترین و کم ادراکترین و سنگدلترین و بیتمدنترین اعضای هیئت حاکمهٔ روسیه را نیز در بر گرفت.<br />
<br />
==۳== <br />
<br />
عوامل دیگری هم بود که این احساس گناه عمومی را دامن میزد. یکی از اینها مسلماً تصادف همزمان افتادن جنبش رومانتیک در آلمان و آمدن روسیه بهاروپا بود. (گفتم تصادف، چون این چیزی جز تصادف نبود.) یکی از عمدهترین عقاید رومانتیکها این است که در جهان هر چیزی بهآن دلیل بهصورتی و در زمانی و در جائی که میبینیم واقع میشود که جزئی از یک غرض واحد کلّی است. (و این عقیده از خویشان آن نظریاتی است که میگویند تاریخ مطابق قوانین یا طرحهای قابل اکتشاف پیش میرود، و هر ملتی «اندام زنده» [«اورگانیسم»] جداگانهئی است و بهصورت «انداموار» «تکامل» مییابد، و مجموعهئی از آحاد نیست که بهصورت مکانیکی یا بیترتیب حرکت کند.) رومانتیسم مشوق این اندیشه است که نه تنها افراد بلکه گروهها نیز، و نه تنها گروهها بلکه نهادها نیز - مانند دولتها، کلیساها، سازمانهای حرفهئی، انجمنها، که ظاهراً برای مقاصد معیّن و غالباً بهرهجویانه تشکیل میشوند. - دارای «روحی» میشوند که ممکن است خودشان از آن آگاه نباشند، و آگاه شدن از آن در حقیقت همان فراگرد «روشن شدن» است.<br />
<br />
این نظریه میگوید هر فرد انسانی یا هر کشور و نژاد و نهادی دارای غرضی یگانه و فردی و درونی است که خود در غرض وسیعتر همهٔ موجودات یک عنصر «اندموار» را تشکیل میدهد، و فرد با آگاه شدن از آن غرض در حرکت بهسوی روشنی و آزادی شرکت میکند. این روایت دنیوی (غیردینی) از یک عقیدهٔ دینی کهن، ذهن جوانان روس را سخت تحت تأثیر قرار داد. این نظریه را جوانان روس بهدو علت با آمادگی کامل گوش کردند - یکی مادّی و دیگری معنوی. <br />
<br />
علت مادّی این بود که دولت حاضر نبود بهمردم خود اجازه بدهد که بهفرانسه سفر کنند، زیرا، مخصوصاً پس از ۱۸۳۰، فرانسه را کشوری میدانستند دچار بیماری مزمن انقلاب و مستعد شورش و قیام مداوم و خونریزی و قهر و آشوب. برعکس، آلمان در زیر پاشنههای استبداد بسیار آبرومندی آرمیده بود. بنابراین دولت جوانان روسیه را تشویق میکرد که بهدانشگاههای آلمان بروند و آنجا راه و رسم مدنیت را یاد بگیرند و، لابد، نوکران وفاداری برای حکومت استبدادی روسیه بار بیایند.<br />
<br />
نتیجه درست وارونه بود. در این زمان احساسات پنهان فرانسه دوستی در آلمان چنان شدید بود و خود آلمانیهای روشنشده چنان بهاندیشهها - و در این مورد خاص، اندیشههای عصر روشنگری فرانسه - اعتقاد داشتند و در آنها تعصب میورزیدند و خود فرانسویان را پشت سر میگذشتند که جوانان سر بهراه روس در آلمان بسیار بیش از ایام آسودهٔ لوئی فیلیپ در پاریس آلودهٔ «افکار خطرناک» شدند. دولت نیکلای اول چالهئی را که میبایست در آن بیفتد پیش پای خود نمیدید. <br />
<br />
اگر این علت اولِ پدیدارشدن جوش و جنبش رومانتیک در روسیه بود، علت دوم را باید نتیجهٔ مستقیم آن بهشمار آورد. جوانان روس که بهآلمان رفته بودند یا کتابهای آلمانی میخواندند، گرفتار این اندیشهٔ ساده شدند که، چنان که کاتولیکهای فرانسه و ناسیونالیستهای آلمان سخت اعتقاد داشتند، انقلاب فرانسه و انحطاط پس از آن بلاهائی بودند که همچون جزای رها کردن ایمان دیرینه بر سر مردم نازل شدند، و روسها مسلماً از این عیبها بری هستند. زیرا دربارهٔ روسها هر حرفی بتوان زد این قدر هست که تا بهحال انقلاب بهسراغشان نیامده است. تاریخنویسان رومانتیک آلمان مخصوصاً در تبلیغ این نظر اصرار داشتند که اگر مغرب زمین بهعلت شکاکیت و عقلانیت و مادهپرستی و رها کردن سنت معنوی خود دارد سقوط میکند، پس آلمانیها را، که دچار این سرنوشت اندوهبار نشدهاند، باید ملت جوان و تازهنفسی دانست که بهآداب و رسوم روم منحط آلوده نشده است - ملتی که در حقیقت وحشی است، امّا سرشار از نیروی خشن است و دارد میراثی را که فرانسویان ناتوان از دست مینهند بهدست میگیرد.<br />
<br />
روسها این استدلال را فقط یک قدم پیشتر بردند و چنین گفتند که اگر جوانی و وحشی بودن و نداشتن تربیت ملاک آیندهٔ درخشان باشد، پس امیدواری آنها از آلمانیها هم بیشتر خواهد بود. در نتیجه سخنسرائیهای رومانتیک و بیحساب آلمانیها دربارهٔ نیروهای ذخیره شدهٔ آلمان و زبان زندهٔ آلمانی و پاکی و صفای آن، و ملت جوان و تازهنفس آلمان در مقابل ملتهای «آلوده» و لاتینیشده و منحط غرب، در روسیه با شور و شوق قابل فهمی روبهرو شد. بهعلاوه، این سخنان یک موج آرمانپرستی اجتماعی را در روسیه برانگیخت که از اوایل دههٔ بیست قرن نوزدهم تا اواسط دههٔ چهل رفتهرفته همهٔ طبقات را در برگرفت. وظیفهٔ واقعی هر فردی این بود که خود را وقف آرمانی کند که «جوهر»ش برای آن ساخته شده است. امّا این آرمان (برخلاف آنچه ماتریالیستهای قرن هجدهم فرانسه میگفتند) نمیتوانست نوعی عقلانیت علمی باشد، زیرا میگفتند این تصور که زندگی تابع قوانین مکانیکی است، اشتباهی بیش نیست. و اشتباه بدتر این است که تصور کنیم میتوان یک قانون علمی را، که از مطالعهٔ ماده بیجان گرفته شده است، برای حکومت عقلانی برافراد بشر و سامان دادن بهزندگی آنها در سراسر جهان بهکار برد. وظیفهٔ انسان چیز دیگری است - این است که بافت و «حالت» و اصل زندگی همهٔ موجودات را درک کند، در روح جهان نفوذ کند (که مفهومی است دینی و عرفانی، که پیروان شلینگ و هگل آن را در اصطلاحات عقلانی پیچیدهاند)، طرح نهائی و «درونی» جهان را دریابد، جای خود را در این طرح بشناسد، و بر اساس آن رفتار کند. <br />
<br />
وظیفهٔ فیلسوف این است که حرکت تاریخ را تشخیص دهد، یا حرکت آن چیزی را که بهزبان مرموز «مثال» مینامیدند، و این را روشن کند که «مثال» نوع بشر را بهکجا دارد میبرد. تاریخ رود پهناوری است، امّا جهت آن را فقط کسانی میتوانند تشخیص دهند که استعداد سیروسلوک درونی خاصی داشته باشند. هر قدر هم این جهان بیرونی را مشاهده کنیم نخواهیم فهمید که این جریان درونی و زیرزمینی متوجه کدام جهت است. کشف آن بهمعنای پیوستن بهآن است؛ تکامل نفس هر فرد بهعنوان موجود عقلانی (یا ناطق) و تکامل جامعه بستگی دارد بهتشخیص صحیح جهت معنوی آن «اندام زندهٔ» بزرگتری که ما بهآن تعلق داریم. در پاسخ این پرسش که آن «اندام» چیست و چگونه میتوان آن را شناخت، فلاسفهٔ مختلفی که مکاتب اصلی فلسفهٔ رومانتیک را بنا گذاشتند، هر کدام چیز دیگری میگفتند. هردر (Herder) میگفت که این چیز یک فرهنگ معنوی یا طریق زندگی است؛ متفکران کاتولیک آن را با زندگی کلیسای مسیحی یکی میدانستند. فیخته بهزبان مبهم و سپس هگل بهصراحت گفتند که این چیز همان دولت است. <br />
<br />
مفهوم روش «انداموار» («اورگانیک») تماماً فریاد میزد که ابزار مورد علاقهٔ قرن هجدهم - تجزیهٔ شیمیائی مواد بهاجزای مشکّله، بهذرات نهائی و تجزیهناپذیر، خواه ذرات مادهٔ بیجان و خواه ذرات نهادهای اجتماعی - برای فهم و درک هیچ چیزی کافی نیست. اصطلاح مهم و تازهٔ آن دوره، «رشد» بود. - و تازگیاش در این بود که آن را بیرون از مرزهای زیستشناسی علمی بهکار میبردند؛ و برای فهمیدن این که رشد چیست، انسان میبایست حس درونی خاص داشته باشد که بتواند جهان ناپیدا را درک کند؛ میبایست قوهٔ کشف و شهودی داشته باشد که بتواند آن اصلی را دریابد که بهموجب آن هر چیزی بهشکلی که میبینیم رشد میکند؛ و رشد افزایش متوالی اجزای «مرده» نیست، بلکه فراگرد حیاتی مرموزی است که دیدن آن نیازمند نوعی بینش شبه عرفانی است: نوعی حس برای درک جریان زندگی؛ برای درک نیروهای تاریخ؛ برای درک اصولی که در طبیعت، در هنر، در روابط شخصی عمل میکنند؛ برای درک روح آفرینندهئی که علم تجربی از آن بیخبر است و نمیتواند جوهر آن را دریابد.<br />
<br />
==۴==<br />
<br />
این روح رومانتیسم سیاسی است، از بورک گرفته تا عصر خود ما، و ریشهٔ براهین خشمالودی است که بر ضد اصلاحطلبی لیبرال و هر نوع کوشش برای درمان دردهای اجتماعی از راههای عقلانی اقامه میکنند، بهاین عنوان که این کوششها ناشی از جهانبینی «مکانیکی» است، و ناشی از کج فهمیدن ماهیت جامعه و چگونگی تکامل آن. برنامههای نویسندگان فرانسوی دائرةالمعارف یا پیروان لسینگ (Lessing) در آلمان را محکوم میکردند و آنها را تلاشهائی میدانستند یاوه و زورکی برای گرداندن جامعه همچون مجموعهئی از اجزای بیجان، همچون ماشین، و حال آنکه جامعه موجودی است زنده و تپنده.<br />
<br />
روسها برای این گونه تبلیغات آمادگی فراوانی داشتند، زیرا که آنها را در عین حال هم در جهت ارتجاع و هم در جهت پیشرفت میکشید. میتوانستند باور کنند که زندگی رودخانهئی است که تلاش برای ایستادگی در برابرش یا تغییر دادن مسیرش بیهوده و خطرناک است، و تنها کاری که با آن میتوان کرد این است که انسان هویّت خود را با آن درآمیزد - بهنظر هگل با فعالیت استدلالی و منطقی و عقلانی «روح»؛ و بهنظر شلینگ بهطور شهودی و ذوقی، با نوعی الهام که عمق آن معیار نبوغ انسانی است، که اساطیر و ادیان و هنر و علم از آن سرچشمه میگیرند. این جنبه دارای جهت ارتجاعی بود و مستلزم کنار گذاشتن هر آنچه تحلیلی و عقلانی و تجربی است، هر آنچه بر اساس آزمایش و علوم طبیعی استوار است. از طرف دیگر، میتوانستند بگویند که ما تلاش و تقلای جهان نوی را که میخواهد متولد شود، از درون زمین احساس میکنیم. احساس میکردند - میدانستند - که پوستهٔ نهادهای کهن زیر فشارهای درونی «روح» تاریخ در حال ترکیدن است. هر که این را حقیقتاً باور داشت، اگر بهدلیل عقل پایبند بود، آماده بود که مخاطرات پیوستن بهیک جریان انقلابی را بهجان بخرد، زیرا که اگر نمیپیوست آن جریان او را از میان میبرد. میپنداشتند که در جهان همهچیز در حال پیشرفت است، همهچیز حرکت میکند؛ و اگر آینده از متلاشی شدن و منفجر شدن جهان امروز و درآمدن آن بهصورتی دیگر است، پس ابلهانه خواهد بود که با این حرکت همراه نشویم و این فراگرد ناگزیر را نپذیریم. <br />
<br />
رومانتیسم آلمانی، مخصوصاً مکتب هگل، در این مسئله دچار اختلاف بود؛ در آلمان، در هر دو جهت جنبشهائی وجود داشت، و در روسیه نیز که در حقیقت تابع اندیشههای دانشگاهی آلمان محسوب میشد، دنبالهٔ این جنبشها بهچشم میخورد. امّا در غرب این گونه اندیشهها از سالها پیش رواج داشتند؛ نظریات و عقاید فلسفی و اجتماعی و دینی و سیاسی دست کم از زمان رونسانس در اشکال بسیار متنوع با هم برخورد میکردند و یک فراگرد کلّی فعالیت بسیار غنی را پدید میآوردند که در آن هیچ اندیشه یا عقیدهئی نمیتوانست برتری بیچون و چرای خود را نگه دارد، و حال آن که در روسیه چنین نبود. <br />
<br />
یکی از تفاوتهای بزرگ قلمروهای کلیساهای شرق و غرب در این بود که کلیسای شرق رونسانس و رفورمی بهخود ندیده بود. مردم بالکان میتوانستند هجوم ترکها را دلیل واپسماندگی خود بدانند؛ امّا در روسیه هم وضع بهتر از بالکان نبود؛ در روسیه طبقهٔ درسخواندهٔ گسترشیابندهای وجود نداشت که با یک سلسله پلههای اجتماعی و فکری روشنترین و تاریکترین قشرها را بههم وصل کند. شکاف میان روستائیان بیسواد و کسانی که سواد خواندن و نوشتن داشتند در روسیه از هر کشور اروپائی دیگری وسیعتر بود - هرچند روسیه را در آن زمان نمیشد یک کشور کاملاً اروپائی بهشمار آورد. <br />
<br />
بهاین ترتیب تعداد و تنوع اندیشههای اجتماعی و سیاسی که در تالارهای سن پطرزبورگ و مسکو بهگوش میخورد هیچ تناسبی با جوش و جلای فکری پاریس و برلین نداشت. پاریس البته کعبهٔ فرهنگی زمانه بود، امّا برلین هم، با وجود سانسور شدید دولت پروس، از لحاظ مناظرات و مناقشات فکری و دینی و هنری دست کمی از پاریس نداشت.<br />
<br />
بنابراین باید در روسیه وضعی را تصور کنیم که سه عامل عمده بر آن حاکم بودند: یک حکومت ستمگر بیروح و بیشعور که کار اصلیاش سرکوبی مردم و جلوگیری از دگرگونی بود، زیرا که هر دگرگونی ممکن بود دگرگونی دیگری را در پی داشته باشد؛ هرچند اعضای هوشمندتر این حکومت بهطور مبهم این نکته را دریافته بودند که اصلاحات - آن هم اصلاحات اساسی، مثلاً در مورد نظام «سرف»داری یا نظام دادگستری و آموزش - هم مطلوب است و هم ناگزیر. عامل دوم وضع تودههای وسیع مردم روسیه بود: روستائیان ستمکش و تنگدست و شوربخت و ترشروئی که از درد مینالیدند ولی توان و سازمان آن را نداشتند که بهدفاع از خود برخیزند. میان این دو عامل، طبقهٔ کوچک درسخواندگان هم وجود داشت که عمیقاً، و گاه با غیض، تحت تأثیر اندیشههای غربی قرار گرفته بودند و از دیدن اروپا و جنبش اجتماعی و فکری بزرگی که در کانونهای فرهنگی آن جریان داشت دچار خلجان ذهن شده بودند.<br />
<br />
این نکته را باید باز یادآوری کنم که، در روسیه نیز مانند آلمان، این اعتقاد رومانتیک در فضا موج میزد که: هر فردی رسالتی دارد که باید انجام دهد، حیف که بیشتر مردم رسالت خود را نمیشناسند؛ و این اعتقاد در میان مردم شوروشوقی برای اندیشههای اجتماعی و فلسفی پدید آورده بود، که شاید جانشین اخلاقی دیانت رو بهزوال بود. و بیشباهت نبود بهحرارت آن گروهی که بیش از یک قرن در فرانسه و آلمان از دستگاههای فلسفی و مدائن فاضلهٔ سیاسی دفاع میکردند و در جستجوی توجیه تازهئی از جهان بودند که ارتباط با سازمانهای سیاسی یا دینی آبروباخته آن را از اعتبار نینداخته باشد. امّا در روسیه در میان طبقات درس خوانده، یک خلاء معنوی و فکری هم وجود داشت که علتش نداشتن سنّت رونسانسی آموزش غیردینی بود، و سانسور شدید دولت، گستردگی بیسوادی، بدگمانی و بیمهری در حق اندیشهها و عقاید بهطور کلی، و کارهای دیوانیانِ نگران و بزدل و غالباً ابله این خلاء را حفظ میکرد. در این اوضاع، اندیشههائی که در غرب با نظریات و روشهای فراوان در رقابت بودند و اگر میخواستند بر رقیبان خود تسلط یابند میبایست در تنازع بقای شدیدی پیروز شوند، در روسیه بهذهن روشنفکران با استعداد رخنه کردند، و حتی این ذهنها را تصرف کردند، غالباً بهصرف اینکه اندیشههای دیگر نبود که نیازهای فکری آنها را برآورد. بهعلاوه، در پایتختهای امپراتوری روسیه تشنگی شدیدی برای دانش احساس میشد، و در واقع برای هر نوع خوراک فکری، همراه با احساسات صادقانه بیمانند (و غالباً سادهدلی فراوان) و طراوت فکری و عزم پرشور برای شرکت در کارهای اجتماعی، و آگاهی آمیخته بهنگرانی از مسائل اجتماعی و سیاسی یک سرزمین پهناور، و نبودن پاسخ کافی برای یک چنین حالت ذهنی و فکری پاسخهائی هم که وجود داشت غالباً از خارج وارد شده بود. - در قرن نوزدهم یک اندیشهٔ سیاسی و اجتماعی در روسیه نبود که در همان خاک بهبار آمده باشد. شاید اندیشهٔ عدم مقاومت تولستوی اصالت روسی داشت؛ و آن هم روایت تازهئی از روش مسیحی بود که تولستوی آن را چنان با اصالت بیان میکرد که قوت یک اندیشهٔ تازه در آن احساس میشد. امّا، بهطور کلی، من خیال نمیکنم که روسیه حتی یک اندیشهٔ اجتماعی یا سیاسی تازه بهسرمایهٔ این گونه اندیشهها افزوده باشد: هر آنچه در روسیه میبینیم ریشهٔ نهائیاش را در غرب میتوان یافت، و یا حتی پیاش را میتوان در نظریهای پیدا کرد که هشت یا ده سال پیش از روسیه در غرب رواج داشته است. <br />
<br />
==۵==<br />
<br />
بنابراین باید جامعهئی را در نظر بگیریم که بهطرزی شگفت تأثیرپذیر است و آمادگی غریبی برای جذب اندیشهها دارد - اندیشههائی که خیلی سهل و ساده ممکن است سراسر جامعه را درنوردند، فقط بهاین دلیل که مسافری یک کتاب یا چند جزوه از پاریس با خود آورده است (یا کتابفروش جگرداری آن را قاچاقی وارد کرده است)؛ بهاین دلیل که یک نفر در مجالس درس فلان استاد نوهگلی در برلین حضور داشته است، یا با شلینگ دوست بوده است، یا با فلان مبلّغ دینی انگلیسی که نظریات عجیب و غریب دارد آشنا شده است. با رسیدن یک «پیام» تازه از جانب یکی از شاگردان سنسیمون یا فوریه، یا وارد شدن یک کتاب از آثار پرودون یا کابه (Cabet) یا لورو (Leroux)، که تازهترین پیامبران اجتماعی فرانسه بودند؛ یا با منتشر شدن اندیشهئی منسوب بهداوید اشتراوس یا لودویگ فویرباخ یا لامونه یا فلان نویسندهٔ ممنوع دیگر، هیجان واقعی پدید میآمد. این اندیشهها، و پارههای اندیشه، چون در روسیه کمیاب بودند خریدار مشتاق فراوان داشتند. پیامبران اجتماعی و اقتصادی در اروپا بهآیندهٔ انقلابی امیدواری کامل نشان میدادند و اندیشههایشان برای جوانان روسیه سرمستکننده بود. <br />
<br />
این گونه نظریات وقتی که در غرب اعلام میشدند گهگاه شنوندگان خود را برمیانگیختند، و گاه کار بهتشکیل حزبها یا فرقههائی میکشید، امّا اکثریت کسانی که این اندیشهها را دریافت میکردند آنها را حقیقت نهائی نمیدانستند؛ و حتی کسانی که این اندیشهها را بسیار مهم میدانستند فوراً دست بهکار نمیشدند تا با هر وسیلهئی که در دسترس دارند آنها را در عمل پیاده کنند. روسها درست مستعد همین کار بودند؛ با خود چنین میگفتند که اگر مقدمات درست و استدلال صحیح باشد، نتایج هم درست خواهد بود: و بعد، اگر این نتایج اعمال خاصی را لازم و مفید بشناسد و بهآنها حکم کنند، آن وقت هر آدم جدی و درستی وظیفه دارد که آن اعمال را فوراً و تماماً انجام دهد، بهجای این اعتقاد عمومی که روسها را بهعنوان مردمی اندوهگین و مرموز و خودآزار و تا حدی متدین میشناسند، من میخواهم بگویم که روسها، دست کم تا آنجا که بهروشنفکران زباندارشان مربوط میشود، همان غربیان قرن نوزدهم بودند که کارهاشان قدری گزافهآمیز شده باشد؛ و نه تنها غیرعقلانی و درخودفرورفته و بیمارگونه نبودند، بلکه آنچه در حد اعلا و بلکه در حد افراط داشتند قدرت بسیار بسیار پیشرفته در استدلال بود، و منطقی در نهایت روشنی.<br />
<br />
درست است که وقتی مردم میخواستند این نقشههای تخیلی را بهکار بندند و پلیس فوراً جلوشان را میگرفت سرخوردگی پدید میآمد، و همراه سرخوردگی آمادگی برای فرورفتن در یک حالت اندوه و بی اعتنائی، یا خشم قهرآمیز؛ اما این مرحلهٔ مربوط بهبعد بود. مرحلهٔ اصلی نه رمزآمیز بود و نه درونگرا، بلکه بر عکس عقلانی و جسارتآمیز و برونگرا و خوشبینانه بود. گمان میکنم تروریست معروف کراوچینسکی بود که یک بار گفت روسها هر صفت دیگری داشته باشند، هرگز از نتایج استدلال خودشان پس نمیزنند. اگر «ایدهئولوژی»های قرن نوزدهم و حتی قرن بیستم روسیه را مطالعه کنیم، بهگمان من خواهیم دید که روی هم رفته هرچه نتیجهٔ یک مسئله دشوارتر و تناقضآمیز و بدخوراکتر باشد، دستکم عدهئی از روسها با شور و اشتیاق بیشتر آن را میپذیرند؛ زیرا که این پذیرش بهنظر آنها چیزی جز دلیل صداقت معنوی انسان، چیزی جز اصالت اعتقاد انسان بهحقیقت و جدّی بودن او بهعنوان یک فرد نیست؛ و هرچند نتایج استدلال انسان ممکن است بر حسب ظاهر پذیرفتنی نباشد، یا حتی یاوه باشد، انسان نباید بهاین دلیل از دیدن آن نتایج پس بزند، زیرا که چنین کاری آیا جز ضعف و بزدلی، یا - بدتر از همه - مقدم داشتن آسایش خاطر بر حقیقت چه نام دارد؟ هرتسن یک بار گفت: <br />
<br />
:::ما اهل نظریه و استدلالیم. بهاین دلیل استعداد آلمانی عنصر... ملی خودمان را هم افزودهایم. بیرحم و بینهایت خشک هستیم: با کمال میل حاضریم سر ببریم... با قدمهای دلیرانه تا مرز هر چیزی پیش میرویم، و حتی از مرز هم میگذریم؛ [امّا] هرگز از استدلال عقب نمیمانیم، همیشه با حقیقت همراهیم... <br />
<br />
و این سخن تند، بهعنوان حکمی در حق برخی از معاصران هرتسن، چندان خلاف انصاف نیست.<br />
<br />
==۶==<br />
<br />
پس گروهی از جوانان را مجسّم کنید که در زیر سلطهٔ حکومت متحجّر نیکلای اول زندگی میکنند - مردانی که اشتیاقشان برای گرفتن اندیشههای تازه شدید هرگز در جوامع اروپائی مانند نداشته است، و اندیشهها را همین که از گرد راه غرب میرسند با شوروشوق و بیچون و چرا میقاپند و برای پیاده کردن آنها در عمل نقشه میکشند؛ اگر چنین وضعی را مجسم کنیم از اینکه نخستین اعضای جامعهٔ روشنفکران روس چهگونه مردمی بودند تصوری بهدست خواهیم آورد. این مردم گروه کوچکی از «اهل ادب» بودند، چه حرفهئی و چه متفنّن، که خود را در جهانی خشک و خالی تنها میدیدند؛ از یک سوی دولت خودکامهٔ دژخوئی بالای سرشان بود، و از سوی دیگر تودهٔ ستمکش و بیتمیز و زبانبستهٔ روستائیان در کنارشان؛ و این گروه خود را همچون سپاه شرمزدهئی میدید که پرچمی را بهدوش میکشد تا همگان بهچشم ببینند. - پرچم منطق و علم و آزادی و بهروزی را. <br />
<br />
اینها مانند کسانی که در جنگل تاریکی گرفتار آمده باشند، چون تنی چند بیش نبودند خود را متحد میپنداشتند - و نیز چون ضعیف بودند، چون صادق و صمیمی بودند، چون غیر از دیگران بودند. بهعلاوه، این عقیدهٔ رومانتیک را پذیرفته بودند که هر کسی وظیفه دارد ورای مقاصد شخصی و زندگانی مادّی رسالتی را برعهده بگیرد؛ و چون بیش از برادران ستمکش خود درس خوانده و علم آموخته بودند، وظیفهٔ فوری خود میدانستند که آنها را بهسوی روشنائی راهبری کنند؛ و این وظیفه برایشان الزامآور بود؛ و گمان میکردند که اگر، چنان که بیگمان تاریخ برایشان مقدّر ساخته است، این وظیفه را انجام دهند، هرقدر گذشتهٔ روسیه تاریک و تهی بوده است آیندهاش روشن و رنگین خواهد بود؛ و برای این کار لازم میدیدند که همچون یک گروه متعهد وحدت خود را حفظ کنند. امّا این گروه اقلیتی بودند که دولت مدام سر در پیشان میگذاشت و قدرتشان هم درست در همین بود؛ آورندگان شرمندهٔ پیام مغرب زمین بودند که خود بهیمن انفاس خوش فلان فیلسوف رومانتیک آلمانی یا بهمان نویسندهٔ سوسیالیست فرانسوی از بند نادانی و پیشداوری و کودنی و بزدلی رسته بودند و دیدشان دیگرگون شده بود. <br />
<br />
رستن و رهانیدن از بند در تاریخ تفکر اروپائی بیسابقه نیست. رهاننده کسی است که مسائل انسان را - خواه در نظریات و خواه در رفتار - پاسخ نمیگوید بلکه دیگرگون میکند - نگرانیها و نامرادیهای انسان را پایان میدهد، بهاین ترتیب که او را در چارچوب تازهئی میگذارد که در آن مسائل پیشین معنی خود را از دست میدهند، و مسائل تازهئی پدیدار میشود که راه حل آنها در جهان جدیدی که انسان خود را در آن میبیند گوئی تا حدی از پیش پرداخت شده است. میخواهم بگویم آنهائی که بهدست مبلغان فرهنگ بشری یا «اومانیستهای» رونسانس یا «فیلوزوف»های فرانسوی قرن هجدهم رهانیده شدند تنها این نبود که میپنداشتند برای مسائل خود در آثار افلاطون یا نیوتون پاسخهای درستتری مییابند تا در آثار آلبرتوس ماگنوس یا راهبان یسوعی، بلکه خود را در جهان جدیدی میدیدند. مسائلی که پدرانشان را ناراحت کرده بودند ناگهان در نظر خودشان بیمعنی و غیرلازم شدند. این لحظهئی است که زنجیرهای کهن فرو میریزند و انسان احساس میکند که بهصورت تازهئی باز آفریده شده است و میتواند زندگی را از سر بگیرد. مشکل بتوان گفت چه کسانی میتوانند انسان را بهاین معنی رها کنند - ولتر شاید در زمان حیات خودش بیش از هر کسی پیش یا پس از خود مردمان را رها کرده باشد؛ شیلر، کانت، میل، ایبسن، نیچه، ساموئل باتلر، و فروید، همه آدمیان را «رها» ساختهاند. تا آنجا که من میدانم آناتول فرانس، و یا حتی آلدوس هاکسلی هم، این تأثیر را داشتهاند. <br />
<br />
روسهائی که من از آنها سخن میگویم بهدست فلاسفهٔ بزرگ آلمان «رها» شدند، هم از احکام جزمی کلیسای اورتودوکس، و هم از فورمولهای خشک نویسندگان عقلانی قرن هجدهم - که شکست انقلاب فرانسه اگر نظریات آنها را ردّ نکرده بود باری بیاعتبار ساخته بود. آنچه فیخته و هگل و شلینگ و شارحان و مفسران فراوان آثار آنها فراهم ساخته بودند چندان دست کمی از یک دیانت جدید نداشت. برداشت روسها از ادبیات، فرآوردهٔ این طرز فکر تازه است. <br />
<br />
==۷== <br />
<br />
میتوان گفت که دو برداشت از ادبیات و هنر بهطور کلی وجود دارد، و شاید مقایسهٔ آنها خالی از لطف نباشد. برای اختصار، من یکی را فرانسوی و دیگری را روسی خواهم نامید. امّا اینها فقط برچسبهائی است که برای کوتاهی و آسانی بهکار میرود. امیدوارم کسی گمان نکند که من میگویم هر نویسندهٔ فرانسوی معتقد بهآن چیزی است که نامش را برداشت «فرانسوی» گذشتهام، یا هر نویسندهٔ روسی پیرو برداشت «روسی» است. این تمایز را در هر صورتی بهمعنی حقیقی کلمه بگیریم، بسیار گمراهکننده خواهد بود. <br />
<br />
نویسندگان فرانسوی قرن نوزدهم رویهمرفته خود را فراهمکنندهٔ خوراک جامعه میدانستند. عقیده داشتند که روشنفکر یا هنرمند در برابر خود و جامعه وظیفهئی برعهده دارد - و آن این است که بهترین کار ممکن را فراهم کند. نقاش زیباترین تابلوئی را که از دستش برمیآمد فراهم میکرد نویسنده بهترین چیزی را که از قلمش جاری میشد مینوشت. این وظیفهئی بود که هنرمند در برابر خود داشت؛ و جامعه هم انتظاری جز این نداشت. اگر اثر خوب بود، جامعه خوبیاش را بهجا میآورد و نویسنده موفق میشد. اگر نویسنده بیذوق بود یا مهارت نداشت، یا بختش یاری نمیکرد، موفق نمیشد؛ و کار تمام بود.<br />
<br />
در این دید فرانسوی، زندگی خصوصی هنرمند بیش از زندگی نجّار مورد توجه جامعه نبود. وقتی که شما یک میز سفارش میدهید، توجهی بهاین نکته ندارید که آیا نیّت نجّار در ساختن آن خیر است یا شر؛ یا اینکه آیا میانهٔ نجّار با زن و فرزندانش خوب است یا بد. و اگر کسی میگفت که میز نجّار نازل یا منحط است چون خود نجّار اخلاق نازل یا منحطی دارد، این گفته را تعصبآمیز یا حتی ابلهانه میدانستند: آنچه مسلم است این طرز انتقاد از کار استاد نجّار بسیار عجیب میبود. <br />
<br />
این طرز برداشت را (که من عمداً آن را گزافهآمیز ساختم) همهٔ نویسندگان بزرگ روسیه در قرن نوزدهم بهشدت مردود شناختند؛ و فرقی نمیکرد که نویسندگانی باشند با تمایلات اخلاقی و اجتماعی آشکار، یا نویسندگان زیبائیپرستی که بهمسلک هنر برای هنر اعتقاد داشتند. برداشت «روسی» (دست کم در قرن گذشته) این است که انسان یکی است وجودش را نمیتوان تقسیم کرد؛ این درست نیست که انسان از یک طرف شهروند است و از طرف دیگر، جدا از این امر، پولساز است و این دو وظیفه را میتوان در دو خانهٔ جداگانه سر جای خود نگه داشت؛ این درست نیست که انسان بهعنوان رأیدهنده یک نوع شخصیت دارد و بهعنوان نقاش نوعی دیگر و بهعنوان شوهر باز نوعی دیگر. انسان تقسیمناپذیر است. گفتن این که بهعنوان هنرمند من این جور احساس میکنم و بهعنوان رأیدهنده آن جور، همیشه غلط است؛ و دروغ و خلاف اخلاق نیز هست. انسان یکی است، و هر کاری میکند با تمام وجودش میکند. وظیفهٔ انسانها این است که کار خوب بکنند، راست بگویند، و آثار زیبا پدید بیاورند. در هر زمینهئی کار میکنند باید راست بگویند. اگر داستاننویساند، باید بهعنوان داستاننویس راست بگویند. اگر رقصندهٔ «باله»اند، باید در رقص خود حقیقت را بیان کنند. <br />
<br />
این تصور از شرافت و تعهد کامل درست در قلب برداشت رومانتیک قرار دارد. موتزارت و هایدن بیگمان بسیار در شگفت میشدند اگر بهآنها گفته میشد که چون هنرمنداند ذوات مقدسی هستند و مقامشان از مردمان دیگر بسیار بالاتر است، کاهنانی هستند که در پرستش یک واقعیت فراتر کمر بستهاند و خیانت بهآن واقعیت گناه کبیره است. آنها خود را صنعتگران حقیقی میدانستند، و گاه نیز گمان میکردند که در خدمت خدا یا طبیعت الهام میگیرند و میکوشند در هر کاری که میکنند از ثنای صانع خود غافل نباشند؛ امّا در وهلهٔ اول آهنگ نویسانی بودند که سفارش میگرفتند و آهنگ مینوشتند و تلاش میکردند که تا میتوانند آهنگ خود را خوش از کار در بیاورند. قرن نوزدهم که فرا رسید، مفهوم هنرمند بهعنوان یک ظرف مقدس، یک تافتهٔ جدابافته، گسترش فراوان یافته بود. من گمان میکنم که این مفهوم در آلمان بهدنیا آمد و با این عقیده مربوط است که هر انسانی وظیفه دارد وجود خود را برای هدفی وقف کند، و این وظیفه برای هنرمند و شاعر بیشتر الزامآور است، زیرا که او تمامی وجودش را وقف کار خود میکند، سرنوشت او هم مخصوصاً والا و دردناک است، زیرا که شکل ایثار هنرمند این است که خود را تمام و کمال فدای آرمان خویش کند. حالا این آرمان چیست، چندن اهمیتی ندارد مهم این است که هنرمند خود را بدون حسابگری ایثار کند، با نیت پاک هر آنچه دارد برای خاطر آن نور درونی (حالا آن نور هر چه را روشن میکند) تفویض کند. چون فقط نیّت است که اهمیت دارد. <br />
<br />
یکایک نویسندگان بهاین نتیجه رسیدند که روی یک صحنهٔ عمومی ظاهر شدهاند و دارند شهادت میدهند؛ بنابراین کوچکترین لغزش از جانب آنها - دروغ، فریب، خودخواهی، نشان ندادن شور و سودا برای حقیقت - گناهی است نابخشودنی. اگر انسان کار اصلیاش پول درآوردن باشد، پس لابد زیاد پاسخگوی جامعه نخواهد بود. امّا وقتی که انسان در برابر جامعه سخن بگوید، خواه شاعر باشد و خواه داستاننویس یا تاریخنویس یا صاحب هر فن اجتماعی دیگر، مسئولیت کامل راهنمائی و رهبری مردم را پذیرفته است. اگر انسان این شغل را برای خود برگزیده باشد، آن وقت بهحکم سوگندی همچون سوگند بقراط حکیم باید راست بگوید و هرگز بهحقیقت خیانت نکند و در راه رسیدن بههدفش کمر ببندد و از خود بگذرد.<br />
<br />
چند مورد روشن وجود دارد - و تولستوی یکی از این موارد است - که این اصل بهمعنای حقیقیاش پذیرفته شد و تا آخرین نتایجش دنبال شد. امّا این تمایل در روسیه بسیار وسیعتر از آن بود که مورد خاص تولستوی نشان میدهد. مثلاً تورگنیف، که معمولاً او را غربیمآبترین نویسنده در میان نویسندگان روس میشناسند، و بیش از، مثلاً داستایوسکی یا تولستوی بهخلوص و استقلال هنر باور داشت، و در داستانهایش با عمد و آگاهی از دادن درس اخلاق پرهیز میکرد، و نویسندگان دیگر او را حتی سخت سرزنش میکردند که دست از زیبائیپرستی بردارد و این عادت زشت غربی را کنار بگذارد، و آن قدر وقت و توجه صرف صورت و نثر نوشتههای خود نکند، و جوهر معنوی و اخلاقی آدمهای داستانهایش را بیشتر بشکافد - بله، همین تورگنیف «زیبائیپرست» نیز بهاین عقیده کاملا پایبند است که مسائل اجتماعی و اخلاقی موضوعات مرکزی زندگی و هنر هستند، و فقط در صورتی قابل درکاند که در متن تاریخی و عقیدتی خاص خود قرار گیرند. <br />
<br />
من یک بار سخت در شگفت شدم که دیدم یک منتقد ادبی برجسته در مقالهئی در یک نشریهٔ هفتگی میگوید که تورگنیف آگاهی خاصی از نیروهای تاریخی زمان خود ندارد. این درست وارونهٔ حقیقت است. همهٔ داستانهای تورگنیف بهصراحت و در یک زمینهٔ تاریخی معین از مسائل اجتماعی و معنوی سخن میگویند؛ آدمهائی را توصیف میکنند: در شرایط اجتماعی معین و در تاریخ قابل تشخیص. این حقیقت که تورگنیف تا مغز استخوانش هنرمند بود و جنبههای کلّی سیرت و موقعیت انسان را میفهمید نباید این نکته را از چشم ما بپوشاند که او این مسئولیت را بهعنوان نویسنده کاملاً پذیرفته بود که عین حقیقت را - در مسائل اجتماعی نیز همچون مسائل روانی - بگوید و بهحقیقت خیانت نکند. <br />
<br />
اگر کسی ثابت میکرد که بالزاک جاسوس دولت فرانسه است، یا استاندال در بازار سهام کارهای خلاف اخلاقی مرتکب میشود، این مطلب شاید برخی از دوستان آنها را ناراحت میکرد، امّا رویهم رفته بهمقام و نبوغ آنها بهعنوان هنرمند صدمهئی نمیزد. امّا در روسیهٔ قرن نوزدهم کمتر نویسندهئی را میتوان یافت که، اگر چنین چیزی دربارهٔ خود او کشف میشد، حتی لحظهئی شک میکرد که این اتهام بهکار نویسندگیاش هم مربوط میشود. من هیچ نویسندهٔ روسی را سراغ ندارم که در چنین موردی بهانه بیاورد که حسابش بهعنوان نویسنده جدا است و باید براساس داستانهایش دربارهاش داوری کنند، و زندگی فردیاش هم حساب دیگری دارد. این است شکاف میان «تصور خاص» روسی و «فرانسوی» از زندگی و هنر - چنان که من آنها را نامیدهام. منظورم این نیست که همهٔ نویسندگان آن آرمانی را که من بهفرانسویان نسبت دادهام میپذیرند، یا آنکه همهٔ روسها از آنچه من تصور «روسی» نامیدهام پیروی میکنند، امّا بهطور کلی، خیال میکنم که این تقسیم، تقسیم درستی است، و حتی در مورد نویسندگان «زیبائیپرست» هم صدق میکند - مثلاً در مورد شاعران سمبولیست آغاز قرن، که هرگونه هنر مفید یا آموزنده یا «آلوده» را خوار میشمردند، و کوچهترین علاقهئی بهداستانهای تحلیل اجتماعی یا تحلیل روانی نشان نمیدادند، و مسلک زیبائیپرستی غرب را میپذیرفتند و در بهکار بستن آن سخت مبالغه میکردند. حتی سمبولیستهای روس هم نمیگفتند که ما از تعهدات اخلاقی بری هستیم. بلکه خود را همچون سروشهای عالم غیب میپنداشتند، و همچون بینندگان واقعیتی که این جهان رمزی و اشارهئی از آن است و، با آن که از آرمانخواهی اجتماعی دور بودند، بهسوگندهای مقدس خود با شور معنوی و اخلاقی باور داشتند. اینها شاهدان یک راز بودند؛ و آن آرمانی بود که، بهحکم قواعد هنرشان، حق رها کردنش را نداشتند. این برداشت بهکلّی غیر از برداشتی است که فلوبر دربارهٔ وفاداری هنرمند بههنرش بیان کرده است، که در نظر او عبارت از این است که هنرمند کارش را درست انجام بدهد، یا بهترین روش را در پیش بگیرد تا بهترین هنری را که از دستش برمیآید ارائه دهد. برداشتی که من بهروسها نسبت میدهم برداشتی است اختصاصاً اخلاقی؛ برداشت آنها از زندگی و هنر یکی است، و در تحلیل آخر یک برداشت اخلاقی است. این را نباید با مفهوم هنر مفید، که البته برخی از روسها آن را باور داشتند، اشتباه کرد. نویسندگانی که من میخواهم دربارهشان سخن بگویم - نویسندگان دههٔ سی و اوایل دههٔ چهل قرن نوزدهم - مسلماً عقیده نداشتند که کار داستان و کار شعر این است که بهمردمان بیاموزند که بهتر از این باشند. بالا گرفتن کار مسلک بهرهجوئی مربوط بهخیلی بعد از اینها است. و مبلّغان آن هم مردانی بودند که ذهنشان بسیار کندتر و خامتر از ذهن نویسندگانی است که اینجا مورد بحث مناند. <br />
<br />
روسیترین نویسندگان روس عقیده داشتند که نویسنده در وهلهٔ اول انسان است و مستقیماً و دائماً مسئول حرفی است که میزند، خواه این حرف در داستان آمده باشد و و خواه در نامهٔ خصوصی، خواه در سخنرانی عمومی و خواه در گفتگوی دوستانه. این دیدگاه هم بهنوبت خود در تصور غربیان از هنر و زندگی تأثیر فراوان کرد، و خود یکی از سهمهای روشنفکران روسیه در سرمایهٔ اندیشه است. خوب یا بد، این عقیده وجدان اروپائی را سخت تکان داده است. <br />
<br />
==۸==<br />
<br />
در دورهئی که از آن سخن میگویم، هگل و فلسفهٔ هگلی بر فکر جوانان روسی مسلّط بود. جوانان رها شده، با تمام شور و شوق معنویشان، عقیده داشتند که باید در فلسفهٔ هگل غرقه شوند. هگل رهانندهٔ بزرگ روز بود؛ بنابراین وظیفه داشتند - وظیفهٔ قطعی داشتند - که در هر کاری، خواه همچون فرد و خواه نویسنده، حقایقی را که از هگل آموخته بودند بیان کنند. این ارادت - که بعدها بهترتیب بهداروین و اسپنسر و مارکس منتقل شد - برای کسانی که نوشتههای پرحرارت آن عصر، و مخصوصاً مکاتبات ادبی نویسندگان را نخواندهاند، فهمش دشوار است. برای روشن کردن مسئله، اجازه میخواهم چند قطعهٔ طنزآمیز از نوشتههای هرتسن، مرد اجتماعی بزرگ روسیه، نقل کنم. هرتسن دورهٔ آخر زندگیاش را در خارج گذراند و این قطعات را هنگامی نوشته است که گذشته را بهیاد میآورده و جوّ روزهای جوانیاش را وصف میکرده است. این تصویر، چنان که در غالب آثار این طنزنویس بیمانند میبینیم، کمی گزافهآمیز است - وگاه کیفیت کاریکاتور پیدا میکند - امّا روح زمانه را بهخوبی نشان میدهد. <br />
<br />
هرتسن پس از آن که میگوید برداشت فکری محض مخالف سیرت روسی است، دربارهٔ سرنوشت فلسفهٔ هگلی پس از رسیدن بهروسیه چنین ادامه میدهد: <br />
<br />
:::... در سه قسمت کتاب «منطق» و دو قسمت «زیبائیشناسی» و در کتاب «دائرةالمعارف» هیچ قطعهئی نیست که پس از چندین شب مجادله و مناقشهٔ شدید مکنون خاطر حضرات نشده باشد. آدمهائی که دلشان برای دیدن همدیگر لک میزد هفتهها از هم میبریدند، چون که بر سر تعریف «روح فراتری» (ترانساندانتال) توافق نداشتند، و بهسبب عقایدی که دربارهٔ «شخصیت مطلق» و «وجود فینفسه» ابراز میشد دلخوری شخصی پیدا میکردند. بیارزشترین جزوههای فلسفهٔ آلمانی که در برلین و سایر شهرها و دهکدههای آلمان منتشر میشد و در آن نامی از هگل برده شده بود، فوراً خواسته میشد و آن قدر خوانده میشد که شیرازهاش از هم درمیرفت و ورقهایش زرد میشد و پس از چند روز میریخت. پرفسور فرانکور در پاریس وقتی که شنید در روسیه او را ریاضیدان بزرگی میشناسند و علامتهای جبری او را نسل جوان ما در معادلات دیفرانسیل بهکار میبرند، از فرط هیجان بهگریه افتاد؛ باقی دانشمندان فراموش شده هم باید بهگریه میافتادند - '''وردر'''ها و '''مارهانیک'''ها و '''میشله'''ها و '''اوتو'''ها و '''فاتکه'''ها و '''شالر'''ها و '''روزفکرانتس'''ها و حتی خود '''آرنولدروگه'''... - نمیدانستند که در مسکو میان ماروسایکا و ماخووایا [نامهای دو خیابان در مسکو] چه جنگ و جدالهائی را باعث شدهاند، چهگونه آثارشان را میخوانند، و چهگونه میخرند... <br />
<br />
:::من حق دارم این را بگویم، چون خود من هم که با سیلابهای آن روزها از جا کنده شده بودم، از همین چیزها مینوشتم، و راستش این است که وقتی ستارهشناس معروف ما پره وشچیکوف این نوشتهها را «حرف مفت» نامید سخت جا خوردم. در آن روزها هیچ کس نبود که حاضر نباشد مسئولیت یک چنین جملهئی را بهگردن بگیرد: «تزاید انتزاعیات در فلک جسمیات حاکی از مرحلهئی است از روح مردّد بهنفس که در آن روح، ضمن تعریف خود برای نفس خود، از بطن امکان بهمنصهٔ ظهور بالقوه میرسد و بهفلک استشعار صوری در زیبائی وارد میشود.» <br />
<br />
هرتسن چنین ادامه میدهد:<br />
<br />
:::آدمی که برای گردش بهسوکولنیکی [یکی از حومههای مسکو] میرفت، فقط برای گردش نمیرفت، بلکه میرفت که خود را بهاحساس وحدت وجودی واصل شدن بهکائنات تسلیم کند. اگر در راه یک سرباز مست یا یک زن روستائی را میدید که چیزی بهاو میگفتند، فیلسوف ما با آنها فقط حرف نمیزد بلکه حجمیت عنصر عوامالناس را تعیین میکرد، هم در تجلیات بلافصل و هم در تجلیات حدوثی آن. حتی قطرهٔ اشکی که احیاناً در چشمش پیدا میشد دقیقاً طبقهبندی و بهمقولهٔ خاص خود ارجاع داده میشد - که عبارت بود از Gemiith یا «عنصر تراژیک متمکن در قلب». <br />
<br />
جملههای طنزآمیز هرتسن را نباید زیاد بهجدّ گرفت. امّا همین جملهها نشان میدهند که دوستان او در چه فضای فکری بلندآستانی میزیستهاند. <br />
<br />
اکنون اجازه بدهید قطعهئی هم از آننکوف برای شما نقل کنم - از یک مقالهٔ بسیار عالی بهنام «یک دههٔ ممتاز»، که در آغاز این بحث بهآن اشاره کردم. این قطعه تصویر دیگری بهدست میدهد از همین مردمان در همین دوره، و بهنقل میارزد، ولو برای گرفتن زهر تصویر مضحک هرتسن، که شاید برخلاف انصاف چنین وانمود کند که همهٔ فعالیتهای فکری این دوره مشتی حرف مفت بوده است در دهان جماعت مسخرهئی از جوانان روشنفکر ذوقزده. آننکوف زندگی را در یک خانهٔ ییلاقی در دهکده سوکولوو در ۱۸۴۵ توصیف میکند، که سه دوست آن را برای تابستان اجاره کردهاند، و این سه دوست عبارتند از '''گرانوفسکی''' که در دانشگاه مسکو استاد تاریخ است، '''کچر''' که مترجم برجستهئی است، و خود '''هرتسن''' که جوان پولداری است و شغل معینی ندارد و در آن زمان هنوز رابطهٔ مبهمی با خدمت دولتی دارد. خانه را برای این اجاره کردهاند که روزها از دوستانشان پذیرائی کنند و شبها از بحثهای فکری بهرهمند شوند. <br />
<br />
:::... فقط یک چیز مجاز نبود، و آن کوتاهفکری بود. نه این که انتظار داشته باشند همه داد فصاحت و بلاغت بدهند و برق نکتهسنجی و لطیفهگوئی در جهش باشد - برعکس دانشجویانی که غرق در رشتهٔ خود بودند احترام فراوان داشتند. امّا چیزی که لازم بود این بود که اشخاص سطح فکرشان در حد معینی باشد و شخصاً هم صفات و سجایای معینی داشته باشند... خود را از تماس با هر چیزی که فاسد بهنظر میرسید حفظ میکردند... و از نفوذ فساد، هرچند که اتفاقی و بیاهمیت بوده باشد نگران میشدند. رابطهٔ خود را با دنیا قطع نمیکردند، اما دور از دنیا میایستادند، و بههمین دلیل جلب نظر میکردند؛ و این باعث شده بود که نسبت بههر آنچه مصنوعی و قلابی بود حساسیت خاصی پیدا کنند. کوچکترین نشانهٔ اخلاق مشکوک، طفره رفتن در حرف، ابهام تقلبآمیز، لفاظی توخالی، بیصداقتی، فوراً کشف میشد و... طوفان تمسخر یا حملهٔ بیرحمانه را بر سر خود خراب میکرد... این محفل شبیه فرقهٔ شوالیهها یا انجمن سلحشوران بود. اساسنامهٔ مدونی نداشت؛ امّا همهٔ اعضای خود را که در سرزمین پهناور ما پراکنده بودند میشناخت، سازمانی نداشت، امّا تفاهم خاموش در آن حکمفرما بود؛ گوئی روی جریان زندگی زمانی خود کشیده شده بود و نمیگذاشت که این رودخانه ساحلهای خود را بیجهت سیلابی کند. برخی آن را میپرستیدند؛ برخی دیگر از آن بیزار بودند. <br />
<br />
==۹==<br />
<br />
این نوع انجمنی که '''آننکوف''' توصیف میکند، هرچند آثاری از خشکی و فاضلمآبی هم در آن دیده میشود، در زمانهائی پدید میآید که اقلیتی از روشنفکران خود را بهسبب آرمانهائی که دارند از دنیائی که در آن زندگی میکنند جدا میبینند و میکوشند دست کم در میان خود سطح معینی از کیفیت فکری و اخلاقی را نگه دارند. این جوانان روس میان سالهای ۱۸۳۸ تا ۱۸۴۸ نیز میخواستند همین کار را بکنند. اینها در روسیه وضع یگانهئی داشتند، چون بههیچ طبقهٔ اجتماعی خاصی تعلق نداشتند، هرچند میان آنها کمتر کسی بود که از قشرهای پائین برخاسته باشد. قاعدتاً میبایست بااصل و نسب باشند، وگرنه امکان اینکه تحصیلات کافی، یعنی غربی، داشته باشند برایشان بسیار بعید بود. <br />
<br />
طرز برخورد این جوانان با یکدیگر، کاملاً آزاد از مناسبات ناراحت و خودآگاه بورژوائی بود. نه بهثروت اعتنا میکردند و نه از فقر شرمنده بودند. توفیق دنیوی را ستایش نمیکردند. حتی شاید از آن پرهیز داشتند. کمتر کسی از میان آنها بهتوفیق دنیوی دست یافت. برخی تبعید شدند؛ برخی دیگر استادانی بودند که پلیس تزاری مدام آنها را زیر نظر داشت؛ تنی چند روزنامهنویسان و مترجمانی بودند که با کارمزدی اندک میساختند؛ تنی چند هم ناپدید شدند. یکی دو تن جنبش را رها کردند و مرتد بهشمار رفتند. مثلاً '''میخائیل کاتکوف،''' روزنامهنویس و نویسندهٔ با استعداد، از اعضای اصلی این جنبش بود و سپس بهجانب دولت تزاری پیوست؛ همچنین '''واسیلی بوتکین''' از دوستان نزدیک '''بلینسکی''' و '''تورگنیف'''، در آغاز تاجر چای بود و بهفلسفه نیز علاقه داشت و در سالهای واپسین مرتجع سرسختی شد. امّا اینها موارد استثنائی بودند. <br />
<br />
تورگنیف را همیشه میانهرو میدانستند: مردی بود خوش قلب که آرمانهائی هم داشت و خوب میدانست که روشنگری چیست، و با همهٔ اینها دوستانش نمیتوانستند کاملاً بهاو اعتماد کنند. آنچه مسلم است، تورگنیف با نظام «سرف»داری سخت مخالف بود. کتاب «یادداشتهای یک شکارچی» او که تأثیرش در اوضاع اجتماعی روسیه چنان نیرومند بود که پیش از آن مانند نداشت - چیزی بود مانند «کلبهٔ عموتوم» در امریکا در سالهای دیرتر، با این تفاوت که کتاب تورگنیف یک اثر هنری و بلکه یک کار نبوغآمیز بود. رادیکالهای جوان تورگنیف را روی هم رفته از هواداران اصول صحیح و از دوستان و متحدان خود میشناختند، گیرم او را متأسفانه آدمی ضعیف و گریزپا میدانستند که عیش و نوشش را بر عقایدش مقدم میداشت؛ ناگهان بیهیچ عذری - و با قدری گناه - ناپدید میشد و دوستان سیاسیاش ردّش را گم میکردند؛ ولی با همهٔ اینها «از خودمان» بود: هنوز جزو دسته بهشمار میرفت؛ بیشتر با ما بود تا بر ضد ما. هرچند، غالباً کارهایی از او سرمیزد که باعث انتقاد شدید میشد، و گویا غالباً علتش علاقهئی بود که بهیک زن فتنهگر فرانسوی بهنام '''پولین ویاردو''' داشت، چنان که آن زن وادارش میکرد که داستانهایش را پنهانی بهروزنامههای ارتجاعی بفروشد تا پول بلیط غرفهئی در اوپرا را در بیاورد، زیرا که نشریات دستچپی توانائی پرداخت پول زیادی نداشتند. تورگنیف دوستی بود مردّد و غیرقابل اعتماد؛ امّا با همهٔ اینها در جانب خودمان بود؛ انسانی و برادری بهشمار میرفت. <br />
<br />
در میان این مردم احساس اتحاد ادبی و معنوی بسیار تندی وجود داشت و این احساس نوعی بستگی و برادری حقیقی در میان آنها پدید آورده بود که مانندش هرگز در هیچ یک از انجمنهای روسیه دیده نشده است. هرتسن بعدها عدهٔ زیادی از مردان مشهور را از نزدیک دید و غالباً داوریاش در حق آنها تند و گاه بسیار تلخ و حتی پردهدرانه است، و نیز آننکوف اروپای غربی را زیر پا گذاشته بود و میان نامآوران آشنایان رنگارنگ داشت؛ هر دو که آدمشناسان تیزبینی بودند در سالهای دیرتر اذعان داشتند که در زندگی هرگز و هیچ کجا انجمنی بهآن پاکیزگی و سرخوشی و آزادی ندیدهاند؛ ندیدهاند که اعضای انجمنی از هر حیث چنان روشن و جوشنده و شیرین و صمیمی و هوشمند و با استعداد و جذاب باشند. <br />
<br />
<br />
{{چپچین}}'''ترجمهٔ نجف دریابندری'''{{پایان چپچین}}<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۹]]<br />
[[رده:مقاله]]<br />
[[رده:آیزایا برلین]]<br />
[[رده:نجف دریابندری]]<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
<br />
<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%B2%D9%86_%DA%86%DB%8C%D9%86%DB%8C&diff=31951زن چینی2012-06-16T13:33:27Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:8-134.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۴]]<br />
[[Image:8-135.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۵]]<br />
[[Image:8-136.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۶]]<br />
[[Image:8-137.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۷]]<br />
[[Image:8-138.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۸]]<br />
[[Image:8-139.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۹]]<br />
[[Image:8-140.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۴۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۴۰]]<br />
<br />
<br />
کهنترین روایت چینی در مورد زنان این سرزمین بهآفرینش انسان در اساطیر باز میگردد. در برخی از اسطورههای چینی که احتمالاً از روزگار مادرسالاری باقی مانده است خدابانو '''نوکوآ''' NUKUA نخستین زن و مرد را با ساختن دو تندیس گلی هستی میبخشد. در اسطورهٔ دیگری که احتمالاً از روزگار پدرسالاری بهما رسیده '''پیانکو''' PIAN KU نخستین آفریدهٔ جهان - با ساختن دو تندیس گلی و دمیدن عنصر نرینگی جهان (یعنی '''یانگ''' [یان] YANG که عنصر مفید و مثبت جهان است) در مرد، و دمیدن عنصر مادینگی جهان (یعنی '''یینگ''' [یین] که عنصر منفی و منحوس جهان است) در زن، نخستین زن و مرد را میآفریند. بعد از این، چنان که از کتاب '''سرودها''' - که بسیار کهن است - برمیآید، زن در همهٔ شرایط دوشادوش مرد چینی است. '''کنفوسیوس''' زن را موجودی میداند که «برای خدمتگزاری مرد آفریده شده است». و چنین است که در طول تاریخ چین، جز در مناطق روستائی، همهجا زن اسیر مرد و عروسک مردان است.<br />
<br />
البته در تاریخ چین زنان نامدار اندک نیستند امّا اگر نسبت آنان را با جمعیت چین مقایسه کنیم باید بگوئیم که در شمار نوادرند.<br />
<br />
برطبق قانونی که در آغاز فرمانروائی سلالهٔ '''هان''' (۲۰۶ ق. م تا ۲۵ میلادی) بهتصویب امپراطور رسید کودکان میبایست در هشتسالگی خواندن و نوشتن فراگیرند اما در عمل این قانون خاص کودکان شهری و ویژهٔ پسران بود، و دختران تنها میبایست خانهداری بیاموزند. زنان حرمسرا و شاهدختها معلم سرخانه داشتند که زن بود و کارش بیشتر آموزش آداب و رسوم درباری بهدختران بود تا آموزش خواندن و نوشتن.<br />
<br />
بانو '''بانجائو''' - مورخ دورهٔ '''هان''' - در پنجاه سالگی کتابی دربارهٔ تربیت نوشت که در آن چنین میخوانیم: «آیا این نابرابری نیست که بهمردان آموزش دهیم و زنان را بهحال خود رها کنیم؟ فرمان [امپراتور] این است که کودکان در هشت سالگی خواندن و نوشتن فرا گیرند و در پانزده سالگی آمادهٔ کار شوند، - آیا این فرمان فقط باید شامل پسران شود؟»<br />
<br />
پرسش این بانوی مورخ و شاعر که خود در چهاردهسالگی بهخانهٔ شوهر فرستاده شد تا اوایل نیمهٔ دوم قرن بیستم نیز در چین مطرح بود و از ستمی حکایت میکند که در طول قرنها بر زنان آن سرزمین رفته است.<br />
<br />
در یک قانون مربوط بهدورهٔ '''تانگ''' میبینیم که سهم هر مرد دهقان از زمین زراعی صد '''مو''' MU (هر مُو = ۲۳۰۰ متر مربع) و سهم هر زن عضو خانواده چهل مُو است.<br />
<br />
زنان زحمتکش چین در تمام شورشهای متواتر دهقانی و سرانجام در انقلاب دهقانی این کشور دوشادوش مردان در نبردها شرکت جستهاند و سهم بزرگی از پیروزی انقلاب چین مدیون آنهاست. زندگانی مردان زحمتکش در چین سنّتی سخت و طاقتفرسا، و زندگانی زنان در قید و بند این سنتهای تحمیلی اسفبارتر از مردان است. زن چینی پیش از این در خانهٔ شوهر اسیر حکومت جابرانهٔ شوهر و مادرشوهر بود و تنها در دوران پیری بود که، بر طبق سنت، شایستهٔ احترام تلقی میشد. در همهٔ ادوار و در تمامی طول تاریخ چین، در شرایط سخت معیشتی، دختران را یا میفروختند یا طبق سنتی که «شستشوی کودک» نامیده میشد در سطل آب خفه میکردند. در قحطسالیها پسران را نیز میفروختند و زن خانه نیز همراه کالا و وسایل خانه بهفروش میرسید.<br />
<br />
«ابنبطوطه» در سفرنامهٔ خود ['''رحلهٔ ابن بطوطه'''] که در سدهٔ چهاردهم میلادی نوشته شده، دربارهٔ کنیزان چینی مینویسد: «کنیز در چین بسیار ارزان است. در واقع چینیان همانگونه که پسران را بهغلامی میفروشند دختران را نیز بهکنیزی میفروشند و هیچکس از این کار احساس شرمساری نمیکند».<br />
<br />
یک زن چینی که از خانواده جدایش کرده فروختهاند در خاطراتش مینویسد:<br />
<br />
«پیش از طلوع آفتاب بهدروازهٔ شهر رسیدیم. کنار دروازه مردان گرسنه و عریان و در حال نزع را چون خوکهای مرده روی هم تلنبار کرده بودند. در طرف دیگر تلنباری از زنان مرده و عریان قرار داشت که جامهشان را برای بهدست آوردن لقمهٔ نانی فروخته بودند... درختان مسیر راه بهکلّی عریان بود. همهٔ برگهای درختان را خورده بودند و جز بر سر شاخههای بلند برگی دیده نمیشد... روز بعد از گروه ما تنها هفت نفر باقی مانده بود. بقیه را فروخته بودند. در تمام طول راه گاریهائی را میدیدیم که پر بود از زنانی که برای فروش میبردند.»<br />
<br />
یک قرن بعد از این، یعنی در ۱۹۴۰، '''جک بِلْدِن''' - استاد آمریکائی - دربارهٔ چین تحت فرماندهی '''چیان کایچک''' این طور مینویسد: «خفت و خواریئی که بر زنان چینی روا میدارند آنان را نابود کرده. چنین رفتاری مایهٔ شرمساری همهٔ جوامع انسانی است. '''چیان کایچک''' نیز نتوانست کاری برای زنان چینی انجام دهد. در مناطق جنوبی چین یعنی مناطق تحت تسلط '''چیان کایچک''' خرید و فروش زنان در دو دههٔ اخیر بیشتر از ادوار گذشته بوده است حال آنکه در شمال، یعنی منطقهٔ نفوذ سرخها وضع زنان رو بهبهبود است... در مناطق تحت نفوذ کمونیستها بسیاری از مشکلات زنان ازمیان برداشته شده و آنان توانستهاند حقوقی تقریباً مساوی با مردان بهدست آورند و یکی از علل پیروزی کمونیستها بر مخالفان را باید در همین نکته جستوجو کرد.»<br />
<br />
'''چیان کایچک''' نیز از «آزادی زنان» سخن میگفت، اما در عمل قول '''موسولینی''' را بهکار میبست که میگفت: «زن باید در خدمت مردان باشد» - و این عبارت با این جملهٔ '''کنفوسیوس''' که «زن فقط برای خدمتگزاری مرد آفریده شده است» مو نمیزند! - سرشت ارتجاع همیشه چنین بوده است.<br />
<br />
'''جک بلدن''' مینویسد: «ملّاکی را میشناسم که تعداد افراد خانوادهاش ۶۹ نفر است. هفتصد دهقان اجیر یا اجارهنشین، سی کنیز و دویست کارگر در امپراتوری کوچکش بهخدمت مشغولند و هفت دایه از بچههایش پرستاری میکنند. این ملّاک زنان دهقان و زیردست خود را آزادانه میفروشد و این حقی است که ثروتش بهاو داده است! - در اینجا نفوذ و قدرت هر ملّاک را از روی تعداد زنانش برآورد میکنند...»<br />
<br />
زن دهقانی بهنام '''جیائین لان،''' CHIA YING LAN میگفت: «وقتی مرا میفروختند بیست و دو سال داشتم. روزی شوهرم بهخانه آمد من و دخترم را برداشت نزد بردهفروشی بهنام '''یان''' YANG برد و فروخت تا بتواند برای خرید تریاک مورد نیاز چند روزش پول فراهم کند. بعد از آن دیگر شوهرم را ندیدم. ... دو روز بعد از این ماجرا، '''یان''' من و دخترم را بهدهقانی بهنام '''نونکون''' NUNG KUNG فروخت. - غمی وحشتناک بر دلم سنگینی میکرد. صاحب تازهام مردی سالخورده ولی مهربان بود که هم خود و هم افراد خانوادهاش با ما خوشرفتاری میکردند... وقتی برایش پسری زائیدم همهشان با من مهربانتر شدند.... وقتی پیرمرد مُرد من سی و پنج سال داشتم و از او صاحب یک پسر و یک دختر شده بودم. ... حالا در دهکده زنی بیوه و مسؤول بودم. ارباب ده میخواست مرا بهزنی بگیرد و من برای آن که از این ازدواج فرار کنم بهاو گفتم چهل و یک سال دارم. فکر کرد زن چهل و یک ساله نمیتواند برایش بچه بیاورد و از گرفتن من منصرف شد. چند سال بعد آزاد شدیم و دولت زنان بیوه و بچههای یتیم را تحت سرپرستی خود قرار داد... حالا پسرم کار میکند و وضعمان خوب است. زندگی من سراسر بهمرارت گذشته، و حالا فقط آرزویم این است که پسرم ازدواج کند، تا پیش از آن که بمیرم نوهام را ببینم.»<br />
<br />
پیش از انقلاب چین زنان زیادی بهسبب فقر روسپیگری پیشه کرده بودند، و بهویژه در بنادر این زنان وضع بسیار رقتباری داشتند. یکی از نخستین کارهای جمهوری خلق در نوامبر ۱۹۴۹ بستن روسپیخانهها بود. در ۱۹۵۰ قانونی بهتصویب رسید که بر طبق آن ازدواج با دختران نابالغ و نیز تعدد زوجات ممنوع شد. در این قانون حق انتخاب همسر بههر دو جنس داده شده است و زنان میتوانند پس از ازدواج نام خانوادگی خود را حفظ کنند و فرزند هر خانواده نیز با توافق والدین دارای نام خانوادگی پدر یا مادر میشود. طبق این قانون سن ازدواج برای زن، هیجده و برای مرد بیست و یک سال است. بیوهها میتوانند دوباره ازدواج کنند. طلاق در صورت تقاضای طرفین آزاد است ولی والدین پیش از طلاق باید وضع بچههای خود را کاملاً روشن کنند. اگر تقاضای طلاق تنها از یک طرف باشد دادگاه خلق بهآن رسیدگی میکند و در صورتی که توافقی بهدست نیاید یا راهحل مسالمتآمیزی پیدا نشود حکم طلاق را صادر میکند. در سال ۱۹۵۰ و تا چند سال پس از تصویب قانون جدید تقاضا و میزان طلاق فزونی گرفت و این بدان علت بود که بسیاری از ازدواجهای پیشین بهصورت نامطلوبی انجام گرفته بود و بسیاری از تقاضاهای طلاق از طرف زنانی داده میشد که شوهرانشان چند همسر داشتند. بسیاری از بیوههائی که بهکنیزی فروخته شده بودند نیز بار دیگر ازدواج کردند.<br />
<br />
در نظام جدید چین حقوق زن و مرد برابر است و هر زن باید نقش فعالی در تولید کشور برعهده گیرد. نقش فعال زنان در کارهای کشاورزی چشمگیرتر است. کار مادربزرگها در خانه ماندن و از بچهها نگهداری کردن است، و اگر نوه نداشته باشند در پرورشگاهها و مهد کودکها وظیفهئی بهعهده میگیرند. هر کارخانه مهدکودک و کودکستانی دارد و هر جا که تعداد زنان بچهدار بیش از ده نفر باشد برای سهولت کار چنین مراکزی دایر میشود.<br />
<br />
کیفیت و کمیت زندگی خانوادگی دیگرگون شده است و دیگر اثری از روزگار پدرسالاری در چین نمیتوان دید. حرمت خانواده کاملاً محفوظ است و ازدواجها با موازین دقیقتری انجام میگیرد. زن و مرد دوشادوش یکدیگر در همهٔ کارها شرکت میجویند و زنان در انجمنهای خود، و در کمیتههای محلی، و در مراکز سوادآموزی نقش بسیار فعالی برعهده دارند.<br />
<br />
یکی از موضوعات شنیدنی درباب زنان چینی بعد از انقلاب، اندازهٔ پای اوست که آشکارا با اندازهٔ پای زنان پیری که از نسل گذشته باقی ماندهاند تفاوت دارد! - امروز پای هر زن چینی بهاندازهٔ طبیعی آن است. زیرا در گذشته، از زمان سلالهٔ '''سُونگ''' (۹۶۰ تا ۱۱۲۶ میلادی) رسم تازهئی از آسیای میانه بهچین راه یافت که عبارت بود از قالب گرفتن پاهای دختران در نخستین سالهای تولد آنها. و این رسم بهسرعت در همهٔ خانوادههای چینی رایج شد. در آسیای میانه پای دختران را از کودکی در قالب میگرفتند تا آنان را برای رقصی بالهمانند آماده کنند. در آغاز، در چین قالبگیری پای دختران نشان نوعی تفاخر طبقاتی بود و بعد یکسره بهصورت نماد جنسی درآمد و این رسم تا نیمهٔ دوم قرن بیستم ادامه یافت.<br />
<br />
چند سال پس از آنکه کودک بهراه میافتاد پاهایش را در قالبهای چوبی میگذاشتند و با این کار قوس پا شکسته میشد و انگشتها در زیر پا قرار میگرفت و بیشتر بهسُم شباهت پیدا میکرد. ضمناً طول چنین پائی هم نصف پای معمولی بود. این عمل غالباً بهچرکی شدن پا منجر میشد و راه رفتن، پس از آن که پا را از قالب بیرون میآوردند، عملی شکنجهآمیز بود که درد بسیار داشت و بهکندی و سختی صورت میگرفت.<br />
<br />
پیرزنی که پیش از انقلاب گدائی میکرد، از اندازهٔ طبیعی پای خود و سرافکندگی فراوانی که آن روزها از این بابت تحمل میکرد چنین حکایت کرده است: «وقتی هفده ساله شدم از داشتن پاهای بزرگ و قالبگیرینشدهٔ خودم سخت خجالت میکشیدم. مردم پاهایم را بهیکدیگر نشان میدادند، هرّوهرّ میخندیدند و مرا «دَلهٔ نَر» صدا میزدند. هیچ کس حاضر نشد با من ازدواج کند و سرانجام مادرم مرا بهآهنگری فروخت که هفت سال از من بزرگتر بود...»<br />
<br />
آماده باشید که دهانتان از حیرت باز بماند: این سخنان از زنی است که پس از انقلاب توانست تا مقام نمایندگی کنگرهٔ ملّی چین ترقی کند. - آری انسان معجزهساز است، تنها باید در شرایط مساعد قرار گیرد!{{نشان|۱|*}}<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
'''باجلان فرخی'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==پاورقی==<br />
{{تک ستاره}}{{پاورقی|۱}} مختصر شده از '''تاریخ مختصر چین''' که بهزودی از سوی انتشارات مازیار منتشر خواهد شد.<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۸]]<br />
[[رده:باجلان فرخی]]<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8_%D8%B1%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%87_%D9%88_%D8%BA%D8%B1%D8%A8&diff=31950انقلاب روسیه و غرب2012-06-16T13:26:19Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:22-064.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۴]]<br />
[[Image:22-065.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۵]]<br />
[[Image:22-066.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۶]]<br />
[[Image:22-067.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۷]]<br />
[[Image:22-068.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۸]]<br />
[[Image:22-069.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۶۹]]<br />
[[Image:22-070.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۰]]<br />
[[Image:22-071.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۱]]<br />
[[Image:22-072.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۲]]<br />
[[Image:22-073.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۳]]<br />
[[Image:22-074.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۴]]<br />
[[Image:22-075.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۵]]<br />
[[Image:22-076.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۶]]<br />
[[Image:22-077.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۷]]<br />
[[Image:22-078.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۸]]<br />
[[Image:22-079.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۷۹]]<br />
[[Image:22-080.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۰]]<br />
[[Image:22-081.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۱]]<br />
[[Image:22-082.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۲]]<br />
[[Image:22-083.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۳]]<br />
[[Image:22-084.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۲ صفحه ۸۴]]<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
{{چپچین}}متن زیر ترجمهٔ گفت و گوئی است میان '''ای. اچ. کار''' و {{پایان چپچین}} <br />
{{چپچین}}ماهنامهٔ '''نیولفت ریویو،''' شماره ۳. سپتامبر - اکتبر ۱۹۷۸{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
'''س.''' آخرین مجلدات '''«تاریخ روسیهٔ شوروی»''' بهتازگی منتشر شده است. موضوعِ کتاب چهارده جلدی شما، سالهای ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۹ را در بر میگیرد. درمیان کلیهٔ مطالعات مربوط بهنخستین سالهای اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، کتاب شما از ارزش والائی برخوردار است. در یک بازنگری تا حد ممکن کلی، شما اهمیت امروزهٔ انقلاب اکتبر (چه برای روسیه و چه برای بقیهٔ جهان) را چهگونه ارزیابی میکنید؟<br />
<br />
'''ج.''' اجازه دهید از اهمیت انقلاب اکتبر برای خود روسیه آغاز کنیم. در این روزگار، آدمی برای بهرُخ کشیدن پیآمدهای منفی انقلاب اکتبر بهشرح و تفصیل چندانی نیاز ندارد مدتها و بهخصوص در ماههای اخیر، روسها مورد بحث و ورد زبان کتابها، روزنامهها و رادیو تلویزیونها بودهاند. این که ما داریم بر ابهامات فراوان موجود در پروندهٔ انقلاب، بر بهائی که انسان برای تحقق آن پرداخت و بر جنایاتی که تحت لوای آن صورت گرفت سرپوش میگذاریم، خطر چندانی در بر ندارد. خطر جدی آنجاست که در جهت از یاد بردن همهٔ این امور و دم فروبستن در مقابل دستآوردهای شگرف این انقلاب، اغوا شویم. من بهدرجاتی از قاطعیت، ایثار، انتظام و سختکوشی جانانهئی میاندیشم که طی شصت سال گذشته روسیه را تا حد یک کشور مهم صنعتی ارتقاء داده و آن را در زمرهٔ یکی از قدرتهای بزرگ درآورده است. پیش از ۱۹۱۷ چه کسی میتوانست چنین چیزی را پیشبینی یا تصور کند؟ من امّا از این فراتر میروم و بر تغییراتی که از ۱۹۱۷ بهاین طرف در زندگی مردم عادی صورت گرفته است تأکید میکنم: روسیه از کشوری که بیش از هشتاد درصد نفوسش را دهقانان بیسواد و کمسواد تشکیل میدادند، بهکشوری تبدیل شده که بیش از شصت درصد سکنهٔ آن شهرنشیناند. و امروزه سرزمینی است که بیسوادی در آن ریشهکن شده و بهسرعت درحال کسب عناصر فرهنگ شهرنشینی است. غالب اتباع این جامعهٔ نوخاسته را تودههای دهقانان و بخشی از آنها را نوادگان رعیتها{{نشان|۱}} تشکیل میدهند. اینان نمیتوانند آن چه را انقلاب اکتبر برایشان انجام داده از یاد ببرند. همهٔ این دستآوردها حاصل نشد مگر بهوسیلهٔ نفی ملاکهای اساسی تولید سرمایهداری (سود و قوانین بازار) و جانشین ساختن چنان برنامهٔ اقتصادی جامعی که هدف آن بسط رفاه عمومی بوده است. با وجود آن که تحقّق بسیاری از امور احتمالاً در حدّ بسیار نازلتری از قول و قرارها بوده، آنچه طی شصت سال در روسیه بهاجرا درآمده، بهرغم مداخلات وحشتناکی که از بیرون مرزها اعمال میکردند، پیشرفت چشمگیری است، بهسوی تحقّق برنامههای اقتصادی سوسیالیسم. البته میدانم آن کس که از دستآوردهای انقلاب اکتبر سخن گوید، بلافاصله مُهر استالینیست بودن بر پیشانیش خواهند زد. امّا من خیال ندارم تسلیم این گونه حقالسکوت دادنهای اخلاقی شوم. از این گذشته، یک مورّخ انگلیسی میتواند دستآوردهای پادشاهی هنری هشتم را مورد توجه مثبت قرار دهد بیآن که قرار باشد گردن زدن زنانش را بهدیدهٔ اغماض بنگرد و از قلم بیندازد.<br />
<br />
'''س.''' «تاریخ» شما دورهئی را در بر میگیرد که ضمن آن استالین قدرت مطلقهاش را در حزب بلشویک تثبیت کرد، مخالفتهای مکرّر با خود را درهم شکست و نابود ساخت و بنیاد یک نظام سیاسی را ریخت که بعدها بهاستالینیسم شهرت یافت. بهنظر شما تفوّق او بر حزب کمونیست اتحاد شوروی تا چه حد اجتنابناپذیر بود؟ همچنین انعطافپذیری راه طی شده در سالهای بیست تا چه حد بوده است؟<br />
<br />
'''ج.''' من با معمای حتمیّت در تاریخ{{نشان|۲}}، که آدمی را بهسرعت بهوادی سرگردانی میکشد، میانهئی ندارم. مورخ میپرسد چرا از میان وجوه متعدد محتملالوقوع در هر لحظهٔ معین، فقط یک وجه مشخص، تحقق پذیرفته است. اگر عوامل{{نشان|۳}} دیگری ذی مدخل باشد، نتایج بهدست آمده متفاوت خواهد بود. من باور چندانی ندارم بهآن چه که '''تاریخ واقعیت ستیز'''{{نشان|۴}} نام دارد. یک ضربالمثل روسی که ورد زبان '''آلکنو'''{{نشان|۵}} است میگوید: «اگر ننهبزرگ ریش داشت، بابابزرگ بود». باز پیراستن گذشته، آنگونه که مورد پسند ذهنی یکی یا مطلوب خاطر دیگری باشد، مشلغهٔ بسیار دلپسندی است. امّا مطمئن نیستم که جز این فایدهئی داشته باشد. باری، اگر از من میخواهید در باب پرسشتان چیزی گفته باشم، در جواب میگویم اگر لنین طی سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ و در اوج خلاقیت خود زنده مانده بود، او نیز دقیقاً با همان مشکلات دست بهگریبان بود. لنین بهروشنی میدانست که مکانیزه کردن کشاورزی در مقیاس وسیع، شرط ضروری هر نوع پیشرفت اقتصادی است. گمان نمیکنم او با نظر بوخارین دائر بر «صنعتی کردن کُندآهنگ»{{نشان|۶}} کشور موافقت داشت. همچنین گمان نمیکنم لنین با [اقتصاد] بازار میانهٔ خوشی داشت (بهیاد آورید سماجت او را در بهانحصار درآوردن تجارت خارجی). او میدانست که بدون کنترل و جهتیابی مؤثر نیروی کار، نمیتوان بهجائی رسید (بهیاد آورید هشدارهای او را در مورد تکگردانی{{نشان|۷}} و حتی تایلریسم). با وجود این، لنین نه فقط دستپروردهٔ یک میراث انسانی{{نشان|۸}} بود و حیثیتی شگرف، اقتدار اخلاقی عظیم و قابلیت فراوان داشت؛ بلکه چنین خصوصیاتی (که دیگر سران حزب فاقد آن بودند) بهاو توان و قابلیت بهحداقل رسانیدن و احتراز از بهکار بردن عُنصر قهر را میداد. استالین بهعکس اصلاً فاقد نفوذ اخلاقی بود (بعد از لنین او کوشید که چنین نفوذی را با توسل بهخشنترین شیوهها بهوجود آورد). او جز اعمال خشونت نمیفهمید و از همان آغاز آن را علناً و سبعانه بهکار گرفت. اگر لنین نمرده بود احتمالاً اوضاعِ روی همرفته آرامی وجود نمیداشت؛ امّا مطلقاً با آنچه در زمان استالین گذشت نیز مشابه نمیبود. تحریف واقعیت، که استالین لاینقطع و با آغوش باز پذیرای آن بود، برای لنین غیرقابل تحمّل بود. چنانچه در عرصهٔ خطمشی یا اقدامات حزب ناکامی روی میداد، لنین بیمجامله آن را در مییافت و میپذیرفت. او بهخلاف استالین، دست یازیدن بهاقدامات از سر استیصال را پیروزیهای درخشان قلمداد نمیکرد. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تحت رهبری لنین هرگز بهصنعتی که '''سیلیگا''' «سرزمین دروغ بزرگ» نامیدش، متصّف نمیشد. اینها دریافتهای من است. اگر این دریافتها متضمّن فایدهئی نباشد دستکم بخشی از باورها و نظرگاههای مرا نشان میدهد.<br />
<br />
'''س. تاریخ''' شما در آستانهٔ دههٔ ۳۰، با شروع اولین برنامهٔ پنج ساله، پایان میگیرد. زمانی که مشی جمعی کردن{{نشان|۹}} و همچنین تصفیهها در پیش است. شما در پیشگفتار جلد اول کتاب خود نوشتید که منابع و اسناد روسی قابل دسترس، دربارهٔ دههٔ ۳۰ در مقایسه با قبل، آنقدر محدود است که ادامهٔ تحقیق را عملاً ناممکن کرده است. امروزه نیز وضع بههمانگونه است؟ یا این که سالهای اخیر، در باب موارد مشخص، اسناد بیشتری منتشر شده است. آیا محدودیت آرشیوها شما را از دنبال کردن تحقیقتان، از ۱۹۲۹ بهبعد، باز میدارد؟<br />
<br />
'''ج.''' از سال ۱۹۵۰، که آن پیشگفتار نوشته شد، اسناد بیشتر انتشار یافته است. امّا هنوز نکات مبهم وجود دارد. '''آر. دبلیو. دیویس.'''{{نشان|۱۰}} کسی که در تدوین آخرین جلد اقتصادی کتاب همکار من بود. سرگرم کاری در باب تاریخ اقتصادی اوائل دههٔ ۱۹۳۰ است و بهگمان من بهنتایج جالبی دست خواهد یافت. این اواخر توجه من بهمسائل بیرونی{{نشان|۱۱}} کشور در خلال این دهه و اوجگیری وحدت عمومی{{نشان|۱۲}} [علیه فاشیسم] معطوف بوده است؛ در این مورد نیز با کمبود اطلاعات روبهرو نیستم. امّا در تدوین تاریخ سیاسی این دهه، بهمعنی محدودتری، حرفها کم و بیش زده شده است. پیداست که جنجالهای بزرگی بروز کرد. امّا میان چه کسانی؟ چه کسانی برنده بودند و چه کسانی بازنده و چه توافقهائی حاصل شد؟ در مورد دههٔ ۳۰ هیچ منبع اطلاعی در دست نیست که با گفتوگوهای تقریباً علنی کنگرههای حزب در دههٔ ۲۰، یا برنامههای سیاسی گروههای مخالف درون حزب، قابل مقایسه باشد. ابر غلیظ اسرار، کماکان مانع وقوف ما بر چگونگی اتفاقات مربوط بههم میشود. حوادثی چون: قتل '''کیروف'''{{نشان|۱۳}}، تصفیهٔ ژنرالها یا قراردادهای سرّی میان مأموران سیاسی روسی و آلمانی، که بیشتر مردم معتقدند اواخر دههٔ ۳۰ روی داد. من از آن رو نتوانستهام نگارش «تاریخ» خود را با اعتماد کامل بهسالهای بعد از ۱۹۲۹ گسترش دهم که برخی سرنخها از آنچه واقعاً اتفاق افتاده، در اختیارم نیست.<br />
<br />
'''س.''' سالهای ۳۰ در تاریخ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بهمثابهٔ یک دورهٔ موجد جریانهای متمایز{{نشان|۱۴}} یا وقفه شناخته شده است. چنین میگویند که دامنهٔ سرکوب لجام گسیختهئی که در جمعی کردن مناطق روستائی بهکار رفت و رعب و وحشتی که در درون خود حزب و ماشین دولتی ایجاد شد، بهگونهئی کیفی طبیعت رژیم شوروی را دگرگون کرد. اساس منطق سیاسی تصفیهها و بازداشتگاهها (بهحدی که در هیچ یک از انقلابهای بعدی مانند نداشته) تا بهامروز روشن نشده است. نظر شما دربارهٔ آنها چیست؟ شما تصوّر فروپاشی سیاسی را، بهویژه بعد از کنگره هفدهم، که در خود روسیهٔ شوروی هم بهطور گستردهئی مورد قبول است، تا چه حد معتبر میدانید؟<br />
<br />
'''ج.''' چنین چیزی ما را بهطرح مسألهٔ معروف '''دورهبندی'''{{نشان|۱۵}} میکشاند. رویدادی چون انقلاب ۱۹۱۷ در رابطه با پیآمدهایش آنچنان تکاندهنده و بنیان کن است که خود را بهمثابهٔ یک نقطه عطف، پایان دورانی و آغاز دورانی دیگر بهمورخ تحمیل میکند بههرحال، از دیدگاهی عام، مورخ چارهئی ندارد مگر آن که زمان مورد مطالعهٔ خود را تعریف و، در فرآیند تنظیم مصالحی که در اختیار دارد، نقطه عطفها و عوامل موجد جریانهای متمایز را برگزیند؛ و چنین '''گزینشی،''' بهظن غالب ناآگاهانه، بازتاب نظر و عقیدهٔ او دربارهٔ مجموعهٔ وقایع است. آنان که در باب روسیه از ۱۹۱۷ تا حوالی ۱۹۴۰ تاریخ مینویسند با یک انتخاب اجباری{{نشان|۱۶}} رودررواند. رژیم انقلابی که در آغاز بهعنوان نیروئی آزادساز پابهعرصه گذارد (زمانی دراز پیش از پایان خود) با سرکوب در بیرحمانهترین شکلها همراه شد. مورّخ آیا میبایست با چنین وضعی بهمثابهٔ دورهئی همراه با فرآیند بیوقفهٔ پیشرفت و تباهی{{نشان|۱۷}} برخورد کند؟ یا بهتر آن است که دوره را بهدو برههٔ آزادسازی و سرکوب تقسیم کند که هر یک بر مقطع مشخصکنندهئی مبتنی است؟<br />
<br />
آن دسته از مورّخان جدّی که شق اول را برمیگزینند (من آن دسته از قلمزنان جنگ سرد را که صرفاً میخواهند لنین را با خطاهای استالین بیقدر کنند مستثنی میکنم) تذکر خواهند داد که: مارکس و لنین هردو (و دومی با تأکید بیشتری) در باب خصلت ضرورتاً سرکوبگر دولت هشدار دادهاند این مورخان خواهند گفت که از آن دم که جمهوری شوروی سوسیالیستی خود را چونان یک '''دولت''' اعلام داشت، بنابر فطرت خود بهابزار سرکوب بدل شد؛ و این که چنین عنصری تحت تأثیر فشارها و تغییر موقعیتهائی که بعدها خود بهاسارت آنها درآمد، غولآسا آماس کرد بیآنکه از لحاظ اصول تغییر کند. مورّخی که شق دوم را انتخاب میکند، ظاهراً تا آنجا که بهعرضهٔ مقطع مشخص مربوط میشود، جای پای محکمی دارد. امّا مسأله آن است که معیار عرضهٔ مقطع یاد شده در بالا کدام است؟ آیا میتوان آن را ورود بهمرحلهٔ سرکوب تودهئی زمان قیام '''کرونشتات'''{{نشان|۱۸}} در مارس ۱۹۲۱ (یا محتملاً شورش دهقانی روسیهٔ مرکزی در زمستان پیش از واقعهٔ کرونشتات) دانست؟ آیا چنین مقطعی با سلطهٔ استالین بر حزب و ماشین دولت در اواسط دههٔ ۲۰ مشخص میشود؟ سطلهئی که با مبارزه علیه تروتسکی و زینویف و اخراج و تبعید بیشتر سران مخالف (اپوزیسیون) در ۱۹۲۸ همراه بود. یا آن که چنین مقطعی با توجه بهاولین محاکمات علنی گستردهٔ سالهای ۳۰ و ۳۱ شناخته میشود، که طی آن متهمان بهاتهامات عجیبی مانند خرابکاری و خیانت اعتراف کردند. انتخاب اردوگاههای کار اجباری بهعنوان مقطع مشخص، مسأله را بهمدتها پیش از ۱۹۳۰ میکشاند. بهنظر من این که شروع این دوره را از اواسط دههٔ ۳۰ بدانیم نیز راهحل چندان مناسبی نیست. همانطور که گفتم، گزینش دورهها بازتاب دیدگاه مورّخ است. من نمیتوانم این احساس خود را مخفی کنم که این چنین دورهبندی را بیشتر از آن رو پرداختهاند که توضیح و سرپوشی باشد بر تنگ چشمی آزگار روشنفکران چپ غرب در زمینهٔ خصلت سرکوبگرانهٔ رژیم. با این همه چنین تبیینی نیز مفید فایده نخواهد بود. حتی در زمانی که تصفیهها و محاکمههای دامنهدار در دست انجام بود، شمار غیرقابل انتظاری از روشنفکران چپ در احزاب کمونیست کشورهای غربی گرد میآمدند.<br />
<br />
'''س.''' خوب، این ما را بهقسمت دوم سؤوآل اصلی میرساند یعنی اهمیت انقلاب اکتبر برای جهان سرمایهداری.<br />
<br />
'''ج.''' بگذارید تا حد ممکن مُختصر جمعبندی کنیم. '''انقلاب''' قبل از هر چیز موجد قطبی شدن '''چپ''' و '''راست''' در جهان سرمایهداری شد. در اروپای مرکزی بارقهٔ انقلاب از افق سربرکشید. حتی در انگلیس نیز نیروها در برابر هم قرار گرفتند: کمونیستهائی که در کلاسگو پرچم سرخ برافراشتند و چرچیل که میخواست از ارتش انگلیس برای درهم شکستن انقلاب روسیه استفاده کند. در آلمان، فرانسه، ایتالیا و چکسلواکی شمار قابل توجهی از کارگران (گرچه درهیچ جا بهاکثریت نرسیدند) بهاحزاب کمونیست پیوستند. باد مخالف امّا از اواسط دههٔ ۲۰، بهویژه میان کارگران سازمانیافته، وزیدن گرفته بود. بینالملل اتحادیهٔ کارگران سرخ{{نشان|۱۹}} هرگز نتوانست برای اقتدار '''بینالملل سوسیال دموکراتیک آمستردام'''{{نشان|۲۰}} که بهطور غمانگیزی بیشتر و بیشتر ضدکمونیست میشد، تهدیدی بهحساب آید. '''ستیرین'''{{نشان|۲۱}} و '''بوین'''{{نشان|۲۲}} رهبران '''کنگرهٔ اتحادیههای کارگری'''{{نشان|۲۳}} نیز از آنها پیروی کردند. کارگران کشورهای غربی، دیگر انقلابی نبودند. آنان برای بهبود موقعیت خود در دلِ نظام سرمایهداری میجنگیدند نه برای انهدام آن. '''جبههٔ خلق''' در خلال دههٔ ۳۰ (حداقل در انگلیس) بهطور کلی مسأله مبتلابه لیبرالها و روشنفکران بود. بعد از ۱۹۴۵ روشنفکران نیز همچون کارگران بیست سال پیش از آن زمان از انقلاب روی برنتافتند. '''جرج اُروِل''' و '''آلبر کامو''' نمونههائی از این افرادند. این فرآیند از آن زمان تا کنون با نسبت افزایش یابندهئی ادامه داشته است. مجادلهٔ '''چپ''' و '''راست''' در ۱۹۱۷، جای خود را بهمجادلهٔ '''شرق''' و '''غرب''' داده است. ضدیّت با استالینیسم موجد جبههٔ متحد '''راست''' و '''چپ''' علیه اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی شده است و در هیچ دیاری نیز این ضدیت چشمگیرتر از انگلیس نبوده است.<br />
<br />
امّا، پیش از ادامهٔ بحث، میخواهم در زمینهٔ طرح دو کلیّت خطر کنم. نخست این که نوسان حیرتانگیز آراء و عقاید کشورهای اروپای غربی راجع به'''انقلاب روسیه''' از ۱۹۱۷ این طرف هم بهحوادثی که در این کشورها روی میداد مربوط است و هم بهحوادثی که در شوروی اتفاق افتاده است. دوم آن که هر جا هم که این نوسانات منبعث از وقایع داخلی شوروی بوده، قضیه مربوط بهسیاستهای بینالمللی اتحاد شوروی میشده، نه امور داخلی این سرزمین. بهخاطر آوردن عقاید انگلیسیها در باب انقلاب روسیه، در خلال اولین سال پیروزی آن انقلاب، آسان نیست. در آن روزگار چیزهای فراوان دیگری برای اندیشیدن وجود داشت. با وجود این در یک مورد میتوانم بهحافظهام اطمینان کنم. شک اکثریت عظیمی از مردم به'''انقلاب''' نه بهخاطر قضایای مربوط بهمالکیت اشتراکی یا اشتراکی بودن زنان، بل بهخاطر این واقعیت دردناک بود که بلشویکها خود را از میدانهای جنگ بیرون کشیده متحدان خود را در بحرانیترین لحظات دست تنها گذاشته بودند. این کار دیگر خشم مردم را بهجوش آورده بود.<br />
<br />
زمانی که آلمانها شکست خوردند، همه چیز تغییر کرد. دلزدگی از جنگ{{نشان|۲۴}} شیوع یافت، مداخله در روسیه وسیعاً نکوهش شد. جوّ عمومی در انگلیس با ابراز همدردی نسبت بهبلشویکها که بهگونهئی مبهم چپ، دموکراتیک و صلحطلب شده بودند، همراه شد. با این وصف تکلیف خیلی چیزها در این مورد روشن نبود؛ ضدیّت سرمایهداری با سوسیالیسم درواقع مسألهئی نبود. بعد از پیروزی '''پیریک'''{{نشان|۲۵}} در نخستین دولت کارگری، اوضاع تغییر کرد. ملاحظات حزبی - سیاسی (نامهٔ زینویف عامل مهمی در جلب آراء انتخاباتی بود) و این عقیدهٔ بیاساس که روسها بهاز بین بردن حیثیت و منافع انگلیسها در چین کمک میکردهاند، بهموج ضد شوروی سالهای ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۹ دامن زد. این زمانی بود که '''استین چمبرلین'''{{نشان|۲۶}} میپنداشت که استالین چیز خوبی است، چرا که سرش گرم ایجاد سوسیالیسم در کشور خودش بود و مثل '''تروتسکی''' و '''زینویف''' نابکار، همّ و غم خود را مصروف برپائی انقلاب جهانی نمیکرد.<br />
<br />
اینها همگی بهخاطر بحران گستردهٔ اقتصادی سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۳ که کُل جهان غرب را دلنگران میکرد در پردهٔ ابهام بود. رهائی وسیع مردم از قید توهمات مربوط بهسرمایهداری برای اولین بار، موجد یک جنبش ابراز همدردی نسبت بهشوروی شد. عامهٔ مردم انگلیس از آن چه در آنجا میگذشت بیخبر بودند. با وجود این چیزهائی در مورد برنامهٔ پنج ساله بهگوششان خورده بود و تصوری کلی دائر بر این که آنجا روزگار بیشتر بر وفق مراد است{{نشان|۲۷}} وجود داشت. مبارزهٔ '''لیتوینف'''{{نشان|۲۸}} برای خلع سلاح در '''ژنو'''{{نشان|۲۹}}، فضای صلحطلبانهٔ موجود را شدیداً تقویت کرد. امّا ذکر نکتهئی ضروری است. اتحادیههای کارگری با موفقیت مانع هرگونه نفوذ در میان خود شدند و کارگران درگیری چندانی با اوضاع نداشتند. داستان سالهای ۳۰ حرکت پراکندهٔ لیبرالها و روشنفکران بهسوی اردوگاه شوروی است. تنها تصفیهٔ استالینی که در انگلیس تأثیرات وسیع بهجای گذاشت، تصفیهٔ ژنرالها بود. این امر باعث سوءظّن جناح ضد آلمانی حزب محافظهکار شد که از مبارزهٔ طرفداری از شوروی حمایت میکرد، چرا که متقاعد شده بود ارتش سرخ بهعنوان وسیلهئی علیه '''هیتلر''' مفید فایده نخواهد بود. این سوءظنها بهخاطر تذبذب روسها در زمان [موافقتنامهٔ] '''مونیخ'''{{نشان|۳۰}} تشدید شد. واقعهئی که سرانجام بنای دوستی انگلیس و شوروی را فرو ریخت، موافقتنامهٔ شوروی و آلمان نازی بود. حتی '''حزب بریتانیا''' که در خلال تصفیهها بهراحتی موقعیت خود را حفظ کرده بود از بنیان بهلرزه افتاد. این ضربهئی بود که حیثیت روسیه در انگلیس که بهرغم ابراز همدردی زمان جنگ هرگز واقعاً ترمیم نشد.<br />
<br />
من در این زمینه لزومی بهپرداختن بهدورهٔ بعد از جنگ نمیبینم. تهدید شوروی در قبال اروپا بهزودی آشکار و همهجاگیر شد. نطق چرچیل در '''فولتن'''{{نشان|۳۱}}، '''پردهٔ آهنین'''{{نشان|۳۲}} را بهارمغان آورد. پرتاب نخستین ماهواره، ظهور یک ابر قدرت جدید را بشارت داد، که انحصارگری ایالات متحده را در این عرصه بهمصاف میخواند. از آن زمان رشد قدرت نظامی و اقتصادی شوروی و تأثیر دمافزون آن بر سایر نقاط جهان، بهاتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نقش دشمن شمارهٔ یک مردم را داده و درحال حاضر آن را هدف تبلیغات سفت و سختی کرده که گسترش دامنهٔ آن از حد دوران '''جنگ سرد''' دهههای ۲۰ و ۵۰ در میگذرد. چنین است ماجرای تیره و آشفتهٔ برخورد غرب با انقلاب روسیه در سادهترین طرح آن.<br />
<br />
'''س.''' تحوّل نظام سیاسی اتحاد شوروی را چگونه ارزیابی میکنید؟ حیات فرهنگی و اندیشمندانهٔ در شوروی امروز را چگونه با فیالمثل دهههای ۲۰ و ۵۰ قیاس میکنید؟ امروزه در غرب پدیدهٔ نارضائی از اوضاع سیاسی موجود، اساساً منحصر بهحوزهٔ نگرش چپ است. بهنظر شما آیا این میتواند دریچهٔ مناسبی باشد تا از پس آن بهموقعیت سیاسی در روسیهٔ معاصر نگریست؟ <br />
<br />
'''ج.''' لازمهٔ بررسی شرایط اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی شوروی امروز بسیار فراتر از مرزهای این گفتوگو است. درواقع بهتر است مسألهٔ روابط شرق و غرب را دنبال کنیم. اهمیت فعلی ناراضیان در این مناسبات البته علامت بالینی [مرض] است و نه عامل بهوجود آورندهٔ آن. با وجود این، مسألهٔ ناراضیان معرف شکل بسیار پیچیده و خجلتآوری برای '''چپ''' در کشورهای غربی است. ازنظر تاریخی میان قربانیان رژیمهای ستمگر، '''چپ''' است که گوی سبقت را از همه ربوده است و نه '''راست.''' ناراضیان روسیهٔ شوروی و اروپای شرقی از این مقولهاند و بهحق میتوانند روی همدردی متشکل اعتراضهای '''چپ''' حساب کنند. مسأله این جاست که '''راست''' وسیعاً خود را با آرمان آنان درآمیخته است و آن چه بهمثابهٔ یک جنبش بشردوستانه شروع شد، بهرغم انگیزههای کاملاً متفاوت، بهیک آوردگاه سیاسی بزرگ تبدیل کرده است. [یعنی به] مبارزهئی که اهداف دیگری را دنبال میکند و بهروشی متفاوت هدایت میشود؛ نتیجتاً مادام که '''راست''' بیشترین ثروت و منابع را در اختیار دارد، بیشترین قدرت متشکل را نیز دارد و در پهنهئی وسیع رسانهها را کنترل و استراتژی را تعیین میکند و نبض مبارزه را در دست دارد. '''چپ،''' درحالی که در این گیرودار خود را وابسته و دنبالهرو میبیند، بهعبث برای حفظ استقلال خود تقلّا میکند و در خدمت اهدافی است که از آن خودش نیست و بهتزویری که لازمهٔ اجتنابناپذیر این گونه مبارزه است، آلوده شده است.<br />
<br />
تذکر دو نکته را ضروری میدانم. اول این که حقوق بشر بهخودی خود چیزی است جهانی و متعلق بههمهٔ افراد بشر، نه بهملّتی خاص، مبارزه برای حقوق بشر، اگر خود را محدود بهگوشهٔ خاصی از جهان کند آب در هاون کوبیده است. ایران جایگاه رژیم سرکوبگر رسوائی است [بهتاریخ مصاحبه توجه شود. مترجم]. با این همه پرزیدنت '''کارتر''' در اوج مبارزهٔ خود برای دفاع از حقوق بشر در روسیه، از شاه ایران با احترام کامل در کاخ سفید استقبال میکند. کارتر و '''کالاهان''' برایش پیام میفرستند و توفیق او را در مقابله با عوامل ناراضی آرزو میکنند. ناگفته پیدا است که مخالفان شاه در ایران از هیچ گونه حقوقی برخوردار نیستند. در چین دار و دسته چهارنفری و صدها و شاید هزاران نفر از طرفداران آنها در شانگهای و دیگر نقاط چین، مثل آب خوردن ناپدید شدهاند. نه دادگاهی برای آنان ترتیب یافته و نه اتهامی علیه آنان اقامه شده است. اگر هنوز زندهاند چه بر سر آنان آمده است؟ کسی نه خبر دارد و نه اهمیت میدهد. مصلحت ماست ما که هیچ ندانیم. برای ما حقوق بشر درمورد ناراضیان چینی اصلاً مطرح نیست. همهٔ اینها در جدال سیاستبازانی که توجه عاجل آنها نه بهحمایت از حقوق بشر بلکه بهتحریک خشم و دشمنی عمومی بر ضد روسیه معطوف است، بهخوبی قابل درک است. سیاست بازانی که شور عمیق و بیشیله پیله و آشکار، امّا از نظر سیاسی خامِ مردم را در جهت اهدافی مطلقاً بیگانه با هدف مورد نظر '''چپ،''' بهخدمت میگیرند. میپرسم آیا همبستگی اخلاقی '''چپ،''' با اقدامات آلودهٔ این سیاستبازان، عملاً در یک راستا نیست؟<br />
<br />
مسألهٔ دیگر مربوط میشود بهسبک و خصوصیت این مبارزه، همین چند روز پیش بود که بهنقل قول از '''ماکاولی''' برخوردم. او گفته بود: «هیچچیز مسخرهتر از جامعهٔ بریتانیا نیست وقتی که گرفتار یکی از بحرانهای اخلاقی ادواری خود میشود.» باید بگویم بهنظر من بحران امروز آن قدر که شوم و ترسناک است، مسخره نیست. نمیتوان روزنامهئی را گشود و نفرت موذیانه و خوف از روسیه را در آن بهچشم ندید. تعقیب و آزار مخالفان، تجهیزات دریائی و ساز و برگ نظامی روسها، جاسوسهای روسی، مارکسیسم بهمثابهٔ ابزار رایج سوءاستفاده در مناقشات سیاسی حزبی، اینها مصالحی است که بنای تخطئهٔ شوروی بر آن استوار است. یک چنین خشم منفجری{{نشان|۳۳}} از هیستری عمومی در این سطح، مسلماً نشانهٔ یک جامعهٔ ناخوش است جامعهئی از آن دست که میکوشد از طریق سپربلا کردن گروههای خارجی (روسها، سیاهان، یهودیان و مانند آنها) سنگینی بار اوضاع ناگوار خود، درماندگی خود و گناه خود را لاپوشانی کند. مسأله در این است که اینها همگی میتواند بهفاجعه بیانجامد. جای شکرش باقی است که میبینیم این هیستری عام هیچ کشور اروپائی دیگر را بهاندازهٔ انگلیس در خود فرو نبرده و حتی در ایالات متحده ظاهراً عکسالعملی علیه موضع دیپلماتیک کارتر شروع شده است؛ با وجود این متأسفانه بسیاری از '''چپهای''' ما را خواب غفلت در ربوده و سیلاب آنان را با خود میبرد.<br />
<br />
'''س.''' یکی از تکاندهندهترین وقایع دههٔ ۷۰ دست برداشتن احزاب کمونیست اروپای غربی بوده است از جانبداری سنتیشان از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، اکنون حزب کمونیست اسپانیا تحت عنوان '''کمونیسم اروپائی''' از ایالات متحده امریکا و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بهمثابهٔ دوعامل همسان در تهدید یک اروپای سوسیالیست سخن میگوید و حزب کمونیست ایتالیا با دست و دلبازی از '''ناتو''' بهعنوان یک چتر حمایتی در برابر تهاجم روسیه دم میزند. دهسال پیش اتخاذ چنین مواضعی قابل تصوّر نبود. عقیدهٔ شما دربارهٔ جریانی که آنان نمایندهٔ آنند چیست؟ آیا جستجوی الگوئی برای یک جامعهٔ سوسیالیستی، متمایز از اتحاد شوروی و منطبق با کشورهای پیش رفتهتر اروپای غربی، نغمهئی را که کمونیسم اروپائی برضد روسیه سر داده است توجیه میکند؟ <br />
<br />
'''ج. کمونیسم اروپائی''' بیشک نوزادی است مرده بهدنیا آمده{{نشان|۳۴}}. اقدامی است از سر استیصال برای فرار از واقعیت، شما اگر میخواهید به '''کائوتسکی''' بپیوندید و از '''لنین''' مرتد!! ببرّید، باری این حرفی است امّا چرا آب را گلآلود میکنید و خود را کمونیست میخوانید؟ بر اساس اصطلاح پذیرفته شدهٔ موجود، شماها جناح راست سوسیال دموکراتها هستید. تک خال برنامهٔ سیاسی کمونیسم اروپائی استقلال از حزب کمونیست شوروی و مخالفت با آن است. این یعنی داوطلبانه بهقافلهٔ ضدیّت با شوروی پیوستن. مابقی '''پلاتفرم''' کمونیسم اروپائی مبهم است. درواقع نوعی از آن چیزی است که سابقاً در انگلیس بهنام '''لیب - لَب'''{{نشان|۳۵}} میشناختیمش. تجربهٔ کوتاه کمونیسم اروپائی در وادی سیاستهای علمی، واماندگیش را برهمگان روشن کرده است. ایتالیائیهای طرفدار کمونیسم اروپائی از جهاتی در موضع راست سوسیالیستها ایستادهاند. فرانسویهای طرفدار کمونیسم اروپائی، در آن واحد در چندین مکان مختلف ایستادهاند. طرفداران اسپانیائی کمونیسم اروپائی اصلاً موضع مشخصی ندارند. انگلیسیها هم که بهزحمت قابل رؤیتاند. بیحضور ورشکسته و تأسف بار این احزاب هم امر خلایق میگذرد.<br />
<br />
'''س.''' بهگمان مارکس جامعهٔ سوسیالیستی جامعهئی است که در آن آزادی و کارآئی تولید، بهنحو خارج از قیاسی، از جامعهٔ سرمایهداری بیشتر یعنی همکاری پابهپا و پیشرفتهٔ تولیدکنندگان آزاد، بدون استثمار اقتصادی و خفقان سیاسی. گذار بهیک چنین جامعهئی در اتحاد شوروی، گرچه سرمایهداری را پشت سر گذاشته، بهمراتب با آن چه که مارکس و لنین مدنظر داشتند متفاوت است. در کشورهای ثروتمندتر غربی، بعضاً بهدلیل سرخوردگی درمیان اعضاء طبقهٔ کارگر نسبت بهتحولاتی که در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی صورت گرفته، هنوز راه درازی تا سرنگونی نظام سرمایهداری مانده است. در شرایطی که گاه بهنظر میرسد همهٔ دریچههای تفاهم بسته است. بهنظر شما آیا امکانات نیل یا تسریع در راه رسیدن بهاهداف شناخته شدهٔ سوسیالیسم انقلابی، امروزه در '''غرب''' بیشتر است یا شرق؟ کتاب '''تاریخ چیست'''{{نشان|۵۰|*}} شما با این کلام '''گالیله''' پایان میگیرد که '''«بازهم میگردد»''' میتوانید بگوئید مضمون اصلی حرکت تاریخ، در آستانهٔ قرن بیست و یکم، چیست؟<br />
<br />
'''ج.''' این سئوال آنقدر جنبههای گوناگون دارد که من مجبورم آن را بشکنم و بهآنها بهگونهئی بحثانگیز پاسخ گویم. نخست انحرافی کوچک در باب مکان مارکس و مارکسیسم در تفکّر ما. '''آدام اسمیت''' بصیرتی نابغه آسا داشت؛ و کتاب '''ثروت ملل''' او برای بیش از یک قرن، کتاب مقدس سرمایهداری نوظهور بود. اکنون صحنهٔ تغییر یافتهٔ روابط اقتصادی، بسیاری از اصول مسلّم او را از اعتبار انداخته و دیدگاه ما را دربارهٔ پیشگوئیها و احکام او دگرگون کرده است. '''کارل مارکس''' حتی از بصیرت نابغهآسای عمیقتری برخوردار بود. او نه فقط فروپاشی قریبالوقوع سرمایهداری را پیشبینی و تحلیل کرد، بلکه ابزارهای نوین اندیشهٔ کشف ریشههای رفتار اجتماعی را فراروی ما گذاشت. امّا از زمانی که او میزیست تا کنون اتفاقات بیشماری افتاده است و پیشرفتهای جدید، ضمن آن که مبیّن صحت تحلیلهای اوست، بارقههائی از شک بر پیشگوئیهای او تابانیده است پذیرفتن این تردیدها و مطالعهٔ آنها سلب حیثیت از مارکس نیست. آن چه که بهنظر میرسد با روح مارکسیسم نمیخواند، اعمال زیرکانهٔ '''اسکولاستیک''' گونه است برای انطباق متون مارکسیستی با اوضاع و مسائلی که مارکس نه بهآنها توجه داشت و نه میتوانست پیشبینیشان کند - یعنی مسائلی از آن دست که من گهگاه در مقالات '''نیولفت ریویو'''{{نشان|۳۶}} دیدهام. چشمداشت من از اندیشمندان مارکسیست آن است که از متون مارکسیستی کمتر تحلیل انتزاعی داشته و بیشتر بهکاربرد روشهای مارکسیستی در ارزیابی شرایط اجتماعی و اقتصادی عنایت کنند. شرایطی که زمانهٔ ما را از زمانهٔ مارکس متمایز میسازد.<br />
<br />
شما از من در باب چشماندازهای رسیدن بهیک جامعهٔ سوسیالیستی، در '''اتحاد شوروی''' و در '''غرب''' پرسیدید. باید بگویم که اینها دو مسألهٔ کاملاً متفاوت است. انقلاب روسیه نظم پیشین را سرنگون کرد و پرچم مارکسیسم را برافراشت. با این وصف مبادی{{نشان|۳۷}} مارکسیستی موجود نبود و لاجرم انتظار تحقّق آرمانهای مارکسیستی نمیرفت. پرولتاریای کوچک روسیه، بیآگاهی لازم، مطلقاً با آن چه مارکس از آن بهعنوان حامل مشخصات انقلاب یاد میکرد، مشابهت نداشت و با نقشی که شِمای مارکسیستی امور بهعهدهٔ او گذاشته بود همسنگ نبود. لنین در یکی از آخرین نوشتههایش، از فقدان پرولترهای قابل{{نشان|۳۸}} در روسیه، با تأسف یاد کرد و با تأثر خاطر نشان ساخت که مارکس نه دربارهٔ روسیه که دربارهٔ سرمایهداری در معنی عام آن سخن گفته است. دیکتاتوری پرولتاریا، صرفنظر از هر تفسیری که از این عبارت شود، یک وهم بود. آن چه تروتسکی '''جانشین گرائی'''{{نشان|۳۹}}، یعنی حزب را جانشین پرولتاریا کردن، مینامیدش ثمرهٔ اجتنابناپذیر ظهور آرام و تدریجی یک بوروکراسی ممتاز، انفکاک رهبری از تودهها، آقابالاسرِ کارگران و دهقانان شدن و اردوگاههای کار اجباری بود. از طرف دیگر '''در روسیه''' اتفاقاتی افتاد که '''در غرب''' نیافتاد. از نظام سرمایهداری خلع ید شد و تولید و توزیع برنامهریزی شده جای آن را گرفت؛ و گرچه سوسیالیسم تحقّق نیافته است باری شماری از لوازم تحقّق آن، ولو ناکامل، پا بهعرصه گذارده است. اگر کسی اهل بهپرواز درآوردن توسن خیال{{نشان|۴۰}} باشد میتواند تصور کند که این پرولتاریای نو، روزی خواهد توانست باری را که سلف نحیفش شصت سال پیش عاجز از برداشتن آن بود بردارد و بهسوسیالیسم بپیوندد. من شخصاً بهاینگونه نظریهپردازان عادت ندارم. تاریخ بهندرت راه حلهای تئوریک از پیش پرداخته شده دارد. جامعهٔ شوروی همچنان بهپیش میرود. امّا بهکدام سوی؟ آیا جهان بهاو امکان خواهد داد بیدغدغه راهش را ادامه دهد؟ اینها پرسشهائی است که پاسخگوئی بهآنها از عهدهٔ من خارج است.<br />
<br />
مسألهٔ مارکسیسم در غرب [در مقابل روسیه] پیچیدگی بیشتری دارد. در غرب مبادی مارکسیستی [انقلاب سوسیالیستی] موجود است، امّا تا کنون بهآخرین مرحلهٔ{{نشان|۴۱}} مارکسیستی خود نیانجامیده است. مارکس نظریههای خود را در پرتو شرایط اروپای غربی، بهخصوص انگلستان، بهضابطه در آورد. بصیرت و آیندهنگری او تا مرحلهٔ خاصی بهشایستگی اثبات شده است. نظام سرمایهداری زیر بار سنگین تضادهای درون خود فرسوده شده است. این نظام در نتیجهٔ دو جنگ جهانی و بحرانهای مکرر اقتصادی بهلرزه درآمده، و نشان داده که در برابر بیکاری فزاینده قدرت مقابله ندارد. کارگران متشکّل قدرت غولآسائی یافتهاند و در استفاده از این قدرت، برای رسیدن بهخواستهای خود، تردید نکردهاند. با وجود این، چیزی که هنوز اتفاق نیافتاده است انقلاب پرولتاریائی است. در هر نقطهٔ جهان سرمایهداری که بارقهٔ گذرای انقلاب سرک کشیده (۱۹۱۹ در آلمان، ۱۹۲۶ در بریتانیا، ۱۹۶۸ در فرانسه) کارگران شتابزده از آن روی برتافتند. چیزی که آنان میخواستند، انقلاب نبود. بهرغم همهٔ شکستگیهائی که در دژ سرمایهداری حادث شده مشکل بتوان شواهدی را نفی کرد که نشان میدهد شیوهٔ کارگر امروز نسبت بهشصت سال پیش کمتر انقلابی است. در جهان امروز غرب، پرولتاریا بهحسب معنائی که مارکس از آن بهعنوان کارگران سازمانیافته در بخش صنعت منظور داشت نه فقط انقلابی نیست بلکه شاید حتی یک نیروی ضدانقلابی هم باشد.<br />
<br />
خیال میکنم حقیقت را باید پذیرفت و پرسید: چرا کارگر در دنیای امروز غرب خواهان انقلاب نیست. اولین پاسخ بهگمان من '''خوف'''{{نشان|۴۲}} ناشی از تجربهٔ ۱۹۱۷ شوروی است. انقلاب روسیه صرفنظر از محاسنی که نهایتاً داشت موجود فقر و ویرانی فراوان شد. در جهان امروز سرمایهداری، سرنگون کردن طبقهٔ حاکم همچنان یک اقدام مخاطرهآمیز است و حتّی باید [نسبت بهگذشته] بهای گزافتری برای آن پرداخت. در سال ۱۹۱۷ کارگر روسی احتمالاً هیچچیز، جز زنجیرهای خود، نداشت تا از دست بدهد. کارگر غربی امّا بسیار بیش از آن دارد که نمیخواهد از دست بدهد. گهگاه که چنین مسألهئی مطرح میشود من بهمثالی متوسل میشوم. پزشک بهمریض خود میگوید که او مریض درمانناپذیری دارد و حالش تا حد غیرقابل پیشبینی رو بهوخامت خواهد رفت. پزشک ضمناً اظهار امیدواری میکند که مریض قادر خواهد بود طی سالهای محدود آینده زنده بماند. از طرف دیگر میتوان مرض را با عمل جرّاحی ریشهکن کرد، امّا احتمال تلف شدن مریض، در زیرعمل، زیاد است. مریض از تن دادن بهعمل خودداری میکند و بهتحمّل رضا میدهد. '''رزا لوگزامبورگ''' میگفت که '''تباهی سرمایهداری یا بهسوسیالیسم خواهد انجامید یا بهبربریت.''' بهگمان من غالب کارگران امروزهٔ [غرب] بیشتر ترجیح میدهند که اضمحلال تدریجی سرمایهداری را تحمّل کنند تا چاقوی جرّاحی انقلاب را، که باری ممکن است سر از سوسیالیسم در بیاورد و ممکن هم هست در نیاورد. آنان امیدوارند که این اضمحلال تدریجی، زمانهٔ سرمایهداری را بهآخر خواهد رسانید. این محاسبهئی پذیرفتنی است. امّا من میخواهم مسأله را عمیقتر بکاوم. من نمیدانم چه کسی عبارت «فرومانروائی مصرف کننده»{{نشان|۴۳}} را ابداع کرد. امّا این فکر در '''آدام اسمیت''' و جمیع اقتصاددانان کلاسیک تلویحاً وجود دارد. '''مارکس''' بهحق تولیدکننده را در مرکز فرآیند اقتصادی قرار داد، امّا او شکی نداشت که تولیدکننده برای بازار تولید میکند و لاجرم آن چیز را تولید میکند که مصرف کننده حاضر بهخریدش باشد؛ و این احتمالاً توصیف قانعکنندهئی است از آن چه تا حوالی پایان قرن گذشته (چند سالی بعد از مرگ مارکس) اتفاق افتاد. از آن زمان تا کنون ورق برگشته{{نشان|۴۴}} و قدرت تولیدکنندگان تا حد حیرتآوری افزایش یافته است. کارفرما، که حالا دیگر غالباً شرکت سهامی است، قیمتها را در اختیار گرفت و همسطح کرد. تولید انبوه، او را قادر بهایجاد بازار همگون کرد. تبلیغات بهصورتی جهشآسا، چه ازلحاظ دامنه و چه ازلحاظ نوآوری، افزایش یافت. چنین است که تولیدکننده برای اولین بار توانست پسند مصرفکننده را شکل دهد و او را بهخواستن آن چیز ترغیب کند که متضمّن سود و تأمین بیشتری بود. ما بهعصر فرمانروائی تولیدکننده{{نشان|۴۵}} گام گذاردیم.<br />
<br />
باری، مسأله این است که پرولتاریای عصر جدید، همگام با فزونی گرفتن در تعداد و کارآئیاش، توانست بهنحو مؤثرتری دعوی خویش را دائر بر برخورداری از سود افزایش یابنده مطرح کند. '''انگلس''' فسادی را که سرمایهداران بهجان کارگران انداختند، تحت مقولهٔ اشرافیت کارگران، کشف کرد. '''لنین''' همین مفهوم را در مورد طبقهٔ کارگر کشورهای سرمایهداری، در برابر دنیای استعمارشده، مورد استفاده قرار داد. امّا حتی '''لنین''' نیز شریک شدن تولیدکنندگان، یعنی اشتراک کارفرمایان و کارگران را برای استثمار مصرف کننده بازار داخلی پیشبینی نکرد. برای دیدن آن چه که اتفاق میافتد بهفراست فوقالعاده نیاز نداریم. '''امنیت شغلی'''{{نشان|۴۶}} برای تولیدکنندگان بهصورت یکی از ارکان تعیین کنندهٔ سیاستهای اقتصادی درآمده است: استفاده از افراد متعدد در مدیریت و در سطح کارگاه پذیرفته شده است. افزایش قیمتها هزینههای مربوطه را جبران میکند. در برابر پیشرفتهای فنی، که موجب پائین آوردن هزینهها و قیمتهاست، بهاین دلیل که بهکم شدن مشاغل میانجامد مقاومت میکنند. غمی نیست، چون که مصرف کننده جورش را میکشد. جماعتی جدّی! روزی پیشنهاد نفله کردنِ دویست و پنجاه هزار مرغ تخم ده را کردند مبادا که عرضه زیاد تخممرغ باعث افت فاجعهآسای قیمت آن شود. شاهکار عجیب و غریب '''جامعهٔ اقتصادی اروپا'''{{نشان|۴۷}} در مورد کره و شراب و گوشت گاو، را همه میدانند. اقتصادی چنین جنون زده قادر نیست مدتی مدید پابرجا بماند. امّا زمان حیاتش میتواند طولانی باشد حتی طولانیتر از عمر آنهائی که اکنون از قِبَل چنین اقتصادی سود میبرند و احتیاجی بهنگرانی در این مورد ندارند. من از موارد ناچیزی همچون سرمایهگذاری در سهام صنعتی و بازرگانی از طریق ذخیرهٔ اعتبارات کلان بازنشستگی اعضاء اتحادیههای کارگری حرفی بهمیان نیاوردم که اگر روزی منافع سرمایهداری نابود شود، این بدان معنی است که منابع تأمین معیشت کارگران پیر و بازنشسته هم نابود شده است. ضربالمثلی میگوید: «قلب تو آنجاست که گنج تو نهفته است»{{نشان|۴۸}} امروزه از بسیاری جهات، منافع کارگران [غرب] در راستای دوام و بقاء سرمایهداری است. در اوضاع و احوال موجود، ملی کردن صنایع و استقرار کارگران در مکان گردانندگان امور (که تصادفاً کارگران انگلیسی توجه چندانی بهآن نشان ندادهاند)، نه فقط مبیّن حاکمیت کارگران بر صنعت نیست که گامی است در ادغام کارگران در نظام سرمایهداری.<br />
<br />
از این دیدگاه است که میباید احتضار '''چپ،''' که بهگونهئی برجسته بخشی از احتضار کل جامعهٔ ماست، بررسی کرد. '''چپ''' جانمایهٔ اعتقاد خود را گم کرده بهغرغره کردن فرمولهائی افتاده که اعتبار خود را از دست داده است. برای صد سال یا بیشتر '''چپ''' بهکارگران بهمثابهٔ طبقهٔ انقلابی فردا امید بسته بود که دموکراسی سرمایهداری را سرنگون کرده و دیکتاتوری پرولتاریا را مستقر خواهد کرد. گویا ما بیش از حد ناشکیبائیم چرا که در گذشته تغییرات عظیم جامعه چندین دهه یا قرن طول میکشیده است. بنابراین احتمالاً همچنان ما براین عقیده خواهیم ماند که امید فوق سرانجام بهواقعیت خواهد پیوست، با این همه باید اذعان کنم که بهدلیل وجود قرائن فراوان، دورنمای آینده توان مرا برای خوشبین بودن جداً خدشهدار کرده است. دیدن آشفتگی موجود '''چپ،''' پراکنده بودن آن در کهکشانی از فرقههای بیاهمیت، آرامش خاطر نمیآورد. تنها وجه اتفاق آنها یکی ناتوانی آنهاست در ایجاد رابطه با تحولات کارگری (آنها فقط با تعداد قلیلی از کارگران رابطه دارند) و دیگری توّهم بیمهار آنهاست در باب این موضوع که نسخههائی که برای انقلاب میپیچند معرف منافع و خواستهای کارگران است. من تروتسکی را بهخاطر میآورم که مدت کوتاهی بعد از شروع جنگ در سپتامبر ۱۹۳۹ در مقالهئی با تردید و اکراه، تصدیق کرد که اگر جنگ بهیک انقلاب دامن نزند، میبایست دلیل شکست را نه در واپس ماندگی کشور [آلمان؟] و نه در محیط امپریالیستی بل در بیظرفیتی ذاتی{{نشان|۴۹}} پرولتاریا برای طبقهٔ حاکم شدن دانست. شاید درست نباشد بر این سخن تروتسکی که در ساعات تیرهٔ یأس صادر کرده است، بیش از حد تکیه کنیم. من خود از واژهٔ '''ذاتی''' بیزارم؛ مقاله بهزبان انگلیسی چاپ شده و من نمیدانم تروتسکی کدام واژهٔ روسی را در این معنی بهکار برده بود. امّا اگر تروتسکی برای مشاهدهٔ آن چه اکنون میگذرد زنده میبود، گمان نمیکنم احتیاج چندانی بهتجدید نظر در داوری خود داشت.<br />
<br />
در این صورت آدمی وضعیت را چگونه تحلیل میکند و آینده را چگونه میبیند؟ نخست این که کارفرمایان و کارگران همچنان بر سر تقسیم سود حاصل از مؤسسات سرمایهداری، بهشیوهٔ سنتی، درحال مبارزهاند. گرچه اخیراً مواردی مشاهده شده که کارگران و کارفرمایان بهموافقت رسیدهاند و این موافقت با مقاومت دولت، بهنام مصالح عامه، مواجه شده است. دوم آن وحدت نظری مکتوم امّا بسیار قدرتمند میان کارگر و کارفرما بر سر نیاز بهکسب سود بیشتر بهوجود آمده است. احزاب ممکن است کماکان دربارهٔ چگونگی تقسیم غنائم سر و صدا راه بیاندازد، امّا در باب این که غنائم باید بهحداکثر برسد اتفاق نظر دارند. باب این سئوال همچنان مفتوح است که از این دو عامل عمده، سرانجام کدام یک پیروز خواهد شد. طرح این مسأله برای بحث بیمورد نیست که آن هنگام که محدودیتهای فیزیکی بهرهکشی از بازار مصرف بهغایت رسید آن دم که امکانات پروار شدن سرمایهداری، از نقاط دیگر و در هر سرزمین مفروض، بهنابودی گرائید برخورد منافع کارگر و کارفرما یکبار دیگر نقش تعیین کننده خواهد یافت و راه را برای انقلاب پرولتاریائی مبتنی بر یک الگوی مارکسیستی که رخ در پردهٔ حجاب طولانی کشیده است هموار خواهد شد. امّا من باید اقرار کنم که بهچنین چشماندازی خوشبین نیستم. این واقعیت برای من وزن خاصی دارد که تنها انقلابهای شایان توجه از ۱۹۱۷ تا کنون، در چین و کوبا روی داده است و این که جنبشهای انقلابی امروز فقط در کشورهائی سرزنده است که یا '''فاقد پرولتاریاست یا پرولتاریای ضعیفی''' دارد.<br />
<br />
شما با نقل آخرین کلمات کتاب «تاریخ چیست؟» مرا بهمیدان خواندید. آری، من ایمان دارم که جهان بهپیش میرود. من عقیدهٔ خود را در مورد انقلاب ۱۹۱۷، بهعنوان یک نقطهٔ عطف در تاریخ عوض نکردهام. من هنوز هم بر سر این عقیدهام که این انقلاب، بههمراه جنگ جهانی ۱۸ - ۱۹۱۴، ناقوس شروع نزع نظام سرمایهداری را بهصدا درآورد. امّا حرکت جهان همیشه یا همه جا، همگام نیست. اکنون احساس میکنم مفتون این عقیده شدهام که پیروزی بلشویکها در ۱۹۱۷ ضد واپس ماندگی اقتصاد و جامعهٔ روسیه نبود بلکه نتیجه آن بود. بهگمان من ما ناگزیریم این فرضیه را جداً مورد بررسی قرار دهیم که انقلاب جهانی، که سرنگونی کامل سرمایهداری را تحقّق خواهد بخشید و انقلاب اکتبر نخستین مرحلهٔ آن بود، نشان خواهد داد که چنین انقلابی بیشتر از آن که طغیان پرولتاریای کشورهای پیشرفتهٔ سرمایهداری باشد، '''طغیان جوامع مستعمره علیه سرمایهداری است که بههیأت امپریالیسم درآمده است.''' از مخمصهئی که اینک '''چپ''' غرب در آن دست و پا میزند، چه استنتاجی میتوان کرد؟ متأسفانه باید بگویم که بهواسطهٔ حضور دورهئی عمیقاً ضدانقلابی در غرب و بهدلیل این که '''چپ،''' هیچ گونه پایگاه محکم انقلابی ندارد، نتیجهگیری چندان دلگرم کنندهئی عاید نمیشود. من فکر میکنم که برای '''چپ'''های راستین روزگار ما [در غرب] دو شق موجود است. اوّل این که کمونیست باقی بمانند و بهصورت گروههای آموزشی و مبلّغ، آزاد از عمل سیاسی، بهحیات خود ادامه دهند. عملکرد چنین گروههائی عبارت است از: تحلیل تغییرات اقتصادی و اجتماعی موجود در جهان سرمایهداری، مطالعهٔ جنبشهای انقلابی موجود در سایر نقاط جهان یعنی دستآوردها، معایب و قابلیتهای بالقوهٔ آنها و کوشش در تصویر بیش و کم واقع بینانه از آن چه سوسیالیسم در دنیای معاصر میباید یا میتواند باشد. شق دوم آن است که در مسائل سیاسی موجود دخالت کند، سوسیال دموکرات شود، بیرودربایستی نظام سرمایهداری را بازشناسد و بپذیرد و آن دسته از هدفهای محدودی را که همین نظام دست یافتنی است دنبال کند و در جهت مصالحهٔ میان کارگر و کارفرما، که بهبقای سرمایهداری مدد میرساند، گام بردارد.<br />
<br />
آدم نمیتواند هم کمونیست باشد و هم سوسیال دموکرات. سوسیال دموکراتها از سرمایهداری انتقاد میکنند، امّا در آخرین تحلیل مدافع آنند. کمونیستها سرمایهداری را قبول ندارند و معتقدند که این نظام سرانجام خود را نابود میکند. امّا هر کمونیست کشورهای غربی امروز بهقدرت نیروهائی که سرمایهداری را سراپا نگاه داشته و بهفقدان آن نیروی انقلابی که بتواند این نظام را سرنگون کند، آگاهی دارد.<br />
<br />
{{چپچین}} <br />
'''ترجمهٔ علی وادی'''<br />
{{پایان چپچین}} <br />
<br />
<br />
==یادداشتها:==<br />
#{{پاورقی|۱}} SERFS<br />
#{{پاورقی|۲}} THE CRUX Of INEVITABILITY IN HISTORY<br />
#{{پاورقی|۳}} ANTECEDENTS<br />
#{{پاورقی|۴}} "COUNTER FACTUAL HISTORY"<br />
#{{پاورقی|۵}} ALEC NOVE<br />
#{{پاورقی|۶}} ".SNAIL'S PACE INDUSTERIALIZATION"<br />
#{{پاورقی|۷}} ONE MAN MANAGEMENT<br />
#{{پاورقی|۸}} HUMANE TRADITION<br />
#{{پاورقی|۹}} COLLECTIVIZATION<br />
#{{پاورقی|۱۰}} R. W. DAWIES<br />
#{{پاورقی|۱۱}} EXTERNAL AFFAIRS<br />
#{{پاورقی|۱۲}} POPULAR FRONT<br />
#{{پاورقی|۱۳}} S. M. KIROV (۱۹۳۶ - ۱۸۸۶). عضو رهبری حزب کمونیست شوروی (بلشویک) از سال ۱۹۰۵. در سال ۱۹۲۶ کیروف بهعنوان رئیس تشکیلات حزب در لنین گراد، جانشین زینویف شد. در سال ۱۹۳۰ بهعضویت دفتر سیاسی حزب درآمد. در دسامبر ۱۹۳۴ بهدست یک کمونیست جوان بهقتل رسید و این نشانهئی بود از شروع تصفیههای بزرگ که در محاکمات مسکو بهاوج رسید. در بیستمین کنگرهٔ حزب کم اتحاد شوروی (۱۹۵۶) خرشچف اشاره کرد که قتل کیروف احتمالاً از سوی مقامات بالای حزبی آب میخورده است. م. <br> نقل از: A DICTIONARY of politics والتر لاکور، لندن ۱۹۷۳.<br />
#{{پاورقی|۱۴}} .WATERSHED<br />
#{{پاورقی|۱۵}} .PERIODIZATION<br />
#{{پاورقی|۱۶}} .DILEMMA<br />
#{{پاورقی|۱۷}} .DEGENERATION<br />
#{{پاورقی|۱۸}} .KRONSTADT: جائی که ملوانان برعلیه سلطهٔ حزب بر شوراها در ۱۹۲۱ شورش کردند.<br />
#{{پاورقی|۱۹}} .THE RED TRADE UNION INTERNATIONAL<br />
#{{پاورقی|۲۰}} .AMSTEROAM INTERNATIONAL<br />
#{{پاورقی|۲۱}} .CITRINE<br />
#{{پاورقی|۲۲}} .ERNEST BEVIN (۱۹۵۱ - ۱۸۸۱): وزیر امور خارجهٔ انگلیس ۱۹۵۱ - ۱۹۴۵.<br />
#{{پاورقی|۲۳}} TRADE UNION CONGRESS = TUC<br />
#{{پاورقی|۲۴}} .WAR - WEARINESS<br />
#{{پاورقی|۲۵}} PYRRHIC<br />
#{{پاورقی|۲۶}} AUSTIN CHAMBERLAIN (۱۹۴۰ - ۱۸۶۹): نخستوزیر انگلیس ۴۰ - ۱۹۳۷.<br />
#{{پاورقی|۲۷}} .THE GRASS OVER THERE WAS GREENER<br />
#{{پاورقی|۲۸}} MAXIM LITVINOV (۱۹۵۲ - ۱۸۶۷): وزیر امورخارجه شوروی ۱۹۳۹ - ۱۹۳۰.<br />
#{{پاورقی|۲۹}} GENEVA AGREEMENT. «موافقتنامهٔ ژنو»: بهدنبال ترک مخاصمه در کره (جولای ۱۹۵۳) وزیران امور خارجهٔ کشورهای انگلستان، فرانسه، آمریکا و شوروی، در برلین گرد آمدند (فوریهٔ ۱۹۵۴) و قرار گذاشتند دربارهٔ مسائل مورد علاقهٔ کلیهٔ طرفها، کنفرانس در ژنو تشکیل شود و در مورد: الف. مسائلی از که موافقت نامهٔ ترک مخاصمهٔ کره هنوز لاینحل مانده بود. ب. تأمین صلح در هندوچین، بحث کند. اولین نشست کنفرانس که در ۲۵ آوریل ۱۹۵۴ تشکیل شد بهمسأله کره پرداخت و بهموافقتی دست نیافت. دومین نشست که در ۸ مهٔ ۱۹۵۴ تشکیل شد بهمسألهٔ هندوچین پرداخت. نتایج این گردهمآئی که بهاتخاذ تصمیماتی چند در مورد قطع تحریکات جنگی جنگی در ویتنام و آیندهٔ لائوس و کامبوج انجامید به«موافقتنامهٔ ژنو» معروف است. م. <br> نقل از: همان مأخذ.<br />
#{{پاورقی|۳۰}} .MUNICH AGREEMENT «موافقتنامهٔ مونیخ». روز ۲۹ سپتامبر ۱۹۳۸ یک گردهمآئی، مرکب از چمبرلین، دالادیه، هیتلر و موسولینی از جانب کشورهای انگلیس، فرانسه، آلمان و ایتالیا برپا شد. کنفرانس، چکسلواکی را برای واگذار کردن استحکامات نظامی خود در مرز آلمان، بهرایش سوم و واگذاری بخشی از خاکش بهمجارستان و لهستان، تحت فشار قرار داد. موجودیت اصول بییال و دم و اشکمی که از طریق موافقتنامه تضمین شده بود، با حملهٔ ارتش آلمان بهپراگ، درهم ریخت. نام «مونیخ» از آن زمان چون بدیلی برای آرامش ناپایدار و بیاعتبار، دارای بار سمبولیک شده است. م. <br> نقل از: همان مأخذ<br />
#{{پاورقی|۳۱}} .FULTON SPEECH: نطق چرچیل در فولتن روز پنجم مارس ۱۹۴۶، چرچیل در این نطق کوشید ایالات متحدهٔ آمریکا را بهاتحاد با کشورهای مشترکالمنافع علیه تهدید افزایش یابندهٔ اتحاد شوروی، برانگیزاند. م. <br> نقل از: همان مأخذ<br />
#{{پاورقی|۳۲}} IRON CURTAIN «پردهٔ آهنین». این اصطلاح سمبل آن موانع فیزیکی و تقسیمات ایدئولوژیکی است که «کمونیستها» را از جهان «آزاد» متمایز میکند. گرچه عموماً گمان میکنند برای اولینبار چرچیل این اصطلاح را در '''فولتن''' (پنجم مارس ۱۹۴۶) مطرح کرد، با این وصف احتمالاً این اصطلاح برای اولین بار توسط گوبلز، وزیر تبلیغات، و نویسندگان ضد بلشویک آلمانی بهکار برده شد. م. <br> نقل از: همان مأخذ<br />
#{{پاورقی|۳۳}} .OUTBRUST<br />
#{{پاورقی|۳۴}} .STILL - BORN <br />
#{{پاورقی|۳۵}} LIBERAL - LABOUR = LIB - LAB: این اصطلاح زمانی بهکار میرود که دو حزب لیبرال و کارگر انگلیس، علیه حزب محافظه کار، در پارلمان ائتلاف میکنند. م.<br />
#{{پاورقی|۳۶}} .NEW LEFT REVIEW = NLR<br />
#{{پاورقی|۳۷}} .PRIMISES<br />
#{{پاورقی|۳۸}} .GENUINE PROLETARIANS<br />
#{{پاورقی|۳۹}} .SUBSTITUTISM<br />
#{{پاورقی|۴۰}} .TO INDULGE IN FLIGHT OF FANCY<br />
#{{پاورقی|۴۱}} .DE'NOVEMENT<br />
#{{پاورقی|۴۲}} .FEAR<br />
#{{پاورقی|۴۳}} ".CONSUMER SOVEREIGNTY"<br />
#{{پاورقی|۴۴}} .THE TABLES HAVE BEEN TURNED<br />
#{{پاورقی|۴۵}} .PRODUCER SOVEREIGNTY<br />
#{{پاورقی|۴۶}} ".JOB PROTECTION"<br />
#{{پاورقی|۴۷}} EUROPEAN ECONOMIC COMMUNITY .EEC<br />
#{{پاورقی|۴۸}} ."WHERE YOUR TREASURE IS THERE SHALL YOUR HEART BEALSO"<br />
#{{پاورقی|۴۹}} .CONGENITAL<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۲]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:علی وادی]]<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D9%84%D9%86%D8%AF_%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84%DB%8C:_%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D9%87%E2%80%8C%DB%8C_%D8%B6%D8%AF%D8%A7%D9%85%D9%BE%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%84%DB%8C%D8%B3%D8%AA%DB%8C&diff=31949ایرلند شمالی: مبارزهی ضدامپریالیستی2012-06-16T13:15:50Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:15-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۱]]<br />
[[Image:15-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:15-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۳]]<br />
[[Image:15-124.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۴]]<br />
[[Image:15-125.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۵]]<br />
[[Image:15-126.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۶]]<br />
[[Image:15-127.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۷]]<br />
[[Image:15-128.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۸]]<br />
[[Image:15-129.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۲۹]]<br />
[[Image:15-130.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۰]]<br />
[[Image:15-131.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۱]]<br />
[[Image:15-132.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۲]]<br />
[[Image:15-133.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۳]]<br />
[[Image:15-134.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۱۳۴]]<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
'''میشل فارل'''<br />
<br />
<br />
بیشتر تحلیلهائی که از مشکل ایرلند شمالی شده گرایش بهاین داشته است که این مشکل را جدا از مشکلهای دیگر، و چون پدیدهئی منفرد بررسی کند. نتیجه این گرایش، تحریف این مشکل و ارائهٔ تصویر مضحکی از آن است. بیشک موقعیت ایرلند شمالی بغرنج است و ابعاد منحصر بهخود فراوانی دارد، امّا من معتقدم که اگر بخواهیم آن را بهدرستی بازشناسیم میباید آن را در زمینهٔ وقایع یکصد سال گذشتهٔ کلّ ایرلند بررسی کنیم، و بهطور کلّی آن را در متن انقلابهای ضدامپریالیستی و ضداستعماری بنگریم. <br />
<br />
پویش بنیادی تاریخ ایرلند اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم ستیز برای خودمختاری و استقلال ملی است. جنبش اتحادیهگرای اولستر در مخالفت با این مبارزه تشکل یافت و با هرگونه خودمختاری حتی در محدودترین شکل آن در همهٔ بخشهای ایرلند بهمبارزه پرداخت. وقتی روشن شد بهناگزیر باید بهبقیه بخشهای کشور خودمختاری داد آنان خواست خود را بهتقسیم ایرلند محدود کردند. اتحادیهگرایان اولستر از همان آغاز کار، در ایرلند شمالی نقش امپریالیستی بازی کردند و با انقلاب ملی ایرلند بهمخالفت پرداختند. اتحادیهگرایان اولستر آگاهانه نیروئی ضدانقلابی بودند.<br />
<br />
اتحادیهگرایان هم در دوران مبارزهٔ پارلمانی برای حکومت داخلی و هم در دوران جنگ استقلال ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۱ ثابت کردند که برای طبقهٔ حاکمهٔ انگلیس متحد مفیدی هستند. آنان IRA را در شمال خرد کردند و دست نیروهای انگلیس را در بقیهٔ کشور باز گذاشتند. کوششهای اتحادیهگرایان سبب شد که مناطق صنعتی ایرلند که پیوند نزدیکی با سرمایه انگلیسی دارد تحت کنترل مستقیم انگلیسیها باقی بماند. این مسأله امتیازات دیگری را هم نصیب امپریالیسم انگلیس میکرد چرا که اقتصاد دولت جدید ایرلند را ضعیف کرد و توان آن را برای رسیدن بهاستقلال اقتصادی کاهش داد. و بهعلاوه این مسأله بهنیروهای انگلیسی اجازه داد که در ۶ نقطه پایگاه داشته باشند. وجود این پایگاهها در جنوب تهدیدی بود برای هر حکومتی که ممکن بود سیاست ضدامپریالیستی قدرتمندی را در پیش بگیرد.<br />
<br />
از این دیدگاه دولت کوچک ایرلند شمالی اساساً مخلوقی ضدانقلابی بود که بهرغم آرزوی اکثریت مردم ایرلند، کنترل مستقیم بریتانیا را بر بخشی از ایرلند حفظ میکرد. این دولت فاقد هر گونه اعتبار دموکراتیک است.<br />
<br />
این نظر پیوند نزدیکی را که میان اتحادیهگرایان اولستر و طبقات حاکمه انگلیس وجود دارد تأیید میکند مقاومت اتحادیهگرایان در برابر مبارزه ملی در سالهای ۱۹۲۲-۱۹۲۰ هزینههائی داشت که اساساً '''وستمینستر''' تأمین میکرد و این حقیقت را باید بهطور کلی جزء مکمل و اساس تلاش جنگطلبانهٔ بریتانیا در ایرلند دانست.<br />
<br />
'''سر ادوارد کارسون''' در سال ۱۹۱۶ تا ۱۹۱۸ عضو کابینهٔ بریتانیا بود و دو تن دیگر از رهبران اتحادیهگرایان یعنی سر جیمز گریگ و لرد لندندری قبل از استقرار حکومت ایرلند شمالی وزرای ارشد وستمینستر بودند. در ژوئن ۱۹۲۱ گریگ نخستوزیر و لندندری وزیر آموزش شدند (لندندری در سالهای ۱۹۳۰ عضو کابینهٔ وستمینستر شد و در این مدت ارتباطات نزدیکی با طبقه حاکمهٔ انگلیس داشت.) گریگ در سال ۲۱-۱۹۲۰ در مذاکرات حکومت بریتانیا در باب سیاستی که میبایست دربارهٔ ایرلند اتخاذ کنند دخالت کرد و همان وقت در سال ۱۹۲۲ فرمانده ارتش امپراتوری بریتانیا سر هنری ویلسون که اتحادیهگرای اولستری پرآوازهئی بود پس از بازنشسته شدن از طرف اتحادیه بهنمایندگی مجلس کو داون (Co Down) انتخاب شد.<br />
<br />
حکومت بریتانیا مستقیماً نیروهای اتحادیهگرایان اولستر را سازمان داد. گریگ که هم چنان عضو حکومت وستمینستر بود نیروهای داوطلب اولستر را چون یک نیروی شبهنظامی غیرقانونی بازسازی کرد. سپس حکومت در سال ۱۹۲۰ سعی کرد که این نیروها را بهمثابه نیروهای ویژهٔ اولستر قانونی کند. بهآنها کمک مالی بدهد آنها را مسلح کند. حکومت بهرغم مدارک آشکار در زمینهٔ خصلت فرقهگرای این نیروها و جنایات بیشمارشان، مخارج آنها را تأمین کرد و علیرغم گفتههای خود للوید جرج که در جلسه کابینه این نیروها را بهگروههای فاشیستی موسولینی تشبیه کرده بود حکومت بهکمکهای خود ادامه داد. این کمکها تا آنجا ادامه یافت که عاقبت حکومت جنوب در سال ۱۹۲۵ مرز ایرلند شمالی را پذیرفت.<br />
<br />
ارتش بریتانیا در حال آمادهباش باقی ماند هر وقت نیروهای رژیم شمال در تنگنا قرار گرفت بهیاری آن بشتابد. در دورهٔ شورشهای بیکاران در سال ۱۹۳۲ گردانهای بریتانیا آماده بود که بهکمک قدرت داخلی بشتابد ارتش بریتانیا در سالهای ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۲ بهسرکوب مبارزات IRA کمک کرد و در سال ۱۹۶۹ از نو برای نجات رژیم متزلزل ستورمونت مداخله کرد. ارتش بریتانیا از آن موقع تا امروز خیابانهای ایرلند شمالی را زیر چکمههای خود دارد.<br />
<br />
بنابراین دولت کوچک ایرلند شمالی بهکمک تفنگ انگلیسی مستقر شد و سربازان بریتانیائی از آن زمان تا کنون بهعنوان پاسداران آخرین خط دفاعی در آنجا باقی ماندهاند. از آنجا که بریتانیا یک نیروی امپریالیستی بوده و هست شکی نیست که این دولت کوچک حافظ منافع امپریالیسم است.<br />
<br />
قضیه کاملاً مشخص است: نخبگان مستعمرهچی در کنار یک قدرت امپریالیستی در برابر یک انقلاب ملی ایستادهاند. رهبری اتحادیهگرایان اولستر شبیه بسیاری از نخبگان استعمارگر است. یعنی ائتلاف است از زمینداران، تاجران و صاحبان صنعت. اگر چه این [ائتلاف] بهخاطر آن که صاحبان صنعت نقش مسلط را دارند بههر حال آنها برای مخالفت با انقلاب ملی دلائل کاملاً روشنی دارند. صنایع آنها بهبازار بریتانیا و مستعمرات آن وابسته است و در حقیقت بلفاست صنعتی بیشتر گسترش اقتصاد بریتانیا است تا انکشاف ارگانیک صنعت ایرلندی و حتی در سال ۱۹۲۰ اغلب صنایع بلفاست متعلق بهبریتانیائیها بود یا آن که آنها را کنترل یا تأمین مالی میکردند. بورژوازی بلفاست از هرگونه قطع رابطه با اقتصاد سلطنتی هراس دارد. این بورژوازی در طول جنگ استقلال هنگام رویاروئی با جنگهای چریکی در اغلب نقاط کشور بیم داشت (هرچند بیدلیل) که در ایرلند حکومتی از نوع «بلشویکی» ایجاد شود، مدارک کابینه، نطقها و نامههای رهبران اتحادیهگرایان دلمشغولی دائمی آنها را به«بلشویسم» نشان میدهد.<br />
<br />
اوضاع ایرلند شمالی با کشورهای استعمارزدهٔ دیگر فرق دارد چرا که اتحادیهگرایان اولستر جنبشی تودهئی متشکل از طبقهٔ کارگر، کشاورزان و عناصر خردهبورژوا را رهبری میکنند. که در منطقه ۶ استانی کشور اکثریت دارد. در اغلب نقاط ایرلند «پروتستان» بودن مترادف عضویت در اشرافیت انگلوایرلندی بود. شمال موقعیت منحصر بهفردی دارد چرا که نیروی عمدهٔ طبقهٔ کارگر جمعیت کشاورزیی پروتستان را در بر میگیرد.<br />
<br />
از نظر تاریخی یک نقش ادواری بین پروتستانهای اولستر که نسبشان بهمهاجرین قرن هفدهم میرسد و کاتولیکها که بومیان ایرلند بهشمار میروند وجود داشته است. بعضی از پروتستانها یک ایدئولوژی برتریطلبانه را بسط دادند که نظام اورنج (Orange) مبین آنست. صنعتی کردن ناحیهٔ بلفاست موجب شد که تنش نوینی در زمینهٔ رقابت برای بهدست آوردن شغل بهوجود آید در پایان قرن نوزدهم تهدیدات و تبعیضات نوعی اریستوکراسی کارگری پروتستانی را بهوجود آورد. پروتستانها در صنایعی که احتیاج بهمهارت دارد بهویژه در صنایع کشتیسازی و مهندسی برتری یافتهاند. کاتولیکها در مشاغل ساده متمرکز شدهاند یعنی خدمات محلی و سایر مشاغل پست بهآنها واگذارده شده است. در بلفاست تفاوت دستمزد کارگران ماهر و غیرماهر بیشتر از بریتانیا است. در نتیجهٔ این شکاف کارگران پروتستان نسبت بهکارگران کاتولیک موقعیتی برتر یافتهاند. این تفاوت اگر چه چندان زیاد نیست اما بههر حال ملموس است. این نظام که تحت سیطرهٔ اتحادیه و با تقویت بریتانیا شکوفا شده است، اتحادیهگرایان را یاری کرد که اغلب کانونهای حکومتهای محلی شمال را بهدست آورند. کارگران پروتستان و خردهبورژوازی مثل رؤسایشان میترسند که در یک ایرلند مستقل موقعیت برتر نسبیشان را از دست بدهند. این تهدید صنایع شمال را هم شامل میشود. این وضع با در نظرگرفتن ایدئولوژی برتریطلبانهٔ اورنج، برای اتحادیهگرایان اولستر یک پشتیبانی تودهئی دست و پا کرده است.<br />
<br />
حال این پشتیبانی تودهئی در جهت حفظ امتیازات و برتری پروتستانها بود. این جنبش بههیچوجه در جهت خودمختاری حرکت نمیکرد و نتیجهٔ آن بههیچ شکلی از استقلال ختم نمیشد بلکه ادامهٔ تسلط بریتانیا را تضمین میکرد یعنی با قائل شدن درجه معینی از خودمختاری محلی اتحادیهگرایان را قادر میکرد که نظام برتریطلبانهٔ پروتستانی را حفظ کرده و آنرا گسترش دهند. پروتستانها و کاتولیکها دو ملیت مختلف نیستند و پر کردن شکاف بین آنها غیرممکن نبود. این مسأله وقتی روشن شد که نظام برتریطلبی تمام شد و اتحادیهگرایان ۸۰/۰۰۰ نفر از پروتستانها را در کاوان، دانگل و موناگان رها کردند و آنها سریعاً در ۲۶ ایالت جذب شدند.<br />
<br />
دولت کوچکی که در سال ۱۹۲۱ در شمال تأسیس شده بود بهطور وحشیانهئی ارتجاعی و فرقهگرا بود. قانون اختیارات ویژه که سال ۱۹۲۲ تصویب شد زمینهٔ آن را فراهم کرد که همهٔ آزادیهای مدنی را بهحالت تعلیق درآورند. دولت ۱۹ سال از ۵۶ سال عمرش را حق داشته است که [اشخاص] را توقیف کند. حکومت، نیروهای شبهنظامی عظیمی را نگهداری میکرد و از آنها در قالب عملیات ویژه سود میجست. دولت که با مخالفت اکثریت مردم ایرلند (چرا که ایالت ۶ استانی ۱/۵ میلیون کاتولیک را در بر میگرفت که بهشدت با دولت مخالف بودند) و یک سوم جمعیت پروتستان روبرو بود فقط میتوانست بهمثابه یک اردوگاه مسلح و در حالت بسیج دائمی بهحیات خود ادامه دهد.<br />
<br />
دستگاه ظریف سرکوبگر حکومت نه فقط با جمهوریخواهان مبارز مقابله میکرد بلکه حتی در بعضی مواقع با '''حکومتگران داخلی''' مشروطهطلب هم ضدیت میکرد. بهعلاوه این دستگاه را بر ضد اتحادیههای کارگری و جنبش کارگری هم بهکار میبردند و این وقتی بود که آنان دولت را بهمبارزه میطلبیدند. اتحادیهگرایان، حوزههای انتخاباتی حکومت محلی را بهطور غیرعادلانه دستکاری میکردند تا مخالفین نتوانند سهم قابل ملاحظهئی در قدرت بهدست آورند. در نتیجه قدرت در دست آنها باقی میماند. سپس حکومت سیاست تبعیض نظام اداری را علیه کاتولیکها بهاجرا گذاشت (البته این سیاست پروتستانهائی را هم که وفادار نبودند در بر میگرفت) در نتیجه برتری پروتستانها پایدار مانده است. یک آمارگیری در سالهای اخیر (۱۹۷۵) نشان میدهد که «مرد عادی پروتستان کارگر ماهری است و مرد عادی کاتولیک، کارگر ساده، کاتولیکها کمتر از یکسوم جمعیت شاغل اقتصادی را تشکیل میدهند اما اغلب بیکاران کاتولیکند».<br />
<br />
این مسأله کمک میکند که طبقهٔ کارگر پروتستان بهپشتیبانی از رژیم ادامه دهد کارگران پروتستان سبب آن شدند که وحدت طبقهٔ کارگر فقط بر سطحیترین پایهها توسعه یابد. این طبقه حتی از رشد یک جنبش نیرومند سوسیال دموکراسی هم جلوگیری کرد. رؤسای اتحادیهگرا ۵۰ سال بیآن که کوچکترین معارضی داشته باشند در رأس کار بودند و جیمز کانلی وقتی که گفت آنگاه که تقسیم ایرلند بهفرجام رسد «یک کارناوال ارتجاع» بهراه خواهد افتاد، در پیشگوئی خود کاملاً محق بود. تقسیم ایرلند در جنوب هم کارناوالی از ارتجاع بهراه انداخت. این تقسیم قسمتهای صنعتی کشور را از بقیه مناطق جدا کرد و اجازه داد که انقلاب پایان نیافته و خام سیاست جنوب را بهزیر سلطه کشیده و آن را منحرف کند. این تقسیم حتی در جنوب یک دولت اکثریت کاتولیک را بهوجود آورد و از این طریق موقعیت کلیسای کاتولیک را مستحکم کرد. فقط امروزه که گسترش صنعت در ۲۶ استان گسترش یافته، سیاست از دین جدا شده است و سیاست طبقاتی در جنوب شروع بهاظهار وجود کرده است. اما در شمال مادام که [مسأله] تقسیم بهوقت خود باقی است، این جدائی روی نخواهد داد. در اواخر دهه ۵۰ اوایل سالهای ۶۰ در ایرلند شمالی تغییراتی چندی بهوقوع پیوست. ساخت اقتصاد دگرگون شد یعنی صنایع سنتی از بین رفت و بهجای آن صنایعی بهوجود آمد که مالکیت آن در دست خارجیهاست. در نتیجه بریتانیا و شرکتهای چندملیتی بیش از پیش کنترل مؤثر اقتصاد را بهدست گرفتند و طبقه سرمایهدار بومی که عمدتاً تحت تسلط حزب اتحادیهگرا بود جای خود را بهمدیران و کارگزاران داد. نشانه نمادین این گذار را میتوان در سال ۱۹۶۳ یافت که ترنس اونیل اصلاحگرا جانشین لرد بروکبورگ شد که بهطرفداری از شدت عمل شهرت داشت. فرایند مشابهی در جنوب بهوقوع پیوست. بعد از سال ۱۹۵۲ سین لماس (Sean Lemass) مشتاقانه از سرمایهگذاری خارجی استقبال کرد و متعاقب آن تغییر مشابهی در کنترل اقتصادی جنوب هم بهوجود آمد.<br />
<br />
اکنون سرمایه بریتانیائی و شرکتهای چندملیتی بر هر دو دولت مسلط بودند. چنین بهنظر میرسد که این تغییرات منجر بهفشاری شد برای لیبرالی کردن رژیم شمال و نزدیکی بین شمال و جنوب. چنین وضعی موقعیت ایرلند بهطور کلی را تثبیت میکند. اخیراً سومین مبارزه IRA در تاریخ کوتاه شمال بهپایان رسید. فشار در ۶ استان هم در حال رشد بود. صنایع جدید مقدار معینی از ترقی را موجب شد. این صنایع کمتر بهمهارتهای مهندسی سنتی بستگی داشت. و در نتیجه در مورد کاتولیکها بهشدت سابق تبعیض قائل نمیشوند. جمعیت کاتولیکها در نتیجهٔ فرصتهای بهتر شغلی و تأثیرات آموزش رایگان بعد از جنگ و نقطهنظر مساعد رسانههای گروهی، اعتماد بهنفس نوینی پیدا کردهاند از این رو جنبش حقوق مدنی که در سال ۱۹۶۸ گسترش یافت ابتدا طالب اصلاحاتی درون دولت ایرلند شمالی بود.<br />
<br />
جنبش حقوق مدنی بهجنبش تودهئی سهمگینی بدل شد که علاقمندی و پشتیبانی شدید ۲۶ استان را هم بهدست آورد. رسانههای گروهی و صاحبان صنایع بزرگ بهحکومت ستورمونت فشار آوردند که اصلاحاتی انجام دهد. اما فرایندی که بهکارگران کاتولیک اعتماد بهنفس بیشتری میداد برتری ناچیز طبقهٔ کارگر پروتستان را بهمخاطره میانداخت. مقاومت منفی پروتستانها اندکی قبل از سال ۱۹۶۴ و ۱۹۶۶ کاملاً عیان شد. چنین عصیانهائی بر علیه اونیل حتی قبل از شروع جنبش حقوق مدنی بهوقوع پیوست. چشمانداز اصلاحات جدی، خردهبورژوازی و طبقهٔ کارگر پروتستان را واقعاً ترساند و در نتیجه مقاومت منفی در همهٔ ابعادش بهشدت آغاز شد. دو وزیر اتحادیهگرا، اونیل و چیچستر کلارک، برکنار شدند، بحران ادامه یافت و سرتاسر ایرلند را فراگرفت در نتیجه ضرورت یک بازسازی عظیم و واقعی برای شکستن این وضع کاملاً روشن شد. بریتانیا مجبور شد که مستقیماً دخالت کند. در سال ۱۹۷۴ آنها قدرت اجرائی مشترکی سر کار آوردند که میتوان آن را تلاشی ظریف برای اصلاح و بازسازی دولت ایرلند بهشمار آورد. این قدرت اجرائی را حکومتهای لندن و دوبلین، صنایع بزرگ، مهمترین حزب کاتولیک شمال، و بهشکل کاملاً آشکاری گروههای اتحادیهگرا پشتیبانی میکردند این قدرت اجرائی میتوانست در باب مسأله اتحاد ایرلند امتیازاتی بدهد که بیش از آن چیزی بود که هر حکومتی که در دوبلین بهقدرت رسیده بود، میتوانست بدهد. با وجود این قدرت اجرائی را مقاومت منفی طرفداران سرنگون کرد. سقوط قدرت اجرائی و نوسانات بعدی حزب اتحادیهگرا، بر علیه اشتراک قدرت نشان داد که دولت شمالی اصلاح پذیر نیست و هر استراتژی که بر اساس اصلاح تدریجی بنا نهاده شود محکوم بهشکست است. پشتیبانی توده برای مقاومت در برابر انقلاب ملی، بر اساس تداوم نظام برتریطلبانهٔ پروتستانی بنا شده بود. ۵۰ سال حکمرانی ستورمونت آن نظام را تحکیم بخشیده و از آن چنان سنگری ساخته بود که خود تبدیل بهیک دولت شده بود. حکومت بریتانیا دریافت که هر گونه اصلاح ریشهئی بهقیمت نابودی این نظام تمام خواهد شد. در نتیجه بریتانیا که قادر نبود دولت را اصلاح کند مجبور شد که بیش از پیش از دولت موجود دفاع کند.<br />
<br />
همان وقت عکسالعمل و مقاومت در برابر مبارزه برای حقوق مدنی آغاز شد و حمله بهمحلّههای کاتولیکنشین در سال ۱۹۶۹ آغاز شد دخالت ارتش انگیس برای نجات رژیم و نقش فزایندهٔ سرکوبگر این ارتش مبارزه اصلاحگرای حقوق مدنی را بهیک مبارزه مستقیم نظامی برای برانداختن دولت مبدل ساخت. بهمجرد این چرخش که بهطور فزایندهئی مبدل بهبرخورد مستقیم با نیروهای انگلیسی شد، حکومت جنوب فعالانه بهکمک بریتانیا شتافت. مبارزه اکنون فقط یک هدف داشت و آن هم پایان دادن بهکنترل امپریالیستی در هر دو پارهٔ ایرلند بود.<br />
<br />
من معتقدم که این یک مبارزهٔ ضدامپریالیستی است قبلاً بحث کردهام که دولت شمالی را امپریالیسم بهوجود آورد و این دولت فاقد هر گونه اعتبار دموکراتیک است. دولت جنوب نتیجهٔ سازش با امپریالیسم در قالب یک قرارداد است: منافع امپریالیسم از آن زمان تا کنون تغییر یافته است اما فکر میکنم که امپریالیسم هنوز مسلط است.<br />
<br />
اگر چه شمال بهمرکز مهم صنایع فیبرسازی بدل شده است و در بیست سال اخیر سرمایهگذاری عظیمی در تأسیسات زیربنائی آن انجام شده است اما اهمیت اقتصادی آن کاهش یافته است. اگر چه دیگر ارزش اقتصادی آن بهسختی میتواند هزینهٔ عملیات نظامی فعلی و کمکهای عظیم را که برای تداوم وضع فعلی لازم است، توجیه نماید. از طرف دیگر هرچند که در بیست سال اخیر سرمایهگذاری بریتانیائی و شرکتهای چند ملیتی در جنوب در ابعاد متعددی افزوده شده و جنوب بهعضو کامل EEC مبدل شده است اما نظام سیاسی جنوب با پیروزی جمهوریخواهان در ۶ استان از درون میلرزد، بنابراین، بهگمان من حفظ کنترل در دوبلین یکی از اهداف مداخلهٔ بریتانیا در شمال است. <br />
<br />
البته مسأله تثبیت [اوضاع] هم مورد نظر است. آشوب در ایرلند ممکن است بهظهور یک رژیم ناسیونالیست چپگرا منجر شود. چنین رژیمی میتواند تأثیر مخربی بر بریتانیا و سایر کشورهای سرمایهداری اروپا که در کشور خود هم دچار دردسرند، داشته باشد. یک خیزش اندک انقلابی در پرتقال آنها را بهسختی ترساند و اما بریتانیا حداقل این شانس را دارد که [نقطهٔ پرآشوب] در کنارش قرار دارد. البته ملاحظات استراتژیک هم مؤثر است. ایرلند هنوز اهمیت استراتژیک قابل ملاحظهئی دارد. محافظهکاران راستگرا که از حضور '''کوبا''' در دریای ایرلند سخن میگویند ممکن است دربارهٔ قدرت چپ در ایرلند، اغراق کنند. اما شکی نیست که صدای آنها انعکاس هراسی است که بخشهای اساسی ارتش بریتانیا و طبقهٔ حاکمه سنتی را فرا گرفته است.<br />
<br />
همهٔ این مسائل دلایل قانعکنندهئی فراهم میکند که حضور ارتش بریتانیا در ایرلند شمالی توجیه شود. بنابراین دیگر مسأله حفاظت اقلیت کاتولیک یا انفکاک بخشهای متخاصم چندان مورد نظر نیست. بنا بهاین دلایل من معتقدم که حکومت بریتانیا قصد ندارد که از کنترل شمال دست بکشد مگر آن که مجبور شود.<br />
<br />
موقعیت فعلی ایرلند شمالی چگونه است؟<br />
<br />
صفآرائی طرفداران امپریالیسم نیروی سهمگینی را تشکیل میدهد، یعنی آن که در کنار ارتش بریتانیا این نیروها سازمان یافتهاند: بخشهای مهمی از جمعیت پروتستان در RUC و گردان دفاعی اولستر (UDR) گروههای جنایتکار دست راستی از قبیل UDA و UVF که از نقطهنظر سیاسی نماینده حزب اتحادیهگرای رسمی و حزب اتحادیهگرای دموکراتیک پیسلی.<br />
<br />
بعضیها میگویند که UDA و UVF گونهئی از طبقهٔ کارگر پروتستان و معادل پروتستانی IRA موقت است و در نتیجه بالقوه متحدین دشمنان «وضع موجود»اند این قیاس بر اساس خامترین برداشت استوار است. مثلاً بر این پایه که طرفداران قانون از طبقهٔ پائین و معمولاً لومپن پرولتاریا یا نیمهجنایتکارند. مثل اینست که در الجزایر OAS و FLN با هم مقایسه کنیم. در حقیقت طرفداران قانون (یعنی UDA/UVF) دوشادوش ارتش بریتانیا میجنگند و حکومت بریتانیا در عمل همواره میان خشونت آنها در طرفداری از دولت و مبارزات ضددولتی IRA تفاوت قایل میشود. این مسایل را میتوان در طرح قضیه در دادگاه اروپائی استراسبورگ مشاهده کرد. UDA و UVF آگاهانه طرفدار امپریالیسماند. و سابقهٔ خدمتی اعضای آن نشان میدهد که قبلاً در ارتش امپراتوری خدمت کردهاند. این دو سازمان با جبهه ملی در ارتباطاند. آنها نمایندهٔ ارتجاعیترین و فرقهگراترین عناصر جمعیت پروتستاناند. و هیچ پایهئی برای همکاری آنها و سازمانهای ضدامپریالیستی وجود ندارد.<br />
<br />
از سال ۱۹۷۲ و علیالخصوص در دو سال اخیر، حکومتهای دوبلین بهنفع نیروهای طرفدار امپریالیسم دخالت کردهاند. حکومت فعلی بزرگترین حمله بعد از جنگ داخلی را بر ضد IRA انجام داده است. گمان میکنم این تمایل را این گونه میتوان توضیح داد که با وابسته شدن کامل اقتصاد جنوب بهسرمایهٔ خارجی منافع دولت کاملاً با منافع بریتانیا یکی شده است. باری این وضع ضربتی جدی بر IRA وارد کرده است و در نتیجه این سازمان را از یک پایگاه امن در ۲۶ استان محروم کرده است.<br />
<br />
ضدامپریالیستها بعد از اعلام [لایحهٔ] توقیف در سال ۱۹۷۱ توانستند نیروهای قابل ملاحظهئی را بسیج کنند. آنها جنبش تودهئی را سازمان دادند که طیف وسیعی از گروههای سیاسی و کمیتههای عملی محلی را در بر میگرفت که نماینده بخش عظیمی از جمعیت کاتولیکها در شمال بود. بهموازات مبارزه تودهئی، دو جناح IRA مبارزات وسیع نظامی را بهراه انداختند. در جنوب پشتیبانی عظیمی از آنها به عمل آوردند که میتوان سوزندان سفارت بریتانیا پس از یکشنبه خونین را نشانهٔ آن خواند.<br />
<br />
قدرت و قاطعیت جنبش ضدامپریالیستی، ستورمونت را بهحالت تعلیق درآورد. این جدیترین ضربهئی است که بعد از سال ۱۹۲۲ بهدولت شمال و بهکنترل بریتانیا در ایرلند وارد کردهاند. اما از آن زمان بهبعد نیروهای بریتانیا بهآهستگی ابتکار عمل را از نو، بهدست گرفتند. هر چند سختگیری و فرقهگرائی ذاتی متفقین اتحادیهگرای آنها سبب شده است که آنها نتوانند با بهوجود آوردن نهادهای جدیدی که برای طبقه متوسط کاتولیک شمال قابل قبول باشد، موقعیت را تثبیت کنند.<br />
<br />
جنبش ضدامپریالیستی برای عقبنشینی چندین دلیل داشت. فکر میکنم عمدهترین آن پایهٔ اندک و محدود آن است، غالباً فقط اقلیت کاتولیک شمال از جنبش پشتیبانی میکنند و [جنبش] کوشش اندکی بهکار میبرد یا اصلاً کوششی نمیکند که (ابتدا بههر قیمتی) پشتیبانی تودههای هوادار جنوب را بهدست آورد. مبارزه حتی در میان اقلیت شمال هم پایهٔ روشن طبقاتی ندارد و اغلب بر احساسات ملی یا عکسالعمل [مردم] علیه تبعیض یا وحشیگری ارتش تکیه میکند. بنابراین مبارزین خود را از اسلحه قدرتمند کنش طبقهٔ کارگر محروم کردهاند بهویژه در برابر خستگی و سرخوردگی از جنگ آسیبپذیرند.<br />
<br />
عامل مؤثر و مهم اینست که مبارزه را خاصه بعد از سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۳ عمدتاً بر پایهٔ نخبهگرائی نظامی رهبری کردهاند و تودهها را فقط وقتی بهکنش فرا خواندهاند که چریکها بهپشتیبانی نیاز داشتند، و در موارد [دیگر] از آنها سودی نجستهاند. این مسأله را طبیعتاً میتوان از سیاست سازمان رهبریکننده در مبارزه استنتاج کرد. موقتیها (IRA) اغلب ناسیونالیستهای خردهبورژوای چپگرا هستند و بنابراین بهعنوان یک طبقه، نمیتوانند با طبقه کارگر یکی شوند و نیز اهمیت کنش تودهای را درک میکنند. من تهمتهائی را که بهپرووسها (Provos) بهعنوان فاشیستهای سبز وارد میکنند کاملاً رد میکنم. اینان بههیچ وجه چنین نیستند. در حقیقت برنامه آنها خصلت سوسیال دموکراسی معتدل را دارد و آنها اخیراً روابطشان را با جنبشهای رهائیبخش جهان سوم گسترش دادهاند و خود را پارهئی از این سنت [مبارزه] میپندارند. بهنظر میرسد که بسیاری از کشورها با موفقیت مبارزات ضدامپریالیستی را بر پایهئی نخبهگرایانه دنبال میکنند اما بعید است که این روش در کشور صنعتیشده و شهریشدهئی مثل ایرلند هم قرین موفقیت باشد در ایرلند چنین مبارزهئی مطمئناً سوسیالیزم را تحقق نخواهد بخشید.<br />
<br />
به هر حال بهرغم همهٔ این مسائل بریتانیا بههیچ وسیلهئی نمیتواند IRA یا مقاومت تودهئی را درهم بشکند یا آن که موقعیت را در شمال تثبیت کند. شرایط فعلی سیاسی بهویژه به«پات»{{نشان|۱}} شدن میماند. چنین بهنظر میرسد که بریتانیائیها هرگونه کوششی را در راه اصلاح ساختاری، رها کردهاند و استراتژی آنها فرایندی است مبنی بر فرسایش آرام IRA، بریتانیائیها در عین حال میکوشند که بهتدریج اتحادیهگرایان رسمی را بهقدرت بازگردانند و بههمراه آن امتیازات اندکی بهطبقهٔ متوسط کاتولیک بدهند که SDLP نماینده آن است.<br />
<br />
من معتقدم که در ایرلند مبارزه ضدامپریالیستی اصیلی جریان دارد. سوسیالیستهای بریتانیا و ایرلند باید از آن بهمثابه پاره مکملی از مبارزه سوسیالیستی پشتیبانی کنند. خاصه آن که مسئله تقسیم کارناوالی از ارتجاع بهراه انداخته است و تا وقتی که [این کارناوال] باز نایستد برخورد فرقهگرایانه خونین در شمال باز نخواهد ایستاد. تاریخ بهما نشان داده است که مبارزه برای حقوق مدنی یا مبارزه رهبران اتحادیههای کارگری محلی که شعارشان «زندگی بهتر برای همه» است، از قبل محکوم بهشکست است چرا که دولت شمال ذاتاً فرقهگرا است و اصلاحشدنی نیست. وانگهی این گونه مبارزات مسأله امپریالیسم را هم فراموش کرده است.<br />
<br />
در ایرلند سوسیالیستها میبایست برای ساختن طبقهٔ کارگری بکوشند که مجهز بهآگاهی طبقاتی باشد و سپس آن را بهعنصر رهبریکننده مبارزه ضدامپریالیستی بدل سازند. همچنین سوسیالیستها در آنجا میباید برای ساختن حزب مارکسیستی مستقلی کوشش کنند که طبقه و مبارزه را رهبری کند.<br />
<br />
به گمان من مبارزه مدتی طولانی ادامه خواهد داشت و فکر میکنم تا وقتی که تودههای جنوب و بهویژه طبقهٔ کارگر وارد مبارزه نشوند موفقیتی بهدست نخواهد آمد. طبقهٔ کارگر فقط وقتی وارد مبارزه میشود که [اهداف] مبارزه مبتنی بر سیاست طبقهٔ کارگر باشد. یعنی آن که هیچ پیشرفتی انجام نخواهد شد مگر وقتی که عنصر سوسیالیستی در کل جنبش قدرت بگیرد. بههر حال این یک رؤیای ناممکن نیست. ارتباط بسیار روشنی میان نبرد طبقاتی در جنوب که برخورد اقتصادی مستقیمی است با امپریالیسم و نبرد مستقیمتر در شمال وجود دارد. اما اعتقاد من بر آن است که مبارزه ضدامپریالیستی را باید بر بنیاد طبقهٔ کارگر بازسازی کرد و در عین حال معتقدم که مبارزه روزمره با اختناق و وحشیگری ارتش و غیره را هم باید ادامه داد.<br />
<br />
متأسفانه بهخاطر ساخت درونی نظام که پروتستانها در آن موقعیت برتری دارند، در مورد برتری موقعیت پروتستانها امید زیادی بهمداخلهٔ کارگران پروتستان در مبارزه ضدامپریالیستی بخش اندکی [از آن] نیست. اما ممکن است که بخش عمدهئی بهویژه در مواقع رکود بهآگاهی اتحادیهای{{نشان|۲}} [Trade Union Consciousness] برسند و همین آگاهی سبب آن شود که آنها در مسأله ملی بهشکل مؤثری موضع بیطرفانه بگیرند.<br />
<br />
به نظر من در بریتانیا سوسیالیستها باید از خواست خروج فوری گروههای نظامی بریتانیا پشتیبانی کرده و از استقلال برای کل ایرلند جانبداری کنند. منظور من از خروج فقط خارج کردن گروههای بریتانیائی و آوردن RUC و UDR بهجای آنها نیست یعنی مراد آن نیست که بهجای سربازان بریتانیائی گروههائی بیایند که بریتانیائیها از آنها حمایت میکنند. بلکه منظور من قطع کامل روابطی است که بهاین نوع مسائل بستگی دارد.<br />
<br />
رایجترین دلیلی که علیه تقاضای خروج نیروها میآورند آن است که در پی چنین کاری حمام خون بهراه خواهد افتاد. مدعیان این نظریه فرض میکنند که گروههای بریتانیائی نوعی نقش بیطرفانه پاسداری از صلح را در شمال ایفا میکنند. این مسأله حقیقت ندارد. تقریباً همهٔ عملیات نیروهای بریتانیائی ناظر بهخلع سلاح و خرد کردن مقاومت جمهوریخواهان است. آنها فقط وقتی علیه طرفداران قانون عمل میکنند که فعالیت اینان اهداف مشترکشان یعنی شکست دادن IRA را بهخطر بیندازد. در عین حال نیروهای امنیتی محلی پشت سر گردانهای [بریتانیائی] تا بن دندان مسلحاند. گردانهای بریتانیائی هرچه بیشتر در ایرلند شمالی بمانند طرفداران قانون موقعیت مستحکمتری خواهند داشت. ثانیاً اگر یکباره اعلام کنند که گردانهای بریتانیائی در حال خروج از ایرلندند بسیاری از مردم را وادار میکنند که دوباره بهشکل جدی درباره [وضعیت] بیاندیشند. ممکن است که بخش عظیم پروتستانها آماده شوند تا با اقلیت ایرلند بهطور کلی راه بیایند و در نتیجه فقط یک اقلیت باقی میماند که دست بهجنگ بزند. فرایندی شبیه بهاین در سال ۱۹۷۲ وقتی که مسأله وحدت ایرلند در دستور روز قرار گرفت، اتفاق افتاد. این مسأله میتواند بهشکل قابل ملاحظهئی امکان جنگ داخلی را از بین ببرد. ثالثاً مقاومت در برابر تقاضای اخراج نیروهای بریتانیائی از ایرلند میتواند [پایان] روزهای جهنمی را بهعقب بیاندازد. این چهارمین مبارزه IRA در تاریخ شمال است. مبارزه برای برانداختن دولت بهشکل اجتنابناپذیری ادامه خواهد یافت تا موفق شود. در این میان، عده کثیری کشته خواهند شد.<br />
<br />
رابعاً بهترین تضمین قتل عام نشدن کاتولیکها در شمال استفاده از بریگادها و تشکل و مسلح کردن سازمانهای دفاعی تودهئی محلههای کاتولیکنشین است. ارتش بریتانیا با سرکوب همهٔ گروههائی که از خود دفاع میکنند و با هجوم مدوام برای خلع سلاح گروههای مسلح (خواه برای دفاع از خود مسلح شده باشند و خواه برای حمله)، از این امر جلوگیری میکند. ارتش بریتانیا پشتیبان دولت کوچک فرقهگرای ایرلند شمالی است و بهاین دولت اجازه میدهد که تا زندگی سیاسی ایرلند را عقب نگهدارد و آن را مسموم کند. این دولت را باید سر بهنیست کرد.<br />
<br />
دلیل ناگزیر دیگری وجود دارد که این مسأله را توجیه میکند که چرا سوسیالیستها در بریتانیا میباید برای خارج کردن فوری نیروها از ایرلند شمالی بجنگند. این مبارزه طولانی زندگی سیاسی این سوسیالیستها را مسموم میکند و آن حقوق دموکراتیک را که در بریتانیا بهخاطر کسب آن کوششهای سختی بهکار بردهاند، از درون میپوکاند. در حال حاضر جلوگیری از اعمال تروریستی بهدنبال خود بازداشت بیمحاکمه، اخراج و پیگرد فعالیتهای سیاسی را بهارمغان آورده است که همه آنها فقط دربارهٔ ایرلندیها اجرا نمیشود. کتک زدن و [اعمال] روشهای فرعی دیگر علیه مظنونین، یک عمل پیش پا افتادهئی شده است. زندانیان سیاسی با وحشیگری هراسناکی روبرواند. بخش ویژه بهشکل عظیمی گسترش یافته است. ارتش بریتانیا بسیار سیاسی شده است و عده زیادی از سربازان سابق که وحشیگری را در طول خدمت در شمال آموختهاند بهخیابانها ریخته و در آغوش جبهه ملی فرو رفتهاند. انعکاس جنگ شمال دولت جنوب را بهدولتی نیمهپلیسی بدل کرده است. سوسیالیستهای بریتانیائی قبل از این که چنین بلائی بر سر مملکت خودشان نازل شود میباید فوراً دست بهعمل بزنند.<br />
<br />
{{چپچین}} '''ترجمهٔ ی. اباذری'''{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==پانویسها==<br />
#{{پاورقی|۱}} مراد وضعیتی است در بازی شطرنج که طرفین بهخاطر نحوه قرار گرفتن مهرهها دیگر قادر بهادامهٔ بازی نیستند. بیآن که هیچکدام بازی را باخته باشند.<br />
#{{پاورقی|۲}} در تقابل با آگاهی طبقاتی که سوسیالیستها برای تحقق آن از طریق ایجاد حزب پیشگام میکوشند.<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۱۵]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
<br />
<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%B4%D8%B7%D8%B1%D9%86%D8%AC_%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86_%D9%BE%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%B1_%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%DB%B1&diff=31923شطرنج جوانان پیکار اندیشهها ۱2012-06-09T13:30:48Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:19-148.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۴۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۴۸]]<br />
[[Image:19-149.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۴۹]]<br />
[[Image:19-150.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۰]]<br />
[[Image:19-151.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۱]]<br />
[[Image:19-152.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۲]]<br />
[[Image:19-153.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۳]]<br />
[[Image:19-154.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۴]]<br />
[[Image:19-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۹ صفحه ۱۵۵]]<br />
<br />
<br />
'''نوشتهٔ ج. ان. واکر'''<br />
<br />
ترجمهٔ جهانگیر افشاری'''<br />
<br />
<br />
==مقدمه==<br />
<br />
صفحه شطرنج از شصت و چهار خانه تشکیل شده است. ستونهای افقی، '''«رنک»''' Rank نام دارند که در قسمت پائین صفحه از چپ بهراست با حروف a تا h نامگذاری شدهاند. ستونهای عمودی را '''«فایل»''' File مینامند که از پائین بهبالا با اعداد ۱ تا ۸ مشخص میشوند. برای اینکه هر خانه، از خانه دیگر مجزا شود. ابتدا «حروف» ستون افقی و سپس «عدد» ستون عمودی را کنار آن میگذارند. بدین ترتیب در شکل (A)، رخ سفید در خانه a1 و وزیر سفید در خانه c2 و مهره شاه سیاه در خانه g7 مستقر هستند.<br />
<br />
<br />
==علائم==<br />
<br />
علائم اختصاری مهرهها و بعضی علائم دیگر بهشرح زیر است:<br />
<br />
{| "class="wikitable' style="text-alugn:center<br />
|-<br />
| || || <br />
|-<br />
| شاه<br />
| = R <br />
|-<br />
| وزیر<br />
| = D <br />
|-<br />
| رخ<br />
| = T<br />
|-<br />
| فیل<br />
| = F<br />
|-<br />
| اسب<br />
| = C<br />
|-<br />
| پیاده<br />
| = P<br />
|-<br />
| قلعه کوچک یا قلعه جناح مهره شاه<br />
| = O - O<br />
|-<br />
| قلعه بزرگ یا قلعه جناح وزیر<br />
| = O - O – O<br />
|-<br />
| گرفتن مهره<br />
| = × <br />
|-<br />
|حرکت از یک خانه بهخانه دیگر<br />
| = -<br />
|-<br />
| کیش<br />
| = +<br />
|-<br />
| گرفتن در حال عبور<br />
| = e. p.<br />
|-<br />
| مات <br />
| = + +<br />
|-<br />
| حرکت خوب<br />
| = !<br />
|-<br />
| حرکت خیلی خوب<br />
| = !!<br />
|-<br />
| حرکت عالی<br />
| = !!!<br />
|-<br />
| حرکت بد<br />
| = ? <br />
|-<br />
| حرکت خیلی بد<br />
| = ?? <br />
|-<br />
| حرکت فوقالعاده بد<br />
| = ??? <br />
|-<br />
| حرکت آزاد مهره<br />
| = ~<br />
|-<br />
| سفید برتری دارد<br />
| = ±<br />
|-<br />
| سیاه برتری دارد<br />
| = ∓<br />
|-<br />
| سفید برتری مختصری دارد<br />
| = =/+<br />
|-<br />
| سیاه برتری مختصری دارد<br />
| = +/=<br />
|-<br />
| وضع نامعلوم<br />
| = ∞<br />
|-<br />
| حرکت جالب توجه<br />
| = ?! <br />
|-<br />
| حرکت مشکوک<br />
| = !? <br />
|-<br />
| حالت مساوی<br />
| = → (=)<br />
|-<br />
| سیاه تسلیم میشود<br />
| = 0 – 1<br />
|-<br />
| سفید تسلیم میشود<br />
| = 1 – 0<br />
|-<br />
| توافق با حالت تساوی<br />
| = ½ - ½<br />
|-<br />
| مکاتبه<br />
| = Corr<br />
|}<br />
<br />
در بعضی از کتب «مات» شدن حریف را با علامت (×) و گرفتن مهره را با علامت (:) نشان میدهند.<br />
<br />
<br />
[[Image:19-149-1.jpg]]<br />
<br />
<br />
<br />
==ثبت حرکات:==<br />
<br />
'''بههنگام ثبت حرکات بهچهار نکته اساسی باید توجه کرد:'''<br />
<br />
'''الف:''' نوشتن علامت اختصاری مهره.<br />
<br />
'''ب:''' مشخّص کردن خانهئی که مهره، قبل از انجام دادن حرکت در آن مستقر بوده است.<br />
<br />
'''ج:''' حرکتی که انجام میدهد.<br />
<br />
'''د:''' خانه جدیدی که مهره، بهآن جا نقل مکان میکند.<br />
<br />
در شکل (A)، رخ سفید که در خانه a1 میباشد میتواند با انجام یک حرکت خودش را بهخانه a8 که در آن سوی صفحه است، برساند. این حرکت را میتوانیم این گونه ثبت کنیم:<br />
<br />
Ta1 – a8 .... اگر با انجام این حرکت بهطرف مقابل کیش داده شود، علامت کیش (+) جلوی آن گذاشته میشود... در شکل (A) اگر رخ a1 بهخانه a7 برود، بهمهره شاه سیاه کیش میدهد و بنابراین حرکت را بهاین صورت ثبت میکنیم:<br />
<br />
Ta1 – a7 + .... توجه داشته باشید اگر رخ a1 بهمهره شاه سیاه کیش بدهد، وزیر سیاه c2 میتواند او را بگیرد و طبعاً حرکت بهاین صورت ثبت میشود:<br />
<br />
Dc5 × a7 ... در بحثهای آینده، حرکت «پیاده» را بیآن که نیازی بهنوشتن علامت اختصاری آن (P) باشد، ثبت میکنیم. بهعنوان مثال: c3 – c4....<br />
<br />
<br />
==نامگذاری پیادهها==<br />
<br />
پیادهها را با حروف ستون افقی میشناسیم. در شکل (A)، پیادهئی که در خانه c3 جای دارد، بهنام «پیاده سفید c» یا «پیاده فیل وزیر» و همچنین پیادهئی که در خانه e6 مستقر است بهنام «پیاده سیاه e» یا «پیاده شاه سیاه»، میشناسیم.<br />
<br />
<br />
==اصطلاحات==<br />
<br />
[[Image:19-150-1.jpg]]<br />
<br />
<br />
'''Rank:''' ردیف خانههای افقی که با حروف a تا h نامگذاری میشود.<br />
<br />
'''File:''' ردیف خانههای عمودی که از پائین بهبالا امتداد پیدا میکند و با اعداد ۱ تا ۸ مشخّص میشود... ستون عمودی (a) از خانه a1 شروع و بهخانهٔ a8 ختم میشود. بقیه ستونهای عمودی نیز بههمین ترتیب از نخستین خانه آغاز و بههشتمین خانه پایان میگیرد... پیادهئی که در یکی از خانههای ستون عمودی قرار دارد، نام همان ستون را برخود دارد. بهعنوان مثال، پیاده a3 در شکل (B) متعلق بهستون عمودی (a) و پیاده f7 در همین شکل، متعلق بهستون عمودی (f) می باشد.<br />
<br />
'''جناح مهره شاه:'''<br />
<br />
نیمی از صفحه شطرنج، یعنی ستونهای عمودی e – f – g – h جناح مهره شاه است.<br />
<br />
'''جناح وزیر:'''<br />
<br />
نیمهٔ دیگر صفحه شطرنج، یعنی ستونهای عمودی a – b – c – d جناح وزیر است.<br />
<br />
'''ستونهای عمودی باز:'''<br />
<br />
«ستون عمودی باز»، ستونی است که هیچ یک از دو حریف، پیادهئی در آن ندارد... در شکل (B) ستونهای عمودی e و h، هر دو ستون عمودی باز هستند، زیرا هیچ یک از دو طرف مهره پیادهئی در آن ستونها ندارند.<br />
<br />
'''ستون عمودی نیمه باز:'''<br />
<br />
«ستون عمودی نیمه باز» ستونی است که یکی از دو طرف مهره پیادهئی در آن مستقر کرده است... در شکل (B)، سیاه دو ستون عمودی نیمه باز a و d را در اختیار دارد، در حالی که در همین شکل، سفید ستون نیمه باز (c) در اختیارش میباشد.<br />
<br />
'''اشتباه:'''<br />
<br />
حرکتی که بهسهو انجام میشود.<br />
<br />
'''پیاده دوبل:'''<br />
<br />
هنگامی که دو پیاده همرنگ در یک ستون عمودی مستقر باشند، بهآن دو پیاده، '''پیادهٔ دوبل''' میگویند. در شکل (B) پیادههای سیاه g7 و g6، پیادههای دوبل هستند.<br />
<br />
'''آنپریز En Prise:'''<br />
<br />
هنگامی که پیاده یا دیگر مهرهئی در معرض تهدید باشد، بهآن مهره میگویند '''آنپریز''' است... در شکل (B) اسب سیاه d5 در معرض خطر است و فیل سفید g2 میتواند او را بگیرد و چون سیاه در برابر از دست رفتن «اسب» نمیتواند عکسالعملی نشان بدهد؛ بنابراین میگویند اسب سیاه d5 '''آنپریز''' است.<br />
<br />
'''فیانچتو Fianchetto:'''<br />
<br />
فیانچتو حالتی است که پیاده اسب از جای خود حرکت کرده و '''«فیل»''' بهجای او در آن خانه نشسته. در شکل (B) فیل g2 در حالت '''فیانچتو''' است.<br />
<br />
'''گریزگاه:'''<br />
<br />
«گریزگاه» خانهئی است که مهره مورد حمله می تواند بهآن خانه بگریزد و در آنجا پناه بگیرد.<br />
<br />
'''چنگال:'''<br />
<br />
چنگال یا حمله مضاعف، حالتی است که در آن واحد دو مهره مورد حمله قرار میگیرد... در شکل (B) اگر اسب d5 بهخانه c3 برود، از یک سو بهمهره شاه سفید کیش میدهد و از سوی دیگر رخ b1 را در چنگال میگیرد.<br />
<br />
'''پیاده منزوی:'''<br />
<br />
بهپیادهئی '''منزوی''' میگویند که در یکی از ستونهای عمودی تنها افتاده باشد و دیگر پیادهها، در ستونهای عمودی جانبی از او حمایت نکنند... در شکل (B) پیاده سفید d5 '''منزوی''' است چرا که پیاده '''همرنگی''' در ستونهای e و c از او جانبداری نمیکنند.<br />
<br />
'''مهرههای درجه یک:'''<br />
<br />
رخها و دو وزیر، مهرههای درجه یک هستند.<br />
<br />
'''مهرههای درجه دو:'''<br />
<br />
فیلها و اسبها، از نظر کارائی مهرههای درجه دو محسوب میشوند.<br />
<br />
'''گشایش:'''<br />
<br />
مرحلهئی از بازی که در آن مرحله مهرهها گسترش پیدا میکنند، '''گشایش''' نامیده میشود... «گشایش» در صورت ادامه، بهمرحلهٔ '''وسط بازی''' Middle Game و سپس بهمرحلهٔ '''پایان بازی''' End Game منتهی میشود... در '''وسط بازی''' مهرهها عملاً با یکدیگر نبرد میکنند و در '''پایان بازی''' نتیجهٔ نهائی بهدست میآید.<br />
<br />
'''پیاده آزاد:'''<br />
<br />
به پیادهئی «آزاد» میگویند که بتواند بیآن که مانعی از «نوع پیاده» سر راهش باشد، بهستون هشتم افقی برسد و ارتقاء مقام پیدا کند... در شکل (B) پیاده سفید d4، و پیاده سیاه c4 پیادههای آزاد هستند؛ زیرا پیاده غیرهمرنگی راه عبور آنها را مسدود نکرده... در همین شکل، پیاده سفید a3 آزاد نیست، چرا که در ستون عمودی b و دو خانهٔ جلوتر، پیاده سیاه d5 مانع پیشروی او خواهد شد.<br />
<br />
'''آچمز:'''<br />
<br />
«آچمز» حالتی است که مهرهئی نتواند از خانهئی که در آن مستقر میباشد، حرکت کند... حرکت مهره '''آچمز''' سبب میشود مهره ارزشمند دیگری (بخصوص مهره شاه) در معرض خطر قرار بگیرد... در شکل (B) اسب سیاه d5 آچمز رخ a8 در برابر فیل سفید g2 میباشد... اگر اسب d5 از جای خود حرکت کند، فیل g2 میتواند بلافاصله او را بگیرد. حال اگر بهعوض رخ، مهره شاه سیاه در آن خانه جای میداشت اسب d5 بههیچ روی – برابر قانون شطرنج – نمیتوانست از جای خود حرکت کند... برابر قانون، هرگز نمیتوان مهره شاه را تعمداً در معرض کیش مهره حریف قرار داد.<br />
<br />
'''قربانی:'''<br />
<br />
هرگاه پیاده یا یکی دیگر از مهرهها، بهمنظور کسب امتیاز – آگاهانه در تیررس دشمن قرار داده شود، بهطوری که توسط حریف گرفته شود، بهآن مهره میگویند «قربانی».<br />
<br />
'''مبادله:'''<br />
<br />
«مبادله» حالتی است که مهرهها با توجه بهارزش آنها با یکدیگر تعویض میشوند... در شکل (B) اگر مبادلهئی بهصورت زیر انجام گیرد:<br />
<br />
{{چپ به راست}}<br />
{| align="center"<br />
|-<br />
| width="100pt"| 1- . . . . . . <br />
| width="100pt"| 1- cd5 – c7 <br />
|-<br />
| 2- F g2 × a8 <br />
| 2- C c7 × a8<br />
|}<br />
{{پایان چپ به راست}}<br />
<br />
<br />
کلاه سیاه بهاصطلاح پس معرکه است و بهطریق اولی از این مبادله سودی نمیبرد. <br />
<br />
<br />
==خطر!==<br />
<br />
'''آگاهی بهارزش مهرهها'''<br />
<br />
حریف شما ناگهان بهپشتی صندلی تکیه میدهد. کمی متعجب بهنظر میرسد. لبخندی بر لبانش نقش بسته است. در این موقع دستش را دراز میکند و وزیر شما را از صحنه نبرد خارج میکند... هرگز تصور نمیکردید وزیرتان بهاین سهولت از میان برداشته شود. قلبتان به تپش درمیآید و عضلات معده منقبض میشود! وزیر نیرومندتان در یک چشم بههم زدن نابود شده و دریافتهاید که بهزودی نبرد را خواهید باخت.<br />
<br />
این یک حادثه ساده و پیش پا افتادهئی است که برای هر مبتدی که علاقه به فراگیری بازی شطرنج دارد، هر از گاه اتفاق میافتد... هیچ بعید نیست که تاکنون بهچنین ماجرائی برخورد کرده باشید و حتماً میدانید که ادامه نبرد بدون حضور وزیر تا چه حد طاقتفرسا است و نیز میدانید که رقیب شما با پیش بودن یک وزیر بهآسانی میتواند شما را زیر حملات کوبنده خود بگیرد و شما این توانائی را ندارید که از موجودیت خود بهدفاع برخیزید... از دست رفتن «وزیر» یک فاجعه است، ولی فراموش نکنید که فدا شدن یک «پیاده» ساده بهسهو نیز ممکن است شما را گرفتار عواقب هولناکی کند! مهرههای شما، توانائیهای شما در عرصه پیکار هستند و باید بهخوبی از آنها مراقبت نمائید و حتی یک پیاده ساده را مهمل نگذارید.<br />
<br />
<br />
==قانونشکنی!==<br />
<br />
در بحثهائی که بهدنبال خواهد آمد، خواهید آموخت که بازی را چگونه شروع کنید... توصیههائی که در حکم قانون است، راه را از چاه بهشما باز مینمایاند... در تمام طول بازی باید مواظب اهمیت مهرهها و ارزش آنها بهمنظور کسب پیروزی، باشید... هرگز فرصت را ضایع نکنید و مهرهئی را بیدلیل دو بار بهحرکت در نیاورید. بهعنوان مثال اگر بازی این چنین شروع شود:<br />
<br />
{{چپ به راست}}<br />
{| align="center"<br />
|-<br />
| width="100pt"| 1- e2 – e4 <br />
| width="100pt"| 1- e7 – e5 <br />
|-<br />
| 2- Cg1 – f3<br />
| 2- Dd8 – h4?<br />
|}<br />
{{پایان چپ به راست}}<br />
<br />
آیا اجباراً اسب را برای بار دوّم بهحرکت در نخواهید آورد و مبادرت بهگرفتن وزیر h4 نخواهید کرد؟ مسلماً بیآن که لحظهئی تردید کنید؛ اسب را برای دومین بار بهجولان در میآورید و وزیر حریف را میگیرید و تصور میکنید خیلی زرنگ و خوش شانس هستید! دلیلتان این است که نمیخواهید اسب را عاطل و باطل در خانهئی محقر و در کنار صحنه باقی بگذارید و ترجیح میدهید با دوّمین حرکت او، وزیر رقیب را از فعالیت معاف بدارید. بله! در چنین موقعیتی، شما بهمنظور دستیابی بهیک وضع بهتر قانونشکنی میکنید... نکته مهم این است که از این قانونشکنی طرفی ببندید و با اطمینان و آگاهی کامل '''توصیه'''هائی را که صورت قانون بهخود گرفتهاند، نادیده بگیرید. والّا گره بر باد زدهاید. '''«توصیه» این است که یک مهره را بیهدف دوبار از جای خود حرکت ندهید.'''<br />
<br />
<br />
==ارزش مهرهها==<br />
<br />
قدرت و اعتبار هر مهره وابسته بهموقعیتی است که روی صفحه شطرنج دارد و طبعاً این اعتبار و قدرت در تمام طول بازی ثابت نیست... یک فیل در طول قطر چنانچه مانعی سر راهش نباشد و بهوسیلهٔ مهرههای همرنگ از کارائیاش کاسته نشده باشد، خیلی راحت میتواند مهرهٔ شاه حریف را مورد تهدید قرار بدهد... تعیین ارزش برای مهرهها کار شایستهئی نیست؛ ولی داشتن اطلاعات مختصری در این مورد سبب خواهد شد که با آگاهی، مهرهها را در صورت ضرورت با یکدیگر مبادله کنیم... بهطبقهبندی زیر توجه کنید:<br />
<br />
'''الف:''' یک «فیل» کم یا بیش مساوی یک «اسب» است.<br />
<br />
'''ب:''' یک مهره درجه دو (اسب یا فیل)، کمی بیش از سه پیاده ارزش دارد.<br />
<br />
'''ج:''' یک مهره درجه دو (مثلاً یک فیل) بهاضافه دو پیاده، برابر یک «رخ» میباشد.<br />
<br />
'''د:''' یک '''فیل''' بهاضافه یک '''اسب،''' برابر است با یک '''رخ''' بهاضافه دو پیاده.<br />
<br />
'''ه:''' دو '''رخ''' برابر است با دو '''فیل''' بهاضافهٔ یک '''اسب.'''<br />
<br />
'''و:''' ارزش وزیر، بیش از یک رخ بهاضافه یک مهره درجه دو است.<br />
<br />
شکل (C) نمودار این ارزشها است.<br />
<br />
<br />
:::'''C'''<br />
<br />
:::♞<br />
<br />
. ♝ . ♝ . ♝ = ♞ - ♟<br />
<br />
♜ = ♝ . ♝ . ♟<br />
<br />
♝ . ♝ . ♜ = ♞ . ♟<br />
<br />
♛ ♞ . ♟ . ♟ = ♜ . ♜ <br />
<br />
. ♟ . ♜ = ♛<br />
<br />
<br />
شکل (D) صفحهٔ شطرنج و طرز قرار گرفتن مهرهها را نشان میدهد.<br />
<br />
[[Image:19-154-1.jpg]]<br />
<br />
<br />
شکل (E) مهرههای سفید و سیاه و علائم اختصاری آن را نشان میدهد.<br />
<br />
[[Image:19-155-2.jpg]]<br />
<br />
<br />
==مسألهٔ شطرنج شماره ۱==<br />
<br />
{{چپچین}}'''سفید ۸ مهره'''{{پایان چپچین}}<br />
<br />
{{چپ به راست}}<br />
Rb1 – Dd1 – Pc2 – Pa5 – Pd6 – Pe6 – Ph6 – Pe7.<br />
{{پایان چپ به راست}}<br />
<br />
{{چپچین}}'''سیاه ۸ مهره'''{{پایان چپچین}}<br />
<br />
{{چپ بهراست}}<br />
Re8 – Pd7 – Pf7 – Ph7 – Pa6 – Pg5 – Pb4 – Cg1.<br />
{{پایان چپ به راست}}<br />
<br />
سفید بازی را شروع و در سه حرکت سیاه را مات میکند.<br />
<br />
<br />
<br />
[[Image:19-155-1.jpg]]<br />
<br />
<br />
==حل مسألهٔ شطرنج شماره ۱==<br />
<br />
سیاه در سه حرکت مات میشود<br />
<br />
{{چپ به راست}}<br />
{|<br />
|-<br />
| width="140pt"| '''سفید''' <br />
| width="140pt"| '''سیاه'''<br />
|-<br />
| 1 – R – b2!<br />
| 1 – p – g4<br />
|-<br />
| 2 – D – d5!<br />
| 2 – pf7 x p<br />
|-<br />
| 3 – D – h5 + + مات<br />
|<br />
|}<br />
{{پایان چپ به راست}}<br />
<br />
{{چپچین}}:اگر{{پایان چپچین}}<br />
<br />
{{چپ به راست}}<br />
{|<br />
|-<br />
| width="140pt"| 1 – . . . . . . <br />
| width="140pt"| 1 – p – b3 <br />
|-<br />
| 2 – D – g4!<br />
| 2 – pd7 x p <br />
|-<br />
| 3 – D – a4 + + مات<br />
|<br />
|}<br />
{{پایان چپ به راست}}<br />
<br />
<br />
{{وسط چین}} '''شماره آینده: قانون حرکت مهرهها'''{{پایان وسط چین}} <br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۱۹]]<br />
[[رده:شطرنج]]<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%D9%94_%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%85%D8%B9_%D9%BE%DB%8C%D8%B4_%D8%A7%D8%B2_%D8%B3%D8%B1%D9%85%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D8%A8%D9%87%E2%80%8C%DA%86%D9%87_%DA%A9%D8%A7%D8%B1_%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%DB%8C%D8%AF%D8%9F&diff=31777بحث:اندیشیدن دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری بهچه کار میآید؟2012-06-02T13:23:13Z<p>Mahyar: صفحهای جدید حاوی ' - در پاورقی اول خواننده به مقالهیی در شمارهی بعد کتاب جمعه ارجاع داده میشو...' ایجاد کرد</p>
<hr />
<div> <br />
- در پاورقی اول خواننده به مقالهیی در شمارهی بعد کتاب جمعه ارجاع داده میشود. لینک را در پاورقی گذاشتم.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۲ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۲۳ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%D9%94_%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%85%D8%B9_%D9%BE%DB%8C%D8%B4_%D8%A7%D8%B2_%D8%B3%D8%B1%D9%85%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D8%A8%D9%87%E2%80%8C%DA%86%D9%87_%DA%A9%D8%A7%D8%B1_%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%DB%8C%D8%AF%D8%9F&diff=31776اندیشیدن دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری بهچه کار میآید؟2012-06-02T13:20:40Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:35-108.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۸]]<br />
[[Image:35-109.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۹]]<br />
[[Image:35-110.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۰]]<br />
[[Image:35-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۱]]<br />
[[Image:35-112.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۲]]<br />
[[Image:35-113.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۳]]<br />
[[Image:35-114.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۴]]<br />
[[Image:35-115.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۵]]<br />
[[Image:35-116.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۶]]<br />
[[Image:35-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:35-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۵]]<br />
<br />
<br />
'''سمیر امین Samir Amin'''<br />
<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
'''سمیر امین''' از متفکران و اقتصاددانان مصری است. کتابها و نوشتههای او بیشک یکی از غنیترین و پربارترین تحلیلهای مارکسیستی را از مسائل امپریالیسم و وابستگی و عقبماندگی در زمان حاضر بهدست میدهد. «جوامع پیش از سرمایهداری و سرمایهداری» یکی از آثار اخیر این نویسنده است که میپردازد بهبحث دربارهٔ «اندیشیدن دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری بهچه کار میآید؟»، «آنچه میتوان از مردمشناسی آموخت»، «چند مسأله مربوط بهروش تحقیق دربارهٔ تاریخ پیش از سرمایهداری»، «رشد متکی بهخود، استقلال اقتصادی دستهجمعی، و نظم اقتصادی نوین بینالمللی»، «آیا بورژوازی هنوز هم طبقهئی متعالی است؟» <br />
<br />
در این شماره ترجمه بحث اول این کتاب بهنظر خوانند گان میرسد. روشن است که ترجمهٔ این متن بهدلیل موافقت مترجم با تمامی نظریات نویسنده نیست، و بیشتر از آن روست که نویسنده بهبحث در مسائلی میپردازد که آشنایی با آنها برای فارسی زبانان میتواند مفید فایده باشد.<br />
{{چپچین}}'''ا. م. جهانی''' {{پایان چپچین}}<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
<br />
۱- در مبارزهٔ ایدئولوژیکی میان کسانی که میخواهند جامعهٔ بشری را تغییر دهند (و بهعبارت دیگر، میخواهند جامعهٔ معینی را در راه جدید معینی اندازند) و کسانی که میخواهند خصائصِ اساسیِ جامعه همواره ثابت بماند و تغییر نپذیرد، از تاریخ میتوان یاری گرفت. من بهاظهار نظرهای کسانی که خود را در فراسوی رویدادها قرار میدهند اعتقادی ندارم زیرا انسانها هستند که تاریخ خود را - ولو در شرائط عینی معین - میسازند. البته من عقیده ندارم که قوانین حاکم بر جامعه همانند قوانین حاکم بر طبیعت عمل میکنند؛ همچنین بهنظام واحدی (cosmogonie) که هم جامعه و هم طبیعت را در بر گیرد (حتی اگر آن را بهنام «ماتریالیسم دیالکتیکی» هم بخوانیم) معتقد نیستم. با این همه اعتقاد دارم که کیفیت تفکرات کسانی که میخواهند جامعه را تغییر دهند بهضرورت بهتر از کیفیت تفکرات کسانی است که میکوشند تا جامعه را در حال رکود نگه دارند. دلیل اعتقادم این است که جامعه همواره تغییر میکند. بنابراین همهٔ آنها که میخواهند جامعه را از حرکت بازدارند کسانی هستند که ناچار این امر بدیهی – یعنی حرکت دائمی جامعه – را انکار میکنند و برای انکار این واقعیت، سعی دارند تا فکر را بهامور جزئی بکشانند تا بهاین وسیله بتوانند از «انتزاع» و «تعمیم» – یعنی دو عمل فکری و ذهنی که برای هر کار عملی ضروری است – اجتناب کنند و طرز تفکری را که مبتنی بر اخلاق افلاطونی یا کنفوسیوسی است جایگزین این دو سازند. <br />
<br />
اما کسانی را هم که در پی تغییر جامعه هستند نباید بهعنوان خدایان شمرد، زیرا میان هدفهائی که بر میگزینند و دنبال میکنند و نتایجی که بهدست میآورند تفاوت بسیار است. <br />
<br />
من میکوشم تا در اینجا ترازنامهای موقت و مختصر، و شاید هم پیشپاافتاده و خطرناک (زیرا ممکن است آماج تیر انتقادهای گوناگون قرار گیرد) از آنچه از تاریخ آموختهام عرضه کنم. من در این کار، همان دیدگاهی را دنبال میکنم که '''شنو''' (chesneaux) مورخ فرانسوی با روشنبینی و شرافت و شهامت بیان کرده است. او میگوید: تنها «زمان کنونی» است که میتواند معنائی به«گذشته» بدهد. بهعلاوه من فکر میکنم که از همان دیدگاه کسانی که خواهان جامعهای بیطبقه هستند سخن میگویم. این نکته را نیز باید بیفزایم که بهعقیدهٔ من مبارزه برای رهائی جامعه از استثمار طبقاتی با مبارزهئی که ملل آسیا و آفریقا برای بدست آوردن آزادی و رهائی خود میکنند پیوندی ناگسستنی دارد. <br />
<br />
۲- از این دیدگاه، بهنظر من درس بزرگی که از تاریخ میتوان گرفت این است که قوانین اساسی حاکم بر جوامع بشری، قوانینی «عام» و «شامل»اند. ولی این «عمومیت» و «شمول» را فقط میتوان از مجموعه و کل تاریخ جهان استنتاج کرد و نهتنها از تاریخ اروپا. مفاهیم علمی را هم که بهوسیلهٔ آنها میتوان این قوانین را بیان کرد نباید از تاریخ غرب انتزاع نمود و سپس آنها را در مورد سایر جوامع بشری بهکار برد. در این چهارچوب، مارکس فقط نخستین عوامل – اما عوامل بسیار اساسی، این برترین سلاح «شناخت» و «مبارزه» – را عرضه میکند. اما نهتنها شناختهای اندکی که در زمان مارکس وجود داشت (زیرا شناخت غرب دربارهٔ دنیای غیراروپایی بسیار اندک بود) بلکه نبودن تجربهٔ مبارزه – مبارزاتی که پس از وی گسترش فراوان یافت – این عوامل را محدود میکنند؛ در حالی که ما معتقدیم که منبع اصلی و اساسیِ شناخت و معرفت، عمل و فعالیت است. دربارهٔ این مسأله، هر وضع دیگری که بگیریم، بهگمان من، ما را بهقشری بودن و ناتوانیِ در عمل و فعالیت خواهد کشاند. <br />
<br />
همچنین میتوان گفت که ماتریالیسم تاریخی، در نتیجهٔ مداخلاتی که ملل آسیا و آفریقا در تاریخ سرمایهداری و سوسیالیستی کردهاند، غنیتر شده است. بهاین سبب مبارزهٔ علیه تفسیرهای محدود مارکسیسم، مبارزه علیه محدود کردن مارکسیسم بهمغرب زمین، نیز قسمتی است از مبارزهئی که برای رهائی اجتماعی و ملّی صورت میگیرد، قسمتی است از مبارزه علیه ایدئولوژی امپریالیستی – ولو اینکه بخواهد در زیر پوشش و نقاب مارکسیسم تجلّی کند. <br />
<br />
۳- نپذیرفتن امور زیر، یعنی انکار و طرد ماتریالیسم تاریخی: <br />
<br />
اول این که: رشد نیروهای مولد، در مرتبهٔ نهایی تحلیل، بر روابط تولید اثر میگذارد. (اما این حکم را باید تفسیر کرد و مشخص ساخت آیا منظور رشد واقعی و بالفعل نیروهای مولد موجود است یا رشد بالقوهٔ آنها؟) <br />
<br />
دوم این که: همهٔ جوامع بشری، با وجود کلیهٔ تفاوتهائی که دارند، مراحل کاملا مشابهی را طی کردهاند یا خواهند کرد (اما همهٔ دشواری در اینجاست که بتوانیم این مراحل را با در نظر گرفتن کل تاریخ بشری مشخص سازیم). <br />
<br />
ترازنامهای که من در این زمینه پیشنهاد میکنم این است که: <br />
<br />
اولاً همهٔ جوامع بشری از سه مرحلهٔ پیدرپی زیر گذر کردهاند: <br />
<br />
:- مرحلهٔ کمونیسم ابتدایی، <br />
<br />
:- شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج، <br />
<br />
:- سرمایهداری. <br />
<br />
همچنین همهٔ آنها بهمرحلهٔ چهارمی نیز پای خواهند گذارد که مرحلهٔ کمونیسم است. <br />
<br />
ثانیاً هر جامعهئی برای اینکه از مرحلهئی بهمرحلهٔ دیگر برسد باید از یک دورهٔ انتقالی بگذرد، و این دورههای انتقالی بهترتیب عبارتند از: <br />
<br />
:- دورهٔ انتقال از شیوههای اشتراکی ابتدائی، <br />
<br />
:- دورهٔ انتقال بهسرمایهداری. <br />
<br />
و همهٔ جوامع باید از دورهٔ انتقال بهسوی کمونیسم (که بهنام دورهٔ سوسیالیستی خوانده میشود) نیز بگذرند. <br />
<br />
سوم اینکه: سرمایه داری، و همچنین کمونیسم، در نتیجهٔ تصادف و اتفاق، یا بههر گونهٔ استثنائی دیگر، پدید نمیآیند بلکه پدید آمدن آنها تابع قاعدهئی انضمامی و ضروری است.<br />
<br />
۴- اکنون نخستین دسته از مسائل را طرح کنیم! <br />
<br />
منظور از '''«مرحلهٔ ضروری»''' چیست؟ <br />
<br />
چنانکه '''دوکوآ''' (Dhoquois) میگوید، کمونیسم ابتدائی یعنی نفی منشائی که آدمی بالضروره داشته است. غیرممکن است بتوان بدون در نظر <br />
رفتن این مرحله، تحول آدمی را از عالم حیوانی بهعالم انسانی تصور کرد. در این مرحله، تحولات مهمی صورت پذیرفتهاند که آثار آنها را هماکنون نیز میتوان مشاهده کرد و شاید که همواره نیز این آثار باقی بمانند (منظورم این است که آدمی بهعنوان «نوع» متمایز از حیوان باقی خواهد ماند و انسان از سیستمهای اجتماعی فراتر خواهد رفت). میخواهم بگویم که بعضی از خصائص انسان شاید در مرحلهٔ کمونیسم نیز باقی بمانند. این خصائص کدامند؟ بهگمان من هنوز، شناخت درستی از این خصائص نداریم و «مردمشناسی» هم چیزی در این باره بهما نمیآموزد زیرا همهٔ نشانهای این مرحله از میان رفتهاند. فقط ممکن است بعضی از این خصائص را در چند جامعهٔ بدوی بازیافت و آنها را برای تدوین تصوراتی در زمینههای فلسفی و روانشناسی پایه قرار داد. فکر میکنم که تا هنگامی که دادههای ما در همین حدّ غیریقینی و بسیار ابتدائی باقی بمانند خطر «علمگرائی» در این زمینه بسیار است. <br />
<br />
۵- بحث دربارهٔ مرحلهئی که من آن را شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج (Mode de production tributaire) نامیدم، بسیار اساسی است. اگر بخواهیم تقسیمبندی متداول در دانشگاهها را بکار بریم، باید بگوئیم که این مرحله برای مورخان جالبتر است تا برای «مردمشناسان»؛ زیرا موضوع بهتاریخ همهٔ تمدنها مربوط میشود و میدانیم که تاریخ همهٔ تمدنها بهشکل کاملا مشخص و قابل تمیز و غیرقابل بحث بر مبانی زیر استوار شده است: <br />
<br />
الف. رشد مهم نیروهای مولد: یعنی کشاورزی بوسیلهٔ مردم اسکانیافته، یعنی کسانی که میتوانند افزون بر تامین نیازها و حفظ بقای خود، مقادیر قابل ملاحظهئی نیز اضافه تولید کنند و از این راه امکان فعالیتهای متعدد دیگری غیر از کشاورزی را – مانند فعالیتهای پیشهوری – فراهم آورند و امکان دهند تا شناختهای فنی و استفادهٔ از وسائل و ابزارها (البته بهجز ماشینها) توسعه یابد. <br />
<br />
ب- پدید آمدن فعالیتهای رشدیافتهٔ غیرتولیدی، متناسب با میزان این اضافه تولید. <br />
<br />
پ. پدید آمدن تقسیم طبقات اجتماعی، بر اساس زیربنای اقتصادی. <br />
<br />
ت. پدید آمدن سازمان «دولت» بهمعنای کامل کلمه (مانند: «دولت–مدینه»، سلطنت، یا امپراطوری) که از حدود روستا فراتر رود. <br />
<br />
من دربارهٔ این مرحله (یعنی جامعهٔ خراجی) اعتقادات زیر را دارم: <br />
<br />
اول این که این مرحله شکلهای بس متعدد و متفاوت دارد.<br />
<br />
دوم این که با وجود این تعدد و تفاوت شکلها، همهٔ جوامع در این مرحله دارای خصائص مشترکی هستند. این خصائص مشترک را میتوان بهطریق زیر حلاصه کرد: دستاندازی بهاضافهٔ تولید و تصاحب آن در نتیجهٔ تسلط عوامل روبنائی امکانپذیر است و آن هم در اقتصادی که در آن ارزش مصرف حاکم باشد. <br />
<br />
سوم این که شیوهٔ اساسی تولید در این مرحله، شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج است. <br />
<br />
چهارم این که شیوهٔ تولید فئودالی یکی از انواع شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج است. <br />
<br />
پنجم این که شیوهٔ تولید بردگی، «استثنائی» بیش نیست و در بیشتر اوقات جنبهٔ «بین مرحلهئی» دارد.<br />
<br />
ششم این که پیچیدگی ساختهای اجتماعی و اقتصادی این مرحله (و بهعلت همین پیچیدگی است که این همه شکلهای گوناگون را در آن میبینیم) موجب میشود که فراسوی روابط تولیدی بیواسطه، روابط مبادلهئی درونی و برونی و روابط داد و ستدی (Rapports marchands) را پدید آورند. <br />
<br />
هفتم این که این مرحله «راکد» نیست بلکه بهعکس رشد قابل ملاحظهٔ نیروهای مولد را - بر پایهٔ روابط تولیدی مبتنی بر خراج - در آن میتوان مشاهده کرد.<br />
<br />
هنگامی که سطح انتزاع ضروری برای تفکر و معرفت را تا بهاین حد تعالی دهیم، دیگر در این چهارچوب نمیتوان اروپا یا چین و یا هند و یا مصر و غیره را بهعنوان «استثناء» شمرد. تکیه بر «مورد خاص» نباید ضرورتِ علمیِ «تعمیم» و «شمول» را از یاد ببرد.<br />
<br />
۶- سرمایهداری را فقط بهاین علت که اکنون بهمقیاس جهانی وجود دارد نباید بهعنوان یک «مرحلهٔ ضروری» بهشمار آورد. منظورم از بهکار بردن صفت «ضروری» این است که همهٔ جوامع مبتنی بر خراج «بالضروره» در مسیر تحول خود روابط تولیدی را که بر اساس آنها رشد یافتهاند (روابطی را که موجب پدید آمدن سرمایهداری شدهاند) مورد سوال قرار میدهند. و میدانیم که در مقایسه با روابط تولیدی موجود در جامعهٔ خراجی فقط روابط سرمایهداری قادر بوده است موجبات رشد جدید نیروهای مولد را فراهم آورد. بهعقیدهٔ من کمترین شکی نمیتوان داشت که سرمایهداری ، اختراعی منحصراً اروپائی نیست و ممکن بود که در چین و یا در جوامع عرب و غیره هم بهوجود آید. تنها علتی که (و باز تأکید میکنم تنها علتی که) موجب شد سرمایهداری در آسیا و آفریقا بهوجود نیاید و ابتدا در اروپا پدید آید این است که اروپا راه تحول عادی قارههای دیگر را سدّ کرد. تسلط اروپا بر قارههای دیگر فقط منحصر بهعصر کنونی و دورهٔ امپریالیسم نیست. ریشههای این تسلط را باید در زمان پیدا شدن سرمایهداری جست زیرا سرمایهداری سیستمی است جهانی که بر انقیاد مناطق پیرامون و استثمار آنها بهخاطر مصالح و رشد سرمایهداری در مناطق مرکزی، استوار است. برای من تردیدی نیست که همهٔ کوششهائی که برای استقرار سرمایهداری صورت گرفته بهطور «استثنائی» و «تصادفی» از جانب اروپا نبوده است و در تحلیل این امر نیز نباید «تحرک» اروپا را در مقابل «بیحرکتی» جوامع سایر قارهها نهاد. چنین تحلیلی - که بسیاری از مارکسیستها هم در بند آن افتادهاند - خلاف اصول اساسیِ ماتریالیسم تاریخی و نمایش طرز فکری است که غرب را مرکز جهان میشمرد و میدانیم که چنین تفکری بهیقین یکی از تجلیات ایدئولوژی سرمایهداری، یکی از تجلیات ایدئولوژی امپریالیستی است. <br />
<br />
از این واقعیت باید نتیجه گرفت که سیستم سرمایهداری همواره بهدو قسمت «مرکز» و «پیرامون» تقسیم خواهد شد. این تضاد در ذات سیستم سرمایهداری نهفته است. از دورهٔ مرکانتیلیستی تا دورهٔ امپریالیستی، «مرکز» و «پیرامون» شکلها و نقشهای متفاوت یافتهاند و هر دو در مراحل گوناگون امپریالیسم تغییر کردهاند. ولی فراموش نباید کرد که «مرکز» و «پیرامون»، دو قطب مخالف تضاد واحدی هستند و همواره در تضاد با یکدیگراند.<br />
<br />
این نکته را نیز یادآور شدیم که: سطح نیروهای مولد در دورهٔ سرمایهداری، و قوانین حاکم بر رشد آنها، بهسوی همگون شدن میروند. علت این همگون شدن این است که شیوهٔ تولید سرمایهداری، بر مبنای ارزش مبادله استوار است و شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج بر مبنای ارزش مصرف. ولی این همگونی همواره ناقص است و در سطح سیستم جهانی عمل نمیکند و شعاع اثر آن به«مراکز» محدود میشود. ساختهای سرمایهداری مرکزی بیش از پیش بهسوی همسان شدن میروند. این همگون شدن، در مقابلِ تفاوت پایدارِ ساختهای پیش از سرمایهداری با یکدیگر، جلب توجه میکند. <br />
<br />
تنها مسألهٔ مربوط بهدورهٔ سرمایهداری که نیاز بهتبیین دارد این است که چرا سرمایهداری ابتدا در اروپا پیدا شد؟ و پاسخ من بهاین پرسش این است که اروپا کمتر پیشرفته بود؛ و نخستین جلوهٔ مهم رشد نابرابر جوامع را در اینجا میتوانیم مشاهده کنیم.<br />
<br />
۷- بهنظر من، مرحلهٔ کمونیسم نیز مرحلهئی است ضروری. اما آیا کمونیسم تنها «مرحلهٔ ضروری» است که امکان دارد در آینده تحقق یابد؟ دربارهٔ این مسأله توضیح زیر لازم است: از این پس رشد نیروهای مولد، بهوسیلهٔ روابط سرمایهداری محدود میشوند؛ خاصه این که سرمایهداری قادر نیست تضاد ذاتی خود را - که در تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» تجلی مینماید - از میان بردارد. آیا چنین وضعی مستلزم از میان رفتن طبقات است؟ تصور نمیکنم که چنین باشد. دورهٔ انتقالی که با از میان رفتن روابط سرمایهداری آغاز میشود، بالضروره و خودبهخود بهکمونیسم نمیانجامد. ممکن است این دورهٔ انقلابی، بهمرحلهٔ نوینی بیانجامد، که در آن هنگام «ضروری» بهنظر خواهد رسید، و شاید در آن ساختِ طبقاتیِ نوینی پدید آید. این مرحله را، که من بهنام «شیوهٔ تولید شوروی» (یا تولید اشتراکی دولتی، و یا بهزبان سادهتر شیوهٔ دولتی) خواندهام، میتوان از هماکنون بهعنوان یک «امکان» مشاهده کرد. امکان دارد که تحولات، هم در «مراکز» و هم در «پیرامونها» در این جهت ادامه یابند. در این حال، در نتیجهٔ تمرکز سرمایه در دست دولت، و همچنین بر اثر از میان رفتن تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» (که تضادی است مخصوص سرمایهداری)، امکان رشد قابل ملاحظهٔ نیروهای مولد بهوجود آید. بههمین سبب، من معتقد نیستم که بتوان این مرحله را «سرمایهداری» شمرد. دربارهٔ این مسائل اساسیِ عصر کنونی باز هم سخن خواهم گفت.<br />
<br />
اما اگر وضع چنین باشد، کمونیسم «مرحلهٔ ضروریِ» بعدی خواهد بود. زیرا رشد نیروهای مولد، بهعلت وجود طبقات، محدود خواهد ماند. معهذا مسلماً مسألهٔ مبارزه برای دست یافتن بهکمونیسم - و مسألهٔ دورهٔ انتقال بهسوی آن - بهترتیب تازهئی طرح خواهد شد. <br />
<br />
آیا کمونیسم شکلهای گوناگون خواهد داشت یا همگون خواهد بود؟ بیتردید هنوز خیلی زود است که بتوان بهاین پرسش پاسخ داد. با این وصف، بهگمان من کمونیسم شکلهای گوناگون خواهد داشت، زیرا کمونیسم بر مبنای ارزش مصرف استوار است. بهعکس، اگر شیوهٔ تولید دولتی برقرار شود، بهاحتمال در همه جا همگون خواهد بود زیرا بر مبنای ارزش مبادله استوار است. تصور میرود که شیوهٔ تولید دولتی، با نیروئی بسیار بیشتر از سرمایهداری، بهسوی همگون کردن برود زیرا تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» را از میان برخواهد داشت.<br />
<br />
۸- اکنون بهدومین دسته از مسائل بپردازیم!<br />
<br />
انتقال از یک «مرحلهٔ ضروری» بهمرحلهٔ دیگر چگونه صورت میپذیرد؟<br />
<br />
دورههای انتقالی، از دورههائی که بهنام «مراحل ضروری» خواندیم بهاین ترتیب متمایز میشوند که عوامل تغییر در دورههای انتقالی، بر عوامل «تولید دوباره» - که در مراحل ضروری مشخصتر میباشند - میچربند. <br />
<br />
البته منظورم از این گفته این نیست که «تولید دوباره» در همهٔ «مراحل ضروری» تضاد را از میان میبرد؛ زیرا بدون در نظر گرفتن تضاد، تغییر - یعنی عاملی که موجب میشود تا ما یک «مرحلهٔ ضروری» را جاودانی نپنداریم - قابل درک نیست. بلکه مقصودم فقط این است که مبارزهٔ طبقاتی در «مراحل ضروری»، در «تولید دوباره» مستحیل میگردد و یکی از عوامل آن میشود. بهعنوان مثال، مبارزهٔ طبقاتی در سرمایهداری - لااقل در مراکز - در بُعد و سطح اقتصادی محدود میگردد و بهاین ترتیب یکی از عوامل «کارکرد» سیستم، و نه یکی از عوامل اضمحلال آن، میشود. بهعکس، در دورههای انتقالی، مبارزهٔ طبقاتی گسترش مییابد و واقعاً در قسمت پیشین صحنه قرار میگیرد. و بههمین معنی است که ما میگوئیم مبارزهٔ طبقاتی «موتور تاریخ» است. <br />
<br />
بنابراین بهنظر میآید که همهٔ «مراحل ضروری» لایتغیر و بیحرکت و راکداند. از این جهت میان اروپا و آسیا و حتی میان گذشته و حال تفاوتی نیست. همهٔ جوامع مرحلهٔ دوم، یعنی جوامع خراجی، نیز راکد بهنظر میآیند. چنانکه '''سوییزی''' میگوید، آنچه را که مارکس دربارهٔ «آسیا» گفته است، دربارهٔ جامعهٔ فئودالی و علیه این عقیده که «غرب موردی است استثنائی» نیز میتوان بهکار بست. البته سرمایهداری، بهخلاف همهٔ جوامع مرحلهٔ دوم، چنین جلوه میکند که در حال تغییر مداوم است و این تغییر مداوم معلول قانون اقتصادی مهمی است که بر آن حکومت میکند. اما این تحول دائمی نیروهای مولد موجب میشود که روابط تولیدی نیز بهطور مداوم خود را با آنها تطبیق دهند؛ و این امر نیز این احساس را بهوجود میآورد که طبق مدعای ایدئولوژی بورژوائی ، سرمایهداری سیستمی است که نمیتوان از آن فرا گذشت. <br />
<br />
۹- همهٔ دورههای انتقالی نیز دارای خصیصهٔ کاملاً بارزی هستند. در هر وضعی، همهٔ تضادها، حرکت و طرز عمل خاصی دارند. ولی سرانجام همهٔ آنها با برقرار شدن سیستمهای «ثابت» از میان میروند. این سیستمهای «ثابت» که در ارتباط با «مراحل ضروری» پدید میآیند، گوناگوناند و هر یک دارای خصیصهئی کاملاً بارز و انضمامی است؛ منتها آنها با آن که خصائص مشترکی نیز دارند، از لحاظ ماهوی یکسان نیستند. چنانکه '''اندرسون''' گفته است «تکوین هر شیوهٔ تولید را از ساخت آن باید تمیز داد». <br />
<br />
۱۰- نخستین دورهٔ انتقالی، دورهٔ گذر جامعهٔ ابتدائی بدون طبقه بهجامعهٔ «خراجی» است. در تقسیم کار متداول در دانشگاهها این موضوع در قلمرو «مردمشناسی» است و من در آینده سعی خواهم کرد ترازنامهٔ کنونیِ یافتههای این علم را بهدست دهم. اما پیدایش طبقات اجتماعی، پیدا شدن دولت، و رشد روابط تسلط و روابط مبتنی بر استثمار در طیفی از موقعیتهای گوناگون، بهتعداد موارد و حتی در جوامع کوچک، تحقق مییابند. اگر بخواهیم بهمجموعهٔ این موقعیتها نامی «عام» بدهیم، بنظر من اصطلاح «شیوههای تولید اشتراکی» مناسبترین اصطلاح است زیرا خصیصهٔ ساختِ «ناتمام» طبقات و دولت، و همچنین اشکال گوناگون مالکیت اشتراکی را منعکس میسازد (بهصفحات بعد مراجعه فرمائید){{نشان|۱}} <br />
<br />
بهاعتقاد من «مردمشناسی» مارکسیستی در بیشتر اوقات از یاد برده است که قلمرو آن، تحقیق دربارهٔ دورهٔ انتقال از کمونیسم بدوی بهجامعهئی است که در آن دولت طبقاتی پدید میآید.<br />
<br />
۱۱- دومین دورهٔ انتقالی، دورهٔ گذر بهسرمایهداری است. در این دوره دو دسته از موارد کاملاً متباین را میتوان یافت. در دسته اول، موارد انتقال بهسوی «سرمایهداری مرکزی» - یعنی دورههای انتقالی ممالک مختلف اروپا و ژاپن - جای دارند. اینجا میدان تاخت و تاز کسانیاست که اعتقاد دارند غرب مرکز جهان است؛ و بهاین گروه باید حتی نام بسیاری از مارکسیستها را نیز افزود. در دستهٔ دوم، موارد انتقال به«سرمایهداری پیرامونی» را مشاهده میکنیم. این موارد بهعلت تسلط سرمایهداری (که همواره عامل بیرون از جامعه است)، حالتی خاص دارند. بهطور کلی، جوامع زیر این سلطه، جوامع «خراجی» و در برخی از موارد بسیار پیشرفتهاند. اما بهطور استثنائی، بعضی از این جوامع زیر سلطه، با آنکه در مرحلهٔ اشتراکی بودهاند، در سیستم سرمایهداری مستحیل شدهاند.<br />
<br />
۱۲- سومین دورهٔ انتقالی، دورهٔ انتقال بهسوی تجارب سوسیالیستی است. این تجارب تاکنون در مناطق پیرامونی (مانند مناطق آسیای مرکزی و کوبا) و یا در مناطق «نیمهپیرامونی» (مانند اتحاد جماهیر شوروی، یوگسلاوی، آلبانی و کشورهای واقع در شرق اروپا) در حال جریانند. در این موارد، یک مورد کاملاً استثنائی هم وجود دارد و آن کمون پاریس است.<br />
<br />
۱۳- تفاوت بسیار مهمی بررسیِ تجارب انتقالهای گذشته (یعنی انتقال بهشیوهٔ خارجی، و انتقال بهشیوهٔ تولید سرمایهداری مرکزی) را از تجارب کنونی (یعنی شکلهای گوناگون انتقال بهشیوهٔ تولید سرمایهداری پیرامونی، و شکلهای گوناگون انتقال بهشیوهٔ تولید سوسیالیستی) متمایز میکند. ما گذشته را فقط از راه تحقیق «علمی» مردمشناسان و مورخان میتوانیم شناخت. اما «اکنون» را اصولاً از طریق عمل و فعالیت میشناسیم (و این عالیترین شیوهٔ شناختن است). مسلماً مردمشناسان و مورخان میتوانند خود را در دیدگاه طبقات انقلابی که در تاریخ فعّال و مؤثر بودهاند قرار دهند و بهتحقیق بپردازند، ولی چنین کوششی با کوشش فعالان و مبارزان شبیه نیست زیرا عالیترین معیار شناخت، یعنی فعالیت، در کوشش مردمشناسان و مورخان مشاهده نمیشود. بههمین سبب نیز، سرانجام با در نظر گرفتن مبارزات کنونی، بهتر میتوان گذشته را دریافت و نه بهعکس. بنابراین، تحقیقات مردمشناسان و مورخان در درجهٔ دوم اهمیت قرار دارد و درسهای حاصل از تجربهٔ فعالان و مبارزان علیه امپریالیسم (که در چهارچوب انتقال بهسوی سرمایهداری پیرامونی فعالیت میکنند) و کسانی که برای «ساختن سوسیالیسم» مبارزه میکنند، بر تحقیقات مردمشناسان و مورخان رجحان دارد{{نشان|۲}}.<br />
<br />
بنابراین نتیجهئی که میگیریم این است که ماتریالیسم تاریخی با تجربهٔ مبارزان، بیشتر از تحقیقات مردمشناسی و تاریخ دانشگاهی غنی میگردد.<br />
<br />
۱۴- آنچه را که در بالا بیان کردم میتوان بهترتیب زیر خلاصه کرد:<br />
<br />
<br />
'''نخستین مرحلهٔ ضروری: کمونیسم بدوی'''<br />
<br />
«نفی منشائی که انسان بالضروره داشته است»؛ نداشتن هیچگونه شناخت از دورهٔ انتقال از عالم حیوانی بهعالَم انسانی. <br />
<br />
<br />
'''نخستین دورهٔ انتقال: جوامع اشتراکی'''<br />
<br />
موضوع مورد بررسی «مردمشناسی». خصیصهٔ «ناتمام بودن» ساخت طبقات و دولت. <br />
<br />
<br />
'''دومین مرحلهٔ ضروری: جوامع خراجی'''<br />
<br />
در این جوامع، شیوهٔ تولیدِ مبتنی بر خراج جنبهٔ مسلط و شکلهای گوناگون دارد. در اقتصاد این جوامع، ارزش مصرف حاکم است. رشد نیروهای مولد در آنها «کُند» ولی مهم است و راکد بهنظر میرسد. تسلط روبنا بر زیربنا، و وجود شکلهای مختلف «دوباره تولید» بهعلت همین سلطه. وجود وضعیتهای خاصّ (مانند بردگی) و مبادلات سودگرانهٔ غیرمسلط. <br />
<br />
<br />
'''دومین دورهٔ انتقال : انتقال بهسرمایهداری'''<br />
<br />
'''-انتقال بهسرمایهداریِ مرکزی:''' وجود وضعیتهای عینی خاص در رابطه با سلطهٔ عوامل موثر در زمینهٔ «دوباره تولید». این مورد، قلمرو بسیار مناسب برای کسانی است که غرب را مرکز جهان میشمارند. نخستین تجلیِ رشد نابرابر.<br />
<br />
'''-انتقال بهسرمایهداری پیرامونی:''' در این مورد میتوان مهمترین درسهای مبارزهٔ ضدامپریالیستی را بهدست آورد.<br />
<br />
<br />
'''سومین مرحلهٔ ضروری: سرمایهداری'''<br />
<br />
رشد فوقالعادهٔ نیروهای مولد: نو شدن مداوم نیروهای مولد و تطبیق یافتن دائمیِ روابط تولید با آنها. تسلط عوامل «دوباره تولید»، کاستی گرفتن مبارزات طبقاتی و محدود شدن و تنزل آنها بهبُعد اقتصادی. استوار بودن اقتصاد جامعه بر مبنای ارزش مبادله، سلطهٔ اقتصاد بر همه چیز. پدید آمدن تضاد ذاتی سرمایهداری میان «مرکز» و «پیرامون»، و میل بهسوی همسانی و همگونی و محدود بودن آن به«مرکز».<br />
<br />
<br />
'''سومین دورهٔ انتقال: سوسیالیسم'''<br />
<br />
جلوهٔ جدید رشد نابرابر. خاص بودن تجارب تاریخی در این دوره، تجارب ناشی از انتقال بهسرمایهداری پیرامونی یا نیمهپیرامونی. سلطهٔ مبارزات طبقاتی و نامشخص بودن انجام آنها.<br />
<br />
<br />
'''چهارمین مرحلهٔ ضروری:'''<br />
<br />
'''نخستین امکان: شیوهٔ تولید دولتی'''، از میان رفتن تضاد «مرکز» و «پیرامون». گسترش همسانی و همگونی: ارزش مبادله بر اقتصاد حاکم میگردد. سلطهٔ روبنا: تمرکز سرمایه در دست دولت. پدید آمدن تضادهای جدید و فراهم شدن شرائط جدید برای «دومین» انتقال احتمالی جامعه.<br />
<br />
'''دومین امکان: کمونیسم'''، گوناگونی اشکال تحقق کمونیسم. برقرار شدن مجدد ارزش مصرف. بقیهٔ مسائل نامعلوماند (و شاید بازگشت بهمسائل جوامع ابتدائی؟) . <br />
<br />
<br />
== پاورقیها ==<br />
#{{پاورقی|۱}}این قسمت در شمارهٔ آینده بهچاپ میرسد. [[آنچه_میتوان_از_مردمشناسی_آموخت|[اینجا]]]<br />
#{{پاورقی|۲}}انجام این مبارزه، تا هنگامی که شیوهٔ دولتی بهتمام کمال و بطور قطعی استقرار نیابد، نامعلوم است.</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%D9%94_%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%85%D8%B9_%D9%BE%DB%8C%D8%B4_%D8%A7%D8%B2_%D8%B3%D8%B1%D9%85%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D8%A8%D9%87%E2%80%8C%DA%86%D9%87_%DA%A9%D8%A7%D8%B1_%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%DB%8C%D8%AF%D8%9F&diff=31775اندیشیدن دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری بهچه کار میآید؟2012-06-02T13:20:07Z<p>Mahyar: بازنگری شد</p>
<hr />
<div>[[Image:35-108.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۸]]<br />
[[Image:35-109.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۹]]<br />
[[Image:35-110.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۰]]<br />
[[Image:35-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۱]]<br />
[[Image:35-112.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۲]]<br />
[[Image:35-113.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۳]]<br />
[[Image:35-114.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۴]]<br />
[[Image:35-115.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۵]]<br />
[[Image:35-116.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۶]]<br />
[[Image:35-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:35-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
'''سمیر امین Samir Amin'''<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
'''سمیر امین''' از متفکران و اقتصاددانان مصری است. کتابها و نوشتههای او بیشک یکی از غنیترین و پربارترین تحلیلهای مارکسیستی را از مسائل امپریالیسم و وابستگی و عقبماندگی در زمان حاضر بهدست میدهد. «جوامع پیش از سرمایهداری و سرمایهداری» یکی از آثار اخیر این نویسنده است که میپردازد بهبحث دربارهٔ «اندیشیدن دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری بهچه کار میآید؟»، «آنچه میتوان از مردمشناسی آموخت»، «چند مسأله مربوط بهروش تحقیق دربارهٔ تاریخ پیش از سرمایهداری»، «رشد متکی بهخود، استقلال اقتصادی دستهجمعی، و نظم اقتصادی نوین بینالمللی»، «آیا بورژوازی هنوز هم طبقهئی متعالی است؟» <br />
<br />
در این شماره ترجمه بحث اول این کتاب بهنظر خوانند گان میرسد. روشن است که ترجمهٔ این متن بهدلیل موافقت مترجم با تمامی نظریات نویسنده نیست، و بیشتر از آن روست که نویسنده بهبحث در مسائلی میپردازد که آشنایی با آنها برای فارسی زبانان میتواند مفید فایده باشد.<br />
{{چپچین}}'''ا. م. جهانی''' {{پایان چپچین}}<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
<br />
۱- در مبارزهٔ ایدئولوژیکی میان کسانی که میخواهند جامعهٔ بشری را تغییر دهند (و بهعبارت دیگر، میخواهند جامعهٔ معینی را در راه جدید معینی اندازند) و کسانی که میخواهند خصائصِ اساسیِ جامعه همواره ثابت بماند و تغییر نپذیرد، از تاریخ میتوان یاری گرفت. من بهاظهار نظرهای کسانی که خود را در فراسوی رویدادها قرار میدهند اعتقادی ندارم زیرا انسانها هستند که تاریخ خود را - ولو در شرائط عینی معین - میسازند. البته من عقیده ندارم که قوانین حاکم بر جامعه همانند قوانین حاکم بر طبیعت عمل میکنند؛ همچنین بهنظام واحدی (cosmogonie) که هم جامعه و هم طبیعت را در بر گیرد (حتی اگر آن را بهنام «ماتریالیسم دیالکتیکی» هم بخوانیم) معتقد نیستم. با این همه اعتقاد دارم که کیفیت تفکرات کسانی که میخواهند جامعه را تغییر دهند بهضرورت بهتر از کیفیت تفکرات کسانی است که میکوشند تا جامعه را در حال رکود نگه دارند. دلیل اعتقادم این است که جامعه همواره تغییر میکند. بنابراین همهٔ آنها که میخواهند جامعه را از حرکت بازدارند کسانی هستند که ناچار این امر بدیهی – یعنی حرکت دائمی جامعه – را انکار میکنند و برای انکار این واقعیت، سعی دارند تا فکر را بهامور جزئی بکشانند تا بهاین وسیله بتوانند از «انتزاع» و «تعمیم» – یعنی دو عمل فکری و ذهنی که برای هر کار عملی ضروری است – اجتناب کنند و طرز تفکری را که مبتنی بر اخلاق افلاطونی یا کنفوسیوسی است جایگزین این دو سازند. <br />
<br />
اما کسانی را هم که در پی تغییر جامعه هستند نباید بهعنوان خدایان شمرد، زیرا میان هدفهائی که بر میگزینند و دنبال میکنند و نتایجی که بهدست میآورند تفاوت بسیار است. <br />
<br />
من میکوشم تا در اینجا ترازنامهای موقت و مختصر، و شاید هم پیشپاافتاده و خطرناک (زیرا ممکن است آماج تیر انتقادهای گوناگون قرار گیرد) از آنچه از تاریخ آموختهام عرضه کنم. من در این کار، همان دیدگاهی را دنبال میکنم که '''شنو''' (chesneaux) مورخ فرانسوی با روشنبینی و شرافت و شهامت بیان کرده است. او میگوید: تنها «زمان کنونی» است که میتواند معنائی به«گذشته» بدهد. بهعلاوه من فکر میکنم که از همان دیدگاه کسانی که خواهان جامعهای بیطبقه هستند سخن میگویم. این نکته را نیز باید بیفزایم که بهعقیدهٔ من مبارزه برای رهائی جامعه از استثمار طبقاتی با مبارزهئی که ملل آسیا و آفریقا برای بدست آوردن آزادی و رهائی خود میکنند پیوندی ناگسستنی دارد. <br />
<br />
۲- از این دیدگاه، بهنظر من درس بزرگی که از تاریخ میتوان گرفت این است که قوانین اساسی حاکم بر جوامع بشری، قوانینی «عام» و «شامل»اند. ولی این «عمومیت» و «شمول» را فقط میتوان از مجموعه و کل تاریخ جهان استنتاج کرد و نهتنها از تاریخ اروپا. مفاهیم علمی را هم که بهوسیلهٔ آنها میتوان این قوانین را بیان کرد نباید از تاریخ غرب انتزاع نمود و سپس آنها را در مورد سایر جوامع بشری بهکار برد. در این چهارچوب، مارکس فقط نخستین عوامل – اما عوامل بسیار اساسی، این برترین سلاح «شناخت» و «مبارزه» – را عرضه میکند. اما نهتنها شناختهای اندکی که در زمان مارکس وجود داشت (زیرا شناخت غرب دربارهٔ دنیای غیراروپایی بسیار اندک بود) بلکه نبودن تجربهٔ مبارزه – مبارزاتی که پس از وی گسترش فراوان یافت – این عوامل را محدود میکنند؛ در حالی که ما معتقدیم که منبع اصلی و اساسیِ شناخت و معرفت، عمل و فعالیت است. دربارهٔ این مسأله، هر وضع دیگری که بگیریم، بهگمان من، ما را بهقشری بودن و ناتوانیِ در عمل و فعالیت خواهد کشاند. <br />
<br />
همچنین میتوان گفت که ماتریالیسم تاریخی، در نتیجهٔ مداخلاتی که ملل آسیا و آفریقا در تاریخ سرمایهداری و سوسیالیستی کردهاند، غنیتر شده است. بهاین سبب مبارزهٔ علیه تفسیرهای محدود مارکسیسم، مبارزه علیه محدود کردن مارکسیسم بهمغرب زمین، نیز قسمتی است از مبارزهئی که برای رهائی اجتماعی و ملّی صورت میگیرد، قسمتی است از مبارزه علیه ایدئولوژی امپریالیستی – ولو اینکه بخواهد در زیر پوشش و نقاب مارکسیسم تجلّی کند. <br />
<br />
۳- نپذیرفتن امور زیر، یعنی انکار و طرد ماتریالیسم تاریخی: <br />
<br />
اول این که: رشد نیروهای مولد، در مرتبهٔ نهایی تحلیل، بر روابط تولید اثر میگذارد. (اما این حکم را باید تفسیر کرد و مشخص ساخت آیا منظور رشد واقعی و بالفعل نیروهای مولد موجود است یا رشد بالقوهٔ آنها؟) <br />
<br />
دوم این که: همهٔ جوامع بشری، با وجود کلیهٔ تفاوتهائی که دارند، مراحل کاملا مشابهی را طی کردهاند یا خواهند کرد (اما همهٔ دشواری در اینجاست که بتوانیم این مراحل را با در نظر گرفتن کل تاریخ بشری مشخص سازیم). <br />
<br />
ترازنامهای که من در این زمینه پیشنهاد میکنم این است که: <br />
<br />
اولاً همهٔ جوامع بشری از سه مرحلهٔ پیدرپی زیر گذر کردهاند: <br />
<br />
:- مرحلهٔ کمونیسم ابتدایی، <br />
<br />
:- شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج، <br />
<br />
:- سرمایهداری. <br />
<br />
همچنین همهٔ آنها بهمرحلهٔ چهارمی نیز پای خواهند گذارد که مرحلهٔ کمونیسم است. <br />
<br />
ثانیاً هر جامعهئی برای اینکه از مرحلهئی بهمرحلهٔ دیگر برسد باید از یک دورهٔ انتقالی بگذرد، و این دورههای انتقالی بهترتیب عبارتند از: <br />
<br />
:- دورهٔ انتقال از شیوههای اشتراکی ابتدائی، <br />
<br />
:- دورهٔ انتقال بهسرمایهداری. <br />
<br />
و همهٔ جوامع باید از دورهٔ انتقال بهسوی کمونیسم (که بهنام دورهٔ سوسیالیستی خوانده میشود) نیز بگذرند. <br />
<br />
سوم اینکه: سرمایه داری، و همچنین کمونیسم، در نتیجهٔ تصادف و اتفاق، یا بههر گونهٔ استثنائی دیگر، پدید نمیآیند بلکه پدید آمدن آنها تابع قاعدهئی انضمامی و ضروری است.<br />
<br />
۴- اکنون نخستین دسته از مسائل را طرح کنیم! <br />
<br />
منظور از '''«مرحلهٔ ضروری»''' چیست؟ <br />
<br />
چنانکه '''دوکوآ''' (Dhoquois) میگوید، کمونیسم ابتدائی یعنی نفی منشائی که آدمی بالضروره داشته است. غیرممکن است بتوان بدون در نظر <br />
رفتن این مرحله، تحول آدمی را از عالم حیوانی بهعالم انسانی تصور کرد. در این مرحله، تحولات مهمی صورت پذیرفتهاند که آثار آنها را هماکنون نیز میتوان مشاهده کرد و شاید که همواره نیز این آثار باقی بمانند (منظورم این است که آدمی بهعنوان «نوع» متمایز از حیوان باقی خواهد ماند و انسان از سیستمهای اجتماعی فراتر خواهد رفت). میخواهم بگویم که بعضی از خصائص انسان شاید در مرحلهٔ کمونیسم نیز باقی بمانند. این خصائص کدامند؟ بهگمان من هنوز، شناخت درستی از این خصائص نداریم و «مردمشناسی» هم چیزی در این باره بهما نمیآموزد زیرا همهٔ نشانهای این مرحله از میان رفتهاند. فقط ممکن است بعضی از این خصائص را در چند جامعهٔ بدوی بازیافت و آنها را برای تدوین تصوراتی در زمینههای فلسفی و روانشناسی پایه قرار داد. فکر میکنم که تا هنگامی که دادههای ما در همین حدّ غیریقینی و بسیار ابتدائی باقی بمانند خطر «علمگرائی» در این زمینه بسیار است. <br />
<br />
۵- بحث دربارهٔ مرحلهئی که من آن را شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج (Mode de production tributaire) نامیدم، بسیار اساسی است. اگر بخواهیم تقسیمبندی متداول در دانشگاهها را بکار بریم، باید بگوئیم که این مرحله برای مورخان جالبتر است تا برای «مردمشناسان»؛ زیرا موضوع بهتاریخ همهٔ تمدنها مربوط میشود و میدانیم که تاریخ همهٔ تمدنها بهشکل کاملا مشخص و قابل تمیز و غیرقابل بحث بر مبانی زیر استوار شده است: <br />
<br />
الف. رشد مهم نیروهای مولد: یعنی کشاورزی بوسیلهٔ مردم اسکانیافته، یعنی کسانی که میتوانند افزون بر تامین نیازها و حفظ بقای خود، مقادیر قابل ملاحظهئی نیز اضافه تولید کنند و از این راه امکان فعالیتهای متعدد دیگری غیر از کشاورزی را – مانند فعالیتهای پیشهوری – فراهم آورند و امکان دهند تا شناختهای فنی و استفادهٔ از وسائل و ابزارها (البته بهجز ماشینها) توسعه یابد. <br />
<br />
ب- پدید آمدن فعالیتهای رشدیافتهٔ غیرتولیدی، متناسب با میزان این اضافه تولید. <br />
<br />
پ. پدید آمدن تقسیم طبقات اجتماعی، بر اساس زیربنای اقتصادی. <br />
<br />
ت. پدید آمدن سازمان «دولت» بهمعنای کامل کلمه (مانند: «دولت–مدینه»، سلطنت، یا امپراطوری) که از حدود روستا فراتر رود. <br />
<br />
من دربارهٔ این مرحله (یعنی جامعهٔ خراجی) اعتقادات زیر را دارم: <br />
<br />
اول این که این مرحله شکلهای بس متعدد و متفاوت دارد.<br />
<br />
دوم این که با وجود این تعدد و تفاوت شکلها، همهٔ جوامع در این مرحله دارای خصائص مشترکی هستند. این خصائص مشترک را میتوان بهطریق زیر حلاصه کرد: دستاندازی بهاضافهٔ تولید و تصاحب آن در نتیجهٔ تسلط عوامل روبنائی امکانپذیر است و آن هم در اقتصادی که در آن ارزش مصرف حاکم باشد. <br />
<br />
سوم این که شیوهٔ اساسی تولید در این مرحله، شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج است. <br />
<br />
چهارم این که شیوهٔ تولید فئودالی یکی از انواع شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج است. <br />
<br />
پنجم این که شیوهٔ تولید بردگی، «استثنائی» بیش نیست و در بیشتر اوقات جنبهٔ «بین مرحلهئی» دارد.<br />
<br />
ششم این که پیچیدگی ساختهای اجتماعی و اقتصادی این مرحله (و بهعلت همین پیچیدگی است که این همه شکلهای گوناگون را در آن میبینیم) موجب میشود که فراسوی روابط تولیدی بیواسطه، روابط مبادلهئی درونی و برونی و روابط داد و ستدی (Rapports marchands) را پدید آورند. <br />
<br />
هفتم این که این مرحله «راکد» نیست بلکه بهعکس رشد قابل ملاحظهٔ نیروهای مولد را - بر پایهٔ روابط تولیدی مبتنی بر خراج - در آن میتوان مشاهده کرد.<br />
<br />
هنگامی که سطح انتزاع ضروری برای تفکر و معرفت را تا بهاین حد تعالی دهیم، دیگر در این چهارچوب نمیتوان اروپا یا چین و یا هند و یا مصر و غیره را بهعنوان «استثناء» شمرد. تکیه بر «مورد خاص» نباید ضرورتِ علمیِ «تعمیم» و «شمول» را از یاد ببرد.<br />
<br />
۶- سرمایهداری را فقط بهاین علت که اکنون بهمقیاس جهانی وجود دارد نباید بهعنوان یک «مرحلهٔ ضروری» بهشمار آورد. منظورم از بهکار بردن صفت «ضروری» این است که همهٔ جوامع مبتنی بر خراج «بالضروره» در مسیر تحول خود روابط تولیدی را که بر اساس آنها رشد یافتهاند (روابطی را که موجب پدید آمدن سرمایهداری شدهاند) مورد سوال قرار میدهند. و میدانیم که در مقایسه با روابط تولیدی موجود در جامعهٔ خراجی فقط روابط سرمایهداری قادر بوده است موجبات رشد جدید نیروهای مولد را فراهم آورد. بهعقیدهٔ من کمترین شکی نمیتوان داشت که سرمایهداری ، اختراعی منحصراً اروپائی نیست و ممکن بود که در چین و یا در جوامع عرب و غیره هم بهوجود آید. تنها علتی که (و باز تأکید میکنم تنها علتی که) موجب شد سرمایهداری در آسیا و آفریقا بهوجود نیاید و ابتدا در اروپا پدید آید این است که اروپا راه تحول عادی قارههای دیگر را سدّ کرد. تسلط اروپا بر قارههای دیگر فقط منحصر بهعصر کنونی و دورهٔ امپریالیسم نیست. ریشههای این تسلط را باید در زمان پیدا شدن سرمایهداری جست زیرا سرمایهداری سیستمی است جهانی که بر انقیاد مناطق پیرامون و استثمار آنها بهخاطر مصالح و رشد سرمایهداری در مناطق مرکزی، استوار است. برای من تردیدی نیست که همهٔ کوششهائی که برای استقرار سرمایهداری صورت گرفته بهطور «استثنائی» و «تصادفی» از جانب اروپا نبوده است و در تحلیل این امر نیز نباید «تحرک» اروپا را در مقابل «بیحرکتی» جوامع سایر قارهها نهاد. چنین تحلیلی - که بسیاری از مارکسیستها هم در بند آن افتادهاند - خلاف اصول اساسیِ ماتریالیسم تاریخی و نمایش طرز فکری است که غرب را مرکز جهان میشمرد و میدانیم که چنین تفکری بهیقین یکی از تجلیات ایدئولوژی سرمایهداری، یکی از تجلیات ایدئولوژی امپریالیستی است. <br />
<br />
از این واقعیت باید نتیجه گرفت که سیستم سرمایهداری همواره بهدو قسمت «مرکز» و «پیرامون» تقسیم خواهد شد. این تضاد در ذات سیستم سرمایهداری نهفته است. از دورهٔ مرکانتیلیستی تا دورهٔ امپریالیستی، «مرکز» و «پیرامون» شکلها و نقشهای متفاوت یافتهاند و هر دو در مراحل گوناگون امپریالیسم تغییر کردهاند. ولی فراموش نباید کرد که «مرکز» و «پیرامون»، دو قطب مخالف تضاد واحدی هستند و همواره در تضاد با یکدیگراند.<br />
<br />
این نکته را نیز یادآور شدیم که: سطح نیروهای مولد در دورهٔ سرمایهداری، و قوانین حاکم بر رشد آنها، بهسوی همگون شدن میروند. علت این همگون شدن این است که شیوهٔ تولید سرمایهداری، بر مبنای ارزش مبادله استوار است و شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج بر مبنای ارزش مصرف. ولی این همگونی همواره ناقص است و در سطح سیستم جهانی عمل نمیکند و شعاع اثر آن به«مراکز» محدود میشود. ساختهای سرمایهداری مرکزی بیش از پیش بهسوی همسان شدن میروند. این همگون شدن، در مقابلِ تفاوت پایدارِ ساختهای پیش از سرمایهداری با یکدیگر، جلب توجه میکند. <br />
<br />
تنها مسألهٔ مربوط بهدورهٔ سرمایهداری که نیاز بهتبیین دارد این است که چرا سرمایهداری ابتدا در اروپا پیدا شد؟ و پاسخ من بهاین پرسش این است که اروپا کمتر پیشرفته بود؛ و نخستین جلوهٔ مهم رشد نابرابر جوامع را در اینجا میتوانیم مشاهده کنیم.<br />
<br />
۷- بهنظر من، مرحلهٔ کمونیسم نیز مرحلهئی است ضروری. اما آیا کمونیسم تنها «مرحلهٔ ضروری» است که امکان دارد در آینده تحقق یابد؟ دربارهٔ این مسأله توضیح زیر لازم است: از این پس رشد نیروهای مولد، بهوسیلهٔ روابط سرمایهداری محدود میشوند؛ خاصه این که سرمایهداری قادر نیست تضاد ذاتی خود را - که در تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» تجلی مینماید - از میان بردارد. آیا چنین وضعی مستلزم از میان رفتن طبقات است؟ تصور نمیکنم که چنین باشد. دورهٔ انتقالی که با از میان رفتن روابط سرمایهداری آغاز میشود، بالضروره و خودبهخود بهکمونیسم نمیانجامد. ممکن است این دورهٔ انقلابی، بهمرحلهٔ نوینی بیانجامد، که در آن هنگام «ضروری» بهنظر خواهد رسید، و شاید در آن ساختِ طبقاتیِ نوینی پدید آید. این مرحله را، که من بهنام «شیوهٔ تولید شوروی» (یا تولید اشتراکی دولتی، و یا بهزبان سادهتر شیوهٔ دولتی) خواندهام، میتوان از هماکنون بهعنوان یک «امکان» مشاهده کرد. امکان دارد که تحولات، هم در «مراکز» و هم در «پیرامونها» در این جهت ادامه یابند. در این حال، در نتیجهٔ تمرکز سرمایه در دست دولت، و همچنین بر اثر از میان رفتن تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» (که تضادی است مخصوص سرمایهداری)، امکان رشد قابل ملاحظهٔ نیروهای مولد بهوجود آید. بههمین سبب، من معتقد نیستم که بتوان این مرحله را «سرمایهداری» شمرد. دربارهٔ این مسائل اساسیِ عصر کنونی باز هم سخن خواهم گفت.<br />
<br />
اما اگر وضع چنین باشد، کمونیسم «مرحلهٔ ضروریِ» بعدی خواهد بود. زیرا رشد نیروهای مولد، بهعلت وجود طبقات، محدود خواهد ماند. معهذا مسلماً مسألهٔ مبارزه برای دست یافتن بهکمونیسم - و مسألهٔ دورهٔ انتقال بهسوی آن - بهترتیب تازهئی طرح خواهد شد. <br />
<br />
آیا کمونیسم شکلهای گوناگون خواهد داشت یا همگون خواهد بود؟ بیتردید هنوز خیلی زود است که بتوان بهاین پرسش پاسخ داد. با این وصف، بهگمان من کمونیسم شکلهای گوناگون خواهد داشت، زیرا کمونیسم بر مبنای ارزش مصرف استوار است. بهعکس، اگر شیوهٔ تولید دولتی برقرار شود، بهاحتمال در همه جا همگون خواهد بود زیرا بر مبنای ارزش مبادله استوار است. تصور میرود که شیوهٔ تولید دولتی، با نیروئی بسیار بیشتر از سرمایهداری، بهسوی همگون کردن برود زیرا تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» را از میان برخواهد داشت.<br />
<br />
۸- اکنون بهدومین دسته از مسائل بپردازیم!<br />
<br />
انتقال از یک «مرحلهٔ ضروری» بهمرحلهٔ دیگر چگونه صورت میپذیرد؟<br />
<br />
دورههای انتقالی، از دورههائی که بهنام «مراحل ضروری» خواندیم بهاین ترتیب متمایز میشوند که عوامل تغییر در دورههای انتقالی، بر عوامل «تولید دوباره» - که در مراحل ضروری مشخصتر میباشند - میچربند. <br />
<br />
البته منظورم از این گفته این نیست که «تولید دوباره» در همهٔ «مراحل ضروری» تضاد را از میان میبرد؛ زیرا بدون در نظر گرفتن تضاد، تغییر - یعنی عاملی که موجب میشود تا ما یک «مرحلهٔ ضروری» را جاودانی نپنداریم - قابل درک نیست. بلکه مقصودم فقط این است که مبارزهٔ طبقاتی در «مراحل ضروری»، در «تولید دوباره» مستحیل میگردد و یکی از عوامل آن میشود. بهعنوان مثال، مبارزهٔ طبقاتی در سرمایهداری - لااقل در مراکز - در بُعد و سطح اقتصادی محدود میگردد و بهاین ترتیب یکی از عوامل «کارکرد» سیستم، و نه یکی از عوامل اضمحلال آن، میشود. بهعکس، در دورههای انتقالی، مبارزهٔ طبقاتی گسترش مییابد و واقعاً در قسمت پیشین صحنه قرار میگیرد. و بههمین معنی است که ما میگوئیم مبارزهٔ طبقاتی «موتور تاریخ» است. <br />
<br />
بنابراین بهنظر میآید که همهٔ «مراحل ضروری» لایتغیر و بیحرکت و راکداند. از این جهت میان اروپا و آسیا و حتی میان گذشته و حال تفاوتی نیست. همهٔ جوامع مرحلهٔ دوم، یعنی جوامع خراجی، نیز راکد بهنظر میآیند. چنانکه '''سوییزی''' میگوید، آنچه را که مارکس دربارهٔ «آسیا» گفته است، دربارهٔ جامعهٔ فئودالی و علیه این عقیده که «غرب موردی است استثنائی» نیز میتوان بهکار بست. البته سرمایهداری، بهخلاف همهٔ جوامع مرحلهٔ دوم، چنین جلوه میکند که در حال تغییر مداوم است و این تغییر مداوم معلول قانون اقتصادی مهمی است که بر آن حکومت میکند. اما این تحول دائمی نیروهای مولد موجب میشود که روابط تولیدی نیز بهطور مداوم خود را با آنها تطبیق دهند؛ و این امر نیز این احساس را بهوجود میآورد که طبق مدعای ایدئولوژی بورژوائی ، سرمایهداری سیستمی است که نمیتوان از آن فرا گذشت. <br />
<br />
۹- همهٔ دورههای انتقالی نیز دارای خصیصهٔ کاملاً بارزی هستند. در هر وضعی، همهٔ تضادها، حرکت و طرز عمل خاصی دارند. ولی سرانجام همهٔ آنها با برقرار شدن سیستمهای «ثابت» از میان میروند. این سیستمهای «ثابت» که در ارتباط با «مراحل ضروری» پدید میآیند، گوناگوناند و هر یک دارای خصیصهئی کاملاً بارز و انضمامی است؛ منتها آنها با آن که خصائص مشترکی نیز دارند، از لحاظ ماهوی یکسان نیستند. چنانکه '''اندرسون''' گفته است «تکوین هر شیوهٔ تولید را از ساخت آن باید تمیز داد». <br />
<br />
۱۰- نخستین دورهٔ انتقالی، دورهٔ گذر جامعهٔ ابتدائی بدون طبقه بهجامعهٔ «خراجی» است. در تقسیم کار متداول در دانشگاهها این موضوع در قلمرو «مردمشناسی» است و من در آینده سعی خواهم کرد ترازنامهٔ کنونیِ یافتههای این علم را بهدست دهم. اما پیدایش طبقات اجتماعی، پیدا شدن دولت، و رشد روابط تسلط و روابط مبتنی بر استثمار در طیفی از موقعیتهای گوناگون، بهتعداد موارد و حتی در جوامع کوچک، تحقق مییابند. اگر بخواهیم بهمجموعهٔ این موقعیتها نامی «عام» بدهیم، بنظر من اصطلاح «شیوههای تولید اشتراکی» مناسبترین اصطلاح است زیرا خصیصهٔ ساختِ «ناتمام» طبقات و دولت، و همچنین اشکال گوناگون مالکیت اشتراکی را منعکس میسازد (بهصفحات بعد مراجعه فرمائید){{نشان|۱}} <br />
<br />
بهاعتقاد من «مردمشناسی» مارکسیستی در بیشتر اوقات از یاد برده است که قلمرو آن، تحقیق دربارهٔ دورهٔ انتقال از کمونیسم بدوی بهجامعهئی است که در آن دولت طبقاتی پدید میآید.<br />
<br />
۱۱- دومین دورهٔ انتقالی، دورهٔ گذر بهسرمایهداری است. در این دوره دو دسته از موارد کاملاً متباین را میتوان یافت. در دسته اول، موارد انتقال بهسوی «سرمایهداری مرکزی» - یعنی دورههای انتقالی ممالک مختلف اروپا و ژاپن - جای دارند. اینجا میدان تاخت و تاز کسانیاست که اعتقاد دارند غرب مرکز جهان است؛ و بهاین گروه باید حتی نام بسیاری از مارکسیستها را نیز افزود. در دستهٔ دوم، موارد انتقال به«سرمایهداری پیرامونی» را مشاهده میکنیم. این موارد بهعلت تسلط سرمایهداری (که همواره عامل بیرون از جامعه است)، حالتی خاص دارند. بهطور کلی، جوامع زیر این سلطه، جوامع «خراجی» و در برخی از موارد بسیار پیشرفتهاند. اما بهطور استثنائی، بعضی از این جوامع زیر سلطه، با آنکه در مرحلهٔ اشتراکی بودهاند، در سیستم سرمایهداری مستحیل شدهاند.<br />
<br />
۱۲- سومین دورهٔ انتقالی، دورهٔ انتقال بهسوی تجارب سوسیالیستی است. این تجارب تاکنون در مناطق پیرامونی (مانند مناطق آسیای مرکزی و کوبا) و یا در مناطق «نیمهپیرامونی» (مانند اتحاد جماهیر شوروی، یوگسلاوی، آلبانی و کشورهای واقع در شرق اروپا) در حال جریانند. در این موارد، یک مورد کاملاً استثنائی هم وجود دارد و آن کمون پاریس است.<br />
<br />
۱۳- تفاوت بسیار مهمی بررسیِ تجارب انتقالهای گذشته (یعنی انتقال بهشیوهٔ خارجی، و انتقال بهشیوهٔ تولید سرمایهداری مرکزی) را از تجارب کنونی (یعنی شکلهای گوناگون انتقال بهشیوهٔ تولید سرمایهداری پیرامونی، و شکلهای گوناگون انتقال بهشیوهٔ تولید سوسیالیستی) متمایز میکند. ما گذشته را فقط از راه تحقیق «علمی» مردمشناسان و مورخان میتوانیم شناخت. اما «اکنون» را اصولاً از طریق عمل و فعالیت میشناسیم (و این عالیترین شیوهٔ شناختن است). مسلماً مردمشناسان و مورخان میتوانند خود را در دیدگاه طبقات انقلابی که در تاریخ فعّال و مؤثر بودهاند قرار دهند و بهتحقیق بپردازند، ولی چنین کوششی با کوشش فعالان و مبارزان شبیه نیست زیرا عالیترین معیار شناخت، یعنی فعالیت، در کوشش مردمشناسان و مورخان مشاهده نمیشود. بههمین سبب نیز، سرانجام با در نظر گرفتن مبارزات کنونی، بهتر میتوان گذشته را دریافت و نه بهعکس. بنابراین، تحقیقات مردمشناسان و مورخان در درجهٔ دوم اهمیت قرار دارد و درسهای حاصل از تجربهٔ فعالان و مبارزان علیه امپریالیسم (که در چهارچوب انتقال بهسوی سرمایهداری پیرامونی فعالیت میکنند) و کسانی که برای «ساختن سوسیالیسم» مبارزه میکنند، بر تحقیقات مردمشناسان و مورخان رجحان دارد{{نشان|۲}}.<br />
<br />
بنابراین نتیجهئی که میگیریم این است که ماتریالیسم تاریخی با تجربهٔ مبارزان، بیشتر از تحقیقات مردمشناسی و تاریخ دانشگاهی غنی میگردد.<br />
<br />
۱۴- آنچه را که در بالا بیان کردم میتوان بهترتیب زیر خلاصه کرد:<br />
<br />
<br />
'''نخستین مرحلهٔ ضروری: کمونیسم بدوی'''<br />
<br />
«نفی منشائی که انسان بالضروره داشته است»؛ نداشتن هیچگونه شناخت از دورهٔ انتقال از عالم حیوانی بهعالَم انسانی. <br />
<br />
<br />
'''نخستین دورهٔ انتقال: جوامع اشتراکی'''<br />
<br />
موضوع مورد بررسی «مردمشناسی». خصیصهٔ «ناتمام بودن» ساخت طبقات و دولت. <br />
<br />
<br />
'''دومین مرحلهٔ ضروری: جوامع خراجی'''<br />
<br />
در این جوامع، شیوهٔ تولیدِ مبتنی بر خراج جنبهٔ مسلط و شکلهای گوناگون دارد. در اقتصاد این جوامع، ارزش مصرف حاکم است. رشد نیروهای مولد در آنها «کُند» ولی مهم است و راکد بهنظر میرسد. تسلط روبنا بر زیربنا، و وجود شکلهای مختلف «دوباره تولید» بهعلت همین سلطه. وجود وضعیتهای خاصّ (مانند بردگی) و مبادلات سودگرانهٔ غیرمسلط. <br />
<br />
<br />
'''دومین دورهٔ انتقال : انتقال بهسرمایهداری'''<br />
<br />
'''-انتقال بهسرمایهداریِ مرکزی:''' وجود وضعیتهای عینی خاص در رابطه با سلطهٔ عوامل موثر در زمینهٔ «دوباره تولید». این مورد، قلمرو بسیار مناسب برای کسانی است که غرب را مرکز جهان میشمارند. نخستین تجلیِ رشد نابرابر.<br />
<br />
'''-انتقال بهسرمایهداری پیرامونی:''' در این مورد میتوان مهمترین درسهای مبارزهٔ ضدامپریالیستی را بهدست آورد.<br />
<br />
<br />
'''سومین مرحلهٔ ضروری: سرمایهداری'''<br />
<br />
رشد فوقالعادهٔ نیروهای مولد: نو شدن مداوم نیروهای مولد و تطبیق یافتن دائمیِ روابط تولید با آنها. تسلط عوامل «دوباره تولید»، کاستی گرفتن مبارزات طبقاتی و محدود شدن و تنزل آنها بهبُعد اقتصادی. استوار بودن اقتصاد جامعه بر مبنای ارزش مبادله، سلطهٔ اقتصاد بر همه چیز. پدید آمدن تضاد ذاتی سرمایهداری میان «مرکز» و «پیرامون»، و میل بهسوی همسانی و همگونی و محدود بودن آن به«مرکز».<br />
<br />
<br />
'''سومین دورهٔ انتقال: سوسیالیسم'''<br />
<br />
جلوهٔ جدید رشد نابرابر. خاص بودن تجارب تاریخی در این دوره، تجارب ناشی از انتقال بهسرمایهداری پیرامونی یا نیمهپیرامونی. سلطهٔ مبارزات طبقاتی و نامشخص بودن انجام آنها.<br />
<br />
<br />
'''چهارمین مرحلهٔ ضروری:'''<br />
<br />
'''نخستین امکان: شیوهٔ تولید دولتی'''، از میان رفتن تضاد «مرکز» و «پیرامون». گسترش همسانی و همگونی: ارزش مبادله بر اقتصاد حاکم میگردد. سلطهٔ روبنا: تمرکز سرمایه در دست دولت. پدید آمدن تضادهای جدید و فراهم شدن شرائط جدید برای «دومین» انتقال احتمالی جامعه.<br />
<br />
'''دومین امکان: کمونیسم'''، گوناگونی اشکال تحقق کمونیسم. برقرار شدن مجدد ارزش مصرف. بقیهٔ مسائل نامعلوماند (و شاید بازگشت بهمسائل جوامع ابتدائی؟) . <br />
<br />
<br />
== پاورقیها ==<br />
#{{پاورقی|۱}}این قسمت در شمارهٔ آینده بهچاپ میرسد. [[آنچه_میتوان_از_مردمشناسی_آموخت|[اینجا]]]<br />
#{{پاورقی|۲}}انجام این مبارزه، تا هنگامی که شیوهٔ دولتی بهتمام کمال و بطور قطعی استقرار نیابد، نامعلوم است.</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%D9%94_%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%85%D8%B9_%D9%BE%DB%8C%D8%B4_%D8%A7%D8%B2_%D8%B3%D8%B1%D9%85%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D8%A8%D9%87%E2%80%8C%DA%86%D9%87_%DA%A9%D8%A7%D8%B1_%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%DB%8C%D8%AF%D8%9F&diff=31774اندیشیدن دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری بهچه کار میآید؟2012-06-02T13:18:52Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:35-108.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۸]]<br />
[[Image:35-109.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۹]]<br />
[[Image:35-110.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۰]]<br />
[[Image:35-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۱]]<br />
[[Image:35-112.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۲]]<br />
[[Image:35-113.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۳]]<br />
[[Image:35-114.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۴]]<br />
[[Image:35-115.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۵]]<br />
[[Image:35-116.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۶]]<br />
[[Image:35-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:35-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
'''سمیر امین Samir Amin'''<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
::'''سمیر امین''' از متفکران و اقتصاددانان مصری است. کتابها و نوشتههای او بیشک یکی از غنیترین و پربارترین تحلیلهای مارکسیستی را از مسائل امپریالیسم و وابستگی و عقبماندگی در زمان حاضر بهدست میدهد. «جوامع پیش از سرمایهداری و سرمایهداری» یکی از آثار اخیر این نویسنده است که میپردازد بهبحث دربارهٔ «اندیشیدن دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری بهچه کار میآید؟»، «آنچه میتوان از مردمشناسی آموخت»، «چند مسأله مربوط بهروش تحقیق دربارهٔ تاریخ پیش از سرمایهداری»، «رشد متکی بهخود، استقلال اقتصادی دستهجمعی، و نظم اقتصادی نوین بینالمللی»، «آیا بورژوازی هنوز هم طبقهئی متعالی است؟» <br />
<br />
::در این شماره ترجمه بحث اول این کتاب بهنظر خوانند گان میرسد. روشن است که ترجمهٔ این متن بهدلیل موافقت مترجم با تمامی نظریات نویسنده نیست، و بیشتر از آن روست که نویسنده بهبحث در مسائلی میپردازد که آشنایی با آنها برای فارسی زبانان میتواند مفید فایده باشد.<br />
{{چپچین}}'''ا. م. جهانی''' {{پایان چپچین}}<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
<br />
۱- در مبارزهٔ ایدئولوژیکی میان کسانی که میخواهند جامعهٔ بشری را تغییر دهند (و بهعبارت دیگر، میخواهند جامعهٔ معینی را در راه جدید معینی اندازند) و کسانی که میخواهند خصائصِ اساسیِ جامعه همواره ثابت بماند و تغییر نپذیرد، از تاریخ میتوان یاری گرفت. من بهاظهار نظرهای کسانی که خود را در فراسوی رویدادها قرار میدهند اعتقادی ندارم زیرا انسانها هستند که تاریخ خود را - ولو در شرائط عینی معین - میسازند. البته من عقیده ندارم که قوانین حاکم بر جامعه همانند قوانین حاکم بر طبیعت عمل میکنند؛ همچنین بهنظام واحدی (cosmogonie) که هم جامعه و هم طبیعت را در بر گیرد (حتی اگر آن را بهنام «ماتریالیسم دیالکتیکی» هم بخوانیم) معتقد نیستم. با این همه اعتقاد دارم که کیفیت تفکرات کسانی که میخواهند جامعه را تغییر دهند بهضرورت بهتر از کیفیت تفکرات کسانی است که میکوشند تا جامعه را در حال رکود نگه دارند. دلیل اعتقادم این است که جامعه همواره تغییر میکند. بنابراین همهٔ آنها که میخواهند جامعه را از حرکت بازدارند کسانی هستند که ناچار این امر بدیهی – یعنی حرکت دائمی جامعه – را انکار میکنند و برای انکار این واقعیت، سعی دارند تا فکر را بهامور جزئی بکشانند تا بهاین وسیله بتوانند از «انتزاع» و «تعمیم» – یعنی دو عمل فکری و ذهنی که برای هر کار عملی ضروری است – اجتناب کنند و طرز تفکری را که مبتنی بر اخلاق افلاطونی یا کنفوسیوسی است جایگزین این دو سازند. <br />
<br />
اما کسانی را هم که در پی تغییر جامعه هستند نباید بهعنوان خدایان شمرد، زیرا میان هدفهائی که بر میگزینند و دنبال میکنند و نتایجی که بهدست میآورند تفاوت بسیار است. <br />
<br />
من میکوشم تا در اینجا ترازنامهای موقت و مختصر، و شاید هم پیشپاافتاده و خطرناک (زیرا ممکن است آماج تیر انتقادهای گوناگون قرار گیرد) از آنچه از تاریخ آموختهام عرضه کنم. من در این کار، همان دیدگاهی را دنبال میکنم که '''شنو''' (chesneaux) مورخ فرانسوی با روشنبینی و شرافت و شهامت بیان کرده است. او میگوید: تنها «زمان کنونی» است که میتواند معنائی به«گذشته» بدهد. بهعلاوه من فکر میکنم که از همان دیدگاه کسانی که خواهان جامعهای بیطبقه هستند سخن میگویم. این نکته را نیز باید بیفزایم که بهعقیدهٔ من مبارزه برای رهائی جامعه از استثمار طبقاتی با مبارزهئی که ملل آسیا و آفریقا برای بدست آوردن آزادی و رهائی خود میکنند پیوندی ناگسستنی دارد. <br />
<br />
۲- از این دیدگاه، بهنظر من درس بزرگی که از تاریخ میتوان گرفت این است که قوانین اساسی حاکم بر جوامع بشری، قوانینی «عام» و «شامل»اند. ولی این «عمومیت» و «شمول» را فقط میتوان از مجموعه و کل تاریخ جهان استنتاج کرد و نهتنها از تاریخ اروپا. مفاهیم علمی را هم که بهوسیلهٔ آنها میتوان این قوانین را بیان کرد نباید از تاریخ غرب انتزاع نمود و سپس آنها را در مورد سایر جوامع بشری بهکار برد. در این چهارچوب، مارکس فقط نخستین عوامل – اما عوامل بسیار اساسی، این برترین سلاح «شناخت» و «مبارزه» – را عرضه میکند. اما نهتنها شناختهای اندکی که در زمان مارکس وجود داشت (زیرا شناخت غرب دربارهٔ دنیای غیراروپایی بسیار اندک بود) بلکه نبودن تجربهٔ مبارزه – مبارزاتی که پس از وی گسترش فراوان یافت – این عوامل را محدود میکنند؛ در حالی که ما معتقدیم که منبع اصلی و اساسیِ شناخت و معرفت، عمل و فعالیت است. دربارهٔ این مسأله، هر وضع دیگری که بگیریم، بهگمان من، ما را بهقشری بودن و ناتوانیِ در عمل و فعالیت خواهد کشاند. <br />
<br />
همچنین میتوان گفت که ماتریالیسم تاریخی، در نتیجهٔ مداخلاتی که ملل آسیا و آفریقا در تاریخ سرمایهداری و سوسیالیستی کردهاند، غنیتر شده است. بهاین سبب مبارزهٔ علیه تفسیرهای محدود مارکسیسم، مبارزه علیه محدود کردن مارکسیسم بهمغرب زمین، نیز قسمتی است از مبارزهئی که برای رهائی اجتماعی و ملّی صورت میگیرد، قسمتی است از مبارزه علیه ایدئولوژی امپریالیستی – ولو اینکه بخواهد در زیر پوشش و نقاب مارکسیسم تجلّی کند. <br />
<br />
۳- نپذیرفتن امور زیر، یعنی انکار و طرد ماتریالیسم تاریخی: <br />
<br />
اول این که: رشد نیروهای مولد، در مرتبهٔ نهایی تحلیل، بر روابط تولید اثر میگذارد. (اما این حکم را باید تفسیر کرد و مشخص ساخت آیا منظور رشد واقعی و بالفعل نیروهای مولد موجود است یا رشد بالقوهٔ آنها؟) <br />
<br />
دوم این که: همهٔ جوامع بشری، با وجود کلیهٔ تفاوتهائی که دارند، مراحل کاملا مشابهی را طی کردهاند یا خواهند کرد (اما همهٔ دشواری در اینجاست که بتوانیم این مراحل را با در نظر گرفتن کل تاریخ بشری مشخص سازیم). <br />
<br />
ترازنامهای که من در این زمینه پیشنهاد میکنم این است که: <br />
<br />
اولاً همهٔ جوامع بشری از سه مرحلهٔ پیدرپی زیر گذر کردهاند: <br />
<br />
:- مرحلهٔ کمونیسم ابتدایی، <br />
<br />
:- شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج، <br />
<br />
:- سرمایهداری. <br />
<br />
همچنین همهٔ آنها بهمرحلهٔ چهارمی نیز پای خواهند گذارد که مرحلهٔ کمونیسم است. <br />
<br />
ثانیاً هر جامعهئی برای اینکه از مرحلهئی بهمرحلهٔ دیگر برسد باید از یک دورهٔ انتقالی بگذرد، و این دورههای انتقالی بهترتیب عبارتند از: <br />
<br />
:- دورهٔ انتقال از شیوههای اشتراکی ابتدائی، <br />
<br />
:- دورهٔ انتقال بهسرمایهداری. <br />
<br />
و همهٔ جوامع باید از دورهٔ انتقال بهسوی کمونیسم (که بهنام دورهٔ سوسیالیستی خوانده میشود) نیز بگذرند. <br />
<br />
سوم اینکه: سرمایه داری، و همچنین کمونیسم، در نتیجهٔ تصادف و اتفاق، یا بههر گونهٔ استثنائی دیگر، پدید نمیآیند بلکه پدید آمدن آنها تابع قاعدهئی انضمامی و ضروری است.<br />
<br />
۴- اکنون نخستین دسته از مسائل را طرح کنیم! <br />
<br />
منظور از '''«مرحلهٔ ضروری»''' چیست؟ <br />
<br />
چنانکه '''دوکوآ''' (Dhoquois) میگوید، کمونیسم ابتدائی یعنی نفی منشائی که آدمی بالضروره داشته است. غیرممکن است بتوان بدون در نظر <br />
رفتن این مرحله، تحول آدمی را از عالم حیوانی بهعالم انسانی تصور کرد. در این مرحله، تحولات مهمی صورت پذیرفتهاند که آثار آنها را هماکنون نیز میتوان مشاهده کرد و شاید که همواره نیز این آثار باقی بمانند (منظورم این است که آدمی بهعنوان «نوع» متمایز از حیوان باقی خواهد ماند و انسان از سیستمهای اجتماعی فراتر خواهد رفت). میخواهم بگویم که بعضی از خصائص انسان شاید در مرحلهٔ کمونیسم نیز باقی بمانند. این خصائص کدامند؟ بهگمان من هنوز، شناخت درستی از این خصائص نداریم و «مردمشناسی» هم چیزی در این باره بهما نمیآموزد زیرا همهٔ نشانهای این مرحله از میان رفتهاند. فقط ممکن است بعضی از این خصائص را در چند جامعهٔ بدوی بازیافت و آنها را برای تدوین تصوراتی در زمینههای فلسفی و روانشناسی پایه قرار داد. فکر میکنم که تا هنگامی که دادههای ما در همین حدّ غیریقینی و بسیار ابتدائی باقی بمانند خطر «علمگرائی» در این زمینه بسیار است. <br />
<br />
۵- بحث دربارهٔ مرحلهئی که من آن را شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج (Mode de production tributaire) نامیدم، بسیار اساسی است. اگر بخواهیم تقسیمبندی متداول در دانشگاهها را بکار بریم، باید بگوئیم که این مرحله برای مورخان جالبتر است تا برای «مردمشناسان»؛ زیرا موضوع بهتاریخ همهٔ تمدنها مربوط میشود و میدانیم که تاریخ همهٔ تمدنها بهشکل کاملا مشخص و قابل تمیز و غیرقابل بحث بر مبانی زیر استوار شده است: <br />
<br />
الف. رشد مهم نیروهای مولد: یعنی کشاورزی بوسیلهٔ مردم اسکانیافته، یعنی کسانی که میتوانند افزون بر تامین نیازها و حفظ بقای خود، مقادیر قابل ملاحظهئی نیز اضافه تولید کنند و از این راه امکان فعالیتهای متعدد دیگری غیر از کشاورزی را – مانند فعالیتهای پیشهوری – فراهم آورند و امکان دهند تا شناختهای فنی و استفادهٔ از وسائل و ابزارها (البته بهجز ماشینها) توسعه یابد. <br />
<br />
ب- پدید آمدن فعالیتهای رشدیافتهٔ غیرتولیدی، متناسب با میزان این اضافه تولید. <br />
<br />
پ. پدید آمدن تقسیم طبقات اجتماعی، بر اساس زیربنای اقتصادی. <br />
<br />
ت. پدید آمدن سازمان «دولت» بهمعنای کامل کلمه (مانند: «دولت–مدینه»، سلطنت، یا امپراطوری) که از حدود روستا فراتر رود. <br />
<br />
من دربارهٔ این مرحله (یعنی جامعهٔ خراجی) اعتقادات زیر را دارم: <br />
<br />
اول این که این مرحله شکلهای بس متعدد و متفاوت دارد.<br />
<br />
دوم این که با وجود این تعدد و تفاوت شکلها، همهٔ جوامع در این مرحله دارای خصائص مشترکی هستند. این خصائص مشترک را میتوان بهطریق زیر حلاصه کرد: دستاندازی بهاضافهٔ تولید و تصاحب آن در نتیجهٔ تسلط عوامل روبنائی امکانپذیر است و آن هم در اقتصادی که در آن ارزش مصرف حاکم باشد. <br />
<br />
سوم این که شیوهٔ اساسی تولید در این مرحله، شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج است. <br />
<br />
چهارم این که شیوهٔ تولید فئودالی یکی از انواع شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج است. <br />
<br />
پنجم این که شیوهٔ تولید بردگی، «استثنائی» بیش نیست و در بیشتر اوقات جنبهٔ «بین مرحلهئی» دارد.<br />
<br />
ششم این که پیچیدگی ساختهای اجتماعی و اقتصادی این مرحله (و بهعلت همین پیچیدگی است که این همه شکلهای گوناگون را در آن میبینیم) موجب میشود که فراسوی روابط تولیدی بیواسطه، روابط مبادلهئی درونی و برونی و روابط داد و ستدی (Rapports marchands) را پدید آورند. <br />
<br />
هفتم این که این مرحله «راکد» نیست بلکه بهعکس رشد قابل ملاحظهٔ نیروهای مولد را - بر پایهٔ روابط تولیدی مبتنی بر خراج - در آن میتوان مشاهده کرد.<br />
<br />
هنگامی که سطح انتزاع ضروری برای تفکر و معرفت را تا بهاین حد تعالی دهیم، دیگر در این چهارچوب نمیتوان اروپا یا چین و یا هند و یا مصر و غیره را بهعنوان «استثناء» شمرد. تکیه بر «مورد خاص» نباید ضرورتِ علمیِ «تعمیم» و «شمول» را از یاد ببرد.<br />
<br />
۶- سرمایهداری را فقط بهاین علت که اکنون بهمقیاس جهانی وجود دارد نباید بهعنوان یک «مرحلهٔ ضروری» بهشمار آورد. منظورم از بهکار بردن صفت «ضروری» این است که همهٔ جوامع مبتنی بر خراج «بالضروره» در مسیر تحول خود روابط تولیدی را که بر اساس آنها رشد یافتهاند (روابطی را که موجب پدید آمدن سرمایهداری شدهاند) مورد سوال قرار میدهند. و میدانیم که در مقایسه با روابط تولیدی موجود در جامعهٔ خراجی فقط روابط سرمایهداری قادر بوده است موجبات رشد جدید نیروهای مولد را فراهم آورد. بهعقیدهٔ من کمترین شکی نمیتوان داشت که سرمایهداری ، اختراعی منحصراً اروپائی نیست و ممکن بود که در چین و یا در جوامع عرب و غیره هم بهوجود آید. تنها علتی که (و باز تأکید میکنم تنها علتی که) موجب شد سرمایهداری در آسیا و آفریقا بهوجود نیاید و ابتدا در اروپا پدید آید این است که اروپا راه تحول عادی قارههای دیگر را سدّ کرد. تسلط اروپا بر قارههای دیگر فقط منحصر بهعصر کنونی و دورهٔ امپریالیسم نیست. ریشههای این تسلط را باید در زمان پیدا شدن سرمایهداری جست زیرا سرمایهداری سیستمی است جهانی که بر انقیاد مناطق پیرامون و استثمار آنها بهخاطر مصالح و رشد سرمایهداری در مناطق مرکزی، استوار است. برای من تردیدی نیست که همهٔ کوششهائی که برای استقرار سرمایهداری صورت گرفته بهطور «استثنائی» و «تصادفی» از جانب اروپا نبوده است و در تحلیل این امر نیز نباید «تحرک» اروپا را در مقابل «بیحرکتی» جوامع سایر قارهها نهاد. چنین تحلیلی - که بسیاری از مارکسیستها هم در بند آن افتادهاند - خلاف اصول اساسیِ ماتریالیسم تاریخی و نمایش طرز فکری است که غرب را مرکز جهان میشمرد و میدانیم که چنین تفکری بهیقین یکی از تجلیات ایدئولوژی سرمایهداری، یکی از تجلیات ایدئولوژی امپریالیستی است. <br />
<br />
از این واقعیت باید نتیجه گرفت که سیستم سرمایهداری همواره بهدو قسمت «مرکز» و «پیرامون» تقسیم خواهد شد. این تضاد در ذات سیستم سرمایهداری نهفته است. از دورهٔ مرکانتیلیستی تا دورهٔ امپریالیستی، «مرکز» و «پیرامون» شکلها و نقشهای متفاوت یافتهاند و هر دو در مراحل گوناگون امپریالیسم تغییر کردهاند. ولی فراموش نباید کرد که «مرکز» و «پیرامون»، دو قطب مخالف تضاد واحدی هستند و همواره در تضاد با یکدیگراند.<br />
<br />
این نکته را نیز یادآور شدیم که: سطح نیروهای مولد در دورهٔ سرمایهداری، و قوانین حاکم بر رشد آنها، بهسوی همگون شدن میروند. علت این همگون شدن این است که شیوهٔ تولید سرمایهداری، بر مبنای ارزش مبادله استوار است و شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج بر مبنای ارزش مصرف. ولی این همگونی همواره ناقص است و در سطح سیستم جهانی عمل نمیکند و شعاع اثر آن به«مراکز» محدود میشود. ساختهای سرمایهداری مرکزی بیش از پیش بهسوی همسان شدن میروند. این همگون شدن، در مقابلِ تفاوت پایدارِ ساختهای پیش از سرمایهداری با یکدیگر، جلب توجه میکند. <br />
<br />
تنها مسألهٔ مربوط بهدورهٔ سرمایهداری که نیاز بهتبیین دارد این است که چرا سرمایهداری ابتدا در اروپا پیدا شد؟ و پاسخ من بهاین پرسش این است که اروپا کمتر پیشرفته بود؛ و نخستین جلوهٔ مهم رشد نابرابر جوامع را در اینجا میتوانیم مشاهده کنیم.<br />
<br />
۷- بهنظر من، مرحلهٔ کمونیسم نیز مرحلهئی است ضروری. اما آیا کمونیسم تنها «مرحلهٔ ضروری» است که امکان دارد در آینده تحقق یابد؟ دربارهٔ این مسأله توضیح زیر لازم است: از این پس رشد نیروهای مولد، بهوسیلهٔ روابط سرمایهداری محدود میشوند؛ خاصه این که سرمایهداری قادر نیست تضاد ذاتی خود را - که در تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» تجلی مینماید - از میان بردارد. آیا چنین وضعی مستلزم از میان رفتن طبقات است؟ تصور نمیکنم که چنین باشد. دورهٔ انتقالی که با از میان رفتن روابط سرمایهداری آغاز میشود، بالضروره و خودبهخود بهکمونیسم نمیانجامد. ممکن است این دورهٔ انقلابی، بهمرحلهٔ نوینی بیانجامد، که در آن هنگام «ضروری» بهنظر خواهد رسید، و شاید در آن ساختِ طبقاتیِ نوینی پدید آید. این مرحله را، که من بهنام «شیوهٔ تولید شوروی» (یا تولید اشتراکی دولتی، و یا بهزبان سادهتر شیوهٔ دولتی) خواندهام، میتوان از هماکنون بهعنوان یک «امکان» مشاهده کرد. امکان دارد که تحولات، هم در «مراکز» و هم در «پیرامونها» در این جهت ادامه یابند. در این حال، در نتیجهٔ تمرکز سرمایه در دست دولت، و همچنین بر اثر از میان رفتن تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» (که تضادی است مخصوص سرمایهداری)، امکان رشد قابل ملاحظهٔ نیروهای مولد بهوجود آید. بههمین سبب، من معتقد نیستم که بتوان این مرحله را «سرمایهداری» شمرد. دربارهٔ این مسائل اساسیِ عصر کنونی باز هم سخن خواهم گفت.<br />
<br />
اما اگر وضع چنین باشد، کمونیسم «مرحلهٔ ضروریِ» بعدی خواهد بود. زیرا رشد نیروهای مولد، بهعلت وجود طبقات، محدود خواهد ماند. معهذا مسلماً مسألهٔ مبارزه برای دست یافتن بهکمونیسم - و مسألهٔ دورهٔ انتقال بهسوی آن - بهترتیب تازهئی طرح خواهد شد. <br />
<br />
آیا کمونیسم شکلهای گوناگون خواهد داشت یا همگون خواهد بود؟ بیتردید هنوز خیلی زود است که بتوان بهاین پرسش پاسخ داد. با این وصف، بهگمان من کمونیسم شکلهای گوناگون خواهد داشت، زیرا کمونیسم بر مبنای ارزش مصرف استوار است. بهعکس، اگر شیوهٔ تولید دولتی برقرار شود، بهاحتمال در همه جا همگون خواهد بود زیرا بر مبنای ارزش مبادله استوار است. تصور میرود که شیوهٔ تولید دولتی، با نیروئی بسیار بیشتر از سرمایهداری، بهسوی همگون کردن برود زیرا تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» را از میان برخواهد داشت.<br />
<br />
۸- اکنون بهدومین دسته از مسائل بپردازیم!<br />
<br />
انتقال از یک «مرحلهٔ ضروری» بهمرحلهٔ دیگر چگونه صورت میپذیرد؟<br />
<br />
دورههای انتقالی، از دورههائی که بهنام «مراحل ضروری» خواندیم بهاین ترتیب متمایز میشوند که عوامل تغییر در دورههای انتقالی، بر عوامل «تولید دوباره» - که در مراحل ضروری مشخصتر میباشند - میچربند. <br />
<br />
البته منظورم از این گفته این نیست که «تولید دوباره» در همهٔ «مراحل ضروری» تضاد را از میان میبرد؛ زیرا بدون در نظر گرفتن تضاد، تغییر - یعنی عاملی که موجب میشود تا ما یک «مرحلهٔ ضروری» را جاودانی نپنداریم - قابل درک نیست. بلکه مقصودم فقط این است که مبارزهٔ طبقاتی در «مراحل ضروری»، در «تولید دوباره» مستحیل میگردد و یکی از عوامل آن میشود. بهعنوان مثال، مبارزهٔ طبقاتی در سرمایهداری - لااقل در مراکز - در بُعد و سطح اقتصادی محدود میگردد و بهاین ترتیب یکی از عوامل «کارکرد» سیستم، و نه یکی از عوامل اضمحلال آن، میشود. بهعکس، در دورههای انتقالی، مبارزهٔ طبقاتی گسترش مییابد و واقعاً در قسمت پیشین صحنه قرار میگیرد. و بههمین معنی است که ما میگوئیم مبارزهٔ طبقاتی «موتور تاریخ» است. <br />
<br />
بنابراین بهنظر میآید که همهٔ «مراحل ضروری» لایتغیر و بیحرکت و راکداند. از این جهت میان اروپا و آسیا و حتی میان گذشته و حال تفاوتی نیست. همهٔ جوامع مرحلهٔ دوم، یعنی جوامع خراجی، نیز راکد بهنظر میآیند. چنانکه '''سوییزی''' میگوید، آنچه را که مارکس دربارهٔ «آسیا» گفته است، دربارهٔ جامعهٔ فئودالی و علیه این عقیده که «غرب موردی است استثنائی» نیز میتوان بهکار بست. البته سرمایهداری، بهخلاف همهٔ جوامع مرحلهٔ دوم، چنین جلوه میکند که در حال تغییر مداوم است و این تغییر مداوم معلول قانون اقتصادی مهمی است که بر آن حکومت میکند. اما این تحول دائمی نیروهای مولد موجب میشود که روابط تولیدی نیز بهطور مداوم خود را با آنها تطبیق دهند؛ و این امر نیز این احساس را بهوجود میآورد که طبق مدعای ایدئولوژی بورژوائی ، سرمایهداری سیستمی است که نمیتوان از آن فرا گذشت. <br />
<br />
۹- همهٔ دورههای انتقالی نیز دارای خصیصهٔ کاملاً بارزی هستند. در هر وضعی، همهٔ تضادها، حرکت و طرز عمل خاصی دارند. ولی سرانجام همهٔ آنها با برقرار شدن سیستمهای «ثابت» از میان میروند. این سیستمهای «ثابت» که در ارتباط با «مراحل ضروری» پدید میآیند، گوناگوناند و هر یک دارای خصیصهئی کاملاً بارز و انضمامی است؛ منتها آنها با آن که خصائص مشترکی نیز دارند، از لحاظ ماهوی یکسان نیستند. چنانکه '''اندرسون''' گفته است «تکوین هر شیوهٔ تولید را از ساخت آن باید تمیز داد». <br />
<br />
۱۰- نخستین دورهٔ انتقالی، دورهٔ گذر جامعهٔ ابتدائی بدون طبقه بهجامعهٔ «خراجی» است. در تقسیم کار متداول در دانشگاهها این موضوع در قلمرو «مردمشناسی» است و من در آینده سعی خواهم کرد ترازنامهٔ کنونیِ یافتههای این علم را بهدست دهم. اما پیدایش طبقات اجتماعی، پیدا شدن دولت، و رشد روابط تسلط و روابط مبتنی بر استثمار در طیفی از موقعیتهای گوناگون، بهتعداد موارد و حتی در جوامع کوچک، تحقق مییابند. اگر بخواهیم بهمجموعهٔ این موقعیتها نامی «عام» بدهیم، بنظر من اصطلاح «شیوههای تولید اشتراکی» مناسبترین اصطلاح است زیرا خصیصهٔ ساختِ «ناتمام» طبقات و دولت، و همچنین اشکال گوناگون مالکیت اشتراکی را منعکس میسازد (بهصفحات بعد مراجعه فرمائید){{نشان|۱}} <br />
<br />
بهاعتقاد من «مردمشناسی» مارکسیستی در بیشتر اوقات از یاد برده است که قلمرو آن، تحقیق دربارهٔ دورهٔ انتقال از کمونیسم بدوی بهجامعهئی است که در آن دولت طبقاتی پدید میآید.<br />
<br />
۱۱- دومین دورهٔ انتقالی، دورهٔ گذر بهسرمایهداری است. در این دوره دو دسته از موارد کاملاً متباین را میتوان یافت. در دسته اول، موارد انتقال بهسوی «سرمایهداری مرکزی» - یعنی دورههای انتقالی ممالک مختلف اروپا و ژاپن - جای دارند. اینجا میدان تاخت و تاز کسانیاست که اعتقاد دارند غرب مرکز جهان است؛ و بهاین گروه باید حتی نام بسیاری از مارکسیستها را نیز افزود. در دستهٔ دوم، موارد انتقال به«سرمایهداری پیرامونی» را مشاهده میکنیم. این موارد بهعلت تسلط سرمایهداری (که همواره عامل بیرون از جامعه است)، حالتی خاص دارند. بهطور کلی، جوامع زیر این سلطه، جوامع «خراجی» و در برخی از موارد بسیار پیشرفتهاند. اما بهطور استثنائی، بعضی از این جوامع زیر سلطه، با آنکه در مرحلهٔ اشتراکی بودهاند، در سیستم سرمایهداری مستحیل شدهاند.<br />
<br />
۱۲- سومین دورهٔ انتقالی، دورهٔ انتقال بهسوی تجارب سوسیالیستی است. این تجارب تاکنون در مناطق پیرامونی (مانند مناطق آسیای مرکزی و کوبا) و یا در مناطق «نیمهپیرامونی» (مانند اتحاد جماهیر شوروی، یوگسلاوی، آلبانی و کشورهای واقع در شرق اروپا) در حال جریانند. در این موارد، یک مورد کاملاً استثنائی هم وجود دارد و آن کمون پاریس است.<br />
<br />
۱۳- تفاوت بسیار مهمی بررسیِ تجارب انتقالهای گذشته (یعنی انتقال بهشیوهٔ خارجی، و انتقال بهشیوهٔ تولید سرمایهداری مرکزی) را از تجارب کنونی (یعنی شکلهای گوناگون انتقال بهشیوهٔ تولید سرمایهداری پیرامونی، و شکلهای گوناگون انتقال بهشیوهٔ تولید سوسیالیستی) متمایز میکند. ما گذشته را فقط از راه تحقیق «علمی» مردمشناسان و مورخان میتوانیم شناخت. اما «اکنون» را اصولاً از طریق عمل و فعالیت میشناسیم (و این عالیترین شیوهٔ شناختن است). مسلماً مردمشناسان و مورخان میتوانند خود را در دیدگاه طبقات انقلابی که در تاریخ فعّال و مؤثر بودهاند قرار دهند و بهتحقیق بپردازند، ولی چنین کوششی با کوشش فعالان و مبارزان شبیه نیست زیرا عالیترین معیار شناخت، یعنی فعالیت، در کوشش مردمشناسان و مورخان مشاهده نمیشود. بههمین سبب نیز، سرانجام با در نظر گرفتن مبارزات کنونی، بهتر میتوان گذشته را دریافت و نه بهعکس. بنابراین، تحقیقات مردمشناسان و مورخان در درجهٔ دوم اهمیت قرار دارد و درسهای حاصل از تجربهٔ فعالان و مبارزان علیه امپریالیسم (که در چهارچوب انتقال بهسوی سرمایهداری پیرامونی فعالیت میکنند) و کسانی که برای «ساختن سوسیالیسم» مبارزه میکنند، بر تحقیقات مردمشناسان و مورخان رجحان دارد{{نشان|۲}}.<br />
<br />
بنابراین نتیجهئی که میگیریم این است که ماتریالیسم تاریخی با تجربهٔ مبارزان، بیشتر از تحقیقات مردمشناسی و تاریخ دانشگاهی غنی میگردد.<br />
<br />
۱۴- آنچه را که در بالا بیان کردم میتوان بهترتیب زیر خلاصه کرد:<br />
<br />
<br />
'''نخستین مرحلهٔ ضروری: کمونیسم بدوی'''<br />
<br />
«نفی منشائی که انسان بالضروره داشته است»؛ نداشتن هیچگونه شناخت از دورهٔ انتقال از عالم حیوانی بهعالَم انسانی. <br />
<br />
<br />
'''نخستین دورهٔ انتقال: جوامع اشتراکی'''<br />
<br />
موضوع مورد بررسی «مردمشناسی». خصیصهٔ «ناتمام بودن» ساخت طبقات و دولت. <br />
<br />
<br />
'''دومین مرحلهٔ ضروری: جوامع خراجی'''<br />
<br />
در این جوامع، شیوهٔ تولیدِ مبتنی بر خراج جنبهٔ مسلط و شکلهای گوناگون دارد. در اقتصاد این جوامع، ارزش مصرف حاکم است. رشد نیروهای مولد در آنها «کُند» ولی مهم است و راکد بهنظر میرسد. تسلط روبنا بر زیربنا، و وجود شکلهای مختلف «دوباره تولید» بهعلت همین سلطه. وجود وضعیتهای خاصّ (مانند بردگی) و مبادلات سودگرانهٔ غیرمسلط. <br />
<br />
<br />
'''دومین دورهٔ انتقال : انتقال بهسرمایهداری'''<br />
<br />
'''-انتقال بهسرمایهداریِ مرکزی:''' وجود وضعیتهای عینی خاص در رابطه با سلطهٔ عوامل موثر در زمینهٔ «دوباره تولید». این مورد، قلمرو بسیار مناسب برای کسانی است که غرب را مرکز جهان میشمارند. نخستین تجلیِ رشد نابرابر.<br />
<br />
'''-انتقال بهسرمایهداری پیرامونی:''' در این مورد میتوان مهمترین درسهای مبارزهٔ ضدامپریالیستی را بهدست آورد.<br />
<br />
<br />
'''سومین مرحلهٔ ضروری: سرمایهداری'''<br />
<br />
رشد فوقالعادهٔ نیروهای مولد: نو شدن مداوم نیروهای مولد و تطبیق یافتن دائمیِ روابط تولید با آنها. تسلط عوامل «دوباره تولید»، کاستی گرفتن مبارزات طبقاتی و محدود شدن و تنزل آنها بهبُعد اقتصادی. استوار بودن اقتصاد جامعه بر مبنای ارزش مبادله، سلطهٔ اقتصاد بر همه چیز. پدید آمدن تضاد ذاتی سرمایهداری میان «مرکز» و «پیرامون»، و میل بهسوی همسانی و همگونی و محدود بودن آن به«مرکز».<br />
<br />
<br />
'''سومین دورهٔ انتقال: سوسیالیسم'''<br />
<br />
جلوهٔ جدید رشد نابرابر. خاص بودن تجارب تاریخی در این دوره، تجارب ناشی از انتقال بهسرمایهداری پیرامونی یا نیمهپیرامونی. سلطهٔ مبارزات طبقاتی و نامشخص بودن انجام آنها.<br />
<br />
<br />
'''چهارمین مرحلهٔ ضروری:'''<br />
<br />
'''نخستین امکان: شیوهٔ تولید دولتی'''، از میان رفتن تضاد «مرکز» و «پیرامون». گسترش همسانی و همگونی: ارزش مبادله بر اقتصاد حاکم میگردد. سلطهٔ روبنا: تمرکز سرمایه در دست دولت. پدید آمدن تضادهای جدید و فراهم شدن شرائط جدید برای «دومین» انتقال احتمالی جامعه.<br />
<br />
'''دومین امکان: کمونیسم'''، گوناگونی اشکال تحقق کمونیسم. برقرار شدن مجدد ارزش مصرف. بقیهٔ مسائل نامعلوماند (و شاید بازگشت بهمسائل جوامع ابتدائی؟) . <br />
<br />
<br />
== پاورقیها ==<br />
#{{پاورقی|۱}}این قسمت در شمارهٔ آینده بهچاپ میرسد. [[آنچه_میتوان_از_مردمشناسی_آموخت|[اینجا]]]<br />
#{{پاورقی|۲}}انجام این مبارزه، تا هنگامی که شیوهٔ دولتی بهتمام کمال و بطور قطعی استقرار نیابد، نامعلوم است.</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86_%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%D9%94_%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%85%D8%B9_%D9%BE%DB%8C%D8%B4_%D8%A7%D8%B2_%D8%B3%D8%B1%D9%85%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C_%D8%A8%D9%87%E2%80%8C%DA%86%D9%87_%DA%A9%D8%A7%D8%B1_%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%A2%DB%8C%D8%AF%D8%9F&diff=31773اندیشیدن دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری بهچه کار میآید؟2012-06-02T13:14:21Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:35-108.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۸]]<br />
[[Image:35-109.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۰۹]]<br />
[[Image:35-110.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۰]]<br />
[[Image:35-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۱]]<br />
[[Image:35-112.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۲]]<br />
[[Image:35-113.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۳]]<br />
[[Image:35-114.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۴]]<br />
[[Image:35-115.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۵]]<br />
[[Image:35-116.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۶]]<br />
[[Image:35-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:35-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
'''سمیر امین Samir Amin'''<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
::'''سمیر امین''' از متفکران و اقتصاددانان مصری است. کتابها و نوشتههای او بیشک یکی از غنیترین و پربارترین تحلیلهای مارکسیستی را از مسائل امپریالیسم و وابستگی و عقبماندگی در زمان حاضر بهدست میدهد. «جوامع پیش از سرمایهداری و سرمایهداری» یکی از آثار اخیر این نویسنده است که میپردازد بهبحث دربارهٔ «اندیشیدن دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری بهچه کار میآید؟»، «آنچه میتوان از مردمشناسی آموخت»، «چند مسأله مربوط بهروش تحقیق دربارهٔ تاریخ پیش از سرمایهداری»، «رشد متکی بهخود، استقلال اقتصادی دستهجمعی، و نظم اقتصادی نوین بینالمللی»، «آیا بورژوازی هنوز هم طبقهئی متعالی است؟» <br />
<br />
::در این شماره ترجمه بحث اول این کتاب بهنظر خوانند گان میرسد. روشن است که ترجمهٔ این متن بهدلیل موافقت مترجم با تمامی نظریات نویسنده نیست، و بیشتر از آن روست که نویسنده بهبحث در مسائلی میپردازد که آشنایی با آنها برای فارسی زبانان میتواند مفید فایده باشد.<br />
{{چپچین}}'''ا. م. جهانی''' {{پایان چپچین}}<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
<br />
۱- در مبارزهٔ ایدئولوژیکی میان کسانی که میخواهند جامعهٔ بشری را تغییر دهند (و بهعبارت دیگر، میخواهند جامعهٔ معینی را در راه جدید معینی اندازند) و کسانی که میخواهند خصائصِ اساسیِ جامعه همواره ثابت بماند و تغییر نپذیرد، از تاریخ میتوان یاری گرفت. من بهاظهار نظرهای کسانی که خود را در فراسوی رویدادها قرار میدهند اعتقادی ندارم زیرا انسانها هستند که تاریخ خود را - ولو در شرائط عینی معین - میسازند. البته من عقیده ندارم که قوانین حاکم بر جامعه همانند قوانین حاکم بر طبیعت عمل میکنند؛ همچنین بهنظام واحدی (cosmogonie) که هم جامعه و هم طبیعت را در بر گیرد (حتی اگر آن را بهنام «ماتریالیسم دیالکتیکی» هم بخوانیم) معتقد نیستم. با این همه اعتقاد دارم که کیفیت تفکرات کسانی که میخواهند جامعه را تغییر دهند بهضرورت بهتر از کیفیت تفکرات کسانی است که میکوشند تا جامعه را در حال رکود نگه دارند. دلیل اعتقادم این است که جامعه همواره تغییر میکند. بنابراین همهٔ آنها که میخواهند جامعه را از حرکت بازدارند کسانی هستند که ناچار این امر بدیهی – یعنی حرکت دائمی جامعه – را انکار میکنند و برای انکار این واقعیت، سعی دارند تا فکر را بهامور جزئی بکشانند تا بهاین وسیله بتوانند از «انتزاع» و «تعمیم» – یعنی دو عمل فکری و ذهنی که برای هر کار عملی ضروری است – اجتناب کنند و طرز تفکری را که مبتنی بر اخلاق افلاطونی یا کنفوسیوسی است جایگزین این دو سازند. <br />
<br />
اما کسانی را هم که در پی تغییر جامعه هستند نباید بهعنوان خدایان شمرد، زیرا میان هدفهائی که بر میگزینند و دنبال میکنند و نتایجی که بهدست میآورند تفاوت بسیار است. <br />
<br />
من میکوشم تا در اینجا ترازنامهای موقت و مختصر، و شاید هم پیشپاافتاده و خطرناک (زیرا ممکن است آماج تیر انتقادهای گوناگون قرار گیرد) از آنچه از تاریخ آموختهام عرضه کنم. من در این کار، همان دیدگاهی را دنبال میکنم که '''شنو''' (chesneaux) مورخ فرانسوی با روشنبینی و شرافت و شهامت بیان کرده است. او میگوید: تنها «زمان کنونی» است که میتواند معنائی به«گذشته» بدهد. بهعلاوه من فکر میکنم که از همان دیدگاه کسانی که خواهان جامعهای بیطبقه هستند سخن میگویم. این نکته را نیز باید بیفزایم که بهعقیدهٔ من مبارزه برای رهائی جامعه از استثمار طبقاتی با مبارزهئی که ملل آسیا و آفریقا برای بدست آوردن آزادی و رهائی خود میکنند پیوندی ناگسستنی دارد. <br />
<br />
۲- از این دیدگاه، بهنظر من درس بزرگی که از تاریخ میتوان گرفت این است که قوانین اساسی حاکم بر جوامع بشری، قوانینی «عام» و «شامل»اند. ولی این «عمومیت» و «شمول» را فقط میتوان از مجموعه و کل تاریخ جهان استنتاج کرد و نهتنها از تاریخ اروپا. مفاهیم علمی را هم که بهوسیلهٔ آنها میتوان این قوانین را بیان کرد نباید از تاریخ غرب انتزاع نمود و سپس آنها را در مورد سایر جوامع بشری بهکار برد. در این چهارچوب، مارکس فقط نخستین عوامل – اما عوامل بسیار اساسی، این برترین سلاح «شناخت» و «مبارزه» – را عرضه میکند. اما نهتنها شناختهای اندکی که در زمان مارکس وجود داشت (زیرا شناخت غرب دربارهٔ دنیای غیراروپایی بسیار اندک بود) بلکه نبودن تجربهٔ مبارزه – مبارزاتی که پس از وی گسترش فراوان یافت – این عوامل را محدود میکنند؛ در حالی که ما معتقدیم که منبع اصلی و اساسیِ شناخت و معرفت، عمل و فعالیت است. دربارهٔ این مسأله، هر وضع دیگری که بگیریم، بهگمان من، ما را بهقشری بودن و ناتوانیِ در عمل و فعالیت خواهد کشاند. <br />
<br />
همچنین میتوان گفت که ماتریالیسم تاریخی، در نتیجهٔ مداخلاتی که ملل آسیا و آفریقا در تاریخ سرمایهداری و سوسیالیستی کردهاند، غنیتر شده است. بهاین سبب مبارزهٔ علیه تفسیرهای محدود مارکسیسم، مبارزه علیه محدود کردن مارکسیسم بهمغرب زمین، نیز قسمتی است از مبارزهئی که برای رهائی اجتماعی و ملّی صورت میگیرد، قسمتی است از مبارزه علیه ایدئولوژی امپریالیستی – ولو اینکه بخواهد در زیر پوشش و نقاب مارکسیسم تجلّی کند. <br />
<br />
۳- نپذیرفتن امور زیر، یعنی انکار و طرد ماتریالیسم تاریخی: <br />
<br />
اول این که: رشد نیروهای مولد، در مرتبهٔ نهایی تحلیل، بر روابط تولید اثر میگذارد. (اما این حکم را باید تفسیر کرد و مشخص ساخت آیا منظور رشد واقعی و بالفعل نیروهای مولد موجود است یا رشد بالقوهٔ آنها؟) <br />
<br />
دوم این که: همهٔ جوامع بشری، با وجود کلیهٔ تفاوتهائی که دارند، مراحل کاملا مشابهی را طی کردهاند یا خواهند کرد (اما همهٔ دشواری در اینجاست که بتوانیم این مراحل را با در نظر گرفتن کل تاریخ بشری مشخص سازیم). <br />
<br />
ترازنامهای که من در این زمینه پیشنهاد میکنم این است که: <br />
<br />
اولاً همهٔ جوامع بشری از سه مرحلهٔ پیدرپی زیر گذر کردهاند: <br />
<br />
:- مرحلهٔ کمونیسم ابتدایی، <br />
<br />
:- شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج، <br />
<br />
:- سرمایهداری. <br />
<br />
همچنین همهٔ آنها بهمرحلهٔ چهارمی نیز پای خواهند گذارد که مرحلهٔ کمونیسم است. <br />
<br />
ثانیاً هر جامعهئی برای اینکه از مرحلهئی بهمرحلهٔ دیگر برسد باید از یک دورهٔ انتقالی بگذرد، و این دورههای انتقالی بهترتیب عبارتند از: <br />
<br />
:- دورهٔ انتقال از شیوههای اشتراکی ابتدائی، <br />
<br />
:- دورهٔ انتقال بهسرمایهداری. <br />
<br />
و همهٔ جوامع باید از دورهٔ انتقال بهسوی کمونیسم (که بهنام دورهٔ سوسیالیستی خوانده میشود) نیز بگذرند. <br />
<br />
سوم اینکه: سرمایه داری، و همچنین کمونیسم، در نتیجهٔ تصادف و اتفاق، یا بههر گونهٔ استثنائی دیگر، پدید نمیآیند بلکه پدید آمدن آنها تابع قاعدهئی انضمامی و ضروری است.<br />
<br />
۴- اکنون نخستین دسته از مسائل را طرح کنیم! <br />
<br />
منظور از '''«مرحلهٔ ضروری»''' چیست؟ <br />
<br />
چنانکه '''دوکوآ''' (Dhoquois) میگوید، کمونیسم ابتدائی یعنی نفی منشائی که آدمی بالضروره داشته است. غیرممکن است بتوان بدون در نظر <br />
رفتن این مرحله، تحول آدمی را از عالم حیوانی بهعالم انسانی تصور کرد. در این مرحله، تحولات مهمی صورت پذیرفتهاند که آثار آنها را هماکنون نیز میتوان مشاهده کرد و شاید که همواره نیز این آثار باقی بمانند (منظورم این است که آدمی بهعنوان «نوع» متمایز از حیوان باقی خواهد ماند و انسان از سیستمهای اجتماعی فراتر خواهد رفت). میخواهم بگویم که بعضی از خصائص انسان شاید در مرحلهٔ کمونیسم نیز باقی بمانند. این خصائص کدامند؟ بهگمان من هنوز، شناخت درستی از این خصائص نداریم و «مردمشناسی» هم چیزی در این باره بهما نمیآموزد زیرا همهٔ نشانهای این مرحله از میان رفتهاند. فقط ممکن است بعضی از این خصائص را در چند جامعهٔ بدوی بازیافت و آنها را برای تدوین تصوراتی در زمینههای فلسفی و روانشناسی پایه قرار داد. فکر میکنم که تا هنگامی که دادههای ما در همین حدّ غیریقینی و بسیار ابتدائی باقی بمانند خطر «علمگرائی» در این زمینه بسیار است. <br />
<br />
۵- بحث دربارهٔ مرحلهئی که من آن را شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج (Mode de production tributaire) نامیدم، بسیار اساسی است. اگر بخواهیم تقسیمبندی متداول در دانشگاهها را بکار بریم، باید بگوئیم که این مرحله برای مورخان جالبتر است تا برای «مردمشناسان»؛ زیرا موضوع بهتاریخ همهٔ تمدنها مربوط میشود و میدانیم که تاریخ همهٔ تمدنها بهشکل کاملا مشخص و قابل تمیز و غیرقابل بحث بر مبانی زیر استوار شده است: <br />
<br />
الف. رشد مهم نیروهای مولد: یعنی کشاورزی بوسیلهٔ مردم اسکانیافته، یعنی کسانی که میتوانند افزون بر تامین نیازها و حفظ بقای خود، مقادیر قابل ملاحظهئی نیز اضافه تولید کنند و از این راه امکان فعالیتهای متعدد دیگری غیر از کشاورزی را – مانند فعالیتهای پیشهوری – فراهم آورند و امکان دهند تا شناختهای فنی و استفادهٔ از وسائل و ابزارها (البته بهجز ماشینها) توسعه یابد. <br />
<br />
ب- پدید آمدن فعالیتهای رشدیافتهٔ غیرتولیدی، متناسب با میزان این اضافه تولید. <br />
<br />
پ. پدید آمدن تقسیم طبقات اجتماعی، بر اساس زیربنای اقتصادی. <br />
<br />
ت. پدید آمدن سازمان «دولت» بهمعنای کامل کلمه (مانند: «دولت–مدینه»، سلطنت، یا امپراطوری) که از حدود روستا فراتر رود. <br />
<br />
من دربارهٔ این مرحله (یعنی جامعهٔ خراجی) اعتقادات زیر را دارم: <br />
<br />
اول این که این مرحله شکلهای بس متعدد و متفاوت دارد.<br />
<br />
دوم این که با وجود این تعدد و تفاوت شکلها، همهٔ جوامع در این مرحله دارای خصائص مشترکی هستند. این خصائص مشترک را میتوان بهطریق زیر حلاصه کرد: دستاندازی بهاضافهٔ تولید و تصاحب آن در نتیجهٔ تسلط عوامل روبنائی امکانپذیر است و آن هم در اقتصادی که در آن ارزش مصرف حاکم باشد. <br />
<br />
سوم این که شیوهٔ اساسی تولید در این مرحله، شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج است. <br />
<br />
چهارم این که شیوهٔ تولید فئودالی یکی از انواع شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج است. <br />
<br />
پنجم این که شیوهٔ تولید بردگی، «استثنائی» بیش نیست و در بیشتر اوقات جنبهٔ «بین مرحلهئی» دارد.<br />
<br />
ششم این که پیچیدگی ساختهای اجتماعی و اقتصادی این مرحله (و بهعلت همین پیچیدگی است که این همه شکلهای گوناگون را در آن میبینیم) موجب میشود که فراسوی روابط تولیدی بیواسطه، روابط مبادلهئی درونی و برونی و روابط داد و ستدی (Rapports marchands) را پدید آورند. <br />
<br />
هفتم این که این مرحله «راکد» نیست بلکه بهعکس رشد قابل ملاحظهٔ نیروهای مولد را - بر پایهٔ روابط تولیدی مبتنی بر خراج - در آن میتوان مشاهده کرد.<br />
<br />
هنگامی که سطح انتزاع ضروری برای تفکر و معرفت را تا بهاین حد تعالی دهیم، دیگر در این چهارچوب نمیتوان اروپا یا چین و یا هند و یا مصر و غیره را بهعنوان «استثناء» شمرد. تکیه بر «مورد خاص» نباید ضرورتِ علمیِ «تعمیم» و «شمول» را از یاد ببرد.<br />
<br />
۶- سرمایهداری را فقط بهاین علت که اکنون بهمقیاس جهانی وجود دارد نباید بهعنوان یک «مرحلهٔ ضروری» بهشمار آورد. منظورم از بهکار بردن صفت «ضروری» این است که همهٔ جوامع مبتنی بر خراج «بالضروره» در مسیر تحول خود روابط تولیدی را که بر اساس آنها رشد یافتهاند (روابطی را که موجب پدید آمدن سرمایهداری شدهاند) مورد سوال قرار میدهند. و میدانیم که در مقایسه با روابط تولیدی موجود در جامعهٔ خراجی فقط روابط سرمایهداری قادر بوده است موجبات رشد جدید نیروهای مولد را فراهم آورد. بهعقیدهٔ من کمترین شکی نمیتوان داشت که سرمایهداری ، اختراعی منحصراً اروپائی نیست و ممکن بود که در چین و یا در جوامع عرب و غیره هم بهوجود آید. تنها علتی که (و باز تأکید میکنم تنها علتی که) موجب شد سرمایهداری در آسیا و آفریقا بهوجود نیاید و ابتدا در اروپا پدید آید این است که اروپا راه تحول عادی قارههای دیگر را سدّ کرد. تسلط اروپا بر قارههای دیگر فقط منحصر بهعصر کنونی و دورهٔ امپریالیسم نیست. ریشههای این تسلط را باید در زمان پیدا شدن سرمایهداری جست زیرا سرمایهداری سیستمی است جهانی که بر انقیاد مناطق پیرامون و استثمار آنها بهخاطر مصالح و رشد سرمایهداری در مناطق مرکزی، استوار است. برای من تردیدی نیست که همهٔ کوششهائی که برای استقرار سرمایهداری صورت گرفته بهطور «استثنائی» و «تصادفی» از جانب اروپا نبوده است و در تحلیل این امر نیز نباید «تحرک» اروپا را در مقابل «بیحرکتی» جوامع سایر قارهها نهاد. چنین تحلیلی - که بسیاری از مارکسیستها هم در بند آن افتادهاند - خلاف اصول اساسیِ ماتریالیسم تاریخی و نمایش طرز فکری است که غرب را مرکز جهان میشمرد و میدانیم که چنین تفکری بهیقین یکی از تجلیات ایدئولوژی سرمایهداری، یکی از تجلیات ایدئولوژی امپریالیستی است. <br />
<br />
از این واقعیت باید نتیجه گرفت که سیستم سرمایهداری همواره بهدو قسمت «مرکز» و «پیرامون» تقسیم خواهد شد. این تضاد در ذات سیستم سرمایهداری نهفته است. از دورهٔ مرکانتیلیستی تا دورهٔ امپریالیستی، «مرکز» و «پیرامون» شکلها و نقشهای متفاوت یافتهاند و هر دو در مراحل گوناگون امپریالیسم تغییر کردهاند. ولی فراموش نباید کرد که «مرکز» و «پیرامون»، دو قطب مخالف تضاد واحدی هستند و همواره در تضاد با یکدیگراند.<br />
<br />
این نکته را نیز یادآور شدیم که: سطح نیروهای مولد در دورهٔ سرمایهداری، و قوانین حاکم بر رشد آنها، بهسوی همگون شدن میروند. علت این همگون شدن این است که شیوهٔ تولید سرمایهداری، بر مبنای ارزش مبادله استوار است و شیوهٔ تولید مبتنی بر خراج بر مبنای ارزش مصرف. ولی این همگونی همواره ناقص است و در سطح سیستم جهانی عمل نمیکند و شعاع اثر آن به«مراکز» محدود میشود. ساختهای سرمایهداری مرکزی بیش از پیش بهسوی همسان شدن میروند. این همگون شدن، در مقابلِ تفاوت پایدارِ ساختهای پیش از سرمایهداری با یکدیگر، جلب توجه میکند. <br />
<br />
تنها مسألهٔ مربوط بهدورهٔ سرمایهداری که نیاز بهتبیین دارد این است که چرا سرمایهداری ابتدا در اروپا پیدا شد؟ و پاسخ من بهاین پرسش این است که اروپا کمتر پیشرفته بود؛ و نخستین جلوهٔ مهم رشد نابرابر جوامع را در اینجا میتوانیم مشاهده کنیم.<br />
<br />
۷- بهنظر من، مرحلهٔ کمونیسم نیز مرحلهئی است ضروری. اما آیا کمونیسم تنها «مرحلهٔ ضروری» است که امکان دارد در آینده تحقق یابد؟ دربارهٔ این مسأله توضیح زیر لازم است: از این پس رشد نیروهای مولد، بهوسیلهٔ روابط سرمایهداری محدود میشوند؛ خاصه این که سرمایهداری قادر نیست تضاد ذاتی خود را - که در تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» تجلی مینماید - از میان بردارد. آیا چنین وضعی مستلزم از میان رفتن طبقات است؟ تصور نمیکنم که چنین باشد. دورهٔ انتقالی که با از میان رفتن روابط سرمایهداری آغاز میشود، بالضروره و خودبهخود بهکمونیسم نمیانجامد. ممکن است این دورهٔ انقلابی، بهمرحلهٔ نوینی بیانجامد، که در آن هنگام «ضروری» بهنظر خواهد رسید، و شاید در آن ساختِ طبقاتیِ نوینی پدید آید. این مرحله را، که من بهنام «شیوهٔ تولید شوروی» (یا تولید اشتراکی دولتی، و یا بهزبان سادهتر شیوهٔ دولتی) خواندهام، میتوان از هماکنون بهعنوان یک «امکان» مشاهده کرد. امکان دارد که تحولات، هم در «مراکز» و هم در «پیرامونها» در این جهت ادامه یابند. در این حال، در نتیجهٔ تمرکز سرمایه در دست دولت، و همچنین بر اثر از میان رفتن تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» (که تضادی است مخصوص سرمایهداری)، امکان رشد قابل ملاحظهٔ نیروهای مولد بهوجود آید. بههمین سبب، من معتقد نیستم که بتوان این مرحله را «سرمایهداری» شمرد. دربارهٔ این مسائل اساسیِ عصر کنونی باز هم سخن خواهم گفت.<br />
<br />
اما اگر وضع چنین باشد، کمونیسم «مرحلهٔ ضروریِ» بعدی خواهد بود. زیرا رشد نیروهای مولد، بهعلت وجود طبقات، محدود خواهد ماند. معهذا مسلماً مسألهٔ مبارزه برای دست یافتن بهکمونیسم - و مسألهٔ دورهٔ انتقال بهسوی آن - بهترتیب تازهئی طرح خواهد شد. <br />
<br />
آیا کمونیسم شکلهای گوناگون خواهد داشت یا همگون خواهد بود؟ بیتردید هنوز خیلی زود است که بتوان بهاین پرسش پاسخ داد. با این وصف، بهگمان من کمونیسم شکلهای گوناگون خواهد داشت، زیرا کمونیسم بر مبنای ارزش مصرف استوار است. بهعکس، اگر شیوهٔ تولید دولتی برقرار شود، بهاحتمال در همه جا همگون خواهد بود زیرا بر مبنای ارزش مبادله استوار است. تصور میرود که شیوهٔ تولید دولتی، با نیروئی بسیار بیشتر از سرمایهداری، بهسوی همگون کردن برود زیرا تضاد میان «مرکز» و «پیرامون» را از میان برخواهد داشت.<br />
<br />
۸- اکنون بهدومین دسته از مسائل بپردازیم!<br />
<br />
انتقال از یک «مرحلهٔ ضروری» بهمرحلهٔ دیگر چگونه صورت میپذیرد؟<br />
<br />
دورههای انتقالی، از دورههائی که بهنام «مراحل ضروری» خواندیم بهاین ترتیب متمایز میشوند که عوامل تغییر در دورههای انتقالی، بر عوامل «تولید دوباره» - که در مراحل ضروری مشخصتر میباشند - میچربند. <br />
<br />
البته منظورم از این گفته این نیست که «تولید دوباره» در همهٔ «مراحل ضروری» تضاد را از میان میبرد؛ زیرا بدون در نظر گرفتن تضاد، تغییر - یعنی عاملی که موجب میشود تا ما یک «مرحلهٔ ضروری» را جاودانی نپنداریم - قابل درک نیست. بلکه مقصودم فقط این است که مبارزهٔ طبقاتی در «مراحل ضروری»، در «تولید دوباره» مستحیل میگردد و یکی از عوامل آن میشود. بهعنوان مثال، مبارزهٔ طبقاتی در سرمایهداری - لااقل در مراکز - در بُعد و سطح اقتصادی محدود میگردد و بهاین ترتیب یکی از عوامل «کارکرد» سیستم، و نه یکی از عوامل اضمحلال آن، میشود. بهعکس، در دورههای انتقالی، مبارزهٔ طبقاتی گسترش مییابد و واقعاً در قسمت پیشین صحنه قرار میگیرد. و بههمین معنی است که ما میگوئیم مبارزهٔ طبقاتی «موتور تاریخ» است. <br />
<br />
بنابراین بهنظر میآید که همهٔ «مراحل ضروری» لایتغیر و بیحرکت و راکداند. از این جهت میان اروپا و آسیا و حتی میان گذشته و حال تفاوتی نیست. همهٔ جوامع مرحلهٔ دوم، یعنی جوامع خراجی، نیز راکد بهنظر میآیند. چنانکه '''سوییزی''' میگوید، آنچه را که مارکس دربارهٔ «آسیا» گفته است، دربارهٔ جامعهٔ فئودالی و علیه این عقیده که «غرب موردی است استثنائی» نیز میتوان بهکار بست. البته سرمایهداری، بهخلاف همهٔ جوامع مرحلهٔ دوم، چنین جلوه میکند که در حال تغییر مداوم است و این تغییر مداوم معلول قانون اقتصادی مهمی است که بر آن حکومت میکند. اما این تحول دائمی نیروهای مولد موجب میشود که روابط تولیدی نیز بهطور مداوم خود را با آنها تطبیق دهند؛ و این امر نیز این احساس را بهوجود میآورد که طبق مدعای ایدئولوژی بورژوائی ، سرمایهداری سیستمی است که نمیتوان از آن فرا گذشت. <br />
<br />
۹- همهٔ دورههای انتقالی نیز دارای خصیصهٔ کاملاً بارزی هستند. در هر وضعی، همهٔ تضادها، حرکت و طرز عمل خاصی دارند. ولی سرانجام همهٔ آنها با برقرار شدن سیستمهای «ثابت» از میان میروند. این سیستمهای «ثابت» که در ارتباط با «مراحل ضروری» پدید میآیند، گوناگوناند و هر یک دارای خصیصهئی کاملاً بارز و انضمامی است؛ منتها آنها با آن که خصائص مشترکی نیز دارند، از لحاظ ماهوی یکسان نیستند. چنانکه '''اندرسون''' گفته است «تکوین هر شیوهٔ تولید را از ساخت آن باید تمیز داد». <br />
<br />
۱۰- نخستین دورهٔ انتقالی، دورهٔ گذر جامعهٔ ابتدائی بدون طبقه بهجامعهٔ «خراجی» است. در تقسیم کار متداول در دانشگاهها این موضوع در قلمرو «مردمشناسی» است و من در آینده سعی خواهم کرد ترازنامهٔ کنونیِ یافتههای این علم را بهدست دهم. اما پیدایش طبقات اجتماعی، پیدا شدن دولت، و رشد روابط تسلط و روابط مبتنی بر استثمار در طیفی از موقعیتهای گوناگون، بهتعداد موارد و حتی در جوامع کوچک، تحقق مییابند. اگر بخواهیم بهمجموعهٔ این موقعیتها نامی «عام» بدهیم، بنظر من اصطلاح «شیوههای تولید اشتراکی» مناسبترین اصطلاح است زیرا خصیصهٔ ساختِ «ناتمام» طبقات و دولت، و همچنین اشکال گوناگون مالکیت اشتراکی را منعکس میسازد (بهصفحات بعد مراجعه فرمائید){{نشان|۱}} <br />
<br />
بهاعتقاد من «مردمشناسی» مارکسیستی در بیشتر اوقات از یاد برده است که قلمرو آن، تحقیق دربارهٔ دورهٔ انتقال از کمونیسم بدوی بهجامعهئی است که در آن دولت طبقاتی پدید میآید.<br />
<br />
۱۱- دومین دورهٔ انتقالی، دورهٔ گذر بهسرمایهداری است. در این دوره دو دسته از موارد کاملاً متباین را میتوان یافت. در دسته اول، موارد انتقال بهسوی «سرمایهداری مرکزی» - یعنی دورههای انتقالی ممالک مختلف اروپا و ژاپن - جای دارند. اینجا میدان تاخت و تاز کسانیاست که اعتقاد دارند غرب مرکز جهان است؛ و بهاین گروه باید حتی نام بسیاری از مارکسیستها را نیز افزود. در دستهٔ دوم، موارد انتقال به«سرمایهداری پیرامونی» را مشاهده میکنیم. این موارد بهعلت تسلط سرمایهداری (که همواره عامل بیرون از جامعه است)، حالتی خاص دارند. بهطور کلی، جوامع زیر این سلطه، جوامع «خراجی» و در برخی از موارد بسیار پیشرفتهاند. اما بهطور استثنائی، بعضی از این جوامع زیر سلطه، با آنکه در مرحلهٔ اشتراکی بودهاند، در سیستم سرمایهداری مستحیل شدهاند.<br />
<br />
۱۲- سومین دورهٔ انتقالی، دورهٔ انتقال بهسوی تجارب سوسیالیستی است. این تجارب تاکنون در مناطق پیرامونی (مانند مناطق آسیای مرکزی و کوبا) و یا در مناطق «نیمهپیرامونی» (مانند اتحاد جماهیر شوروی، یوگسلاوی، آلبانی و کشورهای واقع در شرق اروپا) در حال جریانند. در این موارد، یک مورد کاملاً استثنائی هم وجود دارد و آن کمون پاریس است.<br />
<br />
۱۳- تفاوت بسیار مهمی بررسیِ تجارب انتقالهای گذشته (یعنی انتقال بهشیوهٔ خارجی، و انتقال بهشیوهٔ تولید سرمایهداری مرکزی) را از تجارب کنونی (یعنی شکلهای گوناگون انتقال بهشیوهٔ تولید سرمایهداری پیرامونی، و شکلهای گوناگون انتقال بهشیوهٔ تولید سوسیالیستی) متمایز میکند. ما گذشته را فقط از راه تحقیق «علمی» مردمشناسان و مورخان میتوانیم شناخت. اما «اکنون» را اصولاً از طریق عمل و فعالیت میشناسیم (و این عالیترین شیوهٔ شناختن است). مسلماً مردمشناسان و مورخان میتوانند خود را در دیدگاه طبقات انقلابی که در تاریخ فعّال و مؤثر بودهاند قرار دهند و بهتحقیق بپردازند، ولی چنین کوششی با کوشش فعالان و مبارزان شبیه نیست زیرا عالیترین معیار شناخت، یعنی فعالیت، در کوشش مردمشناسان و مورخان مشاهده نمیشود. بههمین سبب نیز، سرانجام با در نظر گرفتن مبارزات کنونی، بهتر میتوان گذشته را دریافت و نه بهعکس. بنابراین، تحقیقات مردمشناسان و مورخان در درجهٔ دوم اهمیت قرار دارد و درسهای حاصل از تجربهٔ فعالان و مبارزان علیه امپریالیسم (که در چهارچوب انتقال بهسوی سرمایهداری پیرامونی فعالیت میکنند) و کسانی که برای «ساختن سوسیالیسم» مبارزه میکنند، بر تحقیقات مردمشناسان و مورخان رجحان دارد{{نشان|۲}}.<br />
<br />
بنابراین نتیجهئی که میگیریم این است که ماتریالیسم تاریخی با تجربهٔ مبارزان، بیشتر از تحقیقات مردمشناسی و تاریخ دانشگاهی غنی میگردد.<br />
<br />
۱۴- آنچه را که در بالا بیان کردم میتوان بهترتیب زیر خلاصه کرد:<br />
<br />
<br />
'''نخستین مرحلهٔ ضروری: کمونیسم بدوی'''<br />
<br />
«نفی منشائی که انسان بالضروره داشته است»؛ نداشتن هیچگونه شناخت از دورهٔ انتقال از عالم حیوانی بهعالَم انسانی. <br />
<br />
<br />
'''نخستین دورهٔ انتقال: جوامع اشتراکی'''<br />
<br />
موضوع مورد بررسی «مردمشناسی». خصیصهٔ «ناتمام بودن» ساخت طبقات و دولت. <br />
<br />
<br />
'''دومین مرحلهٔ ضروری: جوامع خراجی'''<br />
<br />
در این جوامع، شیوهٔ تولیدِ مبتنی بر خراج جنبهٔ مسلط و شکلهای گوناگون دارد. در اقتصاد این جوامع، ارزش مصرف حاکم است. رشد نیروهای مولد در آنها «کُند» ولی مهم است و راکد بهنظر میرسد. تسلط روبنا بر زیربنا، و وجود شکلهای مختلف «دوباره تولید» بهعلت همین سلطه. وجود وضعیتهای خاصّ (مانند بردگی) و مبادلات سودگرانهٔ غیرمسلط. <br />
<br />
<br />
'''دومین دورهٔ انتقال : انتقال بهسرمایهداری'''<br />
<br />
'''-انتقال بهسرمایهداریِ مرکزی:''' وجود وضعیتهای عینی خاص در رابطه با سلطهٔ عوامل موثر در زمینهٔ «دوباره تولید». این مورد، قلمرو بسیار مناسب برای کسانی است که غرب را مرکز جهان میشمارند. نخستین تجلیِ رشد نابرابر.<br />
<br />
'''-انتقال بهسرمایهداری پیرامونی:''' در این مورد میتوان مهمترین درسهای مبارزهٔ ضدامپریالیستی را بهدست آورد.<br />
<br />
<br />
'''سومین مرحلهٔ ضروری: سرمایهداری'''<br />
<br />
رشد فوقالعادهٔ نیروهای مولد: نو شدن مداوم نیروهای مولد و تطبیق یافتن دائمیِ روابط تولید با آنها. تسلط عوامل «دوباره تولید»، کاستی گرفتن مبارزات طبقاتی و محدود شدن و تنزل آنها بهبُعد اقتصادی. استوار بودن اقتصاد جامعه بر مبنای ارزش مبادله، سلطهٔ اقتصاد بر همه چیز. پدید آمدن تضاد ذاتی سرمایهداری میان «مرکز» و «پیرامون»، و میل بهسوی همسانی و همگونی و محدود بودن آن به«مرکز».<br />
<br />
<br />
'''سومین دورهٔ انتقال: سوسیالیسم'''<br />
<br />
جلوهٔ جدید رشد نابرابر. خاص بودن تجارب تاریخی در این دوره، تجارب ناشی از انتقال بهسرمایهداری پیرامونی یا نیمهپیرامونی. سلطهٔ مبارزات طبقاتی و نامشخص بودن انجام آنها.<br />
<br />
<br />
'''چهارمین مرحلهٔ ضروری:'''<br />
<br />
'''نخستین امکان: شیوهٔ تولید دولتی'''، از میان رفتن تضاد «مرکز» و «پیرامون». گسترش همسانی و همگونی: ارزش مبادله بر اقتصاد حاکم میگردد. سلطهٔ روبنا: تمرکز سرمایه در دست دولت. پدید آمدن تضادهای جدید و فراهم شدن شرائط جدید برای «دومین» انتقال احتمالی جامعه.<br />
<br />
'''دومین امکان: کمونیسم'''، گوناگونی اشکال تحقق کمونیسم. برقرار شدن مجدد ارزش مصرف. بقیهٔ مسائل نامعلوماند (و شاید بازگشت بهمسائل جوامع ابتدائی؟) . <br />
<br />
<br />
== پاورقیها ==<br />
#{{پاورقی|۱}}این قسمت در شمارهق آینده بهچاپ میرسد. اینجا<br />
#{{پاورقی|۲}}انجام این مبارزه، تا هنگامی که شیوهٔ دولتی بهتمام کمال و بطور قطعی استقرار نیابد، نامعلوم است.</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D8%B4%D9%88%D9%86_%D8%A7%D9%88%DA%A9%DB%8C%D8%B3%DB%8C_%D9%88_%D8%AA%D8%A2%D8%AA%D8%B1_%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D9%87&diff=31755بحث:شون اوکیسی و تآتر مبارزه2012-06-01T17:11:06Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>* در این متن «به» با کلمهٔ بعد از خود فاصلهٔ کامل دارد.--[[کاربر:Mohaddese|Mohaddese]] ۳ مارس ۲۰۱۲، ساعت ۱۱:۵۷ (PST)<br />
<br />
<br />
==فاصلهگذاری==<br />
<br />
* در متن اصلی می / نمی با فعلشان فاصلهٔ کامل دارند، که با فاصله مجازی تایپ میکنم. همینطور «ها»ی جمع با کلمهٔ قبلش، که این را هم با فاصلهٔ مجازی تایپ میکنم.--[[کاربر:Mohaddese|Mohaddese]] ۳ مارس ۲۰۱۲، ساعت ۱۱:۵۷ (PST)<br />
<br />
- صفحهی ۱۰۳ و زیر عنوان «در انگلستان»، خط سوم یک کلمهی نامربوط وجود دارد که همانگونه حفظ شد.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۱ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۱۰:۱۱ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%B4%D9%88%D9%86_%D8%A7%D9%88%DA%A9%DB%8C%D8%B3%DB%8C_%D9%88_%D8%AA%D8%A2%D8%AA%D8%B1_%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D9%87&diff=31754شون اوکیسی و تآتر مبارزه2012-06-01T17:08:44Z<p>Mahyar: بازنگری شد</p>
<hr />
<div>[[Image:29-091.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۱]]<br />
[[Image:29-092.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۲]]<br />
[[Image:29-093.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۳]]<br />
[[Image:29-094.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۴]]<br />
[[Image:29-095.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۵]]<br />
[[Image:29-096.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۶]]<br />
[[Image:29-097.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۷]]<br />
[[Image:29-098.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۸]]<br />
[[Image:29-099.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۹]]<br />
[[Image:29-100.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۰]]<br />
[[Image:29-101.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۱]]<br />
[[Image:29-102.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۲]]<br />
[[Image:29-103.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۳]]<br />
[[Image:29-104.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۴]]<br />
[[Image:29-105.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
'''م. سجودی'''<br />
<br />
<br />
<br />
گشودن دفتر زندگی هر یک از اندیشمندان، شاعران، و نویسندگان ایرلند، ورق زدن بخشی از تاریخ این سرزمین است و زندگی '''شون اوکیسی''' بخش حساس و پرآشوبی از این تاریخ را روشن میکند.<br />
<br />
زندگانی '''شلی، جویس، و ییتس،''' هر یک به گونهئی با تاریخ ایرلند پیوند دارد. اما ارتباط زندگی '''اوکیسی''' با سرزمینش پرشور و در عین حال رنجآورتر است. شاید از این رو که تلخیها و ناسپاسیهای سرزمینش را بیشتر از دیگران چشیده است. سرزمینی که وقتی در آن چشم گشود به قول خودش «انباشته از آز و نیاز و نادانی بود.»<br />
<br />
<br />
==سیزدهمین فرزند خانواده==<br />
<br />
'''شون''' که سیزدهمین فرزند خانوادهاش بود در سیام مارس ۱۸۸۰ در '''دوبلین''' چشم به جهان گشود. هشت تن از خواهران و برادرانش، در کودکی از خناق که بیماری متداولی در خانوادههای فقیر بوده، مرده بودند و این فرزند سیزدهم میبایست بسیار سختجانی کند تا جان سالم بدر برد.<br />
<br />
نام تعمیدیش '''جان''' و شهرتش '''کیسی''' بود، اما از بیست سالگی که زبان ایرلندی را آموخت، همچون بسیاری از ایرلندیان دل در گرو آزادی موطنش بست و نامش را به '''شون''' تغییر داد و پس از آن که تئاتر '''اَبی''' نخستین نمایشنامهاش را برای اجرا پذیرفت شهرت «اوکیسی» را بر خود نهاد.<br />
<br />
خانوادهٔ '''اوکیسی''' پرجمعیت بود. پدر درآمدی اندک داشت و همگی در اتاقی اجارهئی زندگی میکردند. این اتاق در قصر اعیانی متروکی واقع شده بود.<br />
<br />
در اواخر قرن نوزدهم محلههای پائین '''دوبلین''' بیشباهت به گورستان نبود. شیوع بیماریهای واگیردار و سوءتغذیه، در مرگ و میر کودکان این محله بیداد میکرد. '''جانی''' کوچولو نیز در بطن این نابسامانیها بود. پس از یک بیماری ممتد به چشمدردی مبتلا شد که سرانجام به دنیای وحشتناک رنج و نیمهتاریکی سقوطش داد. غشای نازکی بر چشمان ضعیف و مبتلایش پرده افکند و قرنیهٔ چشم چپش آسیب دید. رفت و آمدهای مداوم به بیمارستان برای زخمبندیها و گرفتن قطرههای چشم و درمانهای دیگر نتیجهای جز کاهش قدرت بینائیش نداشت، تا آنجا که ناگزیر شد از نور آفتاب چشم بپوشد و بیشتر وقتش را در گوشههای تاریک بگذراند. تنها خوشبختیش این بود که یافتن مکانهای کمنور در خانههای تنگ و کثیف محل سکونتش آسان بود.<br />
<br />
نخستین سالهای رنج و تنهائی اثری عمیق بر جان و تن او گذاشت، اما این صدمهها تنها پیشدرآمدی بود بر روزگار تلخ و پر شر و شوری که در دوران جوانی انتظارش را میکشید. سالهائی که در مقیاسی وسیعتر، بخشی از تراژدی تاریخ ایرلند به شمار میآید، زیرا ایرلند آن زمان کشوری فقیر بود که بر اثر هفتصد سال حکمرانی غلط بریتانیا به اوج ناتوانی سیاسی و اقتصادی رسیده بود و در بحران آشوبهای بزرگ دست و پا میزد.<br />
<br />
<br />
==کشف درام==<br />
<br />
'''اوکیسی''' ده ساله بود که درام را کشف کرد و تقریباً فرصتی یافت تا نقش '''هنری پنجم''' را بازی کند. برادر بزرگترش '''آرچی''' در تئاترهای آماتوری فعالیت میکرد و '''جانی''' کوچولو به دنبال برادر، با فوران واژههای رمزآمیز و پرابهت '''شکسپیر''' آشنا میشد. هنگامی که در نقش هنری پنجم بازی میکرد، چون به علت ضعف بینایی قادر به حفظ کردن شعرها نشده بود، برادر از پشت صحنه شعرها را برایش میخواند و او تکرار میکرد.<br />
<br />
دو برادر، بازی روی صحنه را با یکدیگر ادامه دادند و چند سال بعد به کمک هم گروه نمایشی '''تاونزند''' را پایهگذاری کردند. '''اوکیسی''' یازده ساله بود که '''پارنل''' - پادشاه بیتاج و تخت ایرلند - به قتل رسید.<br />
<br />
<br />
==دلبستگی به مذهب==<br />
<br />
در سیزده سالگی، '''اوکیسی''' دیگر به مدرسه نرفت و یکسال بعد خود مجدانه خواندن و نوشتن را آغاز کرد. با این که در شش سالگی یتیم شده بود از پدرش که میان همسایهها به «علامه» شهرت داشت. کتابهای بسیاری به ارث برده بود و او پس از آنکه به کمک چند کتاب ابتدایی و واژهنامه و به راهنمائی خواهر بزرگترش '''ایزابلّا''' خواندن را آموخت، همهٔ کتابها، مجلهها و روزنامههای موجود در خانه را با رنج فراوان و پیشرفت کم مطالعه کرد.<br />
<br />
در همین سالها، مادرش که پروتستان بود به تربیت مذهبی او همت گماشت و آموختن کتاب مقدس و کتاب دعا به او را آغاز کرد. '''جان''' از قصهها، روایات، و افسانههای کتاب مقدس خوشش میآمد و بیشتر عباراتی را که مورد علاقهاش بود به خاطر میسپرد.<br />
<br />
در هفده سالگی به کلیسا دل بست و سالی چند نقشی فعال در وظایف مذهبی کلیسای '''سنت بارناباس''' ایفا کرد. در گروه آوازخوانان آواز میخواند و در هر '''ساندی اسکول''' درس میداد. اما در آستانهٔ بیست سالگی همهٔ علائقش را بر هنر و ادبیات متمرکز کرد و از کلیسا دست کشید. گرچه به دوستیش با عالیجناب '''مارتین گریفین''' کشیش کلیسای '''بارناباس''' که چون پدری گرامیش میداشت، ادامه داد.<br />
<br />
در آغاز قرن بیستم، مرد مبارز دیگری در تاریخ ایرلند نقش عمدهای بازی کرد و بر '''اوکیسی''' جوان تأثیری شگرف گذاشت. این قهرمان ملی، '''جیم لارکین،''' رهبر کارگران و سپاه میهنپرستان ایرلند بود. '''جیم لارکین''' کعبهٔ آمال '''اوکیسی''' شد.<br />
<br />
<br />
==دوبلین، دوزخ نارضائیها==<br />
<br />
شکلگیری ذهن '''اوکیسی''' در دورهای صورت گرفت که دوبلین دوزخی از نارضایتیها بود. تقریباً یکسوم ساکنان این شهر در شرایط بردگی، آلودگی، ترس و جهل میزیستند. مردان هفتهای ۱۴ شلینگ در ازای هفتاد ساعت کار دریافت میداشتند و به زنان در همان شرایط سخت و طاقتفرسای کار بیش از پنج شلینگ پرداخت نمیشد. از این رو برای زنان روسپیگری کار ثابتتر و پردرآمدتری بود.<br />
<br />
دوبلین '''اوکی''' به دوبلین ستمکشیدهای میمانست که '''سویفت''' در ۱۷۱۳ به آن آمده و صد سال بعد، '''شللی،''' در جزوهٔ انقلابیش خطاب به مردم ایرلند از آن یاد کرده بود و هنوز هیچگونه تغییری بنیادی در آن داده نشده بود.<br />
<br />
<br />
:'''بهار ناتوان به تابستان پرشکوه تناوری بدل شده بود. خیابان پینهبسته در خرقهٔ آفتاب برق میزد. خانههای اجارهای نفس نفس زنان به یکدیگر تکیه داده بودند. پنجرهها و درهای دهان گشادهشان گویی برای هوا له له میزدند. پنداری همه چیز در دریایی سوزان غوطه میخورد.'''<br />
<br />
:'''ماشینها مست و از حال رفته این سو و آن سو میرفتند. بچهها با تنبلی در پیادهروها پرسه میزدند یا روی پلههای سنگی خانهها نشسته بودند و خواب آلوده با بازیچههای فرسودهشان ور میرفتند. گروههای مرد و زن در سایهٔ دالانها و راهروها کز کرده بودند. در خاموشی داغ، شاخ و برگ درختان خاموش با بیحالی سربه زیر انداخته بودند.'''<br />
<br />
<br />
'''اوکیسی''' با نخستین کاری که در تجارتخانهای دست و پا کرد درآمد اندکی به دست آورد که میتوانست با آن کتابهای مورد علاقهاش - آثار '''اسکات، بالزاک، بایرون، شلی، کیتس، گلدسمیت و شریدان -''' را بخرد. یک بار هم برای تهیهٔ نسخهای از آثار '''میلتون''' پولی در جیب نداشت و برای بدست آوردنش سخت بیتاب بود آن را از کتابفروشی دزدید.<br />
<br />
تا سی سالگی به کارهای گوناگونی تن در داد: رفتگری، پادوئی، کارگری در جادهها و راهآهن، سنگکشی، روزنامهفروشی، و باربری. از آنجا که در هر کاری جز ناروائی، بیعدالتی، استثمار، و تحقیر نمیدید دیری بر سر یک شغل نمیماند و به پیشهای دیگر رو میآورد اما هیچ شغلی با طبع سرکش او سازگار نبود. به طوری که از گروه بازیگران '''تاونزند''' هم بیرون آمد چرا که نتوانست خردهحسادتها، خودبینیها، و کوتهنظریهای آنان را که اغلب بر سر نقشها، برنامهها، و مسائل جزئی دعوا را به راه میانداختند، تحمل کند.<br />
<br />
<br />
==آشناییهای جدید==<br />
<br />
با تأسیس اتحادیهٔ کل کارگران به همت '''جیم لارکین، اوکیسی''' که یکی از اعضای فعال این اتحادیه بود با چهرههای دیگری چون '''جیمز کانلی''' آشنا شد.<br />
<br />
دخالت شریرانهٔ پلیس بریتانیا برای درهم شکستن اجتماعات خیابانی، اتحادیه را بر آن داشت تا سازمان جنگجویان غیرنظامی ایرلند را تشکیل دهد. سربازانی از گروه کارگران، که هدفشان حمایت از اعتصابهای شهری بود.<br />
<br />
'''اوکیسی''' به سمت منشی این ارتش انتخاب شد و زیر نظر '''لارکین''' به کار پرداخت. در همین سالها بود که موضوعات کارگری، سرمایهداری، سوسیالیسم و نقش کشیشها در تاریخ ایرلند، ذهن '''اوکیسی''' را به خود مشغول کرد.<br />
<br />
<br />
==آثار نخستین==<br />
<br />
نخستین آثارش را در سی و هشت سالگی به چاپ رساند. ناشری دوبلینی که کارت تبریک، تصنیف، و ادبیات کارگری جمهوری ایرلند را به چاپ میرساند دفتری از ترانههای '''اوکیسی''' را که طنزآلود و عاشقانه بودند با عنوان '''ترانههای زاغچه''' انتشار داد. استقبال مردم از این دفتر، ترانهسرا را بر آن داشت تا چهارده ترانهٔ دیگر بر آن بیفزاید و دو چاپ دیگر از آن منتشر کند.<br />
<br />
همین ناشر در همان سال کتاب دیگری از '''اوکیسی''' چاپ کرد در پانزده صفحه به نام '''سرگذشت توماس آشر،''' که در چاپ دوم '''فداکاری توماس آشر،''' نام گرفت. '''آشر''' عضو سازمان جنگجویان غیرنظامی و یکی از دوستان '''اوکیسی''' بود که در قیام عید پاک به زندان افتاد و در سپتامبر ۱۹۱۷ کشته شد. نویسنده قصهٔ اندوهبار این دوست از دست رفته را با توانائی بسیار بیان کرده است:<br />
<br />
<br />
::'''بدن توماس آشر امروز با خاک ایرلند پوشانده شده است، اما اصول عقایدش با حیات نیرومندتری در ذهن هر ایرلندی اعم از کارگر و دانشمند موج میزند. مرگ به پیروزی ناچیزی رسیده است! کار، قهرمانی را از دست داده است، ایرلند فرزندی را، و ارتش ایرلند سربازی را، اما اینان همگی الهامی نیرومند گرفتهاند. آشر مرد تا آزادی بشری و جاودانگی ایرلند به ثبوت رسد.'''<br />
<br />
<br />
مدت کوتاهی پس از آنکه کتاب '''آشر''' از چاپ بیرون آمد مؤسسهٔ معتبری با '''اوکیسی''' قرارداد بست تا تاریخ مختصر سازمان جنگجویان غیرنظامی ایرلند را بنویسد. بدین ترتیب دومین کتاب جدیدش به نام '''سرگذشت سازمان جنگجویان غیرنظامی ایرلند''' در سال ۱۹۱۹ به چاپ رسید. این دفتر نخستین گزارش این سازمان و فعالیتهای آن طی اعتصاب سالهای ۱۹۱۳ و ۱۹۱۴ بود که رویدادهای عمدهٔ قیام عید پاک ۱۹۱۶ را نیز در بر میگرفت.<br />
<br />
'''اوکیسی''' پانزده پاوند بابت حقالتألیف این کتاب گرفت. پولی قابل توجه و نخستین درآمد از راه نوشتن. اما مرگ مادر نگذاشت که نویسنده طعم این حقالزحمه را به خوبی بچشد. پس از مرگ مادر با برادر بزرگش '''مایکل''' که مردی سخت میخواره بود قطع رابطه کرد. خواهرش '''ایزابلا''' و برادرش '''تام''' هم مرده بودند. برادر دیگرش '''آرچی''' نیز ازدواج کرده بود به انگلستان رفته بود، اکنون در چهل سالگی او مانده بود و دنیای تنهائیش.<br />
<br />
<br />
==آغاز نمایشنامهنویسی==<br />
<br />
'''اوکیسی''' بر آن شد که راه خود زندگی را تعیین کند و از همین جا یکسره به نوشتن نمایشنامه پرداخت. نخست نمایشنامهای نوشت به نام '''یخبندان در گل،''' طنزی تند دربارهٔ برخی از اعضای رهبری باشگاه '''سنت لارنس اتول''' که به آنجا رفت و آمد داشت. نمایشنامه را برای اجرا به آن باشگاه فرستاد، اما گروه تئاتری آنجا آشکارا از اجرای آن خودداری کردند. '''اوکیسی''' از پا ننشست و آن را برای تئاتر '''اَبی''' فرستاد که با اظهار نظری برگشت داده شد. سپس '''جشن خرمن''' را نوشت که مضمونش برخوردهائی میان کارگران و کلیسا بود. این نمایشنامه را هم برای تئاتر '''اَبی''' فرستاد که باز ضمن ایرادی آن را ستودند و باز برگشت دادند. سومین نمایشنامه را به نام '''قرمز لاکی و سه رنگ''' نوشت که موضوعش مبارزهٔ کارگران در قیام عید پاک بود. این نمایشنامه نیز همراه با انتقادی از '''لیدی گریگوری''' - یکی از کارگردانان تئاتر '''اَبی''' - برگردانده شد.<br />
<br />
در این هنگام '''اوکیسی''' همچون کودکی خواندن ادبیات را از نو آغاز کرد. در ماه مارس ۱۹۲۲ قصهٔ طنزآمیزش به نام '''کت بییقه کاتلین''' در هفتهنامهٔ جمهوری ایرلند به چاپ رسید. بعدها از مضمون این نوشته برای نمایشنامه '''کاتلین گوش میایستد''' استفاده کرد.<br />
<br />
در ژوئن ۱۹۲۲ داستان دیگرش در مجلهای به نام '''گیل''' به چاپ رسید. یک سال بعد چهارمین نمایشنامهاش را برای تئاتر '''اَبی''' فرستاد. این بار بیهیچ گفت و گوئی متن کامل آن را پذیرفتند، تنها نام آن را که '''در حال فرار''' بود به '''سایه یک مجاهد''' تغییر دادند. سرانجام '''اوکیسی''' به آرزویش رسید. آنقدر به در کوبید تا در باز شد. عکسهایش را در راهروهای تئاتر '''اَبی''' زدند و اعلان نمایشش را برای اجرا به در و دیوارها کوبیدند.<br />
<br />
<br />
<br />
==ازدحام در تئاتر «اَبی»==<br />
<br />
در آن هنگام، نمایشهائی که بر صحنهٔ تئاتر '''اَبی''' به اجرا در میآمد توجه مردم را چندان جلب نمیکرد و هر نمایشی یک هفته روی صحنه میماند. از این رو '''سایهٔ یک مجاهد''' را برای سه روز آخر فصل تئاتر گذاشتند. شب اول، برای نخستین بار سالن تئاتر پر از تماشاچی شد و شبهای بعد چنان جمعیت انبوهی را به خود جلب کرد که تا آن روز در تاریخ تئاتر '''اَبی''' سابقه نداشت. مردم که زندگی خود را بر صحنه تئاتر میدیدند و با موضوع نمایش خیلی آسان رابطه برقرار میکردند. با اینکه فصل تئاتر سر آمده بود، '''سایه یک مجاهد''' به علت استقبال مردم برای هفتهٔ دوم نیز روی صحنه ماند.<br />
<br />
<br />
==سایهٔ یک مجاهد==<br />
<br />
در گیرودار مبارزهٔ ایرلندیها با انگلیسیها، شاعری به نام '''دونال داوورن''' میپندارد که شاعر بزرگی است و به دنبال جائی خلوت و آرام میگردد تا بتواند با فراغت خاطر برای دل خود شعر بسراید. به اتاق دوستش '''شوماس شیلدز''' دستفروش میرود که مستأجر خانهئی اجارهئی است. همسایگان میپندارند که شاعر مجاهدی شجاع و در حال فرار است، اما او در واقع فقط سایهای از یک شاعر و سایهای از یک مجاهد است. سایهای که خود نیز نمیداند کیست. وقتی همسایگان او را به جای یک مجاهد و عضو ارتش جمهوریخواه میگیرند، او نیز احمقانه خود را فریب میدهد و از آن لذتی پوچ میبرد، به ویژه هنگامی که با '''مینی پاول''' همسایهٔ خود روبهرو میشود. '''مینی''' با تصویری رمانتیک که از شاعر مجاهد دارد عاشق او میشود ولی '''داوورن''' چیزی فراتر از یک شاعر احساساتی نیست که مدام چون گوزنی تیرخورده آه میکشد و میکوشد تا از دست شکارچی کودن بگریزد و دور از همسایگان و قیل و قال جنگ در انزوا به تقلید نشانهئی از '''شلی''' اشعار احساساتی بسراید. در سراسر نمایش، داوورن حالت قهرماننمایی مسخرهاش را حفظ میکند تا سرانجام، حادثهئی منجر به مرگ دختر کارگر - یعنی '''مینی پاول -''' میشود. تنها ضربهٔ مرگ این دختر سادهلوح است که شاعر را به خود میآورد تا خود و دنیای مسخرهاش را با وضوح ترسناکی ببیند.<br />
<br />
در این میان تنها '''شوماس شیلدز''' - دوست شاعر مسخره - است که واقعاً دنیای پرآشوب و خطرناکی را که به دامش افتادهاند درک میکند. '''شوماس''' میفهمد که ژستهای قهرمانی و شاعری فایدهای ندارد. گرچه خود او نیز، در همان حد شاعر، آدمی است بیهوده، سخت تنبل، و لافزن. نعش بیخاصیتی که در رویاروئی با حادثه به دعا متوسل میشود. با این وجود در آن هالهٔ احمقانهٔ شاعر گرفتار نیست و واقعیت را بهتر درک میکند.<br />
<br />
'''اوکیسی''' از زبان قهرمان این نمایشنامه که به ظاهر شاعری احساساتی و مجاهد است نیشدارترین و منطقیترین سخنان را دربارهٔ مردمی که به سبب زیستن در زیر فشار و خفقان، بسیاری از نیکیهایشان را از دست دادهاند، بازمیگوید. هدف نویسنده از آفریدن نمایشنامه این بود که تماشاگران را بخنداند و بگریاند و نیز عمیقاً به اندیشیدن وادارد و احساساتشان را برانگیزد و او بود که در تئاتر ایرلند جنبشی پدید آورد و مردم را بار دیگر به سوی تئاتر کشاند. از میان مردم برخاسته بود و با خواستها و آرزوهاشان آشنایی داشت و میدانست چگونه و از چه راهی توجه آنان را به تئاتر جلب کند. با رندی هر چه تمامتر ایرلندیها را به تئاتر میکشاند و ضعفها و سستیهای آنها را به رخشان میکشید.<br />
<br />
<br />
==جونو و طاووس==<br />
<br />
در ۱۹۲۳ نمایشنامهٔ '''کاتلین گوش میایستد''' و در اوایل سال بعد '''شبگردی «نانی» از اوکیسی''' در تئاتر '''اَبی''' به اجرا در آمد. نمایشنامهٔ نخست توفیقی کسب نکرد و '''شبگردی «نانی»''' را هم خود بعدها مناسب ندید که جزو آثارش به چاپ برساند. پس از ناکامی این دو نمایشنامه به یاد گفته '''ییتس''' - کارگردان و نمایشنامه نویس تئاتر '''اَبی -''' افتاد که گفته بود: «از زندگی و از مردمی که میشناسی بنویس، از ساکنان محلههای پست دوبلین.»<br />
<br />
در سال ۱۹۲۴ نمایشنامهٔ دیگری از نویسنده بر صحنهٔ تئاتر '''اَبی''' آمد که توفیقی همپای '''سایهٔ یک مجاهد''' داشت. این نمایشنامه '''جونو و طاووس''' بود که به گفتهٔ بیشتر منتقدان بهترین اثر '''اوکیسی''' است. طرح این نمایشنامه سهپردهای با از هم پاشیدن یک خانواده شکل میگیرد. خانوادهای تهیدست که در یکی از اتاقهای اجارهای محلههای فقیرنشین '''دوبلین''' زندگی میکنند.<br />
<br />
«جونو» زن خانواده است و «طاووس» نامی است که بر مرد خویش کاپیتان '''جک بویل''' گذاشته، چرا که وجود این شوهر در خانه به همان اندازه سودمند است که وجود یک طاووس. '''جک بویل''' میخوارهئی است که در دریای خیال کشتی میراند و شب و روزش را به بطالت میگذارند. '''جونو''' نیز از آن رو این نام را بر خود گذاشته که هر رویداد مهمی در زندگیش رخ داده در ماه ژوئن بوده است. این زوج دختری دارند به نام '''مری''' که کارگر است، و پسری، که در قیام عید پاک بازویش را از دست داده و خانهنشین شده. شخصیت دیگر این نمایش مردی است به اسم '''جاکسر دیلی''' دوست و همپیالهٔ «طاووس». فردی تنبل، متقلب، مزدور و ریاکار، و سخت مورد تنفر '''جونو... مری،''' دختر خانواده، نخست مورد علاقهٔ جوانی قرار داشته که در رؤیاهایش خود را رهبر بزرگ کارگران و قهرمانان آزادی میپنداشته است، اما دختر از او کناره میکشد و به مردی به نام '''چارلی بنتام''' - معلم مدرسه و دانشجوی حقوق - علاقمند میشود.<br />
<br />
زمان نمایش سال ۱۹۲۲ است. جنگ با انگلیسیها پایان گرفته و اکنون همرزمان سابق رو در روی هم ایستادهاند. طرفداران ایالت آزاد، و جمهوریخواهان... '''مری''' به سبب همدردی با یکی از همکارانش که بیجهت قربانی شده به عنوان اعتراض دست از کار میکشد.<br />
<br />
'''بنتام''' به خانهٔ '''جک بویل''' میآید و خبر میدهد که میراثی عظیم به وی رسیده است. با شنیدن این خبر اعضای خانواده چنان ذوقزده میشوند که پیش از دریافت میراث دست به ولخرجی میزنند. اثاثیهٔ جدید میخرند، جشن مفصلی ترتیب میدهند و با حضور همسایگان خوشاقبالی جدیدشان را جشن میگیرند. هنگامی که سرور و شادمانی حاضران در جشن به اوج رسیده، خبر میآورند که پسر همسایه را با گلوله کشتهاند. مدعوین به مراسم تشییع میروند و تنها، پسر خانواده - '''جانی''' - در خانه میماند. از سوی ارتش جمهوریخواه ایرلند برای وی پیامی میآورند که از اجرای آن سرباز میزند. بعد نتایج میراثی که به این خانواده رسیده نشان داده میشود. از آنجا که وصیتنامه بد تنظیم شده چیزی نصیب کاپیتان '''جک بویل''' نمیشود. '''بنتام''' با شنیدن این خبر با اینکه دختر را اغفال کرده به انگلیس فرار میکند. خیاط لباسهای جدید کاپیتان را پس میگیرد. فروشندهٔ اثاثیه برای بازگرفتن آنچه به امید نفع فراوان فروخته به خانهٔ '''بویل''' هجوم میآورد. خانم همسایه در مقابل طلبی که از آنها دارد گرامافونی را ضبط میکند.<br />
<br />
'''جانی،''' خواهرش '''مری''' را که از '''بنتام''' آبستن شده پیش پزشک میبرد. کاپیتان که از پیش آمدن این وضع بیتاب شده به قصد میخوارگی بیرون میرود. جمهوریخواهان '''جانی''' را که برای طرفداران ایالت آزاد جاسوسی میکرده و از همین رو مرگ پسر همسایه را باعث شده از خانه بیرون میکشند و با چند گلوله به زندگیش خاتمه میدهند و جسدش را کنار جاده میاندازند. نمایش با یافتن جسد '''جانی''' و زاری مادر که خانوادهاش از هم پاشیده است، در گفتگوی با دخترش پایان میگیرد:<br />
<br />
<br />
:'''خانم بویل: میریم، مری، میریم. نعش برادر بیچاره تو را که میبینم از خودم میپرسم: «این منم که پسر بیچاره مو به این روز افتاده میبینم؟»<br />
<br />
:'''مری: شنیدم، مادر، شنیدم.<br />
<br />
:'''خانم بویل: فراموش کردم مری. مادر خودخواه پیر بیچارهات فقط به خودش فکر میکند. نه، نه، تو نباید بیایی. واسه تو خوب نیس. تو برو پیش خواهرم. منم با عذاب جسمی خودم میسازم. شاید اون قدر که لازم بوده برا خانم «تنکرد» اظهار تأسف نکردم. وقتی پسر بیچارهش همینجوری مث «جانی» پیدا شد. واسه این اظهار تأسف نکردم که اون یه جمهوریخواه بود! آه، چرا یادم نبود جمهوریخواه یا طرفدار ایالت آزاد فرق نمیکنه و چیزی که مهمه اینه که فرزند بیچارهٔ یه مادر مرده! خوبه چیزائی رو که اون مادر بیچاره میگفت حالا به یاد بیاورم، چون حالا نوبت منه که حرفای اونو بزنم.<br />
<br />
:'''این چه زحمتی بود که کشیدم، جانی؟ به دنیا بیارمت، تو گهواره بذارمت. همهٔ این رنجا رو کشیدم به دنیا آوردمت که بذارمت تو گور! پروردگارا! پروردگارا! به همهٔ ما رحم کن! ای مریم مقدس، کجا بودی وقتی پسر من با گوله سولاخ سولاخ میشد؟<br />
<br />
:'''ای مسیح مقدس! این قلبای سنگی ما رو بیرون بیار و قلبهای گوشتی به مون بده. این نفرت و آدمکشیو از ما دور کن و عشق ابدی خودت را به ما ببخش.<br />
<br />
<br />
==خیش و ستاره==<br />
<br />
نمایشنامهٔ دیگر شون اوکیسی به نام '''خیش و ستاره''' که در فوریهٔ ۱۹۲۶ به اجرا در آمد، چهرهٔ دیگری از زندگی و مبارزات مردم فقیر دوبلین را تصویر میکند. زمان نمایش، سال ۱۹۱۵ و ۱۹۱۶ است و موضوع آن مشاهدات نویسنده از قیام عید فصح (پاک) که از خانوادهای ساکن در یکی از همان اتاقهای اجارهای دوبلین آغاز میشود.<br />
<br />
در پردهٔ اول زوجی را میبینیم که تازه ازدواج کردهاند. تعدادی از اقوام و خویشان این دو نفر نیز با آنها زندگی میکنند. مرد خانواده فرماندهٔ گروهی از سازمان جنگجویان غیرنظامی ایرلند است که در خانه نیست. جمع خانواده گرد هم نشسته و دربارهٔ مذهب و اصول اخلاقی بحث میکنند - از آن بحثهایی که هیچگاه به نتیجه نمیرسند. خبرهای آشوب قریبالوقوع برای زن خانواده، '''نورا،''' معنایی جز وحشت و خطر برای شوهرش ندارد. شوهر به خانه میآید و زن از او میخواهد تا ارتش غیرقانونی ایرلند را از یاد ببرد و برای استراحت در خانه بماند. اما پیغامی به او میرسد که فوراً نزد افرادش برگردد و خود را برای قیام آماده کند.<br />
<br />
پردهٔ دوم نمایش در یک روسپیخانه است که زنی جوان و زیبا آن را اداره میکند. این محل، مرکز رفت و آمد افرادی است که مدام دم از قیام و انقلاب میزنند و اغلب بحثهایشان به مشاجره میکشد اما در واقع کاری نمیکنند.<br />
<br />
در پردهٔ سوم پس از آنکه قیام آغاز شده، شهر وحشی و آشوبزده است. '''نورا''' سراسر شب را به دنبال شوهر گشته و او را نیافته است. انقلابیون سخت از ارتش بریتانیا شکست خوردهاند، چون مردم به کمک آنها نشتافتهاند. هر کس سرگرم کسب و کار خود بوده و به قیامی که با همراهی و پشتیبانی آنان میتوانسته نتیجهٔ مثبتی به بار آورد، بیاعتنا ماندهاند و تنها از حرف زدن و بحث کردن پا فراتر نگذاشتهاند. '''نورا''' سرانجام شوهرش را باز مییابد و با التماس از او میخواهد که دیگر بیرون نرود. اما او که مسئولیتی را پذیرفته با تنها دوست به جاماندهاش راهی صحنهٔ نبرد میشوند.<br />
<br />
در پردهٔ چهارم، شاهد صحنههای چند روز پس از انقلاب هستیم. باز هم خانهٔ زوج جوان. اما این باز همه چیز از هم پاشیده است. دو نفر که پیش از قیام مدام جر و بحث میکردند با خیال راحت نشستهاند و ورقبازی میکنند. از پنجره میتوانند شهر را ببینند که نیمی در آتش است. '''نورا''' در اتاق دیگر است. حالتی دیوانهوار دارد و هذیان میگوید. سربازی ایرلندی داخل میشود و خبر کشته شدن شوهر '''نورا''' را میآورد. '''نورا''' عقلش را کاملاً از دست داده است، حوادث دیگری در این خانه رخ میدهد که هر یک از دیگری فاجعهآمیزتر است.<br />
<br />
اجرای '''خیش و ستاره''' بسیاری از تماشاگران را به خشم آورد. این بار '''اوکیسی''' سخت به ناسیونالیستها و میهنپرستان تاخته بود، این نمایش دست آدمهای لافزن و پوشالی را رو کرده بود. یکی از علل شکست انقلاب هم آنها بودند که پرجوش و خروش بحث میکردند و هنگام عمل از ترس به خانههایشان میخزیدند. هنگام آرامش از سیاست و مذهب و اخلاق و آزادی ایرلند سخن میگفتند و اما در گرماگرم حادثه به خانه پناه میبردند و ورقبازی میکردند. پس اینان نمیتوانستند شخصیت واقعی خود را بر صحنهٔ تئاتر ببینند. و دم فرو بندندو شش هفته پس از سروصداهایی که بر اثر اجرای نمایشنامهٔ '''خیش و ستاره''' برپا شده بود، از انگلستان خبر رسید که '''جونو و طاووس''' جایزهٔ '''هاوثورن دن''' را برده است. این جایزه را هر سال به بهترین اثر یک نویسندهٔ جدید میدادند. از نویسنده دعوت کردند تا برای دریافت جایزهاش که صد پوند بود به انگلستان برود. صد پوند! بیشترین پولی که تا آن روز به عمرش دیده بود.<br />
<br />
پس از گذراندن چندین هفتهٔ هیجانانگیز در لندن با بزرگانی چون '''برنارد شاو و اوگوستوس جان''' دوست شد و به سبب علاقهای که به ایرلند و به ویژه به کتابهای خود داشت بار دیگر به دوبلین بازگشت. دیگر '''اوکیسی''' با آن کلاه کپی و نیمتنهٔ سربازیش کارگری ساده نبود. با اجرای چند نمایشنامهاش در صحنهٔ تئاتر '''اَبی''' و گرفتن جایزه، چهرهٔ سرشناسی شده بود. مرتب به تئاتر میرفت و از نمایشنامهها انتقاد میکرد. کار این انتقادها به آنجا کشید که آتشش دامن گردانندگان تئاتر '''اَبی''' را نیز گرفت. از همین رو وقتی در سال ۱۹۲۸ نمایشنامهٔ '''جام نقرهای''' را برایشان فرستاد. آنرا رد کردند و نظر دادند که قابل اجرا نیست، در صورتی که '''اوکیسی''' برای نوشتن این نمایشنامه به تجربهای تازه دست زده بود. یکی از منتقدان دربارهٔ جام نقرهای نوشت:<br />
<br />
<br />
:'''... اوکیسی در نمایشنامههای نخستین به محتوای انسانی بیشتر از شکل نمایشی توجه داشت. بیشتر درگیر ضرورت چیزی بود که میبایست بگوید نه چگونگی نمایش. با - جام نقرهای - مسئله مشکل نمایشی به میان میآید، و در عین حال محتوی انسانی هم به جای خود محفوظ میماند.<br />
<br />
<br />
==جام نقرهای==<br />
<br />
زمان نمایشنامهٔ '''جام نقرهای''' سالهای ۱۹۲۰ تا آغاز ۱۹۳۰ است. قهرمان فوتبالی که زمانی شهرت بسیار داشته هر دو پایش را در جنگ از دست میدهد. حال دیگر کسی نیست که دوستش بدارد، حتی دختری که زمانی بیاندازه دوستش میداشت دیگر به او وقعی نمیگذارد. '''جام نقرهای''' نمایشی ضدجنگ است. و تجربهای جدید در کار نمایش. اما کارگردانان تئاتر '''اَبی''' به دلایلی که ذکر شد آن را رد کردند و خاطر نویسنده را آزردند. چنین شد که او نیز از همه چیز و همه کس رو گرداند مشکلات روز به روز فزونی مییافت و او را به تدریج از شهر و مردمی که دوستشان میداشت، بیگانه میکرد.<br />
<br />
<br />
==ترک دیار==<br />
<br />
در کشوری که سراسر تاریخش را انقلاب، شورش، تباهی و استهزا مشخص میکرد، او انقلابی تنهائی بود که هیچ راهی جز ترک دیار برایش نمانده بود. از این رو کولهبارش را که چیزی جز چند کتاب در آن نبود به دوش انداخت و گفت: بدرود با تو ای ایرلند!<br />
<br />
در آن حال معنای شعر '''جویس''' را به خوبی درک میکرد که:<br />
<br />
<br />
::'''این سرزمین دوستداشتنی همواره<br />
::'''نویسندگان و هنرمندانش را راهی تبعید کرد.<br />
::'''و با خلق و خوی شوخ ایرلندی<br />
::'''یک به یک رهبرانش را به دام انداخت.<br />
::'''طنز ایرلندی بود، مرطوب و خشک<br />
::'''که آهک زنده در چشم «پارنل» ریخت...<br />
::'''ای ایرلند، نخستین و تنها عشق من<br />
::'''در پهنهٔ تو مسیح و قیصر جان در یک قالبند.<br />
<br />
<br />
و اینک او بود که در برابر اتحاد قیصر و مسیح به سوی تبعید راهی میشد. در واقع با رفتن به انگلستان خود را از قیود بسیاری آزاد کرده بود. اما ترک دوبلین دلیل فراموش کردن این شهر نبود. حتی در آنجا نیز سرزمین و مردمش هستهٔ مرکزی زندگی و آثار نویسنده بودند. تنها مردی چون او که کشورش را اینچنین عاشقانه و عمقی دوست میداشت، میتوانست چنین بیرحمانه از شرایطی که هموطنانش در آن به سر میبردند، متنفر باشد.<br />
<br />
<br />
==در انگلستان==<br />
<br />
در انگلستان نیز یکدم از نوشتن بازنایستاد و گاهگاه باز ماجراهای ایرلند و مردمش را موضوع نوشتههایش کرد. نخستین نمایشنامهای که در لندن نوشت '''درون دروازهها''' نام دارد. نمایشی تمثیلی از زندگی انسان و چهار تلوآن، صبح بهار، ظهر تابستان، عصر پائیز، و شب زمستان، کنایه از کودکی، جوانی، پیری و مرگ است. پس از آن نخستین جلد از زندگینامهاش را با عنوان '''در میزنم''' انتشار داد. در سال ۱۹۴۰ نمایشنامهٔ '''غبار ارغوانی''' و بعد '''ستاره سرخ میشود''' را به چاپ رساند.<br />
<br />
<br />
==غبار ارغوانی==<br />
<br />
'''غبار ارغوانی''' سرگذشت دو انگلیسی پولدار است که میپندارند هر چه از آن گذشته است زیباست و پاک و با خریدن قصری قدیمی و خرابه در ایرلند میخواهند شکوه گذشتهٔ قصر را بار دیگر زنده کنند. با اعلام طغیان رودخانه، کارگران به سوی تپه رو میآورند و دو مرد پولدار، وحشتزده بر جا میمانند.<br />
<br />
'''اوکیسی''' در این نمایش بار دیگر آدمهای خیالاتی و پرحرف ایرلند را بر صحنه میآورد.<br />
<br />
<br />
==گلهای سرخ برای من==<br />
<br />
نویسنده در سال ۱۹۴۳ '''گلهای سرخ برای من''' را منتشر کرد که چهرهٔ نمایشنامهنویس را به وضوح در آن میبینیم. کارگر راهآهنی که نمایش نامهای از '''شکسپیر''' را تمرین میکند و به هنر و ادبیات علاقه دارد کسی جز خود '''اوکیسی''' نیست. باز هم ایرلند و اعتصابها، باز هم دخالت کشیش و سرانجام مرگ و در نهایت امید به آینده. مفهوم نمایشنامهٔ '''برگهای بلوط و اسطوخودوس''' نیز همین است. همه رفتنی هستند و مرگ یک گروه آغاز زندگی گروهی دیگر است.<br />
<br />
<br />
==پایان عمر==<br />
<br />
'''اوکیسی''' هر چه پیرتر میشد طنزش تلختر و برّاتر میشد. در آثار آخر عمرش همهٔ انگلهای اجتماع را به باد انتقاد میگیرد. در نمایشنامههای '''آتشبازی اسقف، طبلهای پدر روحانی ند، ماه در کایلنامو میدرخشد، و آقا خروس شیک و پیک''' این خصیصه را احساس میکنیم.<br />
<br />
'''اوکیسی''' پس از هشتاد و چهار سال زندگی در سپتامبر ۱۹۶۴ چشم از جهان بست.<br />
<br />
<br />
==هنر ناخالص==<br />
<br />
با بررسی مجموع آثار نمایشی '''اوکیسی''' میتوان گفت که هنر وی، هنری ناخالص است. نمایشنامههای او نه تراژدی واقعی است. نه کمدی صرف. نویسنده شجاعانه این دو سبک را با هم آمیخته و آشتی داده است که نام تراژدی-کمدی بر آنها زیبنده است، چرا که در اوج فاجعه، طنز چهره مینمایاند. نمایشنامههای '''اوکیسی''' نقطهٔ اوج ندارند و بیشتر به اهمیت شخصیتها وابستهاند. دنیای وی، دنیایی مغشوش و فاجعهآمیز است. اما آنچه از این دنیا ارائه میدهد با طنز آمیخته است.<br />
<br />
برای هر شخصیت تراژیک، برابرهای کمیکی وجود دارد. در '''سایه یک مجاهد،''' در برابر '''داوورن، شوماس شیلدز''' را میبینیم. در '''جونو و طاووس،''' در برابر '''جونو، طاووس''' را، برای '''نورا، در خیش و آهن، لسی بورگس''' را.<br />
<br />
'''اوکیسی''' در ۱۹۲۴ '''جونو و طاووس''' را نوشت که در نیمهراه آفرینش انقلاب بینظیر خود در تئاتر بود. انقلاب '''اوکیسی''' واکنشی بود در برابر رئالیسم پیش پا افتاده که دیگر در تماشاگران تأثیری نمیگذاشت.<br />
<br />
<br />
==زن در آثار «اوکیسی»==<br />
<br />
'''شون اوکیسی''' در اکثر نمایشنامههایش زنها را به عنوان تنها کسانی که صادقانه سختیها را به دوش میکشند، و با حوادث مردانه در میآویزند و جان میبازند در برابر مردها نهاد تا به آن خیالپروران لافزن و میخواره بفهماند که قهرمانان اصلی ایرلند چه کسانی هستند. این الگو در بیشتر نمایشنامههایش تکرار میشود. بعضی زنها برای همسایگانشان جان از کف میدهند و سایرین زنده میمانند تا بر روی ویرانهها زندگی جدیدی را بنا کنند. در '''سایه یک مجاهد، مینی پاول،''' دختر کارگر کشته میشود تا '''داوورن''' را نجات دهد.<br />
<br />
در '''خیش و ستارهها، لسی بورگس،''' میکوشد '''نورا''' را از رفتن پای پنجره باز دارد، خود به ضرب گلوله سربازان انگلیسی از پای درمیآید. '''جونو بویل''' در نمایش '''جونو و طاووس''' و '''کوگان''' در '''خیش و ستارهها''' بار مصائب بسیاری را به دوش میکشند. این نوع قهرمانی بیآلایش را تنها '''اوکیسی''' بود که میشناخت و به مردم میشناساند.<br />
<br />
اینان از آن نوع قهرمانان ایرلندی نیستند که بیانیهٔ خونریزی صادر کنند، یا از نوع دختران ایرلندی شرمگینی که وجود افسانهایشان را در هیأت ایرلندی بر صحنه به ستایش بگذارند. اینان زنانی هستند که در برابر سختیها توانایی نشان میدهند. زنان زمینی، زیرک، خندان، بردبار، شلوغ و مستقل.<br />
<br />
'''اوکیسی''' این چهرههای تازه را از محلههای فقیرنشین دوبلین به آثار نمایشی وارد کرد. در برابر این زنان که به ناچار واقعگرایند، مردهای غافل و رویایی وجود دارند که شب و روز در رویاهای مغشوش و فریبندهای غرقند. نه توانائی آن دارند که به این رویاها جامهٔ عمل بپوشانند و نه اشتیاقی در این باره نشان میدهند، تنها میتوانند به هنگام میخوارگی به رویاهای مسخرهشان پر و بال دهند و مدام حرافی کنند.<br />
<br />
زندگی و آثار '''شون اوکیسی''' سرگذشت «پرومته» را به یاد میآورد. بنا بر افسانههای قدیم، «زئوس»، خدای جنگ «پرومته» را به خدمت خود در آورد تا انسان را از آب و گل بیرون آورد. اما «پرومته» از راه دلسوزی برای بشر، آتش را از بهشت دزدید و به انسان داد و «زئوس» به سزای این کار، «پرومته» را تبعید کرد و بر صخرهای به زنجیر کشید. '''شون اوکیسی''' بهتر از هر کس خشم و دلسوزی «پرومته» را درک میکرد، و شاید به همین دلیل است که آثارش از این آتش رنگ و مایه دارد.<br />
<br />
<br />
<br />
==منابع فارسی==<br />
<br />
۱- زندگی و آثار شون اوکیسی، نوشته بهروز دهقانی.<br />
<br />
۲- در پوست شیر، نوشته شون اوکیسی، ترجمهٔ اسماعیل خوئی، این نمایشنامه همان سایهٔ یک مجاهد است که گویا به اجبار تغییر نام داده.<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۹]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%B4%D9%88%D9%86_%D8%A7%D9%88%DA%A9%DB%8C%D8%B3%DB%8C_%D9%88_%D8%AA%D8%A2%D8%AA%D8%B1_%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D9%87&diff=31753شون اوکیسی و تآتر مبارزه2012-06-01T17:04:37Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:29-091.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۱]]<br />
[[Image:29-092.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۲]]<br />
[[Image:29-093.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۳]]<br />
[[Image:29-094.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۴]]<br />
[[Image:29-095.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۵]]<br />
[[Image:29-096.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۶]]<br />
[[Image:29-097.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۷]]<br />
[[Image:29-098.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۸]]<br />
[[Image:29-099.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۹۹]]<br />
[[Image:29-100.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۰]]<br />
[[Image:29-101.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۱]]<br />
[[Image:29-102.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۲]]<br />
[[Image:29-103.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۳]]<br />
[[Image:29-104.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۴]]<br />
[[Image:29-105.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۱۰۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
'''م. سجودی'''<br />
<br />
<br />
<br />
گشودن دفتر زندگی هر یک از اندیشمندان، شاعران، و نویسندگان ایرلند، ورق زدن بخشی از تاریخ این سرزمین است و زندگی '''شون اوکیسی''' بخش حساس و پرآشوبی از این تاریخ را روشن میکند.<br />
<br />
زندگانی '''شلی، جویس، و ییتس،''' هر یک به گونهئی با تاریخ ایرلند پیوند دارد. اما ارتباط زندگی '''اوکیسی''' با سرزمینش پرشور و در عین حال رنجآورتر است. شاید از این رو که تلخیها و ناسپاسیهای سرزمینش را بیشتر از دیگران چشیده است. سرزمینی که وقتی در آن چشم گشود به قول خودش «انباشته از آز و نیاز و نادانی بود.»<br />
<br />
<br />
==سیزدهمین فرزند خانواده==<br />
<br />
'''شون''' که سیزدهمین فرزند خانوادهاش بود در سیام مارس ۱۸۸۰ در '''دوبلین''' چشم به جهان گشود. هشت تن از خواهران و برادرانش، در کودکی از خناق که بیماری متداولی در خانوادههای فقیر بوده، مرده بودند و این فرزند سیزدهم میبایست بسیار سختجانی کند تا جان سالم بدر برد.<br />
<br />
نام تعمیدیش '''جان''' و شهرتش '''کیسی''' بود، اما از بیست سالگی که زبان ایرلندی را آموخت، همچون بسیاری از ایرلندیان دل در گرو آزادی موطنش بست و نامش را به '''شون''' تغییر داد و پس از آن که تئاتر '''اَبی''' نخستین نمایشنامهاش را برای اجرا پذیرفت شهرت «اوکیسی» را بر خود نهاد.<br />
<br />
خانوادهٔ '''اوکیسی''' پرجمعیت بود. پدر درآمدی اندک داشت و همگی در اتاقی اجارهئی زندگی میکردند. این اتاق در قصر اعیانی متروکی واقع شده بود.<br />
<br />
در اواخر قرن نوزدهم محلههای پائین '''دوبلین''' بیشباهت به گورستان نبود. شیوع بیماریهای واگیردار و سوءتغذیه، در مرگ و میر کودکان این محله بیداد میکرد. '''جانی''' کوچولو نیز در بطن این نابسامانیها بود. پس از یک بیماری ممتد به چشمدردی مبتلا شد که سرانجام به دنیای وحشتناک رنج و نیمهتاریکی سقوطش داد. غشای نازکی بر چشمان ضعیف و مبتلایش پرده افکند و قرنیهٔ چشم چپش آسیب دید. رفت و آمدهای مداوم به بیمارستان برای زخمبندیها و گرفتن قطرههای چشم و درمانهای دیگر نتیجهای جز کاهش قدرت بینائیش نداشت، تا آنجا که ناگزیر شد از نور آفتاب چشم بپوشد و بیشتر وقتش را در گوشههای تاریک بگذراند. تنها خوشبختیش این بود که یافتن مکانهای کمنور در خانههای تنگ و کثیف محل سکونتش آسان بود.<br />
<br />
نخستین سالهای رنج و تنهائی اثری عمیق بر جان و تن او گذاشت، اما این صدمهها تنها پیشدرآمدی بود بر روزگار تلخ و پر شر و شوری که در دوران جوانی انتظارش را میکشید. سالهائی که در مقیاسی وسیعتر، بخشی از تراژدی تاریخ ایرلند به شمار میآید، زیرا ایرلند آن زمان کشوری فقیر بود که بر اثر هفتصد سال حکمرانی غلط بریتانیا به اوج ناتوانی سیاسی و اقتصادی رسیده بود و در بحران آشوبهای بزرگ دست و پا میزد.<br />
<br />
<br />
==کشف درام==<br />
<br />
'''اوکیسی''' ده ساله بود که درام را کشف کرد و تقریباً فرصتی یافت تا نقش '''هنری پنجم''' را بازی کند. برادر بزرگترش '''آرچی''' در تئاترهای آماتوری فعالیت میکرد و '''جانی''' کوچولو به دنبال برادر، با فوران واژههای رمزآمیز و پرابهت '''شکسپیر''' آشنا میشد. هنگامی که در نقش هنری پنجم بازی میکرد، چون به علت ضعف بینایی قادر به حفظ کردن شعرها نشده بود، برادر از پشت صحنه شعرها را برایش میخواند و او تکرار میکرد.<br />
<br />
دو برادر، بازی روی صحنه را با یکدیگر ادامه دادند و چند سال بعد به کمک هم گروه نمایشی '''تاونزند''' را پایهگذاری کردند. '''اوکیسی''' یازده ساله بود که '''پارنل''' - پادشاه بیتاج و تخت ایرلند - به قتل رسید.<br />
<br />
<br />
==دلبستگی به مذهب==<br />
<br />
در سیزده سالگی، '''اوکیسی''' دیگر به مدرسه نرفت و یکسال بعد خود مجدانه خواندن و نوشتن را آغاز کرد. با این که در شش سالگی یتیم شده بود از پدرش که میان همسایهها به «علامه» شهرت داشت. کتابهای بسیاری به ارث برده بود و او پس از آنکه به کمک چند کتاب ابتدایی و واژهنامه و به راهنمائی خواهر بزرگترش '''ایزابلّا''' خواندن را آموخت، همهٔ کتابها، مجلهها و روزنامههای موجود در خانه را با رنج فراوان و پیشرفت کم مطالعه کرد.<br />
<br />
در همین سالها، مادرش که پروتستان بود به تربیت مذهبی او همت گماشت و آموختن کتاب مقدس و کتاب دعا به او را آغاز کرد. '''جان''' از قصهها، روایات، و افسانههای کتاب مقدس خوشش میآمد و بیشتر عباراتی را که مورد علاقهاش بود به خاطر میسپرد.<br />
<br />
در هفده سالگی به کلیسا دل بست و سالی چند نقشی فعال در وظایف مذهبی کلیسای '''سنت بارناباس''' ایفا کرد. در گروه آوازخوانان آواز میخواند و در هر '''ساندی اسکول''' درس میداد. اما در آستانهٔ بیست سالگی همهٔ علائقش را بر هنر و ادبیات متمرکز کرد و از کلیسا دست کشید. گرچه به دوستیش با عالیجناب '''مارتین گریفین''' کشیش کلیسای '''بارناباس''' که چون پدری گرامیش میداشت، ادامه داد.<br />
<br />
در آغاز قرن بیستم، مرد مبارز دیگری در تاریخ ایرلند نقش عمدهای بازی کرد و بر '''اوکیسی''' جوان تأثیری شگرف گذاشت. این قهرمان ملی، '''جیم لارکین،''' رهبر کارگران و سپاه میهنپرستان ایرلند بود. '''جیم لارکین''' کعبهٔ آمال '''اوکیسی''' شد.<br />
<br />
<br />
==دوبلین، دوزخ نارضائیها==<br />
<br />
شکلگیری ذهن '''اوکیسی''' در دورهای صورت گرفت که دوبلین دوزخی از نارضایتیها بود. تقریباً یکسوم ساکنان این شهر در شرایط بردگی، آلودگی، ترس و جهل میزیستند. مردان هفتهای ۱۴ شلینگ در ازای هفتاد ساعت کار دریافت میداشتند و به زنان در همان شرایط سخت و طاقتفرسای کار بیش از پنج شلینگ پرداخت نمیشد. از این رو برای زنان روسپیگری کار ثابتتر و پردرآمدتری بود.<br />
<br />
دوبلین '''اوکی''' به دوبلین ستمکشیدهای میمانست که '''سویفت''' در ۱۷۱۳ به آن آمده و صد سال بعد، '''شللی،''' در جزوهٔ انقلابیش خطاب به مردم ایرلند از آن یاد کرده بود و هنوز هیچگونه تغییری بنیادی در آن داده نشده بود.<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
:'''بهار ناتوان به تابستان پرشکوه تناوری بدل شده بود. خیابان پینهبسته در خرقهٔ آفتاب برق میزد. خانههای اجارهای نفس نفس زنان به یکدیگر تکیه داده بودند. پنجرهها و درهای دهان گشادهشان گویی برای هوا له له میزدند. پنداری همه چیز در دریایی سوزان غوطه میخورد.'''<br />
<br />
:'''ماشینها مست و از حال رفته این سو و آن سو میرفتند. بچهها با تنبلی در پیادهروها پرسه میزدند یا روی پلههای سنگی خانهها نشسته بودند و خواب آلوده با بازیچههای فرسودهشان ور میرفتند. گروههای مرد و زن در سایهٔ دالانها و راهروها کز کرده بودند. در خاموشی داغ، شاخ و برگ درختان خاموش با بیحالی سربه زیر انداخته بودند.'''<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
'''اوکیسی''' با نخستین کاری که در تجارتخانهای دست و پا کرد درآمد اندکی به دست آورد که میتوانست با آن کتابهای مورد علاقهاش - آثار '''اسکات، بالزاک، بایرون، شلی، کیتس، گلدسمیت و شریدان -''' را بخرد. یک بار هم برای تهیهٔ نسخهای از آثار '''میلتون''' پولی در جیب نداشت و برای بدست آوردنش سخت بیتاب بود آن را از کتابفروشی دزدید.<br />
<br />
تا سی سالگی به کارهای گوناگونی تن در داد: رفتگری، پادوئی، کارگری در جادهها و راهآهن، سنگکشی، روزنامهفروشی، و باربری. از آنجا که در هر کاری جز ناروائی، بیعدالتی، استثمار، و تحقیر نمیدید دیری بر سر یک شغل نمیماند و به پیشهای دیگر رو میآورد اما هیچ شغلی با طبع سرکش او سازگار نبود. به طوری که از گروه بازیگران '''تاونزند''' هم بیرون آمد چرا که نتوانست خردهحسادتها، خودبینیها، و کوتهنظریهای آنان را که اغلب بر سر نقشها، برنامهها، و مسائل جزئی دعوا را به راه میانداختند، تحمل کند.<br />
<br />
<br />
==آشناییهای جدید==<br />
<br />
با تأسیس اتحادیهٔ کل کارگران به همت '''جیم لارکین، اوکیسی''' که یکی از اعضای فعال این اتحادیه بود با چهرههای دیگری چون '''جیمز کانلی''' آشنا شد.<br />
<br />
دخالت شریرانهٔ پلیس بریتانیا برای درهم شکستن اجتماعات خیابانی، اتحادیه را بر آن داشت تا سازمان جنگجویان غیرنظامی ایرلند را تشکیل دهد. سربازانی از گروه کارگران، که هدفشان حمایت از اعتصابهای شهری بود.<br />
<br />
'''اوکیسی''' به سمت منشی این ارتش انتخاب شد و زیر نظر '''لارکین''' به کار پرداخت. در همین سالها بود که موضوعات کارگری، سرمایهداری، سوسیالیسم و نقش کشیشها در تاریخ ایرلند، ذهن '''اوکیسی''' را به خود مشغول کرد.<br />
<br />
<br />
==آثار نخستین==<br />
<br />
نخستین آثارش را در سی و هشت سالگی به چاپ رساند. ناشری دوبلینی که کارت تبریک، تصنیف، و ادبیات کارگری جمهوری ایرلند را به چاپ میرساند دفتری از ترانههای '''اوکیسی''' را که طنزآلود و عاشقانه بودند با عنوان '''ترانههای زاغچه''' انتشار داد. استقبال مردم از این دفتر، ترانهسرا را بر آن داشت تا چهارده ترانهٔ دیگر بر آن بیفزاید و دو چاپ دیگر از آن منتشر کند.<br />
<br />
همین ناشر در همان سال کتاب دیگری از '''اوکیسی''' چاپ کرد در پانزده صفحه به نام '''سرگذشت توماس آشر،''' که در چاپ دوم '''فداکاری توماس آشر،''' نام گرفت. '''آشر''' عضو سازمان جنگجویان غیرنظامی و یکی از دوستان '''اوکیسی''' بود که در قیام عید پاک به زندان افتاد و در سپتامبر ۱۹۱۷ کشته شد. نویسنده قصهٔ اندوهبار این دوست از دست رفته را با توانائی بسیار بیان کرده است:<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
::'''بدن توماس آشر امروز با خاک ایرلند پوشانده شده است، اما اصول عقایدش با حیات نیرومندتری در ذهن هر ایرلندی اعم از کارگر و دانشمند موج میزند. مرگ به پیروزی ناچیزی رسیده است! کار، قهرمانی را از دست داده است، ایرلند فرزندی را، و ارتش ایرلند سربازی را، اما اینان همگی الهامی نیرومند گرفتهاند. آشر مرد تا آزادی بشری و جاودانگی ایرلند به ثبوت رسد.'''<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
مدت کوتاهی پس از آنکه کتاب '''آشر''' از چاپ بیرون آمد مؤسسهٔ معتبری با '''اوکیسی''' قرارداد بست تا تاریخ مختصر سازمان جنگجویان غیرنظامی ایرلند را بنویسد. بدین ترتیب دومین کتاب جدیدش به نام '''سرگذشت سازمان جنگجویان غیرنظامی ایرلند''' در سال ۱۹۱۹ به چاپ رسید. این دفتر نخستین گزارش این سازمان و فعالیتهای آن طی اعتصاب سالهای ۱۹۱۳ و ۱۹۱۴ بود که رویدادهای عمدهٔ قیام عید پاک ۱۹۱۶ را نیز در بر میگرفت.<br />
<br />
'''اوکیسی''' پانزده پاوند بابت حقالتألیف این کتاب گرفت. پولی قابل توجه و نخستین درآمد از راه نوشتن. اما مرگ مادر نگذاشت که نویسنده طعم این حقالزحمه را به خوبی بچشد. پس از مرگ مادر با برادر بزرگش '''مایکل''' که مردی سخت میخواره بود قطع رابطه کرد. خواهرش '''ایزابلا''' و برادرش '''تام''' هم مرده بودند. برادر دیگرش '''آرچی''' نیز ازدواج کرده بود به انگلستان رفته بود، اکنون در چهل سالگی او مانده بود و دنیای تنهائیش.<br />
<br />
<br />
==آغاز نمایشنامهنویسی==<br />
<br />
'''اوکیسی''' بر آن شد که راه خود زندگی را تعیین کند و از همین جا یکسره به نوشتن نمایشنامه پرداخت. نخست نمایشنامهای نوشت به نام '''یخبندان در گل،''' طنزی تند دربارهٔ برخی از اعضای رهبری باشگاه '''سنت لارنس اتول''' که به آنجا رفت و آمد داشت. نمایشنامه را برای اجرا به آن باشگاه فرستاد، اما گروه تئاتری آنجا آشکارا از اجرای آن خودداری کردند. '''اوکیسی''' از پا ننشست و آن را برای تئاتر '''اَبی''' فرستاد که با اظهار نظری برگشت داده شد. سپس '''جشن خرمن''' را نوشت که مضمونش برخوردهائی میان کارگران و کلیسا بود. این نمایشنامه را هم برای تئاتر '''اَبی''' فرستاد که باز ضمن ایرادی آن را ستودند و باز برگشت دادند. سومین نمایشنامه را به نام '''قرمز لاکی و سه رنگ''' نوشت که موضوعش مبارزهٔ کارگران در قیام عید پاک بود. این نمایشنامه نیز همراه با انتقادی از '''لیدی گریگوری''' - یکی از کارگردانان تئاتر '''اَبی''' - برگردانده شد.<br />
<br />
در این هنگام '''اوکیسی''' همچون کودکی خواندن ادبیات را از نو آغاز کرد. در ماه مارس ۱۹۲۲ قصهٔ طنزآمیزش به نام '''کت بییقه کاتلین''' در هفتهنامهٔ جمهوری ایرلند به چاپ رسید. بعدها از مضمون این نوشته برای نمایشنامه '''کاتلین گوش میایستد''' استفاده کرد.<br />
<br />
در ژوئن ۱۹۲۲ داستان دیگرش در مجلهای به نام '''گیل''' به چاپ رسید. یک سال بعد چهارمین نمایشنامهاش را برای تئاتر '''اَبی''' فرستاد. این بار بیهیچ گفت و گوئی متن کامل آن را پذیرفتند، تنها نام آن را که '''در حال فرار''' بود به '''سایه یک مجاهد''' تغییر دادند. سرانجام '''اوکیسی''' به آرزویش رسید. آنقدر به در کوبید تا در باز شد. عکسهایش را در راهروهای تئاتر '''اَبی''' زدند و اعلان نمایشش را برای اجرا به در و دیوارها کوبیدند.<br />
<br />
<br />
<br />
==ازدحام در تئاتر «اَبی»==<br />
<br />
در آن هنگام، نمایشهائی که بر صحنهٔ تئاتر '''اَبی''' به اجرا در میآمد توجه مردم را چندان جلب نمیکرد و هر نمایشی یک هفته روی صحنه میماند. از این رو '''سایهٔ یک مجاهد''' را برای سه روز آخر فصل تئاتر گذاشتند. شب اول، برای نخستین بار سالن تئاتر پر از تماشاچی شد و شبهای بعد چنان جمعیت انبوهی را به خود جلب کرد که تا آن روز در تاریخ تئاتر '''اَبی''' سابقه نداشت. مردم که زندگی خود را بر صحنه تئاتر میدیدند و با موضوع نمایش خیلی آسان رابطه برقرار میکردند. با اینکه فصل تئاتر سر آمده بود، '''سایه یک مجاهد''' به علت استقبال مردم برای هفتهٔ دوم نیز روی صحنه ماند.<br />
<br />
<br />
==سایهٔ یک مجاهد==<br />
<br />
در گیرودار مبارزهٔ ایرلندیها با انگلیسیها، شاعری به نام '''دونال داوورن''' میپندارد که شاعر بزرگی است و به دنبال جائی خلوت و آرام میگردد تا بتواند با فراغت خاطر برای دل خود شعر بسراید. به اتاق دوستش '''شوماس شیلدز''' دستفروش میرود که مستأجر خانهئی اجارهئی است. همسایگان میپندارند که شاعر مجاهدی شجاع و در حال فرار است، اما او در واقع فقط سایهای از یک شاعر و سایهای از یک مجاهد است. سایهای که خود نیز نمیداند کیست. وقتی همسایگان او را به جای یک مجاهد و عضو ارتش جمهوریخواه میگیرند، او نیز احمقانه خود را فریب میدهد و از آن لذتی پوچ میبرد، به ویژه هنگامی که با '''مینی پاول''' همسایهٔ خود روبهرو میشود. '''مینی''' با تصویری رمانتیک که از شاعر مجاهد دارد عاشق او میشود ولی '''داوورن''' چیزی فراتر از یک شاعر احساساتی نیست که مدام چون گوزنی تیرخورده آه میکشد و میکوشد تا از دست شکارچی کودن بگریزد و دور از همسایگان و قیل و قال جنگ در انزوا به تقلید نشانهئی از '''شلی''' اشعار احساساتی بسراید. در سراسر نمایش، داوورن حالت قهرماننمایی مسخرهاش را حفظ میکند تا سرانجام، حادثهئی منجر به مرگ دختر کارگر - یعنی '''مینی پاول -''' میشود. تنها ضربهٔ مرگ این دختر سادهلوح است که شاعر را به خود میآورد تا خود و دنیای مسخرهاش را با وضوح ترسناکی ببیند.<br />
<br />
در این میان تنها '''شوماس شیلدز''' - دوست شاعر مسخره - است که واقعاً دنیای پرآشوب و خطرناکی را که به دامش افتادهاند درک میکند. '''شوماس''' میفهمد که ژستهای قهرمانی و شاعری فایدهای ندارد. گرچه خود او نیز، در همان حد شاعر، آدمی است بیهوده، سخت تنبل، و لافزن. نعش بیخاصیتی که در رویاروئی با حادثه به دعا متوسل میشود. با این وجود در آن هالهٔ احمقانهٔ شاعر گرفتار نیست و واقعیت را بهتر درک میکند.<br />
<br />
'''اوکیسی''' از زبان قهرمان این نمایشنامه که به ظاهر شاعری احساساتی و مجاهد است نیشدارترین و منطقیترین سخنان را دربارهٔ مردمی که به سبب زیستن در زیر فشار و خفقان، بسیاری از نیکیهایشان را از دست دادهاند، بازمیگوید. هدف نویسنده از آفریدن نمایشنامه این بود که تماشاگران را بخنداند و بگریاند و نیز عمیقاً به اندیشیدن وادارد و احساساتشان را برانگیزد و او بود که در تئاتر ایرلند جنبشی پدید آورد و مردم را بار دیگر به سوی تئاتر کشاند. از میان مردم برخاسته بود و با خواستها و آرزوهاشان آشنایی داشت و میدانست چگونه و از چه راهی توجه آنان را به تئاتر جلب کند. با رندی هر چه تمامتر ایرلندیها را به تئاتر میکشاند و ضعفها و سستیهای آنها را به رخشان میکشید.<br />
<br />
<br />
==جونو و طاووس==<br />
<br />
در ۱۹۲۳ نمایشنامهٔ '''کاتلین گوش میایستد''' و در اوایل سال بعد '''شبگردی «نانی» از اوکیسی''' در تئاتر '''اَبی''' به اجرا در آمد. نمایشنامهٔ نخست توفیقی کسب نکرد و '''شبگردی «نانی»''' را هم خود بعدها مناسب ندید که جزو آثارش به چاپ برساند. پس از ناکامی این دو نمایشنامه به یاد گفته '''ییتس''' - کارگردان و نمایشنامه نویس تئاتر '''اَبی -''' افتاد که گفته بود: «از زندگی و از مردمی که میشناسی بنویس، از ساکنان محلههای پست دوبلین.»<br />
<br />
در سال ۱۹۲۴ نمایشنامهٔ دیگری از نویسنده بر صحنهٔ تئاتر '''اَبی''' آمد که توفیقی همپای '''سایهٔ یک مجاهد''' داشت. این نمایشنامه '''جونو و طاووس''' بود که به گفتهٔ بیشتر منتقدان بهترین اثر '''اوکیسی''' است. طرح این نمایشنامه سهپردهای با از هم پاشیدن یک خانواده شکل میگیرد. خانوادهای تهیدست که در یکی از اتاقهای اجارهای محلههای فقیرنشین '''دوبلین''' زندگی میکنند.<br />
<br />
«جونو» زن خانواده است و «طاووس» نامی است که بر مرد خویش کاپیتان '''جک بویل''' گذاشته، چرا که وجود این شوهر در خانه به همان اندازه سودمند است که وجود یک طاووس. '''جک بویل''' میخوارهئی است که در دریای خیال کشتی میراند و شب و روزش را به بطالت میگذارند. '''جونو''' نیز از آن رو این نام را بر خود گذاشته که هر رویداد مهمی در زندگیش رخ داده در ماه ژوئن بوده است. این زوج دختری دارند به نام '''مری''' که کارگر است، و پسری، که در قیام عید پاک بازویش را از دست داده و خانهنشین شده. شخصیت دیگر این نمایش مردی است به اسم '''جاکسر دیلی''' دوست و همپیالهٔ «طاووس». فردی تنبل، متقلب، مزدور و ریاکار، و سخت مورد تنفر '''جونو... مری،''' دختر خانواده، نخست مورد علاقهٔ جوانی قرار داشته که در رؤیاهایش خود را رهبر بزرگ کارگران و قهرمانان آزادی میپنداشته است، اما دختر از او کناره میکشد و به مردی به نام '''چارلی بنتام''' - معلم مدرسه و دانشجوی حقوق - علاقمند میشود.<br />
<br />
زمان نمایش سال ۱۹۲۲ است. جنگ با انگلیسیها پایان گرفته و اکنون همرزمان سابق رو در روی هم ایستادهاند. طرفداران ایالت آزاد، و جمهوریخواهان... '''مری''' به سبب همدردی با یکی از همکارانش که بیجهت قربانی شده به عنوان اعتراض دست از کار میکشد.<br />
<br />
'''بنتام''' به خانهٔ '''جک بویل''' میآید و خبر میدهد که میراثی عظیم به وی رسیده است. با شنیدن این خبر اعضای خانواده چنان ذوقزده میشوند که پیش از دریافت میراث دست به ولخرجی میزنند. اثاثیهٔ جدید میخرند، جشن مفصلی ترتیب میدهند و با حضور همسایگان خوشاقبالی جدیدشان را جشن میگیرند. هنگامی که سرور و شادمانی حاضران در جشن به اوج رسیده، خبر میآورند که پسر همسایه را با گلوله کشتهاند. مدعوین به مراسم تشییع میروند و تنها، پسر خانواده - '''جانی''' - در خانه میماند. از سوی ارتش جمهوریخواه ایرلند برای وی پیامی میآورند که از اجرای آن سرباز میزند. بعد نتایج میراثی که به این خانواده رسیده نشان داده میشود. از آنجا که وصیتنامه بد تنظیم شده چیزی نصیب کاپیتان '''جک بویل''' نمیشود. '''بنتام''' با شنیدن این خبر با اینکه دختر را اغفال کرده به انگلیس فرار میکند. خیاط لباسهای جدید کاپیتان را پس میگیرد. فروشندهٔ اثاثیه برای بازگرفتن آنچه به امید نفع فراوان فروخته به خانهٔ '''بویل''' هجوم میآورد. خانم همسایه در مقابل طلبی که از آنها دارد گرامافونی را ضبط میکند.<br />
<br />
'''جانی،''' خواهرش '''مری''' را که از '''بنتام''' آبستن شده پیش پزشک میبرد. کاپیتان که از پیش آمدن این وضع بیتاب شده به قصد میخوارگی بیرون میرود. جمهوریخواهان '''جانی''' را که برای طرفداران ایالت آزاد جاسوسی میکرده و از همین رو مرگ پسر همسایه را باعث شده از خانه بیرون میکشند و با چند گلوله به زندگیش خاتمه میدهند و جسدش را کنار جاده میاندازند. نمایش با یافتن جسد '''جانی''' و زاری مادر که خانوادهاش از هم پاشیده است، در گفتگوی با دخترش پایان میگیرد:<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
:'''خانم بویل: میریم، مری، میریم. نعش برادر بیچاره تو را که میبینم از خودم میپرسم: «این منم که پسر بیچاره مو به این روز افتاده میبینم؟»<br />
<br />
:'''مری: شنیدم، مادر، شنیدم.<br />
<br />
:'''خانم بویل: فراموش کردم مری. مادر خودخواه پیر بیچارهات فقط به خودش فکر میکند. نه، نه، تو نباید بیایی. واسه تو خوب نیس. تو برو پیش خواهرم. منم با عذاب جسمی خودم میسازم. شاید اون قدر که لازم بوده برا خانم «تنکرد» اظهار تأسف نکردم. وقتی پسر بیچارهش همینجوری مث «جانی» پیدا شد. واسه این اظهار تأسف نکردم که اون یه جمهوریخواه بود! آه، چرا یادم نبود جمهوریخواه یا طرفدار ایالت آزاد فرق نمیکنه و چیزی که مهمه اینه که فرزند بیچارهٔ یه مادر مرده! خوبه چیزائی رو که اون مادر بیچاره میگفت حالا به یاد بیاورم، چون حالا نوبت منه که حرفای اونو بزنم.<br />
<br />
:'''این چه زحمتی بود که کشیدم، جانی؟ به دنیا بیارمت، تو گهواره بذارمت. همهٔ این رنجا رو کشیدم به دنیا آوردمت که بذارمت تو گور! پروردگارا! پروردگارا! به همهٔ ما رحم کن! ای مریم مقدس، کجا بودی وقتی پسر من با گوله سولاخ سولاخ میشد؟<br />
<br />
:'''ای مسیح مقدس! این قلبای سنگی ما رو بیرون بیار و قلبهای گوشتی به مون بده. این نفرت و آدمکشیو از ما دور کن و عشق ابدی خودت را به ما ببخش.<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
==خیش و ستاره==<br />
<br />
نمایشنامهٔ دیگر شون اوکیسی به نام '''خیش و ستاره''' که در فوریهٔ ۱۹۲۶ به اجرا در آمد، چهرهٔ دیگری از زندگی و مبارزات مردم فقیر دوبلین را تصویر میکند. زمان نمایش، سال ۱۹۱۵ و ۱۹۱۶ است و موضوع آن مشاهدات نویسنده از قیام عید فصح (پاک) که از خانوادهای ساکن در یکی از همان اتاقهای اجارهای دوبلین آغاز میشود.<br />
<br />
در پردهٔ اول زوجی را میبینیم که تازه ازدواج کردهاند. تعدادی از اقوام و خویشان این دو نفر نیز با آنها زندگی میکنند. مرد خانواده فرماندهٔ گروهی از سازمان جنگجویان غیرنظامی ایرلند است که در خانه نیست. جمع خانواده گرد هم نشسته و دربارهٔ مذهب و اصول اخلاقی بحث میکنند - از آن بحثهایی که هیچگاه به نتیجه نمیرسند. خبرهای آشوب قریبالوقوع برای زن خانواده، '''نورا،''' معنایی جز وحشت و خطر برای شوهرش ندارد. شوهر به خانه میآید و زن از او میخواهد تا ارتش غیرقانونی ایرلند را از یاد ببرد و برای استراحت در خانه بماند. اما پیغامی به او میرسد که فوراً نزد افرادش برگردد و خود را برای قیام آماده کند.<br />
<br />
پردهٔ دوم نمایش در یک روسپیخانه است که زنی جوان و زیبا آن را اداره میکند. این محل، مرکز رفت و آمد افرادی است که مدام دم از قیام و انقلاب میزنند و اغلب بحثهایشان به مشاجره میکشد اما در واقع کاری نمیکنند.<br />
<br />
در پردهٔ سوم پس از آنکه قیام آغاز شده، شهر وحشی و آشوبزده است. '''نورا''' سراسر شب را به دنبال شوهر گشته و او را نیافته است. انقلابیون سخت از ارتش بریتانیا شکست خوردهاند، چون مردم به کمک آنها نشتافتهاند. هر کس سرگرم کسب و کار خود بوده و به قیامی که با همراهی و پشتیبانی آنان میتوانسته نتیجهٔ مثبتی به بار آورد، بیاعتنا ماندهاند و تنها از حرف زدن و بحث کردن پا فراتر نگذاشتهاند. '''نورا''' سرانجام شوهرش را باز مییابد و با التماس از او میخواهد که دیگر بیرون نرود. اما او که مسئولیتی را پذیرفته با تنها دوست به جاماندهاش راهی صحنهٔ نبرد میشوند.<br />
<br />
در پردهٔ چهارم، شاهد صحنههای چند روز پس از انقلاب هستیم. باز هم خانهٔ زوج جوان. اما این باز همه چیز از هم پاشیده است. دو نفر که پیش از قیام مدام جر و بحث میکردند با خیال راحت نشستهاند و ورقبازی میکنند. از پنجره میتوانند شهر را ببینند که نیمی در آتش است. '''نورا''' در اتاق دیگر است. حالتی دیوانهوار دارد و هذیان میگوید. سربازی ایرلندی داخل میشود و خبر کشته شدن شوهر '''نورا''' را میآورد. '''نورا''' عقلش را کاملاً از دست داده است، حوادث دیگری در این خانه رخ میدهد که هر یک از دیگری فاجعهآمیزتر است.<br />
<br />
اجرای '''خیش و ستاره''' بسیاری از تماشاگران را به خشم آورد. این بار '''اوکیسی''' سخت به ناسیونالیستها و میهنپرستان تاخته بود، این نمایش دست آدمهای لافزن و پوشالی را رو کرده بود. یکی از علل شکست انقلاب هم آنها بودند که پرجوش و خروش بحث میکردند و هنگام عمل از ترس به خانههایشان میخزیدند. هنگام آرامش از سیاست و مذهب و اخلاق و آزادی ایرلند سخن میگفتند و اما در گرماگرم حادثه به خانه پناه میبردند و ورقبازی میکردند. پس اینان نمیتوانستند شخصیت واقعی خود را بر صحنهٔ تئاتر ببینند. و دم فرو بندندو شش هفته پس از سروصداهایی که بر اثر اجرای نمایشنامهٔ '''خیش و ستاره''' برپا شده بود، از انگلستان خبر رسید که '''جونو و طاووس''' جایزهٔ '''هاوثورن دن''' را برده است. این جایزه را هر سال به بهترین اثر یک نویسندهٔ جدید میدادند. از نویسنده دعوت کردند تا برای دریافت جایزهاش که صد پوند بود به انگلستان برود. صد پوند! بیشترین پولی که تا آن روز به عمرش دیده بود.<br />
<br />
پس از گذراندن چندین هفتهٔ هیجانانگیز در لندن با بزرگانی چون '''برنارد شاو و اوگوستوس جان''' دوست شد و به سبب علاقهای که به ایرلند و به ویژه به کتابهای خود داشت بار دیگر به دوبلین بازگشت. دیگر '''اوکیسی''' با آن کلاه کپی و نیمتنهٔ سربازیش کارگری ساده نبود. با اجرای چند نمایشنامهاش در صحنهٔ تئاتر '''اَبی''' و گرفتن جایزه، چهرهٔ سرشناسی شده بود. مرتب به تئاتر میرفت و از نمایشنامهها انتقاد میکرد. کار این انتقادها به آنجا کشید که آتشش دامن گردانندگان تئاتر '''اَبی''' را نیز گرفت. از همین رو وقتی در سال ۱۹۲۸ نمایشنامهٔ '''جام نقرهای''' را برایشان فرستاد. آنرا رد کردند و نظر دادند که قابل اجرا نیست، در صورتی که '''اوکیسی''' برای نوشتن این نمایشنامه به تجربهای تازه دست زده بود. یکی از منتقدان دربارهٔ جام نقرهای نوشت:<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
:'''... اوکیسی در نمایشنامههای نخستین به محتوای انسانی بیشتر از شکل نمایشی توجه داشت. بیشتر درگیر ضرورت چیزی بود که میبایست بگوید نه چگونگی نمایش. با - جام نقرهای - مسئله مشکل نمایشی به میان میآید، و در عین حال محتوی انسانی هم به جای خود محفوظ میماند.<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
==جام نقرهای==<br />
<br />
زمان نمایشنامهٔ '''جام نقرهای''' سالهای ۱۹۲۰ تا آغاز ۱۹۳۰ است. قهرمان فوتبالی که زمانی شهرت بسیار داشته هر دو پایش را در جنگ از دست میدهد. حال دیگر کسی نیست که دوستش بدارد، حتی دختری که زمانی بیاندازه دوستش میداشت دیگر به او وقعی نمیگذارد. '''جام نقرهای''' نمایشی ضدجنگ است. و تجربهای جدید در کار نمایش. اما کارگردانان تئاتر '''اَبی''' به دلایلی که ذکر شد آن را رد کردند و خاطر نویسنده را آزردند. چنین شد که او نیز از همه چیز و همه کس رو گرداند مشکلات روز به روز فزونی مییافت و او را به تدریج از شهر و مردمی که دوستشان میداشت، بیگانه میکرد.<br />
<br />
<br />
==ترک دیار==<br />
<br />
در کشوری که سراسر تاریخش را انقلاب، شورش، تباهی و استهزا مشخص میکرد، او انقلابی تنهائی بود که هیچ راهی جز ترک دیار برایش نمانده بود. از این رو کولهبارش را که چیزی جز چند کتاب در آن نبود به دوش انداخت و گفت: بدرود با تو ای ایرلند!<br />
<br />
در آن حال معنای شعر '''جویس''' را به خوبی درک میکرد که:<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
::'''این سرزمین دوستداشتنی همواره<br />
::'''نویسندگان و هنرمندانش را راهی تبعید کرد.<br />
::'''و با خلق و خوی شوخ ایرلندی<br />
::'''یک به یک رهبرانش را به دام انداخت.<br />
::'''طنز ایرلندی بود، مرطوب و خشک<br />
::'''که آهک زنده در چشم «پارنل» ریخت...<br />
::'''ای ایرلند، نخستین و تنها عشق من<br />
::'''در پهنهٔ تو مسیح و قیصر جان در یک قالبند.<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
و اینک او بود که در برابر اتحاد قیصر و مسیح به سوی تبعید راهی میشد. در واقع با رفتن به انگلستان خود را از قیود بسیاری آزاد کرده بود. اما ترک دوبلین دلیل فراموش کردن این شهر نبود. حتی در آنجا نیز سرزمین و مردمش هستهٔ مرکزی زندگی و آثار نویسنده بودند. تنها مردی چون او که کشورش را اینچنین عاشقانه و عمقی دوست میداشت، میتوانست چنین بیرحمانه از شرایطی که هموطنانش در آن به سر میبردند، متنفر باشد.<br />
<br />
<br />
==در انگلستان==<br />
<br />
در انگلستان نیز یکدم از نوشتن بازنایستاد و گاهگاه باز ماجراهای ایرلند و مردمش را موضوع نوشتههایش کرد. نخستین نمایشنامهای که در لندن نوشت '''درون دروازهها''' نام دارد. نمایشی تمثیلی از زندگی انسان و چهار تلوآن، صبح بهار، ظهر تابستان، عصر پائیز، و شب زمستان، کنایه از کودکی، جوانی، پیری و مرگ است. پس از آن نخستین جلد از زندگینامهاش را با عنوان '''در میزنم''' انتشار داد. در سال ۱۹۴۰ نمایشنامهٔ '''غبار ارغوانی''' و بعد '''ستاره سرخ میشود''' را به چاپ رساند.<br />
<br />
<br />
==غبار ارغوانی==<br />
<br />
'''غبار ارغوانی''' سرگذشت دو انگلیسی پولدار است که میپندارند هر چه از آن گذشته است زیباست و پاک و با خریدن قصری قدیمی و خرابه در ایرلند میخواهند شکوه گذشتهٔ قصر را بار دیگر زنده کنند. با اعلام طغیان رودخانه، کارگران به سوی تپه رو میآورند و دو مرد پولدار، وحشتزده بر جا میمانند.<br />
<br />
'''اوکیسی''' در این نمایش بار دیگر آدمهای خیالاتی و پرحرف ایرلند را بر صحنه میآورد.<br />
<br />
<br />
==گلهای سرخ برای من==<br />
<br />
نویسنده در سال ۱۹۴۳ '''گلهای سرخ برای من''' را منتشر کرد که چهرهٔ نمایشنامهنویس را به وضوح در آن میبینیم. کارگر راهآهنی که نمایش نامهای از '''شکسپیر''' را تمرین میکند و به هنر و ادبیات علاقه دارد کسی جز خود '''اوکیسی''' نیست. باز هم ایرلند و اعتصابها، باز هم دخالت کشیش و سرانجام مرگ و در نهایت امید به آینده. مفهوم نمایشنامهٔ '''برگهای بلوط و اسطوخودوس''' نیز همین است. همه رفتنی هستند و مرگ یک گروه آغاز زندگی گروهی دیگر است.<br />
<br />
<br />
==پایان عمر==<br />
<br />
'''اوکیسی''' هر چه پیرتر میشد طنزش تلختر و برّاتر میشد. در آثار آخر عمرش همهٔ انگلهای اجتماع را به باد انتقاد میگیرد. در نمایشنامههای '''آتشبازی اسقف، طبلهای پدر روحانی ند، ماه در کایلنامو میدرخشد، و آقا خروس شیک و پیک''' این خصیصه را احساس میکنیم.<br />
<br />
'''اوکیسی''' پس از هشتاد و چهار سال زندگی در سپتامبر ۱۹۶۴ چشم از جهان بست.<br />
<br />
<br />
==هنر ناخالص==<br />
<br />
با بررسی مجموع آثار نمایشی '''اوکیسی''' میتوان گفت که هنر وی، هنری ناخالص است. نمایشنامههای او نه تراژدی واقعی است. نه کمدی صرف. نویسنده شجاعانه این دو سبک را با هم آمیخته و آشتی داده است که نام تراژدی-کمدی بر آنها زیبنده است، چرا که در اوج فاجعه، طنز چهره مینمایاند. نمایشنامههای '''اوکیسی''' نقطهٔ اوج ندارند و بیشتر به اهمیت شخصیتها وابستهاند. دنیای وی، دنیایی مغشوش و فاجعهآمیز است. اما آنچه از این دنیا ارائه میدهد با طنز آمیخته است.<br />
<br />
برای هر شخصیت تراژیک، برابرهای کمیکی وجود دارد. در '''سایه یک مجاهد،''' در برابر '''داوورن، شوماس شیلدز''' را میبینیم. در '''جونو و طاووس،''' در برابر '''جونو، طاووس''' را، برای '''نورا، در خیش و آهن، لسی بورگس''' را.<br />
<br />
'''اوکیسی''' در ۱۹۲۴ '''جونو و طاووس''' را نوشت که در نیمهراه آفرینش انقلاب بینظیر خود در تئاتر بود. انقلاب '''اوکیسی''' واکنشی بود در برابر رئالیسم پیش پا افتاده که دیگر در تماشاگران تأثیری نمیگذاشت.<br />
<br />
<br />
==زن در آثار «اوکیسی»==<br />
<br />
'''شون اوکیسی''' در اکثر نمایشنامههایش زنها را به عنوان تنها کسانی که صادقانه سختیها را به دوش میکشند، و با حوادث مردانه در میآویزند و جان میبازند در برابر مردها نهاد تا به آن خیالپروران لافزن و میخواره بفهماند که قهرمانان اصلی ایرلند چه کسانی هستند. این الگو در بیشتر نمایشنامههایش تکرار میشود. بعضی زنها برای همسایگانشان جان از کف میدهند و سایرین زنده میمانند تا بر روی ویرانهها زندگی جدیدی را بنا کنند. در '''سایه یک مجاهد، مینی پاول،''' دختر کارگر کشته میشود تا '''داوورن''' را نجات دهد.<br />
<br />
در '''خیش و ستارهها، لسی بورگس،''' میکوشد '''نورا''' را از رفتن پای پنجره باز دارد، خود به ضرب گلوله سربازان انگلیسی از پای درمیآید. '''جونو بویل''' در نمایش '''جونو و طاووس''' و '''کوگان''' در '''خیش و ستارهها''' بار مصائب بسیاری را به دوش میکشند. این نوع قهرمانی بیآلایش را تنها '''اوکیسی''' بود که میشناخت و به مردم میشناساند.<br />
<br />
اینان از آن نوع قهرمانان ایرلندی نیستند که بیانیهٔ خونریزی صادر کنند، یا از نوع دختران ایرلندی شرمگینی که وجود افسانهایشان را در هیأت ایرلندی بر صحنه به ستایش بگذارند. اینان زنانی هستند که در برابر سختیها توانایی نشان میدهند. زنان زمینی، زیرک، خندان، بردبار، شلوغ و مستقل.<br />
<br />
'''اوکیسی''' این چهرههای تازه را از محلههای فقیرنشین دوبلین به آثار نمایشی وارد کرد. در برابر این زنان که به ناچار واقعگرایند، مردهای غافل و رویایی وجود دارند که شب و روز در رویاهای مغشوش و فریبندهای غرقند. نه توانائی آن دارند که به این رویاها جامهٔ عمل بپوشانند و نه اشتیاقی در این باره نشان میدهند، تنها میتوانند به هنگام میخوارگی به رویاهای مسخرهشان پر و بال دهند و مدام حرافی کنند.<br />
<br />
زندگی و آثار '''شون اوکیسی''' سرگذشت «پرومته» را به یاد میآورد. بنا بر افسانههای قدیم، «زئوس»، خدای جنگ «پرومته» را به خدمت خود در آورد تا انسان را از آب و گل بیرون آورد. اما «پرومته» از راه دلسوزی برای بشر، آتش را از بهشت دزدید و به انسان داد و «زئوس» به سزای این کار، «پرومته» را تبعید کرد و بر صخرهای به زنجیر کشید. '''شون اوکیسی''' بهتر از هر کس خشم و دلسوزی «پرومته» را درک میکرد، و شاید به همین دلیل است که آثارش از این آتش رنگ و مایه دارد.<br />
<br />
<br />
<br />
==منابع فارسی==<br />
<br />
۱- زندگی و آثار شون اوکیسی، نوشته بهروز دهقانی.<br />
<br />
۲- در پوست شیر، نوشته شون اوکیسی، ترجمهٔ اسماعیل خوئی، این نمایشنامه همان سایهٔ یک مجاهد است که گویا به اجبار تغییر نام داده.<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۹]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D8%A8%D8%A7%D8%B1_%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1_%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86...&diff=31752بحث:بار دیگر کردستان...2012-06-01T13:14:45Z<p>Mahyar: صفحهای جدید حاوی ' - در متن تمام حروف اضافهی «به» با فاصلهی کامل آمده.--~~~~' ایجاد کرد</p>
<hr />
<div><br />
- در متن تمام حروف اضافهی «به» با فاصلهی کامل آمده.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۱ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۱۴ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%A7%D8%B1_%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1_%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86...&diff=31751بار دیگر کردستان...2012-06-01T13:12:37Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:28-106.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۶]]<br />
[[Image:28-107.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۷]]<br />
[[Image:28-108.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۸]]<br />
[[Image:28-109.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۰۹]]<br />
[[Image:28-110.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۰]]<br />
[[Image:28-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۱]]<br />
[[Image:28-112.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۲]]<br />
[[Image:28-113.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۳]]<br />
[[Image:28-114.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۴]]<br />
[[Image:28-115.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۵]]<br />
[[Image:28-116.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۶]]<br />
[[Image:28-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:28-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۱۱۸]]<br />
<br />
<br />
<br />
در سفر قبلی به کردستان{{نشان|۱}}، صحبت دربارهٔ خودمختاری قسمت عمدهٔ وقت ما را گرفت. همه خودمختاری میخواستند اما اندک دقتی کافی بود که برداشتهای مختلف از این کلمه را نمایان کند. در سفر پیشین، وحدت کلمهئی را که در کردستان وجود داشت فقط یک کر و کور مادرزاد ممکن بود درک نکند. در آن سفر، شعار «خودمختاری برای کردستان و دمکراسی برای ایران» زبانزد خاص و عام بود.<br />
<br />
کردستان در شش ماه گذشته تجربیات تازهئی بدست آورده، دامنهٔ جنگهای پراکنده در این مدت وسعت گرفت و جنگ همهجانبهئی به آزادیخواهان کرد تحمیل شد و کردستان از بوتهٔ آزمایش روسفید بیرون آمد. در همان اوایل کار، سپاه پاسداران در پاوه شکست خورد و دست به دامن ارتش شد. ارتش هم از اول دودوزه بازی کرد: گاهی منطقهای را بمباران میکرد و زمانی جوانان پاسدار را با هلیکوپتر به قتلگاهشان میبرد. در هر صورت، در مدتی کوتاه، شهرهای کردستان به دست ارتجاع افتاد و «دادگاههای» کذائی را براه انداختند. مردم که عملا سبعیّت ارتجاع را لمس کردند و پختهتر شدند. چیزی نگذشت که راهپیمائی و تحصن و تظاهرات شدت گرفت و جنگ چریکی شهری وسعت یافت. رفتار ارتجاع در کردستان فاشیستی بود. کار را بجائی رساند که خیال تفتیش تک تک خانهها را در سر پروراند اما مردم مجالش ندادند. در روند این نبرد مردم کردستان آبدیدهتر شدند و شناخت بیشتری از خواستههایشان به دست آورند، و دیدیم که ارتجاع در کردستان عقب نشست و وقت گدائی کرد.<br />
<br />
فرصتی بود برای سفری دوباره به کردستان و دیدن اوضاع از نزدیک.<br />
<br />
<br />
{{ستاره}}<br />
<br />
دوشنبه ۱۰ دی وارد مهاباد شدیم. نسیم سرد صبحگاهی به صورت طراوت میداد. خیابانها خلوت بود. گاهی کارگری دست در جیب و سر در گریبان سر کار میرفت. قیافهها خوابآلود و خسته بود. به دنبال قهوهخانهای به راه افتادیم و در راه متوجه لوله تانگهای نوک تپه شدم - در اطراف مهاباد تپههای مرتفعی وجود دارد که فعلاً، بقول آن افسر گیج و خوابآلود، منطقهٔ جنگی شدهاند. در نوک این تپهها تانگهای غولآسای آمریکائی مستقر بودند. مهاباد در محاصرهٔ ارتش بود.<br />
<br />
در پناه قهوهخانه، سرشیر تازه و مربا با چای داغ حیات تازهای بخشید. وقتی وسط میدان بزرگ شهر به تماشای شهر ایستادیم، آفتاب گرم و مطبوع بود. مهاباد بیدار میشد و مردم در خیابانها تردد میکردند. حضور پیشمرگان کرد، با مسلسلهای کلاشینکف، جلوهای تازه به شهر داده بود. اکثر مردم مسلح بودند. برنامه مشخصی برای سفر نداشتیم و استفاده از هر فرصت برای گفتگو و پرسوجو، برنامهٔ سفر بود. یکی از مسائل جالب این سفر دیدگاههای مختلف مردم دربارۀ خودمختاری بود. با اقشار مردم به صحبت نشستیم و نکات تازهای برایمان روشن شد.<br />
<br />
در دوره گذشته، ستم ملی انواع مختلف داشت. برای یک کشاورز کُرد، ستم ملی شکل و شمایل ژاندارم به خود میگرفت - ژاندارم شکموئی که باج میخواست و زبان هم بلد نبود. اکثر ژاندارمهای منطقهٔ کردستان، خصوصاً درجهداران، ترک بودند، جریمهها جنسی بود و دادگاه و این حرفها بیمعنی، به بهانهای چند کیلو از هر چیز دم دست بود برمیداشتند و با فحش خواهر و مادر میرفتند. فقر بیش از حد دهات کردستان تاب تحمل این باجگیران را نداشت.<br />
<br />
سفری به دهات کردستان کثرت پاسگاههای ژاندارمری در دهات را مشخص میکند. بارزانی با عراق میجنگید و منطقه متشنج بود. محمدرضا شاه در آنجا در وظیفه عمده داشت: حمایت از نیروهای شورشی بارزانی و سرکوب آزادیخواهی. رفت و آمد روشنفکران کُرد به دهات کردستان سخت بود و باعث دردسر کشاورزان میشد. در این سفر متوجه شدم که برای کشاورز کُرد در وهلهٔ اول خودمختاری نبودن ژاندارم غیرمحلی در دهات کردستان معنی میدهد. البته لغو بهرهٔ مالکانه و برنامهٔ عمران و آبادانی و بهداشت جای عمدهٔ خودش را دارد. گسیل جوانان به دهات کردستان در یک سال گذشته و شرکت روستائیان در جنگهای اخیر افق دید آنها را بازتر کرده؛ تشکیل شوراهای دهقانی و احیای روش قضاوت و ریش سفیدی در برخی از روستاهای کردستان، شاخص این وسعت دید است.<br />
<br />
برای عده کثیر دیگری در کردستان خودمختاری مفهوم دیگری دارد. در مهاباد پای صحبت کارمندان دولت هم نشستیم. یکی از کارمندان شکایت داشت که در گذشته تمام روسای ادارات ترک بودند و از پشت میزهایشان در رضائیه دستور میدادند. مهاباد در تقسیمات کشوری تابع رضائیه شد و به زعم او، اجحافات زیادی صورت گرفت: «تمام بودجهٔ استان در رضائیه خرج میشد و تهماندهاش به مهاباد میرسید.» این شخص و همکاران اداریش مدافع طرح ۲۶ مادهای هیات نمایندگی خلق کرد بودند و اعتقاد داشتند که اگر کارهای اداری استان کردستان به دست کردها سپرده شود «وضع درست خواهد شد.» وقتی علت را جویا شدم، یکی توضیح داد که «مسلماً طرحهای عمرانی در منطقهٔ کردستان را بخش خصوصی نمیتواند اجرا کند و حکومت خودمختار کردستان هم به کارمند احتیاج دارد.» وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: «حکومت خودمختار کردستان لیسانسیهها و دیپلمههای بیکار کردستان را استخدام خواهد کرد و سرویسهای مردمی را رونق خواهد ...» صحبت بر سر توسعه بوروکراسی و رتبه بود اما خودمختاری قالب آن میشد. اکثر این آقایان از طرفداران حزب دمکرات کردستان بودند و از مواضع حزب دفاع میکردند.<br />
<br />
در کردستان کارخانهای وجود ندارد و بطور کلی کارگر به معنی پرولتر کمیاب است. کارگران مهایاد روستائیانیاند که اکثراً مدتی در اهواز و تهران و آبادان کار غیرفنی کردهاند. وسیله تولید اکثر آنها بیل بود و صحبت با آنان راحت و ساده. با یکی از آنان در وسط میدان بزرگ شهر آشنا شدم و مدتی با هم قدم زدیم. ۳۵ سال داشت و ۵۰ ساله مینمود. چون مدتی در اهواز و تهران کار کرده بود فارسی میدانست. خیلی آرام و راحت صحبت میکرد و وقتی از او دربارهٔ خودمختاری سوال کردم شعار نداد. میگفت: «ما کارگریم و زیاد هم کار میکنیم» میگفت کارگران کرد نیروی زیادی دارند و از نوع کارش شکایت نداشت. از بچگی کار بدنی زندگیاش بود. دلش میخواست که در محل خودش کار کند. میگفت: «ما که میسازیم پس همین جا بسازیم.» از طالقانی خیلی تعریف کرد. معتقد بود که طرح شوراهای آن مرحوم همان خودمختاری بود و نتیجه گرفت که «اگر هر کس خانه و اطراف خانهاش را آباد کندایران آباد خواهد شد.» خیلی ساده و بیتکلف حرف میزد. علیرغم بیسوادیش درکی عارفانه از سوسیالیسم داشت و خودمختاری را توسعه عمران و آبادانی در کردستان و بالمآل تولید کار در سرزمینش میدانست.<br />
<br />
در نشست با روشنفکران مهاباد مسائل تازهای مطرح شد. پارهای از روشنفکران کرد طرح دانشگاه کردستان را ریختهاند و آن را پاسخ به نیازهای مبرم مردم کردستان میدانند طرحی است انقلابی که تسلیم هیئت نمایندگی خلق کرد شده. این دانشگاه انقلابی، در نظر طراحان آن، در واقع شبکهای است از مراکز آموزشی در شهرها و روستاهای کردستان و در طرح این دانشگاه سیار، رشتههای کشاورزی، دامپروری، صنعتی، بهداشتی–پزشکی و علوم اجتماعی و فرهنگ و زبان منظور شده و از نظر طراحان آن، پاسخی است به نیازهای مبرم مردم کردستان – مردمی که از امکانات رفاهی بسیار محدودی برخوردارند و عمران و آبادانی و توسعه اقتصادی از مهمترین مسائل آنهاست. این طرح سیستمهای گذشتهٔ دانشگاهها را طرد میکند و دانشگاه و دانشگاهیان را در رابطهٔ مستقیم با مردم و نیازهای اساسی آنها قرار میدهد و بناست که فرهنگ و زبان کردی را همگام با فرهنگ مردمی رشد بدهد. خودمختاری برای طراحان دانشگاه کردستان رشد فرهنگ ملی و توسعه امکانات مادی و معنوی مردم کردستان معنی میدهد.<br />
<br />
یکی از طراحان اعتقاد داشت که خواست مردم کردستان با خواست سایر اقوام ایرانی فرق ندارد اما منکر تفاوتهای ملی و فرهنگی نبود و بینشی طبقاتی داشت.<br />
<br />
در اکثر شهرهای کردستان، روشنفکران در اقلیت محسوسی قرار دارند اما در عین حال از تنوع خاصی نیز برخوردارند. با یکی از این آقایان دیدار دلچسبی داشتم. در خانهٔ او بر خلاف سایر منازل، نوارهای موسیقی مبتذل نبود. گنجینهای داشت از اشعار ترانههای فلکلوریک کردی، سالها با نوار و ضبط صوت در کوهها و دهات کردستان بدنبال شعر و منظومه گشته بود تا قطعات کوچک اشعار ملی را از سینهٔ سالخوردگان بیرون بکشد. نگران بود که جوانان فرهنگ و ادب کردی را نمیشناسند. میگفت اکراد با فرهنگ خود بیگانهاند و بیفرهنگی را شدیدترین نوع خودبیگانگی میدانست. این حرف برایم جالب بود و باید اذعان کنم که مهاباد را از لحاظ هنری عقبمانده دیدم. کنار محتوی مردمی و مترقی اکثر برنامههای دستجمعی، جای هنر خالی بود. کمبود وسایل و فقر مالی میتواند توضیحی برای بیتوجهی به مسائل هنری باشد. زمانیکه مشاهدات خودم را برای این دوست بازگو کردم، با تایید گفت: « کردها خشن و سرسختاند و کمی لطافت هنری روح را سرشار میکند.» علت اصلی این فقر فرهنگی-هنری را سرکوب فرهنگی دورانهای پیش میدانست و برای اثبات این نظریه به تاریخ رجوع میکرد. این دوست شاعرپیشه مطالعه زیادی روی تاریخ داشت و خودمختاری برای کردستان را «شناسنامهٔ ملی» میخواند.<br />
<br />
در نشستی که با عدهای از دبیران و روشنفکران مهاباد داشتم، نگاهی به تاریخ کردستان انداختیم: قبل از شروع جنگ شیعه و سنی در ایران، اقوام کرد همراه با ترکهای آذربایجانی در جبهه واحدی علیه زورگوئیهای امپراتوری عثمانی میجنگیدند. یکی از سرداران کرد به نام بادپیره با قشون زیادی به نفع شاه اسماعیل صفوی و بر علیه قلدران عثمانی وارد جنگ شد. کردها در جنگ چالدران نقش عمدهای داشتند و این جنگ نقطه عطفی در جنگهای ایران و عثمانی به نفع اقوام ایرانی بود. دشمن و قدرتمند و فاسدی که همه را تهدید میکرد و آزادیخواهی مخرج مشترک اقوامی بود که به مقابله برخاسته بودند. یکی از حاضران با اشاره به اسناد تاریخی عقیده داشت که با روی کار آمدن شاه عباس و سقوط صفویه در منجلاب فساد و حماقت، اختلاف با دولت عثمانی رنگ مذهب به خود گرفت. و در ادامه صحبتش افزود: «جالب اینکه در زمان شاه عباس پای غرب برای اولین بار به ایران باز شد.» میدانیم که دو برادر اشرافزادهٔ انگلیسی با هیاتی به دیدار شاه عباس آمدند و آنتونی شرلی رئیس هیئت انگلیسی دو وظیفهٔ عمده داشت: تجهیز ایران در برابر دولت عثمانی و انعقاد قرارداد تجاری بین ایران و انگلیس. همین شخص عقیده داشت که مقارن با ورود این هیات، شاه عباس «کلب آستان علی» شد و مذهب رسمی ایران شیعه. وقتی گفتم که ایجاد این رابطه بین شیعهگری و نفوذ انگلیس برایم عجیب است، مخاطبم با لبخند گفت: «میدانم میدانم. اما از قدیم سیاست انگلیس بازی با مذهب بوده است.» همه خندیدیم و از این مطلب گذشتیم. در هر حال، اکراد که در آن زمان از چند طایفهٔ بزرگ تشکیل میشدند سنی مذهب بودند. شاه عباس اولین ستم ملی را به اکراد روا داشت و آنها را مجبور به قبول تشیّع کرد. «کلب آستان علی» علیه اکراد خصوصاً طوایفی که اهل سنّت بودند وارد جنگ شد. دو تا از بزرگترین طوایف کرد، دنبلی و پازوگی را مجبور به قبول تشیّع کرد و از منطقه بیرون راند. امیرخان مرادوست و یارانش را که برای اولین بار اعلام خودمختاری کرده بودند شاه عباس نابود کرد و فاجعه قلعه دُمدُم بر تاریخ ایران لکه سیاهی باقی گذاشت. به روایتی در این قلعه بیش از ۱۲ هزار کرد و شماری از آزادیخواهان مسیحی و آذربایجانی به دست سربازان شاه عباس قتل عام شدند.<br />
<br />
پس از شکست دولت عثمانی در جنگ اول جهانی، مسئله کردستان ابعاد بینالمللی پیدا کرد. در قرارداد امپریالیستی ۱۹۲۰ سور sévre کردستان خودمختار در چهارچوب دولت ترکیه منظور شده بود، این قرارداد عملی نشد و کردستان در تقسیمات منطقهای چهار تکه شد: ترکیه قسمت اعظم کردستان را در بر گرفت و ایران و عراق و سوریه نیز قسمتهائی از این منطقه و ملت را در خود جای دادند. همگام با این تقسیمبندیها سیاست سرکوب خلق کرد در صدر برنامههای دول منطقه قرار گرفت. یکی از آقایان در جمع ما اعتقاد داشت که «خودمختاری کردستان در زمان اعلام حکومت شوراها و شکلگیری اتحاد جماهیر شوروی میتوانست خطری جدی برای امپریالیسم غرب محسوب شود.» وجود نزدیک به نیم میلیون کرد در شوروی را دلیل میآورد اما صحت این فرضیّه روشن نشد. قدر مسلم آن که امپریالیسم در منطقه، یعنی رضاشاه در ایران و آتاتورک در ترکیه و الدنگی از خاندان هاشمی در آن طرف کردستان مامور سرکوب این ملت شدند. کار به جائی کشید که دولت ترکیه منکر وجود کردها در خاک خودش شد و خواندن کتاب به زبان کردی در دوران پهلوی چندین سال زندان جریمه داشت.<br />
<br />
سیاست سرکوب باعث رُشد نهضتهای مقاومت ملی در کردستان شد. بیشتر همصحبتهایم منکر ماهیت ناسیونالیستی این نهضتها نبودند. یکی از آنها معتقد بود که با شکلگیری افکار سیاسی چپ و نفوذ شوروی در منطقه، پس از جنگ دوم جهانی، دیدگاه انترناسیونالیستی دامنه وسیعتری در کردستان پیدا کرد. باید اضافه کنم که مقارن با این تحولات، سیاستبازیهای ابرقدرتی بالا گرفت و ناسیونالیسم پیوسته بازیچهٔ این نوع سیاستها بوده است. در هر صورت پس از سقوط جمهوری مهاباد و به دار آویخته شدن قاضی محمد و یارانش، پرچم مبارزهٔ خلق کرد به دست ملامُصطفی بارزانی افتاد. این خانزاده یکچند اندیشه کردستان آزاد را در سر پروراند و نابود شد. با شکست شورش ملامصطفی و بیخانمان شدن گروه کثیری از اَکراد، روشنفکران کُرد تجربیات تازهای اندوختند: دریافتند که ناسیونالیزم تنگنظرانهٔ کُردی راه به جائی نمیبرد و باید با آنها مبارزه کرد و همچنین دریافتند که وابستگی به نیروئی ماوراء تودهٔ مردم سرانجام شومی دارد.<br />
<br />
آغاز انقلاب ایران برای تمام اقوام ایرانی، خصوصا اکراد نویدبخش بود. گمان میرفت که تمام مردم ایران از ترک و بلوچ و ترکمن تا فارس و کرد، در ساختن ایرانی توسعی خواهند کرد و هر قومی این حق را خواهد داشت که فرهنگ و هنر خود را بپروراند و فرهنگ مردمی خود را قوام دهد. انقلاب ایران روشنفکران کردستان ایران را نیز امیدوار کرد، در همان اوایل انقلاب شعار«کردستان آزاد» یکسره طرد شد و شعار قدیمی «خودمختاری برای کردستان و دمکراسی برای ایران» قوت گرفت. ایران میتوانست محلی مناسب برای احیای فرهنگ کرد و به رسمیت شناختن حقوق این ملت سرکوبشده باشد. اما ارتجاع که دشمن سرسخت هر نوع حق و حقوق است جنگ را به مردم کردستان تحمیل کرد.<br />
<br />
یکی از دبیران مهاباد تحولات چند ماه گذشته را چنین توصیف کرد: «مردم کردستان جنگ نمیخواستند اما به آنها تحمیل شد. قبل از جنگ روحیه مردم ضعیف بود و شایعات زیادی پخش میشد. با هجوم ارتجاع صفوف مردم فشردهتر شد و همه یکپارچه در مقابل آن قرار گرفتند.» معتقد بود که مردم کردستان از آگاهی سیاسی خوبی برخوردارند و سازمانهای سیاسی را دنبالهروی توده مردم میدانست. میگفت جنگ اخیر باعث رشد اقتصادی مردم کردستان شد و با ناراحتی ادامه میداد که «کردستان پنجه در پنجهٔ ارتجاع انداخت.» وقتی از آینده سوال کردم مکثی کرد و چنین جواب داد: «مردم کردستان خودمختاری میخواهند. کردستان قسمتی از ایران است و حتی اگر بخواهند به زور هم آن را از ایران جدا کنند مردم زیر بار نمیروند. ما اول ایرانی هستیم بعد کرد و در وهلهٔ آخر مسلمان»، معتقد بود که «اگر تمام اقوام ایرانی به حقوق خودشان آگاه شوند و حکومتهای خودمختار مردمی تشکیل دهند ایران الگوی تازهای برای تمام جهان خواهد شد.» وقتی از امکانات تحقق این آرزو سئوال کردم جواب گنگی گرفتم. معتقد بود که «اگر دمکراسی مردمی در کردستان وسعت پیدا کند و اتحاد توده مردم حفظ شود، کردستان پایگاهی برای تحقق این آرزو خواهد بود» از دمکراسی مردمی پرسیدم. جواب فرمولهای نداشت. معتقد بود که قدرت باید در دست مردم باشد و مردم از طریق شوراهای محلی ناظر به امور باشند. وقتی پیجوئی بیشتری کردم گفت: «دمکراسی مردمی یعنی درگیر کردن مردم. حال چگونه این عمل انجام شود خود مسئلهایست که باید در هر منطقه عملا مشخص شود. باید با این دید شروع کنیم و تجربهآموزی کنیم.» از سیاستهای ابرقدرتها در منطقه نگران بود و تشکیل هیأت نمایندگی خلق کرد را سرآغاز دمکراسی سیاسی در کردستان و محور اتحاد تودهٔ مردم میدانست. اعتقاد داشت که خواست مردم در یک دمکراسی مردمی بهتر برآورده خواهد شد و روی همین اصل هم انحصارطلبی یک فرد یا گروه یا حزب را محکوم میکرد. میگفت: «اگر احزاب وابسته به خارج از صفوف مردم طرد شوند و سازمانها خواستهای گروهی و مسلکی خود را در درجه دوم اهمیت قرار دهند و برای نیازهای مردمی اولویت قائل شوند، یک ملا و یک دمکرات و یک کمونیست میتوانند با هم توافق داشته باشند و دمکراسی مردمی را عملاً تجربه کنند.» با او توافق داشتم اما اگرهای زیادی در کار بود.<br />
<br />
تشکیل هیأت نمایندگی خلق کرد برای بسیاری نوید بخش بود. در یک سال گذشته ایران برای اولین بار دمکراسی سیاسی را تجربه کرد. مردم کردستان خواهان جنگ نبودند و خودمختاری در چهارچوب ایرانی دمکراتیک خواست انکارناپذیر آنها بود. این خواست مردمی مشترک بود و مایهٔ تجمع نمایندگی سیاسی-مذهبی سر میز مذاکره شد. برای اولین بار در طول تاریخ انقلاب اخیر ایران، یک روحانی با کمونیست و دمکرات توافق کرد و مصالح مردم را مقدم بر دیدگاه عقیدتی خود قرا رداد. ایران دمکراسی سیاسی را تجربه کرد و انحصارطلبان به دست و پا افتادند.<br />
<br />
از همان اول کار هیأت اعزامی از تهران کارشکنی را شروع کرد و زمانیکه متوجه یکپارچگی مردم شد، به فکر تفرقه افتاد. عمال خارجی زیرکانه به درون نهضت نقب زدند و تشتت افکار را باعث شدند. اختلافات در درون هیأت نمایندگی وسعت گرفت و چیزی نمانده بود که مردم مقابل هم بایستند.<br />
<br />
روز دومی که در مهاباد بودیم شاهد عینی این اختلافات شدیم. گردانی از هنگ ژاندارمری رضائیه برای تعویض پرسنل خود وارد مهاباد شد و پیشمرگان کومهله و چریکهای فدائی سد راهشان شدند. وقتی از فرمانده گردان جریان را سئوال کردم، گفت که قبل از حرکت از رضائیه مراتب را به اطلاع حزب دمکرات رسانده بودند و حتی ورقه عبور از حزب در دست داشتند. پرسیدم چرا به حزب دمکرات اطلاع دادید، مگر هیئت نمایندگی خلق کرد تشکیل نشده است؟ جوابی نگرفتم. در مدت کوتاهی حدود ۴۰۰ محصل و دانشآموز با شعارهائی از قبیل: «هر نوع سازش با ارتش خیانت است به ملت» و «ارتش خلقی ایجاد باید گردد» وارد صحنه شدند. قضیه بعد از مدتی مذاکره فیصله یافت و مردم پراکنده شدند اما معلوم بود که این رشته سر دراز دارد.<br />
<br />
فردای آن روز دفتر سیاسی حزب دمکرات اعلامیهای خطاب به مردم منتشر کرد که حاوی مطالب تازهای بود. در این اعلامیّه ضمن توجیه اقدام یک جانبهٔ حزب دمکرات در تماس با ارتش آمده بود که «حزب دمکرات رهبر مبارزات خلق کرد در کردستان ایران است» و از مردم کردستان خواسته شده بود تا «جناب شیخ عزالدین حسینی و کومهله را در مقابل مسئولیتهایشان قرار دهند.» در قسمت دیگری از این اعلامیّه آمده بود که «وقتی که دولت اعلام کرد که میخواهد مسئلهٔ کردستان را از راه مذاکره حل و فصل کند ما ضمن استقبال از این تغییر روش دولت به ماموستا (شیخ عزالدین) پیشنهاد کردیم که مشترکاً با هیئت ویژه دولت به مذاکره بنشینیم و با دو گروه دیگر(کومهله و چریکهای فدائی) نیز مشورت و تبادل نظر کنیم. اما جناب شیخ عزالدین با اصرار از ما خواستند که دو گروه دیگر با حقوق مساوی در هیأت نمایندگی شرکت داشته باشند.» و در ادامه آمده بود که «جای تأسف است که ماموستا از سیاست کومهله سرسختانه دفاع کرده و حتی اعمال آشوبطلبانه افرادی بیمسئولیت نیز مورد تأیید ماموستا و کومهله بوده است.»<br />
<br />
این اعلامیه حملهٔ مستقیمی بود به هیأت نمایندگی خلق کرد و شخص شیخ عزالدین حسینی، رئیس آن. دفتر عزالدین حسینی در جوابیهای با عنوان «آیا اعلامیّهٔ حزب دمکرات در جهت وحدت خلق کرد است؟» ضمن تشریح اوضاع منطقه و حساسیت زمان اعلام کرد که «شیخ عزالدین از ماهها پیش در راه همآهنگ کردن نیروهای سیاسی کردستان، خواه در جنبش مقاومت خلق کرد و خواه در میدان مذاکره، کوشش کرد و در این راه با تکروی، رهبریطلبی و شیوهٔ مذاکرات جداگانه و هر گونه امکان بند و بست غیراصولی مبارزه کرده است تا بالاخره با تلاش ایشان هیأت نمایندگی خلق کرد تشکیل شد و بر خلاف ادعای حزب دمکرات اصرار ماموستا در این بود که کومهله و فدائیان را قانع کند تا بخاطر مصالح عالی خلق کرد از حقوق متساوی صرفنظر کرده و با سخنگوئی هیأت نمایندگی موافقت کنند.»<br />
<br />
چریکهای فدائی خلق (شاخهٔ کردستان) هم طی اعلامیهای با عنوان «چرا مردم مهاباد مانع ورود ستون نظامی شدند؟» حرکات تحریکآمیز ارتش در شهرهای کردستان را غیر مسئولانه خواند و عمل حزب دمکرات را تقبیح کرد. در قسمتی از اعلامیّه آمده بود که «ارتش باید نقل و انتقالات خود را به هیأت نمایندگی خلق کرد اطلاع دهد و در این موارد حزب دمکرات یا هر نیروی دیگر به تنهائی نمیتواند تصمیم بگیرد، زیرا این مسئلهایست مربوط به عموم خلق کرد و در مسائل عمومی تنها هیأت نمایندگی خلق کرد حق تصمیمگیری دارد. و در رابطه با واقعهٔ مهاباد اعلام کرد: «حزب دمکرات با اصرار خواستار ورود ستون نظامی به شهر بود و میگفت جز حزب، در این موارد کسی حق دخالت ندارد.»<br />
<br />
در صحبتهائی که با افراد مختلف داشتم مطالب تازهای دستگیرم شد. حزب دمکرات بزرگترین سازمان سیاسی کردستان از لحاظ کمّی، نیروی عمده در کردستان است. این حزب در چند ماه گذشته با سیاست درهای باز عده زیادی را درون خود جای داد و مسلح کرد. در نبردهای اخیر، حزب دمکرات به مراتب بیشتر از سایر سازمانها و نیروهای سیاسی در جنگ شرکت داشت و این مطلبی بود که همه به آن معترف بودند. اطلاع یافتم که حزب دمکرات کنگرهٔ چهارم خود را میگذارند و گویا دو خط در مقابل یکدیگر قرار داشتند. از ماهیت این خطوط اطلاع دقیقی نیافتم. مسائل درون حزبی بود و راه بردن به آنها مشکل. همین قدر فهمیدم که جناح طرفدار حزب توده در مقال جناح طرفدار دکتر قاسملو قرار داشت.<br />
<br />
میدانیم که حزب توده از همان اوایل تشکیل هیأت نمایندگی خلق کرد با حملههای سخت به کومهله و انتقادهای شدید از سازمان چریکهای فدائی، حزب دمکرات را نصیحت میکرد. دامنهٔ این نصیحتها بالا گرفت تا جائی که در نامهای به کمیتهٔ مرکزی حزب دمکرات کردستان، حزب توده از رهبران حزب دمکرات خواست تا «هرچه سریعتر خود را از جبههٔ همکاری با کومهله و شخصیتها و گروههای دیگر وابسته به آن و همچنین گروههای حادثهجو و آنارشیست که با جنگ و آشوب بازی میکنند، جدا شود و...» حتی در این نامه درخواست «اقدام عملی و همهجانبهای علیه گروههای ضدانقلابی و وابسته به دشمنان انقلاب ایران» شده بود.<br />
<br />
در مدتی که ما در کردستان بودیم این مقدار برایمان روشن شد که مردم خواهان انحلال هیأت نمایندگی خلق کرد نیستند. تحصن سنندج که از سوی هیأت نمایندگی خلق کرد و به تشویق عزالدین حسینی ترتیب داده شده بود حمایت کامل مردم را با خود داشت. اعلام راهپیمائی پشتیبانی از تحصن سنندج از سوی آقای حسینی، با استقبال مردم روبرو شد و علیرغم شرکت حزب دمکرات در این تظاهرات، عدهٔ زیادی در مهاباد راهپیمائی کردند. بروز اختلافات درون هیأت نمایندگی خلق کرد مردم مهاباد را نگران کرد. هر کس چیزی میگفت و آشفتگی فکری مشخص بود. وخامت اوضاع گیجکننده بود. به دیدار رئیس هیأت نمایندگی خلق کرد و رهبر سیاسی–مذهبی کردستان، عزالدین حسینی میروم.<br />
<br />
با اینکه میخواستم نظر او را دربارهٔ اوضاع کنونی در کردستان بدانم، فرصت را غنیمت شمردم و مقداری از خود او و افکارش پرس و جو کردم: عزالدین حسینی ۵۸ سال دارد و از سادات برزنجه است. پدرش از شخصیتهای روحانی بود و مدتی در بانه قضاوت میکرد: حسینی در جوانی زیر تأثیر یکی از روحانیان کرد بنام ملاسیدحسین قرار گرفت. عزالدین این شخص را عالم و دانشمند و متقی معرفی کرد و اعتقاد داشت که ملاسیدحسین «واقعاً با مردم بود. لباس کارگری به تن میکرد و بیشتر از همه کار میکرد. در آبادیهائی که مسجد نداشت یا مسجدش خراب بود با دست خودش به ساختن یا ترمیم مساجد میپرداخت. سنگ و گل میآورد، مردم را تشویق میکرد... شخصیت بزرگی بود، مدرّس بود، مورد احترام بود، اهل فضیلت و تقوا بود اما با دست خودش کار میکرد».<br />
<br />
وقتی از افکار دوران جوانی عزالدین حسینی سئوال کردم، خندهای کرد و گفت: «من در طول زندگیام تحت افکار و عقاید خرافی قرار نگرفتهام. بعضی از خرافات مذهبی و جمود فکری را در منطقه کنار زدم و حتی زمانی که طلبه بودم مطالبی میگفتم که فتنهانگیز بود. بعضی میگفتند که این ملا حرفهائی میزند که با عقاید دیگران فرق دارد و حتی گاهی به من حمله میکردند. راجع به مطالعاتشان سئوال کردم. گفتند: «از زمان جوانی کنجکاو بودم و چیزی را دربست پذیرا نبودم. اگر مطلب تازهای بود، دنبالش میرفتم تا با آن آشنا شوم. زمانی که تدریس میکردم مطالعه را هم دنبال کردم. کتابهای تاریخی و فلسفی و علوم اجتماعی و حتی روانشناسی را مطالعه کردهام». پرسیدم کی با افکار مارکس آشنا شد. پاسخ آمد که «من کم و بیش راجع به این مکتب شنیده بودم. بعداً هم با بعضی از رفقا بحث میکردم و کتابهای آنها را مطالعه میکردم. روز بروز در اثر این مطالعات افق فکری من بازتر شد اما همگام با این مطالعات اعتقاد من به معنویت و روحانیت نیز تقویت شد.» از نگاه من متوجه حیرتم شد و توضیح داد: «من در سطوح فلسفی به معنویت معتقد هستم. به این معنی که جهان مادهٔ محض نیست. یک روح و حقیقت عالی و فوقماده در جهان بر ماده حکومت میکند. عقیدهٔ من بر این است که انسان اصل است و همه چیز باید انسان باشد. قانون، مذهب، صنعت و هرچه شما در این جهان تصور میکنید باید در خدمت انسان باشد.» و بعد از مکثی ادامه داد: «بله مذهب باید در خدمت انسان باشد. برای تعالی و ترقی روح فکری انسان باشد. هیچ چیز نیست که انسان برای آن ساخته شده باشد. همه چیز برای انسان ساخته شده.» صحبت را به نوع حکومت در صدر اسلام کشاندم و نظرش را پرسیدم. معتقد بود که: «در هر مذهب و قانونی دو چیز وجود دارد. یکی روح و حقیقت آن قانون، و دیگری شکل ظاهری که به اقتضای زمان پیاده میشود. ما اگر بخواهیم شکل ظاهری اسلام آن زمان را پیاده کنیم امکان ندارد چون جامعه تحول یافته و فاصله ما و آن زمان خیلی زیاد است. اگر روح اسلام را دریابیم مطلب دیگری است. روح قرآن عبارت است از ایمان به خدا و ایمان به معنویت و فضیلت اخلاقی و عدالت اجتماعی و آزادی و مساوات و برابری برای تمام ادیان. روح قرآن یعنی افکار و عقاید و مذاهب و عدم اعمال زور حتی در عقاید مذهبی. روح قرآن یعنی همه چیز برای مردم باشد و حکومت مردمی باشد.» آیا تفسیر مجددی از قرآن را ضروری میداند؟ با صراحت جواب میدهد: «مسلما اصل انسان است. خدا انسان را برای این نیافریده که او را ستایش کند. چون انسان را آفرید و انسان موجودی اجتماعی است و احتیاج به معنویت و فضیلت و اخلاق دارد، برایش مذهب فرستاد. پس هر چیزی را که با منافع جامعه انسانی اصطکاک داشته باشد میتوان بر مبنای این اصل اصلاح کرد.» از جامعهٔ دلخواهش سئوال کردم. با حرکات تند و مرتب چندین بار تسبیح را در دست چرخاند و گفت: «جامعه باید بر فرد حکومت کند و نگذارد که فرد بر علیه جامعه قدرتمند شود. البته منظور این نیست که جامعه افراد را بازیچه و آلت دست قرار دهد. جامعه نباید آنقدر بر افراد مسلط باشد که افراد نتوانند فردیت خود را تجربه کنند. منافع جمعی باید بر منافع شخصی ارجحیت داشته باشد. جامعه مورد نظر من نوعی است که در آن فرد از روی تربیت و پرورش فکری جامعه، وظیفهٔ خودش را بشناسد و به اقتضای آن تربیت، منافع جامعه را بر منافع شخصی خود ترجیح دهد. اگر کسی کار میکند و بعضی منافعش را فدای جامعه میکند برای روح معنویت و تقوا و فضیلت کار کند، نه برای زور اجتماع. درست این است که افراد تشخیص دهند که یک کار انسانی برای جامعه انجام میدهند و از آن لذت ببرند.»<br />
<br />
از جریانهای سیاسی اخیر در کردستان سئوال کردم. تاریخ تشکیل این هیأت را چنین شرح داد: «از اول اختلاف فکری و سلیقهای بین افراد هیأت نمایندگی بود و دیدگاههای سیاسی با هم تفاوت داشت. ما تلاش زیادی برای تشکیل این هیأت کردیم. بارها جلساتی داشتیم که به هم خورد. بالاخره فشار افکار عمومی روی سازمانها باعث تشکیل این هیأت شد. کردها بنا بر تجربیات گذشته از بروز اختلاف و چندپارچگی در درون صفوف خود خصوصاً در زمان مذاکره بیم دارند و روی همین اصل بود که من دو سازمان دیگر (کومهله و چریکهای فدائی) را راضی کردم که با دادن امتیاز به حزب دمکرات موافقت کنند.» نوع امتیاز را پرسیدم. گفت: «حزب دمکرات سخنگو باشد.» و ادامه داد که «البته حزب دمکرات مرا به عنوان رئیس هیأت نمایندگی خلق کرد قبول کرد. بعد از تشکیل هیأت، برای مذاکره با دولت همان طرح ۸ مادهای و بعداً طرح کامل ۲۶ مادهای تدوین و تسلیم دولت مرکزی شد. در هر حال قرار شد که حزب دمکرات سخنگو باشد و آن دو سازمان دیگر هم عضو هیأت باشند. اما حزب دمکرات از اول این مطلب را کاملاً قبول نکرد. در اوایل کار میگفتند که تنها حزب دمکرات است و هیچ کس دیگری نیست. البته این نظر آنها بعلت سابقهٔ تاریخی آنها بود. در سالهای ۴۷–۴۶ جناح مترقی حزب دمکرات کردستان ایران دست به انقلاب زد اما شکست خورد و سرانش نظیر ملاآواره و شریفزاده و معینی کشته شدند. در آن زمان نیروی سیاسی دیگری در کردستان نبود. از سال ۴۸ به بعد سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران (کومهله) درست شد و بعد از مدتی چریکهای فدائی نیز فعالیت در کردستان را شروع کردند و حزب دمکرات در مقابل دو نیروی دیگر قرار گرفت.» و با خنده اضافه کرد که: «این یک سنت قدیمی است. اگر کسی مدتی رهبری را داشته باشد نمیخواهد از دست بدهد. مثل بچهٔ اول».<br />
<br />
در اعلامیهٔ حزب دمکرات کردستان، که پیشتر به آن اشاره شد، آمده بود: «اکنون بیش از دو هفته است که توافقنامهای در این مورد که هیأت نمایندگی خلق کرد تنها نماینده مردم است و از ذکر نام گروهها و سازمانها در رابطه این هیأت خودداری گردد، از جانب حزب ما و ماموستا و چریکهای فدائی امضاء شده است ولی دوستان کومهله حاضر به امضای این موافقتنامه نشدهاند. و در این رابطه ماموستا بیطرفی کامل اختیار کرده و مهر سکوت بر لب زده است.» نظر عزالدین حسینی را در این مورد پرسیدم. خیلی صریح جواب داد: «نه برادر این طور نیست. بعد از آمدن هیأت ویژه و اشکالتراشی روی اسامی سازمانها، هیأت نمایندگی کردستان تصمیم گرفت که اعضای این هیأت همه جا فقط از هیأت نمایندگی صحبت کنند و اعلامیهها و بیانیهها به همین نام منتشر شود. همه این موافقتنامه را امضاء کردند. بعداً حزب دمکرات درخواست کرد که هیچ سازمانی حتی حضور اعضایش را در هیئت نمایندگی اعلام نکند. یعنی مثلاً اگر مخبری از کومهله بپرسد که آیا شما در هیأت نمایندگی شرکت دارید، کومهله باید بگوید نه». و ادامه داد: «حتی من از کومهله خواستهام با این درخواست هم موافقت کند. چون اشکالی ندارد.» پرسیدم چرا حزب دمکرات چنین درخواستی را عنوان میکند. گفت: «حزب دمکرات میخواهد هیأت نمایندگی به هم بخورد و بهانهگیری میکند.»<br />
<br />
نوع رهبری مطلوب عزالدین حسینی آن است که «رهبری از درون انقلاب بجوشد. دستگاه رهبری باید تدریجاً از بطن انقلاب بیرون بیاید و تا آن زمان دیدگاههای مردمی باید در درون هیأتی جمع شود. هیچ کس حق ندارد که خود را بعنوان رهبر بر مردم تحمیل کند.» حسینی تذکر میدهد که به نظر او «حزب دمکرات در بعضی موارد اشتباه کرده است» و معلوم بود که نمیخواهد صحبتهایش را حمل بر خصومت با حزب دمکرات بکنم. دربارهٔ شایعهٔ نفوذ حزب توده در حزب دمکرات و برخوردهای درون کنگرهٔ چهارم این حزب، گفت: «مسائل حزب دمکرات به ما ربطی ندارد ما برای آنها آرزوی موفقیت میکنیم و امیدواریم که حزب دمکرات به آن چهرهٔ اصلی خودش بازگردد و خودش را از درون تصفیه کند.» نظری را دربارهٔ حزب توده و فعالیتهای آن در کردستان پرسیدم. پیدا بود که میل ندارد زیاد از آن صحبت کند. فقط گفت: «ما نمیدانیم جمهوری اسلامی در خدمت حزب توده است یا حزب توده در خدمت جمهوری اسلامی.»<br />
<br />
==پاورقی==<br />
#{{پاورقی|۱}} بخشی از این سفرنامه با عنوان «کردستان در گذری شتابآلود» در شمارۀ ۱۷ کتاب جمعه چاپ شده است.<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۸]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%DB%B3%DB%B6&diff=31737بحث:نامهها ۳۶2012-05-30T17:48:28Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div><br />
ـ در صفحهی ۱۵۶ یک اعلان دعوت به همکاری چاپ شده است که به این جا منتقلاش کردم:<br />
<br />
<br />
از خوانندگان علاقهمند «کتاب جمعه» یاری میطلبیم برای تهیه و تدوین ویژهنامههائی در زمینهٔ جامعهشناسی، هنر، شعر و ادبیاتِ اقوام ایرانی: <br />
<br />
کُرد <br />
<br />
ارمنی <br />
<br />
بَلوچ <br />
<br />
ترکمن <br />
<br />
عرب <br />
<br />
آسوری <br />
<br />
و ...عشایر. <br />
<br />
از خوانندگانی که میتوانند ما را در تهیهٔ این ویژهنامهها یاری کنند خواهشمندیم ضمن تعیین نشانی و حتّیالمقدور شمارهٔ تلفنی برای تماسِ سریعتر، حدود مطالعات و زمینهٔ همکاری خود را نیز مشروحاً به ما اطلاع دهند. <br />
<br />
.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۰:۴۷ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%DB%B3%DB%B6&diff=31736بحث:نامهها ۳۶2012-05-30T17:47:50Z<p>Mahyar: صفحهای جدید حاوی ' ـ در صفحهی ۱۵۶ یک اعلان دعوت به همکاری چاپ شده است که به این جا منتقلاش کردم:...' ایجاد کرد</p>
<hr />
<div><br />
<br />
ـ در صفحهی ۱۵۶ یک اعلان دعوت به همکاری چاپ شده است که به این جا منتقلاش کردم:<br />
<br />
<br />
از خوانندگان علاقهمند «کتاب جمعه» یاری میطلبیم برای تهیه و تدوین ویژهنامههائی در زمینهٔ جامعهشناسی، هنر، شعر و ادبیاتِ اقوام ایرانی: <br />
<br />
کُرد <br />
<br />
ارمنی <br />
<br />
بَلوچ <br />
<br />
ترکمن <br />
<br />
عرب <br />
<br />
آسوری <br />
<br />
و ...عشایر. <br />
<br />
از خوانندگانی که میتوانند ما را در تهیهٔ این ویژهنامهها یاری کنند خواهشمندیم ضمن تعیین نشانی و حتّیالمقدور شمارهٔ تلفنی برای تماسِ سریعتر، حدود مطالعات و زمینهٔ همکاری خود را نیز مشروحاً به ما اطلاع دهند. <br />
<br />
.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۰:۴۷ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%DB%B3%DB%B6&diff=31735نامهها ۳۶2012-05-30T17:43:05Z<p>Mahyar: بازنگری شد</p>
<hr />
<div>[[Image:36-149.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹]]<br />
[[Image:36-150.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰]]<br />
[[Image:36-151.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱]]<br />
[[Image:36-152.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲]]<br />
[[Image:36-153.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳]]<br />
[[Image:36-154.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴]]<br />
[[Image:36-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
==قَرمیسین، کِرماشان، کرمانشاه==<br />
<br />
چون برای پارهئی این سؤال مطرح است که چرا بعد از انقلاب هم شهر ما همچنان '''کرمانشاه''' گفته میشود بر آن شدم که خلاصهئی از تاریخچهٔ این شهر را بنویسم.<br />
<br />
در کتابهای قدیمی نام این شهر '''قَرمیسین''' qarmisin ذکر شده است. از آن جمله: '''ابن رسته'''{{نشان|۱}} (۳۳۹ هجری قمری) در کتابش «الاعلاق النفیسه» نوشته است: «مسافت میان '''قرمیسین''' و شبدیز{{نشان|۲}} سه فرسخ است....».<br />
<br />
نویسندهٔ بزرگ دیگری بهنام '''ابودلف مسعر بن المهلهل'''{{نشان|۳}} (۳۳۰-۳۲۹ هجری قمری) نیز نام این شهر را چنین آورده است: «صورت شبدیز در یک فرسخی شهر '''قرمیسین''' قرار دارد...».<br />
<br />
پس از او نیز '''مسعودی'''{{نشان|۴}} نویسنده (۳۳۳ هجری قمری) در مطلبی که در باب صورتِ خسرو و شبدیز نوشته نام این شهر را چنین ذکر میکند: «صورت شبدیز در حوالی '''قرمیسین'''، در ناحیهٔ دینَوَر و ماه کوفه، در کوه کنده شده است....».<br />
<br />
در سفرنامهٔ '''ابن فضلان'''{{نشان|۵}} (قرن چهارم) چنین آمده است که: «'''قرمیسین''' بهفتح قاف معرّب کرمانشاه است....» و مترجم در پرانتزی بعد از این جمله میافزاید: (نام اصلی آن «گرمانساه» بوده و چون در عربی حرف '''گ''' وجود ندارد آن را به'''ق''' تبدیل نموده و «قرمیسین» خواندهاند)، که تا حدی این گفتهٔ مترجم صحیح نیست و در طی مقاله روشن خواهد شد.<br />
<br />
'''یاقوت حمَوی'''{{نشان|۶}} هم در کتاب معروف خود «معجمالبلدان» نام این شهر را قرمیسین نوشته است: «نزدیک '''قرمیسین''' سکوئی (دکانی) قرار دارد که در آنجا پادشاهانِ چین، توران، هند و روم در نزد خسرو پرویز گرد میآمدند و مجمعی شاهانه میآراستند....».<br />
<br />
کتابهای قدیمی دیگری وجود دارد که از این شهر با نام «قرمیسین» یاد کردهاند که همین نمونهها ما را بس.<br />
<br />
اما در مورد کلمهٔ '''قرمیسین''' توضیحی لازم است: «کسانی که اندک اطلاعاتی از زبان عربی و قاعدهٔ تعریب یعنی بهصورت عربی درآوردن واژههای غیرعربی دارند میدانند که '''ق''' در اصل '''ک'''، و '''ی''' در اصل '''ا'''، '''س''' نیز '''ش''' بوده است... نمونه، میتوان '''کانون'''= قانون و '''طست'''= تشت را نام برد»{{نشان|۷}}. بنابراین با تغیر این حروف میبینیم که '''قرمیسین''' معرّب '''کرماشان''' است که تا «قرن دهم میلادی»{{نشان|۸}} بر این شهر اطلاق میشده.<br />
<br />
باز بهنظر برخی از صاحبنظران واژهٔ '''کُردمادان''' بهمعنی کُردهای مادی که بهمرور و اختصار در تلفظ، '''د''' اول حذف و '''د''' دوم به'''ش''' تبدیل شده است. واژهٔ '''کُرمانج''' بهمعنی '''کُرد''' روستائی و '''کُرماجان''' که دهی در نزدیکی '''کنگاور''' است نیز از همین واژه میباشد... واژهٔ '''ماد''' که نام نیاکان خلق کرد است که در زبانها و گویشهای مختلف بهصورتهای گوناگون درآمده است مانند: '''ماژ، مار، ماه، ماس، ماش، مانج و ماج،'''{{نشان|۹}} که در این صورت '''کُردمادان''' به'''کُردماشان''' تبدیل و '''د''' آن نیز برای روانی تلفظ حذف شده بهصورت '''کرماشان''' در آمده است.<br />
<br />
اما کلمات فارسی دارای ضمه یا فتحه، در زبان کُردی با کسره تلفظ میشود، مانند '''بُرد''' (فارسی) که میشود '''بِرد''' (کُردی) و '''کَرد''' (فارسی) که میشود کِرد (کردی) و '''تَرس''' (فارسی) که میشود '''تِرس''' (کُردی)... در این کلمه نیز ضمهٔ '''کُرماشان''' بهکسره تبدیل شده '''کِرماشان''' تلفظ میشود و شاید هم این ضمه بهخاطر روانی تلفظ بهکسره تبدیل شده است.<br />
<br />
تا اینجا روشن شد که نام اصلی این شهر '''کِرماشان''' Kermashan است که هنوز سالخوردگانِ قدیمی و بومی این منطقه در گفتوگو بهکار میبرند و تا آنجا که بهیاد دارند و خاطرشان یاری میکند پدرانشان نیز همین کلمه را بهکار میبردهاند. ضمناً در ترانههای قدیمی این ناحیه '''کِرماشان''' آمده است{{نشان|۱۰}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
کِرماشان '''مِچَم بیستون راقه'''<br />
<br />
'''قَتِلگای فرهاد شَو مَنزلگامَه'''<br />
<br />
'''ریگی''' کِرماشان '''گُل وگُلْدَسَه'''<br />
<br />
'''بوْشینَه دوسَه کَم غریبی بَسَه'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
اما چرا کرماشان به'''کرمانشاه''' تبدیل شده است. در سفرنامهٔ جکسن{{نشان|۱۱}} چنین آمده: «بنیانگذار یا مؤسس ['''کرماشان'''] شاهنشاه ساسانی '''بهرام''' چهارم (۲۸۸-۳۹۹ میلادی) بوده است. بهرام قبل از آن که بهپادشاهی رسد فرمانروای '''کرمان''' بود و '''کرمانشاه''' لقب داشت. از این رو چون شهر را بنیاد نهاد آن را بدین نام خواندند». و فردوسی نیز در این باره چنین سروده است{{نشان|۱۲}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''چو بنشست بهرام بهرامیان'''<br />
<br />
'''ببست از پی داد و بخشش میان'''<br />
<br />
'''بهتاجش زبرجد برافشاندند'''<br />
<br />
'''همی نام کرمانشهش خواندند'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
و نظامی نیز در همین موضوع میگوید{{نشان|۱۳}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''بهکرمان رسید از کنار جهان'''<br />
<br />
'''ز کرمان درآمد بهکرمانشهان'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
از بهرام چهارم بهبعد این شهر را بهاین نام تغییر میدهند و در کتابهائی که از آن بهبعد نوشته شده نام این شهر را '''کرمانشاه''' ثبت میکنند؛ چنانکه در '''نزهةالقلوب'''{{نشان|۱۴}} (۷۴۰ هجری قمری) آمده است: «'''کرمانشاه''' [که] آن را در کتب '''قرماسین (قرماشین)'''{{نشان|۱۵}} گفتهاند و بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساسانی ساخت و قباد بن فیروز ساسانی تجدید عمارتش کرد و درو جهت خود عمارت عالیه ساخت و پسرش انوشیروان عادل (نوشیروان) درو دکهئی ساخته صد گز در صد گز و در یک جشن برو فغفور چین و خاقان ترک و رای هند و قیصر روم او را دستبوس کردند....».<br />
<br />
در کتاب قدیمی دیگری بهنام '''آثار عجم'''{{نشان|۱۶}} چنین نوشته شده است: «'''کرمانشاهان''' را گویند نخست بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساخته و قباد بن پرویز تجدید عمارت کرده و....».<br />
<br />
و بههمین ترتیب در کتابهای زیادی کرمانشاه آمده است، تا زمان پهلویها، که نهتنها کوششی برای بهدست آوردن نام اصلی این شهر نمیشود، بلکه تلاشی پیگیر میشود که مردم این ناحیه نیز زبان کُردی خود را از دست بدهند، مانند لباس و آداب و سنن قومیشان، تا جائی که اکثر جوانهای این شهر اکنون نمیتوانند بهکُردی سخن بگویند.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
عبدالجواد سحابی<br />
<br />
کرماشان: ۵۹/۱/۱۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
== امپریالیسم چیست؟ ==<br />
<br />
*قطعهئی که در زیر نقل میشود، از برگی چاپی و فاقد امضا است که ظاهراً در شهر پخش شده است. قطعهئی است در شناساندن مفهوم امپریالیسم بهزبان ساده؛ عین قطعه را یکی از خوانندگان توسط پست برای ما فرستاده خواسته است آن را بهعنوان «کوششی صادقانه و نجیبانه و بیادعا» در مجله منعکس کنیم.<br />
<br />
<br />
<br />
هر جا که من ز گفتن این واژهٔ «رفیق» پرهیز میکنم<br />
<br />
در بیخ گوش ما<br />
<br />
امپریالیسم هست!<br />
<br />
هر جا برای خواندن این شعر، خویش را<br />
<br />
با دیو ارتجاع گلاویز میکنم<br />
<br />
در باب نکته را<br />
<br />
::که امپریالیسم هست!<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟ مگر در چه هیبت است؟<br />
<br />
دانستنش برای همه یک ضرورت است:<br />
<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟<br />
<br />
یک نظم بینظام<br />
<br />
یک رشد پرفساد که از حیث اقتصاد<br />
<br />
«بالاترین مراحل سرمایهداری است»<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است.<br />
<br />
امپریالیسم را<br />
<br />
عمال ارتجاع<br />
<br />
همواره در پی خدمتگزاری است.<br />
<br />
این غول قرن ما<br />
<br />
با پنجههای بهرهکش انحصارها<br />
<br />
آورده صد حکومت و برده هزارها.<br />
<br />
این یکهتاز عرصهٔ تولید بیحساب<br />
<br />
بیتاب و ناشکیب<br />
<br />
در جستوجوی قبضهٔ بازار بیرقیب<br />
<br />
مانند اژدها<br />
<br />
چسبیده از گلوی همه پرولتاریا.<br />
<br />
این غول بیرقیب<br />
<br />
با حیلهای غریب<br />
<br />
سر میکشد بهساحت هر آشیانهئی<br />
<br />
راهی برای غارت خود<br />
<br />
باز میکند<br />
<br />
با هر بهانهئی.<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است:<br />
<br />
ایجاد اختناق<br />
<br />
افکندن نفاق<br />
<br />
کشتار خلقها<br />
<br />
تحکیم ارتجاع<br />
<br />
از حیلههای سیستم سرمایهداری است.<br />
<br />
در کشوری که قدرت والای معجزه از ارتشی<br />
<br />
که هفده شهریور آفرید<br />
<br />
اصلی بهنام ارتش برادر آفرید.<br />
<br />
زان پیشتر که شسته شود خون خلق ما<br />
<br />
از سنگفرشها،<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست.<br />
<br />
در کشوری که شایعهسازان ارتجاع<br />
<br />
از ذهن تودهها<br />
<br />
از واژهٔ چریک و مجاهد<br />
<br />
یک ضدانقلاب<br />
<br />
یک کافر آفرید.<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست<br />
<br />
امپریالیسم دشمن سرسخت خلقها<br />
<br />
هر چند تیرخورده ولی مانده روی پا<br />
<br />
تا لحظهئی که متن قراردادهای او<br />
<br />
افشا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که سیستم وابستگی بدو<br />
<br />
امحا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که چهرهٔ منفور ارتجاع<br />
<br />
رسوا نگشته است<br />
<br />
تا حزب کارگر<br />
<br />
تا آن صفوف متحد پرولتاریا<br />
<br />
پیدا نگشته است.<br />
<br />
امپریالیسم هست<br />
<br />
و این لاشخوار، دست<br />
<br />
از ما نشسته است.<br />
<br />
<br />
== آزادی ==<br />
<br />
*این شعر را '''رامش ابهری''' برای ما فرستاده است. همراه نامهئی که در آن مینویسد «این شعر را خودم سرودهام» و بعد توضیح داده است که میداند بعضی از بچههای دیگر شیطنت میکنند «از بزرگتران خود میخواهند تا برای آنها شعر بگویند»! – رامش یازده سال دارد و در کلاس پنجم (۱) دبستان دخترانهٔ ذوقی درس میخواند.<br />
<br />
<br />
چه قدر نامت زیبا بود<br />
<br />
چه قدر نامت پرمعنا بود.<br />
<br />
من نامت را در کلاس بر روی تخته نوشتم<br />
<br />
نامت آن قدر زیبا بود که بچهها مانند گل شکفتند.<br />
<br />
اولین بار نامت را زِ پرستوئی دربند کشیده شنیدم<br />
<br />
دومین بار نامت را زِ بهار که از فرسنگها دورتر فریادی زد شنیدم.<br />
<br />
نامت در تاریکی برای من نور بود<br />
<br />
در زمستان برای من بهار بود<br />
<br />
در همان حال که محو نامت بودم<br />
<br />
دستهای سپید در برابر دستهای سیاه پدیدار گشت.<br />
<br />
جز سپید و سیاه چیزی نمیدیدم<br />
<br />
چیزی سیاهتر از سیاهی در بالا سرم بود<br />
<br />
نام آن چیز خورشید استبداد بود.<br />
<br />
دستهای سپید، مرا همراه خود برد<br />
<br />
دستهای سیاه، استبداد را همراه خود برد<br />
<br />
بعد هوا دلپذیر شد<br />
<br />
هزاران گل بردمید و آفتاب درخشید.<br />
<br />
دیگر من فقط نامت را نمیدیدم.<br />
<br />
من در خودت زندگی میکردم.<br />
<br />
بهار [که] تو را بهما هدیه داد دیگر صدایش دور نبود<br />
<br />
پرستوی دربند کشیده آزاد شده بود<br />
<br />
دیگر بچهها معنی واقعی تو را میدانستند<br />
<br />
در انشاها و حرفها و کارهایشان نام تو را میآوردند.<br />
<br />
باز دستهای سیاهی در داخل دستهای سپید پدیدار گشت<br />
<br />
اما کوچکتر بود و تک تک.<br />
<br />
دستهای سپید نمیتوانست آن را نابود کند.<br />
<br />
ما با تمام وجود آن دستهای پلید را نابود ساختیم<br />
<br />
کوفتیم و کوفتیم و کوفتیم<br />
<br />
پرستو را در حال آواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال آواز دیدم<br />
<br />
پس بیائید ما هم آواز بخوانیم<br />
<br />
از انقلاب و از پیروزی.<br />
<br />
نامت را فریاد میزنم: آزادی.<br />
<br />
پرستو را در حال پرواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال پرواز شادی دیدم<br />
<br />
پس بیائید با هم پرواز کنیم<br />
<br />
یکصدا آواز بخوانیم و یکپارچه پرواز کنیم.<br />
<br />
اما فقط جای دوستی که آزادی را برایم معنی کرد خالی بود.<br />
<br />
او از این روزها برای من میگفت<br />
<br />
از مبارزه، از پیروزی، از انقلاب و<br />
<br />
زِ آواز و پرواز و آزادی.<br />
<br />
جایش بسیار خالیست<br />
<br />
من او را زنده نگه میدارم و [زندهاش] میکنم. زیرا حرفهایش را فریاد میزنم<br />
<br />
حرفهای او یک کلمه است<br />
<br />
بیائید آن کلمه را فریاد زنیم یکصدا با هم: آزادی.<br />
<br />
<br />
'''رامش ابهری''' شعرش را با دقت تمام نقطهگذاری و اعرابگذاری هم کرده است. آن هم با قلم قرمز، برای جلب توجهِ ما و جلوگیری از اشتباه. مثلاً زیر حرف «زِ» را کسره گذاشته تا احتمالاً آن را «از» نخوانیم یا تصور نکنیم که الف آن از قلم افتاده است. تنها دو نکته هست که باید بهرامش توجه بدهیم: یکی در سطر ۱۲ و ۱۳ که نوشته است «چیز '''سیاهی''' بالای سرم بود که نامش '''خورشید استبداد''' بود». باید رامش توجه میکرد که استبداد «خورشید» نیست، و اگر خورشید شد دیگر «سیاه» نمیشود. البته میدانیم که منظورش مثلاً «کسوفِ خورشیدِ استبداد» بوده، ولی مفهوم همیشه باید روشن و واضح بیان شود. یکی هم در سطر ۲۷، ترکیب «نابود ساختن» که مطلقاً قابل قبول نیست. بهجای «ساختن» میشود گفت «کردن» - چون یک معنیش همین است: '''عمارت کردن''' یعنی ساختن یک خانه. اما عکسش نمیشود: نمیتوان بهجای «کردن» در همه جا «ساختن» گفت. چون '''کردن''' میتواند هم مثبت باشد هم منفی، اما '''ساختن''' فقط یک کار مثبت است. پس بهجای '''نابود کردن''' نمیشود گفت '''نابود ساختن''' – البته در جائی که نویسندگان صاحب نام و نشان و اسم و رسمدار یک چنین اشتباهات عجیب و غریبی را مرتکب میشوند و باد هم بهآستین میاندازند که ادبیات فرمودهاند، از '''رامش''' خانم که تازه قلم بهدست گرفته و ادعائی هم ندارد نباید متوقع توجه بهاین نکات بود. در واقع ما هم داریم بهدر میگوئیم که دیوار بشنود!<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}}ابنرسته ibn-Rostah جغرافیدان عرب (حدود ۹۰۰-۹۵۰ میلادی مطابق با ۲۸۷-۳۳۹ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۴۹ و ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۲}} چنان که میدانیم '''شبدیز''' اسم اسب خسرو پرویز بوده است که بهصورت کندهکاری در «طاق بستان» نزدیک کرماشان وجود دارد.<br />
#{{پاورقی|۳}} ابودلف مسعر ابن المهلهل (۹۴۰ میلادی مطابق ۳۳۰-۳۲۹ هجری شمسی) [صفحهٔ ۲۵۹ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۴}} مسعودی نویسندهٔ قرن چهارم (۹۴۴ میلادی مطابق ۳۳۳ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۵}} سفرنامهٔ ابن فضلان (احمد بن فضلان بن العباس بن راشد بن حماد) تألیف: قرن چهارم هجری ترجمه: سید ابوالفضل طباطبائی، انتشارات شرق، چاپ دوم، شهریور ۱۳۵۵، [صفحهٔ ۱۲۱].<br />
#{{پاورقی|۶}} یاقوت حَمَوی (یاقوت رومی)، ۵۷۵-۶۲۶ هجری قمری، دایرةالمعارفنویس معروف عرب است، [صفحهٔ ۲۶۵ حاشیه متن عربی سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۷}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۸}} دائرةالمعارف فارسی، جلد دوم (بهسرپرستی دکتر غلامحسین مصاحب)، [صفحهٔ ۲۲۰۲]، آمده است: «جغرافیانویسان اسلامی آن را قرمیسین میشناسند و این نام تا قرن دهم میلادی بر آن اطلاق میشد، سپس نام کرمانشاه جای آن را گرفت».<br />
#{{پاورقی|۹}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۱۰}} گورانی یا ترانههای کُردی، تألیف: دکتر محمد مکری، کتابخانهٔ دانش، ۱۳۲۹، معنی ابیات بهترتیب: کرماشان میروم بیستون بر سر راهم است/قتلگاهِ فرهاد، شب منزلگاهم است [صفحهٔ ۶۲]/راه کرماشان پر از گل و گلدسته است/بگوئید بهدوستم غریبی بس است [صفحهٔ ۲۲]<br />
#{{پاورقی|۱۱}} سفرنامهٔ جکسن (ایران در گذشته و حال)، نوشتهٔ: ابراهم و. ویلیام جکسن، ترجمهٔ: منوچهر امیری، فریدون بدرهای. شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، [صفحهٔ ۲۶۶].<br />
#{{پاورقی|۱۲}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۳}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۴}} نزهةالقلوب تألیف: حمداللـه مستوفی (۷۴۰ هجری قمری) بهکوشش: محمد دبیر سیاقی ناشر کتابخانهٔ طهوری اسفندماه ۱۳۳۶ خورشیدی.<br />
#{{پاورقی|۱۵}} قرماسین (قرماشین) منظور همان (قرمیسین) است که در مسالک و ممالک (تألیف اصطخری) نیز (قرمسین) ذکر شده.<br />
#{{پاورقی|۱۶}} آثار عجم، تألیف: میرزا آقای فرصت حسینی شیرازی. چاپ دوم، بمبئی [صفحهٔ ۳۸۷].<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۶]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%DB%B3%DB%B6&diff=31734نامهها ۳۶2012-05-30T17:40:23Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:36-149.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹]]<br />
[[Image:36-150.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰]]<br />
[[Image:36-151.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱]]<br />
[[Image:36-152.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲]]<br />
[[Image:36-153.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳]]<br />
[[Image:36-154.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴]]<br />
[[Image:36-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
==قَرمیسین، کِرماشان، کرمانشاه==<br />
<br />
چون برای پارهئی این سؤال مطرح است که چرا بعد از انقلاب هم شهر ما همچنان '''کرمانشاه''' گفته میشود بر آن شدم که خلاصهئی از تاریخچهٔ این شهر را بنویسم.<br />
<br />
در کتابهای قدیمی نام این شهر '''قَرمیسین''' qarmisin ذکر شده است. از آن جمله: '''ابن رسته'''{{نشان|1}} (۳۳۹ هجری قمری) در کتابش «الاعلاق النفیسه» نوشته است: «مسافت میان '''قرمیسین''' و شبدیز{{نشان|2}} سه فرسخ است....».<br />
<br />
نویسندهٔ بزرگ دیگری بهنام '''ابودلف مسعر بن المهلهل'''{{نشان|3}} (۳۳۰-۳۲۹ هجری قمری) نیز نام این شهر را چنین آورده است: «صورت شبدیز در یک فرسخی شهر '''قرمیسین''' قرار دارد...».<br />
<br />
پس از او نیز '''مسعودی'''{{نشان|4}} نویسنده (۳۳۳ هجری قمری) در مطلبی که در باب صورتِ خسرو و شبدیز نوشته نام این شهر را چنین ذکر میکند: «صورت شبدیز در حوالی '''قرمیسین'''، در ناحیهٔ دینَوَر و ماه کوفه، در کوه کنده شده است....».<br />
<br />
در سفرنامهٔ '''ابن فضلان'''{{نشان|5}} (قرن چهارم) چنین آمده است که: «'''قرمیسین''' بهفتح قاف معرّب کرمانشاه است....» و مترجم در پرانتزی بعد از این جمله میافزاید: (نام اصلی آن «گرمانساه» بوده و چون در عربی حرف '''گ''' وجود ندارد آن را به'''ق''' تبدیل نموده و «قرمیسین» خواندهاند)، که تا حدی این گفتهٔ مترجم صحیح نیست و در طی مقاله روشن خواهد شد.<br />
<br />
'''یاقوت حمَوی'''{{نشان|6}} هم در کتاب معروف خود «معجمالبلدان» نام این شهر را قرمیسین نوشته است: «نزدیک '''قرمیسین''' سکوئی (دکانی) قرار دارد که در آنجا پادشاهانِ چین، توران، هند و روم در نزد خسرو پرویز گرد میآمدند و مجمعی شاهانه میآراستند....».<br />
<br />
کتابهای قدیمی دیگری وجود دارد که از این شهر با نام «قرمیسین» یاد کردهاند که همین نمونهها ما را بس.<br />
<br />
اما در مورد کلمهٔ '''قرمیسین''' توضیحی لازم است: «کسانی که اندک اطلاعاتی از زبان عربی و قاعدهٔ تعریب یعنی بهصورت عربی درآوردن واژههای غیرعربی دارند میدانند که '''ق''' در اصل '''ک'''، و '''ی''' در اصل '''ا'''، '''س''' نیز '''ش''' بوده است... نمونه، میتوان '''کانون'''= قانون و '''طست'''= تشت را نام برد»{{نشان|7}}. بنابراین با تغیر این حروف میبینیم که '''قرمیسین''' معرّب '''کرماشان''' است که تا «قرن دهم میلادی»{{نشان|8}} بر این شهر اطلاق میشده.<br />
<br />
باز بهنظر برخی از صاحبنظران واژهٔ '''کُردمادان''' بهمعنی کُردهای مادی که بهمرور و اختصار در تلفظ، '''د''' اول حذف و '''د''' دوم به'''ش''' تبدیل شده است. واژهٔ '''کُرمانج''' بهمعنی '''کُرد''' روستائی و '''کُرماجان''' که دهی در نزدیکی '''کنگاور''' است نیز از همین واژه میباشد... واژهٔ '''ماد''' که نام نیاکان خلق کرد است که در زبانها و گویشهای مختلف بهصورتهای گوناگون درآمده است مانند: '''ماژ، مار، ماه، ماس، ماش، مانج و ماج،'''{{نشان|9}} که در این صورت '''کُردمادان''' به'''کُردماشان''' تبدیل و '''د''' آن نیز برای روانی تلفظ حذف شده بهصورت '''کرماشان''' در آمده است.<br />
<br />
اما کلمات فارسی دارای ضمه یا فتحه، در زبان کُردی با کسره تلفظ میشود، مانند '''بُرد''' (فارسی) که میشود '''بِرد''' (کُردی) و '''کَرد''' (فارسی) که میشود کِرد (کردی) و '''تَرس''' (فارسی) که میشود '''تِرس''' (کُردی)... در این کلمه نیز ضمهٔ '''کُرماشان''' بهکسره تبدیل شده '''کِرماشان''' تلفظ میشود و شاید هم این ضمه بهخاطر روانی تلفظ بهکسره تبدیل شده است.<br />
<br />
تا اینجا روشن شد که نام اصلی این شهر '''کِرماشان''' Kermashan است که هنوز سالخوردگانِ قدیمی و بومی این منطقه در گفتوگو بهکار میبرند و تا آنجا که بهیاد دارند و خاطرشان یاری میکند پدرانشان نیز همین کلمه را بهکار میبردهاند. ضمناً در ترانههای قدیمی این ناحیه '''کِرماشان''' آمده است{{نشان|10}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
کِرماشان '''مِچَم بیستون راقه'''<br />
<br />
'''قَتِلگای فرهاد شَو مَنزلگامَه'''<br />
<br />
'''ریگی''' کِرماشان '''گُل وگُلْدَسَه'''<br />
<br />
'''بوْشینَه دوسَه کَم غریبی بَسَه'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
اما چرا کرماشان به'''کرمانشاه''' تبدیل شده است. در سفرنامهٔ جکسن{{نشان|11}} چنین آمده: «بنیانگذار یا مؤسس ['''کرماشان'''] شاهنشاه ساسانی '''بهرام''' چهارم (۲۸۸-۳۹۹ میلادی) بوده است. بهرام قبل از آن که بهپادشاهی رسد فرمانروای '''کرمان''' بود و '''کرمانشاه''' لقب داشت. از این رو چون شهر را بنیاد نهاد آن را بدین نام خواندند». و فردوسی نیز در این باره چنین سروده است{{نشان|12}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''چو بنشست بهرام بهرامیان'''<br />
<br />
'''ببست از پی داد و بخشش میان'''<br />
<br />
'''بهتاجش زبرجد برافشاندند'''<br />
<br />
'''همی نام کرمانشهش خواندند'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
و نظامی نیز در همین موضوع میگوید{{نشان|13}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''بهکرمان رسید از کنار جهان'''<br />
<br />
'''ز کرمان درآمد بهکرمانشهان'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
از بهرام چهارم بهبعد این شهر را بهاین نام تغییر میدهند و در کتابهائی که از آن بهبعد نوشته شده نام این شهر را '''کرمانشاه''' ثبت میکنند؛ چنانکه در '''نزهةالقلوب'''{{نشان|14}} (۷۴۰ هجری قمری) آمده است: «'''کرمانشاه''' [که] آن را در کتب '''قرماسین (قرماشین)'''{{نشان|15}} گفتهاند و بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساسانی ساخت و قباد بن فیروز ساسانی تجدید عمارتش کرد و درو جهت خود عمارت عالیه ساخت و پسرش انوشیروان عادل (نوشیروان) درو دکهئی ساخته صد گز در صد گز و در یک جشن برو فغفور چین و خاقان ترک و رای هند و قیصر روم او را دستبوس کردند....».<br />
<br />
در کتاب قدیمی دیگری بهنام '''آثار عجم'''{{نشان|16}} چنین نوشته شده است: «'''کرمانشاهان''' را گویند نخست بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساخته و قباد بن پرویز تجدید عمارت کرده و....».<br />
<br />
و بههمین ترتیب در کتابهای زیادی کرمانشاه آمده است، تا زمان پهلویها، که نهتنها کوششی برای بهدست آوردن نام اصلی این شهر نمیشود، بلکه تلاشی پیگیر میشود که مردم این ناحیه نیز زبان کُردی خود را از دست بدهند، مانند لباس و آداب و سنن قومیشان، تا جائی که اکثر جوانهای این شهر اکنون نمیتوانند بهکُردی سخن بگویند.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
عبدالجواد سحابی<br />
<br />
کرماشان: ۵۹/۱/۱۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
== امپریالیسم چیست؟ ==<br />
<br />
*قطعهئی که در زیر نقل میشود، از برگی چاپی و فاقد امضا است که ظاهراً در شهر پخش شده است. قطعهئی است در شناساندن مفهوم امپریالیسم بهزبان ساده؛ عین قطعه را یکی از خوانندگان توسط پست برای ما فرستاده خواسته است آن را بهعنوان «کوششی صادقانه و نجیبانه و بیادعا» در مجله منعکس کنیم.<br />
<br />
<br />
<br />
هر جا که من ز گفتن این واژهٔ «رفیق» پرهیز میکنم<br />
<br />
در بیخ گوش ما<br />
<br />
امپریالیسم هست!<br />
<br />
هر جا برای خواندن این شعر، خویش را<br />
<br />
با دیو ارتجاع گلاویز میکنم<br />
<br />
در باب نکته را<br />
<br />
::که امپریالیسم هست!<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟ مگر در چه هیبت است؟<br />
<br />
دانستنش برای همه یک ضرورت است:<br />
<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟<br />
<br />
یک نظم بینظام<br />
<br />
یک رشد پرفساد که از حیث اقتصاد<br />
<br />
«بالاترین مراحل سرمایهداری است»<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است.<br />
<br />
امپریالیسم را<br />
<br />
عمال ارتجاع<br />
<br />
همواره در پی خدمتگزاری است.<br />
<br />
این غول قرن ما<br />
<br />
با پنجههای بهرهکش انحصارها<br />
<br />
آورده صد حکومت و برده هزارها.<br />
<br />
این یکهتاز عرصهٔ تولید بیحساب<br />
<br />
بیتاب و ناشکیب<br />
<br />
در جستوجوی قبضهٔ بازار بیرقیب<br />
<br />
مانند اژدها<br />
<br />
چسبیده از گلوی همه پرولتاریا.<br />
<br />
این غول بیرقیب<br />
<br />
با حیلهای غریب<br />
<br />
سر میکشد بهساحت هر آشیانهئی<br />
<br />
راهی برای غارت خود<br />
<br />
باز میکند<br />
<br />
با هر بهانهئی.<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است:<br />
<br />
ایجاد اختناق<br />
<br />
افکندن نفاق<br />
<br />
کشتار خلقها<br />
<br />
تحکیم ارتجاع<br />
<br />
از حیلههای سیستم سرمایهداری است.<br />
<br />
در کشوری که قدرت والای معجزه از ارتشی<br />
<br />
که هفده شهریور آفرید<br />
<br />
اصلی بهنام ارتش برادر آفرید.<br />
<br />
زان پیشتر که شسته شود خون خلق ما<br />
<br />
از سنگفرشها،<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست.<br />
<br />
در کشوری که شایعهسازان ارتجاع<br />
<br />
از ذهن تودهها<br />
<br />
از واژهٔ چریک و مجاهد<br />
<br />
یک ضدانقلاب<br />
<br />
یک کافر آفرید.<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست<br />
<br />
امپریالیسم دشمن سرسخت خلقها<br />
<br />
هر چند تیرخورده ولی مانده روی پا<br />
<br />
تا لحظهئی که متن قراردادهای او<br />
<br />
افشا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که سیستم وابستگی بدو<br />
<br />
امحا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که چهرهٔ منفور ارتجاع<br />
<br />
رسوا نگشته است<br />
<br />
تا حزب کارگر<br />
<br />
تا آن صفوف متحد پرولتاریا<br />
<br />
پیدا نگشته است.<br />
<br />
امپریالیسم هست<br />
<br />
و این لاشخوار، دست<br />
<br />
از ما نشسته است.<br />
<br />
<br />
== آزادی ==<br />
<br />
*این شعر را '''رامش ابهری''' برای ما فرستاده است. همراه نامهئی که در آن مینویسد «این شعر را خودم سرودهام» و بعد توضیح داده است که میداند بعضی از بچههای دیگر شیطنت میکنند «از بزرگتران خود میخواهند تا برای آنها شعر بگویند»! – رامش یازده سال دارد و در کلاس پنجم (۱) دبستان دخترانهٔ ذوقی درس میخواند.<br />
<br />
<br />
چه قدر نامت زیبا بود<br />
<br />
چه قدر نامت پرمعنا بود.<br />
<br />
من نامت را در کلاس بر روی تخته نوشتم<br />
<br />
نامت آن قدر زیبا بود که بچهها مانند گل شکفتند.<br />
<br />
اولین بار نامت را زِ پرستوئی دربند کشیده شنیدم<br />
<br />
دومین بار نامت را زِ بهار که از فرسنگها دورتر فریادی زد شنیدم.<br />
<br />
نامت در تاریکی برای من نور بود<br />
<br />
در زمستان برای من بهار بود<br />
<br />
در همان حال که محو نامت بودم<br />
<br />
دستهای سپید در برابر دستهای سیاه پدیدار گشت.<br />
<br />
جز سپید و سیاه چیزی نمیدیدم<br />
<br />
چیزی سیاهتر از سیاهی در بالا سرم بود<br />
<br />
نام آن چیز خورشید استبداد بود.<br />
<br />
دستهای سپید، مرا همراه خود برد<br />
<br />
دستهای سیاه، استبداد را همراه خود برد<br />
<br />
بعد هوا دلپذیر شد<br />
<br />
هزاران گل بردمید و آفتاب درخشید.<br />
<br />
دیگر من فقط نامت را نمیدیدم.<br />
<br />
من در خودت زندگی میکردم.<br />
<br />
بهار [که] تو را بهما هدیه داد دیگر صدایش دور نبود<br />
<br />
پرستوی دربند کشیده آزاد شده بود<br />
<br />
دیگر بچهها معنی واقعی تو را میدانستند<br />
<br />
در انشاها و حرفها و کارهایشان نام تو را میآوردند.<br />
<br />
باز دستهای سیاهی در داخل دستهای سپید پدیدار گشت<br />
<br />
اما کوچکتر بود و تک تک.<br />
<br />
دستهای سپید نمیتوانست آن را نابود کند.<br />
<br />
ما با تمام وجود آن دستهای پلید را نابود ساختیم<br />
<br />
کوفتیم و کوفتیم و کوفتیم<br />
<br />
پرستو را در حال آواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال آواز دیدم<br />
<br />
پس بیائید ما هم آواز بخوانیم<br />
<br />
از انقلاب و از پیروزی.<br />
<br />
نامت را فریاد میزنم: آزادی.<br />
<br />
پرستو را در حال پرواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال پرواز شادی دیدم<br />
<br />
پس بیائید با هم پرواز کنیم<br />
<br />
یکصدا آواز بخوانیم و یکپارچه پرواز کنیم.<br />
<br />
اما فقط جای دوستی که آزادی را برایم معنی کرد خالی بود.<br />
<br />
او از این روزها برای من میگفت<br />
<br />
از مبارزه، از پیروزی، از انقلاب و<br />
<br />
زِ آواز و پرواز و آزادی.<br />
<br />
جایش بسیار خالیست<br />
<br />
من او را زنده نگه میدارم و [زندهاش] میکنم. زیرا حرفهایش را فریاد میزنم<br />
<br />
حرفهای او یک کلمه است<br />
<br />
بیائید آن کلمه را فریاد زنیم یکصدا با هم: آزادی.<br />
<br />
<br />
'''رامش ابهری''' شعرش را با دقت تمام نقطهگذاری و اعرابگذاری هم کرده است. آن هم با قلم قرمز، برای جلب توجهِ ما و جلوگیری از اشتباه. مثلاً زیر حرف «زِ» را کسره گذاشته تا احتمالاً آن را «از» نخوانیم یا تصور نکنیم که الف آن از قلم افتاده است. تنها دو نکته هست که باید بهرامش توجه بدهیم: یکی در سطر ۱۲ و ۱۳ که نوشته است «چیز '''سیاهی''' بالای سرم بود که نامش '''خورشید استبداد''' بود». باید رامش توجه میکرد که استبداد «خورشید» نیست، و اگر خورشید شد دیگر «سیاه» نمیشود. البته میدانیم که منظورش مثلاً «کسوفِ خورشیدِ استبداد» بوده، ولی مفهوم همیشه باید روشن و واضح بیان شود. یکی هم در سطر ۲۷، ترکیب «نابود ساختن» که مطلقاً قابل قبول نیست. بهجای «ساختن» میشود گفت «کردن» - چون یک معنیش همین است: '''عمارت کردن''' یعنی ساختن یک خانه. اما عکسش نمیشود: نمیتوان بهجای «کردن» در همه جا «ساختن» گفت. چون '''کردن''' میتواند هم مثبت باشد هم منفی، اما '''ساختن''' فقط یک کار مثبت است. پس بهجای '''نابود کردن''' نمیشود گفت '''نابود ساختن''' – البته در جائی که نویسندگان صاحب نام و نشان و اسم و رسمدار یک چنین اشتباهات عجیب و غریبی را مرتکب میشوند و باد هم بهآستین میاندازند که ادبیات فرمودهاند، از '''رامش''' خانم که تازه قلم بهدست گرفته و ادعائی هم ندارد نباید متوقع توجه بهاین نکات بود. در واقع ما هم داریم بهدر میگوئیم که دیوار بشنود!<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}}ابنرسته ibn-Rostah جغرافیدان عرب (حدود ۹۰۰-۹۵۰ میلادی مطابق با ۲۸۷-۳۳۹ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۴۹ و ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۲}} چنان که میدانیم '''شبدیز''' اسم اسب خسرو پرویز بوده است که بهصورت کندهکاری در «طاق بستان» نزدیک کرماشان وجود دارد.<br />
#{{پاورقی|۳}} ابودلف مسعر ابن المهلهل (۹۴۰ میلادی مطابق ۳۳۰-۳۲۹ هجری شمسی) [صفحهٔ ۲۵۹ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۴}} مسعودی نویسندهٔ قرن چهارم (۹۴۴ میلادی مطابق ۳۳۳ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۵}} سفرنامهٔ ابن فضلان (احمد بن فضلان بن العباس بن راشد بن حماد) تألیف: قرن چهارم هجری ترجمه: سید ابوالفضل طباطبائی، انتشارات شرق، چاپ دوم، شهریور ۱۳۵۵، [صفحهٔ ۱۲۱].<br />
#{{پاورقی|۶}} یاقوت حَمَوی (یاقوت رومی)، ۵۷۵-۶۲۶ هجری قمری، دایرةالمعارفنویس معروف عرب است، [صفحهٔ ۲۶۵ حاشیه متن عربی سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۷}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۸}} دائرةالمعارف فارسی، جلد دوم (بهسرپرستی دکتر غلامحسین مصاحب)، [صفحهٔ ۲۲۰۲]، آمده است: «جغرافیانویسان اسلامی آن را قرمیسین میشناسند و این نام تا قرن دهم میلادی بر آن اطلاق میشد، سپس نام کرمانشاه جای آن را گرفت».<br />
#{{پاورقی|۹}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۱۰}} گورانی یا ترانههای کُردی، تألیف: دکتر محمد مکری، کتابخانهٔ دانش، ۱۳۲۹، معنی ابیات بهترتیب: کرماشان میروم بیستون بر سر راهم است/قتلگاهِ فرهاد، شب منزلگاهم است [صفحهٔ ۶۲]/راه کرماشان پر از گل و گلدسته است/بگوئید بهدوستم غریبی بس است [صفحهٔ ۲۲]<br />
#{{پاورقی|۱۱}} سفرنامهٔ جکسن (ایران در گذشته و حال)، نوشتهٔ: ابراهم و. ویلیام جکسن، ترجمهٔ: منوچهر امیری، فریدون بدرهای. شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، [صفحهٔ ۲۶۶].<br />
#{{پاورقی|۱۲}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۳}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۴}} نزهةالقلوب تألیف: حمداللـه مستوفی (۷۴۰ هجری قمری) بهکوشش: محمد دبیر سیاقی ناشر کتابخانهٔ طهوری اسفندماه ۱۳۳۶ خورشیدی.<br />
#{{پاورقی|۱۵}} قرماسین (قرماشین) منظور همان (قرمیسین) است که در مسالک و ممالک (تألیف اصطخری) نیز (قرمسین) ذکر شده.<br />
#{{پاورقی|۱۶}} آثار عجم، تألیف: میرزا آقای فرصت حسینی شیرازی. چاپ دوم، بمبئی [صفحهٔ ۳۸۷].<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۶]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%DB%B3%DB%B6&diff=31733نامهها ۳۶2012-05-30T17:39:41Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:36-149.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹]]<br />
[[Image:36-150.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰]]<br />
[[Image:36-151.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱]]<br />
[[Image:36-152.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲]]<br />
[[Image:36-153.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳]]<br />
[[Image:36-154.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴]]<br />
[[Image:36-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
==قَرمیسین، کِرماشان، کرمانشاه==<br />
<br />
چون برای پارهئی این سؤال مطرح است که چرا بعد از انقلاب هم شهر ما همچنان '''کرمانشاه''' گفته میشود بر آن شدم که خلاصهئی از تاریخچهٔ این شهر را بنویسم.<br />
<br />
در کتابهای قدیمی نام این شهر '''قَرمیسین''' qarmisin ذکر شده است. از آن جمله: '''ابن رسته'''{{نشان|1}} (۳۳۹ هجری قمری) در کتابش «الاعلاق النفیسه» نوشته است: «مسافت میان '''قرمیسین''' و شبدیز{{نشان|2}} سه فرسخ است....».<br />
<br />
نویسندهٔ بزرگ دیگری بهنام '''ابودلف مسعر بن المهلهل'''{{نشان|3}} (۳۳۰-۳۲۹ هجری قمری) نیز نام این شهر را چنین آورده است: «صورت شبدیز در یک فرسخی شهر '''قرمیسین''' قرار دارد...».<br />
<br />
پس از او نیز '''مسعودی'''{{نشان|4}} نویسنده (۳۳۳ هجری قمری) در مطلبی که در باب صورتِ خسرو و شبدیز نوشته نام این شهر را چنین ذکر میکند: «صورت شبدیز در حوالی '''قرمیسین'''، در ناحیهٔ دینَوَر و ماه کوفه، در کوه کنده شده است....».<br />
<br />
در سفرنامهٔ '''ابن فضلان'''{{نشان|5}} (قرن چهارم) چنین آمده است که: «'''قرمیسین''' بهفتح قاف معرّب کرمانشاه است....» و مترجم در پرانتزی بعد از این جمله میافزاید: (نام اصلی آن «گرمانساه» بوده و چون در عربی حرف '''گ''' وجود ندارد آن را به'''ق''' تبدیل نموده و «قرمیسین» خواندهاند)، که تا حدی این گفتهٔ مترجم صحیح نیست و در طی مقاله روشن خواهد شد.<br />
<br />
'''یاقوت حمَوی'''{{نشان|6}} هم در کتاب معروف خود «معجمالبلدان» نام این شهر را قرمیسین نوشته است: «نزدیک '''قرمیسین''' سکوئی (دکانی) قرار دارد که در آنجا پادشاهانِ چین، توران، هند و روم در نزد خسرو پرویز گرد میآمدند و مجمعی شاهانه میآراستند....».<br />
<br />
کتابهای قدیمی دیگری وجود دارد که از این شهر با نام «قرمیسین» یاد کردهاند که همین نمونهها ما را بس.<br />
<br />
اما در مورد کلمهٔ '''قرمیسین''' توضیحی لازم است: «کسانی که اندک اطلاعاتی از زبان عربی و قاعدهٔ تعریب یعنی بهصورت عربی درآوردن واژههای غیرعربی دارند میدانند که '''ق''' در اصل '''ک'''، و '''ی''' در اصل '''ا'''، '''س''' نیز '''ش''' بوده است... نمونه، میتوان '''کانون'''= قانون و '''طست'''= تشت را نام برد»{{نشان|7}}. بنابراین با تغیر این حروف میبینیم که '''قرمیسین''' معرّب '''کرماشان''' است که تا «قرن دهم میلادی»{{نشان|8}} بر این شهر اطلاق میشده.<br />
<br />
باز بهنظر برخی از صاحبنظران واژهٔ '''کُردمادان''' بهمعنی کُردهای مادی که بهمرور و اختصار در تلفظ، '''د''' اول حذف و '''د''' دوم به'''ش''' تبدیل شده است. واژهٔ '''کُرمانج''' بهمعنی '''کُرد''' روستائی و '''کُرماجان''' که دهی در نزدیکی '''کنگاور''' است نیز از همین واژه میباشد... واژهٔ '''ماد''' که نام نیاکان خلق کرد است که در زبانها و گویشهای مختلف بهصورتهای گوناگون درآمده است مانند: '''ماژ، مار، ماه، ماس، ماش، مانج و ماج،'''{{نشان|9}} که در این صورت '''کُردمادان''' به'''کُردماشان''' تبدیل و '''د''' آن نیز برای روانی تلفظ حذف شده بهصورت '''کرماشان''' در آمده است.<br />
<br />
اما کلمات فارسی دارای ضمه یا فتحه، در زبان کُردی با کسره تلفظ میشود، مانند '''بُرد''' (فارسی) که میشود '''بِرد''' (کُردی) و '''کَرد''' (فارسی) که میشود کِرد (کردی) و '''تَرس''' (فارسی) که میشود '''تِرس''' (کُردی)... در این کلمه نیز ضمهٔ '''کُرماشان''' بهکسره تبدیل شده '''کِرماشان''' تلفظ میشود و شاید هم این ضمه بهخاطر روانی تلفظ بهکسره تبدیل شده است.<br />
<br />
تا اینجا روشن شد که نام اصلی این شهر '''کِرماشان''' Kermashan است که هنوز سالخوردگانِ قدیمی و بومی این منطقه در گفتوگو بهکار میبرند و تا آنجا که بهیاد دارند و خاطرشان یاری میکند پدرانشان نیز همین کلمه را بهکار میبردهاند. ضمناً در ترانههای قدیمی این ناحیه '''کِرماشان''' آمده است{{نشان|10}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
کِرماشان '''مِچَم بیستون راقه'''<br />
<br />
'''قَتِلگای فرهاد شَو مَنزلگامَه'''<br />
<br />
'''ریگی''' کِرماشان '''گُل وگُلْدَسَه'''<br />
<br />
'''بوْشینَه دوسَه کَم غریبی بَسَه'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
اما چرا کرماشان به'''کرمانشاه''' تبدیل شده است. در سفرنامهٔ جکسن{{نشان|11}} چنین آمده: «بنیانگذار یا مؤسس ['''کرماشان'''] شاهنشاه ساسانی '''بهرام''' چهارم (۲۸۸-۳۹۹ میلادی) بوده است. بهرام قبل از آن که بهپادشاهی رسد فرمانروای '''کرمان''' بود و '''کرمانشاه''' لقب داشت. از این رو چون شهر را بنیاد نهاد آن را بدین نام خواندند». و فردوسی نیز در این باره چنین سروده است{{نشان|12}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''چو بنشست بهرام بهرامیان'''<br />
<br />
'''ببست از پی داد و بخشش میان'''<br />
<br />
'''بهتاجش زبرجد برافشاندند'''<br />
<br />
'''همی نام کرمانشهش خواندند'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
و نظامی نیز در همین موضوع میگوید{{نشان|13}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''بهکرمان رسید از کنار جهان'''<br />
<br />
'''ز کرمان درآمد بهکرمانشهان'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
از بهرام چهارم بهبعد این شهر را بهاین نام تغییر میدهند و در کتابهائی که از آن بهبعد نوشته شده نام این شهر را '''کرمانشاه''' ثبت میکنند؛ چنانکه در '''نزهةالقلوب'''{{نشان|14}} (۷۴۰ هجری قمری) آمده است: «'''کرمانشاه''' [که] آن را در کتب '''قرماسین (قرماشین)'''{{نشان|15}} گفتهاند و بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساسانی ساخت و قباد بن فیروز ساسانی تجدید عمارتش کرد و درو جهت خود عمارت عالیه ساخت و پسرش انوشیروان عادل (نوشیروان) درو دکهئی ساخته صد گز در صد گز و در یک جشن برو فغفور چین و خاقان ترک و رای هند و قیصر روم او را دستبوس کردند....».<br />
<br />
در کتاب قدیمی دیگری بهنام '''آثار عجم'''{{نشان|16}} چنین نوشته شده است: «'''کرمانشاهان''' را گویند نخست بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساخته و قباد بن پرویز تجدید عمارت کرده و....».<br />
<br />
و بههمین ترتیب در کتابهای زیادی کرمانشاه آمده است، تا زمان پهلویها، که نهتنها کوششی برای بهدست آوردن نام اصلی این شهر نمیشود، بلکه تلاشی پیگیر میشود که مردم این ناحیه نیز زبان کُردی خود را از دست بدهند، مانند لباس و آداب و سنن قومیشان، تا جائی که اکثر جوانهای این شهر اکنون نمیتوانند بهکُردی سخن بگویند.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
عبدالجواد سحابی<br />
<br />
کرماشان: ۵۹/۱/۱۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
== امپریالیسم چیست؟ ==<br />
<br />
*قطعهئی که در زیر نقل میشود، از برگی چاپی و فاقد امضا است که ظاهراً در شهر پخش شده است. قطعهئی است در شناساندن مفهوم امپریالیسم بهزبان ساده؛ عین قطعه را یکی از خوانندگان توسط پست برای ما فرستاده خواسته است آن را بهعنوان «کوششی صادقانه و نجیبانه و بیادعا» در مجله منعکس کنیم.<br />
<br />
<br />
<br />
هر جا که من ز گفتن این واژهٔ «رفیق» پرهیز میکنم<br />
<br />
در بیخ گوش ما<br />
<br />
امپریالیسم هست!<br />
<br />
هر جا برای خواندن این شعر، خویش را<br />
<br />
با دیو ارتجاع گلاویز میکنم<br />
<br />
در باب نکته را<br />
<br />
::که امپریالیسم هست!<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟ مگر در چه هیبت است؟<br />
<br />
دانستنش برای همه یک ضرورت است:<br />
<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟<br />
<br />
یک نظم بینظام<br />
<br />
یک رشد پرفساد که از حیث اقتصاد<br />
<br />
«بالاترین مراحل سرمایهداری است»<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است.<br />
<br />
امپریالیسم را<br />
<br />
عمال ارتجاع<br />
<br />
همواره در پی خدمتگزاری است.<br />
<br />
این غول قرن ما<br />
<br />
با پنجههای بهرهکش انحصارها<br />
<br />
آورده صد حکومت و برده هزارها.<br />
<br />
این یکهتاز عرصهٔ تولید بیحساب<br />
<br />
بیتاب و ناشکیب<br />
<br />
در جستوجوی قبضهٔ بازار بیرقیب<br />
<br />
مانند اژدها<br />
<br />
چسبیده از گلوی همه پرولتاریا.<br />
<br />
این غول بیرقیب<br />
<br />
با حیلهای غریب<br />
<br />
سر میکشد بهساحت هر آشیانهئی<br />
<br />
راهی برای غارت خود<br />
<br />
باز میکند<br />
<br />
با هر بهانهئی.<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است:<br />
<br />
ایجاد اختناق<br />
<br />
افکندن نفاق<br />
<br />
کشتار خلقها<br />
<br />
تحکیم ارتجاع<br />
<br />
از حیلههای سیستم سرمایهداری است.<br />
<br />
در کشوری که قدرت والای معجزه از ارتشی<br />
<br />
که هفده شهریور آفرید<br />
<br />
اصلی بهنام ارتش برادر آفرید.<br />
<br />
زان پیشتر که شسته شود خون خلق ما<br />
<br />
از سنگفرشها،<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست.<br />
<br />
در کشوری که شایعهسازان ارتجاع<br />
<br />
از ذهن تودهها<br />
<br />
از واژهٔ چریک و مجاهد<br />
<br />
یک ضدانقلاب<br />
<br />
یک کافر آفرید.<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست<br />
<br />
امپریالیسم دشمن سرسخت خلقها<br />
<br />
هر چند تیرخورده ولی مانده روی پا<br />
<br />
تا لحظهئی که متن قراردادهای او<br />
<br />
افشا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که سیستم وابستگی بدو<br />
<br />
امحا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که چهرهٔ منفور ارتجاع<br />
<br />
رسوا نگشته است<br />
<br />
تا حزب کارگر<br />
<br />
تا آن صفوف متحد پرولتاریا<br />
<br />
پیدا نگشته است.<br />
<br />
امپریالیسم هست<br />
<br />
و این لاشخوار، دست<br />
<br />
از ما نشسته است.<br />
<br />
<br />
== آزادی ==<br />
<br />
*این شعر را '''رامش ابهری''' برای ما فرستاده است. همراه نامهئی که در آن مینویسد «این شعر را خودم سرودهام» و بعد توضیح داده است که میداند بعضی از بچههای دیگر شیطنت میکنند «از بزرگتران خود میخواهند تا برای آنها شعر بگویند»! – رامش یازده سال دارد و در کلاس پنجم (۱) دبستان دخترانهٔ ذوقی درس میخواند.<br />
<br />
<br />
چه قدر نامت زیبا بود<br />
<br />
چه قدر نامت پرمعنا بود.<br />
<br />
من نامت را در کلاس بر روی تخته نوشتم<br />
<br />
نامت آن قدر زیبا بود که بچهها مانند گل شکفتند.<br />
<br />
اولین بار نامت را زِ پرستوئی دربند کشیده شنیدم<br />
<br />
دومین بار نامت را زِ بهار که از فرسنگها دورتر فریادی زد شنیدم.<br />
<br />
نامت در تاریکی برای من نور بود<br />
<br />
در زمستان برای من بهار بود<br />
<br />
در همان حال که محو نامت بودم<br />
<br />
دستهای سپید در برابر دستهای سیاه پدیدار گشت.<br />
<br />
جز سپید و سیاه چیزی نمیدیدم<br />
<br />
چیزی سیاهتر از سیاهی در بالا سرم بود<br />
<br />
نام آن چیز خورشید استبداد بود.<br />
<br />
دستهای سپید، مرا همراه خود برد<br />
<br />
دستهای سیاه، استبداد را همراه خود برد<br />
<br />
بعد هوا دلپذیر شد<br />
<br />
هزاران گل بردمید و آفتاب درخشید.<br />
<br />
دیگر من فقط نامت را نمیدیدم.<br />
<br />
من در خودت زندگی میکردم.<br />
<br />
بهار [که] تو را بهما هدیه داد دیگر صدایش دور نبود<br />
<br />
پرستوی دربند کشیده آزاد شده بود<br />
<br />
دیگر بچهها معنی واقعی تو را میدانستند<br />
<br />
در انشاها و حرفها و کارهایشان نام تو را میآوردند.<br />
<br />
باز دستهای سیاهی در داخل دستهای سپید پدیدار گشت<br />
<br />
اما کوچکتر بود و تک تک.<br />
<br />
دستهای سپید نمیتوانست آن را نابود کند.<br />
<br />
ما با تمام وجود آن دستهای پلید را نابود ساختیم<br />
<br />
کوفتیم و کوفتیم و کوفتیم<br />
<br />
پرستو را در حال آواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال آواز دیدم<br />
<br />
پس بیائید ما هم آواز بخوانیم<br />
<br />
از انقلاب و از پیروزی.<br />
<br />
نامت را فریاد میزنم: آزادی.<br />
<br />
پرستو را در حال پرواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال پرواز شادی دیدم<br />
<br />
پس بیائید با هم پرواز کنیم<br />
<br />
یکصدا آواز بخوانیم و یکپارچه پرواز کنیم.<br />
<br />
اما فقط جای دوستی که آزادی را برایم معنی کرد خالی بود.<br />
<br />
او از این روزها برای من میگفت<br />
<br />
از مبارزه، از پیروزی، از انقلاب و<br />
<br />
زِ آواز و پرواز و آزادی.<br />
<br />
جایش بسیار خالیست<br />
<br />
من او را زنده نگه میدارم و [زندهاش] میکنم. زیرا حرفهایش را فریاد میزنم<br />
<br />
حرفهای او یک کلمه است<br />
<br />
بیائید آن کلمه را فریاد زنیم یکصدا با هم: آزادی.<br />
<br />
<br />
'''رامش ابهری''' شعرش را با دقت تمام نقطهگذاری و اعرابگذاری هم کرده است. آن هم با قلم قرمز، برای جلب توجهِ ما و جلوگیری از اشتباه. مثلاً زیر حرف «زِ» را کسره گذاشته تا احتمالاً آن را «از» نخوانیم یا تصور نکنیم که الف آن از قلم افتاده است. تنها دو نکته هست که باید بهرامش توجه بدهیم: یکی در سطر ۱۲ و ۱۳ که نوشته است «چیز '''سیاهی''' بالای سرم بود که نامش '''خورشید استبداد''' بود». باید رامش توجه میکرد که استبداد «خورشید» نیست، و اگر خورشید شد دیگر «سیاه» نمیشود. البته میدانیم که منظورش مثلاً «کسوفِ خورشیدِ استبداد» بوده، ولی مفهوم همیشه باید روشن و واضح بیان شود. یکی هم در سطر ۲۷، ترکیب «نابود ساختن» که مطلقاً قابل قبول نیست. بهجای «ساختن» میشود گفت «کردن» - چون یک معنیش همین است: '''عمارت کردن''' یعنی ساختن یک خانه. اما عکسش نمیشود: نمیتوان بهجای «کردن» در همه جا «ساختن» گفت. چون '''کردن''' میتواند هم مثبت باشد هم منفی، اما '''ساختن''' فقط یک کار مثبت است. پس بهجای '''نابود کردن''' نمیشود گفت '''نابود ساختن''' – البته در جائی که نویسندگان صاحب نام و نشان و اسم و رسمدار یک چنین اشتباهات عجیب و غریبی را مرتکب میشوند و باد هم بهآستین میاندازند که ادبیات فرمودهاند، از '''رامش''' خانم که تازه قلم بهدست گرفته و ادعائی هم ندارد نباید متوقع توجه بهاین نکات بود. در واقع ما هم داریم بهدر میگوئیم که دیوار بشنود!<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}}ابنرسته ibn-Rostah جغرافیدان عرب (حدود ۹۰۰-۹۵۰ میلادی مطابق با ۲۸۷-۳۳۹ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۴۹ و ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۲}} چنان که میدانیم '''شبدیز''' اسم اسب خسرو پرویز بوده است که بهصورت کندهکاری در «طاق بستان» نزدیک کرماشان وجود دارد.<br />
#{{پاورقی|۳}} ابودلف مسعر ابن المهلهل (۹۴۰ میلادی مطابق ۳۳۰-۳۲۹ هجری شمسی) [صفحهٔ ۲۵۹ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۴}} مسعودی نویسندهٔ قرن چهارم (۹۴۴ میلادی مطابق ۳۳۳ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۵}} سفرنامهٔ ابن فضلان (احمد بن فضلان بن العباس بن راشد بن حماد) تألیف: قرن چهارم هجری ترجمه: سید ابوالفضل طباطبائی، انتشارات شرق، چاپ دوم، شهریور ۱۳۵۵، [صفحهٔ ۱۲۱].<br />
#{{پاورقی|۶}} یاقوت حَمَوی (یاقوت رومی)، ۵۷۵-۶۲۶ هجری قمری، دایرةالمعارفنویس معروف عرب است، [صفحهٔ ۲۶۵ حاشیه متن عربی سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۷}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۸}} دائرةالمعارف فارسی، جلد دوم (بهسرپرستی دکتر غلامحسین مصاحب)، [صفحهٔ ۲۲۰۲]، آمده است: «جغرافیانویسان اسلامی آن را قرمیسین میشناسند و این نام تا قرن دهم میلادی بر آن اطلاق میشد، سپس نام کرمانشاه جای آن را گرفت».<br />
#{{پاورقی|۹}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۱۰}} گورانی یا ترانههای کُردی، تألیف: دکتر محمد مکری، کتابخانهٔ دانش، ۱۳۲۹، معنی ابیات بهترتیب:<br />
کرماشان میروم بیستون بر سر راهم است/قتلگاهِ فرهاد، شب منزلگاهم است [صفحهٔ ۶۲]/راه کرماشان پر از گل و گلدسته است/بگوئید بهدوستم غریبی بس است [صفحهٔ ۲۲]<br />
#{{پاورقی|۱۱}} سفرنامهٔ جکسن (ایران در گذشته و حال)، نوشتهٔ: ابراهم و. ویلیام جکسن، ترجمهٔ: منوچهر امیری، فریدون بدرهای. شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، [صفحهٔ ۲۶۶].<br />
#{{پاورقی|۱۲}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۳}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۴}} نزهةالقلوب تألیف: حمداللـه مستوفی (۷۴۰ هجری قمری) بهکوشش: محمد دبیر سیاقی ناشر کتابخانهٔ طهوری اسفندماه ۱۳۳۶ خورشیدی.<br />
#{{پاورقی|۱۵}} قرماسین (قرماشین) منظور همان (قرمیسین) است که در مسالک و ممالک (تألیف اصطخری) نیز (قرمسین) ذکر شده.<br />
#{{پاورقی|۱۶}} آثار عجم، تألیف: میرزا آقای فرصت حسینی شیرازی. چاپ دوم، بمبئی [صفحهٔ ۳۸۷].<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۶]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%DB%B3%DB%B6&diff=31732نامهها ۳۶2012-05-30T17:38:00Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:36-149.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹]]<br />
[[Image:36-150.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰]]<br />
[[Image:36-151.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱]]<br />
[[Image:36-152.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲]]<br />
[[Image:36-153.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳]]<br />
[[Image:36-154.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴]]<br />
[[Image:36-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
==قَرمیسین، کِرماشان، کرمانشاه==<br />
<br />
چون برای پارهئی این سؤال مطرح است که چرا بعد از انقلاب هم شهر ما همچنان '''کرمانشاه''' گفته میشود بر آن شدم که خلاصهئی از تاریخچهٔ این شهر را بنویسم.<br />
<br />
در کتابهای قدیمی نام این شهر '''قَرمیسین''' qarmisin ذکر شده است. از آن جمله: '''ابن رسته'''{{نشان|1}} (۳۳۹ هجری قمری) در کتابش «الاعلاق النفیسه» نوشته است: «مسافت میان '''قرمیسین''' و شبدیز{{نشان|2}} سه فرسخ است....».<br />
<br />
نویسندهٔ بزرگ دیگری بهنام '''ابودلف مسعر بن المهلهل'''{{نشان|3}} (۳۳۰-۳۲۹ هجری قمری) نیز نام این شهر را چنین آورده است: «صورت شبدیز در یک فرسخی شهر '''قرمیسین''' قرار دارد...».<br />
<br />
پس از او نیز '''مسعودی'''{{نشان|4}} نویسنده (۳۳۳ هجری قمری) در مطلبی که در باب صورتِ خسرو و شبدیز نوشته نام این شهر را چنین ذکر میکند: «صورت شبدیز در حوالی '''قرمیسین'''، در ناحیهٔ دینَوَر و ماه کوفه، در کوه کنده شده است....».<br />
<br />
در سفرنامهٔ '''ابن فضلان'''{{نشان|5}} (قرن چهارم) چنین آمده است که: «'''قرمیسین''' بهفتح قاف معرّب کرمانشاه است....» و مترجم در پرانتزی بعد از این جمله میافزاید: (نام اصلی آن «گرمانساه» بوده و چون در عربی حرف '''گ''' وجود ندارد آن را به'''ق''' تبدیل نموده و «قرمیسین» خواندهاند)، که تا حدی این گفتهٔ مترجم صحیح نیست و در طی مقاله روشن خواهد شد.<br />
<br />
'''یاقوت حمَوی'''{{نشان|6}} هم در کتاب معروف خود «معجمالبلدان» نام این شهر را قرمیسین نوشته است: «نزدیک '''قرمیسین''' سکوئی (دکانی) قرار دارد که در آنجا پادشاهانِ چین، توران، هند و روم در نزد خسرو پرویز گرد میآمدند و مجمعی شاهانه میآراستند....».<br />
<br />
کتابهای قدیمی دیگری وجود دارد که از این شهر با نام «قرمیسین» یاد کردهاند که همین نمونهها ما را بس.<br />
<br />
اما در مورد کلمهٔ '''قرمیسین''' توضیحی لازم است: «کسانی که اندک اطلاعاتی از زبان عربی و قاعدهٔ تعریب یعنی بهصورت عربی درآوردن واژههای غیرعربی دارند میدانند که '''ق''' در اصل '''ک'''، و '''ی''' در اصل '''ا'''، '''س''' نیز '''ش''' بوده است... نمونه، میتوان '''کانون'''= قانون و '''طست'''= تشت را نام برد»{{نشان|7}}. بنابراین با تغیر این حروف میبینیم که '''قرمیسین''' معرّب '''کرماشان''' است که تا «قرن دهم میلادی»{{نشان|8}} بر این شهر اطلاق میشده.<br />
<br />
باز بهنظر برخی از صاحبنظران واژهٔ '''کُردمادان''' بهمعنی کُردهای مادی که بهمرور و اختصار در تلفظ، '''د''' اول حذف و '''د''' دوم به'''ش''' تبدیل شده است. واژهٔ '''کُرمانج''' بهمعنی '''کُرد''' روستائی و '''کُرماجان''' که دهی در نزدیکی '''کنگاور''' است نیز از همین واژه میباشد... واژهٔ '''ماد''' که نام نیاکان خلق کرد است که در زبانها و گویشهای مختلف بهصورتهای گوناگون درآمده است مانند: '''ماژ، مار، ماه، ماس، ماش، مانج و ماج،'''{{نشان|9}} که در این صورت '''کُردمادان''' به'''کُردماشان''' تبدیل و '''د''' آن نیز برای روانی تلفظ حذف شده بهصورت '''کرماشان''' در آمده است.<br />
<br />
اما کلمات فارسی دارای ضمه یا فتحه، در زبان کُردی با کسره تلفظ میشود، مانند '''بُرد''' (فارسی) که میشود '''بِرد''' (کُردی) و '''کَرد''' (فارسی) که میشود کِرد (کردی) و '''تَرس''' (فارسی) که میشود '''تِرس''' (کُردی)... در این کلمه نیز ضمهٔ '''کُرماشان''' بهکسره تبدیل شده '''کِرماشان''' تلفظ میشود و شاید هم این ضمه بهخاطر روانی تلفظ بهکسره تبدیل شده است.<br />
<br />
تا اینجا روشن شد که نام اصلی این شهر '''کِرماشان''' Kermashan است که هنوز سالخوردگانِ قدیمی و بومی این منطقه در گفتوگو بهکار میبرند و تا آنجا که بهیاد دارند و خاطرشان یاری میکند پدرانشان نیز همین کلمه را بهکار میبردهاند. ضمناً در ترانههای قدیمی این ناحیه '''کِرماشان''' آمده است{{نشان|10}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
کِرماشان '''مِچَم بیستون راقه'''<br />
<br />
'''قَتِلگای فرهاد شَو مَنزلگامَه'''<br />
<br />
'''ریگی''' کِرماشان '''گُل وگُلْدَسَه'''<br />
<br />
'''بوْشینَه دوسَه کَم غریبی بَسَه'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
اما چرا کرماشان به'''کرمانشاه''' تبدیل شده است. در سفرنامهٔ جکسن{{نشان|11}} چنین آمده: «بنیانگذار یا مؤسس ['''کرماشان'''] شاهنشاه ساسانی '''بهرام''' چهارم (۲۸۸-۳۹۹ میلادی) بوده است. بهرام قبل از آن که بهپادشاهی رسد فرمانروای '''کرمان''' بود و '''کرمانشاه''' لقب داشت. از این رو چون شهر را بنیاد نهاد آن را بدین نام خواندند». و فردوسی نیز در این باره چنین سروده است{{نشان|12}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''چو بنشست بهرام بهرامیان'''<br />
<br />
'''ببست از پی داد و بخشش میان'''<br />
<br />
'''بهتاجش زبرجد برافشاندند'''<br />
<br />
'''همی نام کرمانشهش خواندند'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
و نظامی نیز در همین موضوع میگوید{{نشان|13}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''بهکرمان رسید از کنار جهان'''<br />
<br />
'''ز کرمان درآمد بهکرمانشهان'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
از بهرام چهارم بهبعد این شهر را بهاین نام تغییر میدهند و در کتابهائی که از آن بهبعد نوشته شده نام این شهر را '''کرمانشاه''' ثبت میکنند؛ چنانکه در '''نزهةالقلوب'''{{نشان|14}} (۷۴۰ هجری قمری) آمده است: «'''کرمانشاه''' [که] آن را در کتب '''قرماسین (قرماشین)'''{{نشان|15}} گفتهاند و بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساسانی ساخت و قباد بن فیروز ساسانی تجدید عمارتش کرد و درو جهت خود عمارت عالیه ساخت و پسرش انوشیروان عادل (نوشیروان) درو دکهئی ساخته صد گز در صد گز و در یک جشن برو فغفور چین و خاقان ترک و رای هند و قیصر روم او را دستبوس کردند....».<br />
<br />
در کتاب قدیمی دیگری بهنام '''آثار عجم'''{{نشان|16}} چنین نوشته شده است: «'''کرمانشاهان''' را گویند نخست بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساخته و قباد بن پرویز تجدید عمارت کرده و....».<br />
<br />
و بههمین ترتیب در کتابهای زیادی کرمانشاه آمده است، تا زمان پهلویها، که نهتنها کوششی برای بهدست آوردن نام اصلی این شهر نمیشود، بلکه تلاشی پیگیر میشود که مردم این ناحیه نیز زبان کُردی خود را از دست بدهند، مانند لباس و آداب و سنن قومیشان، تا جائی که اکثر جوانهای این شهر اکنون نمیتوانند بهکُردی سخن بگویند.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
عبدالجواد سحابی<br />
<br />
کرماشان: ۵۹/۱/۱۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
== امپریالیسم چیست؟ ==<br />
<br />
*قطعهئی که در زیر نقل میشود، از برگی چاپی و فاقد امضا است که ظاهراً در شهر پخش شده است. قطعهئی است در شناساندن مفهوم امپریالیسم بهزبان ساده؛ عین قطعه را یکی از خوانندگان توسط پست برای ما فرستاده خواسته است آن را بهعنوان «کوششی صادقانه و نجیبانه و بیادعا» در مجله منعکس کنیم.<br />
<br />
<br />
<br />
هر جا که من ز گفتن این واژهٔ «رفیق» پرهیز میکنم<br />
<br />
در بیخ گوش ما<br />
<br />
امپریالیسم هست!<br />
<br />
هر جا برای خواندن این شعر، خویش را<br />
<br />
با دیو ارتجاع گلاویز میکنم<br />
<br />
در باب نکته را<br />
<br />
::که امپریالیسم هست!<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟ مگر در چه هیبت است؟<br />
<br />
دانستنش برای همه یک ضرورت است:<br />
<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟<br />
<br />
یک نظم بینظام<br />
<br />
یک رشد پرفساد که از حیث اقتصاد<br />
<br />
«بالاترین مراحل سرمایهداری است»<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است.<br />
<br />
امپریالیسم را<br />
<br />
عمال ارتجاع<br />
<br />
همواره در پی خدمتگزاری است.<br />
<br />
این غول قرن ما<br />
<br />
با پنجههای بهرهکش انحصارها<br />
<br />
آورده صد حکومت و برده هزارها.<br />
<br />
این یکهتاز عرصهٔ تولید بیحساب<br />
<br />
بیتاب و ناشکیب<br />
<br />
در جستوجوی قبضهٔ بازار بیرقیب<br />
<br />
مانند اژدها<br />
<br />
چسبیده از گلوی همه پرولتاریا.<br />
<br />
این غول بیرقیب<br />
<br />
با حیلهای غریب<br />
<br />
سر میکشد بهساحت هر آشیانهئی<br />
<br />
راهی برای غارت خود<br />
<br />
باز میکند<br />
<br />
با هر بهانهئی.<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است:<br />
<br />
ایجاد اختناق<br />
<br />
افکندن نفاق<br />
<br />
کشتار خلقها<br />
<br />
تحکیم ارتجاع<br />
<br />
از حیلههای سیستم سرمایهداری است.<br />
<br />
در کشوری که قدرت والای معجزه از ارتشی<br />
<br />
که هفده شهریور آفرید<br />
<br />
اصلی بهنام ارتش برادر آفرید.<br />
<br />
زان پیشتر که شسته شود خون خلق ما<br />
<br />
از سنگفرشها،<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست.<br />
<br />
در کشوری که شایعهسازان ارتجاع<br />
<br />
از ذهن تودهها<br />
<br />
از واژهٔ چریک و مجاهد<br />
<br />
یک ضدانقلاب<br />
<br />
یک کافر آفرید.<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست<br />
<br />
امپریالیسم دشمن سرسخت خلقها<br />
<br />
هر چند تیرخورده ولی مانده روی پا<br />
<br />
تا لحظهئی که متن قراردادهای او<br />
<br />
افشا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که سیستم وابستگی بدو<br />
<br />
امحا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که چهرهٔ منفور ارتجاع<br />
<br />
رسوا نگشته است<br />
<br />
تا حزب کارگر<br />
<br />
تا آن صفوف متحد پرولتاریا<br />
<br />
پیدا نگشته است.<br />
<br />
امپریالیسم هست<br />
<br />
و این لاشخوار، دست<br />
<br />
از ما نشسته است.<br />
<br />
<br />
== آزادی ==<br />
<br />
*این شعر را '''رامش ابهری''' برای ما فرستاده است. همراه نامهئی که در آن مینویسد «این شعر را خودم سرودهام» و بعد توضیح داده است که میداند بعضی از بچههای دیگر شیطنت میکنند «از بزرگتران خود میخواهند تا برای آنها شعر بگویند»! – رامش یازده سال دارد و در کلاس پنجم (۱) دبستان دخترانهٔ ذوقی درس میخواند.<br />
<br />
<br />
چه قدر نامت زیبا بود<br />
<br />
چه قدر نامت پرمعنا بود.<br />
<br />
من نامت را در کلاس بر روی تخته نوشتم<br />
<br />
نامت آن قدر زیبا بود که بچهها مانند گل شکفتند.<br />
<br />
اولین بار نامت را زِ پرستوئی دربند کشیده شنیدم<br />
<br />
دومین بار نامت را زِ بهار که از فرسنگها دورتر فریادی زد شنیدم.<br />
<br />
نامت در تاریکی برای من نور بود<br />
<br />
در زمستان برای من بهار بود<br />
<br />
در همان حال که محو نامت بودم<br />
<br />
دستهای سپید در برابر دستهای سیاه پدیدار گشت.<br />
<br />
جز سپید و سیاه چیزی نمیدیدم<br />
<br />
چیزی سیاهتر از سیاهی در بالا سرم بود<br />
<br />
نام آن چیز خورشید استبداد بود.<br />
<br />
دستهای سپید، مرا همراه خود برد<br />
<br />
دستهای سیاه، استبداد را همراه خود برد<br />
<br />
بعد هوا دلپذیر شد<br />
<br />
هزاران گل بردمید و آفتاب درخشید.<br />
<br />
دیگر من فقط نامت را نمیدیدم.<br />
<br />
من در خودت زندگی میکردم.<br />
<br />
بهار [که] تو را بهما هدیه داد دیگر صدایش دور نبود<br />
<br />
پرستوی دربند کشیده آزاد شده بود<br />
<br />
دیگر بچهها معنی واقعی تو را میدانستند<br />
<br />
در انشاها و حرفها و کارهایشان نام تو را میآوردند.<br />
<br />
باز دستهای سیاهی در داخل دستهای سپید پدیدار گشت<br />
<br />
اما کوچکتر بود و تک تک.<br />
<br />
دستهای سپید نمیتوانست آن را نابود کند.<br />
<br />
ما با تمام وجود آن دستهای پلید را نابود ساختیم<br />
<br />
کوفتیم و کوفتیم و کوفتیم<br />
<br />
پرستو را در حال آواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال آواز دیدم<br />
<br />
پس بیائید ما هم آواز بخوانیم<br />
<br />
از انقلاب و از پیروزی.<br />
<br />
نامت را فریاد میزنم: آزادی.<br />
<br />
پرستو را در حال پرواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال پرواز شادی دیدم<br />
<br />
پس بیائید با هم پرواز کنیم<br />
<br />
یکصدا آواز بخوانیم و یکپارچه پرواز کنیم.<br />
<br />
اما فقط جای دوستی که آزادی را برایم معنی کرد خالی بود.<br />
<br />
او از این روزها برای من میگفت<br />
<br />
از مبارزه، از پیروزی، از انقلاب و<br />
<br />
زِ آواز و پرواز و آزادی.<br />
<br />
جایش بسیار خالیست<br />
<br />
من او را زنده نگه میدارم و [زندهاش] میکنم. زیرا حرفهایش را فریاد میزنم<br />
<br />
حرفهای او یک کلمه است<br />
<br />
بیائید آن کلمه را فریاد زنیم یکصدا با هم: آزادی.<br />
<br />
<br />
'''رامش ابهری''' شعرش را با دقت تمام نقطهگذاری و اعرابگذاری هم کرده است. آن هم با قلم قرمز، برای جلب توجهِ ما و جلوگیری از اشتباه. مثلاً زیر حرف «زِ» را کسره گذاشته تا احتمالاً آن را «از» نخوانیم یا تصور نکنیم که الف آن از قلم افتاده است. تنها دو نکته هست که باید بهرامش توجه بدهیم: یکی در سطر ۱۲ و ۱۳ که نوشته است «چیز '''سیاهی''' بالای سرم بود که نامش '''خورشید استبداد''' بود». باید رامش توجه میکرد که استبداد «خورشید» نیست، و اگر خورشید شد دیگر «سیاه» نمیشود. البته میدانیم که منظورش مثلاً «کسوفِ خورشیدِ استبداد» بوده، ولی مفهوم همیشه باید روشن و واضح بیان شود. یکی هم در سطر ۲۷، ترکیب «نابود ساختن» که مطلقاً قابل قبول نیست. بهجای «ساختن» میشود گفت «کردن» - چون یک معنیش همین است: '''عمارت کردن''' یعنی ساختن یک خانه. اما عکسش نمیشود: نمیتوان بهجای «کردن» در همه جا «ساختن» گفت. چون '''کردن''' میتواند هم مثبت باشد هم منفی، اما '''ساختن''' فقط یک کار مثبت است. پس بهجای '''نابود کردن''' نمیشود گفت '''نابود ساختن''' – البته در جائی که نویسندگان صاحب نام و نشان و اسم و رسمدار یک چنین اشتباهات عجیب و غریبی را مرتکب میشوند و باد هم بهآستین میاندازند که ادبیات فرمودهاند، از '''رامش''' خانم که تازه قلم بهدست گرفته و ادعائی هم ندارد نباید متوقع توجه بهاین نکات بود. در واقع ما هم داریم بهدر میگوئیم که دیوار بشنود!<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}}ابنرسته ibn-Rostah جغرافیدان عرب (حدود ۹۰۰-۹۵۰ میلادی مطابق با ۲۸۷-۳۳۹ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۴۹ و ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۲}} چنان که میدانیم '''شبدیز''' اسم اسب خسرو پرویز بوده است که بهصورت کندهکاری در «طاق بستان» نزدیک کرماشان وجود دارد.<br />
#{{پاورقی|۳}} ابودلف مسعر ابن المهلهل (۹۴۰ میلادی مطابق ۳۳۰-۳۲۹ هجری شمسی) [صفحهٔ ۲۵۹ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۴}} مسعودی نویسندهٔ قرن چهارم (۹۴۴ میلادی مطابق ۳۳۳ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۵}} سفرنامهٔ ابن فضلان (احمد بن فضلان بن العباس بن راشد بن حماد) تألیف: قرن چهارم هجری ترجمه: سید ابوالفضل طباطبائی، انتشارات شرق، چاپ دوم، شهریور ۱۳۵۵، [صفحهٔ ۱۲۱].<br />
#{{پاورقی|۶}} یاقوت حَمَوی (یاقوت رومی)، ۵۷۵-۶۲۶ هجری قمری، دایرةالمعارفنویس معروف عرب است، [صفحهٔ ۲۶۵ حاشیه متن عربی سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۷}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۸}} دائرةالمعارف فارسی، جلد دوم (بهسرپرستی دکتر غلامحسین مصاحب)، [صفحهٔ ۲۲۰۲]، آمده است: «جغرافیانویسان اسلامی آن را قرمیسین میشناسند و این نام تا قرن دهم میلادی بر آن اطلاق میشد، سپس نام کرمانشاه جای آن را گرفت».<br />
#{{پاورقی|۹}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۱۰}} گورانی یا ترانههای کُردی، تألیف: دکتر محمد مکری، کتابخانهٔ دانش، ۱۳۲۹، معنی ابیات بهترتیب:<br />
{{وسطچین}}کرماشان میروم بیستون بر سر راهم است<br />
قتلگاهِ فرهاد، شب منزلگاهم است [صفحهٔ ۶۲]<br />
راه کرماشان پر از گل و گلدسته است<br />
بگوئید بهدوستم غریبی بس است [صفحهٔ ۲۲]{{پایان وسطچین}}<br />
#{{پاورقی|۱۱}} سفرنامهٔ جکسن (ایران در گذشته و حال)، نوشتهٔ: ابراهم و. ویلیام جکسن، ترجمهٔ: منوچهر امیری، فریدون بدرهای. شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، [صفحهٔ ۲۶۶].<br />
#{{پاورقی|۱۲}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۳}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۴}} نزهةالقلوب تألیف: حمداللـه مستوفی (۷۴۰ هجری قمری) بهکوشش: محمد دبیر سیاقی ناشر کتابخانهٔ طهوری اسفندماه ۱۳۳۶ خورشیدی.<br />
#{{پاورقی|۱۵}} قرماسین (قرماشین) منظور همان (قرمیسین) است که در مسالک و ممالک (تألیف اصطخری) نیز (قرمسین) ذکر شده.<br />
#{{پاورقی|۱۶}} آثار عجم، تألیف: میرزا آقای فرصت حسینی شیرازی. چاپ دوم، بمبئی [صفحهٔ ۳۸۷].<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۶]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%DB%B3%DB%B6&diff=31731نامهها ۳۶2012-05-30T17:35:40Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:36-149.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۴۹]]<br />
[[Image:36-150.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۰]]<br />
[[Image:36-151.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۱]]<br />
[[Image:36-152.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۲]]<br />
[[Image:36-153.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۳]]<br />
[[Image:36-154.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۴]]<br />
[[Image:36-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۶ صفحه ۱۵۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
==قَرمیسین، کِرماشان، کرمانشاه==<br />
<br />
چون برای پارهئی این سؤال مطرح است که چرا بعد از انقلاب هم شهر ما همچنان '''کرمانشاه''' گفته میشود بر آن شدم که خلاصهئی از تاریخچهٔ این شهر را بنویسم.<br />
<br />
در کتابهای قدیمی نام این شهر '''قَرمیسین''' qarmisin ذکر شده است. از آن جمله: '''ابن رسته'''{{نشان|1}} (۳۳۹ هجری قمری) در کتابش «الاعلاق النفیسه» نوشته است: «مسافت میان '''قرمیسین''' و شبدیز{{نشان|2}} سه فرسخ است....».<br />
<br />
نویسندهٔ بزرگ دیگری بهنام '''ابودلف مسعر بن المهلهل'''{{نشان|3}} (۳۳۰-۳۲۹ هجری قمری) نیز نام این شهر را چنین آورده است: «صورت شبدیز در یک فرسخی شهر '''قرمیسین''' قرار دارد...».<br />
<br />
پس از او نیز '''مسعودی'''{{نشان|4}} نویسنده (۳۳۳ هجری قمری) در مطلبی که در باب صورتِ خسرو و شبدیز نوشته نام این شهر را چنین ذکر میکند: «صورت شبدیز در حوالی '''قرمیسین'''، در ناحیهٔ دینَوَر و ماه کوفه، در کوه کنده شده است....».<br />
<br />
در سفرنامهٔ '''ابن فضلان'''{{نشان|5}} (قرن چهارم) چنین آمده است که: «'''قرمیسین''' بهفتح قاف معرّب کرمانشاه است....» و مترجم در پرانتزی بعد از این جمله میافزاید: (نام اصلی آن «گرمانساه» بوده و چون در عربی حرف '''گ''' وجود ندارد آن را به'''ق''' تبدیل نموده و «قرمیسین» خواندهاند)، که تا حدی این گفتهٔ مترجم صحیح نیست و در طی مقاله روشن خواهد شد.<br />
<br />
'''یاقوت حمَوی'''{{نشان|6}} هم در کتاب معروف خود «معجمالبلدان» نام این شهر را قرمیسین نوشته است: «نزدیک '''قرمیسین''' سکوئی (دکانی) قرار دارد که در آنجا پادشاهانِ چین، توران، هند و روم در نزد خسرو پرویز گرد میآمدند و مجمعی شاهانه میآراستند....».<br />
<br />
کتابهای قدیمی دیگری وجود دارد که از این شهر با نام «قرمیسین» یاد کردهاند که همین نمونهها ما را بس.<br />
<br />
اما در مورد کلمهٔ '''قرمیسین''' توضیحی لازم است: «کسانی که اندک اطلاعاتی از زبان عربی و قاعدهٔ تعریب یعنی بهصورت عربی درآوردن واژههای غیرعربی دارند میدانند که '''ق''' در اصل '''ک'''، و '''ی''' در اصل '''ا'''، '''س''' نیز '''ش''' بوده است... نمونه، میتوان '''کانون'''= قانون و '''طست'''= تشت را نام برد»{{نشان|7}}. بنابراین با تغیر این حروف میبینیم که '''قرمیسین''' معرّب '''کرماشان''' است که تا «قرن دهم میلادی»{{نشان|8}} بر این شهر اطلاق میشده.<br />
<br />
باز بهنظر برخی از صاحبنظران واژهٔ '''کُردمادان''' بهمعنی کُردهای مادی که بهمرور و اختصار در تلفظ، '''د''' اول حذف و '''د''' دوم به'''ش''' تبدیل شده است. واژهٔ '''کُرمانج''' بهمعنی '''کُرد''' روستائی و '''کُرماجان''' که دهی در نزدیکی '''کنگاور''' است نیز از همین واژه میباشد... واژهٔ '''ماد''' که نام نیاکان خلق کرد است که در زبانها و گویشهای مختلف بهصورتهای گوناگون درآمده است مانند: '''ماژ، مار، ماه، ماس، ماش، مانج و ماج،'''{{نشان|9}} که در این صورت '''کُردمادان''' به'''کُردماشان''' تبدیل و '''د''' آن نیز برای روانی تلفظ حذف شده بهصورت '''کرماشان''' در آمده است.<br />
<br />
اما کلمات فارسی دارای ضمه یا فتحه، در زبان کُردی با کسره تلفظ میشود، مانند '''بُرد''' (فارسی) که میشود '''بِرد''' (کُردی) و '''کَرد''' (فارسی) که میشود کِرد (کردی) و '''تَرس''' (فارسی) که میشود '''تِرس''' (کُردی)... در این کلمه نیز ضمهٔ '''کُرماشان''' بهکسره تبدیل شده '''کِرماشان''' تلفظ میشود و شاید هم این ضمه بهخاطر روانی تلفظ بهکسره تبدیل شده است.<br />
<br />
تا اینجا روشن شد که نام اصلی این شهر '''کِرماشان''' Kermashan است که هنوز سالخوردگانِ قدیمی و بومی این منطقه در گفتوگو بهکار میبرند و تا آنجا که بهیاد دارند و خاطرشان یاری میکند پدرانشان نیز همین کلمه را بهکار میبردهاند. ضمناً در ترانههای قدیمی این ناحیه '''کِرماشان''' آمده است{{نشان|10}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
کِرماشان '''مِچَم بیستون راقه'''<br />
<br />
'''قَتِلگای فرهاد شَو مَنزلگامَه'''<br />
<br />
'''ریگی''' کِرماشان '''گُل وگُلْدَسَه'''<br />
<br />
'''بوْشینَه دوسَه کَم غریبی بَسَه'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
اما چرا کرماشان به'''کرمانشاه''' تبدیل شده است. در سفرنامهٔ جکسن{{نشان|11}} چنین آمده: «بنیانگذار یا مؤسس ['''کرماشان'''] شاهنشاه ساسانی '''بهرام''' چهارم (۲۸۸-۳۹۹ میلادی) بوده است. بهرام قبل از آن که بهپادشاهی رسد فرمانروای '''کرمان''' بود و '''کرمانشاه''' لقب داشت. از این رو چون شهر را بنیاد نهاد آن را بدین نام خواندند». و فردوسی نیز در این باره چنین سروده است{{نشان|12}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''چو بنشست بهرام بهرامیان'''<br />
<br />
'''ببست از پی داد و بخشش میان'''<br />
<br />
'''بهتاجش زبرجد برافشاندند'''<br />
<br />
'''همی نام کرمانشهش خواندند'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
و نظامی نیز در همین موضوع میگوید{{نشان|13}}:<br />
<br />
{{وسطچین}}<br />
'''بهکرمان رسید از کنار جهان'''<br />
<br />
'''ز کرمان درآمد بهکرمانشهان'''<br />
{{پایان وسطچین}}<br />
<br />
از بهرام چهارم بهبعد این شهر را بهاین نام تغییر میدهند و در کتابهائی که از آن بهبعد نوشته شده نام این شهر را '''کرمانشاه''' ثبت میکنند؛ چنانکه در '''نزهةالقلوب'''{{نشان|14}} (۷۴۰ هجری قمری) آمده است: «'''کرمانشاه''' [که] آن را در کتب '''قرماسین (قرماشین)'''{{نشان|15}} گفتهاند و بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساسانی ساخت و قباد بن فیروز ساسانی تجدید عمارتش کرد و درو جهت خود عمارت عالیه ساخت و پسرش انوشیروان عادل (نوشیروان) درو دکهئی ساخته صد گز در صد گز و در یک جشن برو فغفور چین و خاقان ترک و رای هند و قیصر روم او را دستبوس کردند....».<br />
<br />
در کتاب قدیمی دیگری بهنام '''آثار عجم'''{{نشان|16}} چنین نوشته شده است: «'''کرمانشاهان''' را گویند نخست بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساخته و قباد بن پرویز تجدید عمارت کرده و....».<br />
<br />
و بههمین ترتیب در کتابهای زیادی کرمانشاه آمده است، تا زمان پهلویها، که نهتنها کوششی برای بهدست آوردن نام اصلی این شهر نمیشود، بلکه تلاشی پیگیر میشود که مردم این ناحیه نیز زبان کُردی خود را از دست بدهند، مانند لباس و آداب و سنن قومیشان، تا جائی که اکثر جوانهای این شهر اکنون نمیتوانند بهکُردی سخن بگویند.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
عبدالجواد سحابی<br />
<br />
کرماشان: ۵۹/۱/۱۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}}ابنرسته ibn-Rostah جغرافیدان عرب (حدود ۹۰۰-۹۵۰ میلادی مطابق با ۲۸۷-۳۳۹ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۴۹ و ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۲}} چنان که میدانیم '''شبدیز''' اسم اسب خسرو پرویز بوده است که بهصورت کندهکاری در «طاق بستان» نزدیک کرماشان وجود دارد.<br />
#{{پاورقی|۳}} ابودلف مسعر ابن المهلهل (۹۴۰ میلادی مطابق ۳۳۰-۳۲۹ هجری شمسی) [صفحهٔ ۲۵۹ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۴}} مسعودی نویسندهٔ قرن چهارم (۹۴۴ میلادی مطابق ۳۳۳ هجری قمری) [صفحهٔ ۲۶۰ سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۵}} سفرنامهٔ ابن فضلان (احمد بن فضلان بن العباس بن راشد بن حماد) تألیف: قرن چهارم هجری ترجمه: سید ابوالفضل طباطبائی، انتشارات شرق، چاپ دوم، شهریور ۱۳۵۵، [صفحهٔ ۱۲۱].<br />
#{{پاورقی|۶}} یاقوت حَمَوی (یاقوت رومی)، ۵۷۵-۶۲۶ هجری قمری، دایرةالمعارفنویس معروف عرب است، [صفحهٔ ۲۶۵ حاشیه متن عربی سفرنامهٔ جکسن].<br />
#{{پاورقی|۷}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۸}} دائرةالمعارف فارسی، جلد دوم (بهسرپرستی دکتر غلامحسین مصاحب)، [صفحهٔ ۲۲۰۲]، آمده است: «جغرافیانویسان اسلامی آن را قرمیسین میشناسند و این نام تا قرن دهم میلادی بر آن اطلاق میشد، سپس نام کرمانشاه جای آن را گرفت».<br />
#{{پاورقی|۹}} روزنامهٔ کرماشان شمارهٔ اول.<br />
#{{پاورقی|۱۰}} گورانی یا ترانههای کُردی، تألیف: دکتر محمد مکری، کتابخانهٔ دانش، ۱۳۲۹، معنی ابیات بهترتیب:<br />
{{وسطچین}}کرماشان میروم بیستون بر سر راهم است<br />
قتلگاهِ فرهاد، شب منزلگاهم است [صفحهٔ ۶۲]<br />
راه کرماشان پر از گل و گلدسته است<br />
بگوئید بهدوستم غریبی بس است [صفحهٔ ۲۲]{{پایان وسطچین}}<br />
#{{پاورقی|۱۱}} سفرنامهٔ جکسن (ایران در گذشته و حال)، نوشتهٔ: ابراهم و. ویلیام جکسن، ترجمهٔ: منوچهر امیری، فریدون بدرهای. شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، [صفحهٔ ۲۶۶].<br />
#{{پاورقی|۱۲}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۳}} لغتنامهٔ دهخدا «ک»، صفحهٔ ۴۷۲، ستون اول سطر ۲۰ و سطر ۳۵.<br />
#{{پاورقی|۱۴}} نزهةالقلوب تألیف: حمداللـه مستوفی (۷۴۰ هجری قمری) بهکوشش: محمد دبیر سیاقی ناشر کتابخانهٔ طهوری اسفندماه ۱۳۳۶ خورشیدی.<br />
#{{پاورقی|۱۵}} قرماسین (قرماشین) منظور همان (قرمیسین) است که در مسالک و ممالک (تألیف اصطخری) نیز (قرمسین) ذکر شده.<br />
#{{پاورقی|۱۶}} آثار عجم، تألیف: میرزا آقای فرصت حسینی شیرازی. چاپ دوم، بمبئی [صفحهٔ ۳۸۷].<br />
<br />
<br />
<br />
== امپریالیسم چیست؟ ==<br />
<br />
::*قطعهئی که در زیر نقل میشود، از برگی چاپی و فاقد امضا است که ظاهراً در شهر پخش شده است. قطعهئی است در شناساندن مفهوم امپریالیسم بهزبان ساده؛ عین قطعه را یکی از خوانندگان توسط پست برای ما فرستاده خواسته است آن را بهعنوان «کوششی صادقانه و نجیبانه و بیادعا» در مجله منعکس کنیم.<br />
<br />
<br />
<br />
هر جا که من ز گفتن این واژهٔ «رفیق» پرهیز میکنم<br />
<br />
در بیخ گوش ما<br />
<br />
امپریالیسم هست!<br />
<br />
هر جا برای خواندن این شعر، خویش را<br />
<br />
با دیو ارتجاع گلاویز میکنم<br />
<br />
در باب نکته را<br />
<br />
::که امپریالیسم هست!<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟ مگر در چه هیبت است؟<br />
<br />
دانستنش برای همه یک ضرورت است:<br />
<br />
<br />
امپریالیسم چیست؟<br />
<br />
یک نظم بینظام<br />
<br />
یک رشد پرفساد که از حیث اقتصاد<br />
<br />
«بالاترین مراحل سرمایهداری است»<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است.<br />
<br />
امپریالیسم را<br />
<br />
عمال ارتجاع<br />
<br />
همواره در پی خدمتگزاری است.<br />
<br />
این غول قرن ما<br />
<br />
با پنجههای بهرهکش انحصارها<br />
<br />
آورده صد حکومت و برده هزارها.<br />
<br />
این یکهتاز عرصهٔ تولید بیحساب<br />
<br />
بیتاب و ناشکیب<br />
<br />
در جستوجوی قبضهٔ بازار بیرقیب<br />
<br />
مانند اژدها<br />
<br />
چسبیده از گلوی همه پرولتاریا.<br />
<br />
این غول بیرقیب<br />
<br />
با حیلهای غریب<br />
<br />
سر میکشد بهساحت هر آشیانهئی<br />
<br />
راهی برای غارت خود<br />
<br />
باز میکند<br />
<br />
با هر بهانهئی.<br />
<br />
هر سو که رو کند<br />
<br />
مرگ است و خواری است:<br />
<br />
ایجاد اختناق<br />
<br />
افکندن نفاق<br />
<br />
کشتار خلقها<br />
<br />
تحکیم ارتجاع<br />
<br />
از حیلههای سیستم سرمایهداری است.<br />
<br />
در کشوری که قدرت والای معجزه از ارتشی<br />
<br />
که هفده شهریور آفرید<br />
<br />
اصلی بهنام ارتش برادر آفرید.<br />
<br />
زان پیشتر که شسته شود خون خلق ما<br />
<br />
از سنگفرشها،<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست.<br />
<br />
در کشوری که شایعهسازان ارتجاع<br />
<br />
از ذهن تودهها<br />
<br />
از واژهٔ چریک و مجاهد<br />
<br />
یک ضدانقلاب<br />
<br />
یک کافر آفرید.<br />
<br />
دریاب نکته را<br />
<br />
که امپریالیسم هست<br />
<br />
امپریالیسم دشمن سرسخت خلقها<br />
<br />
هر چند تیرخورده ولی مانده روی پا<br />
<br />
تا لحظهئی که متن قراردادهای او<br />
<br />
افشا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که سیستم وابستگی بدو<br />
<br />
امحا نگشته است.<br />
<br />
تا لحظهئی که چهرهٔ منفور ارتجاع<br />
<br />
رسوا نگشته است<br />
<br />
تا حزب کارگر<br />
<br />
تا آن صفوف متحد پرولتاریا<br />
<br />
پیدا نگشته است.<br />
<br />
امپریالیسم هست<br />
<br />
و این لاشخوار، دست<br />
<br />
از ما نشسته است.<br />
<br />
<br />
== آزادی ==<br />
<br />
::*این شعر را '''رامش ابهری''' برای ما فرستاده است. همراه نامهئی که در آن مینویسد «این شعر را خودم سرودهام» و بعد توضیح داده است که میداند بعضی از بچههای دیگر شیطنت میکنند «از بزرگتران خود میخواهند تا برای آنها شعر بگویند»! – رامش یازده سال دارد و در کلاس پنجم (۱) دبستان دخترانهٔ ذوقی درس میخواند.<br />
<br />
<br />
چه قدر نامت زیبا بود<br />
<br />
چه قدر نامت پرمعنا بود.<br />
<br />
من نامت را در کلاس بر روی تخته نوشتم<br />
<br />
نامت آن قدر زیبا بود که بچهها مانند گل شکفتند.<br />
<br />
اولین بار نامت را زِ پرستوئی دربند کشیده شنیدم<br />
<br />
دومین بار نامت را زِ بهار که از فرسنگها دورتر فریادی زد شنیدم.<br />
<br />
نامت در تاریکی برای من نور بود<br />
<br />
در زمستان برای من بهار بود<br />
<br />
در همان حال که محو نامت بودم<br />
<br />
دستهای سپید در برابر دستهای سیاه پدیدار گشت.<br />
<br />
جز سپید و سیاه چیزی نمیدیدم<br />
<br />
چیزی سیاهتر از سیاهی در بالا سرم بود<br />
<br />
نام آن چیز خورشید استبداد بود.<br />
<br />
دستهای سپید، مرا همراه خود برد<br />
<br />
دستهای سیاه، استبداد را همراه خود برد<br />
<br />
بعد هوا دلپذیر شد<br />
<br />
هزاران گل بردمید و آفتاب درخشید.<br />
<br />
دیگر من فقط نامت را نمیدیدم.<br />
<br />
من در خودت زندگی میکردم.<br />
<br />
بهار [که] تو را بهما هدیه داد دیگر صدایش دور نبود<br />
<br />
پرستوی دربند کشیده آزاد شده بود<br />
<br />
دیگر بچهها معنی واقعی تو را میدانستند<br />
<br />
در انشاها و حرفها و کارهایشان نام تو را میآوردند.<br />
<br />
باز دستهای سیاهی در داخل دستهای سپید پدیدار گشت<br />
<br />
اما کوچکتر بود و تک تک.<br />
<br />
دستهای سپید نمیتوانست آن را نابود کند.<br />
<br />
ما با تمام وجود آن دستهای پلید را نابود ساختیم<br />
<br />
کوفتیم و کوفتیم و کوفتیم<br />
<br />
پرستو را در حال آواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال آواز دیدم<br />
<br />
پس بیائید ما هم آواز بخوانیم<br />
<br />
از انقلاب و از پیروزی.<br />
<br />
نامت را فریاد میزنم: آزادی.<br />
<br />
پرستو را در حال پرواز دیدم<br />
<br />
بهار را در حال پرواز شادی دیدم<br />
<br />
پس بیائید با هم پرواز کنیم<br />
<br />
یکصدا آواز بخوانیم و یکپارچه پرواز کنیم.<br />
<br />
اما فقط جای دوستی که آزادی را برایم معنی کرد خالی بود.<br />
<br />
او از این روزها برای من میگفت<br />
<br />
از مبارزه، از پیروزی، از انقلاب و<br />
<br />
زِ آواز و پرواز و آزادی.<br />
<br />
جایش بسیار خالیست<br />
<br />
من او را زنده نگه میدارم و [زندهاش] میکنم. زیرا حرفهایش را فریاد میزنم<br />
<br />
حرفهای او یک کلمه است<br />
<br />
بیائید آن کلمه را فریاد زنیم یکصدا با هم: آزادی.<br />
<br />
<br />
'''رامش ابهری''' شعرش را با دقت تمام نقطهگذاری و اعرابگذاری هم کرده است. آن هم با قلم قرمز، برای جلب توجهِ ما و جلوگیری از اشتباه. مثلاً زیر حرف «زِ» را کسره گذاشته تا احتمالاً آن را «از» نخوانیم یا تصور نکنیم که الف آن از قلم افتاده است. تنها دو نکته هست که باید بهرامش توجه بدهیم: یکی در سطر ۱۲ و ۱۳ که نوشته است «چیز '''سیاهی''' بالای سرم بود که نامش '''خورشید استبداد''' بود». باید رامش توجه میکرد که استبداد «خورشید» نیست، و اگر خورشید شد دیگر «سیاه» نمیشود. البته میدانیم که منظورش مثلاً «کسوفِ خورشیدِ استبداد» بوده، ولی مفهوم همیشه باید روشن و واضح بیان شود. یکی هم در سطر ۲۷، ترکیب «نابود ساختن» که مطلقاً قابل قبول نیست. بهجای «ساختن» میشود گفت «کردن» - چون یک معنیش همین است: '''عمارت کردن''' یعنی ساختن یک خانه. اما عکسش نمیشود: نمیتوان بهجای «کردن» در همه جا «ساختن» گفت. چون '''کردن''' میتواند هم مثبت باشد هم منفی، اما '''ساختن''' فقط یک کار مثبت است. پس بهجای '''نابود کردن''' نمیشود گفت '''نابود ساختن''' – البته در جائی که نویسندگان صاحب نام و نشان و اسم و رسمدار یک چنین اشتباهات عجیب و غریبی را مرتکب میشوند و باد هم بهآستین میاندازند که ادبیات فرمودهاند، از '''رامش''' خانم که تازه قلم بهدست گرفته و ادعائی هم ندارد نباید متوقع توجه بهاین نکات بود. در واقع ما هم داریم بهدر میگوئیم که دیوار بشنود!<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۶]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7_%DB%B3%DB%B5&diff=31729نامهها ۳۵2012-05-30T16:53:19Z<p>Mahyar: بازنگری شد</p>
<hr />
<div>[[Image:35-154.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۵۴]]<br />
[[Image:35-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۵۵]]<br />
<br />
<br />
<br />
آقای '''امیرحسین اصلانی''' از '''پنسیلوانیا''' (آمریکا) طی نامهٔ مفصلی نوشته است:<br />
<br />
«...خیلی دلم میخواست این نامه را نه از پنسیلوانیا، بلکه از یک گوشهٔ دورافتادهٔ وطن برایتان مینوشتم. اما افسوس که چنین نیست. آرزو داشتم که در ایران بودم و این نامه را در شرائطی مینوشتم که در کنار شما و دیگر وطنپرستان بودم تا این حق را داشته باشم که خودم را «هموطن شما» بنامم چون احساس میکنم... گرچه کتاب جمعه را هر هفته دریافت میکنم اما میدانم این نشریه برای افرادی مثل من نیست که در خارج لم دادهاند و نوحهٔ وطنپرستانه سرمیدهند، بلکه طرف صحبت شما کسانی هستند که هستیشان را در کف دست نهاده مردانه مبارزه میکنند و ایستاده میمیرند. تنها عذاب روحی من این «فراغ بال» نیست، بلکه من بهننگ دیگری نیز آلودهام... فکر نکنید من فردی ساواکی یا یک سرمایهدار فراریم. من کسی هستم که بار ننگ ورزشکاری دوران طاغوت را یدک میکشم. برایم تعجبآور است که چرا و چگونه این همه غافل بودهام؛ شرمآور است... درست در شرائطی که تودهٔ ستمدیدهٔ ایران در زیر ضربات فقر و گرسنگی ناشی از ستمشاهی نابود میشد من در باشگاههای ورزشی، بیخیال بهفکر فراگرفتن فنون یا ساختن بدن بودم. درست زمانی که دستگاه جهنمی ساواک جوانان وطنپرست و باشرف را در شکنجهگاهها و سیاهچالها شکنجه میداد و آنها سرود مقاومت مردانه سرمیدادند، من و امثال من در جامهای آریامهر، ولیعهد، و شهبانو یا هزار جام ننگین دیگر بیهوده عرق میریختیم و فکر میکردیم که چون ورزشکار شدهایم و نه شیرهئی، تاج بر سر مردم گذاشتهایم! - ...شما درست میدانید که نتیجهٔ این کارها چه بود و دستگاه از وجود ما عروسکهای بیمغز چه استفادهها میبرد و چگونه با کشاندن جوانان به آن جشنها، تودهٔ بدبخت را که از دور محرومانه ناظر این کارها بود متقاعد میکرد که همه چیز درست است؛ بهتر است بروم سر اصل مطلب و اشاره کنم به مقالهئی که آقای دکتر ناصر پاکدامن در کتاب جمعه ۲۵ نوشته بودند. آقای پاکدامن گفتنیها را بهدرستی گفته بودند... من مدتها است پی بهقضیهٔ ورزش در جهان سوم و بهخصوص در ایران بردهام و... در نتیجه زیاد غافلگیر نشدم... مشکل من از این جا شروع میشود که آقای پاکدامن چرا در زمان طاغوت دهان نگشودند و چرا اینها را فهمیدند ولی نفهماندند؟... دلم آتش گرفت که چرا ایشان این وظیفهٔ اجتماعی را درست در زمان مورد لزومش بهکار نبستهاند... چرا با یک برگ کاغذ، بهصورت اعلامیهٔ ممنوعه، مطالب بهاین اهمیت را میان جوانان پخش نکردند؟ آیا از حقیقتگوئی هراس داشتند؟ اگر چنین باشد مصلحتگرائی کردهاند. پس زنده باد آنهائی که چنین نکردند؛ زنده باد [گفتن برای] آنها دلیل بر [زنده باد نگفتن برای] آقای پاکدامن نیست؛ معنیش این است که پس چریک فدائی چگونه همه چیز [حتی جانش] را گذاشت کنار؟<br />
<br />
من... قصد تبرئهٔ خودم را ندارم اما نمیتوان نقش معلم و راهنما و بالاخره روشنگر را [منکر شد]. پس [آیا] نباید فکر کرد که آقای پاکدامن و امثال ایشان هم در این رهگمکردگی ما شریک و سهیمند؟ چرا این تأمل و درنگ طولانی را در افشای این حقایق روا داشتند؟... تکلیف جوانان راهگمکرده و معلمهای مصلحتگرا چیست؟<br />
<br />
...درست است که من ورزشکار بودم، ولی باور کنید کتاب هم میخواندم!! اما چه کنم که عقلم بهاین یکی قد نمیداد که راهم غلط است و هیکل عضلانی من زمانی ارزش دارد که در صف تودهها باشد، نه دکور مجالس سیاهکاران که برای فریب تودهها برپا میشد... تختی [هم از] آن آشغال تاریخ بازوبند پهلوانی گرفت، [اما] چنان که دیدیم بهطرف تودهها و مردم خودش برگشت. آنچه مهم است تحول فکری این پهلوان است. این تحول چگونه بهوجود آمد؟ آیا خود بهخود بود یا جرقهئی روشن در راه تاریکش پیدا شد؟ مسلم است که کسی تکانش داده و بیدارش کرده. پس ما هم چنین نیازی داشتهایم ولی کسی روشنمان نکرد. باور کنید اگر چنین جرقهئی میبود حتی در اوج ورزشی خودم، با آن همه علاقه [که به ورزش دارم] رهایش میکردم.»<br />
<br />
آقای اصلانی، سپس مینویسد در المپیک دانشجویان در مسکو، در حالی که ساواک ناظر همه چیز بود «بهخاطر عطشی که داشتم بهمحض ورود با انجمنهای سرّی آذربایجانیان مسکو آشنا شدم و بهجلساتشان رفتم و کتابها و مطالبی را که بهمن دادند علیرغم شرائط سخت آن زمان بهایران آوردم، و نامهٔ خود را چنین پایان میدهد:<br />
<br />
«پس گوشهایم چندان گرفته نبود که ندای آقای پاکدامن را نشنوم. باور کنید اگر چنین ندائی بود آن را بوسیده روی چشمهایمان میگذاشتیم. ولی افسوس! اگر جزوهئی پخش میشد حتماً تأثیر میکرد و ورزشکاران ایرانی را تکان میداد...»<br />
<br />
{{ستاره}}<br />
<br />
تصور نمیکنیم نامهٔ آقای اصلانی نیاز بهپاسخی داشته باشد. از وضع ایشان آگاهی نداریم و نمیدانیم با آن همه غم غربت که در نامهشان موج میزند چه چیز ایشان را در خارج نگهداشته است که بهوطن باز نمیگردند. همچنین از آنچه در انتهای نامهشان نوشتهاند شگفتزدهایم، که چگونه باز هم، برای '''روشن شدن،''' نیاز بهخواندن مطالبی از نوع مقالهٔ آقای پاکدامن داشتهاند. این که چرا آقای پاکدامن همچون «چریک فدائی» جانش را کف دستش نگرفته مسألهٔ دیگری است. البته اگر برای این که نکتهئی بر افراد جامعه روشن شود حتماً لازم بود که رقم شهدا بهشمارهٔ معینی برسد. حق همین بود که ایشان و دیگران نیز از جان خود بگذرند تا تعداد شهیدان ناقص نماند. اما دیدیم که حتی شهادت کسی چون تختی نیز نتوانست در جامعهٔ ورزشی ما عکسالعملی ایجاد کند. پس دلیلی ندارد گناه بیخبری خلایق را بهپای این و آن بنویسیم. لزوم مقنی بهجای خود، اما در هر حال چاه باید از خود آب داشته باشد. ای کاش بودید و بهچشم خود میدیدید که چگونه امروز همان کسانی را که شما «از جان گذشته» میخوانید «جاسوس امریکائی!» و «مزدور امریکائی!» خطاب میکنند! - جامعه برای فریب خوردن آمادهتر است تا برای آگاه شدن.<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۵]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D8%AD%D8%B2%D8%A8_%D8%AA%D9%88%D8%AF%D9%87_%D9%88_%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B6&diff=31728بحث:حزب توده و کانون نویسندگان ایران ۶2012-05-30T15:01:07Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>تایپ--Hadis ۲۹ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۲۰:۴۰ (UTC)<br />
<br />
- - در متن تمام حروف اضافهی «به» با فاصلهی کامل آمده.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۸:۰۱ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AD%D8%B2%D8%A8_%D8%AA%D9%88%D8%AF%D9%87_%D9%88_%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B6&diff=31727حزب توده و کانون نویسندگان ایران ۶2012-05-30T15:00:12Z<p>Mahyar: بازنگری شد</p>
<hr />
<div>[[Image:30-008.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۸]]<br />
[[Image:30-009.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۹]]<br />
[[Image:30-010.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۰]]<br />
[[Image:30-011.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۱]]<br />
[[Image:30-012.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۲]]<br />
[[Image:30-013.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۳]]<br />
<br />
<br />
<br />
در دو مقالهٔ گذشته، با تحلیلی از مفاد بیانیههای نخست کانون و مقابلهٔ هدفهای اعلامشده در آنها با موضعگیریهای نظری و اقدامات عملی گروهی از اعضای سرشناس کانون که خود در طرح آن هدفهای نخستین دخالت داشتند اما بعدها به دلیل تبعیت از یک راه و رسم سیاسی و حزبی معیّن در صدد نفی آنها برآمدند، و سرانجام از کانون جدا شدند، کوشیدیم تا تناقض موجود میان اندیشهها و کردارهای دیروز و امروز آن گروه را نشان دهیم و بازنمائیم که '''سخن گفتن از اصول''' همواره یک چیز است و '''پافشاری عملی بر سر اجرای اصول و وفادار ماندن به آنها در عمل یک چیز دیگر.''' و اینکه گروهی اصول را فقط ابزاری برای رسیدن به مقاصد سیاسی روز تلقی میکنند و از رنگ عوض کردن و شعبدهبازیهای نهچندان شگفتانگیز که برای هر کودک دبستانی هم آشکار است باکی ندارند، هرچند در مواردی بسیار فقط ناشی از سودجوئیها و نام و کامطلبیهای شخصی است، اما در مواردی نیز نتیجهٔ یک بیماری اجتماعی، یعنی نوعی پراتیک اجتماعی–سیاسی منحرف و نادرست – اما ریشهدار – در جامعه است. همین گونه پراتیکهای منحرف و سازمانیافته است که میتواند حتی کولباری از صداقتها و صمیمیتهای فردی شخص یا اشخاصی معین را هم توشهٔ راه خویش سازد و وجدانهای بیدار را بدل به آهن سرد کند و حتی از نویسنده و هنرمند هم که علیالقاعده باید پاسدار صمیمی آزادی اندیشه و فعالیت فرهنگی جامعه باشند دشمنانی آموزده برای محدود کردن آزادی بتراشد و چونان هنگی از «صلیبیون» حرفهئی به جبههٔ نبرد با آزادی گسیل دارد، «صلیبیونی» که در بند حرفها و کردارهای دیروز خود نیستند، که حتی به ندای دل خویش که ممکن هست هنوز ضربانی داشته باشد گوش نمیدهند؛ «صلیبیونی» که تناقض را در خود میبینند اما با لبخندی سخت و آهنین، که حاکی از تعصّبی کوردلانه نسبت به تملک تمامی حقیقت از جانب آنهاست، آسان از آن میگذرند و میکوشند تا بر تو هم بقبولانند که '''باید''' چنین باشد. از اینجاست که کردار آزاد، کوشش صمیمانه در راه آزادی خود و جامعه، بدل به '''بازی آزادی''' میشود که بازیگران آن چونان '''ژانوس،''' الههٔ قدیم روم، '''دو چهره دارند: چهرهئی با خود، و چهرهئی تهی از خود''' که برایشان قالبگیری شده. ما در تحلیلهای گذشته بیشتر بر باز نمودن این دوچهرگی تاکید کردهایم و اکنون برآنیم تا نکتهٔ اخیر، یعنی '''با خود بودن و تهی از خود بودن''' را اندکی بیشتر بشکافیم.<br />
<br />
متن کامل بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» را در شماره گذشته آوردیم. عنوان این بیانیه خود به حد کافی گویاست: سخن از یک '''ضرورت''' است، و یا چنانکه در بیانیه آمده، «ضرورت رشد آیندهٔ فرد و اجتماع». بیانیه میگوید: آزادی اندیشه و بیان '''تجمّل نیست، ضرورت است.''' و در همین رابطه است که '''الگوی فرهنگی مستقر''' در جامعه را تحلیل میکند و ویژگیهای اختناقی آن را بازمینماید. بیانیه، چنانکه دیدهاید، برای این الگوی فرهنگی مستقر، دو عملکرد اصلی تشخیص میدهد.<br />
<br />
:«'''یکی پروردن و به کار گرفتن اندیشههای رام دستآموز،''' که زندگی و تکاپوئی اگر دارند همان در شیار مالوف '''سنن و مقررات و عقاید پذیرفته است'''...» و «دیگر ترس و بدگمانی و احیاناً کینتوزی نسبت به اندیشههای پویندهٔ راهگشا که '''نظر به افقهای آینده دارد و فردا را نوید میدهد'''...»<br />
<br />
در بیان این دو عملکرد '''الگوی فرهنگی مستقر،''' خصوصیت یک نظام اختناقی، هر چند به اختصار اما به خوبی نشان داده شده است. الگوی فرهنگی سرکوبگر اختناقی الگوئی است که نقش اصلی آن '''جلوگیری از اندیشههای پویندهٔ راهگشا به افقهای آینده و بازتولید سازمان موجود اجتماعی است.''' هدف اول از راه سرکوب خلاقیت فرهنگی حاصل میشود و هدف دوم از طریق میدان دادن به اندیشههای رام دستآموز. اینست ذات اختناق که همواره و در همه جا چنین عمل کرده و چنین عمل میکند. و این چنانکه در همان بیانیه گفته شد «خسرانی بزرگ است، هم در سطح فرد و هم در سطح اجتماع». در سطح '''فرد''' زیرا در چنین جامعهئی '''فردیت،''' به معنای واقعی کلمه یعنی آن عنصر تازگی و خلاقیت، '''آن عنصر جذبکنندگی و فراروندگی'''، که باید، در متن مناسبات و موقعیتهای اجتماعی، سلول زندهٔ واحدهای فعّال تداوم و تکامل تولید اجتماعی باشند، هرگز معنائی '''تعیین کننده''' پیدا نمیکند؛ در چنین جامعهئی، یعنی در جامعهئی اختناقی و از لحاظ فرهنگی سرکوبشده آدمها، '''افراد''' به معنای واقعی نیستند بلکه اجزاء مشابه و همانند '''یک نظاماند'''. و در سطح '''اجتماع،''' چرا که چنین جامعهئی، عملاً در حکم آبی راکد است که جریان ندارد، که بر بستر بسته و محدود خود گرفتار نوعی '''درنگ تاریخی'''میشود. سرگذشت چنین جامعهئی سرگذشت '''وجود''' است نه سرگذشت '''شدن.''' و وجود اگر تکانی بخورد باری در مقیاس '''هزارهها''' خواهد بود، آنهم اگر طالع تاریخی قوم مدد کند و به هر «الفی، الف قدی برآید.» معنای این سخن آن نیست که چنین جوامعی یکپارچه هماهنگی و آرامش و وفاق هستند به هیچوجه. چنین جوامعی، حتی دریاهائی طوفانی از طغیان و سرکشی تودهها توانند بود که هرازگاهی طولانی سیل خون هم میتواند جاری کند، سیلابهائی که بیشتر هرز میروند چرا که استثمار تاریخی اختناق راه را بر تراکم اجتماعی آگاهی و تبلور آن در یک رهبری متشکل و آگاه میبندد و مانع از آن میشود تا انفجار نیروی تودهها دیوارهای بلند نظم مستقر را یکباره درهم ریزد و جامعه را در مسیر تازهئی از خلاقیت و تکامل اجتماعی قرار دهد. اختناق نظم توتالیتر است و نظم توتالیتر هرچند بالمآل قادر به جلوگیری از حرکت چرخ تاریخ نیست اما در کند کردن حرکت آن تاثیری اساسی دارد. اختناق جامعه را پوک میکند و توان تولیدی و آفرینندگیاش را اگر نگیرد باری در مسیرهائی انحرافی به جریان میاندازد. نظم توتالیتر اختناقی نظمی نیهیلیستی و نیهیلیسمآفرین است و نیهیلیسم را چونان بیماری در رگ و پی وجود اجتماعی میدواند و ریشهدار میکند. جامعهٔ اختناقزده که از پراتیک اجتماعی خلاق و سازنده محروم است راهی جز پناه بردن به دامان نیهیلیسم ندارد و '''آزادی''' گمکرده در عرصهٔ اجتماع را '''در لاقیدی، رهاشدگی''' یا به خیال خود، '''آزادگی باطنی''' جست و جو خواهد کرد. از اینجاست که آزادی اندیشه و بیان به عنوان پایه و مایهٔ آزادی '''عمل اجتماعی''' (پراتیک)، دشمن نیهیلیسم و اختناق، و «ضرورت رشد آیندهٔ فرد و اجتماع» است. و آنچه در این زمینه در بیانیهٔ دوم کانون نویسندگان ایران آمده است حکایت از آگاهی درست به همین ضرورت بنیادی دارد. آزادی اندیشه و بیان چیست جز آزادی عمل و اعتراض به الگوی فرهنگی مستقر در جامعه؟ و جامعه چگونه میتواند در مسیری از تعالی و کمال بیفتد در حالی که حاکمیت سرکوبگرانهٔ اختناق دریچهٔ هر گونه اعتراضی را بر آن بسته است؟ {{نشان|۱}} آگاهی به اهمیت همین مساله است که تدوینکنندگان بیانیهٔ دوم کانون را بر آن میدارد تا این بیانیه را تحت عنوان «دربارهٔ یک ضرورت» منتشر کنند و بگویند آزادی اندیشه و بیان تجمّل نیست، ضرورت است: ضرورت رشد آیندهٔ فرد و اجتماع. آقای بهآذین نویسندهٔ آن بیانیه، هنگامی که به حق از آزادی اندیشه و بیان به عنوان یک '''ضرورت''' سخن میگوید، مترجم و نویسندهئی '''با خود''' است که ضرورتی اجتماعی را تشخیص داده است. او در تشخیص این ضرورت در آن لحظه با '''خودیاش''' چنان صمیمی است که حتی در یکی از آخرین جلسههای منظم کانون در مدرسهٔ بهآذین، هنگامی که بحث بر سر تدوین بیانیهئی در مخالفت با سانسور بود و آقای امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) به مخالفت برخاست نخستین کسی که در حضور جمع به وی پیشنهاد استعفاء از کانون کرد خود بهآذین بود. و هوشنگ ابتهاج هم البته آن پیشنهاد را فیالمجلس پذیرفت و دنبال کار خویش رفت و دیگر پیدایش نشد تا نخستین بار در شبهای کانون در انستیتو گوته؛ و از آن پس هم مدتها در پذیرفتن عضویت مجدد کانون تردید داشت. اما همین آقای بهآذین که آن روز آن رفتار درست و اصولی را با ابتهاج نشان داد، ضمناً همان کسی است که در برابر پیشنهاد شروع همکاری با نویسندگان مذهبی که از سوی جلال آلاحمد در یکی از نخستین جلسههای کانون مطرح شد روی خوش نشان نداد و سبب شد که آن پیشنهاد مسکوت بماند؛ - پیشنهادی که اگر عملی شده بود شکاف موجود میان روشنفکران مبارز و روحانیت مترقی سالها پیش از این پر میشد و چه بسا که تحولات جامعهٔ ما در مسیری دیگری میافتاد - و همان کسی است که در ماجرای درگیری اخیرش با کانون بر سر «شبهای شعر» بارها از آقای ابتهاج نیز به عنوان یکی از بنیانگذاران کانون یاد گرد، چرا که دیگر ورق برگشته بود و این هر دو وجود گرامی اکنون در یک سنگر واحد سیاسی قرار داشتند. و این چیزی نیست جز همان دو چهرهٔ معروف '''ژانوس''' که از آن یاد کردیم همان با حقیقت بودن به هنگامی که با خود هستی و مصلحتی تحمیلی تعیینکنندهٔ کردار تو نیست، و همان قربانی کردن حقیقت در مسلخ مصلحت سیاسی روز، هنگامی که '''از خود تهی هستی''' و آن میکنی که استاد ازل فرموده است.<br />
<br />
اشتباه نشود. منظور ما نفی موجودیت اجتماعی و وابستگیهای تشکیلاتی افراد و اشخاص نیست. این موجودیت برای هر کس روشن نباشد برای من که طلبهٔ علوم اجتماعیام دستکم روشن است. آدمها، افراد، در قالب پایگاه اجتماعی خویش عمل میکنند و داشتن وابستگی تشکیلاتی و حزبی، نهتنها حق آنها که عین ضرورت زندگی اجتماعی آنهاست. و سخن بر سر این هم نیست که موجودیت اجتماعی و وابستگیهای حزبی آدمها و افراد همواره و در هر حال با '''خودی''' آنها تناقض و منافات دارد. نه. میتوان با این '''با خود بودن''' و با '''جمع بودن''' را به نحوی ارگانیک تلفیق کرد و راه و رسم درستی را در عمل اجتماعی از آن نتیجه گرفت. اما به شرط آنکه '''جمعی''' که تو با آن هستی و نمایندهٔ بینشها، مقاصد و پراتیک سیاسی–اجتماعی آنی، جمعی باشد که با تو مانند ابزار کار رفتار نکند و از خود و از مجموعهٔ حرکت اجتماعی نیز تصویر یک شطرنجباز ماهر حرفهئی در عرصهٔ فقط یک '''بازی سیاسی''' را نداشته باشد، تفاوتی میان '''اصول''' و انتخاب وسائل برای رسیدن به '''اصول'''در نظر بگیرد چندانکه اصول عقیدتی که تو برای آن میجنگی بازیچهٔ منافع و مقتضیات روز نشود. در چنین حالتی است که میتوان آمیزهئی درست از فردیت و پایگاهی اجتماعی به وجود آورد که هیچیک از آنها نهتنها مخلّ عملکرد و پیشرفت دیگری نیست بلکه جزء مکمل آنست. معنای روشنفکر ارگانیک یک گروه یا یک طبقه بودن هم چیزی جز این نیست، و اگر گروه یا طبقه یا حزب نمایندهٔ طبقه، بخواهد با روشنفکران خود جز بدین شیوه عمل کند در درجهٔ اول تیشه به ریشهٔ خود زده و شرائطی را فراهم کرده است که مداومت در آن نه به رهائی جامعه از بند از خودبیگانگی اجتماعی که به تشدید آن کمک خواهد کرد. رابطهٔ طبقه یا حزب نمایندهٔ طبقه با افراد و اعضای خود رابطهٔ ارباب و نوکر نیست، رابطهئی زنده و ارگانیک است که باید در آزادی شکل بگیرد ورنه افراد و اعضا دیگر سلولهای زنده و فعال یک ارگانیسم اجتماعی نخواهد بود و تبدیل به '''عوامل و اجزاء''' اجرائی صرف خواهد شد.<br />
<br />
بحث ما درباره بخش اول تاریخچهٔ حیات کانون نویسندگان ایران در اینجا به پایان میرسد. بررسی دنبالهٔ ماجرا و چگونگی تجدید حیات کانون در سال ۱۳۵۶ و گسترش مبارزات آن با رژیم سفاک ستمشاهی و مطالعهٔ نقش آقای بهآذین در طول این ماجرا مؤید نکات و نتیجهگیریهائی خواهد بود که در طول شش مقالهٔ حاضر به آنها رسیدهایم. این بررسی نشان خواهد داد که آقای بهآذین هم از آغاز با اندیشه و نیّتی حزبی وارد یک ماجرای دموکراتیک شد و روزی که منفعت سیاسی حزب اقتضا کرد از آن کناره گرفت.<br />
<br />
پیش از ورود در بخش دوم مقاله، این نکته را هم همین جا یادآوری کنیم که اگر ما در طی سلسله مقالات حاضر از فرد یا افراد، و یا حتی از حزب معیّنی، یاد میکنیم به خاطر دعوای شخصی با آن فرد یا افراد یا حزب معیّن نیست. افراد میآیند و میروند. و حتی احزاب گاه هستند و گاه کنار میروند. و برای صاحب این قلم که بیهیچ داعیهئی به نام خود سخن میگوید نه استطاعتی و نه دلیلی برای دعوای شخصی وجود دارد. مساله عبارتست از باز نمودن یک مشکل اجتماعی و کوشش برای آگاهی یافتن نسبت به برداشت یا نوع معیّنی از برخورد با مسائل اجتماعی و انسانی که در گذشته چوبش را فراوان خوردهایم. حتی میتوانم بگویم که هدف بیشتر عبارت از ایجاد نوعی ارتباط و گفت و گوست. به ویژه با مردان و زنان و جوانانی که با پاکباختگی و صمیمیت وارد میدان مبارزهٔ سیاسی میشوند درحالی که وجودشان سرشار از اعتمادی غرورانگیز نسبت به شخصیتها و احزابی است که در نظر آنان موجودیتی اسطورهئی دارند. سخن اینست که لحظهئی به تامل و تفکّر بنشینیم و اسطورهها را در پرتو حقایق و واقعیات عینی تاریخ بشکافیم و ببینیم چه بودهایم و چه هستیم و به کجا میخواهیم برویم. <br />
<br />
<br />
==پاورقی==<br />
#{{پاورقی|۱}} البته این پرسش برای امثال آقای ناصر پورقمی کاملاً بیمعناست. ایشان در استعفانامهئی که به عنوان دفاع از آقای بهآذین و دوستانشان در ماجرای «شبهای کانون» نوشت و در روزنامهٔ کیهان منتشر کرد، با اشاره به مقالهئی که من در شماره ۱۲ کتاب جمعه نوشته بودم و در آن ضمن بحث از ضرورت آزادی اندیشه و بیان، از ذات اعتراض و جنبشهای اعتراضی به عنوان پدیدهئی کارآمد در حرکت تکاملی جامعه یاد کرده بودم – پدیدهئی که در مقیاس تحولات تاریخی در جوامع طبقاتی تکامل یافته به صورت '''نبرد طبقات''' جلوهگر میشود – فیلسوف مآبانه پرسیده است: «حرکت اعتراضی دیگر چه صیغهئی است؟<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۰]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AD%D8%B2%D8%A8_%D8%AA%D9%88%D8%AF%D9%87_%D9%88_%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B6&diff=31726حزب توده و کانون نویسندگان ایران ۶2012-05-30T14:57:59Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:30-008.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۸]]<br />
[[Image:30-009.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۹]]<br />
[[Image:30-010.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۰]]<br />
[[Image:30-011.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۱]]<br />
[[Image:30-012.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۲]]<br />
[[Image:30-013.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۰ صفحه ۱۳]]<br />
<br />
<br />
<br />
در دو مقالهٔ گذشته، با تحلیلی از مفاد بیانیههای نخست کانون و مقابلهٔ هدفهای اعلامشده در آنها با موضعگیریهای نظری و اقدامات عملی گروهی از اعضای سرشناس کانون که خود در طرح آن هدفهای نخستین دخالت داشتند اما بعدها به دلیل تبعیت از یک راه و رسم سیاسی و حزبی معیّن در صدد نفی آنها برآمدند، و سرانجام از کانون جدا شدند، کوشیدیم تا تناقض موجود میان اندیشهها و کردارهای دیروز و امروز آن گروه را نشان دهیم و بازنمائیم که '''سخن گفتن از اصول''' همواره یک چیز است و '''پافشاری عملی بر سر اجرای اصول و وفادار ماندن به آنها در عمل یک چیز دیگر.''' و اینکه گروهی اصول را فقط ابزاری برای رسیدن به مقاصد سیاسی روز تلقی میکنند و از رنگ عوض کردن و شعبدهبازیهای نهچندان شگفتانگیز که برای هر کودک دبستانی هم آشکار است باکی ندارند، هرچند در مواردی بسیار فقط ناشی از سودجوئیها و نام و کامطلبیهای شخصی است، اما در مواردی نیز نتیجهٔ یک بیماری اجتماعی، یعنی نوعی پراتیک اجتماعی–سیاسی منحرف و نادرست – اما ریشهدار – در جامعه است. همین گونه پراتیکهای منحرف و سازمانیافته است که میتواند حتی کولباری از صداقتها و صمیمیتهای فردی شخص یا اشخاصی معین را هم توشهٔ راه خویش سازد و وجدانهای بیدار را بدل به آهن سرد کند و حتی از نویسنده و هنرمند هم که علیالقاعده باید پاسدار صمیمی آزادی اندیشه و فعالیت فرهنگی جامعه باشند دشمنانی آموزده برای محدود کردن آزادی بتراشد و چونان هنگی از «صلیبیون» حرفهئی به جبههٔ نبرد با آزادی گسیل دارد، «صلیبیونی» که در بند حرفها و کردارهای دیروز خود نیستند، که حتی به ندای دل خویش که ممکن هست هنوز ضربانی داشته باشد گوش نمیدهند؛ «صلیبیونی» که تناقض را در خود میبینند اما با لبخندی سخت و آهنین، که حاکی از تعصّبی کوردلانه نسبت به تملک تمامی حقیقت از جانب آنهاست، آسان از آن میگذرند و میکوشند تا بر تو هم بقبولانند که '''باید''' چنین باشد. از اینجاست که کردار آزاد، کوشش صمیمانه در راه آزادی خود و جامعه، بدل به '''بازی آزادی''' میشود که بازیگران آن چونان '''ژانوس،''' الههٔ قدیم روم، '''دو چهره دارند: چهرهئی با خود، و چهرهئی تهی از خود''' که برایشان قالبگیری شده. ما در تحلیلهای گذشته بیشتر بر باز نمودن این دو چهرگی تاکید کردهایم و اکنون برآنیم تا نکتهٔ اخیر، یعنی '''با خود بودن و تهی از خود بودن''' را اندکی بیشتر بشکافیم.<br />
<br />
متن کامل بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» را در شماره گذشته آوردیم. عنوان این بیانیه خود به حد کافی گویاست: سخن از یک '''ضرورت''' است، و یا چنانکه در بیانیه آمده، «ضرورت رشد آیندهٔ فرد و اجتماع». بیانیه میگوید: آزادی اندیشه و بیان '''تجمّل نیست، ضرورت است.''' و در همین رابطه است که '''الگوی فرهنگی مستقر''' در جامعه را تحلیل میکند و ویژگیهای اختناقی آن را بازمینماید. بیانیه، چنانکه دیدهاید، برای این الگوی فرهنگی مستقر، دو عملکرد اصلی تشخیص میدهد.<br />
<br />
:«'''یکی پروردن و به کار گرفتن اندیشههای رام دستآموز،''' که زندگی و تکاپوئی اگر دارند همان در شیار مالوف '''سنن و مقررات و عقاید پذیرفته است'''...» و «دیگر ترس و بدگمانی و احیاناً کینتوزی نسبت به اندیشههای پویندهٔ راهگشا که '''نظر به افقهای آینده دارد و فردا را نوید میدهد'''...»<br />
<br />
در بیان این دو عملکرد '''الگوی فرهنگی مستقر،''' خصوصیت یک نظام اختناقی، هر چند به اختصار اما به خوبی نشان داده شده است. الگوی فرهنگی سرکوبگر اختناقی الگوئی است که نقش اصلی آن '''جلوگیری از اندیشههای پویندهٔ راهگشا به افقهای آینده و بازتولید سازمان موجود اجتماعی است.''' هدف اول از راه سرکوب خلاقیت فرهنگی حاصل میشود و هدف دوم از طریق میدان دادن به اندیشههای رام دستآموز. اینست ذات اختناق که همواره و در همه جا چنین عمل کرده و چنین عمل میکند. و این چنانکه در همان بیانیه گفته شد «خسرانی بزرگ است، هم در سطح فرد و هم در سطح اجتماع». در سطح '''فرد''' زیرا در چنین جامعهئی '''فردیت،''' به معنای واقعی کلمه یعنی آن عنصر تازگی و خلاقیت، '''آن عنصر جذبکنندگی و فراروندگی'''، که باید، در متن مناسبات و موقعیتهای اجتماعی، سلول زندهٔ واحدهای فعّال تداوم و تکامل تولید اجتماعی باشند، هرگز معنائی '''تعیین کننده''' پیدا نمیکند؛ در چنین جامعهئی، یعنی در جامعهئی اختناقی و از لحاظ فرهنگی سرکوبشده آدمها، '''افراد''' به معنای واقعی نیستند بلکه اجزاء مشابه و همانند '''یک نظاماند'''. و در سطح '''اجتماع،''' چرا که چنین جامعهئی، عملاً در حکم آبی راکد است که جریان ندارد، که بر بستر بسته و محدود خود گرفتار نوعی '''درنگ تاریخی'''میشود. سرگذشت چنین جامعهئی سرگذشت '''وجود''' است نه سرگذشت '''شدن.''' و وجود اگر تکانی بخورد باری در مقیاس '''هزارهها''' خواهد بود، آنهم اگر طالع تاریخی قوم مدد کند و به هر «الفی، الف قدی برآید.» معنای این سخن آن نیست که چنین جوامعی یکپارچه هماهنگی و آرامش و وفاق هستند به هیچوجه. چنین جوامعی، حتی دریاهائی طوفانی از طغیان و سرکشی تودهها توانند بود که هرازگاهی طولانی سیل خون هم میتواند جاری کند، سیلابهائی که بیشتر هرز میروند چرا که استثمار تاریخی اختناق راه را بر تراکم اجتماعی آگاهی و تبلور آن در یک رهبری متشکل و آگاه میبندد و مانع از آن میشود تا انفجار نیروی تودهها دیوارهای بلند نظم مستقر را یکباره درهم ریزد و جامعه را در مسیر تازهئی از خلاقیت و تکامل اجتماعی قرار دهد. اختناق نظم توتالیتر است و نظم توتالیتر هرچند بالمآل قادر به جلوگیری از حرکت چرخ تاریخ نیست اما در کند کردن حرکت آن تاثیری اساسی دارد. اختناق جامعه را پوک میکند و توان تولیدی و آفرینندگیاش را اگر نگیرد باری در مسیرهائی انحرافی به جریان میاندازد. نظم توتالیتر اختناقی نظمی نیهیلیستی و نیهیلیسمآفرین است و نیهیلیسم را چونان بیماری در رگ و پی وجود اجتماعی میدواند و ریشهدار میکند. جامعهٔ اختناقزده که از پراتیک اجتماعی خلاق و سازنده محروم است راهی جز پناه بردن به دامان نیهیلیسم ندارد و '''آزادی''' گمکرده در عرصهٔ اجتماع را '''در لاقیدی، رهاشدگی''' یا به خیال خود، '''آزادگی باطنی''' جست و جو خواهد کرد. از اینجاست که آزادی اندیشه و بیان به عنوان پایه و مایهٔ آزادی '''عمل اجتماعی''' (پراتیک)، دشمن نیهیلیسم و اختناق، و «ضرورت رشد آیندهٔ فرد و اجتماع» است. و آنچه در این زمینه در بیانیهٔ دوم کانون نویسندگان ایران آمده است حکایت از آگاهی درست به همین ضرورت بنیادی دارد. آزادی اندیشه و بیان چیست جز آزادی عمل و اعتراض به الگوی فرهنگی مستقر در جامعه؟ و جامعه چگونه میتواند در مسیری از تعالی و کمال بیفتد در حالی که حاکمیت سرکوبگرانهٔ اختناق دریچهٔ هر گونه اعتراضی را بر آن بسته است؟ {{نشان|۱}} آگاهی به اهمیت همین مساله است که تدوینکنندگان بیانیهٔ دوم کانون را بر آن میدارد تا این بیانیه را تحت عنوان «دربارهٔ یک ضرورت» منتشر کنند و بگویند آزادی اندیشه و بیان تجمّل نیست، ضرورت است: ضرورت رشد آیندهٔ فرد و اجتماع. آقای بهآذین نویسندهٔ آن بیانیه، هنگامی که به حق از آزادی اندیشه و بیان به عنوان یک '''ضرورت''' سخن میگوید، مترجم و نویسندهئی '''با خود''' است که ضرورتی اجتماعی را تشخیص داده است. او در تشخیص این ضرورت در آن لحظه با '''خودیاش''' چنان صمیمی است که حتی در یکی از آخرین جلسههای منظم کانون در مدرسهٔ بهآذین، هنگامی که بحث بر سر تدوین بیانیهئی در مخالفت با سانسور بود و آقای امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) به مخالفت برخاست نخستین کسی که در حضور جمع به وی پیشنهاد استعفاء از کانون کرد خود بهآذین بود. و هوشنگ ابتهاج هم البته آن پیشنهاد را فیالمجلس پذیرفت و دنبال کار خویش رفت و دیگر پیدایش نشد تا نخستین بار در شبهای کانون در انستیتو گوته؛ و از آن پس هم مدتها در پذیرفتن عضویت مجدد کانون تردید داشت. اما همین آقای بهآذین که آن روز آن رفتار درست و اصولی را با ابتهاج نشان داد، ضمناً همان کسی است که در برابر پیشنهاد شروع همکاری با نویسندگان مذهبی که از سوی جلال آلاحمد در یکی از نخستین جلسههای کانون مطرح شد روی خوش نشان نداد و سبب شد که آن پیشنهاد مسکوت بماند؛ - پیشنهادی که اگر عملی شده بود شکاف موجود میان روشنفکران مبارز و روحانیت مترقی سالها پیش از این پر میشد و چه بسا که تحولات جامعهٔ ما در مسیری دیگری میافتاد - و همان کسی است که در ماجرای درگیری اخیرش با کانون بر سر «شبهای شعر» بارها از آقای ابتهاج نیز به عنوان یکی از بنیانگذاران کانون یاد گرد، چرا که دیگر ورق برگشته بود و این هر دو وجود گرامی اکنون در یک سنگر واحد سیاسی قرار داشتند. و این چیزی نیست جز همان دو چهرهٔ معروف '''ژانوس''' که از آن یاد کردیم همان با حقیقت بودن به هنگامی که با خود هستی و مصلحتی تحمیلی تعیینکنندهٔ کردار تو نیست، و همان قربانی کردن حقیقت در مسلخ مصلحت سیاسی روز، هنگامی که '''از خود تهی هستی''' و آن میکنی که استاد ازل فرموده است.<br />
<br />
اشتباه نشود. منظور ما نفی موجودیت اجتماعی و وابستگیهای تشکیلاتی افراد و اشخاص نیست. این موجودیت برای هر کس روشن نباشد برای من که طلبهٔ علوم اجتماعیام دستکم روشن است. آدمها، افراد، در قالب پایگاه اجتماعی خویش عمل میکنند و داشتن وابستگی تشکیلاتی و حزبی، نهتنها حق آنها که عین ضرورت زندگی اجتماعی آنهاست. و سخن بر سر این هم نیست که موجودیت اجتماعی و وابستگیهای حزبی آدمها و افراد همواره و در هر حال با '''خودی''' آنها تناقض و منافات دارد. نه. میتوان با این '''با خود بودن''' و با '''جمع بودن''' را به نحوی ارگانیک تلفیق کرد و راه و رسم درستی را در عمل اجتماعی از آن نتیجه گرفت. اما به شرط آنکه '''جمعی''' که تو با آن هستی و نمایندهٔ بینشها، مقاصد و پراتیک سیاسی–اجتماعی آنی، جمعی باشد که با تو مانند ابزار کار رفتار نکند و از خود و از مجموعهٔ حرکت اجتماعی نیز تصویر یک شطرنجباز ماهر حرفهئی در عرصهٔ فقط یک '''بازی سیاسی''' را نداشته باشد، تفاوتی میان '''اصول''' و انتخاب وسائل برای رسیدن به '''اصول'''در نظر بگیرد چندانکه اصول عقیدتی که تو برای آن میجنگی بازیچهٔ منافع و مقتضیات روز نشود. در چنین حالتی است که میتوان آمیزهئی درست از فردیت و پایگاهی اجتماعی به وجود آورد که هیچیک از آنها نهتنها مخلّ عملکرد و پیشرفت دیگری نیست بلکه جزء مکمل آنست. معنای روشنفکر ارگانیک یک گروه یا یک طبقه بودن هم چیزی جز این نیست، و اگر گروه یا طبقه یا حزب نمایندهٔ طبقه، بخواهد با روشنفکران خود جز بدین شیوه عمل کند در درجهٔ اول تیشه به ریشهٔ خود زده و شرائطی را فراهم کرده است که مداومت در آن نه به رهائی جامعه از بند از خودبیگانگی اجتماعی که به تشدید آن کمک خواهد کرد. رابطهٔ طبقه یا حزب نمایندهٔ طبقه با افراد و اعضای خود رابطهٔ ارباب و نوکر نیست، رابطهئی زنده و ارگانیک است که باید در آزادی شکل بگیرد ورنه افراد و اعضا دیگر سلولهای زنده و فعال یک ارگانیسم اجتماعی نخواهد بود و تبدیل به '''عوامل و اجزاء''' اجرائی صرف خواهد شد.<br />
<br />
بحث ما درباره بخش اول تاریخچهٔ حیات کانون نویسندگان ایران در اینجا به پایان میرسد. بررسی دنبالهٔ ماجرا و چگونگی تجدید حیات کانون در سال ۱۳۵۶ و گسترش مبارزات آن با رژیم سفاک ستمشاهی و مطالعهٔ نقش آقای بهآذین در طول این ماجرا مؤید نکات و نتیجهگیریهائی خواهد بود که در طول شش مقالهٔ حاضر به آنها رسیدهایم. این بررسی نشان خواهد داد که آقای بهآذین هم از آغاز با اندیشه و نیّتی حزبی وارد یک ماجرای دموکراتیک شد و روزی که منفعت سیاسی حزب اقتضا کرد از آن کناره گرفت.<br />
<br />
پیش از ورود در بخش دوم مقاله، این نکته را هم همین جا یادآوری کنیم که اگر ما در طی سلسله مقالات حاضر از فرد یا افراد، و یا حتی از حزب معیّنی، یاد میکنیم به خاطر دعوای شخصی با آن فرد یا افراد یا حزب معیّن نیست. افراد میآیند و میروند. و حتی احزاب گاه هستند و گاه کنار میروند. و برای صاحب این قلم که بیهیچ داعیهئی به نام خود سخن میگوید نه استطاعتی و نه دلیلی برای دعوای شخصی وجود دارد. مساله عبارتست از باز نمودن یک مشکل اجتماعی و کوشش برای آگاهی یافتن نسبت به برداشت یا نوع معیّنی از برخورد با مسائل اجتماعی و انسانی که در گذشته چوبش را فراوان خوردهایم. حتی میتوانم بگویم که هدف بیشتر عبارت از ایجاد نوعی ارتباط و گفت و گوست. به ویژه با مردان و زنان و جوانانی که با پاکباختگی و صمیمیت وارد میدان مبارزهٔ سیاسی میشوند درحالی که وجودشان سرشار از اعتمادی غرورانگیز نسبت به شخصیتها و احزابی است که در نظر آنان موجودیتی اسطورهئی دارند. سخن اینست که لحظهئی به تامل و تفکّر بنشینیم و اسطورهها را در پرتو حقایق و واقعیات عینی تاریخ بشکافیم و ببینیم چه بودهایم و چه هستیم و به کجا میخواهیم برویم. <br />
<br />
<br />
==پاورقی==<br />
#{{پاورقی|۱}} البته این پرسش برای امثال آقای ناصر پورقمی کاملاً بیمعناست. ایشان در استعفانامهئی که به عنوان دفاع از آقای بهآذین و دوستانشان در ماجرای «شبهای کانون» نوشت و در روزنامهٔ کیهان منتشر کرد، با اشاره به مقالهئی که من در شماره ۱۲ کتاب جمعه نوشته بودم و در آن ضمن بحث از ضرورت آزادی اندیشه و بیان، از ذات اعتراض و جنبشهای اعتراضی به عنوان پدیدهئی کارآمد در حرکت تکاملی جامعه یاد کرده بودم – پدیدهئی که در مقیاس تحولات تاریخی در جوامع طبقاتی تکامل یافته به صورت '''نبرد طبقات''' جلوهگر میشود – فیلسوف مآبانه پرسیده است: «حرکت اعتراضی دیگر چه صیغهئی است؟<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۰]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D8%AD%D8%B2%D8%A8_%D8%AA%D9%88%D8%AF%D9%87_%D9%88_%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B5&diff=31723بحث:حزب توده و کانون نویسندگان ایران ۵2012-05-30T13:44:23Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>تایپ--Hadis ۲۸ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۱۸ (UTC)<br />
<br />
- در متن تمام حروف اضافهی «به» با فاصلهی کامل آمده--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۴۴ (PDT)اند.<br />
<br />
- تصحیح: صفحهی ۶۲ خط آخر پاراگراف یکی به آخر <br />
<br />
: نشنوند => بشنوند<br />
<br />
--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۴۴ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AD%D8%B2%D8%A8_%D8%AA%D9%88%D8%AF%D9%87_%D9%88_%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B5&diff=31722حزب توده و کانون نویسندگان ایران ۵2012-05-30T13:40:34Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:29-057.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۷]]<br />
[[Image:29-058.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۸]]<br />
[[Image:29-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۹]]<br />
[[Image:29-060.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۰]]<br />
[[Image:29-061.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۱]]<br />
[[Image:29-062.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۲]]<br />
[[Image:29-063.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۳]]<br />
[[Image:29-064.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۴]]<br />
<br />
<br />
<br />
در مقالهٔ گذشته، بر اساس نخستین بیانیهٔ کانون، دربارهٔ هدفهای اعلامشده و ماهیت حرکت کانون در آغاز تأسیس آن به سال ۱۳۴۶، بحثی را شروع کردیم. اکنون میکوشیم با تحلیل بیانیهئی که زیر عنوان «دربارهٔ یک ضرورت» در فروردین ماه ۱۳۴۷ تدوین شد، آن بحث را دنبال کنیم.<br />
<br />
دربارهٔ یک ضرورت – چنان که گفتهایم – در شماره ۱۷ مجله '''آرش''' [اردیبهشت و خرداد ۱۳۴۷] منتشر شده است. اما با توجه به جنبه تاریخی سلسله مقالات حاضر و سندیّت آن متن، و نیز برای استفادهٔ علاقمندانی که آن بیانیه را هنوز ندیده و نخواندهاند بهتر است متن آن به طور کامل در اینجا آورده شود.{{نشان|۱}}<br />
<br />
<br />
:'''به عللی که''' ریشههای دور و دراز تاریخی و انگیزههای خاص مربوط به تضادهای دنیای کنونی '''دارد، در روزگار ما رفتار مقامات رسمی ایران نسبت به صاحبان اندیشه و ابداع هنری در دو جهت کاملاً متمایز سیر میکند و چنین مینماید که اگر مانعی نباشد باز تا سالها در همان دو جهت سیر خواهد کرد:'''<br />
<br />
:'''یکی''' پروردن و به کار گرفتن اندیشههای رام دستآموز، '''که زندگی و تکاپوئی اگر دارند''' همان در شیار مألوف سنن و مقررات و عقاید پذیرفته است، '''با کم و بیش نازککاری و آرایش و پیرایش که''' به هر حال هیچ چیز را در صورت موجود زمانه عوض نمیکند. '''سازمانهای عامله{{نشان|۲}} کشور، با توجه و دلسوزی مخدومان، گذشته از مال و مقام و افتخارات، همه گونه امکانی را برای نشر و اشاعهٔ مکررات دلخواه آثارشان در اختیار این گروه میگذارند.'''<br />
<br />
:'''دیگر''' ترس و بدگمانی و احیاناً کینتوزی نسبت به اندیشههای پویندهٔ راهگشا که نظر به افقهای آینده دارد و فردا را نوید میدهد. '''دربارهٔ این گروه و غرابت اضطرابانگیز آثار و آرایشان، سعی همه''' در محدود داشتن و منزوی کردن و سرپوش نهادن است، از طریق همهگونه سد و بند نهان و آشکار در زمینههای عملی عرضه و انتشار. '''و اگر این همه در پارهئی موارد مؤثر نیفتاد، یا قبول عام سایبانی مصون از تعرض پدید آورد،آنوقت''' تظاهر به همداستانی '''است و تأیید و تحسین ریائی و''' سعی در خنثی کردن اندیشه با حفظ قالب کلام.<br />
<br />
:'''این رفتار دوگانه که آشکارا''' حقوق شناختهشده بشری را نقض میکند و کسانی را که نخواهند آزادی و آزاداندیشی خود را در مقام خرید و فروش بگذارند به خاموشی محکوم میدارد، در پس نقاب صلاحاندیشی و خیر اجتماع، رشد فکری مردم و استعداد قضاوت درست آنان را نفی میکند، برخورد آزادانهٔ آراء و نقد سالم و باروری اندیشه و آثار هنری را مانع میگردد و محیط ساکن و دربستهئی به وجود میآورد که در آن اوهام و اباطیل جایگزین اشکال زندهٔ ادب و فلسفه و هنر میشود.<br />
<br />
:'''و این خسرانی بزرگ است، هم در سطح فرد و هم در سطح ملت.'''<br />
<br />
:'''در دنیائی که از طریق روزنامه و کتاب و فیلم و رادیو و تلویزیون سیل اندیشهها و مفاهیم گوناگون از فراز دیوار مرزها و مقررات در وجدان مردم جهان سرریز میکند، هر ملتی موظف است که با آگاهی و بینش و ارادهٔ آزاد غذای روح خود را از این میان انتخاب کند و به کوشش فرزندان مبتکر و آزاداندیش خود دیگران را بر سفرهٔ رنگین خود بنشاند.'''<br />
<br />
:'''و این جز با ارج گذاشتن به اندیشههای نو و احترام به آزادی فکر و بیان و تأمین''' بیخدشهٔ '''وسایل مادی نشر و تبادل آزادانهٔ افکار و آثار ممکن نیست.''' مردم و سازمانهای عاملهٔ کشور، خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند، باید بیاموزند '''که بیان و اندیشهٔ''' دیگران '''را، خواه موافق یا مخالف، تحمل کنند''' و آزادی را به خود محدود ندارند، دایه و قیم و یا از آن بدتر گزمه نباشند. چه آزادی اندیشه و بیان، در فطرت آدمی است '''و هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست.''' آزادی اندیشه و بیان تجمل نیست، ضرورت است: '''ضرورت رشد آیندهٔ فرد و اجتماع ما.''' <br />
<br />
:'''و بر اساس همین ضرورت است که «کانون نویسندگان ایران» که شامل''' همهٔ اهل قلم '''اعم از شاعر و نویسنده و منتقد و نمایشنامهنویس و سناریونویس و محقق و مترجم میگردد تشکیل مییابد و فعالیت خود را بر پایهٔ دو اصل زیرین آغاز میکند:'''<br />
<br />
:'''۱- دفاع از آزادی بیان با توجه و تکیه بر''' قوانین اساسی ایران- '''اصل ۲۰ و اصل ۲۱ متمم قانون اساسی- و''' اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر '''مادهٔ ۱۸ و مادهٔ ۱۹ آن.'''<br />
<br />
:'''آزادی بیان شامل همهٔ انواع آن اعم از کتبی و شفاهی یا به کمک تصویر است، یعنی نوشته، نوشتهٔ چاپی، سخنرانی، نمایش، فیلم، رادیو و تلویزیون،''' هر کسی '''حق دارد''' به هر نحوی که بخواهد '''آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند.''' <br />
<br />
:'''مقامی که رعایت این حق از او مطالبه میشود قوای سهگانهٔ کشور است و همهٔ صاحبقلمانی که در راه به دست آوردن و صیانت این حق میکوشند میتوانند با قبول مفاد این بیانیه در کانون نویسندگان ایران نامنویسی و شرکت کنند.'''<br />
<br />
:'''۲- دفاع از منافع صنفی اهل قلم بر اساس قانون یا قوانینی که – در حال یا آینده - روابط میان مؤلف و ناشر با سازمانهای عاملهٔ کشور را به نحوی عادلانه معین و تنظیم کند.'''<br />
<br />
:'''کانون نویسندگان ایران از همهٔ صاحبقلمانی که به این دو اصل معتقد بوده حاضرند در راه جان بخشیدن به آنها بکوشند دعوت میکند تا گرد کانون فراهم آیند و مساعی پراکندهٔ خود را برای رسیدن به مقصود هماهنگ سازند.'''<br />
<br />
{{ستاره}}<br />
<br />
<br />
مفاد این بیانیه از لحاظ چهارچوبی که برای مبارزهٔ اهل قلم پیشبینی کرده است با مفاد بیانیهٔ نخست کانون، که قبلاً تحلیل کردیم، تفاوتی ندارد. زیرا صرفنظر از آنکه در بند سوم آن سانسور و اختناق حاکم مخالف '''حقوق شناختهشده بشری''' دانسته شده، صرفنظر از اینکه در بند پنجم، بیانیه آزادی اندیشه و بیان جزو '''فطرت آدمی'''شناخته شده که '''هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست،''' در اصل اول بیانیه نیز آشکارا به '''قوانین اساسی ایران''' (اصول ۲۰ و ۲۱ متمم قانون اساسی) و مواد ۱۸ و ۱۹ '''اعلامیه جهانی حقوق بشر''' استناد شده است.<br />
<br />
در بندی که به منظور توضیح موارد آزادی بیان بیدرنگ پس از اصل اول بیانیه میآید نوشته شده است: '''«هر کسی''' حق دارد به '''هر نحوی که بخواهد''' آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند» و در بند ششم بیانیه نیز کانون نویسندگان ایران در بر گیرندهٔ '''همهٔ اهل قلم''' بیهیچ حصر و استثنائی اعلام شده است. به عبارت دیگر، همچنان که قبلاً نیز گفتهایم، حرکت کانون حرکتی دمکراتیک، و مبارزهٔ آن مبارزهئی قانونی '''در چارچوب رسمی قوانین اساسی ایران و اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر''' تعیین شده است. بیانیه نه برای حق آزادی بیان استثنائی در نظر میگیرد – چرا که آن را حقی '''فطری''' و شامل '''هر کس''' و به هر '''نحوی''' که خود او بخواهد میداند - و نه برای اهل قلم از لحاظ وابستگیهای اجتماعی و سیاسی آنان، چرا که میگوید '''همهٔ''' اهل قلم اگر دو اصل مورد نظر بیانیه یعنی اصول ۲۰ و ۲۱ متمم قانون اساسی و مواد ۱۸ و ۱۹ اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر در مورد آزادی بیان، و نیز ضرورت دفاع از حقوق صنفی اهل قلم را بپذیرد، میتوانند در کانون نویسندگان ایران فراهم آیند و مساعی پراکندهٔ خود را برای رسیدن به این دو منظور هماهنگ کنند.<br />
<br />
قبلاً گفتیم که بخش اعظم این بیانیه را آقای محمود اعتمادزادهٔ بهآذین نوشتهاند. حال برای آنکه اهمیت این مطلب را دریابید نگاهی بیفکنید به مطالبی که ایشان – و روزنامهٔ مردم ارگان مرکزی حزب توده در دفاع از ایشان – در ماجرای «شبهای کانون» به خورد خلقاللـه دادهاند تا بعد برسیم به پارهئی از پرسشهای اساسی در ارتباط با عنوان سلسله مقالات حاضر.<br />
<br />
در شمارهٔ ۴ (مورِّخ ۱۴ آبان ماه ۱۳۵۸) روزنامهٔ '''اتحاد مردم''' ارگان «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» - سازمان سیاسی آقای بهآذین - مقالهئی است تحت عنوان: «آنجا چه میگذرد؟» منظور از این مقاله شرح مذاکرات و گفتوگوهای عادی جلسات هفتگی کانون نویسندگان ایران، و زمینهچینی برای طرح این مساله است که: مقامات مسئول! مردم مسلمان و انقلابی ایران! چه نشستهاید که در کانون نویسندگان ایران عدهئی از خدا بی خبر و ضدانقلابی سرگرم توطئه بر ضد مصالح انقلابند. - مقاله مینویسد: در بحثهای فراوان و پرحرارتی که در جلسات عمومی روزهای سهشنبه کانون میشود، دو خطمشی رودرروی یکدیگر قرار گرفته است.<br />
<br />
«اولی، مبارزه برای '''آزادی مطلق''' اندیشه و بیان و نشر و دیگر آزادیهای فرهنگی را برای '''همه''' – دوست یا دشمن انقلاب، فرق نمیکند – در برابر '''حکومت فاشیست و دولت اشغالگر''' وظیفهٔ کانون میشناسد. دومی وظیفهٔ کانون را همگامی با نیروهای انقلابی در مبارزه با ضدانقلاب که از هر بهانهئی برای توطئهگری سود میجوید میداند، '''اگر چه در مواردی حیطهٔ مطلق آزادی فردی محدود میگردد.'''<br />
<br />
آنچه در این نقل قول مهم است مقابله کردن اعتقاد به '''آزادی مطلق''' اندیشه و بیان و دیگر آزادیهای فرهنگی برای '''همه،''' از یک سو، و ضرور شمردن محدودیت '''«حیطهٔ مطلق» آزادی فردی در مواردی،''' از سوی دیگر است. مطالبی از قبیل '''دوست یا دشمن انقلاب، و همگامی با نیروهای انقلابی در مبارزه با ضدانقلاب،''' در واقع محملی است که آن مقابله را توجیه کند. چرا که اولاً چنین چیزی – یعنی دفاع از آزادی ضدانقلاب از یک سو و مخالفت با آن از سوی دیگر – به شکلی که در مقاله آمده هرگز در کانون نویسندگان ایران مطرح نبوده. ثانیاً کاربرد توجیهی استناد به مفاهیم «انقلاب» و «ضدانقلاب» به قدری آشکار است که حتی نویسندهٔ مقاله نیز آنها را به شکل جملهٔ معترضه و باری به هر جهت ادا کرده است. اصل قضیه، چنانکه گفتیم مقابلهٔ '''«آزادی مطلق»''' اندیشه و بیان و دیگر آزادیهای فرهنگی از یک سو، با ضرورت مطرح کردن '''«حیطهٔ مطلق» آزادی فردی در مواردی''' از سوی دیگر است. و نویسندهٔ مقاله البته از شق دوم دفاع میکند. و این مقاله البته در ارگان سازمان سیاسی آقای بهآذین و در حمایت از نظر ایشان در برابر کانون نویسندگان ایران در ماجرای «شبهای کانون» نوشته شده است و آقای بهآذین البته همان کسی است که بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» را نوشته و در آن به «'''هر کسی''' حق داده است که به '''هر نحوی که بخواهد''' آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند.»<br />
<br />
در بند پنجم بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» آمده است: <br />
<br />
<br />
:'''«... مردم و سازمانهای عاملهٔ کشور، خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سروکار دارند، باید بیاموزند که بیان و اندیشهٔ دیگران را خواه موافق و مخالف، تحمل کنند و آزادی را به خود محدود ندارند، دایه و قیم و یا از آن بدتر گزمه نباشند...»'''<br />
<br />
<br />
اینکه در آن روزگار – که عامل اصلی اختناق و سانسور، قدرت سیاسی، دولت و دستگاههای اجرایی آن بودند نه '''مردم''' - آقای بهآذین در تدوین بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» به '''مردم''' هم خطاب میکنند البته اندکی عجیب مینماید؛ اما با توجه به تحولات بعدی و آنچه اکنون شاهد آن هستیم، شاید هم چندان بیمورد نبوده، لکن جان مطلب اینجاست که آقای بهآذین در آن بیانیه خطاب به مردم و سازمانهای اجرائی «خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند» میفرمایند: بیان و اندیشهٔ '''دیگران''' را، خواه موافق یا مخالف، تحمل کنید و آزادی را به خود محدود ندارید. ایشان از '''مطلق'''دیگران سخن میگویند و هیچ حصر و استثنایی را هم نمیپذیرند، '''دیگران''' به صورت مطلق خود شامل همگان است، حتی بورژوا لیبرالها، حتی آقای مقدم مراغهای، حتی آقای حسن نزیه، حتی روزنامهٔ «آیندگان» و روزنامهٔ «پیغام امروز». آقای بهآذین پا را از این حد فراتر گذاشته صحبت از این میکنند که آزادی اندیشه و بیان '''«در فطرت آدمی است و هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست.»''' اما همین آقای بهآذین، ده سال بعد، در جریان همان حرکت دموکراتیک که به مرحلهئی عالیتر از فرایند '''رادیکالیزه شدن''' خویش هم رسیده است، یکدفعه کشف میکنند که نه بابا، محدود کردن '''حیطهٔ مطلق''' آزادی فردی در مواردی چنان هم نامطلوب نیست. بهآذینی که آنموقع آیه صادر میفرمود که هیچ کس '''«خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند»''' حق ندارند '''«دایه و قیم و یا از آن بدتر گزمهٔ»''' دیگران باشند، اکنون چه میگوید؟ هیچ. صاف و پوستکنده تبدیل به «دایه و قیم» که چه عرض کنم، تبدیل به «گزمهٔ» دیگران میشود. میگوئید نه؟ بردارید فرمایشاتشان را به هنگام دفاع از خود و یاران اخراجیشان در مجمع عمومی فوقالعادهٔ کانون نویسندگان ایران [۱۱ دیماه ۱۳۵۸] بخوانید. ایشان میفرمایند:<br />
<br />
... روش و فعالیت ضدانقلابی هیأت دبیران (چنان است) که ورقپارهٔ '''شاپور بختیار''' به نام «فریاد آزادی» در همان نخستین شمارهٔ مورخ ۱۳۵۸/۸/۱۰ خود از آن به گرمی یاد میکند و برای «آقای احمد شاملو و آقای باقر پرهام و سایر دوستان و همکاران اهل ذوق و قلم آرزوی موفقیت دارد و امیدوار است لااقل وجود ارزشمندشان از گزند مزدوران خونخوار خمینی مصون بماند».<br />
<br />
و روزنامهٔ '''مردم،''' ارگان حزب توده، بیدرنگ فرمایشات آقای بهآذین را با حروف درشت چاپ میکند تا مبادا این سخن گهربار که در یک مجمع دربسته گفته شده حتی بیست و چهار ساعت مسکوت بماند و آنان که باید بشنوند هر چه زودتر بشنوند.<br />
<br />
در این که '''شاپور بختیار''' عنصری «ضدانقلاب» است، حرفی نیست، و این هم که ورقپارهٔ این عنصر ضدانقلاب برای مقاصد خویش میتواند هر چیزی که میخواهد بنویسد هیچ حرفی نیست. ولی حرف در این است که مگر باقر پرهام و احمد شاملو چه گفته بودند که باید اینچنین ادب شوند و توسط آقای بهآذین، با استناد به حرف «ورقپارهٔ شاپور بختیار» در معرض خطر «مزدوران خونخوار خمینی» قلمداد گردند؟ مگر باقر پرهام و احمد شاملو، دو عضو هیأت دبیران کانون، گناه دیگری جز این داشتند، که مانند دیگر اعضای هیأت دبیران کانون و مانند اکثریت مطلق اعضای کانون، از برگزاری یک مجمع فرهنگی دفاع میکردند، آنهم به استناد مرامنامه و اساسنامهئی که آنان را مؤظف به دفاع از این امر میکرد. و این که آقای بهآذین و روزنامهٔ '''مردم'''چنین چیزی را با ارتباط دادن آن به مطلب ورقپارهئی که کمتر کسی از اهالی ایران آن را میشناسد با آن شکل تحریکآمیز و توهینکننده به مقدسات مردم به خورد خلقاللـه میدهند آیا جز به خاطر جلب توجه حجتالاسلام صادق خلخالی حاکم شرع است؟ و اگر این کردار '''گزمگی''' نیست پس چیست؟ بخت ما و دیگر اعضای کانون بلند بود که حضرت حجتالاسلام حاکم شرع و دیگر حضرات آیات عظام مشتری خود را خوب میشناسند و میدانند که این «شاخ شمشاد» عروس هزار داماد است. بگذریم. نکتهٔ اصلی در اینجا نیست. آقای بهآذین را ما میشناسیم. ما میدانیم که ایشان، یعنی کسی که بهرحال سالیانی چند در حرکت کانون سهیم بوده و خود در دومین بیانیهٔ اصولی کانون «گزمگی» کردن و «قیم و دایه» دیگران بودن را حرام دانسته مردم و «خاصه همهٔ کسانی را که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند» به مبارزه با آن دعوت کرده است، هر قدر هم دچار سقوط اخلاقی شده باشد باز قادر نیست به چنین کرداری از صمیم قلب و از روی اعتقاد دست یازد. پس چرا چنین میکند؟ نکته در همین جاست. بهآذین هر زیر و بالایی که برود، یک چیز را به عیان ثابت کرده و آن این است که عملاً نشان داده سرسپردهٔ یک اندیشه و یک راه و رسم سیاسی معین است که منشأ آن را خوب میشناسیم. آنچه بهآذین میگوید در واقع همان است که استاد ازل بارها گفته و هنوز هم میگوید. و این استاد ازل کسی نیست جز حزب توده. بهآذین سالها در این دیار به کنج عافیتی – که چندان هم عافیت نداشت چرا که با زندان و محرومیت نیز همراه بود - نشست و کوشید دامن نیالاید، و در لحظاتی که لازم بود، با دیگر نویسندگان و اهل قلم متعهد ایران همآواز شد و فریاد برآورد که «آزادی اندیشه و بیان در فطرت آدمی است و هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست» و نوشت «هر کسی حق دارد به هر نحوی که بخواهد آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند.» اما اینهمه تا وقتی اعتبار داشت که استاد ازل از اروپا به ایران مهاجرت نفرموده بر آن نشده بود که برای جبران مافات یکهتاز میدان شدن و راه بردن به بارگاه قدرت دکان معاملات سیاسیش را دیگر بار بگشاید. بعد از آن که این اتفاق افتاد و دکان به سلامتی و میمنت در چارسوق شهر گشوده شد دیگر همه چیز عوض شد. «حیطهٔ مطلق» آزادی که سابقاً «خدشهبردار نبود»، میبایست در حق '''هر کسی،''' و به '''هر نحوی که خود او بخواهد''' رعایت شود، یکباره محدود شد، چیزی که سابقاً «حقوق شناختهشدهٔ بشری» بود، یکدفعه بو گرفت و تبدیل شد به غازهئی که به دستور اربابان برای آراستن چهرهٔ کریه استبداد به کار گرفته شده، و آزادی اندیشه و بیان نهتنها شمول عام خود را بر '''دیگران''' (بدون کمترین حصر و استثناء) از دست داد بلکه از مقام یک حق '''فطری''' به مرتبهئی رسید که باری در بسیاری موارد میتوان محدودش کرد. کانون نویسندگان ایران نیز که سابقاً مرکز تجمع '''همهٔ اهل قلم''' (بدون ذکر کمترین استثنائی) اعلام شده بود دیگر تحت فشار تبلیغاتی شدید قرار گرفت که چرا امثال مقدم مراغهئیها در آن جا خوش کردهاند، و کسی هم به روی مبارک خودش نیاورد که آنکت عضویت همین آقای مقدم مراغهئی در کانون نویسندگان را در آن روزگاران باستانی که هنوز استاد ازل به تهران تشریففرما نشده بودند، همین آقای بهآذین خودمان به عنوان معرف امضاء کرده بودند. و بالاخره حکم صادر شد که خیر، آزادی اندیشه و بیان نهتنها حق فطری آدمی نیست بلکه خیلیها هستند که – مانند بورژوا لیبرالها – لیاقتش را ندارند و مصلحت خودشان هم اقتضا میکند که این حق از آنان گرفته شود. باری، اینها را استاد ازل فرموده بود و آقای بهآذین نیز که هم از آغاز ماجرا – و به رغم چهرهٔ اخلاقیئی که برای خود ساخته بود – با گوشهٔ چشمی به دست استاد ازل وارد در حرکت کانون شده بود چارهئی نداشت که سرانجام روزی، در بزنگاه ماجرا، مشت خویش را وا کند و آن کند که بزرگان فرمودهاند. نشان دادن زیر و بمهای این حرکت مارپیچی، با همه پیچیدگیهای آن چندان دشوار نیست. برای این منظور کافی است نقش آقای بهآذین و جزئیات رفتارهای ایشان در داخل کانون نویسندگان ایران مورد بررسی قرار گیرد تا معلوم شود که سایهٔ استاد ازل همه جا با ایشان بوده و فقرا هم البته این موضوع را میدانستهاند.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
'''باقر پرهام''' <br />
<br />
[ادامه دارد]<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}} تأکیدها که با حروف نازک در متن حروف سیاه چاپ شده، از ماست.<br />
#{{پاورقی|۲}} منظور «سازمانهای اجرائی» است. معلوم نیست چرا صفت «عامل» به قاعدهٔ عربی به صورت مؤنث بهکار رفته است.<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۹]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AD%D8%B2%D8%A8_%D8%AA%D9%88%D8%AF%D9%87_%D9%88_%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B5&diff=31721حزب توده و کانون نویسندگان ایران ۵2012-05-30T13:35:38Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:29-057.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۷]]<br />
[[Image:29-058.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۸]]<br />
[[Image:29-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۹]]<br />
[[Image:29-060.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۰]]<br />
[[Image:29-061.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۱]]<br />
[[Image:29-062.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۲]]<br />
[[Image:29-063.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۳]]<br />
[[Image:29-064.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۴]]<br />
<br />
<br />
<br />
در مقالهٔ گذشته، بر اساس نخستین بیانیهٔ کانون، دربارهٔ هدفهای اعلامشده و ماهیت حرکت کانون در آغاز تأسیس آن به سال ۱۳۴۶، بحثی را شروع کردیم. اکنون میکوشیم با تحلیل بیانیهئی که زیر عنوان «دربارهٔ یک ضرورت» در فروردین ماه ۱۳۴۷ تدوین شد، آن بحث را دنبال کنیم.<br />
<br />
دربارهٔ یک ضرورت – چنان که گفتهایم – در شماره ۱۷ مجله '''آرش''' [اردیبهشت و خرداد ۱۳۴۷] منتشر شده است. اما با توجه به جنبه تاریخی سلسله مقالات حاضر و سندیّت آن متن، و نیز برای استفادهٔ علاقمندانی که آن بیانیه را هنوز ندیده و نخواندهاند بهتر است متن آن به طور کامل در اینجا آورده شود.{{نشان|1}}<br />
<br />
<br />
:'''به عللی که''' ریشههای دور و دراز تاریخی و انگیزههای خاص مربوط به تضادهای دنیای کنونی '''دارد، در روزگار ما رفتار مقامات رسمی ایران نسبت به صاحبان اندیشه و ابداع هنری در دو جهت کاملاً متمایز سیر میکند و چنین مینماید که اگر مانعی نباشد باز تا سالها در همان دو جهت سیر خواهد کرد:'''<br />
<br />
:'''یکی''' پروردن و به کار گرفتن اندیشههای رام دستآموز، '''که زندگی و تکاپوئی اگر دارند''' همان در شیار مألوف سنن و مقررات و عقاید پذیرفته است، '''با کم و بیش نازککاری و آرایش و پیرایش که''' به هر حال هیچ چیز را در صورت موجود زمانه عوض نمیکند. '''سازمانهای عامله کشور، با توجه و دلسوزی مخدومان، گذشته از مال و مقام و افتخارات، همه گونه امکانی را برای نشر و اشاعهٔ مکررات دلخواه آثارشان در اختیار این گروه میگذارند.'''<br />
<br />
:'''دیگر''' ترس و بدگمانی و احیاناً کینتوزی نسبت به اندیشههای پویندهٔ راهگشا که نظر به افقهای آینده دارد و فردا را نوید میدهد. '''دربارهٔ این گروه و غرابت اضطرابانگیز آثار و آرایشان، سعی همه''' در محدود داشتن و منزوی کردن و سرپوش نهادن است، از طریق همهگونه سد و بند نهان و آشکار در زمینههای عملی عرضه و انتشار. '''و اگر این همه در پارهئی موارد مؤثر نیفتاد، یا قبول عام سایبانی مصون از تعرض پدید آورد،آنوقت''' تظاهر به همداستانی '''است و تأیید و تحسین ریائی و''' سعی در خنثی کردن اندیشه با حفظ قالب کلام.<br />
<br />
:'''این رفتار دوگانه که آشکارا''' حقوق شناختهشده بشری را نقض میکند و کسانی را که نخواهند آزادی و آزاداندیشی خود را در مقام خرید و فروش بگذارند به خاموشی محکوم میدارد، در پس نقاب صلاحاندیشی و خیر اجتماع، رشد فکری مردم و استعداد قضاوت درست آنان را نفی میکند، برخورد آزادانهٔ آراء و نقد سالم و باروری اندیشه و آثار هنری را مانع میگردد و محیط ساکن و دربستهئی به وجود میآورد که در آن اوهام و اباطیل جایگزین اشکال زندهٔ ادب و فلسفه و هنر میشود.<br />
<br />
:'''و این خسرانی بزرگ است، هم در سطح فرد و هم در سطح ملت.'''<br />
<br />
:'''در دنیائی که از طریق روزنامه و کتاب و فیلم و رادیو و تلویزیون سیل اندیشهها و مفاهیم گوناگون از فراز دیوار مرزها و مقررات در وجدان مردم جهان سرریز میکند، هر ملتی موظف است که با آگاهی و بینش و ارادهٔ آزاد غذای روح خود را از این میان انتخاب کند و به کوشش فرزندان مبتکر و آزاداندیش خود دیگران را بر سفرهٔ رنگین خود بنشاند.'''<br />
<br />
:'''و این جز با ارج گذاشتن به اندیشههای نو و احترام به آزادی فکر و بیان و تأمین''' بیخدشهٔ '''وسایل مادی نشر و تبادل آزادانهٔ افکار و آثار ممکن نیست.''' مردم و سازمانهای عاملهٔ کشور، خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند، باید بیاموزند '''که بیان و اندیشهٔ''' دیگران '''را، خواه موافق یا مخالف، تحمل کنند''' و آزادی را به خود محدود ندارند، دایه و قیم و یا از آن بدتر گزمه نباشند. چه آزادی اندیشه و بیان، در فطرت آدمی است '''و هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست.''' آزادی اندیشه و بیان تجمل نیست، ضرورت است: '''ضرورت رشد آیندهٔ فرد و اجتماع ما.''' <br />
<br />
:'''و بر اساس همین ضرورت است که «کانون نویسندگان ایران» که شامل''' همهٔ اهل قلم '''اعم از شاعر و نویسنده و منتقد و نمایشنامهنویس و سناریونویس و محقق و مترجم میگردد تشکیل مییابد و فعالیت خود را بر پایهٔ دو اصل زیرین آغاز میکند:'''<br />
<br />
'''۱- دفاع از آزادی بیان با توجه و تکیه بر''' قوانین اساسی ایران- '''اصل ۲۰ و اصل ۲۱ متمم قانون اساسی- و''' اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر '''مادهٔ ۱۸ و مادهٔ ۱۹ آن.'''<br />
<br />
:'''آزادی بیان شامل همهٔ انواع آن اعم از کتبی و شفاهی یا به کمک تصویر است، یعنی نوشته، نوشتهٔ چاپی، سخنرانی، نمایش، فیلم، رادیو و تلویزیون،''' هر کسی '''حق دارد''' به هر نحوی که بخواهد '''آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند.''' <br />
<br />
:'''مقامی که رعایت این حق از او مطالبه میشود قوای سهگانهٔ کشور است و همهٔ صاحبقلمانی که در راه به دست آوردن و صیانت این حق میکوشند میتوانند با قبول مفاد این بیانیه در کانون نویسندگان ایران نامنویسی و شرکت کنند.'''<br />
<br />
:'''۲- دفاع از منافع صنفی اهل قلم بر اساس قانون یا قوانینی که – در حال یا آینده - روابط میان مؤلف و ناشر با سازمانهای عاملهٔ کشور را به نحوی عادلانه معین و تنظیم کند.'''<br />
<br />
:'''کانون نویسندگان ایران از همهٔ صاحبقلمانی که به این دو اصل معتقد بوده حاضرند در راه جان بخشیدن به آنها بکوشند دعوت میکند تا گرد کانون فراهم آیند و مساعی پراکندهٔ خود را برای رسیدن به مقصود هماهنگ سازند.'''<br />
<br />
{{ستاره}}<br />
<br />
<br />
مفاد این بیانیه از لحاظ چهارچوبی که برای مبارزهٔ اهل قلم پیشبینی کرده است با مفاد بیانیهٔ نخست کانون، که قبلاً تحلیل کردیم، تفاوتی ندارد. زیرا صرفنظر از آنکه در بند سوم آن سانسور و اختناق حاکم مخالف '''حقوق شناختهشده بشری''' دانسته شده، صرفنظر از اینکه در بند پنجم، بیانیه آزادی اندیشه و بیان جزو '''فطرت آدمی'''شناخته شده که '''هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست،''' در اصل اول بیانیه نیز آشکارا به '''قوانین اساسی ایران''' (اصول ۲۰ و ۲۱ متمم قانون اساسی) و مواد ۱۸ و ۱۹ '''اعلامیه جهانی حقوق بشر''' استناد شده است.<br />
<br />
در بندی که به منظور توضیح موارد آزادی بیان بیدرنگ پس از اصل اول بیانیه میآید نوشته شده است: '''«هر کسی''' حق دارد به '''هر نحوی که بخواهد''' آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند» و در بند ششم بیانیه نیز کانون نویسندگان ایران در بر گیرندهٔ '''همهٔ اهل قلم''' بیهیچ حصر و استثنائی اعلام شده است. به عبارت دیگر، همچنان که قبلاً نیز گفتهایم، حرکت کانون حرکتی دمکراتیک، و مبارزهٔ آن مبارزهئی قانونی '''در چارچوب رسمی قوانین اساسی ایران و اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر''' تعیین شده است. بیانیه نه برای حق آزادی بیان استثنائی در نظر میگیرد – چرا که آن را حقی '''فطری''' و شامل '''هر کس''' و به هر '''نحوی''' که خود او بخواهد میداند - و نه برای اهل قلم از لحاظ وابستگیهای اجتماعی و سیاسی آنان، چرا که میگوید '''همهٔ''' اهل قلم اگر دو اصل مورد نظر بیانیه یعنی اصول ۲۰ و ۲۱ متمم قانون اساسی و مواد ۱۸ و ۱۹ اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر در مورد آزادی بیان، و نیز ضرورت دفاع از حقوق صنفی اهل قلم را بپذیرد، میتوانند در کانون نویسندگان ایران فراهم آیند و مساعی پراکندهٔ خود را برای رسیدن به این دو منظور هماهنگ کنند.<br />
<br />
قبلاً گفتیم که بخش اعظم این بیانیه را آقای محمود اعتمادزادهٔ بهآذین نوشتهاند. حال برای آنکه اهمیت این مطلب را دریابید نگاهی بیفکنید به مطالبی که ایشان – و روزنامهٔ مردم ارگان مرکزی حزب توده در دفاع از ایشان – در ماجرای «شبهای کانون» به خورد خلقاللـه دادهاند تا بعد برسیم به پارهئی از پرسشهای اساسی در ارتباط با عنوان سلسله مقالات حاضر.<br />
<br />
در شمارهٔ ۴ (مورِّخ ۱۴ آبان ماه ۱۳۵۸) روزنامهٔ '''اتحاد مردم''' ارگان «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» - سازمان سیاسی آقای بهآذین - مقالهئی است تحت عنوان: «آنجا چه میگذرد؟» منظور از این مقاله شرح مذاکرات و گفتوگوهای عادی جلسات هفتگی کانون نویسندگان ایران، و زمینهچینی برای طرح این مساله است که: مقامات مسئول! مردم مسلمان و انقلابی ایران! چه نشستهاید که در کانون نویسندگان ایران عدهئی از خدا بی خبر و ضدانقلابی سرگرم توطئه بر ضد مصالح انقلابند. - مقاله مینویسد: در بحثهای فراوان و پرحرارتی که در جلسات عمومی روزهای سهشنبه کانون میشود، دو خطمشی رودرروی یکدیگر قرار گرفته است.<br />
<br />
«اولی، مبارزه برای '''آزادی مطلق''' اندیشه و بیان و نشر و دیگر آزادیهای فرهنگی را برای '''همه''' – دوست یا دشمن انقلاب، فرق نمیکند – در برابر '''حکومت فاشیست و دولت اشغالگر''' وظیفهٔ کانون میشناسد. دومی وظیفهٔ کانون را همگامی با نیروهای انقلابی در مبارزه با ضدانقلاب که از هر بهانهئی برای توطئهگری سود میجوید میداند، '''اگر چه در مواردی حیطهٔ مطلق آزادی فردی محدود میگردد.'''<br />
<br />
آنچه در این نقل قول مهم است مقابله کردن اعتقاد به '''آزادی مطلق''' اندیشه و بیان و دیگر آزادیهای فرهنگی برای '''همه،''' از یک سو، و ضرور شمردن محدودیت '''«حیطهٔ مطلق» آزادی فردی در مواردی،''' از سوی دیگر است. مطالبی از قبیل '''دوست یا دشمن انقلاب، و همگامی با نیروهای انقلابی در مبارزه با ضدانقلاب،''' در واقع محملی است که آن مقابله را توجیه کند. چرا که اولاً چنین چیزی – یعنی دفاع از آزادی ضدانقلاب از یک سو و مخالفت با آن از سوی دیگر – به شکلی که در مقاله آمده هرگز در کانون نویسندگان ایران مطرح نبوده. ثانیاً کاربرد توجیهی استناد به مفاهیم «انقلاب» و «ضدانقلاب» به قدری آشکار است که حتی نویسندهٔ مقاله نیز آنها را به شکل جملهٔ معترضه و باری به هر جهت ادا کرده است. اصل قضیه، چنانکه گفتیم مقابلهٔ '''«آزادی مطلق»''' اندیشه و بیان و دیگر آزادیهای فرهنگی از یک سو، با ضرورت مطرح کردن '''«حیطهٔ مطلق» آزادی فردی در مواردی''' از سوی دیگر است. و نویسندهٔ مقاله البته از شق دوم دفاع میکند. و این مقاله البته در ارگان سازمان سیاسی آقای بهآذین و در حمایت از نظر ایشان در برابر کانون نویسندگان ایران در ماجرای «شبهای کانون» نوشته شده است و آقای بهآذین البته همان کسی است که بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» را نوشته و در آن به «'''هر کسی''' حق داده است که به '''هر نحوی که بخواهد''' آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند.»<br />
<br />
در بند پنجم بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» آمده است: <br />
<br />
<br />
:'''«... مردم و سازمانهای عاملهٔ کشور، خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سروکار دارند، باید بیاموزند که بیان و اندیشهٔ دیگران را خواه موافق و مخالف، تحمل کنند و آزادی را به خود محدود ندارند، دایه و قیم و یا از آن بدتر گزمه نباشند...»'''<br />
<br />
<br />
اینکه در آن روزگار – که عامل اصلی اختناق و سانسور، قدرت سیاسی، دولت و دستگاههای اجرایی آن بودند نه '''مردم''' - آقای بهآذین در تدوین بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» به '''مردم''' هم خطاب میکنند البته اندکی عجیب مینماید؛ اما با توجه به تحولات بعدی و آنچه اکنون شاهد آن هستیم، شاید هم چندان بیمورد نبوده، لکن جان مطلب اینجاست که آقای بهآذین در آن بیانیه خطاب به مردم و سازمانهای اجرائی «خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند» میفرمایند: بیان و اندیشهٔ '''دیگران''' را، خواه موافق یا مخالف، تحمل کنید و آزادی را به خود محدود ندارید. ایشان از '''مطلق'''دیگران سخن میگویند و هیچ حصر و استثنایی را هم نمیپذیرند، '''دیگران''' به صورت مطلق خود شامل همگان است، حتی بورژوا لیبرالها، حتی آقای مقدم مراغهای، حتی آقای حسن نزیه، حتی روزنامهٔ «آیندگان» و روزنامهٔ «پیغام امروز». آقای بهآذین پا را از این حد فراتر گذاشته صحبت از این میکنند که آزادی اندیشه و بیان '''«در فطرت آدمی است و هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست.»''' اما همین آقای بهآذین، ده سال بعد، در جریان همان حرکت دموکراتیک که به مرحلهئی عالیتر از فرایند '''رادیکالیزه شدن''' خویش هم رسیده است، یکدفعه کشف میکنند که نه بابا، محدود کردن '''حیطهٔ مطلق''' آزادی فردی در مواردی چنان هم نامطلوب نیست. بهآذینی که آنموقع آیه صادر میفرمود که هیچ کس '''«خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند»''' حق ندارند '''«دایه و قیم و یا از آن بدتر گزمهٔ»''' دیگران باشند، اکنون چه میگوید؟ هیچ. صاف و پوستکنده تبدیل به «دایه و قیم» که چه عرض کنم، تبدیل به «گزمهٔ» دیگران میشود. میگوئید نه؟ بردارید فرمایشاتشان را به هنگام دفاع از خود و یاران اخراجیشان در مجمع عمومی فوقالعادهٔ کانون نویسندگان ایران [۱۱ دیماه ۱۳۵۸] بخوانید. ایشان میفرمایند:<br />
<br />
... روش و فعالیت ضدانقلابی هیأت دبیران (چنان است) که ورقپارهٔ '''شاپور بختیار''' به نام «فریاد آزادی» در همان نخستین شمارهٔ مورخ ۱۳۵۸/۸/۱۰ خود از آن به گرمی یاد میکند و برای «آقای احمد شاملو و آقای باقر پرهام و سایر دوستان و همکاران اهل ذوق و قلم آرزوی موفقیت دارد و امیدوار است لااقل وجود ارزشمندشان از گزند مزدوران خونخوار خمینی مصون بماند».<br />
<br />
و روزنامهٔ '''مردم،''' ارگان حزب توده، بیدرنگ فرمایشات آقای بهآذین را با حروف درشت چاپ میکند تا مبادا این سخن گهربار که در یک مجمع دربسته گفته شده حتی بیست و چهار ساعت مسکوت بماند و آنان که باید بشنوند هر چه زودتر بشنوند.<br />
<br />
در این که '''شاپور بختیار''' عنصری «ضدانقلاب» است، حرفی نیست، و این هم که ورقپارهٔ این عنصر ضدانقلاب برای مقاصد خویش میتواند هر چیزی که میخواهد بنویسد هیچ حرفی نیست. ولی حرف در این است که مگر باقر پرهام و احمد شاملو چه گفته بودند که باید اینچنین ادب شوند و توسط آقای بهآذین، با استناد به حرف «ورقپارهٔ شاپور بختیار» در معرض خطر «مزدوران خونخوار خمینی» قلمداد گردند؟ مگر باقر پرهام و احمد شاملو، دو عضو هیأت دبیران کانون، گناه دیگری جز این داشتند، که مانند دیگر اعضای هیأت دبیران کانون و مانند اکثریت مطلق اعضای کانون، از برگزاری یک مجمع فرهنگی دفاع میکردند، آنهم به استناد مرامنامه و اساسنامهئی که آنان را مؤظف به دفاع از این امر میکرد. و این که آقای بهآذین و روزنامهٔ '''مردم'''چنین چیزی را با ارتباط دادن آن به مطلب ورقپارهئی که کمتر کسی از اهالی ایران آن را میشناسد با آن شکل تحریکآمیز و توهینکننده به مقدسات مردم به خورد خلقاللـه میدهند آیا جز به خاطر جلب توجه حجتالاسلام صادق خلخالی حاکم شرع است؟ و اگر این کردار '''گزمگی''' نیست پس چیست؟ بخت ما و دیگر اعضای کانون بلند بود که حضرت حجتالاسلام حاکم شرع و دیگر حضرات آیات عظام مشتری خود را خوب میشناسند و میدانند که این «شاخ شمشاد» عروس هزار داماد است. بگذریم. نکتهٔ اصلی در اینجا نیست. آقای بهآذین را ما میشناسیم. ما میدانیم که ایشان، یعنی کسی که بهرحال سالیانی چند در حرکت کانون سهیم بوده و خود در دومین بیانیهٔ اصولی کانون «گزمگی» کردن و «قیم و دایه» دیگران بودن را حرام دانسته مردم و «خاصه همهٔ کسانی را که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند» به مبارزه با آن دعوت کرده است، هر قدر هم دچار سقوط اخلاقی شده باشد باز قادر نیست به چنین کرداری از صمیم قلب و از روی اعتقاد دست یازد. پس چرا چنین میکند؟ نکته در همین جاست. بهآذین هر زیر و بالایی که برود، یک چیز را به عیان ثابت کرده و آن این است که عملاً نشان داده سرسپردهٔ یک اندیشه و یک راه و رسم سیاسی معین است که منشأ آن را خوب میشناسیم. آنچه بهآذین میگوید در واقع همان است که استاد ازل بارها گفته و هنوز هم میگوید. و این استاد ازل کسی نیست جز حزب توده. بهآذین سالها در این دیار به کنج عافیتی – که چندان هم عافیت نداشت چرا که با زندان و محرومیت نیز همراه بود - نشست و کوشید دامن نیالاید، و در لحظاتی که لازم بود، با دیگر نویسندگان و اهل قلم متعهد ایران همآواز شد و فریاد برآورد که «آزادی اندیشه و بیان در فطرت آدمی است و هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست» و نوشت «هر کسی حق دارد به هر نحوی که بخواهد آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند.» اما اینهمه تا وقتی اعتبار داشت که استاد ازل از اروپا به ایران مهاجرت نفرموده بر آن نشده بود که برای جبران مافات یکهتاز میدان شدن و راه بردن به بارگاه قدرت دکان معاملات سیاسیش را دیگر بار بگشاید. بعد از آن که این اتفاق افتاد و دکان به سلامتی و میمنت در چارسوق شهر گشوده شد دیگر همه چیز عوض شد. «حیطهٔ مطلق» آزادی که سابقاً «خدشهبردار نبود»، میبایست در حق '''هر کسی،''' و به '''هر نحوی که خود او بخواهد''' رعایت شود، یکباره محدود شد، چیزی که سابقاً «حقوق شناختهشدهٔ بشری» بود، یکدفعه بو گرفت و تبدیل شد به غازهئی که به دستور اربابان برای آراستن چهرهٔ کریه استبداد به کار گرفته شده، و آزادی اندیشه و بیان نهتنها شمول عام خود را بر '''دیگران''' (بدون کمترین حصر و استثناء) از دست داد بلکه از مقام یک حق '''فطری''' به مرتبهئی رسید که باری در بسیاری موارد میتوان محدودش کرد. کانون نویسندگان ایران نیز که سابقاً مرکز تجمع '''همهٔ اهل قلم''' (بدون ذکر کمترین استثنائی) اعلام شده بود دیگر تحت فشار تبلیغاتی شدید قرار گرفت که چرا امثال مقدم مراغهئیها در آن جا خوش کردهاند، و کسی هم به روی مبارک خودش نیاورد که آنکت عضویت همین آقای مقدم مراغهئی در کانون نویسندگان را در آن روزگاران باستانی که هنوز استاد ازل به تهران تشریففرما نشده بودند، همین آقای بهآذین خودمان به عنوان معرف امضاء کرده بودند. و بالاخره حکم صادر شد که خیر، آزادی اندیشه و بیان نهتنها حق فطری آدمی نیست بلکه خیلیها هستند که – مانند بورژوا لیبرالها – لیاقتش را ندارند و مصلحت خودشان هم اقتضا میکند که این حق از آنان گرفته شود. باری، اینها را استاد ازل فرموده بود و آقای بهآذین نیز که هم از آغاز ماجرا – و به رغم چهرهٔ اخلاقیئی که برای خود ساخته بود – با گوشهٔ چشمی به دست استاد ازل وارد در حرکت کانون شده بود چارهئی نداشت که سرانجام روزی، در بزنگاه ماجرا، مشت خویش را وا کند و آن کند که بزرگان فرمودهاند. نشان دادن زیر و بمهای این حرکت مارپیچی، با همه پیچیدگیهای آن چندان دشوار نیست. برای این منظور کافی است نقش آقای بهآذین و جزئیات رفتارهای ایشان در داخل کانون نویسندگان ایران مورد بررسی قرار گیرد تا معلوم شود که سایهٔ استاد ازل همه جا با ایشان بوده و فقرا هم البته این موضوع را میدانستهاند.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
'''باقر پرهام''' <br />
<br />
[ادامه دارد]<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
<br />
#{{پاورقی|۱}} تأکیدها که با حروف نازک در متن حروف سیاه چاپ شده، از ماست.<br />
#{{پاورقی|۲}} منظور «سازمانهای اجرائی» است. معلوم نیست چرا صفت «عامل» به قاعدهٔ عربی به صورت مؤنث بهکار رفته است.<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۹]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AD%D8%B2%D8%A8_%D8%AA%D9%88%D8%AF%D9%87_%D9%88_%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86_%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86_%DB%B5&diff=31718حزب توده و کانون نویسندگان ایران ۵2012-05-30T13:04:17Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:29-057.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۷]]<br />
[[Image:29-058.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۸]]<br />
[[Image:29-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۵۹]]<br />
[[Image:29-060.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۰]]<br />
[[Image:29-061.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۱]]<br />
[[Image:29-062.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۲]]<br />
[[Image:29-063.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۳]]<br />
[[Image:29-064.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۹ صفحه ۶۴]]<br />
<br />
<br />
<br />
در مقالهٔ گذشته، بر اساس نخستین بیانیهٔ کانون، دربارهٔ هدفهای اعلامشده و ماهیت حرکت کانون در آغاز تأسیس آن به سال ۱۳۴۶، بحثی را شروع کردیم. اکنون میکوشیم با تحلیل بیانیهئی که زیر عنوان «دربارهٔ یک ضرورت» در فروردین ماه ۱۳۴۷ تدوین شد، آن بحث را دنبال کنیم.<br />
<br />
دربارهٔ یک ضرورت – چنان که گفتهایم – در شماره ۱۷ مجله '''آرش''' [اردیبهشت و خرداد ۱۳۴۷] منتشر شده است. اما با توجه به جنبه تاریخی سلسله مقالات حاضر و سندیّت آن متن، و نیز برای استفادهٔ علاقمندانی که آن بیانیه را هنوز ندیده و نخواندهاند بهتر است متن آن به طور کامل در اینجا آورده شود.{{نشان|1}}<br />
<br />
<br />
:'''بهعللی که''' ریشههای دور و دراز تاریخی و انگیزههای خاص مربوط بهتضادهای دنیای کنونی '''دارد، در روزگار ما رفتار مقامات رسمی ایران نسبت به صاحبان اندیشه و ابداع هنری در دو جهت کاملاً متمایز سیر میکند و چنین مینماید که اگر مانعی نباشد باز تا سالها در همان دو جهت سیر خواهد کرد:'''<br />
<br />
:'''یکی''' پروردن و به کار گرفتن اندیشههای رام دستآموز، '''که زندگی و تکاپوئی اگر دارند''' همان در شیار مألوف سنن و مقررات و عقاید پذیرفته است، '''با کم و بیش نازککاری و آرایش و پیرایش که''' به هر حال هیچ چیز را در صورت موجود زمانه عوض نمیکند. '''سازمانهای عامله کشور، با توجه و دلسوزی مخدومان، گذشته از مال و مقام و افتخارات، همه گونه امکانی را برای نشر و اشاعهٔ مکررات دلخواه آثارشان در اختیار این گروه میگذارند.'''<br />
<br />
:'''دیگر''' ترس و بدگمانی و احیاناً کینتوزی نسبت به اندیشههای پویندهٔ راهگشا که نظر به افقهای آینده دارد و فردا را نوید میدهد. '''دربارهٔ این گروه و غرابت اضطرابانگیز آثار و آرایشان، سعی همه''' در محدود داشتن و منزوی کردن و سرپوش نهادن است، از طریق همهگونه سد و بند نهان و آشکار در زمینههای عملی عرضه و انتشار. '''و اگر این همه در پارهئی موارد مؤثر نیفتاد، یا قبول عام سایبانی مصون از تعرض پدید آورد،آنوقت''' تظاهر بههمداستانی '''است و تأیید و تحسین ریائی و''' سعی در خنثی کردن اندیشه با حفظ قالب کلام.<br />
<br />
:'''این رفتار دوگانه که آشکارا''' حقوق شناختهشده بشری را نقض میکند و کسانی را که نخواهند آزادی و آزاداندیشی خود را در مقام خرید و فروش بگذارند به خاموشی محکوم میدارد، در پس نقاب صلاحاندیشی و خیر اجتماع، رشد فکری مردم و استعداد قضاوت درست آنان را نفی میکند، برخورد آزادانهٔ آراء و نقد سالم و باروری اندیشه و آثار هنری را مانع میگردد و محیط ساکن و دربستهئی بهوجود میآورد که در آن اوهام و اباطیل جایگزین اشکال زندهٔ ادب و فلسفه و هنر میشود.<br />
<br />
:'''و این خسرانی بزرگ است، هم در سطح فرد و هم در سطح ملت.'''<br />
<br />
:'''در دنیائی که از طریق روزنامه و کتاب و فیلم و رادیو و تلویزیون سیل اندیشهها و مفاهیم گوناگون از فراز دیوار مرزها و مقررات در وجدان مردم جهان سرریز میکند، هر ملتی موظف است که با آگاهی و بینش و ارادهٔ آزاد غذای روح خود را از این میان انتخاب کند و به کوشش فرزندان مبتکر و آزاداندیش خود دیگران را بر سفرهٔ رنگین خود بنشاند.'''<br />
<br />
:'''و این جز با ارج گذاشتن به اندیشههای نو و احترام به آزادی فکر و بیان و تأمین''' بیخدشهٔ '''وسایل مادی نشر و تبادل آزادانهٔ افکار و آثار ممکن نیست.''' مردم و سازمانهای عاملهٔ کشور، خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند، باید بیاموزند '''که بیان و اندیشهٔ''' دیگران '''را، خواه موافق یا مخالف، تحمل کنند''' و آزادی را به خود محدود ندارند، دایه و قیم و یا از آن بدتر گزمه نباشند. چه آزادی اندیشه و بیان، در فطرت آدمی است '''و هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست.''' آزادی اندیشه و بیان تجمل نیست، ضرورت است: '''ضرورت رشد آیندهٔ فرد و اجتماع ما.''' <br />
<br />
:'''و بر اساس همین ضرورت است که «کانون نویسندگان ایران» که شامل''' همهٔ اهل قلم '''اعم از شاعر و نویسنده و منتقد و نمایشنامهنویس و سناریونویس و محقق و مترجم میگردد تشکیل مییابد و فعالیت خود را بر پایهٔ دو اصل زیرین آغاز میکند:'''<br />
<br />
'''۱- دفاع از آزادی بیان با توجه و تکیه بر''' قوانین اساسی ایران- '''اصل ۲۰ و اصل ۲۱ متمم قانون اساسی- و''' اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر '''مادهٔ ۱۸ و مادهٔ ۱۹ آن.'''<br />
<br />
:'''آزادی بیان شامل همهٔ انواع آن اعم از کتبی و شفاهی یا به کمک تصویر است، یعنی نوشته، نوشتهٔ چاپی، سخنرانی، نمایش، فیلم، رادیو و تلویزیون،''' هر کسی '''حق دارد''' بههر نحوی که بخواهد '''آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند.''' <br />
<br />
:'''مقامی که رعایت این حق از او مطالبه میشود قوای سهگانهٔ کشور است و همهٔ صاحبقلمانی که در راه به دست آوردن و صیانت این حق میکوشند میتوانند با قبول مفاد این بیانیه در کانون نویسندگان ایران نامنویسی و شرکت کنند.'''<br />
<br />
:'''۲- دفاع از منافع صنفی اهل قلم بر اساس قانون یا قوانینی که – در حال یا آینده - روابط میان مؤلف و ناشر با سازمانهای عاملهٔ کشور را به نحوی عادلانه معین و تنظیم کند.'''<br />
<br />
:'''کانون نویسندگان ایران از همهٔ صاحبقلمانی که به این دو اصل معتقد بوده حاضرند در راه جان بخشیدن به آنها بکوشند دعوت میکند تا گرد کانون فراهم آیند و مساعی پراکندهٔ خود را برای رسیدن به مقصود هماهنگ سازند.'''<br />
<br />
{{ستاره}}<br />
<br />
<br />
مفاد این بیانیه از لحاظ چهارچوبی که برای مبارزهٔ اهل قلم پیشبینی کرده است با مفاد بیانیهٔ نخست کانون، که قبلاً تحلیل کردیم، تفاوتی ندارد. زیرا صرفنظر از آنکه در بند سوم آن سانسور و اختناق حاکم مخالف '''حقوق شناختهشده بشری''' دانسته شده، صرفنظر از اینکه در بند پنجم، بیانیه آزادی اندیشه و بیان جزو '''فطرت آدمی'''شناخته شده که '''هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست،''' در اصل اول بیانیه نیز آشکارا به '''قوانین اساسی ایران''' (اصول ۲۰ و ۲۱ متمم قانون اساسی) و مواد ۱۸ و ۱۹ '''اعلامیه جهانی حقوق بشر''' استناد شده است.<br />
<br />
در بندی که به منظور توضیح موارد آزادی بیان بیدرنگ پس از اصل اول بیانیه میآید نوشته شده است: '''«هر کسی''' حق دارد به '''هر نحوی که بخواهد''' آثار و اندیشههای خود را رقم زند و به چاپ برساند و پخش کند» و در بند ششم بیانیه نیز کانون نویسندگان ایران در بر گیرندهٔ '''همهٔ اهل قلم''' بیهیچ حصر و استثنائی اعلام شده است. به عبارت دیگر، همچنان که قبلاً نیز گفتهایم، حرکت کانون حرکتی دمکراتیک، و مبارزهٔ آن مبارزهئی قانونی '''در چارچوب رسمی قوانین اساسی ایران و اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر''' تعیین شده است. بیانیه نه برای حق آزادی بیان استثنائی در نظر میگیرد – چرا که آن را حقی '''فطری''' و شامل '''هر کس''' و به هر '''نحوی''' که خود او بخواهد میداند - و نه برای اهل قلم از لحاظ وابستگیهای اجتماعی و سیاسی آنان، چرا که میگوید '''همهٔ''' اهل قلم اگر دو اصل مورد نظر بیانیه یعنی اصول ۲۰ و ۲۱ متمم قانون اساسی و مواد ۱۸ و ۱۹ اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر در مورد آزادی بیان، و نیز ضرورت دفاع از حقوق صنفی اهل قلم را بپذیرد، میتوانند در کانون نویسندگان ایران فراهم آیند و مساعی پراکندهٔ خود را برای رسیدن به این دو منظور هماهنگ کنند.<br />
<br />
قبلاً گفتیم که بخش اعظم این بیانیه را آقای محمود اعتمادزادهٔ بهآذین نوشتهاند. حال برای آنکه اهمیت این مطلب را دریابید نگاهی بیفکنید به مطالبی که ایشان – و روزنامهٔ مردم ارگان مرکزی حزب توده در دفاع از ایشان – در ماجرای «شبهای کانون» بهخورد خلقاللـه دادهاند تا بعد برسیم به پارهئی از پرسشهای اساسی در ارتباط با عنوان سلسله مقالات حاضر.<br />
<br />
در شمارهٔ ۴ (مورِّخ ۱۴ آبان ماه ۱۳۵۸) روزنامهٔ '''اتحاد مردم''' ارگان «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» - سازمان سیاسی آقای بهآذین - مقالهئی است تحت عنوان: «آنجا چه میگذرد؟» منظور از این مقاله شرح مذاکرات و گفتوگوهای عادی جلسات هفتگی کانون نویسندگان ایران، و زمینهچینی برای طرح این مساله است که: مقامات مسئول! مردم مسلمان و انقلابی ایران! چه نشستهاید که در کانون نویسندگان ایران عدهئی از خدا بی خبر و ضدانقلابی سرگرم توطئه بر ضد مصالح انقلابند. - مقاله مینویسد: در بحثهای فراوان و پرحرارتی که در جلسات عمومی روزهای سهشنبه کانون میشود، دو خطمشی رودرروی یکدیگر قرار گرفته است.<br />
<br />
«اولی، مبارزه برای '''آزادی مطلق''' اندیشه و بیان و نشر و دیگر آزادیهای فرهنگی را برای '''همه''' – دوست یا دشمن انقلاب، فرق نمیکند – در برابر '''حکومت فاشیست و دولت اشغالگر''' وظیفهٔ کانون میشناسد. دومی وظیفهٔ کانون را همگامی با نیروهای انقلابی در مبارزه با ضد انقلاب که از هر بهانهئی برای توطئه گری سود میجوید میداند،'''اگر چه در مواردی حیطهٔ مطلق آزادی فردی محدود میگردد. '''<br />
<br />
آنچه در این نقل قول مهم است مقابله کردن اعتقاد به'''آزادی مطلق'''اندیشه و بیان و دیگر آزادیهای فرهنگی برای '''همه''' ، از یک سو، و ضرور شمردن محدودیت «'''حیطهٔ مطلق » آزادی فردی در مواردی'''، از سوی دیگر است. مطالبی از قبیل '''دوست یا دشمن انقلاب، و همگامی با نیروهای انقلابی در مبارزه با ضد انقلاب،''' در واقع محملی است که آن مقابله را توجیه کند. چرا که اولاً چنین چیزی – یهنی دفاع از آزادی ضد انقلاب از یک سو و مخالفت با آن از سوی دیگر – بهشکلی که در مقاله آمده هرگز در کانون نویسندگان ایران مطرح نبوده. ثانیاً کاربرد توجیهی استناد بهمفاهیم «انقلاب» و «ضد انقلاب» بهقدری آشکار است که حتی نویسندهٔ مقاله نیز آنها را بهشکل جملهٔ معترضه و باری بههر جهت ادا کرده است. اصل قضیه، چنانکه گفتیم مقابلهٔ '''«آزادی مطلق»''' اندیشه و بیان و دیگر آزادیهای فرهنگی از یک سو، با ضرورت مطرح کردن '''«حیطهٔ مطلق» آزادی فردی در مواردی ''' از سوی دیگر است. و نویسندهٔ مقاله البته از شق دوم دفاع میکند. و این مقاله البته در ارگان سازمان سیاسی آقای بهآذین و در حمایت از نظر ایشان در برابر کانون نویسندگان ایران در ماجرای «شبهای کانون» نوشته شده است و آقای بهاذین البته همان کسی است که بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» را نوشته و در آن به'''«هر کسی حق داده است که بههر نحوی که بخواهد آثار''' و اندیشههای خود را رقم زند و بهچاپ برساند و پخش کند.»<br />
<br />
در بند پنجم بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» آمده است که: '''(...مردمو سازمانهای عاملهٔ کشور، خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند،باید بیاموزند که بیان و اندیشهٔ دیگران را خواه موافق و مخالف، تحمل کنند و آزادی را بهخود محدود ندارند،دایه و قیم و از آن بدتر گزمه نباشند... ''' اینکه در آن روزگار – که عامل اصلی اختناق و سانسور، قدرت سیاسی، دولت و دستگاههای اجرایی آن بودند نه ''' مردم''' آقای بهآذین در تدوین بیانیهٔ «دربارهٔ یک ضرورت» به'''مردم''' هم خطاب میکنند البته اندکی عجیب مینماید؛ اما با توجه بهتحولات بعدی و آنچه اکنون شاهد آن هستیم، شاید هم چندان بیمورد نبوده، لکن جان مطلب اینجاست که آقای بهآذین در آن بیانیه خطاب بهمردم و سازمانهای اجرائی «خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند» میفرمایند: بیان و اندیشهٔ '''دیگران''' را، خواه موافق یا مخالف، تحمیل کنید و آزادی را بهخود محدود ندارید. ایشان از ''' مطلق'''دیگران سخن میگویند و هیچ حصر و استثنایی را هم نمیپذیرند، '''دیگران''' بهصورت مطلق خود شامل همگان است، حتی بورژوا لیبرالها، حتی آقای مقدم مراغهای، حتی آقای حسن نزیه، حتی روزنامهٔ «آیندگان» و روزنامهٔ «پیغام امروز». آقای بهآذین پا را از این حد فراتر گذاشته صحبت از این میکنند که آزادی اندیشه و بیان'''«در فطرت آدمی است و هیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست.» '''اما همین آقای بهآذین، ده سال بعد، در جریان همان حرکت دموکراتیک که بهمرحلهای عالیتر از فرایند '''رادیکالیزه شدن''' خویش هم رسیده است، یکدفعه کشف میکنند که نه بابا، محدود کردن '''حیطهٔ مطلق''' آزادی فردی در مواردی چنان هم نامطلوب نیست.<br />
<br />
بهآذین که آنموقع آیه صادر میفرمود که هیچ کس '''«خاصه همهٔ کسانی که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند»''' حق ندارند '''«دایه و قیم و یا از آن بدتر گزمۀ»''' دیگران باشد، اکنون چه میگوید؟ هیچ. صاف و پوست کنده تبدیل به«دایه و قیم» که چه عرض کنم، تبدیل به«گزمۀ» دیگران میشود. میگوئید نه؟ بردارید فرمایشاتشان را بههنگام دفاع از خود و یاران اخراجیشان در مجمع عمومی فوقالعادهٔ کانون نویسندگان ایران [11 دیماه 1358] بخوانید. ایشان میفرمایند: ... روش و فعالیت ضد انقلابی هیات دبیران (چنان است) که ورق پارهٔ '''شاپور بختیار''' بهنام «فریاد آزادی» در همان نخستین شمارهٔ مورخ 10/8/1358 خود از آن بهگرمی یاد میکند و برای «آقای احمد شاملو و آقای باقر پرهام و سایر دوستان و همکاران اهل ذوق و قلم آرزوی موفقیت دارد و امیدوار است لااقل وجود ارزشمندشان از گزند مزدوران خونخوار خمینی مصون بماند».<br />
<br />
و روزنامهٔ '''مردم، ''' ارگان حزب توده،بیدرنگ فرمایشات آقای بهآذین را با حروف درشت چاپ میکند تا مبادا این سخن گهر بار که در یک مجمع در یسته گفته شده حتی بیست و چهار ساعت مسکوت بماند و آنان که باید بشنوند هر چه زودتر نشنوند.<br />
<br />
در این که '''شاپور بختیار''' عنصری «ضد انقلاب» است، حرفی نیست، و این هم که ورق پارهٔ این عنصر ضد انقلاب برای مقاصد خویش میتواند هر چیزی که میخواهد بنویسد هیچ حرفی نیست. ولی حرف در این است که مگر باقر پرهام و احمد شاملو چه گفته بودند که باید اینچنین ادب شوند و توسط آقای بهآذین، با استناد بهحرف «ورقپارهٔ شاپور بختیار» در معرض خطر «مزدوران خونخوار خمینی» قلمداد گردند؟ مگر باقر پرهام و احمد شاملو، دو عضو هیات دبیران کانون، گناه دیگری جز این داشتند، که مانند دیگر اعضای هیات دبیران کانون و مانند اکثریت مطلق اعضای کانون، از برگزاری یک مجمع فرهنگی دفاع میکردند، آنهم به استناد مرامنامه و اساسنامهئی که آنان را مؤظف بهدفاع از این امر میکرد. و این که آقای بهآذین و روزنامهٔ '''مردم'''چنین چیزی را با ارتباط دادن آن بهمطلب ورق پارهئی که کمتر کسی از اهالی ایران آن را میشناسد با آن شکل تحریک آمیز و توهین کننده بهمقدسات مردم بهخورد خلق الله میدهند آیا جز بهخاطر جلب توجه حجت الاسلام صادق خلخالی حاکم شرع است؟ و اگر این کردار '''گزمگی''' نیست پس چیست؟ بخت ما و دیگر اعضای کانون بلند بود که حضرت حجت الاسلام حاکم شرع و دیگرحضرات آیات عظام مشتری خود را خوب میشناسند و میدانند که این «شاخ شمشاد» عروس هزار داماد است. بگذریم. نکتهٔ اصلی در اینجا نیست. آقای بهآذین را نا میشناسیم. ما میدانیم که ایشان، یعنی کسی که بهرحال سالیانی چند در حرکت کانون سهیم بوده و خود در دومین بیانیهٔ اصولی کانون «گزمگی» کردن و «قیم و دایه» دیگران بودن را حرام دانسته مردم و «خاصه همه کسانی را که با اندیشه و ابداع سرو کار دارند» بهمبارزه با آن دعوت کرده است، هر قدر هم دچار سقوط اخلاقی شده باشد باز قادر نیست بهچنین کرداری از صمیم قلب و از روی اعتقاد دست یازد. پس چرا چنین میکند؟ نکته در همین جاست. بهآذین هر زیر و بالایی که برود، یک چیز را بهعیان ثابت کرده و آن این است که عملاً نشان داده سر سپردهٔ یک اندیشه و یک راه و رسم سیاسی معین است که منشاء آن را خوب میشناسیم. آنچه بهآذین میگوید در واقع همان است که استاد ازل بارها گفته و هنوز هم میگوید. و این استاد ازل کسی نیست جز حزب توده. بهآذین سالها در این دیار بهکنج عافیتی – که چندان هم عافیت نداشت چرا که با زندان و محرومیت نیز همراه بود- نشست و کوشید دامن نیالاید، و در لحظاتی که لازم بود، با دیگر نویسندگان و اهل قلم متعهد ایران هم آواز شد و فریاد برآورد که «آزادی اندیشه و بیان در فطرت آدمی است وهیچ جبر و تحکمی قادر بر محو آن نیست» و نوشت «هر کسی حق دارد بههر نحوی که بخواهد آثار و اندیشههای خود را رقم زند و بهچاپ برساند و پخش کند.» اما اینهمه تا وقتی اعتبار داشت که استاد ازل از اروپا بهایران مهاجرت نفرموده بر آن نشده بود که برای جبران مافات یکه تاز میدان شدن و راه بردن بهبارگاه قدرت دکان معاملات سیاسیش را دیگر بار بگشاید. بعد از آنکه این اتفاق افتاد و دکان بهسلامتی و میمنت در چارسوق شهر گشوده شد دیگر همه چیز عوض شد. «حیطهٔ مطلق» آزادی که سابقاً «خدشه بردار نبود»، میبایست '''در حق هر کسی، و بههر نحوی که خود او بخواهد''' رعایت شود، یکپارچه محدود شد، چیزی که سابقاً «حقوق شناخته شدهٔ بشری» بود، یکدفعه بو گرفت و تبدیل شد بهغازهئی که بهدستور اربابان برای آراستن چهرهٔ کریه استبداد بهکار گرفته شده، و آزادی اندیشه و بیان نه تنها شمول عام خود را بر '''دیگران''' (بدون کمترین حصر و استثناء) از دست داد بلکه از مقام یک حق '''فطری''' بهمرتبهئی رسید که باری در بسیاری موارد میتوان محدوش کرد. کانون نویسندگان ایران نیز که سابقاً مرکز تجمع '''همهٔ اهل قلم''' (بدون ذکر کمترین استثنائی) اعلام شده بود دیگر تحت فشار تبلیغاتی شدید قرار گرفت که چرا امثال مقدم مراغهئی ها در آنجا خوش کردهاند، و کسی هم بهروی مبارک خودش نیاورد که آنکت عضویت همین آقای مقدم مراغهئی در کانون نویسندگان را در آن روزگاران باستانی که هنوز استاد ازل بهتهران تشریف فرما نشده بودند، همین آقای بهآذین خودمان بهعنوان معرف امضاء کرده بودند. و بالاخره حکم صادر شد که خیر، آزادی اندیشه و بیان نه تنها حق فطری آدمی نیست بلکه خیلیها هستند که – مانند بورژولیبرالها – لیاقتش را ندارند و مصلحت خودشان هم اقتضا میکند که این حق از آنان گرفته شود. باری، اینها را استاد ازل فرموده بود و آقای بهآذین نیز که هم از آغاز ماجرا – و بهرغم چهرهٔ اخلاقیئی که برای خود ساخته بود – با گوشهٔ چشمی بهدست استاد ازل وارد در حرکت کانون شده بود چارهئی نداشت که سرانجام روزی، در بزنگاه ماجرا، مشت خویش را وا کند و آن کند که بزرگان فرمودهاند. نشان دادن زیر و بمهای این حرکت مارپیچی، با همه پیچیدگیهای ان چندان دشوار نیست. برای این منظور کافی است نقش آقای بهآذین و جزئیات رفتارهای ایشان در داخل کانون نویسندگان ایران مورد بررسی قرار گیرد تا معلوم شود که سایهٔ استاد ازل همه جا با ایشان بوده و فقرا هم البته این موضوع را میدانستهاند.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
باقر پرهام <br />
<br />
[ادامه دارد]<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
<br />
#{{پاورقی|1}} تاکیدها که با حروف نازک در متن حروف سیاه چاپ شده، از ماست.<br />
#{{پاورقی|1}} منظور «سازمانهای اجرائی» است. معلوم نیست چرا صفت «عامل» بهقاعدهٔ عربی بهصورت مؤنث بهکار رفته است.<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۹]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D9%86%D8%B7%D9%82_%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%85_%D8%AA%D8%AF%D9%81%DB%8C%D9%86&diff=31715بحث:نطق مراسم تدفین2012-05-30T10:52:32Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>- حرف اضافهی «به» (عموماً) به شکل جدا و «می» استمراری به صورت چسبیده در متن آمده است.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۳:۵۱ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D9%86%D8%B7%D9%82_%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%85_%D8%AA%D8%AF%D9%81%DB%8C%D9%86&diff=31714بحث:نطق مراسم تدفین2012-05-30T10:52:12Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div> -حرف اضافهی «به» (عموماً) به شکل جدا و «می» استمراری به صورت چسبیده در متن آمده است.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۳:۵۱ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D9%86%D8%B7%D9%82_%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%85_%D8%AA%D8%AF%D9%81%DB%8C%D9%86&diff=31713بحث:نطق مراسم تدفین2012-05-30T10:51:19Z<p>Mahyar: صفحهای جدید حاوی ' - حرف اضافهی «به» (عموماً) به شکل جدا در متن آمده است.--~~~~' ایجاد کرد</p>
<hr />
<div> - حرف اضافهی «به» (عموماً) به شکل جدا در متن آمده است.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۳:۵۱ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D9%86%D8%B7%D9%82_%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D9%85_%D8%AA%D8%AF%D9%81%DB%8C%D9%86&diff=31712نطق مراسم تدفین2012-05-30T10:48:47Z<p>Mahyar: بازنگری شد</p>
<hr />
<div>[[Image:KHN001P061.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۱|کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۱]]<br />
[[Image:KHN001P062.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۲|کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۲]]<br />
[[Image:KHN001P063.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۳|کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۳]]<br />
[[Image:KHN001P064.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۴|کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۴]]<br />
[[Image:KHN001P065.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۵|کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۵]]<br />
[[Image:KHN001P066.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۶|کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۶]]<br />
[[Image:KHN001P067.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۷|کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۷]]<br />
[[Image:KHN001P068.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۸|کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۸]]<br />
[[Image:KHN001P069.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۹|کتاب هفته شماره یک صفحه ۶۹]]<br />
[[Image:KHN001P070.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۰|کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۰]]<br />
[[Image:KHN001P071.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۱|کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۱]]<br />
[[Image:KHN001P072.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۲|کتاب هفته شماره یک صفحه ۷۲]]<br />
<br />
<br />
این واقعه روز دوشنبه یعنی عادیترین روز هفته که عادیترین وقایع رخ میدهد، بوقوع پیوست. خورشید مانند همیشه از مشرق طلوع کرده بود، آقای رئیس اداره مانند روزهای گذشته دیر به اداره میرفت، کدبانوی خانه مانند همیشه از صبح زود با شوهرش دعوا و مرافعه کرده بود، خلاصه کلام: اینها وقایع بسیار عادی بود که احتمالا در هر روز دوشنبهای رخ میدهد. <br />
<br />
اما در این روز دوشنبه یک واقعهٔ غیرعادی هم رخ داد. صبح زود شخصی بس غیرعادی، یعنی ژاندارمی، از طرف ادارهٔ ژاندارمری، بملاقاتم آمد. این ملاقات بخصوص وقتی چشمهای پر از اشک او را مشاهده کردم، بنظرم غیرعادیتر رسید، چون تا آن روز اشک در چشم هیچ ژاندارمی ندیده بودم. بهمین علت نتوانستم کنجکاویم را کتمان کنم. ژاندارم چنین آغاز کرد:<br />
<br />
- آقای...<br />
<br />
در حالیکه قطرات اشکش را دانه بدانه میشمردم، گفتم:<br />
<br />
- بله؟<br />
<br />
با صدای لرزانی جواب داد:<br />
<br />
- آقای رئیس ژاندارمری مرا خدمت شما فرستاده است... <br />
<br />
- خدمت من؟ خوب، اما نگفتید چرا!<br />
<br />
- ... مرا خدمتتان فرستاده است تا شما را همراه خودم به اداره ببرم.<br />
<br />
و پس از اتمام جملهاش، گریه را سر داد.<br />
<br />
با شنیدن آخرین کلمات او، چشمان منهم پر از اشک شد، زیرا بالاخره منهم پی بردم که احضار شدن از طرف ادارهٔ ژاندارمری واقعاً غصه دارد. دستم را بهپشت ژاندارم زدم و با صدای مرتعشی پرسیدم:<br />
<br />
- برادر جان، آیا اطلاع نداری آقای رئیس چکارم دارد؟<br />
<br />
تقریباً میدانم. دیشب ژوزف استوئیچ {{نشان|۱}} بازرگان معروف شهر ما عمرش را بشما داد... مرگ او ناگهانی بود. سر شب زنده بود، تا دو دقیقه قبل از مرگش هم زنده بود، اما بعد مرد.<br />
<br />
- خوب، خدا رحمتش کند! اما بگو ببینم: آقای رئیس با من چکار دارد؟<br />
<br />
- کارش بهمین مسأله مربوط است. <br />
<br />
- با این مسأله؟ چطور؟ برادر جان، شاید منظورت این است که این آقای بازرگان بمرگ طبیعی نمرده است، اما بهرحال همه میدانند که من در عداد اقوام و وراث او نیستم.<br />
<br />
ژاندارم جواب داد:<br />
<br />
- این موضوع را میدانم. اما تمام شهر دارد تدارک میبیند مراسم تدفین ژوزف استوئیچ را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کند، علت احضار شما هم همین است...<br />
<br />
- خوب، این عیبی ندارد...، بهتر بود این را از همان اول میگفتی...<br />
<br />
و من با قلبی آرام و چشمانی اشکبار باتفاق آقای ژاندارم بادارهٔ ژاندارمری محل رهسپار شدم.<br />
<br />
تمام شهر به هیجان آمده بود. تا بیکی از آشنایانت برمیخوردی، جلو میآمد، دستش را روی شانهات میگذاشت و با صدای لرزانی میگفت:<br />
<br />
- حیف، صد حیف! ژوزف استوئیچ زندگی را بدرود گفته است. در دور و زمانهٔ ما مردانی چون او زاده نمیشوند.<br />
<br />
آقای رئیس ژاندارمری با خوشروئی از من استقبال کرد، مرا دعوت به نشستن نمود و در تمام مدت مذاکراتمان صدایش میلرزید. <br />
<br />
میتوان بجرأت ادعا کرد که در آنروز همهٔ اهالی شهر با صدای مرتعش حرف میزدند. گمان میکنم آن روز صبح زن صاحبخانه هم شوهرش را با صدای لرزان بفحش بسته بود، منتهی من بعلت عدم اطلاع از مصیبتی که دامنگیر شهر شده بود، متوجه لرزش صدایش نبودم. <br />
<br />
آقای رئیس ژاندارمری گفت:<br />
<br />
- آقا، یقین شما هم از مصیبتی که شهر ما را در ماتم فرو برده است، اطلاع یافتهاید. دیشب ژوزف استوئیچ، انسانی که خدمات برجستهاش بر کسی پوشیده نیست و از احترام عمیق همهٔ مردم شهر برخوردار بود، دار فانی را بدرود گفت. گمان میکنم خود شما هم از خدمات آن مرحوم و از عشق و احترام پرحرارتی که همهٔ ما نسبت بدو احساس میکنیم، اطلاع دارید. علاوه بر کارهائی که صورت خواهد گرفت، لازم است یکی از اهالی شهر در مراسم تدفین او سخنرانی کند. من خبر دارم که شما نمایشنامهٔ کوچک و نشاطآوری نوشتهاید و بهمین علت میتوان بدین نتیجه رسید که تا حدودی ادیب هستید، بنابراین گمان میکنم هیچ کسی بهتر از شما نتواند از عهدهٔ انجام این کار برآید.<br />
<br />
آقای رئیس همهٔ این مطالب را جدی و بدون مکث بیان کرد. با کمی دستپاچگی جواب دادم:<br />
<br />
- آقای رئیس بنده اعتراف میکنم که میتوان مرا کم و بیش ادیب نامید، اما میدانید این... این نطقهای سر قبر با آن اصطلاحات مخصوصش... <br />
<br />
با عجله توی حرفم دوید و گفت:<br />
<br />
- خیر، خیر! من بشما آزادی کامل میدهم، خودتان شیوهٔ دلخواهتان را انتخاب کنید. علیالاصول از شما نمیخواهم نطقتان حتماً جنبهٔ کلاسیک داشته باشد، چون میدانید این سخنرانی که برای صحنهٔ نمایش نیست، بلکه...<br />
<br />
اما در اینجا آقای رئیس کمی دست و پایش را گم کرد و صندلی خود را جابجا نمود. <br />
<br />
- بسیار خوب، جناب آقای رئیس، موافقم. اما میدانید بنده اطلاعات کافی دربارهٔ آن مرحوم ندارم.<br />
<br />
- چطور؟ شما از خدمات آن مرحوم مطلع نیستید؟<br />
<br />
- نخیر.<br />
<br />
- آها، متوجه شدم، شما تازگیها بشهر ما آمدهاید...<br />
<br />
- لطفاً خدمات آن مرحوم را لااقل بطور اختصار برای بنده بفرمائید...<br />
<br />
و یک برگ کاغذ و یک مداد از جیبم بیرون آوردم.<br />
<br />
- بله، بله، حتماً... بشما خواهم گفت...<br />
<br />
در اینجا آقای رئیس بفکر فرو رفت، سرش را خاراند و باز کمی دستپاچه شد. بعد روی صندلی خود جابجا شد و معلوم نبود بچه علت قیچی کاغذبری را بدست گرفت و لحظهای با آن بازی کرد و بالاخره با صدای گناهکارانهای گفت:<br />
<br />
- حقیقتش را بخواهید، خود من فقط سه سال است ساکن این شهرم... البته میتوانم خدمات آن مرحوم را ذکر کنم، اما اظهارات من فقط شامل عبارات کلی خواهد بود، در حالیکه برای این مورد بخصوص، شما محتاج به جزئیات هستید، اینطور نیست؟<br />
<br />
- کاملا صحیح است، ولی این جزئیات را از چه کسی میتوانم بپرسم؟<br />
<br />
آقای رئیس که جواب سؤالم را آماده کرده بود با عجله و مسرت گفت:<br />
<br />
- میدانید چیه؟ نزد آقای مطران بروید؛ بله، بهتر از همه این است که نزد ایشان بروید. <br />
<br />
با آقای رئیس ژاندارمری خداحافظی کردم و در حالیکه دربارهٔ مقدمهٔ سخنرانی خود میاندیشیدم بملاقات مطران رفتم. <br />
<br />
آقای مطران را در خانهاش یافتم. او با جورابهای سفید و دمپائیهای گلدار در صندلی راحتی لمیده بود. کتابی تحت عنوان «کتاب بزرگ طباخی ملی صربستان» در دستش مشاهده میشد. مؤلف این کتاب خانم کاترین پوپویچ - میجینا{{نشان|۲}} آنرا بمادر خود نانچیک - پتروویچ پورگمایستر{{نشان|۳}} هدیه کرده بود.<br />
<br />
وقتی منظورم را با آقای مطران در میان نهادم، بیآنکه تحسین خود را کتمان کند گفت:<br />
<br />
- عالی است! عالی است!<br />
<br />
- البته شما بعنوان مطران، بیش از هرکس دیگری میتوانید اطلاعاتی دربارهٔ خدمات آن مرحوم که لازم است در سخنرانی مراسم تدفین به آنها اشاره شود، در اختیار بنده بگذارید.<br />
<br />
آقای مطران پای راستش را روی پای چپش انداخت و در حالیکه با نگاه مغرورانهای دمپائیهای خود را تماشا میکرد، جواب داد:<br />
<br />
- البته، البته! میدانید تا آنجائیکه به کلیسا مربوط میشود، مرحوم ژوزف خدمت خاصی برای آن انجام نداده است. مسلماً او فرد مسیحی شایستهای بود، اما مهمتر از همه شخص بسیار ثروتمند و در واقع ثروتمندترین فرد شهر ما بود. ولی... چطور بشما بگویم... بهتر است شما به آقای رئیس انجمن شهر مراجعه کنید، او حتماً خدمات آن مرحوم را از سیر تا پیاز برای شما بر خواهد شمرد.<br />
<br />
آقای مطران مرا تا دم در مشایعت کرد و در حالیکه دستم را بعنوان خداحافظی میفشرد، گفت:<br />
<br />
- رویهمرفته عالی است، عالی است!... مرحوم ژوزف بیش از اینها استحقاق دارد. ما قادر نخواهیم بود احترام و امتنان خود را از خدمات او بیان کنیم.<br />
<br />
آقای رئیس را در ساختمان انجمن شهر یافتم. درست در همان لحظهای که بهاتاق وی داخل میشدیم، او داشت بجا یا نابجا بپدر و مادر یک قصاب خاطی فحش میداد. برای اینکه آقای رئیس تصور نکند که برای امور مربوط به انجمن شهر مراجعه کردهام و بمنظور اینکه از رفتار بیادبانهاش در امان مانم، با عجله گفتم:<br />
<br />
- آه، لابد شما از مصیبتی که دامنگیر شهرمان شده است اطلاع دارید و از اندوه عمیقی که مرگ مرحوم ژوزف برای همهٔ ما به وجود آورده است مسبوقید! به بنده تکلیف شده است در مراسم تدفین او نطقی ایراد کنم.<br />
<br />
آقای رئیس قبل از اینکه دست از سر قصاب بکشد، یکبار دیگر پدر و مادرش را به فحش بست و بعد خطاب بمن با صدای مرتعشی گفت:<br />
<br />
- بله، مرحوم ژوزف، حیف شد!<br />
<br />
- شما او را از قدیم میشناسید؟<br />
<br />
- من؟ البته! ما با هم بزرگ شدهایم...<br />
<br />
- میخواستم از حضورتان خواهش کنم تمام خدمات او را از ب بسماللـه گرفته تا ت تمت تعریف کنید تا در سخنرانیام بگنجانم...<br />
<br />
- بله، بله، سخنرانی کاملا ضرورت دارد و من شخصاً حتی خواهش میکنم نطق مفصلتری تهیه کنید... بگذارید همه بدانند که ما با او همانطوریکه لازم بوده و همانطوریکه واقعاً استحقاقش را داشته وداع گفتهایم. من دستور دادهام همین امروز همهٔ اعضای انجمن شهر برای تشکیل جلسه حاضر شوند... شاید انجمن شهر امکان یابد تاج گلی از طرف خود نثار آن مرحوم کند...<br />
<br />
کاغذ و مدادم را بیرون آوردم و گفتم:<br />
<br />
- پس لطفاً آنچه را که دربارهٔ آن مرحوم میدانید بفرمائید.<br />
<br />
- آنچه را که میدانم؟ اولا تصور میکنم بهتر بود دو سخنرانی تهیه شود - حیف اشخاص مناسبی نداریم، و گرنه میشد نطقهای بیشتری ایراد کرد - بله، یک نطق در برابر خانهٔ آن مرحوم، یک نطق در برابر ساختمان انجمن شهر، یکی در جلوی کلیسا و نطق شما در سر قبر آن مرحوم.<br />
<br />
- ولی آقای رئیس توجه بفرمائید، من هنوز نمیدانم دربارهٔ چه چیزهایی باید صحبت کنم...<br />
<br />
- نمیدانید؟ بله، اگر شما بتوانید حتی آنچه را که واقعاً در شأن مرحوم ژوزف است بیان کنید، یقین بدانید که باز هم کم گفتهاید.<br />
<br />
در اینجا آقای رئیس انجمن شهر بسرعت از روی صندلی بلند شد و چون جملهٔ اخیر بنظرش بطور موفقیتآمیزی بیان شده بود، تکرارش کرد.<br />
<br />
- بنده باز خواهش میکنم، آنچه را که دربارهٔ مرحوم ژوزف میدانید برایم تعریف کنید.<br />
<br />
- مسلماً از سیر تا پیاز خدماتش را خواهم گفت در این مورد جایز نیست مطلبی ناگفته بماند.<br />
<br />
آقای رئیس نشست، کمی فکر کرد و بعد در حالیکه کلمات را میکشید گفت:<br />
<br />
- مرحوم ژوزف شخصی بسیار متمولی بود...<br />
<br />
- این مطلب را بنده قبلا هم یادداشت کردهام...<br />
<br />
- اما راجع به بقیهٔ مطالب... خودم هم نمیدانم تا چه اندازه بتوانم مفید واقع شوم. بنظرم بهتر بود قبل از هر کاری به آقای رئیس...<br />
<br />
- ایشان نتوانستند چیزی بمن بگویند و مدعی هستند اطلاعاتشان بعلت اینکه فقط سه سال از مدت اقامتشان در شهر ما میگذرد، ناچیز است.<br />
<br />
- این موضوع کاملا حقیقت دارد. این است نمونهٔ انسان عاقل! او نمیخواهد در اموریکه مربوط بماست دخالت کند.<br />
<br />
آقای رئیس سکوت کرد و جیبهایش را برای یافتن دستمال کاوش نمود، اما نتوانست بیابد، پس زنگ زد و ژاندارمی را برای آوردن دستمال بخانه فرستاد. سکوتی که برای مدتی قلیل بین ما برقرار شده بود، برای او مفید واقع شد، زیرا در عرض این مدت موفق شده بود جوابی بیابد و در حالیکه بسرعت بسوی من میچرخید گفت:<br />
<br />
- اصلا چرا شما بدنبال این و آن میروید؟ بنظر من آقای مطران در این زمینه مفیدترین فردی است که میتوان یافت! زود نزد ایشان بروید، من الان توصیهای هم...<br />
<br />
- متشکرم، بنده همین الان نزد پدر مقدس بودم و خود او مرا بحضور شما فرستاده است.<br />
<br />
آقای رئیس گفت:<br />
<br />
- پس اینطور!<br />
<br />
و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت، اما بلافاصله ادامه داد:<br />
<br />
- میدانید، هر چه از آن مرحوم بگوئیم باز هم کم گفتهایم. بنظر من اگر میتوانستیم ترتیبی بدهیم تا چهار سخنرانی ایراد شود، خیلی بهتر میشد؛ یکی جلوی خانهٔ مرحوم ژوزف، یکی در برابر ساختمان انجمن شهر، یکی در برابر کلیسا و آخری هم سر قبر آن مرحوم. اگر کسی میتوانست در برابر ساختمان نیز سخنرانی کند، در آنصورت تعداد سخنرانیها به پنج فقره میرسید، ولی خوب که بیندیشیم پنج نطق هم برای آن مرحوم کافی نیست...<br />
<br />
من فوراً موافقت کردم:<br />
<br />
- بله کافی نیست، اما جناب رئیس خواهش میکنم مطالبی را که بایستی در سخنرانی بگنجانم بیان بفرمائید.<br />
<br />
- خواهم گفت، حتماً خواهم گفت.<br />
<br />
و آقای رئیس پس از اینکه کوشید چیزی را بخاطر بیاورد، ادامه داد:<br />
<br />
- میدانید چیه؟ دوست عزیز، بهتر است نزد یانکو ملادنویچ{{نشان|۴}} بازرگان معتبر شهر ما بروید، میشناسیدش؟ او سالهای متمادی رئیس انجمن شهر بود و از دوستان نزدیک مرحوم ژوزف بشمار میرفت. هیچکس قادر نخواهد بود بهتر و مفصلتر از او خدمات آن مرحوم را برای شما روشن کند. البته منهم میتوانستم مطالبی در اختیارتان بگذارم، اما توجه داشته باشید که همهٔ چیزها را نمیتوان فوراً بخاطر آورد.<br />
<br />
آقای رئیس هم مرا تا دم در مشایعت کرد و پس از فشردن دستم گفت:<br />
<br />
- وقتی خدمت آقای ملانویچ رسیدید، فراموش نکنید عقیده مرا باطلاع ایشان برسانید. بنظر من بد نیست به تعداد سخنرانیها افزوده شود؛ یک نطق در برابر خانهٔ مرحوم ژوزف، یکی در جلو ساختمان دبیرستان، یکی هم درست سر قبر. حتی بجا است که یک سخرانی هم جلو ساختمان انجمن شهر ایراد شود. بگذار آقای ملادنویچ در این باره کمی فکر کند، مثلا بد نیست... <br />
<br />
یانکو ملادنویچ از من چنین استقبال کرد:<br />
<br />
- برادر جان، اصلا نمیفهمم چرا آنها شما را نزد من میفرستند. واللـه من چیزی نمیدانم. مرحوم ژوزف مرد متمولی بود و بخاطر خدماتش نزد همه احترام داشت، اما کدام خدمات؟ نمیدانم. بروید نزد آقای رئیس...<br />
<br />
- خدمت ایشان بودم...<br />
<br />
- پس سری به آقای مطران بزنید.<br />
<br />
- خدمت ایشان هم رسیدهام...<br />
<br />
- خوب... پس نزد آقای رئیس انجمن شهر بروید...<br />
<br />
- با ایشان هم ملاقات کردهام...<br />
<br />
- در اینصورت من نمیدانم... خدمات، خدمات! بدون تردید خدماتی وجود داشته است، آنهم چه خدماتی! و تازه لازم است بدون استثناء به همه این خدمات اشاره شود، اما من نمیتوانم جزئیاتش را برای شما بگویم. بهتر است نزد کس دیگری بروید مثلا خدمت آقای دکتر شهرمان بروید. او پزشک معالج آن مرحوم بودو گمان میکنم از همه چیز خبر داشته باشد.<br />
<br />
راه خانهٔ دکتر را در پیش گرفتم و او را در حیاط منزلش یافتم. دکتر روی صندلی کوچک سهپایهای نشسته بود و داشت خیار شور میانداخت. کنارش نشستم و گفتم:<br />
<br />
- آقای دکتر، انگار مرحوم استوئیچ را که تمام شهر ما بمناسبت مرگش گریان است، شما معالجه میکردید. <br />
<br />
- بله من معالجه میکردم. اما چکار میتوانستم بکنم؟ من سبکترین غذاها را برای او تعیین کرده بودم، ولی او دیروز شکمش را با لوبیا پخته پر کرد. میفهمید؟ سه بشقاب پر لوبیا خورد! خوب، در اینصورت چه کاری از دست من برمیآمد؟ مثلا اگر خود شما که آدم سالمی هستید بخواهید محض امتحان سه بشقاب لوبیا بخورید، اطمینان دارم مثل یک چهارپا سقط خواهید شد. بعد هم همه میگویند: پزشک بخش، پزشک بخش! خوب، خود شما قضاوت بفرمائید وقتی بیمار سه بشقاب لوبیا میبلعد، پزشک معالج چه گناهی دارد؟<br />
<br />
با صدائی مرتعش گفتم:<br />
<br />
- خداوند او را ببخشاید. سه بشقاب لوبیا برای آن دنیایش هم کافی است. <br />
<br />
دکتر در حالیکه آخرین خیار را بدرون ظرفی که بدون آنهم پر شده بود فرو میکرد، جواب داد:<br />
<br />
- بله، همینطور است.<br />
<br />
پس از این مقدمهٔ موثر منظورم را با وی در میان نهادم. ابتدا خواست با انگشتان خود روی زانوهایش ضرب بگیرد، ولی بلافاصله انگشت کوچکش را در دهنش فرو برد و آنرا لای دندانهایش بگردش درآورد. بالاخره شروع به سخن گفتن کرد و من هم فوراً آمادهٔ یادداشت کردن شدم:<br />
<br />
- عزیزم، مرحوم استوئیچ شخصی بود با خدمات برجسته. او تمول زیادی داشت.<br />
<br />
- این موضوع را قبلا هم یادداشت کردهام؛ لطفاً درباره خدماتش...<br />
<br />
- دربارهٔ خدماتش... دربارهٔ خدماتش چیزی نمیتوانم بشما بگویم. اصلا نمیفهمم با وجود آقای رئیس دبیرستان که با توجه به شغلش موظف است دقیقترین اطلاعات را در اختیار شما قرار دهد، چطور شما بفکر افتادید که بمن مراجعه کنید؟ خیر من به هیچوجه نمیتوانم در این زمینه کمکی بشما بکنم.<br />
<br />
برخاستم و به سراغ آقای رئیس دبیرستان رفتم. او نیز در حیاط بود و داشت ورزش میکرد. بر خرک سوار شده بود، گاه با سر آویزان میشد، گاه معلق میزد و انگار (زبانم لال) ادای میمونها را در میآورد.<br />
<br />
پس از پنج دقیقه در حالیکه صورتش قرمز شده بود، عرقریزان از خرک بزیر آمد و پس از باز کردن دگمههای جلیقه و پیراهن و همچنین دگمهٔ اول شلوار، روی نیمکت نشست و مرا دعوت کرد که در کنارش بنشینم.<br />
<br />
- آقا، شما ورزشکارید؟<br />
<br />
- خیر آقای رئیس. بنده خود را برای سخنرانی در مراسم تدفین آماده میکنم.<br />
<br />
- ها، تدفین مرحوم استوئیچ؟ میارزد برادر، میارزد! انسان نادری بود. ما همشهری برجستهای را از دست دادهایم... <br />
<br />
- بنده هم بهمین مناسبت بحضورتان آمدهام تا اطلاعاتی درباره خدمات آن مرحوم کسب کنم و در نظر دارم سخنرانی خود را با استفاده از اطلاعات جنابعالی تنظیم کنم. <br />
<br />
آقای رئیس در حالیکه عرق گردنش را با دستمال خشک میکرد، جواب داد:<br />
<br />
- خود منهم میخواستم نطقی ایراد کنم، ولی اگر میل دارید جای مرا بگیرید بهتر...<br />
<br />
- پس خواهش میکنم تمام آنچه را که ممکن بود در نطقتان بدان اشاره نمائید، برای بنده تعریف کنید.<br />
<br />
و باز کاغذ و مداد را از جیبم در آوردم.<br />
<br />
- استوئیچ مرد بسیار ثروتمندی بود...<br />
<br />
- بله، میدانم، این مطلب را مدتهاست یادداشت کردهام. اما خدمات...<br />
<br />
- آه، عزیزم، برای اطلاع از خدمات او خود من در نظر داشتم به مهندس بخش مراجعه کنم، میدانید او علاقه عجیبی بهاشتغال بامور اجتماعی دارد. بهتر است شما نیز باو مراجعه کنید. یقین داشته باشید کوچکترین جزئیات را برای شما تعریف خواهد کرد. <br />
<br />
باین ترتیب آقای رئیس دبیرستان را بقصد ملاقات مهندس بخش ترک گفتم.<br />
<br />
رئیس دبیرستان مرا نزد مهندس بخش فرستاد، آقای مهندس نزد مدیر بانک، مدیر بانک نزد رئیس کتابخانه، رئیس کتابخانه نزد رئیس انجمن خیریه، رئیس انجمن خیریه نزد رهبر گروه آواز کلیسا، رهبر گروه آواز کلیسا نزد رئیس صنف بازرگانان و شخص اخیر یادم نیست مرا خدمت چه کسی فرستاد و این ماجرا همینطور ادامه داشت، ولی روی کاغذیکه در نظر داشتم تمام خدمات مرحوم ژوزف استوئیچ را در آن یادداشت کنم، فقط جملهٔ:« مرحوم استوئیچ مرد بسیار متمولی بود.» خودنمائی میکرد.<br />
<br />
{{ستاره}}<br />
<br />
طنین چهار ناقوس کلیسا بگوش میرسد. کاسبهای شهر، دکاکین خود را بستهاند. صف مشایعین جنازه، مرکب از کارمندان بخشداری، اعضای انجمن شهر که در رأس آن اعضای هیأت رئیسه انجمن قرار گرفتهاند، روحانیون، نمایندگان دبیرستان شهر، نمایندگان مدرسهٔ ابتدائی، بازرگانان و پیشهوران با تاج گلها و پرچمهای مذهبی، بسوی میدان مرکزی سرازیر میشود. نزدیک است صف مشایعین وارد کلیسا شود، اما من هنوز هم در جستجوی مطالبی درباره خدمات آن مرحوم هستم.<br />
<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
<br />
#{{پاورقی|۱}} Josef Stoitch<br />
#{{پاورقی|۲}} Katrin Popovitch-Midgina<br />
#{{پاورقی|۳}} Nontchik-Petrovitch-Pourgamisten<br />
#{{پاورقی|۴}} Yanko Mladenovitch<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب هفته ۱]]<br />
[[رده:برانیسلاو نوشیچ]]<br />
[[رده:کتاب هفته]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB_%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1:Mahyar&diff=31711بحث کاربر:Mahyar2012-05-30T09:19:21Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>{{خوشامد}} --[[کاربر:Robofa|Robofa]] ۶ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۲۹ (UTC)<br />
<br />
<br />
== انتقال به عنوان دقیق ==<br />
<br />
مهیار، مرسی که مطلب [[تاریخ، چون ارتباط پویای با گذشته]] را انتقال دادی به عنوان دقیق. عمدتاً این اشتباهها به خاطر فهرست نادقیق شمارهٔ مربوط ایجاد میشود. و خوب است که فهرست را هم بعد از انتقال خود صفحه اصلاح کنیم. من این بار این کار را با [[کتاب جمعه ۳]] میکنم. مرسی کلاً. --[[کاربر:Parastoo|پرستو]] ۴ سپتامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۵:۱۳ (UTC)<br />
<br />
پرستو. اطلاع نداشتم که دلیل عنوانِ غلط اشتباه در فهرست میتواند باشد. از همین رو به تغییر عنوان اکتفا کردم. ممنون از تکمیل کار.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۴ سپتامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۹:۱۹ (UTC)<br />
<br />
:این را یادم رفت بنویسم که در فهرست باید دقت کنیم که ضمن حفظ اشتباه موجود، به جای درست لینک بدهیم. توضیحش کمی پیچیده میشود--یا من خوب بلد نیستم بگویم. خوب میشود تغییری را که در [[کتاب جمعه ۳]] دادهام ببینی. --[[کاربر:Parastoo|پرستو]] ۵ سپتامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۰۹ (UTC)<br />
<br />
==سئوال==<br />
<br />
میشه بهم بگید چه تغییری در اینجا [[http://irpress.org/index.php?title=%DA%98%D8%B1%DA%98_%D8%B3%D9%87%E2%80%8C%D9%81%D9%87%E2%80%8C%D8%B1%DB%8C%D8%B3*&diff=next&oldid=25742]] دادید؟ من این متن رو بازنگری کرده بودم، و برای این میپرسم که اشتباه رو مجدداً تکرار نکنم. و هر چی که نگاه کردم متوجه نشدم چیکار کردید! مرسی.--[[کاربر:Mohaddese|Mohaddese]] ۱ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۷:۲۴ (UTC)<br />
<br />
==بازنگری==<br />
*سلام، [[نامهئی از لوئی آلتوسر بهرژی دبره]] بازنگری شده دیگه؟ من نهاییش کردم و محافظت. لطفاً اگر بازنگریاش کامل نشده، بگید از این وضعیت درش بیارم. مرسی.--[[کاربر:Mohaddese|Mohaddese]] ۱۲ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۱:۲۳ (PST)<br />
<br />
*سلام محدثه. بله، بازنگری شده. ممنونم.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۱۲ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۳۴ (PST)<br />
<br />
سلام. مرسی از اینکه دوباره نگاهی به شاهزاده کوچولو کردی و مواردی را که از زیر دست من در رفته بود اصلاح کردی :) --[[کاربر:Farzaneh|فرزانه]] ۲۷ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۸:۰۷ (PDT)<br />
<br />
سلام فرزانه :) . معمولا یه چیزایی از زیر دست در میره بخصوص اگه متن طولانی هم باشه. برای خودم هم زیاد پیش میاد.--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۲:۱۹ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87_%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%88%D9%84%D9%88_%DB%B2&diff=31669شاهزاده کوچولو ۲2012-05-27T11:25:14Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>{{multiple image<br />
| width = 180<br />
| align=left<br />
| footer = کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحههای ۱۸ و ۱۹<br />
| image1 = 24-019.jpg<br />
| alt1 = کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۹<br />
| image2 = 24-018.jpg<br />
| alt2 = کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۸<br />
}}<br />
[[Image:24-020.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۰]]<br />
[[Image:24-021.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۱]]<br />
[[Image:24-022.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۲]]<br />
[[Image:24-023.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۳]]<br />
[[Image:24-024.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۴]]<br />
[[Image:24-025.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۵]]<br />
[[Image:24-026.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۶]]<br />
[[Image:24-027.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۷]]<br />
[[Image:24-028.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۸]]<br />
[[Image:24-029.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۲۹]]<br />
[[Image:24-030.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۰]]<br />
[[Image:24-031.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۱]]<br />
[[Image:24-032.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۲]]<br />
[[Image:24-033.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۳]]<br />
[[Image:24-034.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۴]]<br />
[[Image:24-035.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۵]]<br />
[[Image:24-036.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۶]]<br />
[[Image:24-037.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۷]]<br />
[[Image:24-038.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۸]]<br />
[[Image:24-039.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۳۹]]<br />
[[Image:24-040.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۰]]<br />
[[Image:24-041.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۱]]<br />
[[Image:24-042.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۲]]<br />
[[Image:24-043.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۳]]<br />
[[Image:24-044.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۴]]<br />
[[Image:24-045.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۵]]<br />
[[Image:24-046.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۶]]<br />
[[Image:24-047.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۷]]<br />
[[Image:24-048.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۸]]<br />
[[Image:24-049.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۴۹]]<br />
[[Image:24-050.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۵۰]]<br />
__NOTOC__ <br />
<br />
'''آنتوان دو سن تگزو پهری'''<br />
<br />
'''احمد شاملو'''<br />
<br />
==۱۶==<br />
<br />
لاجرم، زمین، سیّارهٔ هفتم شد.<br />
<br />
زمین، فلان و بهمان سیّاره نیست. بر پهنهٔ زمین یکصد و یازده پادشاه (البته با محاسبهٔ پادشاهان سیاهپوست)، هفت هزار جغرافیدان، نهصد هزار تاجرپیشه، پانزده کُرور میخواره، ششصد و بیست و دو کُرور خودپسند، و بهعبارت دیگر حدود دو میلیارد آدمْبزرگ زندگی میکند.<br />
<br />
برای آن که از حجم زمین مقیاسی بهدستتان بدهم بگذارید بهتان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهٔ زمین وسائل زندگی لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوسبان را تأمین کنند.<br />
<br />
روشن شدن فانوسها، از دور، خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر، مثل حرکات یک بالهٔ اُپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندِنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند و میگرفتند میخوابیدند. آن وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که بهرقص درآیند. بعد، ابنها با تردستی تمام بهپشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای روسیه و هفت پَرکَنهٔ هند خالی میکردند.بعد نوبت بهفانوسبانهای افریقا و اروپا میرسید. بعد نوبتِ فانوسبانهای آمریکای جنوبی میشد. و آخر سر هم نوبت فانوسبانهای آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچ کدامِ اینها در ترتیب ورودشان بهصحنه دپار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت!<br />
<br />
میان این جمع عظیم، فقط نگهبان تنها فانوس قطب شمال و همکارش نگهبان تنها فانوس قطب جنوب بودند که عمری بهبطالت و بیهودگی میگذراندند: آخر آنها، سالی بهسالی، همهاش دو بار کار میکردند.<br />
<br />
==۱۷==<br />
<br />
آدمی که اهل اظهار لحیه باشد، گاهی بفهمی نفهمی میافتد بهچاخان کردن. من هم تو تعریفِ قضیهٔ فانوسبانها برای شما، آن قدرها رو راست نبودم. میترسم بهآنهائی که زمین ما را نمیشناسند تصور نادرستی داده باشم. انسانها بر پهنهٔ زمین جای بسیار کمی را اشغال میکنند. اگر همهٔ دو میلیارد نفری که بر کرهٔ زمین زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی که بهمیتینگ میروند یک خُرده جمع و جور بایستند، راحت و بیدردِ سر تو میدانی بهمساحت بیست میل در بیست میل جا میگیرند. همهٔ جامعهٔ بشری را میشود یکجا روی کوچکترین جزیرهٔ اقیانوس آرام کُپّه کرد.<br />
<br />
البته گفتوگو ندارد که آدمْبزرگها حرفتان را باور نمیکنند. آخر تصور آنها این است که کلّی جا اشغال کردهاند؛ نه این که مثل بائوبابها خودشان را خیلی مهم میبینند؟ - بنابراین شما بهشان پیشنهاد میکنید که بنشینند حساب کنند. آنها هم که عاشق اعداد و ارقامند: پس این پیشنهاد حسابی کیفورشان میکند. امّا شما را بهخدا بیخودی وقت خودتان را سر این جریمهٔ مدرسه بههدر ندهید. این کار دو قاز هم نمیارزد. بهمن که اطمینان دارید.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو، پایش که بهزمین رسید، از این که دیّارالبشری دیده نمیشد سخت هاج و واج ماند. تازه تازه داشت از این فکر که شاید سیّاره را عوضی گرفته ترسش برمیداشت، که چنبرهٔ مهتابی رنگی روی ماسهها جابهجا شد.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو همین جوری سلام کرد.<br />
<br />
مار گفت: - سلام.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو پرسید: - روی چه سیّارهئی پایین آمدهام؟<br />
<br />
مار جواب داد: -روی زمین، در قارهٔ آفریقا.<br />
<br />
- عجب! پس روی زمین انسان بههم نمیرسد؟<br />
<br />
مار گفت: -این جا کویر است. توی کویر کسی زندگی نمیکند. زمین بسیار وسیع است.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو روی سنگی نشست و بهآسمان نگاه کرد. گفت: -از خودم میپرسم ستارهها برای این روشنند که هر کسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند؟... اخترک مرا نگاه! درست بالاسرمان است... امّا چه قدر دور است!<br />
<br />
مار گفت: - قشنگ است. این جا آمدهئی چه کار؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: -با یک گُل بگومگویم شده.<br />
<br />
مار گفت: - عجب!<br />
<br />
و هر دوشان خاموش ماندند.<br />
<br />
دست آخر شاهزاده کوچولو در آمد که: - آدمها کجاند؟ تو کویر، آدم یک خورده احساس تنهائی میکند.<br />
<br />
مار گفت: - پیش آدمها هم احساس تنهائی میکنی.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر بهاش گفت: - تو چه جانور بامزهئی هستی، مثل یک انگشت، باریکی.<br />
<br />
مار گفت: - عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو لبخندی زد و گفت: - نه چندان... پا هم که نداری. حتی راه هم نمیتوانی بروی...<br />
<br />
- من میتوانم تو را بهچنان جای دوری ببرم که هیچ کشتی هم نتواند ببردت.<br />
<br />
مار این را گفت و دور قوزک پای شاهزاده کوچولو پیچید. عینهو یک خلال طلا. و باز درآمد که: - هر کس را لمس کنم بهخاکی که ازش درآمده برش میگردانم. امّا تو پاکی و از ستارهٔ دیگری آمدهئی...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو جوابی بش نداد.<br />
<br />
- تو، روی این زمین خارائی آن قدر ضعیفی که بهحالت رحمم میآید. روزی روزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد، بیا من کومکت کنم... من میتوانم...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: -آره، حسابی حالیم شد. امّا راستی تو چرا همهٔ حرفهایت را بهصورت معما درمیآری؟<br />
<br />
مار گفت: - حلاّل همهٔ معماهایم من.<br />
<br />
و هر دوشان خاموش شدند.<br />
<br />
==۱۸==<br />
<br />
شاهزاده کوچولو کویر را از پاشنه در کرد و جز یک گُل بهچیزی برنخورد. یک گلِ سه گلبرگه. یک گل ناچیز.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - سلام.<br />
<br />
گل گفت: - سلام.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو با ادب پرسید: - آدمها کجاند؟<br />
<br />
گُل، روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده بود. این بود که گفت: -آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تائی باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا میداند کجا پیداشان میشود کرد. باد این ور و آن ور میبردشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ و این بیریشگی، حسابی اسباب دردسرشان شده.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - خداحافظ.<br />
<br />
گل گفت: - خداحافظ.<br />
<br />
== ۱۹ ==<br />
<br />
شاهزاده کوچولو از کوه بلندی بالا رفت. تنها کوههائی که بهعمرش دیده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانویش میرسیدند، و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده میکرد. این بود که با خودش گفت: «از سرِ یک کوه بهاین بلندی بهیک نظر همهٔ سیّاره و همهٔ آدمها را خواهم دید...» امّا جز نوکِ تیز صخرههای نوکتیز چیزی ندید.<br />
<br />
همین جوری گفت: - سلام.<br />
<br />
طنین بهاش جواب داد: - سلام... سلام... سلام...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - کی هستید شما؟<br />
<br />
طنین بهاش جواب داد: - کی هستید شما...<br />
<br />
کی هستید شما...<br />
<br />
کی هستید شما...<br />
<br />
گفت: - با من دوست بشوید. من تک و تنهام.<br />
<br />
طنین بهاش جواب داد: - من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...<br />
<br />
آن وقت با خودش فکر کرد: «چه سیّارهٔ عجیبی! خشکِ خشک و تیزِ تیز و شورِ شور. این هم آدمهاش که یک ذرّه قوهٔ تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینأ تکرار میکنند... تو اخترک خودم گُلی داشتم که همیشه اول او حرف میزد...»<br />
<br />
== ۲۰ ==<br />
<br />
اما سرانجام، بعد از مدتها راه رفتن از میان ریگها و صخرهها و برفها، شاهزاده کوچولو بهجادهئی برخورد و هر جادهئی یک راست میرود سراغ آدمها.<br />
<br />
گفت: - سلام.<br />
<br />
و مخاطبش گلستانی پر گُل بود.<br />
<br />
گلها گفتند: - سلام.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو تو بحرشان رفت. همهشان عینِ گُل خودش بودند. حیرتزده ازشان پرسید: - شما کی هستید؟<br />
<br />
گفتند: - ما گل سرخیم.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو آهی کشید و سخت احساس بدبختی کرد. گلش بهاو گفته بود که از نوع او در تمام عالم فقط همان یکی هست. و حالا پنج هزارتا گل، همه مثل هم، فقط در یک گلستان! - تو دلش گفت: «اگر این را میدید بدجور از رو میرفت. پشت سر هم بنا میکرد سرفه کردن و، برای این که از هوشدن فرار کند خودش را بهمردن میزد و من هم مجبور میشدم وانمود کنم بهپرستاریش، و گرنه برای سرشکسته کردن من هم که شده بود راستی راستی میمُرد...»<br />
<br />
و باز تو دلش میگفت: «مرا باش که فقط با یک دانه گل، خودم را دولتمندِ عالَم خیال میکردم، در صورتی که آنچه دارم فقط یک گُل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتشفشانی که تا سرِ زانومند و شاید هم یکیشان تا ابد خاموش بماند شاهزادهٔ چندان بزرگی بهحساب نمیآیم.»<br />
<br />
روی سبزهها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه کن.<br />
<br />
== ۲۱ ==<br />
<br />
آن وقت بود که سر و کلهٔ روباه پیدا شد.<br />
<br />
روباه گفت: - سلام.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو برگشت امّا کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: - سلام.<br />
<br />
صدا گفت: من اینجایم، زیر درخت سیب...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!<br />
<br />
روباه گفت: - یک روباهم من.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - بیا با من بازی کن. خدا میداند چه قدر دلم گرفته...<br />
<br />
روباه گفت: - نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اَهلیم نکردهاند آخر.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو آهی کشید و گفت: - معذرت میخواهم.<br />
<br />
امّا فکری کرد و پرسید: - «اهلی کردن»یعنی چی؟<br />
<br />
روباه گفت: - تو اهل اینجا نیستی. پیِ چی میگردی؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: -پیِ آدمها میگردم. «اهلی کردن»یعنی چی؟<br />
<br />
روباه گفت: - آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است؛ مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و تنها فایدهشان همین است. تو پیِ مرغ میگردی؟<br />
<br />
شاهزاده میگفت: - نه، پیِ دوست میگردم. «اهلی کردن»یعنی چه؟<br />
<br />
روباه گفت: - یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش «ایجاد علاقه کردن» است.<br />
<br />
- ایجاد علاقه کردن؟<br />
<br />
روباه گفت: - معلوم است تو الان برای من یک پسر بچهئی مثل صد هزار تا پسر بچهٔ دیگر. نه من هیچ احتیاجی بهتو دارم نه تو هیچ احتیاجی بهمن. من هم برای تو یک روباهم مثل صد هزار تا روباه دیگر. امّا اگر برداشتی مرا اهلی کردی، آن وقت هر دوتامان بههم احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من میان همهٔ عالم موجود یگانهئی میشوی، من برای تو.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - کم کم دارد دستگیرم میشود، یک گُلی هست که، گمانم مرا اهلی کرده باشد.<br />
<br />
روباه گفت: -بعید نیست. روی این کرهٔ زمین هزار جور چیز میشود دید.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: -اوه، نه! آن، رو زمین نیست.<br />
<br />
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: - روی یک سیّارهٔ دیگر است؟<br />
<br />
- آره.<br />
<br />
- تو آن سیّاره شکارچی هم هست؟<br />
<br />
- نه.<br />
<br />
- محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟<br />
<br />
- نه.<br />
<br />
روباه آهکشان گفت: -همیشهٔ خدا یک پای بساط لَنگ است!<br />
<br />
امّا پیِ حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم، آدمها مرا. همهٔ مرغها عینِ همند، همهٔ آدمها هم عینِ همند. این است که یک خورده خلقم را تنگ میکند. امّا اگر تو برداری مرا اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پائی را میشناسم که با هر صدای پائی فرق میکند. صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم. امّا صدای پای تو، عین موسیقی، مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن! آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهئی است. پس گندمزار هم مرا بهیاد چیزی نمیاندازد. اسباب تأسف است. امّا تو، موهات رنگ طلاست. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلائی رنگ است مرا بهیاد تو میاندازد، و صدای بادی را که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...<br />
<br />
خاموش شد و مدت درازی شاهزاده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد، مرا اهلی کن!<br />
<br />
شاهزاده کوچولو جواب داد: - دلم که خیلی میخواهد، امّا وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلّی چیزها سر در آرم.<br />
<br />
روباه گفت: - آدم فقط از چیزهائی که اهلی کند میتواند سر درآرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. امّا چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی، خُب، مرا اهلی کن!<br />
<br />
شاهزاده کوچولو پرسید: - راهش چیست؟<br />
<br />
روباه جواب داد: - باید خیلی خیلی صبور باشی. اوّلش یک خُرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لام تا کام هیچی نمیگوئی، چون تقصیر همهٔ سوءتفاهمها زیر سرِ زبان است. عوضش، هر روز، میتوانی یک خورده نزدیکتر بنشینی.<br />
<br />
فردای آن روز دوباره شاهزاده کوچولو آمد.<br />
<br />
روباه گفت: - کاش سرِ همان ساعتِ دیروز آمده بودی. اگر، مثلأ، سر ساعت چهار بعد از ظهر بیائی، من از ساعت سه قند تو دلم آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد، دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدر خوشبختی را میفهمم! امّا اگر تو وقت و بیوقت بیائی، من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - رسم و رسوم یعنی چه؟<br />
<br />
روباه گفت: - این هم از آن چیزهائی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلأ شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای دِه میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکُشان من است. برای خودم گردشکنان تا دَمِ مُوستان میروم. حالا اگر شکارچیها وقت و بیوقت میرقصیدند همهٔ روزها شبیه هم میشد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.<br />
<br />
بهاین ترتیب، شاهزاده کوچولو روباه را اهلی کرد.<br />
<br />
لحظهٔ جدائی که نزدیک شد، روباه گفت: - آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.<br />
<br />
روباه گفت: - همین طور است.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - آخر اشکت دارد سرازیر میشود!<br />
<br />
روباه گفت: - همین طور است.<br />
<br />
- پس، این ماجرا، فایدهئی بهحال تو نداشته.<br />
<br />
روباه گفت: - چرا. برای خاطر رنگِ گندم.<br />
<br />
بعد گفت: - برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گُل خودت تو عالم تَک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من بهعنوان هدیه رازی را بهات خواهم گفت.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو بار دیگر بهتماشای گلها رفت و بهآنها گفت: - شما سرِ سوزنی بهگُل من نمیمانید و هنوز چیزی نیستند. نه کسی شما را اهلی کرده، نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود. روباهی بود مثل صد هزار تا روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه عالم تَک است.<br />
<br />
گلها حسابی از رو رفتند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو دوباره درآمد که: - خوشگلید، امّا خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی میبیند مثل شما. امّا او بهتنهائی از همهٔ شما بیشتر میارزد، چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که باتجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که جانورهایش را کشتهام (جز دوسه تائی که شبپَره بشوند)، چون فقط اوست که پای گلهگذاریها یا خودنمائیها وحتی گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهایش نشستهام. چون که او گل من است.<br />
<br />
و برگشت پیش روباه.<br />
<br />
گفت: - خدانگهدار!<br />
<br />
روباه گفت: - خدانگهدار!... و امّا رازی که گفتم. خیلی ساده است: جز با دل، هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سر نمیبیند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - نهاد و گوهر را چشم سر نمیبیند.<br />
<br />
- ارزش گل تو بهعمری است که بهپاش صرف کردهای.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - ... عمری است که بهپاش صرف کردهام.<br />
<br />
روباه گفت: - انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند، امّا تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت بهآنی که اهل کردی مسؤولی. تو مسؤول گُلتی...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - من مسؤول گُلَمم...<br />
<br />
== ۲۲ ==<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - سلام.<br />
<br />
سوزنبان گفت: - سلام.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - تو چه کار میکنی این جا؟<br />
<br />
سوزنبان گفت: - مسافرها را بهدستههای هزارتائی تقسیم میکنم و قطارهائی را که میبَردشان، گاهی بهسمت راست میفرستم گاهی بهسمت چپ.<br />
<br />
و همان دَم، سریعالسیری با چراغهای روشن و غرشی رعدوار اتاقک سوزنبانی را بهلرزه انداخت.<br />
<br />
- عجب عجلهئی دارند! پیِ چی میروند؟<br />
<br />
سوزنبان گفت: - از خودِ آتشکارِ لوکوموتیف هم بپرسی، نمیداند!<br />
<br />
سریعالسیّر دیگری با چراغهای روشن غرید و در جهت مخالف گذشت.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو پرسید: - برگشتند که؟<br />
<br />
سوزنبان گفت: - اینها اولیها نیستند. آنها رفتند، اینها برمیگردند.<br />
<br />
- آن جائی را که بودند خوش نداشتند؟<br />
<br />
سوزنبان گفت: - آدمیزاد هیچ وقت جائی را که هست خوش ندارد. و رعد سریعالسیر نورانی ثالثی غرید.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو پرسید: - اینها دارند مسافرهای اولی را دنبال میکنند؟<br />
<br />
سوزنبان گفت: - اینها هیچ چیز را دنبال نمیکنند. آن تو، یا خوابشان میبرد یا دهن درّه میکنند. فقط بچههاند که دماغشان را بهشیشهها فشار میدهند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند. بچههاند که کلّی وقت صرف یک عروسک پارچهئی میکنند و عروسک برایشان کلّی اهمیت بههم میرساند و اگر یکی آن را ازشان کِش برود میزنند زیر گریه...<br />
<br />
سوزنبان گفت: - بخت یارِ بچههاست.<br />
<br />
== ۲۳ ==<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - سلام!<br />
<br />
تاجر گفت: - سلام.<br />
<br />
این بابا، تاجرِ حَبهای تکمیل شدهئی بود که رفع تشنگی میکند. هفتهئی یک حَب میاندازند بالا و دیگر تشنگی بیتشنگی.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو پرسید: - اینها را میفروشی که چی؟<br />
<br />
تاجر گفت: - باعث صرفهجوئیِ کلّی وقت است. کارشناسهای خبره نشستهاند دقیقاً حساب کردهاند: درست هفتهئی پنجاه و سه دقیقه وقت صرفهجوئی میشود.<br />
<br />
- خُب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه میکنند؟<br />
<br />
- هر چی دلشان خواست...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقیقه وقت اضافی داشتم، خوش خوشک بهطرف چشمهئی میرفتم...»<br />
<br />
== ۲۴ ==<br />
<br />
روز هشتمِ خرابی هواپیمای من در کویر بود که، در حال نوشیدن آخرین چکهٔ ذخیرهٔ آبم بهقضیهٔ آن تاجر گوش داده بودم. بهشاهزاده کوچولو گفتم:<br />
<br />
- خاطرات تو راستی راستی زیباند، امّا من هنوز از پس تعمیر هواپیمایم برنیامدهام، یک چکّه آب هم ندارم، و راستی که من هم اگر میتوانستم خوش خوشک بهطرف چشمهئی بروم سعادتی احساس میکردم که نگو!<br />
<br />
در آمد که: - دوستم روباه...<br />
<br />
گفتم: - آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!<br />
<br />
- برای چی؟<br />
<br />
- برای این که تشنگی کارمان را میسازد.<br />
<br />
از استدلال من چیزی حالیش نشد و در جوابم گفت: - داشتن یک دوست، عالی است؛ حتی اگر آدم دَمِ مرگ باشد. من که از داشتنِ یک دوستِ روباه خیلی خوشحالم...<br />
<br />
بهخودم گفتم: او نمیتواند میزان خطر را تخمین بزند. آخر او هیچ وقت نه تشنهاش میشود نه گشنهاش. یک خُرده آفتاب بسش است...<br />
<br />
امّا او بهمن نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: - من هم تشنهام است... بگردیم یک چاه پیدا کنیم...<br />
<br />
از سرِ خستگی حرکتی کردم: این جوری، تو کویر بَرَهوت، رو هوا پیِ چاه گشتن احمقانه است. و با وجود این بهراه افتادیم.<br />
<br />
پس از ساعتها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستارهها یکی یکی در آمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آنها را خواب میدیدم. حرفهای شاهزاده کوچولو تو ذهنم میرقصید.<br />
<br />
ازش پرسیدم: - پس تو هم تشنهات است، ها؟<br />
<br />
امّا او بهسؤال من جواب نداد، فقط در نهایت سادگی گفت: -بعید نیست که آب برای دل هم خوب باشد...<br />
<br />
از حرفش چیزی دستگیرم نشد، امّا ساکت ماندم. میدانستم که از او حرف نباید کشید.<br />
<br />
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت: - قشنگیِ ستارهها برای خاطر گُلی است که ما نمیبینیمش...<br />
<br />
گفتم: «همین طور است» و بدون حرف، در مهتاب غرق تماشای چین و شکنهای شن شدم.<br />
<br />
باز گفت: - کویر زیباست.<br />
<br />
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بودهام. آدم بالای تودهئی شن لغزان مینشیند. هیچی نمیبیند و هیچی نمیشنود، امّا با وجود این، چیزی در سکوت برق برق میزند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جائی یک چاه قایم کرده...<br />
<br />
از این که ناگهان بهراز آن درخشش اسرار آمیز شن پی بردم حیرت زده شدم. در دوران بچگّیم در خانهٔ کهنهسازی مینشستیم که معروف بود در آن گنجی زیر خاک کردهاند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد، و شاید حتی اصلأ کسی دنبالش هم نگشت، امّا همهٔ اهل خانه را تَردماغ میکرد. خانهٔ ما ته دلش رازی پنهان کرده بود...<br />
<br />
بهشاهزاده کوچولو گفتم: - آره. چه خانه باشد چه ستارهها چه کویر، چیزی که اسباب زیبائی آن میشود نامرئی است!<br />
<br />
گفت: - خوشحالم که با روباه من توافق داری.<br />
<br />
چون شاهزاده کوچولو داشت خوابش میبرد بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم میلرزید. انگار چیز شکستنیِ بسیار گرانبهائی را روی دست میبردم. حتی بهنظرم میآمد که در تمام عالم چیزی شکستنیتر از آن بههم نمیرسد. در روشنی مهتاب بهآن پیشانی رنگ پریده، آن چشمهای بسته، آن طرّههای مو که باد میجنباند نگاه میکردم و در دل میگفتم: «آنچه میبینم صورت ظاهری بیشتر نیست. چیزیش را که مهمتر است بهچشم نمیشود دید...»<br />
<br />
باز، چون دهان نیمه بازش طرح کمرنگِ نیمه لبخندی را داشت، بهخودم گفتم: «در این شاهزاده کوچولوئی که خوابیده، آنچه مرا بهاین شدت متأثر میکند وفاداری اوست نسبت بهیک گل. این تصویر گل سرخی است که مثل شعلهٔ چراغی، حتی در خوابِ ناز هم که هست در وجودش میدرخشد...» و آن وقت او را باز هم شکنندهتر دیدم. باید خیلی مواظب چراغها باشیم: یک وزش باد هم ممکن است خاموششان کند. و همان طور در حال راه رفتن بود که، دمدمهٔ سحر، چاه را پیدا کردم.<br />
<br />
== ۲۵ ==<br />
<br />
شاهزاده کوچولو در آمد که: - آدمها میچپند تو قطارهای سریعالسیر، امّا دیگر نمیدانند دنبال چی میگردند. آن وقت دست بهکار میشوند و دور خودشان چرخک میزنند...<br />
<br />
و بعد گفت: - این هم کار نشد...<br />
<br />
چاهی که بهاش رسیده بودیم هیچ بهچاههای کویری نمیمانست. چاه کویری یک چالهٔ ساده است وسط شنها. این یکی بهچاههای واحهئی میمانست. اما آن دور و بَر واحهئی نبود، و من فکر کردم که دارم خواب میبینم.<br />
<br />
بهشاهزاده کوچولو گفتم: - عجیب است: قرقره و سطل و طناب، همه چیز رو بهراه است.<br />
<br />
خندید، طناب را گرفت و قرقره را بهکارانداخت. و قرقره مثل بادنمای کهنهئی که تا مدتها پس از خوابیدن باد مینالد بهناله در آمد.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - میشنوی؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار میکنیم و او آواز میخواند...<br />
<br />
دلم نمیخواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: - بِدِهش بهمن. برای تو زیادی سنگین است. <br />
<br />
سطل را آرام تا طوقهٔ چاه آوردم بالا و آن جا کاملاً در تعادل نگهش داشتم. آواز قرقره را همانطور تو گوشم داشتم و در آب که هنوز میلرزید لرزش خورشید را دیدم.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - بده بنوشم. من تشنهٔ این آبم.<br />
<br />
و من توانستم بفهمم پیِ چه چیز میگشته!<br />
<br />
سطل را تا لبهایش بالا بردم. با چشمهای بسته نوشید. آبی بود بهشیرینی عیدی. این آب بهکلّی چیزی بود سوای هرگونه خوردنی. زائیدهٔ راه رفتن زیر ستارهها و سرودِ قرقره و تقلای بازوهای من بود. مثل یک چشم روشنی، برای دلْ خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت نوئل و موسیقی نماز نیمه شب و لطف لبخندهها،بههمین شکل بههدیهٔ نوئلی که بم میدادند آن همه جلوه میبخشید.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - انسانهای سیّارهٔ تو برمیدارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان میکارند، و آن یکی را که پِیَش میگردند آن میان پیدا نمیکنند...<br />
<br />
گفتم: - پیدایش نمیکنند.<br />
<br />
- با وجود این، چیزی که پِیَش میگردند ممکن است فقط تو یک گُل یا تو یک خُرده آب پیدا بشود...<br />
<br />
جواب دادم: - گفت و گو ندارد.<br />
<br />
و باز شاهزاده کوچولو گفت: - گیرم چشمِ سر کور است، باید با دل جستجو کرد.<br />
<br />
من هم سیراب شده بودم. راحت نفس میکشیدم. وقتی آفتاب درمیآید شن رنگ عسل است. من هم از این رنگ عسلی لذت میبردم. چرا میبایست در زحمت باشم...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: - قولت قول باشدها!<br />
<br />
- کدام قول؟<br />
<br />
- یادت است... یک پوزهبند برای بَرّهام... آخر من مسؤول گُلَمم!<br />
<br />
طرحهای اولیهام را از جیب در آوردم. شاهزاده کوچولو آنها را نگاه کرد و خندان خندان گفت: - بائوبابهات یک خورده بهکَلَم رفتهاند.<br />
<br />
ای وای! مرا بگو که آن همه بهبائوبابهام مینازیدم.<br />
<br />
- روباهت... گوشهاش... بیشتر بهشاخ میماند... زیادی درازند! <br />
<br />
و باز زد زیر خنده.<br />
<br />
- آقا کوچولو، داری بیانصافی میکنی. من جز بوآهای بسته و بوآهای باز چیزی بلد نبودم بکشم که.<br />
<br />
گفت: - خُب، مهم نیست، بچهها سرشان تو حساب است.<br />
<br />
بامداد یک پوزهبند کشیدم دادم بهاش، و با دل فشرده گفتم: - تو خیالاتی بهسر داری که من از شان بیخبرم...<br />
<br />
امّا او جواب مرا نداد. بم گفت: - میدانی؟ آمدن من بهزمین، فردا سرِ سالش است.<br />
<br />
بعد، پس از لحظهئی سکوت، دوباره گفت: - همین نزدیکی آمدم پائین.<br />
<br />
و سرخ شد.<br />
<br />
و من از نو، بیاین که بدانم چرا، غم عجیبی در دلم احساس کردم. با وجود این سؤالی بهذهنم رسید: - پس هشت روز پیش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار میل دورتر از هر آبادی، وسط کویر میگشتی و بهمن برخوردی، اتفاقی نبود. داشتی برمیگشتی بههمان جائی که پائین آمدی؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو دوباره سرخ شد و من با دودلی بهدنبال حرفم گفتم: <br />
<br />
- شاید هم بهخاطر همین سالگردش؟...<br />
<br />
دوباره شاهزاده کوچولو سرخ شد. او هیچ وقت بهسؤالهائی که ازش میشد جواب نمیداد، امّا وقتی کسی سرخ میشود معنیش این است که «بله»، مگر نه؟<br />
<br />
بهاش گفتم: - آخ، من ترسم برداشته...<br />
<br />
امّا او بم جواب داد:<br />
<br />
- دیگر تو باید بروی بهکارت برسی. باید بروی سراغ ماشینت. من همین جا منتظرت میشوم. فردا عصر برگرد...<br />
<br />
منتها من خاطر جمع نبودم. بهیاد روباه افتادم. اگر آدم گذاشت اهلیش کنند، بفهمی نفهمی خودش را بهاین خطر انداخته که کارش بهگریه کردن بکشد.<br />
<br />
== ۲۶ ==<br />
<br />
کنار چاه، دیوار سنگی مخروبهئی بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور شاهزاده کوچولویم را دیدم آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده است، و شنیدم که میگوید:<br />
<br />
- پس یادت نمیآید؟ دقیقأ در این نقطه نبود ها!<br />
<br />
لابد صدای دیگری بهاش جوابی داد، چون که شاهزاده کوچولو در ردّ ِ حرفش گفت:<br />
<br />
- چرا! چرا! روزش که درست همین امروز است، گیرم محلّش این جا نیست...<br />
<br />
راهم را بهطرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی بهچشمم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم. امّا شاهزاده کوچولو باز در جواب سؤالی درآمد که:<br />
<br />
- ... آره، معلوم است. خودت خواهی دید که ردّ پاهایم روی شن از کجا شروع میشود. همان جا منتظرم باش، شب که شد میآیم.<br />
<br />
بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی نمیدیدم. پس از اندک سکوتی باز شاهزاده کوچولو گفت: - زهرت خوب هست؟ مطمئنی که درد و زجرم را زیاد طول نمیدهی؟<br />
<br />
با دل فشرده از راه ماندم امّا هنوز از موضوع سر درنیاورده بودم.<br />
<br />
گفت: - خُب، حالا دیگر برو. دِ برو میخواهم بیایم پائین!<br />
<br />
آن وقت من نگاهم را بهپائین، بهپای دیوار انداختم و از جا جستم! یکی از آن مارهای زردی که در سی ثانیه کَلکِ آدم را میکنند بهطرف شاهزاده کوچولو قد راست کرده بود. من همانطور که بهدنبال تپانچه جیبم را میگشتم پا بهدو گذاشتم، امّا مار از سر صدای من، مثل فوارهئی که بنشیند، آرام بر شن جاری شد و بیآن که چندان عجلهئی از خود نشان دهد با صدای خفیف فلزی لای سنگها خزید.<br />
<br />
من درست بهموقع بهدیوار رسیدم و طفلکی شاهزاده کوچولو را که رنگش مثل برف پریده بود در هوا بهآغوش گرفتم.<br />
<br />
- این دیگر چه حکایتی است! حالا دیگر با مارها حرف میزنی! شال زردش را که مدام بهگردن داشت باز کردم. بهشقیقههایش آب زدم و جرعهئی بهاش نوشاندم. اما حالا دیگر اصلأ جرأت نمیکردم ازش چیزی بپرسم. با وقار بهمن نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرندهئی میزند که تیر خورده است و دارد میمیرد.<br />
<br />
گفت: - از این که کم و کسرِ لوازم ماشینت را پیدا کردی خوشحالم. حالا میتوانی برگردی خانهات...<br />
<br />
- تو از کجا فهمیدی؟<br />
<br />
درست همان دَم لب واکرده بودم که بش خبر بدهم علیرغم همهٔ نومیدیها در کارم موفق شدهام!<br />
<br />
بهسؤال من هیچ جوابی نداد امّا گفت: - من هم امروز برمیگردم بهخانهام...<br />
<br />
و بعد، غمزده در آمد که: - گیرم راه من خیلی دورتر است... خیلی سختتر است...<br />
<br />
حس میکردم اتفاق فوقالعادهئی دارد میافتد. گرفتمش تو بغلم. عینهو یک بچهٔ کوچولو. با وجود این بهنظرم میآمد که او دارد بهگردابی فرو میرود و برای نگه داشتنش از من کاری بر نمیآید...<br />
<br />
نگاه متینش در دور دستهای دور راه کشیده بود.<br />
<br />
گفت: -بَرّهات را دارم. آن جعبه را هم برای بَرّه دارم. پوزهبنده را هم دارم.<br />
<br />
و با دلِ گرفته لبخندی زد.<br />
<br />
مدت درازی صبر کردم. حس کردم کم کمک تنش دوباره دارد گرم میشود.<br />
<br />
- آقا کوچولوی، من وحشت کردی...<br />
<br />
- امشب خیلی خیلی بیشتر وحشت خواهم کرد.<br />
<br />
دوباره از احساس واقعهئی جبرانناپذیر یخ زدم. حتی این فکر که دیگر هیچ وقت غشغشِ خندهٔ او را نخواهم شنید برایم تحملناپذیر بود. خندهٔ او برای من بهچشمهئی در دل کویر میمانست.<br />
<br />
- کوچولوئک من، دلم میخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم.<br />
<br />
امّا بهام گفت: - امشب درست میشود یک سال و اخترکم درست بالای همان نقطهئی میرسد که پارسال بهزمین آمدم.<br />
<br />
- کوچولوئک، این قضیهٔ مار و میعاد و ستاره، یک خواب آشفته بیشتر نیست. مگر نه؟<br />
<br />
جوابی بهسؤال من نداد، امّا گفت: - چیزی که مهم است با چشم سر دیده نمیشود.<br />
<br />
-مسلَم است.<br />
<br />
- در مورد گل هم همین طور است. اگر گلی را که در یک ستارهٔ دیگر است دوست داشته باشی، شب، تماشای آسمان لطفی پیدا میکند. همهٔ ستارهها غرق گل میشوند.<br />
<br />
- مسلم است...<br />
<br />
- در مورد آب هم همین طور است. آبی که تو بهمن دادی، بهخاطر قرقره و ریسمان درست بهیک موسیقی میمانست... یادت که هست... چه خوب بود.<br />
<br />
- مسلم است.<br />
<br />
- شب بهشب ستارهها را نگاه میکنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. امّا چه بهتر! آن هم برای تو میشود یکی از ستارهها، و آن وقت تو دوست میداری که همهٔ ستارهها را تماشا کنی... همهشان دوستهای تو میشوند... راستی میخواهم هدیهئی بِت بدهم...<br />
<br />
و دوباره خندید.<br />
<br />
- آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشق شنیدن این خندهام!<br />
<br />
- هدیهٔ من هم درست همین است... درست مثل موردِ آب.<br />
<br />
- چی میخواهی بگوئی؟<br />
<br />
- مَردم ستارههائی دارند که یکجور نیستند. برای بعضیها که بهسفر میروند، ستارهها راهنما هستند. برای بعضی دیگر فقط یک مشت روشنائیِ سوسو زنند. برای بعضیها که اهل دانشند هر ستاره معمائی است. برای آن تاجر پیشهٔ من، طلا بودند. امّا این ستارهها، همهشان زبان بهکام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی، ستارههائی خواهی داشت که دیارالبشری مثلش را ندارد.<br />
<br />
- چی میخواهی بگوئی؟<br />
<br />
- نه این که من تو یکی از ستارهها هستم؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟... خُب، هر شب که بهآسمان نگاه کنی برایت مثل این خواهد بود که همهٔ ستارهها میخندند. پس تو ستارههائی خواهی داشت که بلدند بخندند!<br />
<br />
و باز خندید<br />
<br />
- و خاطرت که تسلّا پیداکرد (بالاخره آدمیزاد یک جوری تسلّا پیدا میکند)از آشنائی با من خوشحال میشوی. دوست همیشگی من باقی میمانی و هوس میکنی با من بخندی، و پارهئی وقتها همین جوری، برای تفریح، پنجرهٔ اتاقت را وا میکنی... و دوستانت از این که میبینند تو بهآسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند. آن وقت تو بهشان میگوئی: «آره، ستارهها همیشه مرا بهخنده میاندازند!» و آنها هم یقینشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. میبینی چه کلک حسابی بهات زدهام...<br />
<br />
و باز زد زیر خنده<br />
<br />
- بهآن میماند که جای ستاره یک مشت زنگوله که بلدند بخندند بِت داده باشم...<br />
<br />
دوباره خندید و بعد حالتی جدّی بهخود گرفت:<br />
<br />
- میدانی؟... امشب تو نمیخواهد بیائی آنجا.<br />
<br />
- نه، من تنهات نمیگذارم.<br />
<br />
- ظاهر آدمی را پیدا میکنم که دارد درد میکشد... یک خُرده هم مثل آدمی میشوم که دارد جان میکند.روی هم رفته این جوریها است. نیا که این را نبینی. چه زحمتی است بیخود؟<br />
<br />
- تنهات نمیگذارم.<br />
<br />
اندوه زده بود.<br />
<br />
- این را بیشتر از بابت ماره میگویم که، نکند یکهو تو را هم بگزد. مارها خیلی خبیثند. حتی برای خنده هم ممکن است آدم را نیش بزنند.<br />
<br />
- تنهات نمیگذارم.<br />
<br />
منتها، یک چیز باعث خاطر جمعیش شد:<br />
<br />
- گرچه، بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند.<br />
<br />
شب، متوجه راه افتادنش نشدم. بیسر و صدا گریخت. وقتی خودم را بهاش رساندم با قبافهٔ مصمم و قدمهای محکم پیش میرفت. همین قدر گفت: - اُو، اینجائی؟<br />
<br />
و دستم را گرفت.<br />
<br />
امّا باز بیقرار شد و گفت: -اشتباه کردی. رنج میبری. گرچه حقیقت این نیست، امّا ظاهر یک مُرده را پیدا میکنم.<br />
<br />
من ساکت ماندم.<br />
<br />
- تو خودت درک میکنی این را. راه خیلی دور است. نمیتوانم این جسم را با خودم ببرم. خیلی سنگین است.<br />
<br />
من ساکت ماندم.<br />
<br />
- گیرم عین پوستِ کهنهئی میشود که دورش انداخته باشند. پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟<br />
<br />
من ساکت ماندم.<br />
<br />
کمی دلسرد شد امّا بازهم سعی کرد:<br />
<br />
- خیلی بامزّه میشود. نه؟ من هم بهستارهها نگاه میکنم. همهشان بهصورت چاههائی درمیآیند با قرقرههای زنگ زده. همهٔ ستارهها بِم آب میدهند بخورم...<br />
<br />
من ساکت ماندم.<br />
<br />
- خیلی بامزّه میشود. نه؟ تو صاحب هزار کُرور زنگوله میشوی، من صاحب هزار کرور فوّاره...<br />
<br />
او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه میکرد...<br />
<br />
- خُب، همین جاست. بگذار چند قدم خودم تنها بروم.<br />
<br />
و گرفت نشست، چرا که میترسید.<br />
<br />
- میدانی؟... گُلم را میگویم... آخر من مسؤولشم. تازه، چه قدر هم ضعیف است و چه قدر هم ساده و بیشیله پیله. برای آن که جلو همهٔ عالم از خودش دفاع کند همهاش چی دارد؟ چهارتا خارِ پِرپِرک!<br />
<br />
من هم گرفتم نشستم. دیگر نمیتوانستم سرپا بند بشوم.<br />
<br />
گفت: - همین... همهاش همین و بس...<br />
<br />
بازهم کمی دودلی نشان داد، امّا بالاخره پاشد و قدمی بهجلو رفت. من قادر بهحرکت نبودم.<br />
<br />
کنار قوزک پایش جرقهٔ زردی جَست و... فقط همین! - یک دم بیحرکت ماند. فریادی نزد. مثل درختی که بیفتد، آرام آرام بهزمین افتاد، که با وجود شن، آن هم صدائی ایجاد نکرد.<br />
<br />
== ۲۷ ==<br />
<br />
شش سال گذشته است و من هنوز در باب این قضیه جائی لب تر نکردهام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده میدیدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم امّا بهآنها میگفتم اثر خستگی است.<br />
<br />
حالا کمی تسلای خاطر پیدا کردهام. یعنی نه کاملأ... امّا این را خوب میدانم که او بهاخترکش برگشته است؛ چون، آفتاب که زد، پیکرش را پیدا نکردم. پیکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد... و شبها دوست دارم بهستارهها گوش بدهم. عینهو هزار کُرور زنگولهاند.<br />
<br />
امّا موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت بهپوزهبندی که برای شاهزاده کوچولو کشیدم قیش چرمی اضافه کردم و او ممکن نیست بتواند آن را بهپوزهٔ برّه ببندد. این است که از خودم میپرسم: «یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ ای بسا برّه گُل را چریده باشد...»<br />
<br />
گاه بهخودم میگویم: «حتمأ نه. شاهزاده کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشهئی میگذارد و مراقب برّهاش هم هست...» - آن وقت است که شاد میشوم و ستارهها همه بهشیرینی میخندند.<br />
<br />
گاه بهخودم میگویم: «همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد! آمدیم و یک شب حباب شیشهئی یادش رفت، یا بَرّه شبْ نصفِ شبی بیسر و صدا از جعبه بیرون آمد...» - آن وقت است که زنگولهها همه تبدیل بهاشک میشوند!...<br />
<br />
یک راز بسیار بسیار بزرگ این جا هست. برای شما هم که شاهزاده کوچولو را دوست دارید، مثل من، هیچ چیزِ عالم مهمتر از دانستن این نیست که در فلان نقطهئی که نمیدانیم، فلان برّهئی که نمیشناسیم، گل سرخی را چریده با نچریده...<br />
<br />
خُب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَره گل را چریده یا نچریده؟» - و آن وقت با چشمهای خودتان تفاوتش را ببینید...<br />
<br />
و محال است که آدمْ بزرگها روحشان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!<br />
<br />
== ==<br />
{{کوچک}}<br />
در نظر من، این، زیباترین و حزن انگیزترین منظرهٔ عالم است. این همان منظرهٔ دو صفحه پیش است، گیرم آن را دوباره کشیدهام که بهتر نشانتان بدهم. ظهور شاهزاده کوچولو بر زمین، در این جا بود؛ و بعد، در همین جا بود که ناپدید شد. آن قدر بهدقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید اگر روزی در آفریقا بهکویر صحرا سفر کردید حتمأ آن را خواهید شناخت. و اگر پا داد و گذارتان بهآنجا افتاد بهالتماس ازتان میخواهم که عجله بهخرج ندهید و، درست زیر ستاره، چند لحظه توقف کنید. آن وقت اگر بچهئی بهطرفتان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلائی بود، اگر وقتی ازش سؤالی شد جوابی نداد، لابد حدس میزنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم: بیدرنگ بردارید بهمن بنویسید که او برگشته.<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۴]]<br />
[[رده:قصه]]<br />
[[رده:احمد شاملو]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
<br />
<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%B4%D8%A7%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87_%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%88%D9%84%D9%88_%DB%B1&diff=31668شاهزاده کوچولو ۱2012-05-27T11:20:17Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:23-020.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۰]]<br />
[[Image:23-021.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۱]]<br />
[[Image:23-022.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۲]]<br />
[[Image:23-023.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۳]]<br />
[[Image:23-024.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۴]]<br />
[[Image:23-025.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۵]]<br />
[[Image:23-026.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۶]]<br />
[[Image:23-027.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۷]]<br />
[[Image:23-028.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۸]]<br />
[[Image:23-029.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۲۹]]<br />
[[Image:23-030.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۰]]<br />
[[Image:23-031.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۱]]<br />
[[Image:23-032.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۲]]<br />
[[Image:23-033.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۳]]<br />
[[Image:23-034.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۴]]<br />
[[Image:23-035.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۵]]<br />
[[Image:23-036.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۶]]<br />
[[Image:23-037.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۷]]<br />
[[Image:23-038.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۸]]<br />
[[Image:23-039.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۳۹]]<br />
[[Image:23-040.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۰]]<br />
[[Image:23-041.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۱]]<br />
[[Image:23-042.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۲]]<br />
[[Image:23-043.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۳]]<br />
[[Image:23-044.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۴]]<br />
[[Image:23-045.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۵]]<br />
[[Image:23-046.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۶]]<br />
[[Image:23-047.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۷]]<br />
[[Image:23-048.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۸]]<br />
[[Image:23-049.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۴۹]]<br />
[[Image:23-050.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۰]]<br />
[[Image:23-051.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۱]]<br />
[[Image:23-052.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۲]]<br />
[[Image:23-053.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۳]]<br />
[[Image:23-054.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۴]]<br />
[[Image:23-055.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۵]]<br />
[[Image:23-056.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۶]]<br />
[[Image:23-057.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۷]]<br />
[[Image:23-058.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۸]]<br />
[[Image:23-059.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۵۹]]<br />
[[Image:23-060.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۰]]<br />
[[Image:23-061.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۱]]<br />
[[Image:23-062.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۲]]<br />
[[Image:23-063.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۳]]<br />
[[Image:23-064.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۶۴]]<br />
<br />
<br />
<br />
<big>'''آنتوان دو سن تگزو پهری'''</big><br />
<br />
<big>'''احمد شاملو'''</big><br />
<br />
<br />
<br />
'''بهلئون ورت''' Leon Werth<br />
<br />
<br />
از بچهها عذر میخواهم که این کتاب را بهیکی از بزرگترها هدیه کردهام. برای این کار یک عذر حسابی دارم: این «بزرگتر» بهترین دوستی است که تو دنیا دارم. یک عذر دیگرم هم این که این «بزرگتر» همه چیز را میتواند بفهمد حتی کتابهائی را که برای بچهها نوشته باشند. عذر سوم این است که این «بزرگتر» تو فرانسه زندگی میکند و آنجا گشنگی و تشنگی میکشد و سخت محتاج دلجوئی است. اگر همهٔ این عذرها کافی نباشد، اجازه میخواهم این کتاب را تقدیم آن بچهئی کنم که این آدم بزرگ یک روزی بوده. آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچهئی بوده. (گیرم کمتر کسی از میان آنها این را بهیاد میآورد.) پس من هم اهدانامچهام را بهاین شکل تصحیح میکنم:<br />
<br />
:::::::::::'''بهلئون ورت'''<br />
<br />
::::::::موقعی که پسربچه بود <br />
<br />
<br />
<br />
==۱==<br />
<br />
یک بار تو شش سالگیم تو کتابی بهاسم '''قصههای واقعی''' - که دربارهٔ '''جنگل بکر''' نوشته شده بود - تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را میبلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود:<br />
<br />
<br />
تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت میدهند. بیاین که بجوندش. بعد، دیگر نمیتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگیرند میخوابند.»<br />
<br />
این را که خواندم، راجع بهچیزهائی که تو جنگل اتفاق میافتد کلّی فکر کردم و، دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار در آرم. یعنی نقاشی شمارهٔ یکَم را که این جوری بود:<br />
<br />
<br />
شاهکارم را نشان بزرگترها دادم و پرسیدم از دیدنش ترسِ تان برمیدارد؟<br />
<br />
جوابم دادند: - چرا کلاه باید آدم را بترساند؟<br />
<br />
نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم.آخر همیشه باید بهآنها توضیحات داد. - نقاشی دومّم این جوری بود:<br />
<br />
<br />
بزرگترها بِمگفتند کشیدنِ مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیشتر جمعِ جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دورِ کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شمارهٔ یک و نقاشی شمارهٔ دواَم یخِ شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها، اگر بهخودشان باشد، هیچ وقت نمیتوانند از چیزی سر در آرند. برای بچهها هم خستهکننده است که همین جور مدام همه چیز را بهشان توضیح بدهند.<br />
<br />
ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگوئی نگوئی، تا حالا بههمه جای دنیا پرواز کردهام و راستی راستی جغرافی خیلی بِم خدمت کرده. میتوانستم بهیک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم در دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی بهدادش میرسد.<br />
<br />
از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پیش خیلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از خیلی نزدیک دیدهام. گیرم این موضوع باعث نشده نسبت بهآنها عقیدهٔ بهتری پیدا کنم. <br />
<br />
هر وقت یکیشان را گیر آوردهام که یک خرده روشنبین بهنظرم آمده، با نقاشی شمارهٔ یکَم که هنوز دارمش محکش زدهام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. امّا او هم طبق معمول در جوابم درآمده که: «این یک کلاه است.» - آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کردهام، نه از جنگلهای بکرِ دست نخورده، نه از ستارهها. خودم را تا حدِّ او آوردهام پائین و باش از بریج و گُلف و سیاست و انواعِ کراوات حرف زدهام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنائی بههم رسانده سخت خوشوقت شده.<br />
<br />
<br />
==۲==<br />
<br />
این جوری بود که روزگارم تو تنهائی میگذشت، بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم. تا این که شش سال پیش در کویرِ صحرا حادثهئی برایم اتفاق افتاد. یک چیز هواپیمایم شکسته بود، و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکّه و تنها دست بهکار شدم تا از پسِ چنان تعمیر مشکلی برآیم. مسألهٔ مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.<br />
<br />
شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی روی ماسهها بهروز آوردم. پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهئی که وسط اقیانوس بهتختهپارهئی چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلّهٔ آفتاب بهشنیدن صدای ظریف عجیبی از خواب پریدم.<br />
<br />
میگفت: - بیزحمت یک بَرّه برام بِکِش!<br />
<br />
- ها؟<br />
<br />
- یک برّه برام بکِش...<br />
<br />
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بِم زده. خوب که چشمهایم را مالیدم و نگاه کردم، آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخِ من بود. این بهترین شکلی است که بعدها توانستم از او در آرم. گیرم البته چیزی که من کشیدهام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ تو شش سالگی، بزرگترها از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگرفتم چیزی بکشم.<br />
<br />
با چشمهائی که از تعجب گرد شده بود بهاین تجلّی ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم. و این آدمیزاد کوچولوی من هم هیچ بهنظر نمیآمد که راه گم کرده یا از خستگی دَمِ مرگ است، یا از گشنگی دَمِ مرگ است، یا از تشنگی دَمِ مرگ است یا از وحشت دَمِ مرگ است. هیچ چیزش بهبچهئی نمیبُرد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.<br />
<br />
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:<br />
<br />
- آخه... تو این جا چه میکنی؟<br />
<br />
و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدّی، دوباره درآمد که:<br />
<br />
- بیزحمت... یک بّره بَرا من بکش.<br />
<br />
آدم وقتی تحت تأثیر شدید رازی قرار گرفت جرأت نافرمانی نمیکند. گرچه در آن نقطهٔ هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بیمعنی جلوه کرد، باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم، امّا تازه یادم آمد که آنچه من آموختهام بیشتر، جغرافیا و تاریخ و حساب و دستورزبان است، و با کجخُلقی مختصری بهآن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم. بِم جواب داد: - عیب ندارد. یک بَرّه برام بکِش.<br />
<br />
از آن جائی که هیچ وقت تو عمرم برّه نکشیده بودم یکی از آن دو تا نقاشیئی را که بلد بودم برایش کشیدم. آن بوآی بسته را. و چه هاج و واجی شدم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که:<br />
<br />
- نه! نه! فیلِ تو شکم یک بوآ نمیخواهم. بوآ خیلی خطرناک است، فیل سخت جا تنگ کن. خانهٔ من خیلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک برّه بکِش.<br />
<br />
خُب، کشیدم.<br />
<br />
با دقت نگاهش کرد و گفت:<br />
<br />
- نه! این که همین حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکِش.<br />
<br />
کشیدم.<br />
<br />
لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:<br />
<br />
- خودت که میبینی... این برّه نیست، قوچ است. شاخ دارد نه...<br />
<br />
باز نقاشی را عوض کردم. آن را هم مثل قبلیها رد کرد:<br />
<br />
- این یکی خیلی پیر است... من یک برّه میخواهم که مدتها عمر کند...<br />
<br />
باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم، از روی بیحوصلگی جعبهئی کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:<br />
<br />
- این یک جعبه است. برّهئی که میخواهی این تو است.<br />
<br />
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش از هم باز شد و گفت:<br />
<br />
- آها... این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این برّه خیلی علف بخواهد؟<br />
<br />
- چطور مگر؟<br />
<br />
- آخر جای من خیلی تنگ است...<br />
<br />
- هر چه باشد حتماً بَسش است. برّهئی که بِت دادهام خیلی کوچولوست.<br />
<br />
- آن قدرها هم کوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده...<br />
<br />
و این جوری بود که من با شاهزاده کوچولو آشنا شدم.<br />
<br />
<br />
==۳==<br />
<br />
خیلی طول کشید تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شاهزاده کوچولو که مدام مرا سئوالپیچ میکرد، خودش انگار هیچ وقت سئوالهای مرا نمیشنید. فقط چیزهائی که جسته گریخته از دهنش میپرید کمکم همه چیز را بهمن آشکار کرد. مثلاً اول بار که هواپیمای مرا دید ازم پرسید: <br />
<br />
- این چیز چی چیه؟<br />
<br />
- این «چیز» نیست. این پرواز میکند، هواپیماست. هواپیمای من است.<br />
<br />
و از این که بهاش میفهماندم من کسیَم که پرواز میکنم بهخودم میبالیدم.<br />
<br />
حیرت شده گفت:<br />
<br />
- چی؟ تو از آسمان افتادهای؟<br />
<br />
با فروتنی گفتم:<br />
<br />
- آره.<br />
<br />
- اوه، این دیگر خیلی عجیب است!<br />
<br />
و چنان قهقههٔ ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در بُرد. راستش، من دلم میخواهد دیگران گرفتاریهایم را جدی بگیرند.<br />
<br />
- خندههایش را که کرد، گفت: خب. پس تو هم از آسمان میآئی! اهل کدام سیارهئی؟...<br />
<br />
بفهمی نفهمی، نور مبهمی بهمعمای حضورش تابید. یکهو پرسیدم:<br />
<br />
- تو از یک سیارهٔ دیگر آمدهای؟<br />
<br />
امّا جوابم را نداد. تو نخ هواپیما رفته بود و آرامآرام سر تکان میداد.<br />
<br />
گفت: - هر چه باشد، با این، نباید از جای خیلی دوری آمده باشی...<br />
<br />
مدت درازی تو خیال فرو رفت و بعد، برّهاش را از جیب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.<br />
<br />
فکر میکنید از این نیمچه اعترافِ «سیارهٔ دیگرِ» او چه هیجانی بهمن دست داد؟ زیر پایش نشستم که حرفهای بیشتری از زبانش بکشم:<br />
<br />
- تو از کجا میآئی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برّهٔ مرا میخواهی ببری کجا؟<br />
<br />
مدتی در سکوت بهفکر فرو رفت و بعد در جوابم گفت:<br />
<br />
- جعبهئی که بم دادهای حُسنش در این است که شبها میتواند خانهاش بشود.<br />
<br />
- معلوم است... امّا اگر بچهٔ خوبی باشی یک ریسمان هم بِت میدهم که روزها ببندیش. با یک میخ طویله...<br />
<br />
انگار از پیشنهاد من جا خورد، چون که گفت:<br />
<br />
- ببندمش؟ چه فکرهائی!<br />
<br />
- آخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود.<br />
<br />
دوست کوچولوی من دوباره غشغشِ خنده را سر داد:<br />
<br />
- مگر کجا میتواند برود؟<br />
<br />
- خدا میداند. راستِ شکمش را میگیرد و میرود...<br />
<br />
- بگذار برود... اوه، خانهٔ من آن قدر کوچک است!<br />
<br />
و شاید با اندکی اندوه، در آمد که:<br />
<br />
- یک راست هم که بگیرد برود جای دوری نمیرود...<br />
<br />
<br />
==۴==<br />
<br />
بهاین ترتیب از یک موضوع خیلی مهم دیگر هم سر در آوردم: این که سیارهٔ او قدری از یک خانهٔ معمولی بزرگتر بود. این نکته آن قدرها به حیرتم نینداخت. میدانستم گذشته از سیارههای بزرگی مثل زمین و کیوان و تیر و ناهید که هر کدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سیارهٔ دیگر هم هستند که بعضیشان از بس کوچکند با دوربین نجومی هم بههزار زحمت دیده میشوند و هرگاه اخترشناسی یکی شان را کشف کند، بهجای اسم، شمارهئی بهاش میدهد. مثلاً اسمش را میگذارد «اخترک ۳۲۵۱».<br />
<br />
دلایل قاطعی دارم که ثابت میکند شاهزاده کوچولو از اخترک ب ۶۱۲ آمده بود. این اخترک را فقط یک بار بهسال ۱۹۰۹ یک اخترشناس تُرک توانسته است ببیند که در یک کنگرهٔ بینالمللی نجوم هم با کشفش هیاهوی زیادی بهراه انداخت اما برای خاطر لباسی که تنش بود هیچ کس حرفش را باور نکرد. آدم بزرگها این جورند!<br />
<br />
بخت اخترکِ ب ۶۱۲ زد و، تُرکِ مستبدّی ملتش را بهزور مجازات اعدام وادار بهپوشیدن لباس اروپائیها کرد. اخترشناس بهسال ۱۹۲۰ دوباره، و این بار سر و وضع آراسته، برای کشفش ارائهٔ دلیل کرد و این بار همه جانب او را گرفتند.<br />
<br />
بهخاطر آدم بزرگهاست که این جزئیات را در بابِ اخترکِ ب ۶۱۲ برایتان نقل میکنم یا شمارهاش را میگویم. چون که آنها عاشق عدد و رقمند. وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنید، هیچ وقت ازتان دربارهٔ چیزهای اساسی سؤال نمیکنند که هیچ وقت نمیپرسند: «آهنگ صداش چه طور است؟ چه بازیهائی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟» - میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چه قدر حقوق میگیرد؟» و تازه بعد از این سؤالها است که خیال میکنند طرف را شناختهاند.<br />
<br />
اگر بهآدم بزرگها بگوئید یک خانهٔ قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلوِ پنجرههاش غرق گل شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود، محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت یک خانهٔ صدهزار تومنی دیدم، تا صداشان بلند شود که: وای، چه قشنگ!<br />
<br />
یا مثلاً اگر بهشان بگوئید «دلیل وجود شاهزاده کوچولو این که: تو دل برو بود، میخندید، و دلش یک برّه میخواست و برّه خواستن، خودش بهترین دلیلِ وجود داشتنِ هر کسی است» شانه بالا میاندازند و باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگوئید: «سیارهئی که ازش آمده بود اخترک ب۶۱۲ است» بهکلّی مجاب میشوند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمیپرسند. این جوریَند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت بهآدم بزرگها گذشت داشته باشند.<br />
<br />
اما البته ماها که مفهوم حقیقیِ زندگی را درک میکنیم میخندیم بهریشِ هر چه عدد و رقم است! چیزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا را مثل قصهٔ پَریا نقل کنم. دلم میخواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شاهزادهٔ کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر، و بَرا خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت...» - آنهائی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کردهاند، واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند: خدا میداند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشیند. شش سالی میشود که دوستم با برّهاش رفته. این که این جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن یک دوست بسیار غمانگیز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگیرد. و باز بههمین دلیل است که رفتهام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام. در سن و سال من برای کسی که جز کشیدن یک بوآی باز و یک بوآی بسته هیچ کار دیگری نکرده - و تازه آن هم در شش سالگی - دوباره بهنقاشی رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی خودم را میکنم تا چیزهائی که میکِشم هرچه بیشتر شبیه باشد. گیرم بهموفقیت خودم چندان اطمینانی ندارم. یکیش شبیه از آب درمیآید یکیش نه. سرِ قدّ و قَوارهاش هم حرف است. یک جا زیادی بلند درش آوردهام یک جا زیادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نیستم. خُب، رو حدس و گمان پیش رفتهام؛ کاچی بهْ ز هیچی. و دست آخر، گفته باشم، که در بعض جزئیات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. امّا در این مورد، دیگر باید ببخشید. دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توضیحی نمیرفت. شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت. امّا از بختِ بد، دیدنِ برّهها از پشتِ جعبه از من برنمیآید. نکند من هم یک خرده بهآدم بزرگها رفتهام؟ - باید پیر شده باشم.<br />
<br />
<br />
==۵==<br />
<br />
هر روزی که میگذشت، از اخترک و از فکر عزیمت و از سفر و این حرفها چیز تازهئی دستگیرم میشد که همهاش معلول بازتابهای اتفاقی بود. از همین راه بود که روز سوم از ماجرای تلخ بائوبابها سر در آوردم.<br />
<br />
این بار هم برّه باعثش شد، چون شاهزاده کوپولو که انگار سخت دو دل مانده بود ناگهان ازم پرسید:<br />
<br />
- برّهها بُتّهها را هم میخورند دیگر، مگر نه؟<br />
<br />
- آره. همین جور است.<br />
<br />
- آخ! چه خوشحال شدم!<br />
<br />
نتوانستم بفهمم این موضوع که برّهها بوتهها را هم میخورند اهمیتش کجاست. اما شاهزاده کوچولو در آمد که:<br />
<br />
- پس لابد بائوبابها را هم میخورند دیگر؟<br />
<br />
من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است و از ساختمان یک معبد هم گندهتر، و اگر یک گَلّه فیل هم با خودش ببرد حتی بهنوک یک درخت بائوباب هم نمیرسند.<br />
<br />
از فکر یک گلّه فیل بهخنده افتاد و گفت: - باید چیدِشان روی هم.<br />
<br />
اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: - بائوباب هم از بُتّگی شروع میکند بهبزرگ شدن.<br />
<br />
-درست است. امّا نگفتی چرا دلت میخواهد برههایت نهالهای بائوباب را بخورند؟<br />
<br />
گفت: - دِ! معلوم است!<br />
<br />
و این را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من، برای این که بهتنهائی از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابی فکرم را بهکار بیندازم.<br />
<br />
راستش این که، در اخترک شاهزاده کوچولو هم، مثل سیّارات دیگر، هم گیاه خوب بههم میرسید هم گیاه بد. یعنی هم تخمِ خوبِ گیاههای خوب بههم میرسید، هم تخمِ بدِ گیاههای بد. اما تخم گیاهها نامرئیاند. آنها در حَرَمِ خاک بهخواب میروند تا آن که یکیشان هوس بیدار شدن بهسرش بزند. آن وقت کِش و قوسی میآید، و اول، با کمروئی، شاخکِ باریکِ خوشگل و بیآزاری بهطرف خورشید میدواند. اگر این شاخک، شاخکِ تربچهئیْ گل سرخیْ چیزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند. اما اگر گیاه بدی باشد آدم باید بهمجردی که دستش را خواند ریشه کَنش کند. باری، در سیارهٔ شاهزاده کوچولو گیاهِ تخمههای وحشتناکی بههم میرسید. یعنی تخم درخت بائوباب، که خاکِ سیاره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم، اگر دیر بهاش برسند، دیگر هیچ جور نمیشود حریفش شد: تمام سیاره را میگیرد و با ریشههای خود سوراخ سوراخش میکند. و اگر سیاره خیلی کوچولو باشد و بائوبابها خیلی زیاد باشند، پاک از هم متلاشیش میکنند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو بعدها یک روز به من گفت: «این، یک امرِ انضباطی است. صبح بهصبح، بعد از نظافتِ خود باید با دقت تمام بهنظافت اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که بهمجرّدِ تشخیص دادنِ بائوبابها از بُتّههای گل سرخ - که تا کوچولوئند عینِ همند - با دقت ریشهکنِ شان کند. کار کسلکنندهئی هست امّا هیچ مشکل نیست.»<br />
<br />
یک روز هم بم توصیه کرد سعی کنم هر جور شده یک تصویر حسابی از کار در آرم که بتواند قضیه را بهبچههای سیارهٔ من حالی کند. گفت: «اگر یک روز بروند سفر ممکن است بهدردشان بخورد. پارهئی وقتها پشت گوش انداختنِ کار ایرادی ندارد امّا اگر پای بائوباب در میان باشد گاو آدم میزاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبلْباشی ساکنش بود و برای کندنِ سه تا نهالِ بائوباب امروز و فردا کرد...».<br />
<br />
آن وقت من با استفاده از چیزهائی که او گفت شکل آن اخترک را کشیدم.<br />
<br />
هیچ دوست ندارم اندرزگوئی کنم. اما خطرِ بائوبابها آن قدر کم شناخته شده و سرِ راهِ کسی که در چنان اخترکی سرگردان بشود آن قدر خطر بهکمین نشسته، که این مرتبه را از رویّهٔ همیشگی خودم دست برمیدارم و میگویم: «بچهها! هوای بائوبابها را داشته باشید!»<br />
<br />
اگر من سرِ این نقاشی این همه بهخودم فشار آوردهام فقط برای آن بوده که دوستانم را بهخطری که از مدتها پیش بیخ گوششان بوده و مثل خود من ازش غافل بودهاند متوجه کنم. درسی که با این نقاشی دادهام بهزحمتش میارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسید: «پس چرا هیچ کدام از بقیهٔ نقاشیهای این کتاب هیبت تصویر بائوبابها را ندارد؟» - خُب، جوابش خیلی ساده است: من زورِ خودم را زدهام امّا نتوانستهام از کار درشان بیاورم. امّا عکس بائوبابها را که میکشیدم، احساس میکردم قضیه خیلی فوریّت دارد و بهاین خاطر شور بَرَم داشته بود.<br />
<br />
<br />
==۶==<br />
<br />
آخ، شاهزاده کوچولو! این جوری بود که من، کمکَمَک از زندگی محدود و دلگیر تو سر در آوردم. تا مدتها تنها سرگرمی تو تماشای زیبائی غروب آفتاب بوده. بهاین نکتهٔ تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ یعنی وقتی که بهمن گفتی:<br />
<br />
- من غروب کردن آفتاب را خیلی دوست دارم. برویم فرو رفتنِ آفتاب را تماشا کنیم...<br />
<br />
- هوم، حالاها باید صبر کنی...<br />
<br />
- صبر کنم که چی؟<br />
<br />
- صبر کنی که آفتاب غروب کند.<br />
<br />
اول سخت حیرت کردی. بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتی بهمن گفتی:<br />
<br />
- همهاش خیال میکنم تو اخترکِ خودَمم!<br />
<br />
- راستش، موقعی که در آمریکا ظهر باشد، همه میدانند در فرانسه تازه آفتاب دارد غروب میکند. کافی است آدم بتواند در یک دقیقه خودش را برساند بهفرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متأسفانه فرانسه کجا این جا کجا! اما در اخترک تو که بهآن کوچکی است، همین قدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی میتوانی هر قدر دلت خواست غروب را تماشا کنی.<br />
<br />
- یک روز چهل و سه بار غروب کردن آفتاب را تماشا کردم!<br />
<br />
و کمی بعد درآمدی که:<br />
<br />
- خودت که میدانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشایِ غروب لذت میبرد.<br />
<br />
- پس خدا میداند که آن روزِ چهل و سه غروبه چه قدر دلت گرفته بود.<br />
<br />
اما شاهزاده کوچولو جوابم را نداد.<br />
<br />
<br />
==۷==<br />
<br />
روز پنجم، باز سرِ گوسفند، از یک راز دیگرِ زندگیِ شاهزاده کوچولو سر در آوردم. مثل چیزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد، یکهو بیمقدمه از من پرسید:<br />
<br />
- گوسفندی که بُتّهها را بخورد، گُلها را هم میخورد؟<br />
<br />
- گوسفند، هر چه را که گیرش بیاید میخورد.<br />
<br />
- حتی گلهائی را که خار دارند؟<br />
<br />
- آره، حتی گلهائی را هم که خار دارند.<br />
<br />
- پس خارها فایدهشان چیست؟<br />
<br />
من چه میدانستم؟ یکی از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهرهٔ سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بومیبردم خرابیِ کار بهآن سادگیها هم که خیال میکردم نیست بُرجِ زهرمار شده بودم و ذخیرهٔ آبم هم که داشت ته میکشید بیشتر بهوحشتم میانداخت.<br />
<br />
- پس خارها فایدهشان چیست؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو وقتی سؤالی را میکشید وسط، دیگر بهاین مفتیها دست بردار نبود. مُهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:<br />
<br />
- خارها بهدرد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهٔ بدجنسی گلها هستند.<br />
<br />
- دِ!<br />
<br />
و پس از لحظهئی سکوت با یک جور کینه در آمد که:<br />
<br />
- حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بیشیله پیلهاند. سعی میکنند یک جوری دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند...<br />
<br />
لام تا کام بهاش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم: «اگر این مُهرهٔ لعنتی همین جور بخواهد لج کند با یک ضربهٔ چکش حسابش را میرسم.» اما شاهزاده کوچولو دوباره افکارم را بههم ریخت:<br />
<br />
- تو فکر میکنی گلها...<br />
<br />
- من باز همانجور بیتوجه گفتم:<br />
<br />
- ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتارِ هزار مسألهٔ مهمتر از آنم!<br />
<br />
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:<br />
<br />
- مسألهٔ مهم!<br />
<br />
مرا میدید که چکّش بهدست، با دست و بال سیاه، روی چیزی که خیلی هم زشت بهنظرش میآمد خم شدهام.<br />
<br />
- مثل آدم بزرگها حرف میزنی!<br />
<br />
از شنیدن این حرف خجل شدم، اما او همین جور بیرحمانه میگفت.<br />
<br />
- تو همه چیز را بههم میریزی... همه چیز را قاتی میکنی!<br />
<br />
حسابی از کوره در رفته بود. موهای طلائیِ طلائیش در باد میجنبید.<br />
<br />
- اخترکی را سراغ دارم که یک آقای سرخ رو توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده، هیچ وقت کسی را دوست نداشته، هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمّم! من یک آدم مهمّم!» این را بگوید و از غرور بهخودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!<br />
<br />
- یک چی؟<br />
<br />
- یک قارچ!<br />
<br />
حالا دیگر شاهزاده کوچولو رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده بود.<br />
<br />
- میلیونها سال است که گلها خار میسازند، و با وجود این میلیونها سال است که بَرّهها گلها را میخورند. آن وقت، پی بردن بهاین که پس چرا گلها برای ساختن خارهائی که هیچ وقت خدا بههیچ دردی نمیخورند این قدر بهخودشان زحمت میدهند هیچ مهم نیست؟ جنگ میان بَرّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخ روئهٔ شکم گنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهٔ دنیا تک است و جز تو اخترکِ خودم هیچ جای دیگر نیست، و ممکن است یک روز صبح، یک بَرّهٔ کوچولو، مفت و مسلّم، بیاین که بفهمد چه کار دارد میکند، بهیک ضرب، پاک از میان بِبرَدش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو میلیونها و میلیونها ستاره فقط یک دانه از آن هست، برای احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی بهآن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید:«گل من یک جائی میان ستارههاست». اما اگر بَرّه گل را بخورد، برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟<br />
<br />
دیگر نتوانست چیزی بگوید، و ناگهان هِقهِق کنان زد زیر گریه. حالا دیگر شب شده بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته بودم. دیگر چکّش و مُهره و تشنگی و مرگ بهنظرم مضحک میآمد. روی ستارهئی، روی سیّارهئی، روی سیارهٔ من، زمین، شاهزاده کوچولوئی بود که میبایست بهاش دلداری داد! بهآغوشش گرفتم و مثل گهواره تابش دادم. بهاش گفتم: «گلی که تو دوست داری در خطر نیست. خودم برای گوسفندت یک پوزهبند میکشم... خودم برای گُلت یک تجیر میکشم... خودم...» بیش از این نمیدانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمن و بیدست و پا حس میکردم. نمیدانستم چهطور خودم را باید بهاش برسانم یا بهاش بپیوندم... چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!<br />
<br />
<br />
==۸==<br />
<br />
راهِ شناخت این گل را خیلی زود پیدا کردم:<br />
<br />
تو اخترکِ شاهزاده کوچولو همیشه یک مشت گَلهای بسیار ساده درمیآمده. گلهائی مزیّن بهیک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمیگرفته و دست و پا گیرِ کسی نمیشده. صبحی سروکَلّهشان میان علفها پیدا میشده شب از میان میرفتهاند. اما این یکی، یک روز از دانهئی جوانه زده که خدا میداند از کجا آمده بود، و شاهزاده کوچولو با جان و دل از این شاخک نازکی که بههیچ کدام از شاخکهای دیگر نمیرفت مواظبت کرده بود. بعید نبود که این، نوع تازهئی از بائوباب باشد، اما بُتّه خیلی زود از رشد باز ماند و دست بهکارِ آوردن گل شد. شاهزاده کوچولو که موقع نیش زدن آن غنچهٔ بزرگ حاضر و ناظر بود بهدلش افتاد که چیز معجزهآسائی از آن بیرون میآید. اما گل، در پناه خوابگاهِ سبزش سرِ فرصت دست اندرکارِ خودآرائی بود تا هر چه زیباتر جلوه کند. رنگهایش را با وسواس تمام انتخاب میکرد. سرِ صبر لباس میپوشید و گلبرگها را یکی یکی بهخود میآراست. دلش نمیخواست مثل شقایقها با جامهٔ مچاله و پر چروک بیرون بیاید. نمیخواست جز در اوج درخشندگی زیبائیش رو نشان بدهد!...<br />
<br />
هوه، بله! عشوهگریْ تمام عیار بود! آرایشِ پر راز و رمزش روزها و روزها بهطول انجامید، تا آن که سرانجام، یک روز صبح، درست با بر آمدن آفتاب، نقاب از چهره برداشت. و با این که با آن همه دقت و ظرافت روی آرایش و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازهکشان گفت:<br />
<br />
- اوه، تازه همین حالا از خواب بیدار شدهام... عذر میخواهم که موهام این جور آشفته است...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خودداری کند:<br />
<br />
- وای، شما چه قدر زیبائید!<br />
<br />
گل بهنرمی گفت:<br />
<br />
- مگر نه؟ من و آفتاب تو یک لحظه بهدنیا آمدیم...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن قدرها هم اهل شکسته نفسی نیست، اما راستی که چقدر هیجانانگیز بود!<br />
<br />
- گمان کنم وقت خوردن ناشتایی است. بیزحمت برایم فکری بکنید.<br />
<br />
و شاهزاده کوچولو، مشوش و در هم، یک آبپاش آب خنک آورده بهگل داده بود.<br />
<br />
با این حساب، هنوز هیچی نشده، با آن خودپسندیش که بفهمی نفهمی از ضعفش آب میخورد دل او را شکسته بود. مثلاً یک روز که داشت راجع بهچهار تا خارش با شاهزاده کوچولو حرف میزد، یکهو در آمده بود که:<br />
<br />
- نکند ببرها با آن چنگالهای تیزشان سراغم بیایند!<br />
<br />
شاهزاده کوچولو ازش ایراد گرفته بود که:<br />
<br />
- تو اخترک من ببر بههم نمیرسد. تازه ببرها علفخوار نیستند که.<br />
<br />
گل بهنرمی جواب داد:<br />
<br />
- من علف نیستم که.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - عذر میخواهم... <br />
<br />
- من از ببرها هیچ ترسی ندارم، اما از جریان هوا وحشت میکنم. تو دستگاهتان تجیر بههم نمیرسد؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جریان هوا... این که برای یک گیاه تعریفی ندارد. چه قدر مرموز است این گل!»<br />
<br />
- شب، مرا زیر یک سرپوش بگذارید. این جا هوا خیلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جائی که پیش از این بودم...<br />
<br />
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا، هنوز بهشکل دانه بود. محال بود توانسته باشد دنیاهای دیگری را بشناسد. شرمسار از این که گذاشته بود سرِ بههم بافتنِ دروغی بهاین آشکاری مُچش گیر بیفتد، دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شاهزاده کوچولو را بهاش یادآور شود:<br />
<br />
- تجیر کو پس؟<br />
<br />
- داشتم میرفتم پِیَش، اما شما داشتید صحبت میکردید!<br />
<br />
و با وجود این زورکی بنا کرده بود بهسرفه کردن تا او احساس پشیمانی کند.<br />
<br />
بهاین ترتیب، شاهزاده کوچولو با همهٔ حسننیتی که از عشقش آب میخورد همان اولِ کار از او بدگمان شده بود. حرفهای بی سروتهِ او را جدّی گرفته بود و سخت احساس شوربختی میکرد. <br />
<br />
یک روز دردِدل کنان بهمن گفت: - حقش بود بهحرفهاش گوش نمیدادم. هیچ وقت نباید بهحرف گلها گوش داد، گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گل من تمام اخترکم را خوشبو میکرد، گیرم من بلد نبودم چه جوری از آن لذت ببرم. قضیهٔ چنگالهای ببر که آن جور دلخورم کرده بود میبایست دلم را نرم کرده باشد...»<br />
<br />
یک روز دیگر هم بهمن گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم! من بایست روی کرد و کار او دربارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش... عطرآگینم میکرد، دلم را روشن میکرد. هیچ وقت نمیبایست ازش بگریزم. میبایست بهمهر و محبتی که پشت آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرند از این جور تضادها. اما، خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم!».<br />
<br />
<br />
==۹==<br />
<br />
گمان کنم شاهزاده کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرندههای وحشی استفاده کرد. صبح روز حرکت، اخترکش را چنان که باید مرتب کرد، آتشفشان فعّالش را با دقت پاک و دودهگیری کرد: دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی خوب بود. یک آتشفشان خاموش هم داشت. منتها بهقول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» این بود که آتشفشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک بود، مرتب و یکهوا میسوزد و یکهو گُر نمیزند. آتشفشان هم عینهو بخاری یکهو اَلو میزند. البته ما، روی سیّارهمان زمین، کوچکتر از آن هستیم که آتشفشانهامان را پاک و دودهگیری کنیم، و برای همین است که گاهی آن جور اسباب زحمتمان میشوند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو با دل گرفته آخرین نهالهای بائوباب را هم ریشهکن کرد. فکر میکرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح، از این کارهای معمولی هر روزه سخت لذت برد و موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیر سرپوش بلور، چیزی نمانده بود که اشکش سرازیر بشود.<br />
<br />
بهگل گفت: - خدا نگهدار!<br />
<br />
اما او جوابش را نداد.<br />
<br />
دوباره گفت: - خدا نگهدار!<br />
<br />
گل سرفه کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره بهزبان آمد و گفت:<br />
<br />
- من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی.<br />
<br />
از این که با سرکوفت و سرزنشهای همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش بهدست، هاج و واج ماند. از این محبت آرام سر در نمیآورد. <br />
<br />
گل بهاش گفت: - خُب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم خبردار نشد تقصیر من است. باشد، هیچ مهم نیست. اما تو هم مثل من بیعقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر لازمش ندارم.<br />
<br />
- آخر، باد...<br />
<br />
- آن قدرها هم سَرْمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.<br />
<br />
- آخر حیوانات...<br />
<br />
- اگر خواسته باشم با شبْپَرهها آشنا بشوم، جز این که دو سه تا کِرمْ حشره را تحمل کنم چارهئی ندارم. شب پَره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن، کی بهدیدنم میآید؟ تو که میروی بهآن دور دورها. از بابت درندهها هم هیچ ککم نمیگزد. من هم برای خودم چنگ و پنجهئی دارم.<br />
<br />
و با سادگی تمام چهار تا خارش را نشان داد. بعد گفت:<br />
<br />
- دستْ دستْ نکن دیگر! این کارت خُلق آدم را تنگ میکند. حالا که تصمیم گرفتهای بروی، برو!<br />
<br />
و این را گفت، چون که نمیخواست شاهزاده کوچولو گریهاش را ببیند. گلی بود تا این حد خودپسند...<br />
<br />
<br />
==۱۰==<br />
<br />
خودش را در منطقهٔ اخترکهای ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹، ۳۳۰ دید. این بود که هم برای سرگرمی و هم برای چیز یاد گرفتن بنا کرد یکی یکیِ اخترکها را سیاحت کردن.<br />
<br />
اخترک اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی و قاقمبر اُوْرنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش بهشاهزاده کوچولو افتاد داد زد:<br />
<br />
- خُب، این هم یک رعیت!<br />
<br />
شاهزاده کوچولو از خودش پرسید: - او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری میتواند بشناسدم؟<br />
<br />
دیگر اینش را نخوانده بود که دنیا برای پادشاهها بهنحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت بهحساب میآیند.<br />
<br />
پادشاه که از این بابت که بالاخره شاهِ کسی شده کبکش خروس میخواند، گفت: - بیا جلو که بهتر ببینمت.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو با چشم پیِ جائی گشت که بنشیند، اما شنل قاقم حضرت پادشاهی تمام اخترک را گرفته بود. ناچار همان طور سرپا ماند و چون سخت خسته بود بهدهن دره افتاد.<br />
<br />
شاه بهاش گفت: - خمیازه کشیدن در حضرتِ سلطان از نزاکت بهدور است. قدغن میکنم که این کار را نکنی.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو که سخت خجل شده بود در آمد که: - نمیتوانم جلو خودم را بگیرم. سفر دور و درازی کردهام و هیچ نخوابیدهام...<br />
<br />
پادشاه گفت: - خُب، خُب، پس بهات امر میکنم خمیازه بکشی. سالهاست خمیازه کشیدن کسی را ندیدهام. برایم تازگی دارد. یاالـله، باز هم خمیازه بکش. این اَمر است.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - آخر این جوری دست و پایم را گم میکنم... دیگر نمیتوانم.<br />
<br />
شاه گفت: - هوم! هوم! خُب، پس من بهات امر میکنم که گاهی خمیازه بکشی، گاهی...<br />
<br />
تند حرف میزد و نامفهوم، و انگار خُلقش حسابی تنگ بود.<br />
<br />
پادشاه فقط در بندِ این بود که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانیها هم هیچ انعطافی از خودش نشان نمیداد. یک پادشاه تمام عیار بود. گیرم چون زیادی خوب بود اوامری که صادر میکرد اوامری بود منطقی. مثلاً خیلی راحت در آمد که: «اگر من بهیکی از سردارانم امر کنم تبدیل بهیکی از این مرغهای دریائی بشود و یارو اطاعت نکند تقصیر او نیست که، نقصیر خودم است.»<br />
<br />
شاهزاده کوچولو در نهایت ادب پرسید: - اجازه میفرمائید بنشینم؟<br />
پادشاه که در نهایت شکوه و جلال چینی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت: - بهات امر میکنم بنشینی.<br />
<br />
منتها شاهزاده کوچولو مانده بود حیران: اخترک، آخر کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعاً این پادشاه بهچی سلطنت میکرد؟ گفت: - قربان، عفو میفرمائید که ازتان سؤال میکنم...<br />
<br />
پادشاه با عجله گفت: - بهات امر میکنم ازم سؤال کنی.<br />
<br />
- شما، قربان، بهچی سلطنت میفرمائید؟<br />
<br />
پادشاه خیلی ساده گفت: - بههمه چی.<br />
<br />
- بههمه چی؟<br />
<br />
پادشاه با حرکتی قاطع بهاخترک خودش و اخترکهای دیگر و باقی ستارهها اشاره کرد.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو پرسید: - یعنی بههمهٔ اینها؟<br />
<br />
شاه جواب داد: - بله، بههمهٔ اینها.<br />
<br />
آخر او فقط یک پادشاه تمام عیار نبود که، یک پادشاه جهانی بود.<br />
<br />
- آن وقت، ستارهها هم بهفرمانتانند؟<br />
<br />
پادشاه گفت: - البته که هستند. همهشان بیدرنگ هر فرمانی را اطاعت میکنند. من نافرمانی را مطلقاً تحمل نمیکنم.<br />
<br />
یک چنین قدرتی شاهزاده کوچولو را بهشدت متعجب کرد. اگر خودش چنین قدرتی میداشت بیاین که حتی صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزی چهل و چهار بار که هیچ، روزی هفتاد بار و حتی صد بار و دویست بار غروب را تماشا میکرد! و چون بفهمی نفهمی از یادآوری اخترکش که بهامان خدا ول کرده بود غصهاش شد جرأتی بهخودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکند:<br />
<br />
- دلم میخواست یک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرمائید امر کنید خورشید غروب کند.<br />
<br />
اگر من بهیک سردار امر کنم مثل شب پره از این گل بهآن گل بپرد یا قصهٔ سوزناکی بنویسد یا بهشکل مرغ دریائی در آید و او امریه را اجرا نکند کدام یکیمان مقصریم، من یا او؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو نه گذاشت نه برداشت، گفت: - شما.<br />
<br />
پادشاه گفت: - حرف ندارد. باید از هرکسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز بهعقل متکی باشد. اگر تو بهملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بیندازند تو دریا، انقلاب میکنند. من حق دارم توقع اطاعت داشته باشم، چون اوامرم عاقلانه است.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو که هیچ وقت چیزی را که پرسیده بود فراموش نمیکرد گفت: - غروبِ آفتابِ من چی؟<br />
<br />
- تو هم بهغروب آفتابت میرسی. امریهاش را صادر میکنم. منتها با شَمِّ حکمرانیم منتظرم زمینهاش فراهم بشود.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو پرسید: - کی فراهم میشود؟<br />
<br />
پادشاه بعد از آن که تقویم کَت و کُلفتی را نگاه کرد جواب داد: - هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقیقه... و آن وقت تو با چشمهای خودت میبینی که چه طور فرمان من اجرا میشود!<br />
<br />
شاهزاده کوچولو خمیازه کشید. از این که تماشای آفتاب غروب از کیسهاش رفته بود تأسف میخورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفته بود. این بود که بهپادشاه گفت:<br />
<br />
- من دیگر اینجا کاری ندارم. میخواهم بروم.<br />
<br />
شاه که دلش برای داشتن یک رعیت غنج میزد گفت:<br />
<br />
- نرو! نرو! وزیرت میکنم!<br />
<br />
- وزیر چی؟<br />
<br />
- وزیرِ... وزیرِ دادگستری!<br />
<br />
- آخر اینجا کسی نیست که محاکمه بشود.<br />
<br />
پادشاه گفت: - معلوم نیست. من که هنوز گشتی دور قلمروم نزدهام. خیلی پیر شدهام، برای کالسکه جا ندارم و پیادهروی هم خستهام میکند.<br />
<br />
شاهزاده که خم شده بود تا نگاهی هم بهآن طرف اخترک بیندازد گفت: - بَه! جَخ من نگاه کردهام، آن طرف هم دَیّارالبشری نیست.<br />
<br />
پادشاه بهاش جواب داد: - خُب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکلتر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود یک فرزانهٔ تمام عیاری.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - من هر جا که باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتیاجی دارم که این جا بمانم؟<br />
<br />
پادشاه گفت: - هوم! هوم! فکر میکنم یک جائی تو اخترک من یک موش پیر هست. صدایش را شبها میشنوم. میتوانی او را بهمحاکمه بکشی و گاه گاهی هم بهاعدام محکومش کنی. در این صورت زندگی او بهعدالت تو بستگی پیدا میکند. گیرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا همیشه زیرْچاق داشته باشیش. آخر یکی بیشتر نیست که.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو جواب داد: - من از حکم اعدام خوشم نمیآید. فکر میکنم دیگر باید بروم.<br />
<br />
پادشاه گفت: - نه!<br />
<br />
اما شاهزاده کوچولو که آمادهٔ عزیمت شده بود امّا ضمناً هیچ دلش نمیخواست اسباب ناراحتی سلطان پیر بشود، گفت:<br />
<br />
- اگر اعلیحضرت مایلند اوامرشان دقیقاً اجرا بشود میتوانند فرمان خردمندانهئی در مورد بنده صادر بفرمایند. مثلاً میتوانند بهبنده فرمان بدهند ظرف یک دقیقه راه بیفتم. تصور میکنم زمینه هم آماده باشد...<br />
<br />
چون پادشاه جوابی نداد، شاهزاده کوچولو اول دو دل ماند امّا بعد آهی کشید و بهراه افتاد. آن وقت پادشاه با شتاب فریاد زد: - سفیر خودم کردمت!<br />
<br />
حالت بسیار شکوهمندی داشت.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت: - این آدمْ بزرگها راستی راستی چه قدر عجیبند!<br />
<br />
<br />
==۱۱==<br />
<br />
اخترک دوم مسکن آدم خودپسندی بود.<br />
<br />
خودپسند، چشمش که بهشاهزاده کوچولو افتاد از همان دور داد زد: - بَهبَه! این هم یک ستایشگر که دارد میآید مرا ببیند!<br />
<br />
آخر برای خودپسندها، دیگران فقط یک مُشت ستایشگرند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - سلام! چه کلاه عجیب و غریبی سرتان گذاشتهاید!<br />
<br />
خودپسند جواب داد: - مال موقعِ تعارف کردن است. یعنی موقعی که هَلهَلهٔ ستایشگرهایم بلند میشود. گیرم متأسفانه تَنابندهئی گذارش این طرفها نمیافتد.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت: - چی؟<br />
<br />
خودپسند گفت: - دستهایت را بزن بههمدیگر.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه با او تعارف کرد.<br />
<br />
شاهزاده با خودش گفت: «دیدن این، تفریحش بیش از دیدن پادشاه است.» و دوباره بنا کرد دست زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تعارف کردن.<br />
<br />
پس از پنج دقیقهئی شاهزاده کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده بود پرسید: - چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟<br />
<br />
امّا خودپسند حرفش را نشنید. آخر خودپسندها جز ستایش چیزی را نمیشنوند.<br />
<br />
از شاهزاده کوچولو پرسید: - تو راستی راستی بهمن حسابی با چشم ستایش و تحسین نگاه میکنی؟<br />
<br />
- ستایش و تحسین یعنی چی؟<br />
<br />
- یعنی قبول این که من خوشگلترین، خوشپوشترین، ثروتمندترین، و با هوشترین مَردِ این اخترکم.<br />
<br />
- آخر روی این اخترک که فقط خودتی و خودت.<br />
<br />
- با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو نیمچه شانهئی بالا انداخت و گفت: - خُب، ستایشت کردم. اما آخر واقعاً چیِ این برایت جالب است؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو بهراه افتاد، و همان طور که میرفت تو دلش میگفت: - این آدمْ بزرگها راستی راستی چه قدر عجیبند!<br />
<br />
<br />
==۱۲==<br />
<br />
در اخترک بعدی میخوارهئی مینشست. دیدار، کوتاه بود امّا شاهزاده کوچولو را در غمی بزرگ فرو برد.<br />
<br />
بهمیخواره که صُمٌّ بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پُر نشسته بود گفت: - چه کار داری میکنی آنجا؟<br />
<br />
میخواره با لحن غمزدهئی جواب داد: - مِی میزنم.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو ازش پرسید: - مِی میزنی که چی؟<br />
<br />
میخواره جواب داد: - که فراموش کنم.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: - چی را؟<br />
<br />
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پائین، گفت: - سرشکستگیم را.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: سرشکستگی از چی؟<br />
<br />
میخواره جواب داد: - سرشکستگی از میخواره بودن!<br />
<br />
این را گفت و قال را کند و بهکلّی خاموش شد. و شاهزاده کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت، و همتن جور که میرفت تو دلش میگفت: - این آدمْ بزرگها راستی راستی چه قدر عجیبند!<br />
<br />
<br />
==۱۳==<br />
<br />
اخترک چهارم، اخترکِ مردِ تجارتپیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شاهزاده کوچولو حتی سرش را هم بلند نکرد.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - سلام. آتشِ سیگارتان خاموش شده.<br />
<br />
- سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده. دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش میکند پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یک.<br />
<br />
- پانصد میلیون چی؟<br />
<br />
- ها؟ هنوز این جائی تو؟ پانصد میلیون چیز... چه میدانم، آنقدر سرم کار ریخته که! من یک مرد جدّی هستم و با حرفهای هشت مَن نُهشاهی سر و کار ندارم! دو و پنج هفت...<br />
<br />
شاهزاده کوچولو که وقتی چیزی میپرسید دیگر تا جوابش را نمیگرفت دست بردار نبود، دوباره پرسید:<br />
<br />
- پانصد و یک میلیون چی؟<br />
<br />
تاجرپیشه سرش را بلند کرد:<br />
<br />
- تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همهاش سه بار گرفتار مو دماغ شدهام. اولیش، بیست و دو سال پیش، یک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم پیداش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو یک جمع چهارجا اشتباه کنم. دفعه دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم، وقت یَلَّلی تَلَّلی هم ندارم. آدمی هستم جدی... این هم بارِ سوّمش!... کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و ...<br />
<br />
- این همه میلیون چی؟<br />
<br />
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: - میلیونها از این چیزهای کوچولوئی که پارهئی وقتها تو هوا دیده میشود.<br />
<br />
- مگس؟<br />
<br />
- نه بابا. این چیزهای کوچک برّاق.<br />
<br />
- زنبور عسل؟<br />
<br />
- نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلائی که ولنگارها را بهعالم هَپَروت میبرد. گیرم شخصاً آدمی هستم جدّی که وقتم را صرف خیالبافی نمیکنم.<br />
<br />
- آها، ستاره.<br />
<br />
- خودش است: ستاره.<br />
<br />
- خوب، پانصد میلیون ستاره بهچه دردت میخورد؟<br />
<br />
- پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یک. من جدّیم و دقیق.<br />
<br />
- خوب، بهچه دردت میخورند؟<br />
<br />
- بهچه دردم میخورند؟<br />
<br />
- ها.<br />
<br />
- هیچی، تصاحبشان میکنم.<br />
<br />
- ستارهها را؟<br />
<br />
- آره خُب.<br />
<br />
- آخر من بهیک پادشاهی برخوردم که...<br />
<br />
- پادشاهها تصاحب نمیکند، بلکه رویش «سلطنت» میکنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارند.<br />
<br />
- خُب، حالا تو آنها را تصاحب میکنی که چه بشود؟<br />
<br />
- که دارا بشوم.<br />
<br />
- خوب دارا شدن بهچه کارت میخورد؟<br />
<br />
- بهاین کار که، اگر کسی ستارهئی پیدا کرد من ازش بخرم.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو با خودش گفت: «این بابا هم منطقش یک خُرده بهمنطق آن دائمالخمره میبَرَد.» با وجود این باز ازش پرسید:<br />
<br />
- چه جوری میشود، یک ستاره را صاحب شد؟<br />
<br />
تاجرپیشه بیدرنگ با اَخم و تَخم پرسید: - این ستارهها مال کیاند؟<br />
<br />
- چه میدانم؟ مال هیچ کس.<br />
<br />
- پس مال منند، چون که من اول بهاین فکر افتادم.<br />
<br />
- همین کافی است؟<br />
<br />
- البته که کافی است. اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزیرهئی کشف کنی که مال هیچکی نباشد میشود مال تو. اگر فکری بهکلّهات بزند که تا آن موقع بهسر کسی نزده، بهاسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. من هم ستارهها را برای این صاحب شدهام که پیش از من هیچکی بهفکر نیفتاده بود آنها را مالک بشود.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - اینها همه درست. منتها چه کارشان میکنی؟<br />
<br />
تاجرپیشه گفت: - ادارهشان میکنم، همینجور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار مشکلی است، ولی خُب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدّی.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو که هنوز این حرف تو کَتش نرفته بود گفت:<br />
<br />
- اگر من یک شال گردن داشته باشم میتوانم بپیچمش دور گردنم و با خودم ببرمش. اگر یک گُل داشته باشم میتوانم بچینمش با خودم ببرمش. اما تو که ستارهها را نمیتوانی بچینی!<br />
<br />
- نه. اما من میتوانم بگذارمشان تو بانک.<br />
<br />
- این که گفتی یعنی چی؟<br />
<br />
- یعنی این که تعداد ستارههایم را روی یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم تو کِشو درش را قفل میکنم.<br />
<br />
- همهاش همین؟<br />
<br />
- آره همین کافی است.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو فکر کرد «جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. امّا کاری نیست که آن قدرها جدّیش بشود گرفت» آخر تعبیر او از چیزهای جدّی با تعبیر آدمهای بزرگ فرق میکرد.<br />
<br />
باز درآمد که: - من یک گُل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا آتشفشان دارم که هفتهئی یک بار پاک و دودهگیریشان میکنم. آخر، آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! روی این حساب، هم برای آتشفشانهاو هم برای گُل، این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهئی بهحال ستارهها داری؟<br />
<br />
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد امّا چیزی پیدا نکرد. و شاهزاده کوچولو راهش را گرفت و رفت، و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: - این آدمْ بزرگها راستی راستی چه قدر عجیبند!<br />
<br />
<br />
==۱۴==<br />
<br />
اخترک پنجم چیز غریبی بود. از همهٔ اخترکهای دیگر کوچکتر بود، یعنی فقط بهاندازهٔ یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جا داشت. شاهزاده کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا، روی اخترکی که نه خانهئی در آن هست نه آدمی، حکمتِ وجودیِ یک فانوس و یک فانوسبان چه میتواند باشد.<br />
<br />
امّا با وجود این تو دلش گفت:<br />
<br />
- خیلی احتمال دارد این بابا عقل درستی نداشته باشد، اما بههر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و میخواره کم عقلتر نیست دست کم کاری که میکند یک معنائی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارهٔ دیگر یا یک گُل به دنیا میآورد، و خاموشش که میکند پنداری گُل یا ستاره را میخواباند. مشغلهٔ زیبائی است. و چیزی که زیبا باشد بیگفتوگو مفید هم هست.<br />
<br />
وقتی روی اخترک پائین آمد با ادب فراوان بهفانوسبان سلام کرد:<br />
<br />
- سلام. برای چه فانوس را خاموش کردی؟<br />
<br />
- این یک دستور است. صبح بهخیر!<br />
<br />
- دستور چیه؟<br />
<br />
- این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!<br />
<br />
و دوباره فانوس را روشن کرد.<br />
<br />
- پس چرا روشنش کردی باز؟<br />
<br />
فانوسبان جواب داد: - خُب دستور است دیگر.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - اصلاً سر در نمیارم.<br />
<br />
فانوسبان گفت: - چیز سر درآوردنی توش نیست که. دستور، دستور است. روز بخیر!<br />
<br />
و باز فانوس را خاموش کرد.<br />
<br />
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:<br />
<br />
- کار جانفرسائی دارم. پیشترها معقول بود: صبح خاموش میکردم و شب که میشد روشن میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم...<br />
<br />
- بعدش دستور عوض شد؟<br />
<br />
فانوسبان گفت: - دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: ستاره سال بهسال گَردشش تندتر و تندتر شده، اما دستور همان جور بهقوت خودش باقی مانده.<br />
<br />
- خب؟<br />
<br />
- حالا که ستاره دقیقهئی یک بار دور خودش میگردد، دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم. دقیقهئی یک بار روشن میکنم یک بار خاموش.<br />
<br />
- چه عجیب است! تو اخترک تو، شبانهروز همهاش یک دقیقه طول میکشد!<br />
<br />
فانوسبان گفت: - هیچ هم عجیب نیست. الان یک ماهِ تمام است که ما داریم با هم اختلاط میکنیم.<br />
<br />
- یک ماه؟<br />
<br />
- آره. سی دقیقه. سی روز! شب خوش!<br />
<br />
و دوباره فانوس را روشن کرد.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو بهفانوسبان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این حدّ بهدستور وفادار بود دوست میدارد. یادِ آفتاب غروبهائی افتاد که آن وقتها خودش با جابهجا کردن صندلیش دنبال میکرد. خواست دستی زیر بالِ دوستش کرده باشد. گفت:<br />
<br />
- میدانی؟ یک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی. <br />
<br />
فانوسبان گفت: - همیشه میخواهم.<br />
<br />
آخر آدم میتواند هم بهدستور وفادار بماند هم تنبلی کند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:<br />
<br />
- تو، اخترکت آن قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی، میتوانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی بهراه رفتن... بهاین ترتیب، روز، هر قدر که بخواهی برایت کِش میآید.<br />
<br />
فانوسبان گفت: - این کار گِرهی از بدبختی من وانمیکند. چیزی که من تو زندگی پِیِ شَم یک چرت خواب است.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - این یکی را دیگر باید بگذاری درِ کوزه.<br />
<br />
فانوسبان گفت: - آره. باید بگذارمش درِ کوزه... صبحبخیر!<br />
<br />
و فانوس را خاموش کرد.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو میان راه با خودش میگفت: - گرچه آنهای دیگر، یعنی خودپسند و میخواره و تجارتپیشه، اگر این را میدیدند دستش میانداختند و تحقیرش میکردند، هر چه نباشد کار این یکی بهنظر من کمتر از کار آنها بیمعنی و مضحک است. شاید بهخاطر این که دست کم این یکی بهچیزی جز خودش مشغول است.<br />
<br />
از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:<br />
<br />
- این تنها کسی است که من میتوانستم باهاش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است، و دو نفر روش جا نمیگیرند.<br />
<br />
چیزی که شاهزاده کوچولو جرأت اعترافش را نداشت، حسرت او بود بهاین اخترک کوچولوئی که، بهخصوص، بههزار و چهارصد و چهل بار غروبِ آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود.<br />
<br />
<br />
==۱۵==<br />
<br />
اخترک ششم، اخترکی بود ده بار فراختر. و آقا پیرهئی در آن مینشست که کتابهای کَت و کُلفت مینوشت. همین که چشمش بهشاهزاده کوچولو افتاد داد زد: - خُب، این هم یک کاشف!<br />
<br />
شاهزاده کوچولو لبِ میز نشست و نفسنفس زد. نه این که راه زیادی طی کرده بود؟<br />
<br />
آقا پیره بهاش گفت: - از کجا میآئی؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - این کتاب بهاین کلفتی چی است؟ شما این جا چه کار میکنید؟<br />
<br />
آقا پیره گفت: - من جغرافیدانم.<br />
<br />
- جغرافیدان چه باشد؟<br />
<br />
- جغرافیدان بهدانشمندی میگویند که جای دریاها و رودخانهها و شهرها و کوهها و بیابانها را میداند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - محشر است. یک کارِ درست و حسابی است.<br />
<br />
و بهاخترک جغرافیدان، این سو و آن سو نگاهی انداخت. تا آن وقت اخترکی بهاین عظمت ندیده بود.<br />
<br />
- اخترکتان خیلی قشنگ است. اقیانوس هم دارد؟<br />
<br />
جغرافیدان گفت: - از کجا بدانم؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - عجب! (بدجوری جا خورده بود.) - کوه چه طور؟<br />
<br />
جغرافیدان گفت: - از کجا بدانم؟<br />
<br />
- شهر، رودخانه، بیابان؟<br />
<br />
جغرافیدان گفت: - از اینها خبری ندارم.<br />
<br />
- آخر شما جغرافیدانید!<br />
<br />
جغرافیدان گفت: - درست است، ولی کاشف که نیستم. من حتی یک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافیدان نیست که راه بیفتد دوره، برود شهرها و رودخانهها و کوهها و دریاها و اقیانوسها و بیابانها را بشمرد. مقام جغرافیدان برتر از آن است که دوره بیفتد و وِل بگردد. اصلاً از اتاق کارش پا بیرون نمیگذارد، بلکه کاشفان را آنجا میپذیرد، ازشان سؤالات میکند و از خاطراتشان یادداشت برمیدارد، و اگر خاطرات یکی از آنها بهنظرش جالب آمد دستور میدهد روی خلقیّات آن کاشف تحقیقاتی صورت بگیرد.<br />
<br />
- برای چه؟<br />
<br />
- برای این که اگر کاشفی اهل چاخان کردن باشد کار کتابهای جغرافیا را بهفاجعه میکشاند. هکذا کاشفی که اهل پیاله باشد.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو پرسید: - آن دیگر چرا؟<br />
<br />
- چون آدمهای دائمالخمر همه چیز را دو تا میبینند. آن وقت جغرافیدان برمیدارد جائی که یک کوه بیشتر نیست مینویسد دو کوه.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - پس من یک بابائی را میشناسم که کاشف هجوی از آب در میآید.<br />
<br />
- بعید نیست. بنابراین، بعد از آن که کاملاً ثابت شد پالان کاشف کج نیست تحقیقاتی هم روی کشفی که کرده انجام میگیرد.<br />
<br />
- یعنی میروند میبینند؟<br />
<br />
- نه. این کار گرفتاریش زیاد است. از خود کاشف میخواهند دلیل بیاورد. مثلاً اگر موضوع کشف یک کوه بزرگ در میان بود ازش میخواهند سنگهای گندهئی از آن کوه رو کند.<br />
<br />
جغرافیدان ناگهان بههیجان در آمد و گفت: - راستی تو داری از راه دوری میآئی! تو کاشفی! باید چند و چون اخترکت را برای من بگوئی.<br />
<br />
و با این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید. معمولاً خاطرات کاشفان را اول با مداد یادداشت میکنند، و دست نگه میدارند تا دلیل اقامه کند، آن وقت با جوهر مینویسند.<br />
<br />
گفت: - خُب؟<br />
<br />
شاهزاده کوچولو گفت: - اخترک کم چیز چندان جالبی ندارد. آخر خیلی کوچولو است. سه تا آتشفشان دارم که دو تاش فعّال است یکیش خاموش. امّا، خُب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.<br />
<br />
جغرافیدان هم گفت: - آدم چه میداند چه پیش میآید.<br />
<br />
- یک گُل هم دارم.<br />
<br />
- ما دیگر گُلها را یادداشت نمیکنیم.<br />
<br />
- چرا؟ گُل که زیباتر است.<br />
<br />
- برای این که گُلها فانیاند.<br />
<br />
- فانی یعنی چه؟<br />
<br />
جغرافیدان گفت: - کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترند و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتند. بسیار بهندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار بهندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو تو حرف او دوید و گفت: - اما آتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار شوند. فانی را نگفتید یعنی چی.<br />
<br />
جغرافیدان گفت: - آتشفشان، چه روشن باشد چه خاموش، برای ما فرقی نمیکند. آنچه بهحساب میآید خودِ کوه است که تغییر پیدا نمیکند.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دستبردار نبود، دوباره سؤال کرد: - فانی یعنی چه؟<br />
<br />
- یعنی «چیزی که در آینده تهدید بهنابودی میشود».<br />
<br />
- گل من در آینده تهدید بهنابودی میشود؟<br />
<br />
- البته که میشود.<br />
<br />
شاهزاده کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلوِ دنیا برای دفاع از خودش جز چهار تا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را تو اخترکم تک و تنها رها کردهام!».<br />
<br />
این اولین بار بود که دچار پریشانی و اندوه میشد. امّا توانست بهخودش مسلط بشود. پرسید: - شما بهمن دیدن کجا را توصیه میکنید؟<br />
<br />
جغرافیدان بهاش جواب داد: - سیّارهٔ زمین. شهرت خوبی دارد...<br />
<br />
و شاهزاده کوچولو همچنان که بهگلش فکر میکرد بهراه افتاد.<br />
<br />
<br />
{{چپچین}}([[شاهزاده کوچولو ۲|در شمارهٔ دیگر تمام میشود]]){{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۳]]<br />
[[رده:قصه]]<br />
[[رده:احمد شاملو]]<br />
<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7_%D9%82%D9%86%D8%A7%D8%AA_%D8%AD%D8%A7%D8%AC_%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%A8%D8%A7_%D9%85%D8%A3%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C%D8%AA_%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1_%D9%85%DB%8C%D9%84%DB%8C%D8%B3%D9%BE%D9%88&diff=31608ارتباط قنات حاج علیرضا با مأموریت دکتر میلیسپو2012-05-26T12:10:42Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:26-154.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۵۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۵۴]]<br />
[[Image:26-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۱۵۵]]<br />
<br />
<br />
از حاج حسین آقا ملک روایت میکنند که در سالهای بعد از جنگ دوم و ایام مردهباد و زندهبادِ بعد از شهریور ۱۳۲۰ یک روز ساکنان محلهٔ سرچشمه تهران بهحاج آقا گفتند که مدتهاست قنات «حاج علیرضا» لاروبی نشده است و چون وقف است کسی مسئول آن نیست. بهتر است چند تنی جمع شویم و برویم خدمت شهردار تهران، شاید بهکمک آقایان بودجهئی از شهرداری برای لاروبی قنات «حاج علیرضا» اختصاص داده شود.<br />
<br />
روز بعد حاجآقا همراه چند تن از ریش سفیدان سرچشمه به راه افتادند. از قول حاج آقا گفتهاند که:<br />
<br />
:«ما در سرچشمه - بههنگام حرکت - حدود بیست سی نفر بودیم، اما هر قدر که بهطرف میدان توپخانه نزدیکتر میشدیم من پشت سرم میدیدم جمعیت بیشتر شده است، تا نزدیک میدان توپخانه دیدم جمعیت از حد عادی خارج شد. پیش خود میگفتم لابد ساکنین سرچشمه هستند و هر کدام خواستهاند بیایند که شهردار متوجه کثرت استفادهکنندگان از قنات بشود. اما در اول توپخانه پشت سر که نگاه کردم دیدم بیشتر جمعیت ایستاده و جوانی روی چهارپایهئی بالا رفته و مثل این است که خیال سخنرانی دارد. تا من خواستم اظهاری بکنم دیدم فریاد جمعیت بلند شد که همه یک صدا میگفتند «مرگ بر میلیسپو» «مردهباد میلیسپو» «ما میلیسپو را نمیخواهیم.» - من روی سکوئی بلند شدم که بگویم «بابا ما کاری بهکار میلیسپو نداریم ما میخواهیم برویم خدمت شهردار و تکلیف قنات حاجی علیرضا را تعیین کنیم.» اما چند نفر فریاد زدند: «حاجی بیا پائین، بیا پائین، بیا پائین پیرمرد خرفت». و بدین طریق مخلص را بهزور پائین کشیدند و قضیهٔ قنات حاج علیرضا تبدیل شد بهتضاد سیاست روس و آمریکا و انگلیس و اختلاف مستشاران آمریکائی با ابتهاج. آن روز متینگی تشکیل شد که اهل سرچشمه و توپخانه نمونه آن را بهیاد نداشتند.»<br />
<br />
{{ستاره}}<br />
<br />
جمعه ۲۶ ذیقعده ۱۳۱۱ - امروز ختنهسوران عزیزالسلطان است. این پسر هفده الی هیجده سال دارد. از شدت مرحمتی که شاه نسبت بهاو داشتند تا بهحال ختنه نشده و هر وقت هم پدر و مادرش عجز میکردند که پسر ما باید آخر مسلمان باشد و ختنه نکرده از ملت حنیف محسوب نیست، میفرمود: «امپراتور روس که ختنه نکرده مگر پادشاه مملکت روس نیست؟» تا در این اواخر عزیزالسلطان عریضهئی بهشاه نوشت که اگر من داماد شما هستم پس چرا دختر خودتان اخترالدوله را بهمن نمیدهید؟ قرار شد که در ماه ربیعالاول عروسی بکنند. صغراخانم مادر دختر پیغام داده بود که اگر میخواهی داماد من شوی اول باید ختنه بکنی. حب جاه و میل بهدختر واداشت عزیزالسلطان را که تمکین بهختنه بکند.<br />
<br />
مدتی مشاوره این بود که این عمل در کجا واقع شود. خانه صدراعظم را معین کردند. پسره تمکین نکرد. آخر قرار شد که در اندرون باغ سپهسالار که بهعزیزیه موسوم و بهاو بخشیده شده، آنجا این کار را بکنند. مجلسی آراستند. تمام اطبا را از فرنگی و ایرانی خبر کردند. موزیکانچی و عملهٔ طرب لاتعد و لاتحصی، اما قبل از ورود حضرات خود پسره بهدلاک حکم کرد که ختنهاش نمود. و یک کاغذی بهدختر شاه - نامزدش - بهاین مضمون فیالفور نوشت: این همه جور از برای تو میکشم.<br />
<br />
مژده این خبر بهشاه دادند انگشتر تخمه مرواریدی که صد و پنجاه تومان میارزید برای عزیزالسلطان فرستاده شد و سرداری تنپوشی هم بهآغا عبدالله که حامل مژده بود دادند.<br />
<br />
وقتی آقانجفی در اصفهان از ظلالسلطان حاکم مقتدر آن ولایت مطلبی را خواست و چون انجام نشد از او گله کرد. ظلالسلطان گفته بود «من این کار را برای تو نخواهم کرد اگر قانع نمیشوی میتوانی بهشاه بابام بنویسی تا مرا از حکومت اصفهان معزول کند.» آقا نجفی در جواب گفته بود «چرا بنویسم بهشاه بابات که ترا بردارد، مینویسم بهامپراتور روس که شاه بابات را معزول کند.»<br />
<br />
{{ستاره}}<br />
<br />
پدرم حکایت میکرد:<br />
<br />
«در زمان محمدشاه برای جنگ هرات سرباز جمع میکردند، در '''کُرّان''' نزدیک '''پاریز''' پیرمردی بود که برای سربازان دعای تیربند میداد و هر کس میخواست بهسربازی برود یک شاهی میداد و دعای تیربند میگرفت. منتهی پیر دعانویس بعد از نوشتن دعا بهسربازان میگفت: این دعا وقتی موثر است که شما در جنگ خودتان را پشت سنگر نگهدارید، داخل چالهها و آببرها بخوابید، تپتپو (خَمخَم) راه بروید و تا ممکن است خودتان را جلو تیر نبرید.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
از کتاب '''تلاش آزادی''' نوشته '''باستانی پاریزی'''<br />
<br />
بهانتخاب '''غلامحسین میرزاصالح'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۲۶]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:پرسه در متون]]<br />
[[رده:باستانی پاریزی]]<br />
[[رده:مقالات نهاییشده]]<br />
<br />
<br />
{{لایک}}</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%D8%B3%D9%86%D8%A7%D8%AF_%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%DB%8C_%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4_%D8%B3%D9%86%D8%AF%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%A6%DB%8C&diff=31605اسناد تاریخی جنبش سندیکائی2012-05-26T09:40:36Z<p>Mahyar: بازنگری شد</p>
<hr />
<div>[[Image:33-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:33-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[Image:33-119.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۹]]<br />
[[Image:33-120.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۰]]<br />
[[Image:33-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۱]]<br />
[[Image:33-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:33-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۳]]<br />
[[Image:33-124.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۴]]<br />
[[Image:33-125.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۵]]<br />
[[Image:33-126.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۶]]<br />
[[Image:33-127.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۷]]<br />
[[Image:33-128.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۸]]<br />
[[Image:33-129.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۹]]<br />
<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
در این شمارهٔ '''کتاب جمعه'''، اسناد تازهئی از جنبش سندیکائی ایران بهچاپ میرسد. نخستین آنها دارای اهمیت فراوانی است. این سند که از نخستین روزنامهٔ کارگری ایران منتشره در عصر مشروطیت گرفته شده از سطح بالای آگاهی صنفی کارگران چاپخانههای ایران حکایت میکند. مقایسهٔ این سند با برخی اسناد دورههای بعد بالا بودن این سطح را تأیید میکند. اسناد دیگری که در اینجا بهچاپ میرسد نیز بازگوکنندهٔ سطح مبارزهٔ صنفی و طبقاتی کارگران ایران در ادوار مختلف است. نکتهٔ مهم این است که بهحکایت این اسناد، عناصر پیشرو کارگری ایران همواره در مبارزهٔ علیه اشرافیت و بورژوازی ایران کوشا بوده و حتی لحظهئی فریب آنها را نخوردهاند. مقایسهٔ خواستهای کارگران در دوران پیش از جنگ جهانی دوم و سالهای جنگ، و پس از آن تا کودتای ۲۸ مرداد بسیار آموزنده است. از طریق بررسی عمیق و دستاوردهای ادوار مختلف میتوانیم جنبش سندیکائی ایران را بشناسیم و از این شناخت برای مبارزهٔ کنونی بهره جوئیم.<br />
<br />
{{چپچین}}'''خ – ش'''{{پایان چپچین}}<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
<br />
==مطالبات و تقاضاهای اجتماع کارگران طهران از صاحبان مطبعه در سال ۱۳۲۸ قمری==<br />
<br />
اوّل – کارگران نباید در هیچ مطبعه بیش از نه ساعت کار کنند.<br />
<br />
دوّم – اقّل اُجرت و مواجب کارگران مطبعهها در [هر] ماهی کمتر از ۳ تومان نخواهد بود. کارگرانی که از ۳ الی پنج تومان مواجب دارند باید صدی پانزده بر حقوق آنها افزوده شود. کارگرانی که از پنج الی ده تومان مواجب دارند صدی دوازده بر حقوق آنها افزوده خواهد شد. کارگرانی که از ده الی پانزده تومان مواجب دارند، صدی ده. کسانی که از پانزده الی بیست تومان دارند، صدی هشت. آنهائی که از بیست الی بیست و پنج تومان دارند، صدی پنج بر حقوق آنها افزوده خواهد شد. حقوق و مواجب کارگران سر موعد باید پرداخت شود.<br />
<br />
سیّم – کارگری که بدون تقصیر از کار و شغل خود خارج میشود، هرگاه شش ماه یا بیشتر در خدمت بوده است، صاحب مطبعه باید مواجب پانزده روز علاوه بهآن کارگر بپردازد. هرگاه بیش از یک سال سر خدمت بوده باشد، باید مواجب یک ماه علاوه دریافت نماید. کارگری که بیشتر از دو سال خدمت کرده باشد، باید مواجب یک ماه و نیم علاوه دریافت نماید. کارگری که بیش از ۳ سال خدمت کرده باشد، باید مواجب دو ماه دریافت نماید. و بهاین طریق بر هر یک سال خدمت مواجب پانزده روز علاوه شود.<br />
<br />
چهارم – صاحب مطبعه در صورتی کارگری را میتواند بدون تقصیر از شغل خود خارج نماید که اقلاً پانزده روز قبل بهکارگر اطلاع داده باشد. در صورت فروش مطبعه کارگران بهترتیب سابق در سر شغل خود باقی خواهند ماند. فروشنده مطبعه باید مواجب علاوه کارگران را مطابق سنواتی که کارگران خدمت کردهاند بپردازد.<br />
<br />
پنجم – سلوک و رفتار مدیرها و رؤسای مطبعه با کارگران باید بههیچ وجه از نزاکت و ادب خارج نباشد.<br />
<br />
ششم – هرگاه مطبعه شبکاری مدامی داشته باشد، صاحب مطبعه باید یک دسته کارگر جدید «ی» برای شبکاری اجیر نماید. حقوق و اجرت کارگرانی که شبکاری مینمایند باید از حقوق معمولی خود یک و نیم علاوه دریافت دارند. کارگرانی که مشغول شبکاری فوقالعاده میشوند، غیر از حقوق روزانهٔ خود باید یک و نیم علاوه دریافت نمایند و بهنوبت شبکاری کنند.<br />
<br />
هفتم – غیر از اعیاد عمومی هفته[ای] یک روز تعطیل و آسایش اجباری مخصوص هر ملت [است].<br />
<br />
هشتم – در صورتی که کارگری ناخوش شود باید حقوق یک ماهه بهاو داده شود. وقتی که کارگر ناخوش معالجه میشود، مجدداً بر سر شغل خود باقی بماند.<br />
<br />
نهم – هر مطبعه باید دارای طبیب مخصوص خود بوده باشد.<br />
<br />
دهم – در صورتی که کارگری در موقع کار مجروح یا معیوب شود، تا مدتی که معالجه شود، باید حقوق خود را دریافت دارد. (بیشتر از ۳ ماه نخواهد رسید.)<br />
<br />
یازدهم – در صورتی که عضوی از اعضای کارگری در موقع کار معیوب شود، بهتصدیق اطباء میزان خسارت وارده تعیین شده حقالخساره بهاو داده خواهد شد. میزان و مبلغ خسارتی که بهکارگر داده میشود، از طرف صاحب مطبعه و نمایندگان اجتماع کارگران تعیین خواهد شد.<br />
<br />
دوازدهم – در صورت فوت کارگر در موقع کار باید مبلغی برای [امرار] معاش عیال و اطفال کارگر متوفی بهتصدیق و تصویب اطباء و نمایندگان کارگران و صاحب مطبعه تعیین کرده پرداخته شود.<br />
<br />
سیزدهم – هر یک مطبعه باید دارای یک رئیس بوده باشد.<br />
<br />
چهاردهم – با رضایت و تصویب صاحبان مطبعه، و نمایندگان اجتماع کارگران نظامنامه برای کلیه مطبعهها وضع خواهد شد.<br />
<br />
<br />
<br />
بهنقل از اولین روزنامهٔ کارگری ایران: اتفاق کارگران (شماره ۱، جمادیالثانی ۱۳۲۸)<br />
<br />
<br />
==اعلامیه در مورد انتخابات مجلس==<br />
<br />
رفقای کارگر، رفقای برزگر!<br />
<br />
از خواب غفلت بیدار شوید! قدر حاکمیت خود را بدانید! چشمانتان را باز کنید! و در این دوره سعی نمائید وکیلی که از جنس خودتان باشد و کاملاً دردهای بیدرمان شما را بداند، زحمتکش و رنجبر باشد، و مطمئن باشید حقوق شما مخالف منافع او نیست، انتخاب کنید، و سعادت آتیه خود و اولاد خود را در دورهٔ پنجم تقنینیّه تأمین نمائید.<br />
<br />
فریب مُلکها، دولهها، و سلطنهها، پادوها و امثال آنها را نخورید. اینها چند دوره وکیل بوده و صدها سال مقدرات ما را بهدست گرفته و جز افزودن پریشانی نیست، کار دیگری نکردهاند.<br />
<br />
اینها مایل بهاصلاحات و ترقی شما نیستند. اصلاح حال شما بیچارگان مخالف منافع آنهاست. اینها [در] فکر پارک، اتوموبیل، ده شش دُنگی و سایر تجملات میباشند.<br />
<br />
اینها مبالغ گزاف در راه وکالت خرج میکنند که مثل زالو خون شما بیچارهها را بهاطمینان اجانب مکیده و بهنفع آنان کار کنند. اینها خائن [و] جنایتکاراند! هر چه باید امتحان کنید، کردید. [اینان] دسترنج شما را بهعنوان مستمری میان اقوام و بستگان خود تقسیم میکنند، مثل این که دیدید هزارها تومان بیتالمال شما را خرج شهوترانی نمودند.<br />
<br />
بس است! چشم خوابآلود خود را بگشائید و سعادت آتیهٔ خود را در نظر بگیرید. وکیل صالحی از میان خود انتخاب کنید. وظیفهٔ ما این است که بهشما گوشزد کرده و فریاد بزنیم که اصلاح حال شماها برخلاف منافع آنهاست و غیرممکن است که صلاح آنها باشد [و] حقوق شما را حفظ نمایند.<br />
<br />
این است که از این طبقه و طبقهئی که آلت دست و کار چاقکن آنها هستند، بههیچ وجه انتظار اصلاحات و ترقی را نداشته باشید.<br />
{{چپچین}}<br />
بهنقل از روزنامهٔ '''شعله'''، شمارهٔ یک<br />
<br />
۱۷ ثور [اردیبهشت] ۱۳۰۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==اعلامیه حزب سوسیال دمکرات انقلابی هنچاک{{نشان|۱}} (ارامنهٔ ایران)==<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
بهمناسبت اول ماه مِه ۱۹۲۰ در تبریز<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
'''پرولتاریای جهان متحد شوید!'''<br />
<br />
رفقا و شهروندان،<br />
<br />
اول ماه مه روز دست از کار کشیدن و روز تظاهرات اعتراضآمیز همهٔ کارگران و زحمتکشان است. امروز کارگران استثمارشده و زحمتکشان تحت ستم، در چهار گوشهٔ جهان فریاد اعتراض خود را علیه نظام بیدادگر سرمایهداری بلند خواهند کرد. پرچمهای برافراشتهٔ کارگران و سرودهای انقلابی تظاهرکنندگان بخشی از مراسمی است که طی آن سرمایهداری برای همیشه بهخاک سپرده خواهد شد، و گامی است در راه '''آزادی کار''' و رهائی میلیونها کارگر از یوغ بندگی!<br />
<br />
برای بزرگداشت این روز مقدس، روزی که بهقیمت خون رفقای شهید جاودان نطفههای انقلاب سرخ سوسیالیستی فردا بسته میشود، شما نیز دست از کار بکشید. البته تا رسیدن بدان مرحله، پرولتاریای انقلابی راهی دراز در پیش دارد. مبارزهٔ طبقاتی باید ادامه یابد و دست از کار کشیدن و تظاهرات اول ماه مه جزئی از این مبارزه است.<br />
<br />
بدین وسیله بهرفقا ابلاغ و از کارگران و شهروندان دعوت میشود در مراسمی که برای بزرگداشت این روز در ساعت سه بعدازظهر در باشگاه حزب برگزار میشود شرکت جویند.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
زندهباد اول ماه مه!<br />
<br />
زندهباد پرولتاریای آگاه!<br />
<br />
زندهباد پیروزی کار!<br />
<br />
حزب سوسیال دمکرات هنچاک<br />
<br />
<br />
هیأت اجرائی شاخهٔ تبریز<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
==جشن مقدس کارگری: اول ماه مه==<br />
<br />
امروز روز جشن پرولتاریای بینالمللی است. امروز فریاد خشمگین و صدای اعتراض تودههای محروم، کارگر و زحمتکش، علیه استثمارگران بیرحم نیروی کار کارگران، علیه کسانی که از طریق غارت حاصل دسترنج کارگران در کاخهای پرشکوه زندگی مجللی دارند، در همه جا طنینانداز خواهد شد.<br />
<br />
امروز روز تاریخی سرنگونی هر نوع دیکتاتوریِ مذهبی و سیاسی است. امروز نهتنها روز بزرگداشت کار پررنج و مشقت پرولتاریای بینالمللی، بلکه بهخصوص، روزی است که این بخش عظیم از مردم جهان با صدای رسا اعتراض حقطلبانهٔ خود را بهگوش جهانیان میرسانند و در صفوف فشرده علیه حقکشیها بهپا خواهند خاست.<br />
<br />
امروز روز بهصدا درآوردن ناقوسهائی است که نوید نابودی دیکتاتورها، ستمگران، و استثمارکنندگان را خواهد داد. همچنین امروز روز جشن پرشور و مقدسی است که مژدهٔ پیروزی و استقرار برابری، برادری، و عدالت را بهجهانیان میدهد.<br />
<br />
امروز، روز تأکید بر والاترین اهداف بینالملل سرخ، روز مقدسِ سرخِ کارگر تحقیرشده، زجرکشیده، و تحت پیگرد است.<br />
<br />
امروز پرولتاریای بینالمللی جشن روزِ نه چندان دوری را میگیرد که آزادی سوسیالیسم بر جهان حکمفرما خواهد شد.<br />
<br />
سالیان درازی پس از تدوین مانیفست کمونیست بهدست بنیانگذاران سوسیالیسم علمی – '''کارل مارکس و فردریک انگلس''' – و با وجود پیگیری در مورد خواست ۸ ساعت کار در روز بهوسیلهٔ پیروان آنان در کنفرانس پاریس، این خواست در همهٔ جهان صنعتی تحقق نیافته است. بعد از انقلاب نافرجام سالهای ۴۹-۱۸۴۸، بورژوازی بینالمللی و دولتهای امپریالیستی چنان قدرت گرفتند که پرولتاریای بینالمللی نهتنها نتوانست بهاین خواست خود برسد، بلکه حتی پس از اعلام روز اول ماه مه بهعنوان روز جهانی کارگران، پرولتاریا نتوانست این روز جهانی را جشن گرفته صدای اعتراض خود را علیه چپاولگران حاصل دسترنج سالانهٔ خود بلند کند.<br />
<br />
در حال حاضر، در نیمی از اروپا، در روسیه و آلمان و مجارستان، آنجا که جنبش انقلابی پرولتاریا در حال رشد است، پرولتاریا در حالیکه خواست هشت ساعت کار در روز را بهدست آورده است در کمال آزادی و افتخار این روز را جشن میگیرد، و مصممتر از همیشه در جهت تحقق آرمانهای خود گام برمیدارد. دیگر نیرنگها و حیلههای حکومتهای مطلقه قادر نخواهند بود مانع حرکت پرتوان و مهیب پرولتاریا بهسوی پیروزی نهائی شوند.<br />
<br />
تزار روسیه و قیصر آلمان، این ژاندارمهای بینالمللی، برای همیشه نابود شدهاند. پیروزی شکوهمند و نهائی پرولتاریا هنوز فرانرسیده است. این پیروزی هنگامی بهدست خواهد آمد که امواج انقلاب پرولتاریا عظیمتر شود، سیلاب آن از مرزهای روسیه، آلمان، و مجارستان بگذرد و تمام جهان و از آن جمله ایران را فرا گیرد.<br />
<br />
با در نظر داشتن یک چنین دورنمای درخشانی است که امروز حزب سوسیال دموکرات هنچاک، حزبی که برای اولین بار پرچم سوسیالیسم را در میان ارامنه برافراشت و راه خونین کسب آزادی سیاسی را بهخلق ارمنی نشان داد، پیام شادباش و درودهای خود را بهکارگران و رفقا تقدیم میدارد و از آنان دعوت میکند که هر چه مصممتر و بیباکتر صفوف خود را فشرده کرده با عزم راسخ و اعتقاد تزلزلناپذیر فریاد برآورند:<br />
<br />
مرگ بر ستمگران و استثمارگران!<br />
<br />
زنده باد پرولتاریای بینالمللی!<br />
<br />
پیش بهسوی تحقق هشت ساعت کار روزانه!<br />
<br />
برقرار باد همبستگی و برادری ملل تبریزی<br />
<br />
<br />
ترجمه از روزنامهٔ '''زنگ''' – ارگان هنچاکیان – شماره ۱۳، اول ماه مه ۱۹۲۰ (تبریز)، بهوسیلهٔ ا – ن.<br />
<br />
<br />
== اول ماه مه ==<br />
<br />
'''از روزنامهٔ «حقیقت» شماره ۶۸ – سال ۱۳۰۱'''<br />
<br />
<br />
نصف اخیر قرن ۱۹ میلادی در ممالک اروپا حکومت از دست ملوکالطوایف، روحانیون، و اشراف خارج شده بهاختیار صنف سرمایهداران درآمده بود. تولید ماشینهای جدید و کشتیهای بخار سبب بیکاری هزاران کارگر صنعتگر یَدی گردید. سرمایهداران، کارگران را زیاد بهکار واداشته هر طور که میل خودشان بود با ایشان معامله میکردند. تمرکز سرمایه، عدم تساوی و تناسب در حیات و زندگانی مردم، کثرت روزافزون بیکاران، فکر سوسیالیزم بهاصطلاحِ '''مارکس''' کمونیسم را تأکید کرده و متفکرین آزاد را بهفکر چارهجوئی عملی وادار میکرد زیرا زندگانی برای رنجبر (پرولتاریا) غیرقابل تحمل شده بود.<br />
<br />
در سنهٔ ۱۸۶۱، در اول ماه مه، در شهر لندن پایتخت انگلستان که از حیث تمرکز ثروت و توسعهٔ صنایع ماشینی حائز موقع اول بود، تشکیلات و اجتماعی بهاسم ماورای ملی (بینالمللی) بهوجود آمد و در تعقیب آن بیانیهئی خطاب بهتمام کارگران ملل نشر شد. این بیانیه را معلمان سوسیالیستها – '''کارل مارکس و فردریک انگلس''' {{نشان|۲}} آلمانی نوشته بودند. در این بیانیه گفته میشد: «رنجبران روی زمین اتحاد کنید! - کارگر! تو در اتحاد و قیام نمودن برای آزادی غیر از زنجیر استبداد چه داری که متضرر شوی؟ در عوض آن اگر موفق شوی یک عالم را خلاص کردهای!»<br />
<br />
این بیانیه دنیای سرمایهداری را متزلزل کرد. در میان صف پرولتار (رنجبر) موجب نهضت شد.<br />
<br />
در نتیجهٔ این بیانیه بود که بعد از نه سال در کوچههای پاریس بیرق '''کومون''' بلند شد. در نتیجهٔ این بود که کارگران تمام دنیا توانستند اقلاً برای ادامهٔ حیات خود قانون واحدی مابین خود و سرمایهداران تهیه کنند، وقت کار معین بشود، اولاد کارگر بتواند تحصیل کند، حفظالصحه از طرف سرمایهداران برای کارگران تهیه شود.<br />
<br />
هر چند بینالملل مزبور در اثر آنتریک بعضی از اعضای خود در نتیجهٔ مغلوبیت '''کمون پاریس،''' بهواسطهٔ مبارزه با آنارشیزم در ۱۸۷۳ سقوط کرد، اما روح و فکر بینالمللیت نمرده، موضوع مبارزه و عواملی که کارگران دنیا را متحد میکرد از بین نرفته بود.<br />
<br />
کارگران و رنجبران دنیا محتاج بهیک تشکیلات بینالمللی بودند که بیوجود آن نمیتوانستند با سرمایهداران مبارزه کنند. زیرا کارگران منورالفکر کتابها و رسالههای '''مارکس–انگلس''' را کاملاً خوانده و از اوضاع زندگانی خود احساس کرده بودند که بدون کمک کارگران تمام دنیا عاجز از مبارزهٔ با سرمایهداران هستند و فهمیده بودند که ممالک دنیا از حیث اقتصاد بههم مربوط است و صنف سرمایهداران نیز بینالمللی است.<br />
<br />
از این نقطه نظر، در سنهٔ ۱۸۸۹ در پاریس «اتحادیهٔ بینالملل دوم{{نشان|۳}}» دعوت شد. در این مجمع نمایندگان انگلستان، فرانسه، آلمان، ایتالی و غیره حضور داشتند.<br />
<br />
قبل از تشکیل جلسه اول بینالملل دوم، در اول ماه مه یک سال قبل از سنهٔ فوقالذکر، کارگران آمریک قانون ۸ ساعت کار را در یک شبانهروز بهدولت و سرمایهداران قبولانده آن روز را برای خود عید معین کردند.<br />
<br />
جلسهٔ اول بینالملل دوم، برای عملی کردن اتحاد رنجبران دنیا و برای فهماندن قوه و موجودیت کارگران لزوم یک روز تعطیل عمومی و عید بینالمللی را احساس کرد. چون اساس تشکیلات در اول ماه مه گذاشته شده بود و بیانیهٔ مشهور بینالمللی در آن روز انتشار یافته بود، چون این روز قبل از این هم در اروپا عید بزرگی بود و کارگران آمریک نیز در این روز بهتعیین ۸ ساعت مدت کار موفق شده بودند بنابراین همان عید بینالمللی را اول ماه مه قرار دادند.<br />
<br />
الان از آن تاریخ ۳۴ سال میگذرد. در این مدت هر سال اول ماه مه از طرف کارگران تمام دنیا در آنجاها که کارگر وجود دارد، در آنجاها که از سوسیالیزم اثری مشهود است، عید گرفته میشود.<br />
<br />
معمولاً کارگرها در همین روز در ماه مه تقاضای خود را بهدولت تقدیم میکنند. دول و حکومت آنها که میل دارند با ملت کارگر با ملایمت رفتار نمایند اغلب امروز پیشنهاد ایشان را قبول میکنند. امروز عملاً فکر بینالمللی را ثابت میکنند. اشراف و متمولین از این روز میترسند. دولتی که رو بهارتجاع است از امروز، یعنی از اول ماه مه، متزلزل است.<br />
<br />
الان، یعنی بعد از ۳۴ سال، شنیده میشود که کارگران ایران نیز میخواهند اول ماه مه را تعطیل کنند و مانند کارگران تمام دنیا عید بگیرند. و از قراری که معلوم است، سوسیالیستها نیز میخواهند در این عید شرکت داشته باشند. ما این تصمیم را تقدیس نموده بهمؤسسین آن تبریک گفته راجع بهموضوع وجود کارگر در ایران یا این که لزوم همچه عیدی از نقطه نظر سوسیالیستی و غیره حرفی نخواهیم زد لیکن اوضاع حاضره و این نهضت قانونخواهی و آزادیطلبی که شروع شده و مردم از دولت تقاضای مخصوص دارند تصور میکنم عید گرفتن در اول ماه مه تا اندازهئی بیموضوع هم نیست.<br />
<br />
امروز در ایران لزوم تغییرات و اصلاحات اساسی ثابت شده است. یا بهواسطهٔ انقلاب دموکراسی یا با راه معتدل مثلاً اصلاح، باید یک حکومت ملی با تمام معنی تأسیس بشود، قانون اساسی که اساس حکومت ملی است اجرا گردد، معارف و صنایع توسعه یابد، تجارت و زراعت معاصر شود. امروز ایران محتاج اصلاحاتی است که هر بیحسی در آن تردیدی ندارد. خوب است رؤسای دولت، زمامداران مملکت، تأسی بهحکومتهای معتدل کرده در روز اول ماه مه که سوم رمضان است تقاضای ملت و خواهش آزادیخواهان را قبول کرده حکومت نظامی را الغا نماید و اجرای قانون اساسی را اعلان کند. و اشخاصی [را] که از وظیفهٔ خود سوءاستفاده کرده سبب خرابی مملکت شدهاند محاکمه نماید. و این خبر را بههر وسیله باشد بهمطبوعات خارجی برساند [تا] در این روز که رنجبران و مظلومین تمام ممالک عید گرفتهاند، نمایش میدهند، حقوق میخواهند، دنیا را متزلزل کردهاند، دولت ما نیز متمدن و مظلومپرست معرفی شود. حکومت، هم از داخله محبوبالقلوب ملت و هم در خارجه محبوبالقلوب اکثریت تامه واقع گردد. این یک پیشنهادی است که بهدولت میکنیم ولی چون میدانیم حکومت از حال ملت خبردار نیست و هر فکر جدید را هوا و هوس میداند، بهاین واسطه آنقدر هم انتظار نداریم که از این تکلیف - یعنی در اجرای قانون و رفع احتیاجات ملت - عملاً از طرف دولت اقدامی بشود اما آنان که قانون اساسی میخواهند، آنان که هر روز لایحه مهرکرده بهادارهٔ روزنامهها میفرستند، آنها که حرارت بهخرج میدهند، آنها که نجات ایران را در خاتمه دادن دورهٔ ملوکالطوایفی، آقائی، اشرافی، دیکتاتوری میدانند باید امروز، همین اول ماه مه، تعطیل بکنند؛ همین روز سوم رمضان عزا بگیرند نه عید، همین اول ماه مه که تمام مظلومین حقوق خود را مطالبه میکنند حقوق خود را مطالبه کنند.<br />
<br />
اول ماه مه باید تعطیل بشود. این تعطیل هرج و مرج نیست. این تعطیل انقلاب هم نیست. این تعطیل است که باید ملت از حکومت با زور حقوق خود را مسترد دارد.<br />
<br />
این عید نیست بلکه روز دادخواهی است.<br />
<br />
این روزی است که دولت باید موجودیت ملت را بفهمد.<br />
<br />
باید بهحکومت فهماند که تو نوکر ملت هستی، باید موافق خواهش ملت رفتار کنی، تو نمیتوانی از آزادی قلم، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات جلوگیری کنی، زیرا آن حق مشروع ملت است. تو نباید بدون رضا و خواهش ملت برخلاف مصالح ملت با اجانب معاهده عقد کنی، زیرا آن حق را ملت بهتو نداده است. تو نباید و نمیتوانی حکومت را برای شخص خود آلت استفاده قرار داده اولاد و اتباع را وکیل کنی و قوم و خویش خود را در ادارات دولتی جابهجا نمائی. مثل این که [وقتی] '''قوامالسلطنه''' والی خراسان بود برادر و دوستان او انتخاب میشدند، همین که '''نظامالسلطنه''' رفت پسر و دوستان او انتخاب میشوند، تو باید بهامنیت مملکت کوشیده نگذاری دزد و اشرار سلب امنیت از مردم نماید، بهناموس و عزت نفس اهالی تجاوز کنند. تو برای تفنن و گرفتن هزار تومان حقوق وزیر نمیشوی؛ ملت تو را برای کار، برای ایفای وظائف اجتماعی انتخاب کرده است.<br />
<br />
اینها را باید بهحکومت فهماند. ما غیر از این نظری نداریم. مقصود ما این است که حکومت خوب باشد نه بد. ما میخواهیم ملت با حکومت باشد و حکومت با ملت نه این که مانند امروز مردم متنفر از حکومت و حکومت متوحش از ملت، هر دو بیزار از یکدیگر باشند. ما میخواهیم ملت و حکومت بهکمک یکدیگر فلاکت، سفالت، و بدبختیهای هزار ساله را خاتمه بدهند.<br />
<br />
ما کاندید تازه برای رئیسالوزرائی نداریم. ما وزیر عدلیه و مالیه را نیز نمیخواهیم از رفقای خود انتخاب بکنیم. ما میگوئیم رئیسالوزرا، با سایر وزرا، هر کسی این کارها را میتواند انجام دهد باقی بماند، اگر نمیتواند باید کسی پیدا کرد که بتواند موافق میل و منافع ملت کار کند. انقلاب، برای تغییر کابینهٔ بتپرستی است.<br />
<br />
قانون، کار، تساوی حقوق، تساوی کار، تساوی شرف، عزت نفس، تساوی ناموس، تساوی معارف، تساوی حق و حقانیت... ما باید برای اینها بکوشیم. فریادهای ما برای این است، نه برای فلان رجال پوسیده یا فلان آقا. ما بتپرست نیستیم و برای اشخاص نمیکوشیم.<br />
<br />
این است خواهش ما و آزادیخواهان عموماً.<br />
<br />
ایران را از جهت اقتصاد امروز محتاج یک تغییرات دموکراسی و بورژوازی میدانیم. ما خودمان دموکرات نبوده از دموکراتهای دروغی ایران بیزاریم. همچنین از دموکراتهای آمریکا متنفریم. زیرا آنها نیز سبب بدبختی میلیونها کارگر و رنجبر هستند. ما اساساً نجات بشر را در الغای مالکیت خصوصی میدانیم. این دزدی هم نیست، منبع و منشاء دزدی مالکیت خصوصی بوده انبیاء و حکما هر کس بهاندازهئی با اصول سرمایهداری مبارزه نمودهاند. با این عقیده، ملانماها هم ما را نمیتوانند تکفیر کنند.<br />
<br />
ولی ایران امروز مساعد برای الغاء مالکیت خصوصی نیست که تا مالکیت او برای عموم باشد. در ایران نباید ثروت را ایجاد کرد. این مخالف مسلک سوسیالیزم نیست.<br />
<br />
سوسیالیزم، طوری که بعضیها تصور میکنند، مخرب دنیا نیست بلکه برای آبادی و آزادی بشر است.<br />
<br />
سوسیالیزم برای محو سرمایه نمیکوشد، بهازدیاد آن سعی میکند.<br />
<br />
سوسیالیزم نمیگوید انسان عالم نباشد، مخترع نباشد، انسان از صنایع مستظرفه محظوظ نشود؛بلکه سوسیالیزم میخواهد تمام مردمان متمدن بشوند.<br />
<br />
شاید سوسیالیست بودن در ایران موضوع ندارد، یا این که لازم است این مسلک در ایران اجری شود. ما امروز نمیخواهیم آن را تبلیغ کنیم.<br />
<br />
امروز ما غیر از اشراف و مفتخورها و آلت استفادهٔ آنها با هیچ کس طرف نیستیم. ما امروز برای ایران که یک عضو ناخوش و علیل جمعیت بشر است از نقطهٔ نظر سوسیالیستی،از نقطه نظر مونیستی، از نقطه نظر وطنپرستی، حتی از نقطه نظر سرمایهداری،اجرای قانون اساسی و معاصر شدن با ملل متمدن را لازم میدانیم.<br />
<br />
اصول اداره، عادات، اخلاق، آداب، مطبوعات، معارف، تدریس، حتی لباس، حتی خوراک، همه چیز باید تغییر یابد. باید این کثافتها پاک شود. باید یک دولت مقتدر ملی که واقعاً مرکزیت داشته باشد تشکیل شود. ولایات و ایالات مسائل اجتماعی و اقتصادی خود را در انجمنهای ایالتی و ولایتی مذاکره و حل کنند.<br />
<br />
امروز، حکومت مرکز، تنها تا دروازهٔ طهران حاکمیت دارد. در خارج هر کس هر چه میخواهد میکند.<br />
<br />
ما نمیگوئیم، ملت خوب است یا آزادیخواهان بهتر از حکومت هستند. هر یک بدیئی دارد، هر کس بهاندازهٔ خود مقصر است. از این روست که ما نیز مانند سایر کارگرها و سوسیالیستها طرفدار تعطیل ماه مه و نمایش در آن روز میشویم.<br />
<br />
نظریات ما در این عید، ملی، و در عین ملی بودن بینالمللی است.<br />
<br />
مادام که ما ملت با تمام [.....]{{نشان|۴}} از کجا میتوانیم داخل بهفوج بینالملل شویم، زیرا ما را قبول نمیکنند و راه نمیدهند. ما موجودیتی نداریم، باید تهیه کنیم. ما ثروت نداریم تا برعلیه آن نمایش بدهیم. ما امروز جهالت، تنبلی، اشراف مفتخور، جانی، قاتل، اشرار، ملوکالطوایف، خانخانی داریم.<br />
<br />
ما باید برعلیه آنها نمایش بدهیم. ما باید در اول ماه مه مانند یک ملت زنده خود را معرفی کنیم. نه این که تنها اول ماه مه، بلکه هر روز، هر دقیقه، بعد از ساعت کار - زیرا ساعت کار را کسی بهکار سیاسی مشغول بشود گناه است - باید نمایشهای اجتماعی، میتینگهای سیاسی، کنفرانسهای اخلاقی بدهیم. سیاست بینالمللی را تعیین کنیم.<br />
<br />
این است وظیفهٔ کارگران و برزگران، ملیون، تجار، کسبه و سایر اصناف، در روز اول ماه مه.<br />
<br />
شعارهای ما باید این باشد: زندهباد قانون اساسی! زندهباد حقوق و مساوات!<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
پایندهباد ایران معاصر و متمدن.<br />
<br />
زندهباد ایران جوان.<br />
<br />
زندهباد ماه مه و حقوق مظلومین دنیا.<br />
<br />
زندهباد آزادی.<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
==اعلامیهٔ اتحادیه کارگران بیکار انزلی (گیلان)==<br />
{{چپچین}} <br />
'''۸ ثور [اردیبهشت] ۱۳۰۲'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
قابل توجه اولیای امور، خصوصاً نمایندگان مجلس شورای ملی.<br />
<br />
در موقعی که سرتاسر این کشور باستانی را فقر و فاقه گرفته و اوضاع اقتصادی آن بر تیرگی و وخامت خود افزوده و یک آتیهٔ خیلی دشوار و سنگینی را برای طبقهٔ سوم تهیه مینماید؛ در حین این که طبقهٔ اول و دوم این مملکت مدهوش از بادهٔ نخوت برای توسعهٔ دائره تجارت و ایجاد صنایع و کشف معادن و اصلاح وضعیات اسفناک امروزه و اتخاذ تصمیم قطعی در رفاهیت قسمت اعظم از تودهٔ ملت که همه وقت قربانی هوی و هوس و استفادههای نامشروع همانها شده تا این که امروز خود را در پرتگاه عدم کشاندهاند، فکری جز ادامهٔ سلطه و حاکمیت و تحمیل فرمانهای مظلومکُش خود نداشته و با جدیت هر چه تمامتر بهازدیاد تجمل و اساس فعال مایشائی و تحکیم بنیانی امارات خود که روی پای ظلم استوار شده میکوشند؛ در زمانی که فلاکت و پریشانی با طبقهٔ سوم دست بهگریبان شد و هر روزه صدی ده الی صدی بیست آن طبقه را بیکار و بهبیکاران ملحق مینماید و یا، بهعبارةالاخری، در هنگامی که فقارت چهرهٔ عبوس و منحوس خود را از افق این مملکت با یک منظرهٔ وحشتناکی جلوه میدهد؛ ما کارگران بیکار انزلی که هر یک بهتدریج مبتلا بهمرض مزمن بیکاری شده و بهنوبهٔ [خود] گرفتار آه و نالهٔ عیالات گرسنه و برهنه خود هستیم، همگی بهیک جا جمع و اتحادیه[ای] بهنام '''اتحادیه کارگران بیکار گیلان''' در انزلی تشکیل و راجع بهتهیهٔ شغل و وسائل تأمین معاش با مقامات مربوطه داخل مذاکره شده و نیز بهوسیلهٔ این لایحه از اولیای امور تقاضای همه گونه مساعدت را نموده و مخصوصاً از ساحت مُقدس مجلس شورای ملّی تمنا داریم راجع بهتهیهٔ شغل توصیه شود و خاتمتاً خاطر تمام کارگران بیکار ایران را که مثل ما در گرداب بدبختی و فقارت سرگردان هستند تذکر میدهیم که یگانه راه رسیدن بهساحل نجات همانا تشکیل اتحادیه و اتحاد عمومی است و بس.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
'''اتحادیه کارگران بیکار انزلی (گیلان)'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==اعلامیه بهرنجبران و کارگران عموماً و طهران خصوصاً==<br />
<br />
رفقای رنجبر، قرن بیستم است. ارکان عالم سرمایهداری که سبب محو حکومات اشرافی است در اقطار عالم از نهضت خشم تودهٔ کارگری مرتعش و متزلزل است و [عن] قریب محو و فناست. سپس [فریاد] قیام رنجبران دورترین قبایل بهمهد تمدن در فضای عالم طنینانداز است.<br />
<br />
چهرههای عبوس رنجبران، سپاه سودان در مقابل صور غمّاز سرمایهداران سفید منعکس، پنجههای ضخیم آنان برای گرفتن گریبانهای آلوده بهمنازعت در اروپا [با] قدمهای برق بهسوی مقصود روانند.<br />
<br />
اما شما، شما ای کارگران و رنجبران و تودهٔ حقیقی ملت، ایران شما، ای فرزندان قاعدین تمدن، هنوز در بستر غلفت خجلتبار خویش غنوده و جایگاه مردان کار را بهکسالت و کثافت آلودید. سر از خواب غفلت بردارید! و دیده بگشائید، نظری بهصحنهٔ گیتی افکنید! جنبش اقوام عالم را بنگرید. صیحهٔ دعوت کارگران و رنجبران عالم را بهسوی رضوان اتحاد و اتفاق بشنوید. برخیزید و با قدمهای رسا بهسوی آن دعوت بشتابید. دستهای مردانه را برای وفاق بهجانب تودهٔ رنجبران دنیا با رویهای بشّاش و قلبهای سرشار از محبت دراز کنید، و بکوشید تا بهدومین مرحلهٔ انسانی داخل شوید؛ قیام نمائید و برای نجات خویش از این ذلت و حقارت چاره اندیشید و رفقای رنجبر حقّ جلّ عظمته بهزبان پیغمبران و مظاهر مقدسهاش شما را ودیعهٔ خویش خوانده و شما از نتیجهٔ تکاهل و تجاهل آن صنعت زیبا را بر قامت خویش نارسا کرده، و از شدت تغافل آن عزّت بیپایان را از خود سلب نمودید.<br />
<br />
رفقای کارگر؛ کار و زحمت شما که سبب حقیقی تشکیلات اقوام بشری است، شما را بهیادگاری حضرت احدیّت مفتخر نموده و شما قدر خود را ندانستید، از کثرت جهل مقدرات خود را بهدست آنهائی که از دسترنج شما دارای خزائن و قصور شدادی شدند، سپردید. رفقای زحمتکش! راه نجات برای شما متصور نیست جز آن که زمام پارلمان را در کف گرفته و صندلیهای وکالت مجلس را بهجنس خود بسپارید. رفقای رنجبر، بیدار باشید که دستهای اشرافی با صورتهای عجیب و غریب برای سلب کردن آزادی شما در کار فریب دادن شما میباشد. فریب آن ریزهخواران اشراف را نخورید، و برای کندن ریشهٔ خویشتن با دست خود تیشه نزنید. برای خود بکوشید، تا خود از ثمرات لذیذش منافع گردید. رفقای کارگر، ممکلت شما جز بهدست شما آباد نخواهد شد. ثروت جز بهدست خود شما در مملکت تولید نخواهد شد. استقلال جز بهجانبازی باقی نخواهد ماند. معارف جز بههمت شما توسعه نخواهد یافت. امنیت جز در حکومت شما صورت خارجی نخواهد داشت. شرافت، قومیت و ناموس ملیت جز در کف شما محفوظ نخواهد ماند. بیدار شوید و وقت را بهغفلت نگذرانید.<br />
<br />
<br />
{{چپچین}} <br />
اتحادیه کارگران دواساز طهران<br />
<br />
بهنقل از روزنامهٔ کار ۲۷ حمل [فروردین] ۱۳۰۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
==اعلامیهٔ حزب کمونیست ایران بهمناسبت اول ماه مه ۱۹۲۸ [۱۳۰۷ شمسی]==<br />
<br />
<br />
'''رفقای رنجبر و زحمتکش،'''<br />
<br />
<br />
امروز روز اول ماه مه عید رنجبران جهان است. امروز روزی است که رنجبران قدرت تشکیلاتی و ارادهٔ دفاع از حقوق و منافع طبقاتی خود را ظاهر میسازند. امروز در سراسر جهان، رنجبران کار را ترک میگویند و روز کار را جشن میگیرند. در این روز رنجبران آمریکا، انگلستان، فرانسه، آلمان، و سایر کشورها، و البته روسیهٔ آزاد زحمتکشان در خیابانها تظاهرات برپا میکنند. شعار انقلابی و سرودهای بینالمللی رنجبران تمام جهان را بهتکان در میآورد.<br />
<br />
<br />
'''رنجبر ایرانی'''<br />
<br />
<br />
تو یکی از افواج این ارتش قدرتمند و مهیب را تشکیل میدهی! تو باید در کنار رنجبران تمام جهان علیه بیقانونیهای امپریالیسم، استبداد رژیم موجود، جنگ خونین سرمایهداران و زورگوئیهای روزافزون و کارفرمایان قد علم کنی: تو باید برای روزِ کارِ هشت ساعته، بهخاطر اعلام قوانین مدافع کارگر، بهپا خیزی!<br />
<br />
<br />
'''برادران، رفقا!'''<br />
<br />
<br />
شاه، مالکین ارضی، ملاها، نمایندگان مجلس، سران نظامی، حکام، کارمندان [عالیرتبه]، فرمانداران، و کلیهٔ سرمایهداران بر شما حکومت میکنند و از طریق وسائلی که شما و دهقانان فلکزده تهیه میکنید بهعشرت زندگی میکنند. اینان بهحساب بردگی شما و فلکزدگی شما و دهقانان بدبخت ایرانی زندگی میکنند. امروز شما محکوم بهفلاکت هستید. شما بهفردا نه امیدی دارید نه اطمینانی. شما مدام زیر تهدید بیکاری و فقر قرار دارید. دولت اشرافی کنونی هرگز از حقوق شما دفاع نکرده و نخواهد کرد. این دولت نماینده و مدافع اشراف، ملاکین، و سرمایهداران بزرگ ایران، و همچنین دستنشاندگان امپریالیسم خارجی است.<br />
<br />
نیروهای ملی و عناصر آزادیطلب که اکنون علیه رژیم مستبده و علیه فعالیتهای جنایتکارانه، بهخاطر آزادی علیه مظالم و بیقانونیهای دولت بورژوا مبارزه میکنند بهحمایت شما احتیاج دارند. شما باید حامی و اساس این گروههای انقلابی، پیشقراولان جنبش آزادیخواهی و انقلابی باشید.<br />
<br />
رفقا، برای کسب حقوق خود زیر بیرق سرخ انقلاب متحد شوید! رنجبران و دهقانان ایرانی مدافع و حامی دیگری ندارند مگر فرقهٔ کمونیست ایران که فرقهٔ رنجبران است. <br />
<br />
رفقای رنجبر! تظاهرات کنید، زیرا آزادی بشریت بهاتحاد و تظاهرات رنجبران بستگی دارد. بپا خیزید! زیرا خیانت، ظلم، استبداد و خودسری دولت اشرافیت ایران حد و مرزی نمیشناسد. متحد شوید و برای ویران کردن اساس این ظلم و استبداد تظاهرات کنید!<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
زندهباد اتحاد بینالمللی و همبستگی رنجبران!<br />
<br />
زندهباد ستاد فرماندهی انقلاب جهانی، بینالملل سوم!<br />
<br />
زندهباد اول ماه مه!<br />
<br />
فرقهٔ کمونیست ایران<br />
<br />
اول ماه مه ۱۹۲۸ [۱۳۰۷]<br />
{{پایان چپچین}}<br />
----<br />
بهعلت عدم دسترسی بهاصل فارسی سند، این متن از ترجمهٔ روسی مجدداً بهفارسی برگردانده شده است.<br />
<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}}حزب انقلابی هنچاکیان ارامنه در تابستان ۱۸۸۷ توسط هفت تن مارکسیست جوان ارمنی در '''ژنو''' تأسیس شد. در مقابل هنچاکیان، فدراسیون انقلابی ارامنه (داشناک) قرار داشت که در سال ۱۸۹۰، تأسیس شده بود. در میان ارامنهٔ شمال ایران، ترکیه، و روسیهٔ تزاری، هنچاکیان از جریان انقلابی و داشناکها از جریان راست دفاع میکردند.<br />
#{{پاورقی|۲}}در متن، همه جا '''انگلس''' را '''انگلیز''' نوشتهاند.<br />
#{{پاورقی|۳}}همه جا در متن: دویم.<br />
#{{پاورقی|۴}} در متن اصلی ناخواناست.<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۳]]<br />
[[رده:اسناد تاریخی]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%D8%B3%D9%86%D8%A7%D8%AF_%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%DB%8C_%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4_%D8%B3%D9%86%D8%AF%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%A6%DB%8C&diff=31602اسناد تاریخی جنبش سندیکائی2012-05-26T09:35:06Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:33-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:33-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[Image:33-119.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۹]]<br />
[[Image:33-120.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۰]]<br />
[[Image:33-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۱]]<br />
[[Image:33-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:33-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۳]]<br />
[[Image:33-124.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۴]]<br />
[[Image:33-125.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۵]]<br />
[[Image:33-126.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۶]]<br />
[[Image:33-127.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۷]]<br />
[[Image:33-128.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۸]]<br />
[[Image:33-129.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۹]]<br />
<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
در این شمارهٔ '''کتاب جمعه'''، اسناد تازهئی از جنبش سندیکائی ایران بهچاپ میرسد. نخستین آنها دارای اهمیت فراوانی است. این سند که از نخستین روزنامهٔ کارگری ایران منتشره در عصر مشروطیت گرفته شده از سطح بالای آگاهی صنفی کارگران چاپخانههای ایران حکایت میکند. مقایسهٔ این سند با برخی اسناد دورههای بعد بالا بودن این سطح را تأیید میکند. اسناد دیگری که در اینجا بهچاپ میرسد نیز بازگوکنندهٔ سطح مبارزهٔ صنفی و طبقاتی کارگران ایران در ادوار مختلف است. نکتهٔ مهم این است که بهحکایت این اسناد، عناصر پیشرو کارگری ایران همواره در مبارزهٔ علیه اشرافیت و بورژوازی ایران کوشا بوده و حتی لحظهئی فریب آنها را نخوردهاند. مقایسهٔ خواستهای کارگران در دوران پیش از جنگ جهانی دوم و سالهای جنگ، و پس از آن تا کودتای ۲۸ مرداد بسیار آموزنده است. از طریق بررسی عمیق و دستاوردهای ادوار مختلف میتوانیم جنبش سندیکائی ایران را بشناسیم و از این شناخت برای مبارزهٔ کنونی بهره جوئیم.<br />
<br />
{{چپچین}}'''خ – ش'''{{پایان چپچین}}<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
<br />
==مطالبات و تقاضاهای اجتماع کارگران طهران از صاحبان مطبعه در سال ۱۳۲۸ قمری==<br />
<br />
اوّل – کارگران نباید در هیچ مطبعه بیش از نه ساعت کار کنند.<br />
<br />
دوّم – اقّل اُجرت و مواجب کارگران مطبعهها در [هر] ماهی کمتر از ۳ تومان نخواهد بود. کارگرانی که از ۳ الی پنج تومان مواجب دارند باید صدی پانزده بر حقوق آنها افزوده شود. کارگرانی که از پنج الی ده تومان مواجب دارند صدی دوازده بر حقوق آنها افزوده خواهد شد. کارگرانی که از ده الی پانزده تومان مواجب دارند، صدی ده. کسانی که از پانزده الی بیست تومان دارند، صدی هشت. آنهائی که از بیست الی بیست و پنج تومان دارند، صدی پنج بر حقوق آنها افزوده خواهد شد. حقوق و مواجب کارگران سر موعد باید پرداخت شود.<br />
<br />
سیّم – کارگری که بدون تقصیر از کار و شغل خود خارج میشود، هرگاه شش ماه یا بیشتر در خدمت بوده است، صاحب مطبعه باید مواجب پانزده روز علاوه بهآن کارگر بپردازد. هرگاه بیش از یک سال سر خدمت بوده باشد، باید مواجب یک ماه علاوه دریافت نماید. کارگری که بیشتر از دو سال خدمت کرده باشد، باید مواجب یک ماه و نیم علاوه دریافت نماید. کارگری که بیش از ۳ سال خدمت کرده باشد، باید مواجب دو ماه دریافت نماید. و بهاین طریق بر هر یک سال خدمت مواجب پانزده روز علاوه شود.<br />
<br />
چهارم – صاحب مطبعه در صورتی کارگری را میتواند بدون تقصیر از شغل خود خارج نماید که اقلاً پانزده روز قبل بهکارگر اطلاع داده باشد. در صورت فروش مطبعه کارگران بهترتیب سابق در سر شغل خود باقی خواهند ماند. فروشنده مطبعه باید مواجب علاوه کارگران را مطابق سنواتی که کارگران خدمت کردهاند بپردازد.<br />
<br />
پنجم – سلوک و رفتار مدیرها و رؤسای مطبعه با کارگران باید بههیچ وجه از نزاکت و ادب خارج نباشد.<br />
<br />
ششم – هرگاه مطبعه شبکاری مدامی داشته باشد، صاحب مطبعه باید یک دسته کارگر جدید «ی» برای شبکاری اجیر نماید. حقوق و اجرت کارگرانی که شبکاری مینمایند باید از حقوق معمولی خود یک و نیم علاوه دریافت دارند. کارگرانی که مشغول شبکاری فوقالعاده میشوند، غیر از حقوق روزانهٔ خود باید یک و نیم علاوه دریافت نمایند و بهنوبت شبکاری کنند.<br />
<br />
هفتم – غیر از اعیاد عمومی هفته[ای] یک روز تعطیل و آسایش اجباری مخصوص هر ملت [است].<br />
<br />
هشتم – در صورتی که کارگری ناخوش شود باید حقوق یک ماهه بهاو داده شود. وقتی که کارگر ناخوش معالجه میشود، مجدداً بر سر شغل خود باقی بماند.<br />
<br />
نهم – هر مطبعه باید دارای طبیب مخصوص خود بوده باشد.<br />
<br />
دهم – در صورتی که کارگری در موقع کار مجروح یا معیوب شود، تا مدتی که معالجه شود، باید حقوق خود را دریافت دارد. (بیشتر از ۳ ماه نخواهد رسید.)<br />
<br />
یازدهم – در صورتی که عضوی از اعضای کارگری در موقع کار معیوب شود، بهتصدیق اطباء میزان خسارت وارده تعیین شده حقالخساره بهاو داده خواهد شد. میزان و مبلغ خسارتی که بهکارگر داده میشود، از طرف صاحب مطبعه و نمایندگان اجتماع کارگران تعیین خواهد شد.<br />
<br />
دوازدهم – در صورت فوت کارگر در موقع کار باید مبلغی برای [امرار] معاش عیال و اطفال کارگر متوفی بهتصدیق و تصویب اطباء و نمایندگان کارگران و صاحب مطبعه تعیین کرده پرداخته شود.<br />
<br />
سیزدهم – هر یک مطبعه باید دارای یک رئیس بوده باشد.<br />
<br />
چهاردهم – با رضایت و تصویب صاحبان مطبعه، و نمایندگان اجتماع کارگران نظامنامه برای کلیه مطبعهها وضع خواهد شد.<br />
<br />
<br />
<br />
بهنقل از اولین روزنامهٔ کارگری ایران: اتفاق کارگران (شماره ۱، جمادیالثانی ۱۳۲۸)<br />
<br />
<br />
==اعلامیه در مورد انتخابات مجلس==<br />
<br />
رفقای کارگر، رفقای برزگر!<br />
<br />
از خواب غفلت بیدار شوید! قدر حاکمیت خود را بدانید! چشمانتان را باز کنید! و در این دوره سعی نمائید وکیلی که از جنس خودتان باشد و کاملاً دردهای بیدرمان شما را بداند، زحمتکش و رنجبر باشد، و مطمئن باشید حقوق شما مخالف منافع او نیست، انتخاب کنید، و سعادت آتیه خود و اولاد خود را در دورهٔ پنجم تقنینیّه تأمین نمائید.<br />
<br />
فریب مُلکها، دولهها، و سلطنهها، پادوها و امثال آنها را نخورید. اینها چند دوره وکیل بوده و صدها سال مقدرات ما را بهدست گرفته و جز افزودن پریشانی نیست، کار دیگری نکردهاند.<br />
<br />
اینها مایل بهاصلاحات و ترقی شما نیستند. اصلاح حال شما بیچارگان مخالف منافع آنهاست. اینها [در] فکر پارک، اتوموبیل، ده شش دُنگی و سایر تجملات میباشند.<br />
<br />
اینها مبالغ گزاف در راه وکالت خرج میکنند که مثل زالو خون شما بیچارهها را بهاطمینان اجانب مکیده و بهنفع آنان کار کنند. اینها خائن [و] جنایتکاراند! هر چه باید امتحان کنید، کردید. [اینان] دسترنج شما را بهعنوان مستمری میان اقوام و بستگان خود تقسیم میکنند، مثل این که دیدید هزارها تومان بیتالمال شما را خرج شهوترانی نمودند.<br />
<br />
بس است! چشم خوابآلود خود را بگشائید و سعادت آتیهٔ خود را در نظر بگیرید. وکیل صالحی از میان خود انتخاب کنید. وظیفهٔ ما این است که بهشما گوشزد کرده و فریاد بزنیم که اصلاح حال شماها برخلاف منافع آنهاست و غیرممکن است که صلاح آنها باشد [و] حقوق شما را حفظ نمایند.<br />
<br />
این است که از این طبقه و طبقهئی که آلت دست و کار چاقکن آنها هستند، بههیچ وجه انتظار اصلاحات و ترقی را نداشته باشید.<br />
{{چپچین}}<br />
بهنقل از روزنامهٔ '''شعله'''، شمارهٔ یک<br />
<br />
۱۷ ثور [اردیبهشت] ۱۳۰۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==اعلامیه حزب سوسیال دمکرات انقلابی هنچاک{{نشان|۱}} (ارامنهٔ ایران)==<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
بهمناسبت اول ماه مِه ۱۹۲۰ در تبریز<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
'''پرولتاریای جهان متحد شوید!'''<br />
<br />
رفقا و شهروندان،<br />
<br />
اول ماه مه روز دست از کار کشیدن و روز تظاهرات اعتراضآمیز همهٔ کارگران و زحمتکشان است. امروز کارگران استثمارشده و زحمتکشان تحت ستم، در چهار گوشهٔ جهان فریاد اعتراض خود را علیه نظام بیدادگر سرمایهداری بلند خواهند کرد. پرچمهای برافراشتهٔ کارگران و سرودهای انقلابی تظاهرکنندگان بخشی از مراسمی است که طی آن سرمایهداری برای همیشه بهخاک سپرده خواهد شد، و گامی است در راه '''آزادی کار''' و رهائی میلیونها کارگر از یوغ بندگی!<br />
<br />
برای بزرگداشت این روز مقدس، روزی که بهقیمت خون رفقای شهید جاودان نطفههای انقلاب سرخ سوسیالیستی فردا بسته میشود، شما نیز دست از کار بکشید. البته تا رسیدن بدان مرحله، پرولتاریای انقلابی راهی دراز در پیش دارد. مبارزهٔ طبقاتی باید ادامه یابد و دست از کار کشیدن و تظاهرات اول ماه مه جزئی از این مبارزه است.<br />
<br />
بدین وسیله بهرفقا ابلاغ و از کارگران و شهروندان دعوت میشود در مراسمی که برای بزرگداشت این روز در ساعت سه بعدازظهر در باشگاه حزب برگزار میشود شرکت جویند.<br />
<br />
::::::زندهباد اول ماه مه!<br />
<br />
::::::زندهباد پرولتاریای آگاه!<br />
<br />
::::::زندهباد پیروزی کار!<br />
<br />
<br />
::::::حزب سوسیال دمکرات هنچاک<br />
<br />
::::::هیأت اجرائی شاخهٔ تبریز<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
==جشن مقدس کارگری: اول ماه مه==<br />
<br />
امروز روز جشن پرولتاریای بینالمللی است. امروز فریاد خشمگین و صدای اعتراض تودههای محروم، کارگر و زحمتکش، علیه استثمارگران بیرحم نیروی کار کارگران، علیه کسانی که از طریق غارت حاصل دسترنج کارگران در کاخهای پرشکوه زندگی مجللی دارند، در همه جا طنینانداز خواهد شد.<br />
<br />
امروز روز تاریخی سرنگونی هر نوع دیکتاتوریِ مذهبی و سیاسی است. امروز نهتنها روز بزرگداشت کار پررنج و مشقت پرولتاریای بینالمللی، بلکه بهخصوص، روزی است که این بخش عظیم از مردم جهان با صدای رسا اعتراض حقطلبانهٔ خود را بهگوش جهانیان میرسانند و در صفوف فشرده علیه حقکشیها بهپا خواهند خاست.<br />
<br />
امروز روز بهصدا درآوردن ناقوسهائی است که نوید نابودی دیکتاتورها، ستمگران، و استثمارکنندگان را خواهد داد. همچنین امروز روز جشن پرشور و مقدسی است که مژدهٔ پیروزی و استقرار برابری، برادری، و عدالت را بهجهانیان میدهد.<br />
<br />
امروز، روز تأکید بر والاترین اهداف بینالملل سرخ، روز مقدسِ سرخِ کارگر تحقیرشده، زجرکشیده، و تحت پیگرد است.<br />
<br />
امروز پرولتاریای بینالمللی جشن روزِ نه چندان دوری را میگیرد که آزادی سوسیالیسم بر جهان حکمفرما خواهد شد.<br />
<br />
سالیان درازی پس از تدوین مانیفست کمونیست بهدست بنیانگذاران سوسیالیسم علمی – '''کارل مارکس و فردریک انگلس''' – و با وجود پیگیری در مورد خواست ۸ ساعت کار در روز بهوسیلهٔ پیروان آنان در کنفرانس پاریس، این خواست در همهٔ جهان صنعتی تحقق نیافته است. بعد از انقلاب نافرجام سالهای ۴۹-۱۸۴۸، بورژوازی بینالمللی و دولتهای امپریالیستی چنان قدرت گرفتند که پرولتاریای بینالمللی نهتنها نتوانست بهاین خواست خود برسد، بلکه حتی پس از اعلام روز اول ماه مه بهعنوان روز جهانی کارگران، پرولتاریا نتوانست این روز جهانی را جشن گرفته صدای اعتراض خود را علیه چپاولگران حاصل دسترنج سالانهٔ خود بلند کند.<br />
<br />
در حال حاضر، در نیمی از اروپا، در روسیه و آلمان و مجارستان، آنجا که جنبش انقلابی پرولتاریا در حال رشد است، پرولتاریا در حالیکه خواست هشت ساعت کار در روز را بهدست آورده است در کمال آزادی و افتخار این روز را جشن میگیرد، و مصممتر از همیشه در جهت تحقق آرمانهای خود گام برمیدارد. دیگر نیرنگها و حیلههای حکومتهای مطلقه قادر نخواهند بود مانع حرکت پرتوان و مهیب پرولتاریا بهسوی پیروزی نهائی شوند.<br />
<br />
تزار روسیه و قیصر آلمان، این ژاندارمهای بینالمللی، برای همیشه نابود شدهاند. پیروزی شکوهمند و نهائی پرولتاریا هنوز فرانرسیده است. این پیروزی هنگامی بهدست خواهد آمد که امواج انقلاب پرولتاریا عظیمتر شود، سیلاب آن از مرزهای روسیه، آلمان، و مجارستان بگذرد و تمام جهان و از آن جمله ایران را فرا گیرد.<br />
<br />
با در نظر داشتن یک چنین دورنمای درخشانی است که امروز حزب سوسیال دموکرات هنچاک، حزبی که برای اولین بار پرچم سوسیالیسم را در میان ارامنه برافراشت و راه خونین کسب آزادی سیاسی را بهخلق ارمنی نشان داد، پیام شادباش و درودهای خود را بهکارگران و رفقا تقدیم میدارد و از آنان دعوت میکند که هر چه مصممتر و بیباکتر صفوف خود را فشرده کرده با عزم راسخ و اعتقاد تزلزلناپذیر فریاد برآورند:<br />
<br />
مرگ بر ستمگران و استثمارگران!<br />
<br />
زنده باد پرولتاریای بینالمللی!<br />
<br />
پیش بهسوی تحقق هشت ساعت کار روزانه!<br />
<br />
برقرار باد همبستگی و برادری ملل تبریزی<br />
<br />
<br />
ترجمه از روزنامهٔ '''زنگ''' – ارگان هنچاکیان – شماره ۱۳، اول ماه مه ۱۹۲۰ (تبریز)، بهوسیلهٔ ا – ن.<br />
<br />
<br />
== اول ماه مه ==<br />
<br />
'''از روزنامهٔ «حقیقت» شماره ۶۸ – سال ۱۳۰۱'''<br />
<br />
<br />
نصف اخیر قرن ۱۹ میلادی در ممالک اروپا حکومت از دست ملوکالطوایف، روحانیون، و اشراف خارج شده بهاختیار صنف سرمایهداران درآمده بود. تولید ماشینهای جدید و کشتیهای بخار سبب بیکاری هزاران کارگر صنعتگر یَدی گردید. سرمایهداران، کارگران را زیاد بهکار واداشته هر طور که میل خودشان بود با ایشان معامله میکردند. تمرکز سرمایه، عدم تساوی و تناسب در حیات و زندگانی مردم، کثرت روزافزون بیکاران، فکر سوسیالیزم بهاصطلاحِ '''مارکس''' کمونیسم را تأکید کرده و متفکرین آزاد را بهفکر چارهجوئی عملی وادار میکرد زیرا زندگانی برای رنجبر (پرولتاریا) غیرقابل تحمل شده بود.<br />
<br />
در سنهٔ ۱۸۶۱، در اول ماه مه، در شهر لندن پایتخت انگلستان که از حیث تمرکز ثروت و توسعهٔ صنایع ماشینی حائز موقع اول بود، تشکیلات و اجتماعی بهاسم ماورای ملی (بینالمللی) بهوجود آمد و در تعقیب آن بیانیهئی خطاب بهتمام کارگران ملل نشر شد. این بیانیه را معلمان سوسیالیستها – '''کارل مارکس و فردریک انگلس''' {{نشان|۲}} آلمانی نوشته بودند. در این بیانیه گفته میشد: «رنجبران روی زمین اتحاد کنید! - کارگر! تو در اتحاد و قیام نمودن برای آزادی غیر از زنجیر استبداد چه داری که متضرر شوی؟ در عوض آن اگر موفق شوی یک عالم را خلاص کردهای!»<br />
<br />
این بیانیه دنیای سرمایهداری را متزلزل کرد. در میان صف پرولتار (رنجبر) موجب نهضت شد.<br />
<br />
در نتیجهٔ این بیانیه بود که بعد از نه سال در کوچههای پاریس بیرق '''کومون''' بلند شد. در نتیجهٔ این بود که کارگران تمام دنیا توانستند اقلاً برای ادامهٔ حیات خود قانون واحدی مابین خود و سرمایهداران تهیه کنند، وقت کار معین بشود، اولاد کارگر بتواند تحصیل کند، حفظالصحه از طرف سرمایهداران برای کارگران تهیه شود.<br />
<br />
هر چند بینالملل مزبور در اثر آنتریک بعضی از اعضای خود در نتیجهٔ مغلوبیت '''کمون پاریس،''' بهواسطهٔ مبارزه با آنارشیزم در ۱۸۷۳ سقوط کرد، اما روح و فکر بینالمللیت نمرده، موضوع مبارزه و عواملی که کارگران دنیا را متحد میکرد از بین نرفته بود.<br />
<br />
کارگران و رنجبران دنیا محتاج بهیک تشکیلات بینالمللی بودند که بیوجود آن نمیتوانستند با سرمایهداران مبارزه کنند. زیرا کارگران منورالفکر کتابها و رسالههای '''مارکس–انگلس''' را کاملاً خوانده و از اوضاع زندگانی خود احساس کرده بودند که بدون کمک کارگران تمام دنیا عاجز از مبارزهٔ با سرمایهداران هستند و فهمیده بودند که ممالک دنیا از حیث اقتصاد بههم مربوط است و صنف سرمایهداران نیز بینالمللی است.<br />
<br />
از این نقطه نظر، در سنهٔ ۱۸۸۹ در پاریس «اتحادیهٔ بینالملل دوم{{نشان|۳}}» دعوت شد. در این مجمع نمایندگان انگلستان، فرانسه، آلمان، ایتالی و غیره حضور داشتند.<br />
<br />
قبل از تشکیل جلسه اول بینالملل دوم، در اول ماه مه یک سال قبل از سنهٔ فوقالذکر، کارگران آمریک قانون ۸ ساعت کار را در یک شبانهروز بهدولت و سرمایهداران قبولانده آن روز را برای خود عید معین کردند.<br />
<br />
جلسهٔ اول بینالملل دوم، برای عملی کردن اتحاد رنجبران دنیا و برای فهماندن قوه و موجودیت کارگران لزوم یک روز تعطیل عمومی و عید بینالمللی را احساس کرد. چون اساس تشکیلات در اول ماه مه گذاشته شده بود و بیانیهٔ مشهور بینالمللی در آن روز انتشار یافته بود، چون این روز قبل از این هم در اروپا عید بزرگی بود و کارگران آمریک نیز در این روز بهتعیین ۸ ساعت مدت کار موفق شده بودند بنابراین همان عید بینالمللی را اول ماه مه قرار دادند.<br />
<br />
الان از آن تاریخ ۳۴ سال میگذرد. در این مدت هر سال اول ماه مه از طرف کارگران تمام دنیا در آنجاها که کارگر وجود دارد، در آنجاها که از سوسیالیزم اثری مشهود است، عید گرفته میشود.<br />
<br />
معمولاً کارگرها در همین روز در ماه مه تقاضای خود را بهدولت تقدیم میکنند. دول و حکومت آنها که میل دارند با ملت کارگر با ملایمت رفتار نمایند اغلب امروز پیشنهاد ایشان را قبول میکنند. امروز عملاً فکر بینالمللی را ثابت میکنند. اشراف و متمولین از این روز میترسند. دولتی که رو بهارتجاع است از امروز، یعنی از اول ماه مه، متزلزل است.<br />
<br />
الان، یعنی بعد از ۳۴ سال، شنیده میشود که کارگران ایران نیز میخواهند اول ماه مه را تعطیل کنند و مانند کارگران تمام دنیا عید بگیرند. و از قراری که معلوم است، سوسیالیستها نیز میخواهند در این عید شرکت داشته باشند. ما این تصمیم را تقدیس نموده بهمؤسسین آن تبریک گفته راجع بهموضوع وجود کارگر در ایران یا این که لزوم همچه عیدی از نقطه نظر سوسیالیستی و غیره حرفی نخواهیم زد لیکن اوضاع حاضره و این نهضت قانونخواهی و آزادیطلبی که شروع شده و مردم از دولت تقاضای مخصوص دارند تصور میکنم عید گرفتن در اول ماه مه تا اندازهئی بیموضوع هم نیست.<br />
<br />
امروز در ایران لزوم تغییرات و اصلاحات اساسی ثابت شده است. یا بهواسطهٔ انقلاب دموکراسی یا با راه معتدل مثلاً اصلاح، باید یک حکومت ملی با تمام معنی تأسیس بشود، قانون اساسی که اساس حکومت ملی است اجرا گردد، معارف و صنایع توسعه یابد، تجارت و زراعت معاصر شود. امروز ایران محتاج اصلاحاتی است که هر بیحسی در آن تردیدی ندارد. خوب است رؤسای دولت، زمامداران مملکت، تأسی بهحکومتهای معتدل کرده در روز اول ماه مه که سوم رمضان است تقاضای ملت و خواهش آزادیخواهان را قبول کرده حکومت نظامی را الغا نماید و اجرای قانون اساسی را اعلان کند. و اشخاصی [را] که از وظیفهٔ خود سوءاستفاده کرده سبب خرابی مملکت شدهاند محاکمه نماید. و این خبر را بههر وسیله باشد بهمطبوعات خارجی برساند [تا] در این روز که رنجبران و مظلومین تمام ممالک عید گرفتهاند، نمایش میدهند، حقوق میخواهند، دنیا را متزلزل کردهاند، دولت ما نیز متمدن و مظلومپرست معرفی شود. حکومت، هم از داخله محبوبالقلوب ملت و هم در خارجه محبوبالقلوب اکثریت تامه واقع گردد. این یک پیشنهادی است که بهدولت میکنیم ولی چون میدانیم حکومت از حال ملت خبردار نیست و هر فکر جدید را هوا و هوس میداند، بهاین واسطه آنقدر هم انتظار نداریم که از این تکلیف - یعنی در اجرای قانون و رفع احتیاجات ملت - عملاً از طرف دولت اقدامی بشود اما آنان که قانون اساسی میخواهند، آنان که هر روز لایحه مهرکرده بهادارهٔ روزنامهها میفرستند، آنها که حرارت بهخرج میدهند، آنها که نجات ایران را در خاتمه دادن دورهٔ ملوکالطوایفی، آقائی، اشرافی، دیکتاتوری میدانند باید امروز، همین اول ماه مه، تعطیل بکنند؛ همین روز سوم رمضان عزا بگیرند نه عید، همین اول ماه مه که تمام مظلومین حقوق خود را مطالبه میکنند حقوق خود را مطالبه کنند.<br />
<br />
اول ماه مه باید تعطیل بشود. این تعطیل هرج و مرج نیست. این تعطیل انقلاب هم نیست. این تعطیل است که باید ملت از حکومت با زور حقوق خود را مسترد دارد.<br />
<br />
این عید نیست بلکه روز دادخواهی است.<br />
<br />
این روزی است که دولت باید موجودیت ملت را بفهمد.<br />
<br />
باید بهحکومت فهماند که تو نوکر ملت هستی، باید موافق خواهش ملت رفتار کنی، تو نمیتوانی از آزادی قلم، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات جلوگیری کنی، زیرا آن حق مشروع ملت است. تو نباید بدون رضا و خواهش ملت برخلاف مصالح ملت با اجانب معاهده عقد کنی، زیرا آن حق را ملت بهتو نداده است. تو نباید و نمیتوانی حکومت را برای شخص خود آلت استفاده قرار داده اولاد و اتباع را وکیل کنی و قوم و خویش خود را در ادارات دولتی جابهجا نمائی. مثل این که [وقتی] '''قوامالسلطنه''' والی خراسان بود برادر و دوستان او انتخاب میشدند، همین که '''نظامالسلطنه''' رفت پسر و دوستان او انتخاب میشوند، تو باید بهامنیت مملکت کوشیده نگذاری دزد و اشرار سلب امنیت از مردم نماید، بهناموس و عزت نفس اهالی تجاوز کنند. تو برای تفنن و گرفتن هزار تومان حقوق وزیر نمیشوی؛ ملت تو را برای کار، برای ایفای وظائف اجتماعی انتخاب کرده است.<br />
<br />
اینها را باید بهحکومت فهماند. ما غیر از این نظری نداریم. مقصود ما این است که حکومت خوب باشد نه بد. ما میخواهیم ملت با حکومت باشد و حکومت با ملت نه این که مانند امروز مردم متنفر از حکومت و حکومت متوحش از ملت، هر دو بیزار از یکدیگر باشند. ما میخواهیم ملت و حکومت بهکمک یکدیگر فلاکت، سفالت، و بدبختیهای هزار ساله را خاتمه بدهند.<br />
<br />
ما کاندید تازه برای رئیسالوزرائی نداریم. ما وزیر عدلیه و مالیه را نیز نمیخواهیم از رفقای خود انتخاب بکنیم. ما میگوئیم رئیسالوزرا، با سایر وزرا، هر کسی این کارها را میتواند انجام دهد باقی بماند، اگر نمیتواند باید کسی پیدا کرد که بتواند موافق میل و منافع ملت کار کند. انقلاب، برای تغییر کابینهٔ بتپرستی است.<br />
<br />
قانون، کار، تساوی حقوق، تساوی کار، تساوی شرف، عزت نفس، تساوی ناموس، تساوی معارف، تساوی حق و حقانیت... ما باید برای اینها بکوشیم. فریادهای ما برای این است، نه برای فلان رجال پوسیده یا فلان آقا. ما بتپرست نیستیم و برای اشخاص نمیکوشیم.<br />
<br />
این است خواهش ما و آزادیخواهان عموماً.<br />
<br />
ایران را از جهت اقتصاد امروز محتاج یک تغییرات دموکراسی و بورژوازی میدانیم. ما خودمان دموکرات نبوده از دموکراتهای دروغی ایران بیزاریم. همچنین از دموکراتهای آمریکا متنفریم. زیرا آنها نیز سبب بدبختی میلیونها کارگر و رنجبر هستند. ما اساساً نجات بشر را در الغای مالکیت خصوصی میدانیم. این دزدی هم نیست، منبع و منشاء دزدی مالکیت خصوصی بوده انبیاء و حکما هر کس بهاندازهئی با اصول سرمایهداری مبارزه نمودهاند. با این عقیده، ملانماها هم ما را نمیتوانند تکفیر کنند.<br />
<br />
ولی ایران امروز مساعد برای الغاء مالکیت خصوصی نیست که تا مالکیت او برای عموم باشد. در ایران نباید ثروت را ایجاد کرد. این مخالف مسلک سوسیالیزم نیست.<br />
<br />
سوسیالیزم، طوری که بعضیها تصور میکنند، مخرب دنیا نیست بلکه برای آبادی و آزادی بشر است.<br />
<br />
سوسیالیزم برای محو سرمایه نمیکوشد، بهازدیاد آن سعی میکند.<br />
<br />
سوسیالیزم نمیگوید انسان عالم نباشد، مخترع نباشد، انسان از صنایع مستظرفه محظوظ نشود؛بلکه سوسیالیزم میخواهد تمام مردمان متمدن بشوند.<br />
<br />
شاید سوسیالیست بودن در ایران موضوع ندارد، یا این که لازم است این مسلک در ایران اجری شود. ما امروز نمیخواهیم آن را تبلیغ کنیم.<br />
<br />
امروز ما غیر از اشراف و مفتخورها و آلت استفادهٔ آنها با هیچ کس طرف نیستیم. ما امروز برای ایران که یک عضو ناخوش و علیل جمعیت بشر است از نقطهٔ نظر سوسیالیستی،از نقطه نظر مونیستی، از نقطه نظر وطنپرستی، حتی از نقطه نظر سرمایهداری،اجرای قانون اساسی و معاصر شدن با ملل متمدن را لازم میدانیم.<br />
<br />
اصول اداره، عادات، اخلاق، آداب، مطبوعات، معارف، تدریس، حتی لباس، حتی خوراک، همه چیز باید تغییر یابد. باید این کثافتها پاک شود. باید یک دولت مقتدر ملی که واقعاً مرکزیت داشته باشد تشکیل شود. ولایات و ایالات مسائل اجتماعی و اقتصادی خود را در انجمنهای ایالتی و ولایتی مذاکره و حل کنند.<br />
<br />
امروز، حکومت مرکز، تنها تا دروازهٔ طهران حاکمیت دارد. در خارج هر کس هر چه میخواهد میکند.<br />
<br />
ما نمیگوئیم، ملت خوب است یا آزادیخواهان بهتر از حکومت هستند. هر یک بدیئی دارد، هر کس بهاندازهٔ خود مقصر است. از این روست که ما نیز مانند سایر کارگرها و سوسیالیستها طرفدار تعطیل ماه مه و نمایش در آن روز میشویم.<br />
<br />
نظریات ما در این عید، ملی، و در عین ملی بودن بینالمللی است.<br />
<br />
مادام که ما ملت با تمام [.....]{{نشان|۴}} از کجا میتوانیم داخل بهفوج بینالملل شویم، زیرا ما را قبول نمیکنند و راه نمیدهند. ما موجودیتی نداریم، باید تهیه کنیم. ما ثروت نداریم تا برعلیه آن نمایش بدهیم. ما امروز جهالت، تنبلی، اشراف مفتخور، جانی، قاتل، اشرار، ملوکالطوایف، خانخانی داریم.<br />
<br />
ما باید برعلیه آنها نمایش بدهیم. ما باید در اول ماه مه مانند یک ملت زنده خود را معرفی کنیم. نه این که تنها اول ماه مه، بلکه هر روز، هر دقیقه، بعد از ساعت کار - زیرا ساعت کار را کسی بهکار سیاسی مشغول بشود گناه است - باید نمایشهای اجتماعی، میتینگهای سیاسی، کنفرانسهای اخلاقی بدهیم. سیاست بینالمللی را تعیین کنیم.<br />
<br />
این است وظیفهٔ کارگران و برزگران، ملیون، تجار، کسبه و سایر اصناف، در روز اول ماه مه.<br />
<br />
شعارهای ما باید این باشد: زندهباد قانون اساسی! زندهباد حقوق و مساوات!<br />
<br />
:::: پایندهباد ایران معاصر و متمدن.<br />
<br />
:::: زندهباد ایران جوان.<br />
<br />
:::: زندهباد ماه مه و حقوق مظلومین دنیا.<br />
<br />
:::: زندهباد آزادی.<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
==اعلامیهٔ اتحادیه کارگران بیکار انزلی (گیلان)==<br />
{{چپچین}} <br />
'''۸ ثور [اردیبهشت] ۱۳۰۲'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
قابل توجه اولیای امور، خصوصاً نمایندگان مجلس شورای ملی.<br />
<br />
در موقعی که سرتاسر این کشور باستانی را فقر و فاقه گرفته و اوضاع اقتصادی آن بر تیرگی و وخامت خود افزوده و یک آتیهٔ خیلی دشوار و سنگینی را برای طبقهٔ سوم تهیه مینماید؛ در حین این که طبقهٔ اول و دوم این مملکت مدهوش از بادهٔ نخوت برای توسعهٔ دائره تجارت و ایجاد صنایع و کشف معادن و اصلاح وضعیات اسفناک امروزه و اتخاذ تصمیم قطعی در رفاهیت قسمت اعظم از تودهٔ ملت که همه وقت قربانی هوی و هوس و استفادههای نامشروع همانها شده تا این که امروز خود را در پرتگاه عدم کشاندهاند، فکری جز ادامهٔ سلطه و حاکمیت و تحمیل فرمانهای مظلومکُش خود نداشته و با جدیت هر چه تمامتر بهازدیاد تجمل و اساس فعال مایشائی و تحکیم بنیانی امارات خود که روی پای ظلم استوار شده میکوشند؛ در زمانی که فلاکت و پریشانی با طبقهٔ سوم دست بهگریبان شد و هر روزه صدی ده الی صدی بیست آن طبقه را بیکار و بهبیکاران ملحق مینماید و یا، بهعبارةالاخری، در هنگامی که فقارت چهرهٔ عبوس و منحوس خود را از افق این مملکت با یک منظرهٔ وحشتناکی جلوه میدهد؛ ما کارگران بیکار انزلی که هر یک بهتدریج مبتلا بهمرض مزمن بیکاری شده و بهنوبهٔ [خود] گرفتار آه و نالهٔ عیالات گرسنه و برهنه خود هستیم، همگی بهیک جا جمع و اتحادیه[ای] بهنام '''اتحادیه کارگران بیکار گیلان''' در انزلی تشکیل و راجع بهتهیهٔ شغل و وسائل تأمین معاش با مقامات مربوطه داخل مذاکره شده و نیز بهوسیلهٔ این لایحه از اولیای امور تقاضای همه گونه مساعدت را نموده و مخصوصاً از ساحت مُقدس مجلس شورای ملّی تمنا داریم راجع بهتهیهٔ شغل توصیه شود و خاتمتاً خاطر تمام کارگران بیکار ایران را که مثل ما در گرداب بدبختی و فقارت سرگردان هستند تذکر میدهیم که یگانه راه رسیدن بهساحل نجات همانا تشکیل اتحادیه و اتحاد عمومی است و بس.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
'''اتحادیه کارگران بیکار انزلی (گیلان)'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==اعلامیه بهرنجبران و کارگران عموماً و طهران خصوصاً==<br />
<br />
رفقای رنجبر، قرن بیستم است. ارکان عالم سرمایهداری که سبب محو حکومات اشرافی است در اقطار عالم از نهضت خشم تودهٔ کارگری مرتعش و متزلزل است و [عن] قریب محو و فناست. سپس [فریاد] قیام رنجبران دورترین قبایل بهمهد تمدن در فضای عالم طنینانداز است.<br />
<br />
چهرههای عبوس رنجبران، سپاه سودان در مقابل صور غمّاز سرمایهداران سفید منعکس، پنجههای ضخیم آنان برای گرفتن گریبانهای آلوده بهمنازعت در اروپا [با] قدمهای برق بهسوی مقصود روانند.<br />
<br />
اما شما، شما ای کارگران و رنجبران و تودهٔ حقیقی ملت، ایران شما، ای فرزندان قاعدین تمدن، هنوز در بستر غلفت خجلتبار خویش غنوده و جایگاه مردان کار را بهکسالت و کثافت آلودید. سر از خواب غفلت بردارید! و دیده بگشائید، نظری بهصحنهٔ گیتی افکنید! جنبش اقوام عالم را بنگرید. صیحهٔ دعوت کارگران و رنجبران عالم را بهسوی رضوان اتحاد و اتفاق بشنوید. برخیزید و با قدمهای رسا بهسوی آن دعوت بشتابید. دستهای مردانه را برای وفاق بهجانب تودهٔ رنجبران دنیا با رویهای بشّاش و قلبهای سرشار از محبت دراز کنید، و بکوشید تا بهدومین مرحلهٔ انسانی داخل شوید؛ قیام نمائید و برای نجات خویش از این ذلت و حقارت چاره اندیشید و رفقای رنجبر حقّ جلّ عظمته بهزبان پیغمبران و مظاهر مقدسهاش شما را ودیعهٔ خویش خوانده و شما از نتیجهٔ تکاهل و تجاهل آن صنعت زیبا را بر قامت خویش نارسا کرده، و از شدت تغافل آن عزّت بیپایان را از خود سلب نمودید.<br />
<br />
رفقای کارگر؛ کار و زحمت شما که سبب حقیقی تشکیلات اقوام بشری است، شما را بهیادگاری حضرت احدیّت مفتخر نموده و شما قدر خود را ندانستید، از کثرت جهل مقدرات خود را بهدست آنهائی که از دسترنج شما دارای خزائن و قصور شدادی شدند، سپردید. رفقای زحمتکش! راه نجات برای شما متصور نیست جز آن که زمام پارلمان را در کف گرفته و صندلیهای وکالت مجلس را بهجنس خود بسپارید. رفقای رنجبر، بیدار باشید که دستهای اشرافی با صورتهای عجیب و غریب برای سلب کردن آزادی شما در کار فریب دادن شما میباشد. فریب آن ریزهخواران اشراف را نخورید، و برای کندن ریشهٔ خویشتن با دست خود تیشه نزنید. برای خود بکوشید، تا خود از ثمرات لذیذش منافع گردید. رفقای کارگر، ممکلت شما جز بهدست شما آباد نخواهد شد. ثروت جز بهدست خود شما در مملکت تولید نخواهد شد. استقلال جز بهجانبازی باقی نخواهد ماند. معارف جز بههمت شما توسعه نخواهد یافت. امنیت جز در حکومت شما صورت خارجی نخواهد داشت. شرافت، قومیت و ناموس ملیت جز در کف شما محفوظ نخواهد ماند. بیدار شوید و وقت را بهغفلت نگذرانید.<br />
<br />
<br />
{{چپچین}} <br />
اتحادیه کارگران دواساز طهران<br />
<br />
بهنقل از روزنامهٔ کار ۲۷ حمل [فروردین] ۱۳۰۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
==اعلامیهٔ حزب کمونیست ایران بهمناسبت اول ماه مه ۱۹۲۸ [۱۳۰۷ شمسی]==<br />
<br />
<br />
'''رفقای رنجبر و زحمتکش،'''<br />
<br />
<br />
امروز روز اول ماه مه عید رنجبران جهان است. امروز روزی است که رنجبران قدرت تشکیلاتی و ارادهٔ دفاع از حقوق و منافع طبقاتی خود را ظاهر میسازند. امروز در سراسر جهان، رنجبران کار را ترک میگویند و روز کار را جشن میگیرند. در این روز رنجبران آمریکا، انگلستان، فرانسه، آلمان، و سایر کشورها، و البته روسیهٔ آزاد زحمتکشان در خیابانها تظاهرات برپا میکنند. شعار انقلابی و سرودهای بینالمللی رنجبران تمام جهان را بهتکان در میآورد.<br />
<br />
<br />
'''رنجبر ایرانی'''<br />
<br />
<br />
تو یکی از افواج این ارتش قدرتمند و مهیب را تشکیل میدهی! تو باید در کنار رنجبران تمام جهان علیه بیقانونیهای امپریالیسم، استبداد رژیم موجود، جنگ خونین سرمایهداران و زورگوئیهای روزافزون و کارفرمایان قد علم کنی: تو باید برای روزِ کارِ هشت ساعته، بهخاطر اعلام قوانین مدافع کارگر، بهپا خیزی!<br />
<br />
<br />
'''برادران، رفقا!'''<br />
<br />
<br />
شاه، مالکین ارضی، ملاها، نمایندگان مجلس، سران نظامی، حکام، کارمندان [عالیرتبه]، فرمانداران، و کلیهٔ سرمایهداران بر شما حکومت میکنند و از طریق وسائلی که شما و دهقانان فلکزده تهیه میکنید بهعشرت زندگی میکنند. اینان بهحساب بردگی شما و فلکزدگی شما و دهقانان بدبخت ایرانی زندگی میکنند. امروز شما محکوم بهفلاکت هستید. شما بهفردا نه امیدی دارید نه اطمینانی. شما مدام زیر تهدید بیکاری و فقر قرار دارید. دولت اشرافی کنونی هرگز از حقوق شما دفاع نکرده و نخواهد کرد. این دولت نماینده و مدافع اشراف، ملاکین، و سرمایهداران بزرگ ایران، و همچنین دستنشاندگان امپریالیسم خارجی است.<br />
<br />
نیروهای ملی و عناصر آزادیطلب که اکنون علیه رژیم مستبده و علیه فعالیتهای جنایتکارانه، بهخاطر آزادی علیه مظالم و بیقانونیهای دولت بورژوا مبارزه میکنند بهحمایت شما احتیاج دارند. شما باید حامی و اساس این گروههای انقلابی، پیشقراولان جنبش آزادیخواهی و انقلابی باشید.<br />
<br />
رفقا، برای کسب حقوق خود زیر بیرق سرخ انقلاب متحد شوید! رنجبران و دهقانان ایرانی مدافع و حامی دیگری ندارند مگر فرقهٔ کمونیست ایران که فرقهٔ رنجبران است. <br />
<br />
رفقای رنجبر! تظاهرات کنید، زیرا آزادی بشریت بهاتحاد و تظاهرات رنجبران بستگی دارد. بپا خیزید! زیرا خیانت، ظلم، استبداد و خودسری دولت اشرافیت ایران حد و مرزی نمیشناسد. متحد شوید و برای ویران کردن اساس این ظلم و استبداد تظاهرات کنید!<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
زندهباد اتحاد بینالمللی و همبستگی رنجبران!<br />
<br />
زندهباد ستاد فرماندهی انقلاب جهانی، بینالملل سوم!<br />
<br />
زندهباد اول ماه مه!<br />
<br />
فرقهٔ کمونیست ایران<br />
<br />
اول ماه مه ۱۹۲۸ [۱۳۰۷]<br />
{{پایان چپچین}}<br />
----<br />
بهعلت عدم دسترسی بهاصل فارسی سند، این متن از ترجمهٔ روسی مجدداً بهفارسی برگردانده شده است.<br />
<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}}حزب انقلابی هنچاکیان ارامنه در تابستان ۱۸۸۷ توسط هفت تن مارکسیست جوان ارمنی در '''ژنو''' تأسیس شد. در مقابل هنچاکیان، فدراسیون انقلابی ارامنه (داشناک) قرار داشت که در سال ۱۸۹۰، تأسیس شده بود. در میان ارامنهٔ شمال ایران، ترکیه، و روسیهٔ تزاری، هنچاکیان از جریان انقلابی و داشناکها از جریان راست دفاع میکردند.<br />
#{{پاورقی|۲}}در متن، همه جا '''انگلس''' را '''انگلیز''' نوشتهاند.<br />
#{{پاورقی|۳}}همه جا در متن: دویم.<br />
#{{پاورقی|۴}} در متن اصلی ناخواناست.<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۳]]<br />
[[رده:اسناد تاریخی]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A7%D8%B3%D9%86%D8%A7%D8%AF_%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%DB%8C_%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4_%D8%B3%D9%86%D8%AF%DB%8C%DA%A9%D8%A7%D8%A6%DB%8C&diff=31601اسناد تاریخی جنبش سندیکائی2012-05-26T09:25:49Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:33-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:33-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[Image:33-119.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۱۹]]<br />
[[Image:33-120.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۰]]<br />
[[Image:33-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۱]]<br />
[[Image:33-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:33-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۳]]<br />
[[Image:33-124.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۴]]<br />
[[Image:33-125.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۵]]<br />
[[Image:33-126.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۶]]<br />
[[Image:33-127.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۷]]<br />
[[Image:33-128.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۸]]<br />
[[Image:33-129.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۱۲۹]]<br />
<br />
<br />
{{کوچک}}<br />
در این شمارهٔ '''کتاب جمعه'''، اسناد تازهئی از جنبش سندیکائی ایران بهچاپ میرسد. نخستین آنها دارای اهمیت فراوانی است. این سند که از نخستین روزنامهٔ کارگری ایران منتشره در عصر مشروطیت گرفته شده از سطح بالای آگاهی صنفی کارگران چاپخانههای ایران حکایت میکند. مقایسهٔ این سند با برخی اسناد دورههای بعد بالا بودن این سطح را تأیید میکند. اسناد دیگری که در اینجا بهچاپ میرسد نیز بازگوکنندهٔ سطح مبارزهٔ صنفی و طبقاتی کارگران ایران در ادوار مختلف است. نکتهٔ مهم این است که بهحکایت این اسناد، عناصر پیشرو کارگری ایران همواره در مبارزهٔ علیه اشرافیت و بورژوازی ایران کوشا بوده و حتی لحظهئی فریب آنها را نخوردهاند. مقایسهٔ خواستهای کارگران در دوران پیش از جنگ جهانی دوم و سالهای جنگ، و پس از آن تا کودتای ۲۸ مرداد بسیار آموزنده است. از طریق بررسی عمیق و دستاوردهای ادوار مختلف میتوانیم جنبش سندیکائی ایران را بشناسیم و از این شناخت برای مبارزهٔ کنونی بهره جوئیم.<br />
<br />
{{چپچین}}'''خ – ش'''{{پایان چپچین}}<br />
{{پایان کوچک}}<br />
<br />
<br />
==مطالبات و تقاضاهای اجتماع کارگران طهران از صاحبان مطبعه در سال ۱۳۲۸ قمری==<br />
<br />
اوّل – کارگران نباید در هیچ مطبعه بیش از نه ساعت کار کنند.<br />
<br />
دوّم – اقّل اُجرت و مواجب کارگران مطبعهها در [هر] ماهی کمتر از ۳ تومان نخواهد بود. کارگرانی که از ۳ الی پنج تومان مواجب دارند باید صدی پانزده بر حقوق آنها افزوده شود. کارگرانی که از پنج الی ده تومان مواجب دارند صدی دوازده بر حقوق آنها افزوده خواهد شد. کارگرانی که از ده الی پانزده تومان مواجب دارند، صدی ده. کسانی که از پانزده الی بیست تومان دارند، صدی هشت. آنهائی که از بیست الی بیست و پنج تومان دارند، صدی پنج بر حقوق آنها افزوده خواهد شد. حقوق و مواجب کارگران سر موعد باید پرداخت شود.<br />
<br />
سیّم – کارگری که بدون تقصیر از کار و شغل خود خارج میشود، هرگاه شش ماه یا بیشتر در خدمت بوده است، صاحب مطبعه باید مواجب پانزده روز علاوه به آن کارگر بپردازد. هرگاه بیش از یک سال سر خدمت بوده باشد، باید مواجب یک ماه علاوه دریافت نماید. کارگری که بیشتر از دو سال خدمت کرده باشد، باید مواجب یک ماه و نیم علاوه دریافت نماید. کارگری که بیش از ۳ سال خدمت کرده باشد، باید مواجب دو ماه دریافت نماید. و بهاین طریق بر هر یک سال خدمت مواجب پانزده روز علاوه شود.<br />
<br />
چهارم – صاحب مطبعه در صورتی کارگری را میتواند بدون تقصیر از شغل خود خارج نماید که اقلاً پانزده روز قبل بهکارگر اطلاع داده باشد. در صورت فروش مطبعه کارگران بهترتیب سابق در سر شغل خود باقی خواهند ماند. فروشنده مطبعه باید مواجب علاوه کارگران را مطابق سنواتی که کارگران خدمت کردهاند بپردازد.<br />
<br />
پنجم – سلوک و رفتار مدیرها و رؤسای مطبعه با کارگران باید بههیچ وجه از نزاکت و ادب خارج نباشد.<br />
<br />
ششم – هرگاه مطبعه شبکاری مدامی داشته باشد، صاحب مطبعه باید یک دسته کارگر جدید «ی» برای شبکاری اجیر نماید. حقوق و اجرت کارگرانی که شبکاری مینمایند باید از حقوق معمولی خود یک و نیم علاوه دریافت دارند. کارگرانی که مشغول شبکاری فوقالعاده میشوند، غیر از حقوق روزانهٔ خود باید یک و نیم علاوه دریافت نمایند و بهنوبت شبکاری کنند.<br />
<br />
هفتم – غیر از اعیاد عمومی هفته[ای] یک روز تعطیل و آسایش اجباری مخصوص هر ملت [است].<br />
<br />
هشتم – در صورتی که کارگری ناخوش شود باید حقوق یک ماهه بهاو داده شود. وقتی که کارگر ناخوش معالجه میشود، مجدداً بر سر شغل خود باقی بماند.<br />
<br />
نهم – هر مطبعه باید دارای طبیب مخصوص خود بوده باشد.<br />
<br />
دهم – در صورتی که کارگری در موقع کار مجروح یا معیوب شود، تا مدتی که معالجه شود، باید حقوق خود را دریافت دارد. (بیشتر از ۳ ماه نخواهد رسید.)<br />
<br />
یازدهم – در صورتی که عضوی از اعضای کارگری در موقع کار معیوب شود، بهتصدیق اطباء میزان خسارت وارده تعیین شده حقالخساره بهاو داده خواهد شد. میزان و مبلغ خسارتی که بهکارگر داده میشود، از طرف صاحب مطبعه و نمایندگان اجتماع کارگران تعیین خواهد شد.<br />
<br />
دوازدهم – در صورت فوت کارگر در موقع کار باید مبلغی برای [امرار] معاش عیال و اطفال کارگر متوفی بهتصدیق و تصویب اطباء و نمایندگان کارگران و صاحب مطبعه تعیین کرده پرداخته شود.<br />
<br />
سیزدهم – هر یک مطبعه باید دارای یک رئیس بوده باشد.<br />
<br />
چهاردهم – با رضایت و تصویب صاحبان مطبعه، و نمایندگان اجتماع کارگران نظامنامه برای کلیه مطبعهها وضع خواهد شد.<br />
<br />
<br />
<br />
بهنقل از اولین روزنامهٔ کارگری ایران: اتفاق کارگران (شماره ۱، جمادیالثانی ۱۳۲۸)<br />
<br />
<br />
==اعلامیه در مورد انتخابات مجلس==<br />
<br />
رفقای کارگر، رفقای برزگر!<br />
<br />
از خواب غفلت بیدار شوید! قدر حاکمیت خود را بدانید! چشمانتان را باز کنید! و در این دوره سعی نمائید وکیلی که از جنس خودتان باشد و کاملاً دردهای بیدرمان شما را بداند، زحمتکش و رنجبر باشد، و مطمئن باشید حقوق شما مخالف منافع او نیست، انتخاب کنید، و سعادت آتیه خود و اولاد خود را در دورهٔ پنجم تقنینیّه تأمین نمائید.<br />
<br />
فریب مُلکها، دولهها، و سلطنهها، پادوها و امثال آنها را نخورید. اینها چند دوره وکیل بوده و صدها سال مقدرات ما را بهدست گرفته و جز افزودن پریشانی نیست، کار دیگری نکردهاند.<br />
<br />
اینها مایل بهاصلاحات و ترقی شما نیستند. اصلاح حال شما بیچارگان مخالف منافع آنهاست. اینها [در] فکر پارک، اتوموبیل، ده شش دُنگی و سایر تجملات میباشند.<br />
<br />
اینها مبالغ گزاف در راه وکالت خرج میکنند که مثل زالو خون شما بیچارهها را بهاطمینان اجانب مکیده و بهنفع آنان کار کنند. اینها خائن [و] جنایتکاراند! هر چه باید امتحان کنید، کردید. [اینان] دسترنج شما را بهعنوان مستمری میان اقوام و بستگان خود تقسیم میکنند، مثل این که دیدید هزارها تومان بیتالمال شما را خرج شهوترانی نمودند.<br />
<br />
بس است! چشم خوابآلود خود را بگشائید و سعادت آتیهٔ خود را در نظر بگیرید. وکیل صالحی از میان خود انتخاب کنید. وظیفهٔ ما این است که بهشما گوشزد کرده و فریاد بزنیم که اصلاح حال شماها برخلاف منافع آنهاست و غیرممکن است که صلاح آنها باشد [و] حقوق شما را حفظ نمایند.<br />
<br />
این است که از این طبقه و طبقهئی که آلت دست و کار چاقکن آنها هستند، بههیچ وجه انتظار اصلاحات و ترقی را نداشته باشید.<br />
{{چپچین}}<br />
بهنقل از روزنامهٔ '''شعله'''، شمارهٔ یک<br />
<br />
۱۷ ثور [اردیبهشت] ۱۳۰۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==اعلامیه حزب سوسیال دمکرات انقلابی هنچاک{{نشان|۱}} (ارامنهٔ ایران)==<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
بهمناسبت اول ماه مِه ۱۹۲۰ در تبریز<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
'''پرولتاریای جهان متحد شوید!'''<br />
<br />
رفقا و شهروندان،<br />
<br />
اول ماه مه روز دست از کار کشیدن و روز تظاهرات اعتراضآمیز همهٔ کارگران و زحمتکشان است. امروز کارگران استثمارشده و زحمتکشان تحت ستم، در چهار گوشهٔ جهان فریاد اعتراض خود را علیه نظام بیدادگر سرمایهداری بلند خواهند کرد. پرچمهای برافراشتهٔ کارگران و سرودهای انقلابی تظاهرکنندگان بخشی از مراسمی است که طی آن سرمایهداری برای همیشه بهخاک سپرده خواهد شد، و گامی است در راه '''آزادی کار''' و رهائی میلیونها کارگر از یوغ بندگی!<br />
<br />
برای بزرگداشت این روز مقدس، روزی که بهقیمت خون رفقای شهید جاودان نطفههای انقلاب سرخ سوسیالیستی فردا بسته میشود، شما نیز دست از کار بکشید. البته تا رسیدن بدان مرحله، پرولتاریای انقلابی راهی دراز در پیش دارد. مبارزهٔ طبقاتی باید ادامه یابد و دست از کار کشیدن و تظاهرات اول ماه مه جزئی از این مبارزه است.<br />
<br />
بدین وسیله بهرفقا ابلاغ و از کارگران و شهروندان دعوت میشود در مراسمی که برای بزرگداشت این روز در ساعت سه بعدازظهر در باشگاه حزب برگزار میشود شرکت جویند.<br />
<br />
::::::زندهباد اول ماه مه!<br />
<br />
::::::زندهباد پرولتاریای آگاه!<br />
<br />
::::::زندهباد پیروزی کار!<br />
<br />
<br />
::::::حزب سوسیال دمکرات هنچاک<br />
<br />
::::::هیأت اجرائی شاخهٔ تبریز<br />
<br />
<br />
'''پاورقی:'''<br />
<br />
#{{پاورقی|۱}}حزب انقلابی هنچاکیان ارامنه در تابستان ۱۸۸۷ توسط هفت تن مارکسیست جوان ارمنی در '''ژنو''' تأسیس شد. در مقابل هنچاکیان، فدراسیون انقلابی ارامنه (داشناک) قرار داشت که در سال ۱۸۹۰، تأسیس شده بود. در میان ارامنهٔ شمال ایران، ترکیه، و روسیهٔ تزاری، هنچاکیان از جریان انقلابی و داشناکها از جریان راست دفاع میکردند.<br />
<br />
<br />
==جشن مقدس کارگری: اول ماه مه==<br />
<br />
امروز روز جشن پرولتاریای بینالمللی است. امروز فریاد خشمگین و صدای اعتراض تودههای محروم، کارگر و زحمتکش، علیه استثمارگران بیرحم نیروی کار کارگران، علیه کسانی که از طریق غارت حاصل دسترنج کارگران در کاخهای پرشکوه زندگی مجللی دارند، در همه جا طنینانداز خواهد شد.<br />
<br />
امروز روز تاریخی سرنگونی هر نوع دیکتاتوریِ مذهبی و سیاسی است. امروز نهتنها روز بزرگداشت کار پررنج و مشقت پرولتاریای بینالمللی، بلکه بهخصوص، روزی است که این بخش عظیم از مردم جهان با صدای رسا اعتراض حقطلبانهٔ خود را بهگوش جهانیان میرسانند و در صفوف فشرده علیه حقکشیها بهپا خواهند خاست.<br />
<br />
امروز روز بهصدا درآوردن ناقوسهائی است که نوید نابودی دیکتاتورها، ستمگران، و استثمارکنندگان را خواهد داد. همچنین امروز روز جشن پرشور و مقدسی است که مژدهٔ پیروزی و استقرار برابری، برادری، و عدالت را بهجهانیان میدهد.<br />
<br />
امروز، روز تأکید بر والاترین اهداف بینالملل سرخ، روز مقدسِ سرخِ کارگر تحقیرشده، زجرکشیده، و تحت پیگرد است.<br />
<br />
امروز پرولتاریای بینالمللی جشن روزِ نه چندان دوری را میگیرد که آزادی سوسیالیسم بر جهان حکمفرما خواهد شد.<br />
<br />
سالیان درازی پس از تدوین مانیفست کمونیست بهدست بنیانگذاران سوسیالیسم علمی – '''کارل مارکس و فردریک انگلس''' – و با وجود پیگیری در مورد خواست ۸ ساعت کار در روز بهوسیلهٔ پیروان آنان در کنفرانس پاریس، این خواست در همهٔ جهان صنعتی تحقق نیافته است. بعد از انقلاب نافرجام سالهای ۴۹-۱۸۴۸، بورژوازی بینالمللی و دولتهای امپریالیستی چنان قدرت گرفتند که پرولتاریای بینالمللی نهتنها نتوانست بهاین خواست خود برسد، بلکه حتی پس از اعلام روز اول ماه مه بهعنوان روز جهانی کارگران، پرولتاریا نتوانست این روز جهانی را جشن گرفته صدای اعتراض خود را علیه چپاولگران حاصل دسترنج سالانهٔ خود بلند کند.<br />
<br />
در حال حاضر، در نیمی از اروپا، در روسیه و آلمان و مجارستان، آنجا که جنبش انقلابی پرولتاریا در حال رشد است، پرولتاریا در حالیکه خواست هشت ساعت کار در روز را بهدست آورده است در کمال آزادی و افتخار این روز را جشن میگیرد، و مصممتر از همیشه در جهت تحقق آرمانهای خود گام برمیدارد. دیگر نیرنگها و حیلههای حکومتهای مطلقه قادر نخواهند بود مانع حرکت پرتوان و مهیب پرولتاریا بهسوی پیروزی نهائی شوند.<br />
<br />
تزار روسیه و قیصر آلمان، این ژاندارمهای بینالمللی، برای همیشه نابود شدهاند. پیروزی شکوهمند و نهائی پرولتاریا هنوز فرانرسیده است. این پیروزی هنگامی بهدست خواهد آمد که امواج انقلاب پرولتاریا عظیمتر شود، سیلاب آن از مرزهای روسیه، آلمان، و مجارستان بگذرد و تمام جهان و از آن جمله ایران را فرا گیرد.<br />
<br />
با در نظر داشتن یک چنین دورنمای درخشانی است که امروز حزب سوسیال دموکرات هنچاک، حزبی که برای اولین بار پرچم سوسیالیسم را در میان ارامنه برافراشت و راه خونین کسب آزادی سیاسی را بهخلق ارمنی نشان داد، پیام شادباش و درودهای خود را بهکارگران و رفقا تقدیم میدارد و از آنان دعوت میکند که هر چه مصممتر و بیباکتر صفوف خود را فشرده کرده با عزم راسخ و اعتقاد تزلزلناپذیر فریاد برآورند:<br />
<br />
مرگ بر ستمگران و استثمارگران!<br />
<br />
زنده باد پرولتاریای بینالمللی!<br />
<br />
پیش بهسوی تحقق هشت ساعت کار روزانه!<br />
<br />
برقرار باد همبستگی و برادری ملل تبریزی<br />
<br />
<br />
ترجمه از روزنامهٔ '''زنگ''' – ارگان هنچاکیان – شماره ۱۳، اول ماه مه ۱۹۲۰ (تبریز)، بهوسیلهٔ ا – ن.<br />
<br />
<br />
== اول ماه مه ==<br />
<br />
'''از روزنامهٔ «حقیقت» شماره ۶۸ – سال ۱۳۰۱'''<br />
<br />
<br />
نصف اخیر قرن ۱۹ میلادی در ممالک اروپا حکومت از دست ملوکالطوایف، روحانیون، و اشراف خارج شده بهاختیار صنف سرمایهداران درآمده بود. تولید ماشینهای جدید و کشتیهای بخار سبب بیکاری هزاران کارگر صنعتگر یَدی گردید. سرمایهداران، کارگران را زیاد بهکار واداشته هر طور که میل خودشان بود با ایشان معامله میکردند. تمرکز سرمایه، عدم تساوی و تناسب در حیات و زندگانی مردم، کثرت روزافزون بیکاران، فکر سوسیالیزم بهاصطلاحِ '''مارکس''' کمونیسم را تأکید کرده و متفکرین آزاد را بهفکر چارهجوئی عملی وادار میکرد زیرا زندگانی برای رنجبر (پرولتاریا) غیرقابل تحمل شده بود.<br />
<br />
در سنهٔ ۱۸۶۱، در اول ماه مه، در شهر لندن پایتخت انگلستان که از حیث تمرکز ثروت و توسعهٔ صنایع ماشینی حائز موقع اول بود، تشکیلات و اجتماعی بهاسم ماورای ملی (بینالمللی) بهوجود آمد و در تعقیب آن بیانیهئی خطاب بهتمام کارگران ملل نشر شد. این بیانیه را معلمان سوسیالیستها – '''کارل مارکس و فردریک انگلس''' {{نشان|۱}} آلمانی نوشته بودند. در این بیانیه گفته میشد: «رنجبران روی زمین اتحاد کنید! - کارگر! تو در اتحاد و قیام نمودن برای آزادی غیر از زنجیر استبداد چه داری که متضرر شوی؟ در عوض آن اگر موفق شوی یک عالم را خلاص کردهای!»<br />
<br />
این بیانیه دنیای سرمایهداری را متزلزل کرد. در میان صف پرولتار (رنجبر) موجب نهضت شد.<br />
<br />
در نتیجهٔ این بیانیه بود که بعد از نه سال در کوچههای پاریس بیرق '''کومون''' بلند شد. در نتیجهٔ این بود که کارگران تمام دنیا توانستند اقلاً برای ادامهٔ حیات خود قانون واحدی مابین خود و سرمایهداران تهیه کنند، وقت کار معین بشود، اولاد کارگر بتواند تحصیل کند، حفظالصحه از طرف سرمایهداران برای کارگران تهیه شود.<br />
<br />
هر چند بینالملل مزبور در اثر آنتریک بعضی از اعضای خود در نتیجهٔ مغلوبیت '''کمون پاریس،''' بهواسطهٔ مبارزه با آنارشیزم در ۱۸۷۳ سقوط کرد، اما روح و فکر بینالمللیت نمرده، موضوع مبارزه و عواملی که کارگران دنیا را متحد میکرد از بین نرفته بود.<br />
<br />
کارگران و رنجبران دنیا محتاج بهیک تشکیلات بینالمللی بودند که بیوجود آن نمیتوانستند با سرمایهداران مبارزه کنند. زیرا کارگران منورالفکر کتابها و رسالههای '''مارکس–انگلس''' را کاملاً خوانده و از اوضاع زندگانی خود احساس کرده بودند که بدون کمک کارگران تمام دنیا عاجز از مبارزهٔ با سرمایهداران هستند و فهمیده بودند که ممالک دنیا از حیث اقتصاد بههم مربوط است و صنف سرمایهداران نیز بینالمللی است.<br />
<br />
از این نقطه نظر، در سنهٔ ۱۸۸۹ در پاریس «اتحادیهٔ بینالملل دوم{{نشان|۲}}» دعوت شد. در این مجمع نمایندگان انگلستان، فرانسه، آلمان، ایتالی و غیره حضور داشتند.<br />
<br />
قبل از تشکیل جلسه اول بینالملل دوم، در اول ماه مه یک سال قبل از سنهٔ فوقالذکر، کارگران آمریک قانون ۸ ساعت کار را در یک شبانهروز بهدولت و سرمایهداران قبولانده آن روز را برای خود عید معین کردند.<br />
<br />
جلسهٔ اول بینالملل دوم، برای عملی کردن اتحاد رنجبران دنیا و برای فهماندن قوه و موجودیت کارگران لزوم یک روز تعطیل عمومی و عید بینالمللی را احساس کرد. چون اساس تشکیلات در اول ماه مه گذاشته شده بود و بیانیهٔ مشهور بینالمللی در آن روز انتشار یافته بود، چون این روز قبل از این هم در اروپا عید بزرگی بود و کارگران آمریک نیز در این روز بهتعیین ۸ ساعت مدت کار موفق شده بودند بنابراین همان عید بینالمللی را اول ماه مه قرار دادند.<br />
<br />
الان از آن تاریخ ۳۴ سال میگذرد. در این مدت هر سال اول ماه مه از طرف کارگران تمام دنیا در آنجاها که کارگر وجود دارد، در آنجاها که از سوسیالیزم اثری مشهود است، عید گرفته میشود.<br />
<br />
معمولاً کارگرها در همین روز در ماه مه تقاضای خود را بهدولت تقدیم میکنند. دول و حکومت آنها که میل دارند با ملت کارگر با ملایمت رفتار نمایند اغلب امروز پیشنهاد ایشان را قبول میکنند. امروز عملاً فکر بینالمللی را ثابت میکنند. اشراف و متمولین از این روز میترسند. دولتی که رو بهارتجاع است از امروز، یعنی از اول ماه مه، متزلزل است.<br />
<br />
الان، یعنی بعد از ۳۴ سال، شنیده میشود که کارگران ایران نیز میخواهند اول ماه مه را تعطیل کنند و مانند کارگران تمام دنیا عید بگیرند. و از قراری که معلوم است، سوسیالیستها نیز میخواهند در این عید شرکت داشته باشند. ما این تصمیم را تقدیس نموده بهمؤسسین آن تبریک گفته راجع بهموضوع وجود کارگر در ایران یا این که لزوم همچه عیدی از نقطه نظر سوسیالیستی و غیره حرفی نخواهیم زد لیکن اوضاع حاضره و این نهضت قانونخواهی و آزادیطلبی که شروع شده و مردم از دولت تقاضای مخصوص دارند تصور میکنم عید گرفتن در اول ماه مه تا اندازهئی بیموضوع هم نیست.<br />
<br />
امروز در ایران لزوم تغییرات و اصلاحات اساسی ثابت شده است. یا بهواسطهٔ انقلاب دموکراسی یا با راه معتدل مثلاً اصلاح، باید یک حکومت ملی با تمام معنی تأسیس بشود، قانون اساسی که اساس حکومت ملی است اجرا گردد، معارف و صنایع توسعه یابد، تجارت و زراعت معاصر شود. امروز ایران محتاج اصلاحاتی است که هر بیحسی در آن تردیدی ندارد. خوب است رؤسای دولت، زمامداران مملکت، تأسی بهحکومتهای معتدل کرده در روز اول ماه مه که سوم رمضان است تقاضای ملت و خواهش آزادیخواهان را قبول کرده حکومت نظامی را الغا نماید و اجرای قانون اساسی را اعلان کند. و اشخاصی [را] که از وظیفهٔ خود سوءاستفاده کرده سبب خرابی مملکت شدهاند محاکمه نماید. و این خبر را بههر وسیله باشد بهمطبوعات خارجی برساند [تا] در این روز که رنجبران و مظلومین تمام ممالک عید گرفتهاند، نمایش میدهند، حقوق میخواهند، دنیا را متزلزل کردهاند، دولت ما نیز متمدن و مظلومپرست معرفی شود. حکومت، هم از داخله محبوبالقلوب ملت و هم در خارجه محبوبالقلوب اکثریت تامه واقع گردد. این یک پیشنهادی است که بهدولت میکنیم ولی چون میدانیم حکومت از حال ملت خبردار نیست و هر فکر جدید را هوا و هوس میداند، بهاین واسطه آنقدر هم انتظار نداریم که از این تکلیف - یعنی در اجرای قانون و رفع احتیاجات ملت - عملاً از طرف دولت اقدامی بشود اما آنان که قانون اساسی میخواهند، آنان که هر روز لایحه مهرکرده بهادارهٔ روزنامهها میفرستند، آنها که حرارت بهخرج میدهند، آنها که نجات ایران را در خاتمه دادن دورهٔ ملوکالطوایفی، آقائی، اشرافی، دیکتاتوری میدانند باید امروز، همین اول ماه مه، تعطیل بکنند؛ همین روز سوم رمضان عزا بگیرند نه عید، همین اول ماه مه که تمام مظلومین حقوق خود را مطالبه میکنند حقوق خود را مطالبه کنند.<br />
<br />
اول ماه مه باید تعطیل بشود. این تعطیل هرج و مرج نیست. این تعطیل انقلاب هم نیست. این تعطیل است که باید ملت از حکومت با زور حقوق خود را مسترد دارد.<br />
<br />
این عید نیست بلکه روز دادخواهی است.<br />
<br />
این روزی است که دولت باید موجودیت ملت را بفهمد.<br />
<br />
باید بهحکومت فهماند که تو نوکر ملت هستی، باید موافق خواهش ملت رفتار کنی، تو نمیتوانی از آزادی قلم، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات جلوگیری کنی، زیرا آن حق مشروع ملت است. تو نباید بدون رضا و خواهش ملت برخلاف مصالح ملت با اجانب معاهده عقد کنی، زیرا آن حق را ملت بهتو نداده است. تو نباید و نمیتوانی حکومت را برای شخص خود آلت استفاده قرار داده اولاد و اتباع را وکیل کنی و قوم و خویش خود را در ادارات دولتی جابهجا نمائی. مثل این که [وقتی] '''قوامالسلطنه''' والی خراسان بود برادر و دوستان او انتخاب میشدند، همین که '''نظامالسلطنه''' رفت پسر و دوستان او انتخاب میشوند، تو باید بهامنیت مملکت کوشیده نگذاری دزد و اشرار سلب امنیت از مردم نماید، بهناموس و عزت نفس اهالی تجاوز کنند. تو برای تفنن و گرفتن هزار تومان حقوق وزیر نمیشوی؛ ملت تو را برای کار، برای ایفای وظائف اجتماعی انتخاب کرده است.<br />
<br />
اینها را باید بهحکومت فهماند. ما غیر از این نظری نداریم. مقصود ما این است که حکومت خوب باشد نه بد. ما میخواهیم ملت با حکومت باشد و حکومت با ملت نه این که مانند امروز مردم متنفر از حکومت و حکومت متوحش از ملت، هر دو بیزار از یکدیگر باشند. ما میخواهیم ملت و حکومت بهکمک یکدیگر فلاکت، سفالت، و بدبختیهای هزار ساله را خاتمه بدهند.<br />
<br />
ما کاندید تازه برای رئیسالوزرائی نداریم. ما وزیر عدلیه و مالیه را نیز نمیخواهیم از رفقای خود انتخاب بکنیم. ما میگوئیم رئیسالوزرا، با سایر وزرا، هر کسی این کارها را میتواند انجام دهد باقی بماند، اگر نمیتواند باید کسی پیدا کرد که بتواند موافق میل و منافع ملت کار کند. انقلاب، برای تغییر کابینهٔ بتپرستی است.<br />
<br />
قانون، کار، تساوی حقوق، تساوی کار، تساوی شرف، عزت نفس، تساوی ناموس، تساوی معارف، تساوی حق و حقانیت... ما باید برای اینها بکوشیم. فریادهای ما برای این است، نه برای فلان رجال پوسیده یا فلان آقا. ما بتپرست نیستیم و برای اشخاص نمیکوشیم.<br />
<br />
این است خواهش ما و آزادیخواهان عموماً.<br />
<br />
ایران را از جهت اقتصاد امروز محتاج یک تغییرات دموکراسی و بورژوازی میدانیم. ما خودمان دموکرات نبوده از دموکراتهای دروغی ایران بیزاریم. همچنین از دموکراتهای آمریکا متنفریم. زیرا آنها نیز سبب بدبختی میلیونها کارگر و رنجبر هستند. ما اساساً نجات بشر را در الغای مالکیت خصوصی میدانیم. این دزدی هم نیست، منبع و منشاء دزدی مالکیت خصوصی بوده انبیاء و حکما هر کس بهاندازهئی با اصول سرمایهداری مبارزه نمودهاند. با این عقیده، ملانماها هم ما را نمیتوانند تکفیر کنند.<br />
<br />
ولی ایران امروز مساعد برای الغاء مالکیت خصوصی نیست که تا مالکیت او برای عموم باشد. در ایران نباید ثروت را ایجاد کرد. این مخالف مسلک سوسیالیزم نیست.<br />
<br />
سوسیالیزم، طوری که بعضیها تصور میکنند، مخرب دنیا نیست بلکه برای آبادی و آزادی بشر است.<br />
<br />
سوسیالیزم برای محو سرمایه نمیکوشد، بهازدیاد آن سعی میکند.<br />
<br />
سوسیالیزم نمیگوید انسان عالم نباشد، مخترع نباشد، انسان از صنایع مستظرفه محظوظ نشود؛بلکه سوسیالیزم میخواهد تمام مردمان متمدن بشوند.<br />
<br />
شاید سوسیالیست بودن در ایران موضوع ندارد، یا این که لازم است این مسلک در ایران اجری شود. ما امروز نمیخواهیم آن را تبلیغ کنیم.<br />
<br />
امروز ما غیر از اشراف و مفتخورها و آلت استفادهٔ آنها با هیچ کس طرف نیستیم. ما امروز برای ایران که یک عضو ناخوش و علیل جمعیت بشر است از نقطهٔ نظر سوسیالیستی،از نقطه نظر مونیستی، از نقطه نظر وطنپرستی، حتی از نقطه نظر سرمایهداری،اجرای قانون اساسی و معاصر شدن با ملل متمدن را لازم میدانیم.<br />
<br />
اصول اداره، عادات، اخلاق، آداب، مطبوعات، معارف، تدریس، حتی لباس، حتی خوراک، همه چیز باید تغییر یابد. باید این کثافتها پاک شود. باید یک دولت مقتدر ملی که واقعاً مرکزیت داشته باشد تشکیل شود. ولایات و ایالات مسائل اجتماعی و اقتصادی خود را در انجمنهای ایالتی و ولایتی مذاکره و حل کنند.<br />
<br />
امروز، حکومت مرکز، تنها تا دروازهٔ طهران حاکمیت دارد. در خارج هر کس هر چه میخواهد میکند.<br />
<br />
ما نمیگوئیم، ملت خوب است یا آزادیخواهان بهتر از حکومت هستند. هر یک بدیئی دارد، هر کس بهاندازهٔ خود مقصر است. از این روست که ما نیز مانند سایر کارگرها و سوسیالیستها طرفدار تعطیل ماه مه و نمایش در آن روز میشویم.<br />
<br />
نظریات ما در این عید، ملی، و در عین ملی بودن بینالمللی است.<br />
<br />
مادام که ما ملت با تمام [.....]{{نشان|۱}} از کجا میتوانیم داخل بهفوج بینالملل شویم، زیرا ما را قبول نمیکنند و راه نمیدهند. ما موجودیتی نداریم، باید تهیه کنیم. ما ثروت نداریم تا برعلیه آن نمایش بدهیم. ما امروز جهالت، تنبلی، اشراف مفتخور، جانی، قاتل، اشرار، ملوکالطوایف، خانخانی داریم.<br />
<br />
ما باید برعلیه آنها نمایش بدهیم. ما باید در اول ماه مه مانند یک ملت زنده خود را معرفی کنیم. نه این که تنها اول ماه مه، بلکه هر روز، هر دقیقه، بعد از ساعت کار - زیرا ساعت کار را کسی بهکار سیاسی مشغول بشود گناه است - باید نمایشهای اجتماعی، میتینگهای سیاسی، کنفرانسهای اخلاقی بدهیم. سیاست بینالمللی را تعیین کنیم.<br />
<br />
این است وظیفهٔ کارگران و برزگران، ملیون، تجار، کسبه و سایر اصناف، در روز اول ماه مه.<br />
<br />
شعارهای ما باید این باشد: زندهباد قانون اساسی! زندهباد حقوق و مساوات!<br />
<br />
:::: پایندهباد ایران معاصر و متمدن.<br />
<br />
:::: زندهباد ایران جوان.<br />
<br />
:::: زندهباد ماه مه و حقوق مظلومین دنیا.<br />
<br />
:::: زندهباد آزادی.<br />
<br />
<br />
'''پاورقی'''<br />
<br />
#{{پاورقی| ۱}} در متن اصلی ناخواناست.<br />
<br />
<br />
<br />
==اعلامیهٔ اتحادیه کارگران بیکار انزلی (گیلان)==<br />
{{چپچین}} <br />
'''۸ ثور [اردیبهشت] ۱۳۰۲'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
قابل توجه اولیای امور، خصوصاً نمایندگان مجلس شورای ملی.<br />
<br />
در موقعی که سرتاسر این کشور باستانی را فقر و فاقه گرفته و اوضاع اقتصادی آن بر تیرگی و وخامت خود افزوده و یک آتیهٔ خیلی دشوار و سنگینی را برای طبقهٔ سوم تهیه مینماید؛ در حین این که طبقهٔ اول و دوم این مملکت مدهوش از بادهٔ نخوت برای توسعهٔ دائره تجارت و ایجاد صنایع و کشف معادن و اصلاح وضعیات اسفناک امروزه و اتخاذ تصمیم قطعی در رفاهیت قسمت اعظم از تودهٔ ملت که همه وقت قربانی هوی و هوس و استفادههای نامشروع همانها شده تا این که امروز خود را در پرتگاه عدم کشاندهاند، فکری جز ادامهٔ سلطه و حاکمیت و تحمیل فرمانهای مظلومکُش خود نداشته و با جدیت هر چه تمامتر بهازدیاد تجمل و اساس فعال مایشائی و تحکیم بنیانی امارات خود که روی پای ظلم استوار شده میکوشند؛ در زمانی که فلاکت و پریشانی با طبقهٔ سوم دست بهگریبان شد و هر روزه صدی ده الی صدی بیست آن طبقه را بیکار و بهبیکاران ملحق مینماید و یا، بهعبارةالاخری، در هنگامی که فقارت چهرهٔ عبوس و منحوس خود را از افق این مملکت با یک منظرهٔ وحشتناکی جلوه میدهد؛ ما کارگران بیکار انزلی که هر یک بهتدریج مبتلا بهمرض مزمن بیکاری شده و بهنوبهٔ [خود] گرفتار آه و نالهٔ عیالات گرسنه و برهنه خود هستیم، همگی بهیک جا جمع و اتحادیه[ای] بهنام '''اتحادیه کارگران بیکار گیلان''' در انزلی تشکیل و راجع بهتهیهٔ شغل و وسائل تأمین معاش با مقامات مربوطه داخل مذاکره شده و نیز بهوسیلهٔ این لایحه از اولیای امور تقاضای همه گونه مساعدت را نموده و مخصوصاً از ساحت مُقدس مجلس شورای ملّی تمنا داریم راجع بهتهیهٔ شغل توصیه شود و خاتمتاً خاطر تمام کارگران بیکار ایران را که مثل ما در گرداب بدبختی و فقارت سرگردان هستند تذکر میدهیم که یگانه راه رسیدن بهساحل نجات همانا تشکیل اتحادیه و اتحاد عمومی است و بس.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
'''اتحادیه کارگران بیکار انزلی (گیلان)'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
==اعلامیه بهرنجبران و کارگران عموماً و طهران خصوصاً==<br />
<br />
رفقای رنجبر، قرن بیستم است. ارکان عالم سرمایهداری که سبب محو حکومات اشرافی است در اقطار عالم از نهضت خشم تودهٔ کارگری مرتعش و متزلزل است و [عن] قریب محو و فناست. سپس [فریاد] قیام رنجبران دورترین قبایل بهمهد تمدن در فضای عالم طنینانداز است.<br />
<br />
چهرههای عبوس رنجبران، سپاه سودان در مقابل صور غمّاز سرمایهداران سفید منعکس، پنجههای ضخیم آنان برای گرفتن گریبانهای آلوده بهمنازعت در اروپا [با] قدمهای برق بهسوی مقصود روانند.<br />
<br />
اما شما، شما ای کارگران و رنجبران و تودهٔ حقیقی ملت، ایران شما، ای فرزندان قاعدین تمدن، هنوز در بستر غلفت خجلتبار خویش غنوده و جایگاه مردان کار را بهکسالت و کثافت آلودید. سر از خواب غفلت بردارید! و دیده بگشائید، نظری بهصحنهٔ گیتی افکنید! جنبش اقوام عالم را بنگرید. صیحهٔ دعوت کارگران و رنجبران عالم را بهسوی رضوان اتحاد و اتفاق بشنوید. برخیزید و با قدمهای رسا بهسوی آن دعوت بشتابید. دستهای مردانه را برای وفاق بهجانب تودهٔ رنجبران دنیا با رویهای بشّاش و قلبهای سرشار از محبت دراز کنید، و بکوشید تا بهدومین مرحلهٔ انسانی داخل شوید؛ قیام نمائید و برای نجات خویش از این ذلت و حقارت چاره اندیشید و رفقای رنجبر حقّ جلّ عظمته بهزبان پیغمبران و مظاهر مقدسهاش شما را ودیعهٔ خویش خوانده و شما از نتیجهٔ تکاهل و تجاهل آن صنعت زیبا را بر قامت خویش نارسا کرده، و از شدت تغافل آن عزّت بیپایان را از خود سلب نمودید.<br />
<br />
رفقای کارگر؛ کار و زحمت شما که سبب حقیقی تشکیلات اقوام بشری است، شما را بهیادگاری حضرت احدیّت مفتخر نموده و شما قدر خود را ندانستید، از کثرت جهل مقدرات خود را بهدست آنهائی که از دسترنج شما دارای خزائن و قصور شدادی شدند، سپردید. رفقای زحمتکش! راه نجات برای شما متصور نیست جز آن که زمام پارلمان را در کف گرفته و صندلیهای وکالت مجلس را بهجنس خود بسپارید. رفقای رنجبر، بیدار باشید که دستهای اشرافی با صورتهای عجیب و غریب برای سلب کردن آزادی شما در کار فریب دادن شما میباشد. فریب آن ریزهخواران اشراف را نخورید، و برای کندن ریشهٔ خویشتن با دست خود تیشه نزنید. برای خود بکوشید، تا خود از ثمرات لذیذش منافع گردید. رفقای کارگر، ممکلت شما جز بهدست شما آباد نخواهد شد. ثروت جز بهدست خود شما در مملکت تولید نخواهد شد. استقلال جز بهجانبازی باقی نخواهد ماند. معارف جز بههمت شما توسعه نخواهد یافت. امنیت جز در حکومت شما صورت خارجی نخواهد داشت. شرافت، قومیت و ناموس ملیت جز در کف شما محفوظ نخواهد ماند. بیدار شوید و وقت را بهغفلت نگذرانید.<br />
<br />
<br />
{{چپچین}} <br />
اتحادیه کارگران دواساز طهران<br />
<br />
بهنقل از روزنامهٔ کار ۲۷ حمل [فروردین] ۱۳۰۲<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
==اعلامیهٔ حزب کمونیست ایران به مناسبت اول ماه مه ۱۹۲۸ [۱۳۰۷ شمسی]==<br />
<br />
<br />
'''رفقای رنجبر و زحمتکش،'''<br />
<br />
<br />
امروز روز اول ماه مه عید رنجبران جهان است. امروز روزی است که رنجبران قدرت تشکیلاتی و ارادهٔ دفاع از حقوق و منافع طبقاتی خود را ظاهر میسازند. امروز در سراسر جهان، رنجبران کار را ترک میگویند و روز کار را جشن میگیرند. در این روز رنجبران آمریکا، انگلستان، فرانسه، آلمان، و سایر کشورها، و البته روسیهٔ آزاد زحمتکشان در خیابانها تظاهرات برپا میکنند. شعار انقلابی و سرودهای بینالمللی رنجبران تمام جهان را بهتکان در میآورد.<br />
<br />
<br />
'''رنجبر ایرانی'''<br />
<br />
<br />
تو یکی از افواج این ارتش قدرتمند و مهیب را تشکیل میدهی! تو باید در کنار رنجبران تمام جهان علیه بیقانونیهای امپریالیسم، استبداد رژیم موجود، جنگ خونین سرمایهداران و زورگوئیهای روزافزون و کارفرمایان قد علم کنی: تو باید برای روزِ کارِ هشت ساعته، بهخاطر اعلام قوانین مدافع کارگر، بهپا خیزی!<br />
<br />
<br />
'''برادران، رفقا!'''<br />
<br />
<br />
شاه، مالکین ارضی، ملاها، نمایندگان مجلس، سران نظامی، حکام، کارمندان [عالیرتبه]، فرمانداران، و کلیهٔ سرمایهداران بر شما حکومت میکنند و از طریق وسائلی که شما و دهقانان فلکزده تهیه میکنید بهعشرت زندگی میکنند. اینان بهحساب بردگی شما و فلکزدگی شما و دهقانان بدبخت ایرانی زندگی میکنند. امروز شما محکوم بهفلاکت هستید. شما بهفردا نه امیدی دارید نه اطمینانی. شما مدام زیر تهدید بیکاری و فقر قرار دارید. دولت اشرافی کنونی هرگز از حقوق شما دفاع نکرده و نخواهد کرد. این دولت نماینده و مدافع اشراف، ملاکین، و سرمایهداران بزرگ ایران، و همچنین دستنشاندگان امپریالیسم خارجی است.<br />
<br />
نیروهای ملی و عناصر آزادیطلب که اکنون علیه رژیم مستبده و علیه فعالیتهای جنایتکارانه، بهخاطر آزادی علیه مظالم و بیقانونیهای دولت بورژوا مبارزه میکنند بهحمایت شما احتیاج دارند. شما باید حامی و اساس این گروههای انقلابی، پیشقراولان جنبش آزادیخواهی و انقلابی باشید.<br />
<br />
رفقا، برای کسب حقوق خود زیر بیرق سرخ انقلاب متحد شوید! رنجبران و دهقانان ایرانی مدافع و حامی دیگری ندارند مگر فرقهٔ کمونیست ایران که فرقهٔ رنجبران است. <br />
<br />
رفقای رنجبر! تظاهرات کنید، زیرا آزادی بشریت بهاتحاد و تظاهرات رنجبران بستگی دارد. بپا خیزید! زیرا خیانت، ظلم، استبداد و خودسری دولت اشرافیت ایران حد و مرزی نمیشناسد. متحد شوید و برای ویران کردن اساس این ظلم و استبداد تظاهرات کنید!<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
زندهباد اتحاد بینالمللی و همبستگی رنجبران!<br />
<br />
زندهباد ستاد فرماندهی انقلاب جهانی، بینالملل سوم!<br />
<br />
زندهباد اول ماه مه!<br />
<br />
فرقهٔ کمونیست ایران<br />
<br />
اول ماه مه ۱۹۲۸ [۱۳۰۷]<br />
{{پایان چپچین}}<br />
----<br />
بهعلت عدم دسترسی بهاصل فارسی سند، این متن از ترجمهٔ روسی مجدداً بهفارسی برگردانده شده است.<br />
<br />
<br />
<br />
'''پاورقیها:'''<br />
<br />
# {{پاورقی|۱}}در متن، همه جا '''انگلس''' را '''انگلیز''' نوشتهاند.<br />
# {{پاورقی|۲}}همه جا در متن: دویم.<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه]]<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۳]]<br />
[[رده:اسناد تاریخی]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AC%D9%86%DA%AF_%D8%A7%DA%A9%D8%AA%D8%A8%D8%B1_%D9%88_%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF&diff=31584جنگ اکتبر و واقعیتهای جدید2012-05-26T06:55:36Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:32-114.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۴]]<br />
[[Image:32-115.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۵]]<br />
[[Image:32-116.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۶]]<br />
[[Image:32-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:32-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[Image:32-119.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۹]]<br />
[[Image:32-120.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۰]]<br />
[[Image:32-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۱]]<br />
[[Image:32-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:32-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۳]]<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
'''محمدحسنین هیکل'''<br />
<br />
<br />
::در پائیز سال ۱۹۷۵، درست دو سال پس از چهارمین جنگ و آخرین درگیری شدید اعراب و اسرائیل، اجتماعی از روشنفکران عرب در شیکاگو تشکیل شد و تنی چند از برجستهترین شخصیتهای دنیای عرب به بحث و تجزیه و تحلیل آنچه در خاورمیانه روی داده بود پرداختند. از جمله محمد حسنین هیکل (سردبیر سابق الاهرام و دوست و مشاور نزدیک جمال عبدالناصر)، دکتر منیر رزّاز (از بنیانگذاران و رهبران حزب سوسیالیست بعث) و ا.یوسف (از اعضای جبههٔ خلق برای آزادی فلسطین) در این گردهمائی شرکت داشتند. در این اجتماع محمد حسنین هیکل از نتایج درخشان جنگ هفده روزهٔ اکتبر ۱۹۷۳ و تأثیر آن در غرب و سراسر دنیا تحلیلی سیاسی انجام داد که چکیدهٔ آن را در زیر میآوریم. نکاتی را که هیکل مطرح کرده است امروز نیز، با وجود گذشتن بیش از چهار سال تازه مییابیم. این مقاله تحولات خاورمیانه و ابعاد مختلف آن در صحنهٔ سیاست جهانی را کاملاً روشن میکند.<br />
<br />
<br />
<br />
== واقعیتهای جدید؟ == <br />
<br />
واقعیتهای جدید چیستند و کدامند؟ همه خواهد پذیرفت که این واقعیتها سه تا هستند. تأثیر تنشزدائی بر خاورمیانه؛ تأثیر سلاح نفت؛ و تأثیر عرب جدید پیکارگر؛ '''تنشزدائی''' – که برای حفظ آن، ایالات متحده آمریکا در نتیجهٔ جنگ اکتبر مجبور شد کوششهای فوری خود را برای استقرار صلح آغاز کند؛ '''نفت''' – که چنین مینمود به اعراب قدرت جهانی جدیدی داده است؛ و '''عرب جدید''' – انسانی که با نشان دادن این حقیقت که او نهتنها دلیرانه بل بسیار هم مؤثر میتواند پیکار کند، موازنهٔ قوا را در منطقه تغییر داد.<br />
<br />
این فهرست خطرناکی است. خطرناک از آن رو که ما، آنچه را که در اکتبر روی داد تحریف میکنیم و دربارهٔ آنچه این روزها اتفاق میافتد بد قضاوت میکنیم – اگر چنین میپنداریم که این واقعیتهای جدید به راستی جدیدند. ما نقش تنشزدائی را در عمل، خیلی پیش از جنگ اکتبر، در اروپا و حتی در ویتنام دیدهایم. خوب به خاطر دارم که با پرزیدنت سادات دربارهٔ تدارک جنگ [اکتبر] گفت و گو میکردیم. دربارهٔ اهمیتی که تنشزدائی – و نیاز قدرتهای بزرگ برای حفظ آن – در محاسبات ما داشت سخن میگفتیم. و یادم هست که او میگفت: «فکر میکنم ممکن است ما بتوانیم تَهِ دُمِ تنشزدائی را بگیریم.» پس پیشبینی درست بود.<br />
<br />
اما تحلیل آنچه به اصطلاح «سلاح نفت» نامیده میشود دشوارتر است، چرا که دو چیز درهم آمیخته شده است و باید آنها را از یکدیگر جدا کنیم: بحران اعراب و اسرائیل، و بحران انرژی. نیازی به توضیح بحران نخست نیست، بحران دوم نیز در زمستان ۱۹۷۲ با نخستین کمبودهای نفت در آمریکا پدیدار شد. زیرا این کمبودها آشکار کرد که آمریکا نیز وابستگی بسیار به جریان آزاد نفت در دنیا دارد. از مدتها پیش در دنیای اعراب روشن شده بود که امکانات بالقوّه این بحران، به صورت سلاحی در دست اعراب، چیست. اما اکنون دیگر واشینگتن نیز از خواب بیدار شده بود – و این دو بحران خاورمیانه هر کدام جداگانه چشم انتظار بودند: بحران اعراب و اسرائیل منتظر یک عامل انفجار بود، و بحران انرژی منتظر یک چاشنی. جنگ اکتبر هر دو انتظار را برآورد.<br />
<br />
بیائید به تأثیر واقعی این واقعیتهای جدید نگاه کنیم. جنگ اکتبر نشان داد که تنشزدائی محدودیتهایی را، از لحاظ اقدام در حل اختلافات فیمابین، بر توانائی دولتها و قدرتهای منطقه تحمیل میکند. این ضرورت تنشزدائی و جزء لاینفک آن است. این محدودیت، به ویژه در مورد اقدام نظامی صادق است. قدرتهای منطقه میتوانند تا مرحلهٔ پات [و نه مات] کردن حریف در پی هدفهای نظامی باشند. اما اجازه ندارند به پیروزی دست یابند. درین نقطه، موازنهٔ گستردهتر قوا نقش خود را ایفا میکند، و قدرتهای بزرگ وارد ماجرا میشوند. پس ببینیم تنشزدائی به ما چه میگوید؟ از نظر تنشزدائی بحران خاورمیانه گرفتار بنبست شده است. بنبستی که قدرتهای منطقه به نظر نمیآید بتوانند مسایل خود را با جنگ فیصله دهند. اعراب در دام افتاده، گرفتار تار عنکبوت شدهاند. این واقعیت جدید تنشزدائی است که ما نقش آن را در عمل میبینیم.<br />
<br />
سلاح نفت را در نظر بگیریم. من از دو بحران سخن به میان آوردم. بدون تردید بحران انرژی توانسته است با موفقیِّتی بیش تر از بحران اعراب و اسرائیل استفاده کند تا این که اختلافات اعراب و اسرائیل توانسته باشد از بحران انرژی سود برد. ما جنگی داشتیم. بهای نفت بالا رفت. سپس تحریم نفت برداشته شد. عدهئی هم درین میان ثروتی خیلی بیشتر از آنچه در تصور بگنجد به دست آوردند. اما غرب خود را با این جهش مالی سازگار کرده بود، در حالی که تقاضاهای مشروع اعراب از اسرائیل هنوز هم برآورده نشده است. ببینیم این همه ثروت جدید به کجا سرازیر میشود؟ سه بانک بیشتر این ثروت را در اختیار دارند. در کجا؟ در '''مانهاتان''' [نیویورک]<br />
<br />
<br />
== تأیید واقعیتهای گذشته == <br />
<br />
جنگ اکتبر پارهئی از نیروها را توان و شتاب بیش تری داد، و پارهئی تضادها را متبلور ساخت. اما تمام اینها از پیش در منطقه وجود داشت. و اگر به آنچه اینک در خاورمیانه روی میدهد دقیقتر نگاه کنیم، به این واقعیت پی خواهیم برد. اگر در نظر بیاوریم که طرفهای متخاصم از جنگ اکتبر به این سو چه اقداماتی کردهاند، خواهیم دید که واقعیتهای گذشته بار دیگر تأیید شدهاند.<br />
<br />
در بطن آنچه اتفاق میافتد، یکی از هدفهای اساسی آمریکا را میتوان دید. هدفی اساسی، و به گمان من بسیار خطرناک. آمریکا میخواهد دنیای عرب را گرفتار این توهم کند که در زمینه حل اختلافات خاورمیانه تمام برگهای برنده را در اختیار دارد. به گفتهٔ هنری کیسینجر: «شوروی میتواند به شما اسلحه بدهد، اما آمریکا میتواند راه حلی عادلانه و منصفانه در اختیار شما بگذارد که از آن طریق سرزمینهای ازدسترفتهتان به شما باز پس داده شود.»<br />
<br />
حقیقت این است که اعراب همیشه بیهودگی کنار ماندن آمریکا را از دنیای اعراب دیدهاند. کنار ماندن آمریکا در دهه گذشته عمدتاً به میل خودش بوده است - چرا که از پذیرش نیروهائی که برای ایجاد دگرگونی در منطقه لازم بود سرباز زد و این حقیفت را قبول نکرد که اعراب دارای حق استقلال اقتصادی و اجتماعی و سیاسی هستند. در نتیجه دست به اقدامات سیاسی زد. گلدبرگ، سفیر آمریکا در سازمان ملل متحد نقش موثر در تدوین قطعنامه ۲۴۲ داشت. سپس طرح راجرز و پیشنهاد '''راجرز''' مطرح شد. و تمام اینها ظاهرسازی بود. ظاهرسازی از این رو که ما به روشنی دیدیم هنگامی که قدرتهای بزرگ نخواستند قطعنامه با شکست روبهرو شد. نقشههای '''راجرز''' هم ناموفق ماند، زیرا که آشکار شد هیچ مبنای واقعبینانه و همهجانبهئی برای رسیدن به یک راه حل قطعی را ندارد.<br />
<br />
اما پیش از هر چیز – که خیلی مهم است – فراموش نکنیم که آمریکا با این هدف وارد بحران خاورمیانه شده است که آن را تسکین دهد، نه این که حل کند. هدف آمریکا، در آن هنگام و نیز در زمان حاضر، این بوده است که از رشد و گسترش بحران جلوگیری کند تا به رویاروئی قدرتهای بزرگ نیانجامد.<br />
<br />
هدفهای بلندمدت آمریکا هم روشن است. به گفتهٔ کیسینجر، آمریکا خواستار بیرون راندن نفوذ شوروی از خاورمیانه است. ما هم میتوانیم چنین بینگاریم که آمریکا خواستار تحکیم نفوذ خود در منطقه است. واشینگتن میپندارد که علت ورود شوروی به خاورمیانه درگیری اعراب و اسرائیل بوده است. ازین رو میخواهد آتش این درگیری را خاموشِ، و نه حل، کند. اما چهگونه؟ از راه کوشش در احیای یک فکر دیرین - که درگیری از یک رشته تعارضات مجزا از هم تشکیل شده است. اسرائیل و مصر جداگانه. اسرائیل و سوریه جداگانه. اسرائیل و اردن جداگانه. تعارضات جداگانه با راه حلهای جداگانه.<br />
<br />
این سیاست جدا ساختن اعراب از یکدیگر دارای دو هدف است: جلوگیری از وحدت اعراب و بیاثر ساختن فلسطینیها. تا زمانی که درگیری اعراب و اسرائیل درگیری تمام اعراب تلقی شود، فلسطینیها جای راستین خود را در دل حقانیت ملت عرب خواهند داشت. اما اگر این درگیری مبدل به تعارضات محلی و منطقهئی در میان دولتهای ملی بشود، بنا بر تعریف کلی، فلسطینیها و حقوق آنها جنبهٔ فرعی پیدا میکند. فراتر از این، مسألهٔ فلسطینیها دیگر مسألهٔ سیاسی هم تلقی نمیشود، بل خیلی ساده به صورت یک مسألهٔ انسانی درمیآید.<br />
<br />
در عین حال، سوی دیگر سیاست آمریکا بیاثر ساختن قدرت سلاح نفت اعراب است، که واشینگتن از آن میترسد، و این کار را از راه ارعاب پارهئی از تولیدکنندگان نفت، یا برانگیختن تعصبات تولید کنندگان دیگر انجام میدهد. و بدین سان بر ضد وحدت اعراب اقدام میکند. ثروت - یا عایدات - نفت نیز سلاحی دیگر است. پس آمریکا این سلاح را هم، از طریق مفید ساختن آن در بانکهای آمریکا یا بازارهای پولی اروپا، بیاثر میسازد - و دولتهای غربی بدون اعتنا و مراجعه به اعراب آن را به سود خویش به جریان میاندازند. یا حتی مطمئنتر، این ثروت از راه خرید اسلحه هدر میرود، و میلیاردها دلار صرف سیستمهای تسلیحاتی میشود تا قطعههای کوچکی از صحراهای بی آب و علف از گزند دشمنان محفوظ بماند.<br />
<br />
در واقع واشینگتن از دنیای عرب خواسته است که بر اساس یک معیار خاص دربارهٔ سیاست آمریکا قضاوت کند - و آن موفقیت آمریکا راه حلی عادلانه برای بحران اعراب و اسرائیل است. اما دربارهٔ چنین راه حلی، واشینگتن حتی کوچکترین نشانهئی که دالّ بر تفکر در آن باره باشد از خود نشان نداده است. بنابرین هنگامی که چنین کوششی شکست بخورد - و شکست هم خواهد خورد - و هنگامی که دنیای عرب ببیند که این کوشش با شکست روبهرو شده است - و خواهد هم دید - آنگاه چه بر سر سیاست آمریکا خواهد آمد. من نمیتوانم باور کنم که در پیش گرفتن چنین استراتژی نامطمئن و لرزانی برای یک ابرقدرت معقول باشد. اما به یقین میدانم که برای اعراب به هیچ وجه معقول نیست که به چنین استراتژی اعتقاد داشته باشند.<br />
<br />
واکنش ابرقدرت دیگر، شوروی، را در نظر بگیریم. ببینیم مسکو، در برابر سیاست آمریکا، چه کار کرده است؟ طی ماه اکتبر، سیاست شوروی روشن بود. آنها میخواستند پس از درگیریهای شدید اکتبر موقعیت خود را در مصر تثبیت کنند. ازین رو پل هوائی ایجاد کردند. به پرزیدنت نیکسون اخطار شدید دادند. اما هنگامی که اعراب با گشودن درهای خود، نه به روی آنها، بل به روی آمریکا از خود واکنش نشان دادند، روسها به شگفت افتادند. واکنش فوری آنها این بود که باز نقشی به دست آوردند. از این رو برای گفتوگوهای ژنو فشار آوردند و به ارسال اسلحه به منطقه ادامه دادند. در پی ایجاد روابط دوستانه با آن عده از دولتهای عرب که هنوز از داشتن رابطهٔ نزدیک با آمریکا در واهمه بودند برآمدند، اما نتیجهئی نگرفتند. روسها ابتکار عمل را از دست داده بودند.<br />
<br />
بنابرین عقب نشستند و از نو به ارزیابی موقعیت منطقه پرداختند – و، من فکر میکنم، به دو نتیجهٔ عمده رسیدند. نخست آنکه اگر اعراب نخواستهاند شوروی در مرحلهٔ بعد شرکت داشته باشد، شوروی در عمل چندان انتخابی جز پذیرفتن خواست اعراب نداشته است. پس، در ظاهر، رفتارشان نشانگر اندکی مسامحه و غفلت شد؛ اما در باطن، حتی خیلی بیشتر از پیش، توجه خود را به منطقه معطوف کردند. بعلاوه – و این نتیجهگیری دوم آنهاست – من فکر میکنم که روسها دست به ارزیابی مجددی زدهاند که در خاورمیانه کجا دنبال دوستانی بگردند. و من شگفت نمیدارم اگر آنها از روابط خود با دولتهای منطقه احساس سرخوردگی کرده باشند. و نیز شگفت نخواهم داشت اگر آنها در خاورمیانه، در هر کشوری که امکان داشته باشد، در جستوجوی یافتن متّحدانی سیاسی برای خود باشند. سیاست آمریکا هم فرصتی دیگر برای شوروی به وجود میآورد. هرگاه واشینگتن موفق شود فلسطینیها را به لبهٔ تعارض بکشاند، انتظار من این خواهد بود که روسها نیز توجه خود را به همین سو معطوف دارند.<br />
<br />
در عین حال، شوروی توجه خود را معطوف آن گروه از ملتهای عرب کرده است که مستقیم درگیر تعارض نیستند. نیروی دریائی شوروی نیز آماده شده است برای ورود به اقیانوس هند از کانال سوئز استفاده کند. پس سیاست روسها هم همان واقعیتهای گذشته را تأئید میکند.<br />
<br />
<br />
== «واقعیتهای جدید» جدید == <br />
<br />
استراتژی هر دو دولت آمریکا و شوروی، بستگی به این دارد که آمریکا بتواند ملتهای عرب را متقاعد سازد که همهٔ برگهای برنده را در اختیار دارد – یعنی کلید حل مسألهٔ خاورمیانه تنها در دست آمریکاست. اما چهگونه میتواند چنین چیزی درست باشد؟ تردیدی نیست که آمریکا دست به اقداماتی زده است – اما باید دید چرا؟ البته پاسخ سؤال روشن است. واشینگتن از این رو وارد ماجرا شد که دید اعراب نشان دادند که دیگر میتوانند خوب بجنگند. و نیز روشن است که فقط امکان تداوم مخاطرهٔ جنگ واشینگتن را وادار خواهد کرد که به اقدامات خود ادامه دهد. و این پایه و اساس استراتژی اعراب است، و تنها طریقی است که اعراب میتوانند بر ضد تنشزدائی به مبارزه بپردازند...<br />
<br />
استراتژی جنگ اکتبر تهدید تنشزدائی بود، و وادار کردن ابرقدرتها به مداخله. جنگ اکتبر هرگز به مثابهٔ یک اقدام منفرد برنامهریزی نشده بود. بل ایجاد اکتبری دیگر – در صورتی که اکتبر نخست تمام چیزهائی را که ما خواستار بودیم تأمین نکند – همیشه جزء استراتژی ما بود. تنشزدائی ممکن است از یک اقدام و ضربهٔ قاطع و کارساز نهائی جلوگیری کند، اما نمیتواند مانع یک رشته اقدامات کوچکتر بشود. و مجموع اینگونه اقدامات سرانجام موازنه را به هم خواهد زد. به این ترتیب است که ما باید از تنشزدائی استفاده کنیم. اما هنگامی چنین امکانی را خواهیم داشت که از پذیرفتن ادعای یکی از ابرقدرتها، که میگوید پاسخ و راه حل همهٔ مسایل دست او است، سرباز زنیم.<br />
<br />
چه چیزی موفقیت اکتبر را امکانپذیر ساخت؟ به گمان من پیوستگی دو عنصر. نخست عنصر انسانی – عرب جدید. جنگ اکتبر نشان داد که اعراب ملتی زنده هستند. میتوانند رشد کنند. میتوانند آموزش و فرهنگ لازم را برای استفاده از تکنولوژی جدید به دست آورند. میتوانند همبستگی اجتماعی به وجود آورند، و به یکدیگر اعتماد داشته باشند – و همین به تنهائی انسانها را توانا میسازد که با هم به جنگ روند و پیروز شوند. جنگ اکتبر نشان داد که اعراب قادر به رویاروئی با شرایط مبارزهٔ دورانهای جدید هستند. نشان داد که اعراب کم کم کیفیت را هم بر کمیّت خود میافزایند. البته کیفیّت کلمهئی تجریدی است. اما ما دربارهٔ افراد، انسانها سخن میگوئیم. سوریها، سعودیها، عراقیها، کویتیها، مغربیها که در کنار هم در '''جولان''' جنگیدند. و مصریها، مراکشیها، الجزایریها، لیبیائیها، سودانیها، فلسطینیها که در امتداد '''سوئز''' پیکار کردند. این انسان، انسان عرب جدید است. او به راستی واقعیتی جدید است. اما یک نسل پرآشوب طول کشیده تا او پدید آمده است. ما او را دیدهایم که طی دههٔ گذشته سر بلند کرده است. و این انسان است، این عرب جدید است، که چشمانداز آیندهٔ خاورمیانه را به صورتی بنیادین دگرگون میسازد.<br />
<br />
عنصر دوم، اتحاد نیروها بود – قدرت نظامی اعراب، نفت اعراب، و افکار عمومی سراسر جهان سوم که حقانیّت و عادلانه بودن آرمان اعراب را پذیرفته بود. و شوروی ازین نیروها پشتیبانی میکرد و سرانجام آمریکا نیز به طور مشروع به آن علاقهمند شد و از آن جانبداری کرد.<br />
<br />
اگر حق با من باشد، و این نیروهائی باشند که با هم جنگ اکتبر را امکانپذیر ساختند، کافی نخواهد بود که فقط آنها را مشخص کنیم. بل باید پیوستگی آنها را با یکدیگر حفظ کنیم، و اتحاد و یکپارچگی ایجادشده را تداوم ببخشیم. این کار در جستوجو و تلاش یافتن راه حلی برای مسأله به همان اندازه مهم است که در رویاروئی با مبارزهطلبی اهمیت داشت. از سوی دیگر، منطق استراتژی آمریکا – و هدف اصلی ادعای آمریکا که تمام برگهای برنده را در دست دارد – آن است که این وحدت و یکپارچگی را درهم شکند.<br />
<br />
هستهٔ مرکزی دیپلماسی کیسینجر این است که طرفین متخاصم بدان رو وارد مذاکره نمیشوند که مایلند، بل برای آنکه اجبار دارند. تهدید به اِعمال قدرت و زوری که طرف متخاصم باور کند، پایه و اساس تحلیل روابط بینالملل از دید اوست. پس ما به تناقض میرسیم. اگر اعراب بگذارند آمریکا اتحاد و یکپارچگی ایجادشدهئی را که جنگ اکتبر را امکانپذیر ساخت درهم شکند، توانائی خود را در حرکت به سوی صلح نیز از دست خواهند داد.<br />
<br />
تهدید به اِعمال قدرت و زوری که طرف متخاصم باور کند، مفهومش داشتن ارتشها و اسلحهٔ مدرن و پیشرفته است. برای ایجاد یک ارتش مدرن فقط نمیتوان چندین دسته هواپیما از یک کشور، و چندین گردان تانک از کشور دیگر خریداری کرد. ماشین جنگی مدرن، یک سیستم هماهنگ است. باید آن را به صورت یک سیستم کامل در اختیار داشت، و به همان صورت به کار برد. وسائل و ابزار فرعی را از هر کشوری میتوان به دست آورد. اما قلب و هستهٔ مرکزی یک سیستم تهاجمی یا تدافعی را، در نهایت تأسف، فقط میتوان از یکی از ابرقدرتها گرفت. ازین رو برای هرگونه مقاصد عملی یا سیاسی، تنها یک ابرقدرت میتواند آنچه را که مورد نیاز اعراب است در اختیار بگذارد.<br />
<br />
پس میبینیم که اگر کشورهای دیگر منطقه خود را با استراتژی آمریکا هماهنگ سازند، موقعیت اعراب به خطر خواهد افتاد. و اگر اعراب منطق آمریکا را بپذیرند، توانایی خود را برای پیکار و مذاکرهٔ صلح از دست خواهند داد.<br />
<br />
با وصف این، نبرد واقعی خاورمیانه تازه دارد آغاز میشود. این اعتقاد من است. و فکر میکنم سیاست اسرائیل هم نشان میدهد که آنها نیز چنین اعتقادی دارند. پس از جنگ ۱۹۴۸، اسرائیل گفت که تقسیم فلسطین را خواهد پذیرفت – اما در عوض خواستار ترک مخاصمه شد. پس از جنگ ۱۹۵۶، اسرائیل باز هم خواستار ترک مخاصمه شد - و این بار تهدید کرد که بدون ترک مخاصمه از سینا یا غزه تکان نخواهد خورد. اما موازنهٔ قوا و ارادهٔ اعراب به جنگیدن و ادامهٔ پیکار، اسرائیل را وادار کرد که حرف خود را پس بگیرد. پس از جنگ ۱۹۶۷ چه اتفاق افتاد؟ یک بار دیگر، اسرائیلیها خواستار ترک مخاصمه شدند. و این بار پیشنهاد کردند که حاضرند قسمت اعظم سینا را پس بدهند. اما جولان را نه. اورشلیم را نه. به زمان حال بیائیم. پس از جنگ اکتبر طرح دیگری ارائه شد، که البته واشینگتن پیشنهاد داده بود اما طرّاح اصلی آن اسرائیلیها بودند. این بار اسرائیل میخواست یک سوم سینا را برای خود نگهدارد. به اضافهٔ جولان. به اضافهٔ اورشلیم. به اضافهٔ قسمت اعظم کرانهٔ غربی. حتی در مقابل این کار باز خواستار ترک مخاصمه بود. به هر حال، اعراب هنوز هم نتوانستهاند حتی وارد گذرگاههای سینا شوند؛ و اسرائیلیها، اینک خواستار ترک مخاصمه مؤثر و قاطع شدهاند.<br />
<br />
این دیگر دیپلماسی نیست. بل تنزل ارزشها است. اسرائیل چهگونه میتوانست جدی بوده باشد؟ یا، اگر جدی هم بوده، چهگونه میتوان باور کرد که اسرائیلیها دربارهٔ صلح هم جدی باشند؟ ببینید آمریکا، زیر فشار اسرائیل، چه قیمتی مجبور شده است برای این موافقتنامهٔ اخیر بپردازد. تردیدی نیست که این موافقتنامه خریداری شده است. خریداری شده با پول و اسلحه – اسلحه به ارزش صدها دلار برای هر مرد، هر زن، و هر بچه در اسرائیل. و برای چه؟ برای ایجاد کوچکترین ابر قدرت دنیا؟ اما واشینگتن در آنچه بایستی عمدهترین هدف نظامی استراتژیک آن در روابط خود با اسرائیل باشد کمترین موفقیت نیز به دست نیاورده است: حتی موفق نشده است اسرائیل را از تبدیل شدن به یک قدرت هستهئی باز دارد.<br />
<br />
یک نسل تمام، موازنهٔ قوا کاملاً به ضرر اعراب بوده است. اما اینک وضع اندک اندک دارد تغییر میکند. خود اعراب – اگر سیاستهای درستی را دنبال کنند – حتی میتوانند آن را بیشتر دگرگون سازند. بهبود تدریجی کیفیت اعراب. قدرت بالقوهئی که پول نفت - اگر عاقلانه مصرف شود - به کشورهای عرب میدهد. تشخیص و پذیرش تدریجی نیاز به اقدام یکپارچه و وحدتیافته - نهتنها نظامی، بل اقتصادی اجتماعی و سیاسی. و فراتر از همه، آگاهی یافتن خود اعراب از قدرت و اهمیت بالقوهئی که پیدا کردهاند. تمام این عوامل – که جنگ اکتبر بعضی از آنها را کاملاً روشن و مشخص ساخته و پارهئی هنوز کاملاً آشکار نشده است – به موقع موازنهٔ نیروها را در منطقه دگرگون خواهد کرد. آنگاه اسرائیل با واقعیتهای استراتژیک موقعیت خود روبهرو خواهد شد. این نکات تاکنون در پرده مانده بودند.<br />
<br />
اعراب دربارهٔ «از بین بردن آثار تجاوز» سخن گفتهاند. اما مسائل واقعی و اصلی از این عمیقتر است. نخستین مسألهٔ واقعی این است که، وجود یک مانع ارضی که دنیای عرب را درست از وسط به دونیم میکند، برای ملت عرب که به وحدت خویش دانستگی یافته است، به طور فزایندهئی غیرقابل قبول خواهد بود. بسیاری توجه ندارند که اگر اعراب اسرائیل را مسألهٔ اصلی خود میدانند، بدان جهت است که اسرائیل به راستی در قلب دنیای عرب قرار دارد. و اینک که موازنهٔ نیروها در منطقه در شرف دگرگونی است، اسرائیلیها بایستی مفهوم این پدیده را مورد توجه قرار دهند. دوّمین مسألهٔ واقعی آن است که فلسطینیها یک ملّتند. آنها ثابت کردهاند که وجود دارند، و نمیتوان نه آنها و نه تاریخ اخیر آنها را کنار گذاشت. نوشتههای باستانی، اسطورهها و قصههای عامیانهٔ مورد ستایش جزء لازم فرهنگ هر ملتی است. اما نمیتوان ملتی را به نام آن اسطورهها ریشهکن ساخت و آنگاه چنین وانمود کرد که این ملت از بین خواهد رفت. فلسطینیها از بین نخواهند رفت. اسطوره را نمیتوان بر تاریخ تحمیل کرد. این نکته ما را به سومین مسألهٔ واقعی مورد نظر من رهنمون میشود: و آن ماهیت خود اسرائیل است. امکان هماهنگی و یکپارچگی اسرائیل با منطقه وجود ندارد. رهبران اسرائیل بارها گفتهاند که اسرائیل «شرقی» نخواهد شد – حتی کلمهئی هم که به کار میبرند گرایش و رویّهشان را آشکار میسازد. اگر آنچه اسرائیل «صلح» مینامد فردا عملی شود، اسرائیل چهگونه خواهد توانست با درهم آمیختن مردم و افکار گوناگون با یکدیگر، که اساس تاریخ این منطقه است، مدارا کند؟ اسرائیلیها برای حفظ دولت خود باید موانعی دائمی – موانع ایدهئولوژیکی، فرهنگی، آموزشی، حتی اقتصادی – در مقابل دریای اعراب که احاطهشان کرده به وجود آورند.<br />
<br />
در عین حال، ما باید کوششها و سیاستهای خود را متمرکز سازیم. ما باید اتحادی را که جنگ اکتبر پدید آورد، و هنوز هم بهترین امید پیشرفت آیندهٔ ما به سوی صلح است، دوباره ایجاد کنیم. ما باید در سیاستهای اجتماعی، چونان که در سیاستهای نظامیِ خود بیاد بیاوریم که از جنگ اکتبر یک انسان عرب جدید بیرون آمد. و این انسان خواستار رشد خویش خواهد بود – رشد اجتماعی، اقتصادی و سیاسی – خیلی سریعتر و تندتر از هر چیزی که دنیای عرب تاکنون توانسته است دربارهاش بیندیشد.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
'''ترجمهٔ: رامین'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۲]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AC%D9%86%DA%AF_%D8%A7%DA%A9%D8%AA%D8%A8%D8%B1_%D9%88_%D9%88%D8%A7%D9%82%D8%B9%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF&diff=31583جنگ اکتبر و واقعیتهای جدید2012-05-26T06:48:06Z<p>Mahyar: </p>
<hr />
<div>[[Image:32-114.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۴]]<br />
[[Image:32-115.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۵]]<br />
[[Image:32-116.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۶]]<br />
[[Image:32-117.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۷]]<br />
[[Image:32-118.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۸]]<br />
[[Image:32-119.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۹]]<br />
[[Image:32-120.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۰]]<br />
[[Image:32-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۱]]<br />
[[Image:32-122.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۲]]<br />
[[Image:32-123.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۲۳]]<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
'''محمدحسنین هیکل'''<br />
<br />
<br />
::در پائیز سال ۱۹۷۵، درست دو سال پس از چهارمین جنگ و آخرین درگیری شدید اعراب و اسرائیل، اجتماعی از روشنفکران عرب در شیکاگو تشکیل شد و تنی چند از برجستهترین شخصیتهای دنیای عرب به بحث و تجزیه و تحلیل آنچه در خاورمیانه روی داده بود پرداختند. از جمله محمد حسنین هیکل (سردبیر سابق الاهرام و دوست و مشاور نزدیک جمال عبدالناصر)، دکتر منیر رزّاز (از بنیانگذاران و رهبران حزب سوسیالیست بعث) و ا.یوسف (از اعضای جبههٔ خلق برای آزادی فلسطین) در این گردهمائی شرکت داشتند. در این اجتماع محمد حسنین هیکل از نتایج درخشان جنگ هفده روزهٔ اکتبر ۱۹۷۳ و تأثیر آن در غرب و سراسر دنیا تحلیلی سیاسی انجام داد که چکیدهٔ آن را در زیر میآوریم. نکاتی را که هیکل مطرح کرده است امروز نیز، با وجود گذشتن بیش از چهار سال تازه مییابیم. این مقاله تحولات خاورمیانه و ابعاد مختلف آن در صحنهٔ سیاست جهانی را کاملاً روشن میکند.<br />
<br />
<br />
<br />
== واقعیتهای جدید؟ == <br />
<br />
واقعیتهای جدید چیستند و کدامند؟ همه خواهد پذیرفت که این واقعیتها سه تا هستند. تأثیر تنشزدائی بر خاورمیانه؛ تأثیر سلاح نفت؛ و تأثیر عرب جدید پیکارگر؛ '''تنشزدائی''' – که برای حفظ آن، ایالات متحده آمریکا در نتیجهٔ جنگ اکتبر مجبور شد کوششهای فوری خود را برای استقرار صلح آغاز کند؛ '''نفت''' – که چنین مینمود به اعراب قدرت جهانی جدیدی داده است؛ و '''عرب جدید''' – انسانی که با نشان دادن این حقیقت که او نهتنها دلیرانه بل بسیار هم مؤثر میتواند پیکار کند، موازنهٔ قوا را در منطقه تغییر داد.<br />
<br />
این فهرست خطرناکی است. خطرناک از آن رو که ما، آنچه را که در اکتبر روی داد تحریف میکنیم و دربارهٔ آنچه این روزها اتفاق میافتد بد قضاوت میکنیم – اگر چنین میپنداریم که این واقعیتهای جدید به راستی جدیدند. ما نقش تنشزدائی را در عمل، خیلی پیش از جنگ اکتبر، در اروپا و حتی در ویتنام دیدهایم. خوب به خاطر دارم که با پرزیدنت سادات دربارهٔ تدارک جنگ [اکتبر] گفت و گو میکردیم. دربارهٔ اهمیتی که تنش زدائی – و نیاز قدرتهای بزرگ برای حفظ آن – در محاسبات ما داشت سخن میگفتیم. و یادم هست که او میگفت: «فکر میکنم ممکن است ما بتوانیم تَهِ دُمِ تنشزدائی را بگیریم.» پس پیشبینی درست بود.<br />
<br />
اما تحلیل آنچه به اصطلاح «سلاح نفت» نامیده میشود دشوارتر است، چرا که دو چیز درهم آمیخته شده است و باید آنها را از یکدیگر جدا کنیم: بحران اعراب و اسرائیل، و بحران انرژی. نیازی به توضیح بحران نخست نیست، بحران دوم نیز در زمستان ۱۹۷۲ با نخستین کمبودهای نفت در آمریکا پدیدار شد. زیرا این کمبودها آشکار کرد که آمریکا نیز وابستگی بسیار به جریان آزاد نفت در دنیا دارد. از مدتها پیش در دنیای اعراب روشن شده بود که امکانات بالقوّه این بحران، به صورت سلاحی در دست اعراب، چیست. اما اکنون دیگر واشینگتن نیز از خواب بیدار شده بود – و این دو بحران خاورمیانه هر کدام جداگانه چشم انتظار بودند: بحران اعراب و اسرائیل منتظر یک عامل انفجار بود، و بحران انرژی منتظر یک چاشنی. جنگ اکتبر هر دو انتظار را برآورد.<br />
<br />
بیائید به تأثیر واقعی این واقعیتهای جدید نگاه کنیم. جنگ اکتبر نشان داد که تنشزدائی محدودیتهایی را، از لحاظ اقدام در حل اختلافات فیمابین، بر توانائی دولتها و قدرتهای منطقه تحمیل میکند. این ضرورت تنشزدائی و جزء لاینفک آن است. این محدودیت، به ویژه در مورد اقدام نظامی صادق است. قدرتهای منطقه میتوانند تا مرحلهٔ پات [و نه مات] کردن حریف در پی هدفهای نظامی باشند. اما اجازه ندارند به پیروزی دست یابند. درین نقطه، موازنهٔ گستردهتر قوا نقش خود را ایفا میکند، و قدرتهای بزرگ وارد ماجرا میشوند. پس ببینیم تنشزدائی به ما چه میگوید؟ از نظر تنشزدائی بحران خاورمیانه گرفتار بنبست شده است. بنبستی که قدرتهای منطقه به نظر نمیآید بتوانند مسایل خود را با جنگ فیصله دهند. اعراب در دام افتاده، گرفتار تار عنکبوت شدهاند. این واقعیت جدید تنشزدائی است که ما نقش آن را در عمل میبینیم.<br />
<br />
سلاح نفت را در نظر بگیریم. من از دو بحران سخن به میان آوردم. بدون تردید بحران انرژی توانسته است با موفقیِّتی بیش تر از بحران اعراب و اسرائیل استفاده کند تا این که اختلافات اعراب و اسرائیل توانسته باشد از بحران انرژی سود برد. ما جنگی داشتیم. بهای نفت بالا رفت. سپس تحریم نفت برداشته شد. عدهئی هم درین میان ثروتی خیلی بیشتر از آنچه در تصور بگنجد به دست آوردند. اما غرب خود را با این جهش مالی سازگار کرده بود، در حالی که تقاضاهای مشروع اعراب از اسرائیل هنوز هم برآورده نشده است. ببینیم این همه ثروت جدید به کجا سرازیر میشود؟ سه بانک بیشتر این ثروت را در اختیار دارند. در کجا؟ در '''مانهاتان''' [نیویورک]<br />
<br />
<br />
== تأیید واقعیتهای گذشته == <br />
<br />
جنگ اکتبر پارهئی از نیروها را توان و شتاب بیش تری داد، و پارهئی تضادها را متبلور ساخت. اما تمام اینها از پیش در منطقه وجود داشت. و اگر به آنچه اینک در خاورمیانه روی میدهد دقیقتر نگاه کنیم، به این واقعیت پی خواهیم برد. اگر در نظر بیاوریم که طرفهای متخاصم از جنگ اکتبر به این سو چه اقداماتی کردهاند، خواهیم دید که واقعیتهای گذشته بار دیگر تأیید شدهاند.<br />
<br />
در بطن آنچه اتفاق میافتد، یکی از هدفهای اساسی آمریکا را میتوان دید. هدفی اساسی، و به گمان من بسیار خطرناک. آمریکا میخواهد دنیای عرب را گرفتار این توهم کند که در زمینه حل اختلافات خاورمیانه تمام برگهای برنده را در اختیار دارد. به گفتهٔ هنری کیسینجر: «شوروی میتواند به شما اسلحه بدهد، اما آمریکا میتواند راه حلی عادلانه و منصفانه در اختیار شما بگذارد که از آن طریق سرزمینهای ازدسترفتهتان به شما باز پس داده شود.»<br />
<br />
حقیقت این است که اعراب همیشه بیهودگی کنار ماندن آمریکا را از دنیای اعراب دیدهاند. کنار ماندن آمریکا در دهه گذشته عمدتاً به میل خودش بوده است - چرا که از پذیرش نیروهائی که برای ایجاد دگرگونی در منطقه لازم بود سرباز زد و این حقیفت را قبول نکرد که اعراب دارای حق استقلال اقتصادی و اجتماعی و سیاسی هستند. در نتیجه دست به اقدامات سیاسی زد. گلدبرگ، سفیر آمریکا در سازمان ملل متحد نقش موثر در تدوین قطعنامه ۲۴۲ داشت. سپس طرح راجرز و پیشنهاد '''راجرز''' مطرح شد. و تمام اینها ظاهرسازی بود. ظاهرسازی از این رو که ما به روشنی دیدیم هنگامی که قدرتهای بزرگ نخواستند قطعنامه با شکست روبهرو شد. نقشههای '''راجرز''' هم ناموفق ماند، زیرا که آشکار شد هیچ مبنای واقعبینانه و همهجانبهئی برای رسیدن به یک راه حل قطعی را ندارد.<br />
<br />
اما پیش از هر چیز – که خیلی مهم است – فراموش نکنیم که آمریکا با این هدف وارد بحران خاورمیانه شده است که آن را تسکین دهد، نه این که حل کند. هدف آمریکا، در آن هنگام و نیز در زمان حاضر، این بوده است که از رشد و گسترش بحران جلوگیری کند تا به رویاروئی قدرتهای بزرگ نیانجامد.<br />
<br />
هدفهای بلندمدت آمریکا هم روشن است. به گفتهٔ کیسینجر، آمریکا خواستار بیرون راندن نفوذ شوروی از خاورمیانه است. ما هم میتوانیم چنین بینگاریم که آمریکا خواستار تحکیم نفوذ خود در منطقه است. واشینگتن میپندارد که علت ورود شوروی به خاورمیانه درگیری اعراب و اسرائیل بوده است. ازین رو میخواهد آتش این درگیری را خاموشِ، و نه حل، کند. اما چهگونه؟ از راه کوشش در احیای یک فکر دیرین - که درگیری از یک رشته تعارضات مجزا از هم تشکیل شده است. اسرائیل و مصر جداگانه. اسرائیل و سوریه جداگانه. اسرائیل و اردن جداگانه. تعارضات جداگانه با راه حلهای جداگانه.<br />
<br />
این سیاست جدا ساختن اعراب از یکدیگر دارای دو هدف است: جلوگیری از وحدت اعراب و بیاثر ساختن فلسطینیها. تا زمانی که درگیری اعراب و اسرائیل درگیری تمام اعراب تلقی شود، فلسطینیها جای راستین خود را در دل حقانیت ملت عرب خواهند داشت. اما اگر این درگیری مبدل به تعارضات محلی و منطقهئی در میان دولتهای ملی بشود، بنا بر تعریف کلی، فلسطینیها و حقوق آنها جنبهٔ فرعی پیدا میکند. فراتر از این، مسألهٔ فلسطینیها دیگر مسألهٔ سیاسی هم تلقی نمیشود، بل خیلی ساده به صورت یک مسألهٔ انسانی درمیآید.<br />
<br />
در عین حال، سوی دیگر سیاست آمریکا بیاثر ساختن قدرت سلاح نفت اعراب است، که واشینگتن از آن میترسد، و این کار را از راه ارعاب پارهئی از تولیدکنندگان نفت، یا برانگیختن تعصبات تولید کنندگان دیگر انجام میدهد. و بدین سان بر ضد وحدت اعراب اقدام میکند. ثروت - یا عایدات - نفت نیز سلاحی دیگر است. پس آمریکا این سلاح را هم، از طریق مفید ساختن آن در بانکهای آمریکا یا بازارهای پولی اروپا، بیاثر میسازد - و دولتهای غربی بدون اعتنا و مراجعه به اعراب آن را به سود خویش به جریان میاندازند. یا حتی مطمئنتر، این ثروت از راه خرید اسلحه هدر میرود، و میلیاردها دلار صرف سیستمهای تسلیحاتی میشود تا قطعههای کوچکی از صحراهای بی آب و علف از گزند دشمنان محفوظ بماند.<br />
<br />
در واقع واشینگتن از دنیای عرب خواسته است که بر اساس یک معیار خاص دربارهٔ سیاست آمریکا قضاوت کند - و آن موفقیت آمریکا راه حلی عادلانه برای بحران اعراب و اسرائیل است. اما دربارهٔ چنین راه حلی، واشینگتن حتی کوچکترین نشانهئی که دالّ بر تفکر در آن باره باشد از خود نشان نداده است. بنابرین هنگامی که چنین کوششی شکست بخورد - و شکست هم خواهد خورد - و هنگامی که دنیای عرب ببیند که این کوشش با شکست روبهرو شده است - و خواهد هم دید - آنگاه چه بر سر سیاست آمریکا خواهد آمد. من نمیتوانم باور کنم که در پیش گرفتن چنین استراتژی نامطمئن و لرزانی برای یک ابرقدرت معقول باشد. اما به یقین میدانم که برای اعراب به هیچ وجه معقول نیست که به چنین استراتژی اعتقاد داشته باشند.<br />
<br />
واکنش ابرقدرت دیگر، شوروی، را در نظر بگیریم. ببینیم مسکو، در برابر سیاست آمریکا، چه کار کرده است؟ طی ماه اکتبر، سیاست شوروی روشن بود. آنها میخواستند پس از درگیریهای شدید اکتبر موقعیت خود را در مصر تثبیت کنند. ازین رو پل هوائی ایجاد کردند. به پرزیدنت نیکسون اخطار شدید دادند. اما هنگامی که اعراب با گشودن درهای خود، نه به روی آنها، بل به روی آمریکا از خود واکنش نشان دادند، روسها به شگفت افتادند. واکنش فوری آنها این بود که باز نقشی به دست آوردند. از این رو برای گفتوگوهای ژنو فشار آوردند و به ارسال اسلحه به منطقه ادامه دادند. در پی ایجاد روابط دوستانه با آن عده از دولتهای عرب که هنوز از داشتن رابطهٔ نزدیک با آمریکا در واهمه بودند برآمدند، اما نتیجهئی نگرفتند. روسها ابتکار عمل را از دست داده بودند.<br />
<br />
بنابرین عقب نشستند و از نو به ارزیابی موقعیت منطقه پرداختند – و، من فکر میکنم، به دو نتیجهٔ عمده رسیدند. نخست آنکه اگر اعراب نخواستهاند شوروی در مرحلهٔ بعد شرکت داشته باشد، شوروی در عمل چندان انتخابی جز پذیرفتن خواست اعراب نداشته است. پس، در ظاهر، رفتارشان نشانگر اندکی مسامحه و غفلت شد؛ اما در باطن، حتی خیلی بیشتر از پیش، توجه خود را به منطقه معطوف کردند. بعلاوه – و این نتیجهگیری دوم آنهاست – من فکر میکنم که روسها دست به ارزیابی مجددی زدهاند که در خاورمیانه کجا دنبال دوستانی بگردند. و من شگفت نمیدارم اگر آنها از روابط خود با دولتهای منطقه احساس سرخوردگی کرده باشند. و نیز شگفت نخواهم داشت اگر آنها در خاورمیانه، در هر کشوری که امکان داشته باشد، در جستوجوی یافتن متّحدانی سیاسی برای خود باشند. سیاست آمریکا هم فرصتی دیگر برای شوروی به وجود میآورد. هرگاه واشینگتن موفق شود فلسطینیها را به لبهٔ تعارض بکشاند، انتظار من این خواهد بود که روسها نیز توجه خود را به همین سو معطوف دارند.<br />
<br />
در عین حال، شوروی توجه خود را معطوف آن گروه از ملتهای عرب کرده است که مستقیم درگیر تعارض نیستند. نیروی دریائی شوروی نیز آماده شده است برای ورود به اقیانوس هند از کانال سوئز استفاده کند. پس سیاست روسها هم همان واقعیتهای گذشته را تأئید میکند.<br />
<br />
<br />
== «واقعیتهای جدید» جدید == <br />
<br />
استراتژی هر دو دولت آمریکا و شوروی، بستگی به این دارد که آمریکا بتواند ملتهای عرب را متقاعد سازد که همهٔ برگهای برنده را در اختیار دارد – یعنی کلید حل مسألهٔ خاورمیانه تنها در دست آمریکاست. اما چهگونه میتواند چنین چیزی درست باشد؟ تردیدی نیست که آمریکا دست به اقداماتی زده است – اما باید دید چرا؟ البته پاسخ سؤال روشن است. واشینگتن از این رو وارد ماجرا شد که دید اعراب نشان دادند که دیگر میتوانند خوب بجنگند. و نیز روشن است که فقط امکان تداوم مخاطرهٔ جنگ واشینگتن را وادار خواهد کرد که به اقدامات خود ادامه دهد. و این پایه و اساس استراتژی اعراب است، و تنها طریقی است که اعراب میتوانند بر ضد تنشزدائی به مبارزه بپردازند...<br />
<br />
استراتژی جنگ اکتبر تهدید تنشزدائی بود، و وادار کردن ابرقدرتها به مداخله. جنگ اکتبر هرگز به مثابهٔ یک اقدام منفرد برنامهریزی نشده بود. بل ایجاد اکتبری دیگر – در صورتی که اکتبر نخست تمام چیزهائی را که ما خواستار بودیم تأمین نکند – همیشه جزء استراتژی ما بود. تنشزدائی ممکن است از یک اقدام و ضربهٔ قاطع و کارساز نهائی جلوگیری کند، اما نمیتواند مانع یک رشته اقدامات کوچکتر بشود. و مجموع اینگونه اقدامات سرانجام موازنه را به هم خواهد زد. به این ترتیب است که ما باید از تنشزدائی استفاده کنیم. اما هنگامی چنین امکانی را خواهیم داشت که از پذیرفتن ادعای یکی از ابرقدرتها، که میگوید پاسخ و راه حل همهٔ مسایل دست او است، سرباز زنیم.<br />
<br />
چه چیزی موفقیت اکتبر را امکانپذیر ساخت؟ به گمان من پیوستگی دو عنصر. نخست عنصر انسانی – عرب جدید. جنگ اکتبر نشان داد که اعراب ملتی زنده هستند. میتوانند رشد کنند. میتوانند آموزش و فرهنگ لازم را برای استفاده از تکنولوژی جدید به دست آورند. میتوانند همبستگی اجتماعی به وجود آورند، و به یکدیگر اعتماد داشته باشند – و همین به تنهائی انسانها را توانا میسازد که با هم به جنگ روند و پیروز شوند. جنگ اکتبر نشان داد که اعراب قادر به رویاروئی با شرایط مبارزهٔ دورانهای جدید هستند. نشان داد که اعراب کم کم کیفیت را هم بر کمیّت خود میافزایند. البته کیفیّت کلمهئی تجریدی است. اما ما دربارهٔ افراد، انسانها سخن میگوئیم. سوریها، سعودیها، عراقیها، کویتیها، مغربیها که در کنار هم در '''جولان''' جنگیدند. و مصریها، مراکشیها، الجزایریها، لیبیائیها، سودانیها، فلسطینیها که در امتداد '''سوئز''' پیکار کردند. این انسان، انسان عرب جدید است. او به راستی واقعیتی جدید است. اما یک نسل پرآشوب طول کشیده تا او پدید آمده است. ما او را دیدهایم که طی دههٔ گذشته سر بلند کرده است. و این انسان است، این عرب جدید است، که چشمانداز آیندهٔ خاورمیانه را به صورتی بنیادین دگرگون میسازد.<br />
<br />
عنصر دوم، اتحاد نیروها بود – قدرت نظامی اعراب، نفت اعراب، و افکار عمومی سراسر جهان سوم که حقانیّت و عادلانه بودن آرمان اعراب را پذیرفته بود. و شوروی ازین نیروها پشتیبانی میکرد و سرانجام آمریکا نیز به طور مشروع به آن علاقهمند شد و از آن جانبداری کرد.<br />
<br />
اگر حق با من باشد، و این نیروهائی باشند که با هم جنگ اکتبر را امکانپذیر ساختند، کافی نخواهد بود که فقط آنها را مشخص کنیم. بل باید پیوستگی آنها را با یکدیگر حفظ کنیم، و اتحاد و یکپارچگی ایجادشده را تداوم ببخشیم. این کار در جستوجو و تلاش یافتن راه حلی برای مسأله به همان اندازه مهم است که در رویاروئی با مبارزهطلبی اهمیت داشت. از سوی دیگر، منطق استراتژی آمریکا – و هدف اصلی ادعای آمریکا که تمام برگهای برنده را در دست دارد – آن است که این وحدت و یکپارچگی را درهم شکند.<br />
<br />
هستهٔ مرکزی دیپلماسی کیسینجر این است که طرفین متخاصم بدان رو وارد مذاکره نمیشوند که مایلند، بل برای آنکه اجبار دارند. تهدید به اِعمال قدرت و زوری که طرف متخاصم باور کند، پایه و اساس تحلیل روابط بینالملل از دید اوست. پس ما به تناقض میرسیم. اگر اعراب بگذارند آمریکا اتحاد و یکپارچگی ایجادشدهئی را که جنگ اکتبر را امکانپذیر ساخت درهم شکند، توانائی خود را در حرکت به سوی صلح نیز از دست خواهند داد.<br />
<br />
تهدید به اِعمال قدرت و زوری که طرف متخاصم باور کند، مفهومش داشتن ارتشها و اسلحهٔ مدرن و پیشرفته است. برای ایجاد یک ارتش مدرن فقط نمیتوان چندین دسته هواپیما از یک کشور، و چندین گردان تانک از کشور دیگر خریداری کرد. ماشین جنگی مدرن، یک سیستم هماهنگ است. باید آن را به صورت یک سیستم کامل در اختیار داشت، و به همان صورت به کار برد. وسائل و ابزار فرعی را از هر کشوری میتوان به دست آورد. اما قلب و هستهٔ مرکزی یک سیستم تهاجمی یا تدافعی را، در نهایت تأسف، فقط میتوان از یکی از ابرقدرتها گرفت. ازین رو برای هرگونه مقاصد عملی یا سیاسی، تنها یک ابرقدرت میتواند آنچه را که مورد نیاز اعراب است در اختیار بگذارد.<br />
<br />
پس میبینیم که اگر کشورهای دیگر منطقه خود را با استراتژی آمریکا هماهنگ سازند، موقعیت اعراب به خطر خواهد افتاد. و اگر اعراب منطق آمریکا را بپذیرند، توانایی خود را برای پیکار و مذاکرهٔ صلح از دست خواهند داد.<br />
<br />
با وصف این، نبرد واقعی خاورمیانه تازه دارد آغاز میشود. این اعتقاد من است. و فکر میکنم سیاست اسرائیل هم نشان میدهد که آنها نیز چنین اعتقادی دارند. پس از جنگ ۱۹۴۸، اسرائیل گفت که تقسیم فلسطین را خواهد پذیرفت – اما در عوض خواستار ترک مخاصمه شد. پس از جنگ ۱۹۵۶، اسرائیل باز هم خواستار ترک مخاصمه شد - و این بار تهدید کرد که بدون ترک مخاصمه از سینا یا غزه تکان نخواهد خورد. اما موازنهٔ قوا و ارادهٔ اعراب به جنگیدن و ادامهٔ پیکار، اسرائیل را وادار کرد که حرف خود را پس بگیرد. پس از جنگ ۱۹۶۷ چه اتفاق افتاد؟ یک بار دیگر، اسرائیلیها خواستار ترک مخاصمه شدند. و این بار پیشنهاد کردند که حاضرند قسمت اعظم سینا را پس بدهند. اما جولان را نه. اورشلیم را نه. به زمان حال بیائیم. پس از جنگ اکتبر طرح دیگری ارائه شد، که البته واشینگتن پیشنهاد داده بود اما طرّاح اصلی آن اسرائیلیها بودند. این بار اسرائیل میخواست یک سوم سینا را برای خود نگهدارد. به اضافهٔ جولان. به اضافهٔ اورشلیم. به اضافهٔ قسمت اعظم کرانهٔ غربی. حتی در مقابل این کار باز خواستار ترک مخاصمه بود. به هر حال، اعراب هنوز هم نتوانستهاند حتی وارد گذرگاههای سینا شوند؛ و اسرائیلیها، اینک خواستار ترک مخاصمه مؤثر و قاطع شدهاند.<br />
<br />
این دیگر دیپلماسی نیست. بل تنزل ارزشها است. اسرائیل چهگونه میتوانست جدی بوده باشد؟ یا، اگر جدی هم بوده، چهگونه میتوان باور کرد که اسرائیلیها دربارهٔ صلح هم جدی باشند؟ ببینید آمریکا، زیر فشار اسرائیل، چه قیمتی مجبور شده است برای این موافقتنامهٔ اخیر بپردازد. تردیدی نیست که این موافقتنامه خریداری شده است. خریداری شده با پول و اسلحه – اسلحه به ارزش صدها دلار برای هر مرد، هر زن، و هر بچه در اسرائیل. و برای چه؟ برای ایجاد کوچکترین ابر قدرت دنیا؟ اما واشینگتن در آنچه بایستی عمدهترین هدف نظامی استراتژیک آن در روابط خود با اسرائیل باشد کمترین موفقیت نیز به دست نیاورده است: حتی موفق نشده است اسرائیل را از تبدیل شدن به یک قدرت هستهئی باز دارد.<br />
<br />
یک نسل تمام، موازنهٔ قوا کاملاً به ضرر اعراب بوده است. اما اینک وضع اندک اندک دارد تغییر میکند. خود اعراب – اگر سیاستهای درستی را دنبال کنند – حتی میتوانند آن را بیشتر دگرگون سازند. بهبود تدریجی کیفیت اعراب. قدرت بالقوهئی که پول نفت - اگر عاقلانه مصرف شود - به کشورهای عرب میدهد. تشخیص و پذیرش تدریجی نیاز به اقدام یکپارچه و وحدتیافته - نهتنها نظامی، بل اقتصادی اجتماعی و سیاسی. و فراتر از همه، آگاهی یافتن خود اعراب از قدرت و اهمیت بالقوهئی که پیدا کردهاند. تمام این عوامل – که جنگ اکتبر بعضی از آنها را کاملاً روشن و مشخص ساخته و پارهئی هنوز کاملاً آشکار نشده است – به موقع موازنهٔ نیروها را در منطقه دگرگون خواهد کرد. آنگاه اسرائیل با واقعیتهای استراتژیک موقعیت خود روبهرو خواهد شد. این نکات تاکنون در پرده مانده بودند.<br />
<br />
اعراب دربارهٔ «از بین بردن آثار تجاوز» سخن گفتهاند. اما مسائل واقعی و اصلی از این عمیقتر است. نخستین مسألهٔ واقعی این است که، وجود یک مانع ارضی که دنیای عرب را درست از وسط به دونیم میکند، برای ملت عرب که به وحدت خویش دانستگی یافته است، به طور فزایندهئی غیرقابل قبول خواهد بود. بسیاری توجه ندارند که اگر اعراب اسرائیل را مسألهٔ اصلی خود میدانند، بدان جهت است که اسرائیل به راستی در قلب دنیای عرب قرار دارد. و اینک که موازنهٔ نیروها در منطقه در شرف دگرگونی است، اسرائیلیها بایستی مفهوم این پدیده را مورد توجه قرار دهند. دوّمین مسألهٔ واقعی آن است که فلسطینیها یک ملّتند. آنها ثابت کردهاند که وجود دارند، و نمیتوان نه آنها و نه تاریخ اخیر آنها را کنار گذاشت. نوشتههای باستانی، اسطورهها و قصههای عامیانهٔ مورد ستایش جزء لازم فرهنگ هر ملتی است. اما نمیتوان ملتی را به نام آن اسطورهها ریشهکن ساخت و آنگاه چنین وانمود کرد که این ملت از بین خواهد رفت. فلسطینیها از بین نخواهند رفت. اسطوره را نمیتوان بر تاریخ تحمیل کرد. این نکته ما را به سومین مسألهٔ واقعی مورد نظر من رهنمون میشود: و آن ماهیت خود اسرائیل است. امکان هماهنگی و یکپارچگی اسرائیل با منطقه وجود ندارد. رهبران اسرائیل بارها گفتهاند که اسرائیل «شرقی» نخواهد شد – حتی کلمهئی هم که به کار میبرند گرایش و رویّهشان را آشکار میسازد. اگر آنچه اسرائیل «صلح» مینامد فردا عملی شود، اسرائیل چهگونه خواهد توانست با درهم آمیختن مردم و افکار گوناگون با یکدیگر، که اساس تاریخ این منطقه است، مدارا کند؟ اسرائیلیها برای حفظ دولت خود باید موانعی دائمی – موانع ایدهئولوژیکی، فرهنگی، آموزشی، حتی اقتصادی – در مقابل دریای اعراب که احاطهشان کرده به وجود آورند.<br />
<br />
در عین حال، ما باید کوششها و سیاستهای خود را متمرکز سازیم. ما باید اتحادی را که جنگ اکتبر پدید آورد، و هنوز هم بهترین امید پیشرفت آیندهٔ ما به سوی صلح است، دوباره ایجاد کنیم. ما باید در سیاستهای اجتماعی، چونان که در سیاستهای نظامیِ خود بیاد بیاوریم که از جنگ اکتبر یک انسان عرب جدید بیرون آمد. و این انسان خواستار رشد خویش خواهد بود – رشد اجتماعی، اقتصادی و سیاسی – خیلی سریعتر و تندتر از هر چیزی که دنیای عرب تاکنون توانسته است دربارهاش بیندیشد.<br />
<br />
{{چپچین}}<br />
'''ترجمهٔ: رامین'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۲]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%A8%D8%AD%D8%AB:%D8%AA%DA%A9%D9%88%DB%8C%D9%86_%D9%88_%DA%AF%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D8%B4_%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4_%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%DB%8C_%D8%AF%D8%B1_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86&diff=31582بحث:تکوین و گسترش جنبش کارگری در ایران2012-05-26T05:32:56Z<p>Mahyar: صفحهای جدید حاوی ' - صفحهی آخر متن اصلی خط سوم: شده=> نشده - تایپ کمنقص --~~~~' ایجاد کرد</p>
<hr />
<div><br />
- صفحهی آخر متن اصلی خط سوم: شده=> نشده<br />
<br />
- تایپ کمنقص<br />
<br />
--[[کاربر:Mahyar|Mahyar]] ۲۵ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۲۲:۳۲ (PDT)</div>Mahyarhttp://irpress.org/index.php?title=%D8%AA%DA%A9%D9%88%DB%8C%D9%86_%D9%88_%DA%AF%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D8%B4_%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4_%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%DB%8C_%D8%AF%D8%B1_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86&diff=31581تکوین و گسترش جنبش کارگری در ایران2012-05-26T05:31:10Z<p>Mahyar: بازنگری شد</p>
<hr />
<div>[[Image:33-026.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۲۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۲۶]]<br />
[[Image:33-027.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۲۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۲۷]]<br />
[[Image:33-028.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۲۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۲۸]]<br />
[[Image:33-029.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۲۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۲۹]]<br />
[[Image:33-030.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۰]]<br />
[[Image:33-031.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۱]]<br />
[[Image:33-032.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۲]]<br />
[[Image:33-033.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۳]]<br />
[[Image:33-034.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۴|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۴]]<br />
[[Image:33-035.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۵]]<br />
[[Image:33-036.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۶]]<br />
[[Image:33-037.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۷]]<br />
[[Image:33-038.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۸]]<br />
[[Image:33-039.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۳۹]]<br />
[[Image:33-040.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۴۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۴۰]]<br />
[[Image:33-041.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۴۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۳ صفحه ۴۱]]<br />
<br />
<br />
<br />
گفتن ندارد که هر گفتاری پیرامون تکوین و گسترش نهضت کارگری ایران میباید ضرورتاً از فروپاشی نظام سنتی جامعه ایران، نظام پیشسرمایهداری عصر قاجاریه، آغاز شود. <br />
<br />
آغاز فروپاشی نظام سنتی ایران را میتوان بهطور عام از اواسط دوران قاجار دانست که طی آن، نفوذ اقتصاد استعماری شتاب بیشتری یافت. پس از عقد قراردادهای ترکمنچای و گلستان، و سپس قرارداد ایران-انگلیس متعاقب شکست ایران در جنگ هرات، شرائطی بهدولت مغلوب ایران تحمیل شد که بر طبق آنها تولیدکنندگان و تجار ایران در وضعیت نامساعدی نسبت بهرقبای خارجی، بهویژه سرمایهداران انگلیسی و روسی، قرار گرفتند. مثلاً معافیت سرمایهداران و دلالان خارجی از پرداخت ۵ درصد مالیات راهداری، علاوه بر ارزانی محصولات خارجی، موجب شد که کالاهای خارجی آهسته آهسته کالاهای ایرانی را از بازار بیرون برانند. تفوق کالاهای خارجی در بازار ایران طی نیمهٔ دوم سدهٔ نوزدهم میلادی نهتنها بازرگانان، بلکه نیز صنعتگران ایرانی را بهویرانی روزافزون کشاند. در حالی که بازرگانان بزرگ توانائی آن را داشتند که با خرید اراضی خالصه و امثالهم خود را از مهلکهٔ ورشکستگی نجات دهند و گهگاه از طریق تولید محصولات کشاورزی مورد نیازِ صنایع استعماری، همکار سرمایهداران خارجی شوند. صنعتکاران و روستائیان ایرانی با از دست دادن وسائل محقر تولید خود از کار بیکار شده راه مهاجرت در پیش گرفتند.<br />
<br />
بنا بر اطلاعاتی که مورّخین بهدست آوردهاند تولیدکنندگان ایرانی در اثر پدیدهٔ گفته شده در بالا مجبور بهترک وطن شده بههندوستان، آمریکای شمالی، و بیش از همه قفقاز و آسیای مرکزی، مهاجرت میکردند.<br />
<br />
مهاجرت ایرانیان بهقفقاز و آسیای مرکزی بیشتر از این رو شدت یافت که در این زمان سرمایهداری نوپای روس در حال گسترش سریع در این مناطق بود و لذا نیاز روزافزون زمینداران و نمایندگان ایشان - دولت روسیه - با جنبش کارگری نیرومندی روبرو شد که با سیاستهای تحمیلی و استثماری آنان دست بهمقاومتی روزافزون میزد. بههمین دلیل، ورود نیروی کار ارزانقیمت ایرانی میتوانست انحصار نیروهای کارگری مبارز در این مناطق را شکسته سطح دستمزدها را بهحداقل ممکن تقلیل دهد. بنا بر آمار استخراجی مورخان شوروی از آرشیوهای روسیهٔ تزاری، از سال ۱۸۴۵ بهبعد هزاران مهاجر ایرانی پای پیاده از نقاط شمالی گاه حتی از نقاط جنوبی ایران بهسوی مناطق شمال مرزهای کشور کوچ میکردند. موافق بخشنامههائی که از حکام دولتی این مناطق بهجا مانده، دولت روسیه چنین مهاجرتهائی را حتی تشویق نیز میکرده است. بهطور مثال میتوان یادآور شد که تنها از شهر تبریز در سال ۱۸۹۱ نزدیک به۲۷هزار ویزا برای مهاجران ایرانی صادر شده است. همین رقم در سال ۱۹۰۳ به۳۳هزار رسید و یک سال بعد در تمام ایران بیش از ۷۱ هزار ویزای مهاجرت برای ایرانیان صادر شد. علاوه بر این باید یادآور شد که بسیاری بدون اجازه رسمی دولت تزاری از روی استیصال بدون اجازهٔ قانونی از مرز میگذاشتند و ناگزیر در شرائط بدتری استخدام میشدند. گفتنی است که تعداد روستائیان بیشتر بود، لذا کارگران غیرماهر اکثریت نهدهم مهاجران را تشکیل میدادند.<br />
<br />
این کارگران ناچار در بدترین و سختترین اوضاع و احوال استخدام میشدند. حاکم شهر گنجه (الیزابت پل) در گزارشی نوشت: «تبعهٔ ایران فقیری است که در کشور خودش بهدست دولت خودش غارت شده، صبح مطمئن نیست که شبش را در کجا بهروز خواهد آورد، دم صبح مطمئن نیست که در طول روز تکهٔ نانی بهدست میآورد یا نه.» کارگران فقیر فلاکتزدهٔ ایرانی را در قفقاز «همشهری» مینامیدند، و این واژه در آن زمان، بنا بر قول مورخان شوروی معادل حیوان بود، زیرا وضع زندگی کارگران مهاجر ایرانی از وضع حیوانات بهتر نبود.<br />
<br />
کارگران مهاجر ایرانی بنا بر حرفهائی که داشتند بهدستههای زیر تقسیم میشدند: ۱- فعله (کارگر کشاورزی)، ۲- رنجبر (کارگر غیرمهاجری که مزد خود را بهجنس دریافت میداشت)، ۳- حمال یا حمبال (باربران، بنادر، باراندازها و غیره)، ۴- مزدور (کارگران صنعتی کارخانهها).<br />
<br />
وضع رقتبار و زندگی بخور و نمیر ایرانیان مهاجر که پس از طی صدها کیلومتر بهپای پیاده میبایست از دسترنج ناچیز خود بهای تکهنانی را هم پسانداز کنند و برای خانوادهٔ چشم بهراه خود بفرستند، طوری بود که بههر کاری تحت هر اوضاع و احوالی تن درمیدادند و بدین جهت مورد سوءاستفاده کارفرمایان قرار میگرفتند. از جمله، بههنگام استخدام کارگران ایرانی از آنان میخواستند بهقرآن قسم یاد کنند که بهعضویت هیچ اتحادیهٔ کارگری در نیایند. پس، از کارگران ایرانی توقع میرفت که نهتنها در اعتصابات کارگری این مناطق شرکت نکنند، بل عنداللزوم بهعنوان اعتصابشکن نیز علیه برادران غیرایرانی خود وارد عمل شوند. بنا بر مقالهئی که یکی از فعالین حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه در اوائل سده کنونی تحت عنوان «حوادث ایران و بازار کار در باکو» نوشت، ارتش بیکارانی که وضعیت اقتصادی کارگران باکو را تهدید میکند عمدتاً از کارگران مهاجر ایرانی تشکیل شده است. وی میافزاید که اینان نهتنها به سازماندهی کم روی میآورند، بلکه از نظر آگاهی نیز در سطح نازلی قرار دارند. و درست همین مشکل بود که سوسیال دموکراتهای قفقازی را بر آن داشت تا در میان کارگران ایرانی بهکار سیاسی بپردازند.<br />
<br />
از همین جا بود که نخستین نطفههای اتحادیههای کارگری ایران و سپس سوسیال دموکراسی (اجتماعیون - عامیون) ایران بسته شد. گفتنی است که نخستین سازمانی که بهتبلیغ در میان ایرانیان آگاه در قفقاز پرداخت همان سازمان «همت» بود که برخی از ایرانیانی که سوسیال دموکراتهای ایران را بهوجود آوردند در درون آن پرورش سیاسی یافتند.<br />
<br />
سوسیال دموکراتهای ایرانی سپس با توجه بهاوضاع و احوال فرهنگی حاکم بر ایران اقدام بهتأسیس سازمان مجاهدین کردند که شعبات وسیعی در شهرهای شمال و مرکزی ایران داشت.<br />
<br />
نقشی که کارگران ایران در جنبش انقلابی مشروطه ایفا کردند شاید بهاندازهٔ کافی مورد تأکید قرار نگرفته است. در این جا همین قدر کافی است گفته شود که بدون شرکت مؤثر سازمان سیاسی-نظامی سوسیال دموکراتها و مجاهدین، هرگز مشروطهخواهان بر نظامیانِ دستپروردهٔ روسی که زیر فرمان محمدعلیشاه قرار داشتند چیره نمیشدند. همان کارگرانی که چندی پیش از آن پا پیاده برای تکهٔ نانی بهقفقاز رفته بودند و برای ادامهٔ حیات مادون بشری بههر کاری - حتی اعتصابشکنی علیه رفقای کارگر خود در قفقاز - تن درمیدادند، اکنون بهآگاهی سیاسی، مسلح بهتفنگ و بمب، فعالانه علیه دولتمندانی که فقر و سیهروزی میلیونها ایرانی را موجب شده بودند مبارزه میکردند.<br />
<br />
کارگران ایرانی که از هستی ساقط شده بودند، در جنبش انقلابی مشروطه جنگیدند و جان دادند، اما بهدلائل گوناگون و بهویژه بهاین دلیل که در رهبری سیاسی جنبش انقلابی نقش تعیینکننده نداشتند، سهمی از پیروزی بهدست نیاوردند. در فردای پیروزی انقلابیون، فرصتطلبان بر همهٔ اهرمهای قدرت چنگ افکندند. کارگران را در همان اوضاع و احوال نکبتبار گذشته باقی گذاشتند و انقلاب به شکست انجامید. این را هم ناگفته نباید گذاشت که علیرغم این که صنایع داخلی نتوانسته بود در اثر عدم توانائی در رقابت با کالاهای خارجی جان بگیرد، برخی کارخانهها همچنان بهحیات خود ادامه میدادند در این کارخانههای کوچک؛ یا کارگاهها، کارگران از سطح آگاهی بالائی برخوردار نبودند. با این همه برخی از کارگران و کارکنان خدمات در جنبش انقلابی مشروطه شرکت جستند که از آن جملهاند کارگران چاپخانهها که با تشکیل نخستین اتحادیهٔ کارگران در داخل ایران طلیعهداران نهضت کارگری در ایران شدند. در کنار کارگران چاپخانهها باید از کارکنان مثلاً پست و تلگراف نیز یاد کرد که با اعتصاب خود ضربهئی هر چند کوچک بهرژیم فاسد قاجار وارد آوردند. از همان زمان جنبش انقلابی مشروطه، خواستهای منفی کارگران که در وضع غیرقابل تحملی زندگی میکردند فراموش نمیشد. بهطوری که یکی از سوسیال دموکراتهای قفقازی که در آن زمان برای شرکت در جنبش انقلابی بهایران آمده بود طی نامهئی به '''پلخانف'''، پدر مارکسیسم روسیه، نوشت: «کارگران سه کارگاه دباغی تبریز برای تحقق خواستهای صنفی خود وارد اعتصاب شدهاند. این کارگران که تعدادشان ۱۶۵ نفر بود مورد حمایت سوسیال دموکراتها قرار گرفتند».<br />
<br />
خواستهای کارگران بهشرح زیر بود:<br />
<br />
<br />
۱- اضافه دستمزد بهمبلغ یک شاهی و نیم، بابت هر قطعه پوست.<br />
<br />
۲- استخدام و اخراج کارگران و شاگردان کارگاه با موافقت کارگران.<br />
<br />
۳- تأمین شرائط بهداشتی.<br />
<br />
۴- پرداخت مخارج بیماری توسط کارفرما.<br />
<br />
۵- پرداخت ۵۰ درصد از دستمزد بههنگام بیماری.<br />
<br />
۶- تقلیل اضافه کار.<br />
<br />
۷- پرداخت دو برابر دستمزد بابت اضافه کار.<br />
<br />
۸- عدم استفاده از اعتصاب شکنان بههنگام اعتصاب کارگران.<br />
<br />
۹- پرداخت دستمزد بههنگام اعتصاب.<br />
<br />
۱۰- عدم اخراج کارگران بهعلت شرکت در اعتصاب.<br />
<br />
<br />
این اعتصاب که در ۲۸ ماه اکتبر ۱۹۰۸ آغاز شده بود، بنا بر گزارشی که به '''پلخانف''' فرستاده شده پس از سه روز با موفقیتی نسبی بهپایان رسید. خواستهای ۱و ۸ و ۱۰ کارگران برآورده شد. کارگران برای اولین بار طعم اتحاد و اتفاق خود را چشیدند و دانستند در سایهٔ وحدت عمل میتوانند آهسته آهسته کارفرمایان جبار و ستمگر را مجبور بهقبول خواستهای حقهٔ خود کنند. اما شکست جنبش انقلابی مشروطه و تأمین سلطهٔ مجدد مرتجعین، رشد و گسترش نهضت سندیکائی ایران را کاهش داد. تنها با تشدید بحران سیاسی-اقتصادی پس از جنگ جهانی اول بود که بار دیگر کارگران چاپخانهها با طرح خواست هشت ساعت کار در روز در زمان صدارت وثوقالدوله دست بهمبارزهٔ اعتصابی زدند و دولت و کارفرمایان را مجبور بهعقبنشینی کردند. پیروزی کارگران چاپخانهها موجبات تشویق دیگر کارگران ایران را، حداقل در شمال کشور، فراهم آورد. علاوه بر این گفتنی است که بحران سیاسی-اقتصادی جهان تأثیرات خود را در میان ایرانیان مقیم قفقاز و آسیای مرکزی نیز بر جا نهاده بود.<br />
<br />
انقلابیترین عناصر سوسیال دموکراسی ایران، با تشکیل حزب عدالت در سال ۱۹۱۶ در باکو، نطفهٔ تشکیل حزب کمونیست ایران را بسته بودند. بالا گرفتن امواج انقلاب در شمال ایران و بهویژه در گیلان، انقلابیون ایرانی مهاجر را بهسوی ایران کشاند. از سوی دیگر تأثیرات انقلاب اکتبر در ایران چنان بود که حتی اقشار غیرکارگری نیز در اوضاع و احوال بحرانی کشور بهانقلاب کشیده شده بودند و زمینهٔ مساعدی برای فعالیت انقلابیها در میان تمام اقشار و طبقات ضدامپریالیست فراهم آمده بود. در شمال ایران، کارگران ایرانی دست بهتشکیل اتحادیههای کارگری زدند. با این که تعداد کارخانههای ایران ناچیز بود و تعداد کارگران ایرانی بهبیش از چند هزار نفر در هر رشتهئی بالغ نمیشد، اتحادیههای صنفی در همان سالهای اول پس از انقلاب اکتبر تشکیل یافت. شورای اتحادیههای تهران - که کارگران چاپخانهها، خبّازی (نانوایی)ها، کارمندان تجارتخانهها، پستچیها، تلگرافچیها، کارگران کفاشی، خیاط، و یراقباف را متحد میکرد - در ۱۹۲۰ تشکیل شد که تعدادشان بنا بر رقم ارائه شده از جانب سلطانزاده به ۱۰هزار بالغ شد. بنا بر گزارشی که رفیق سلطانزاده بهبینالملل سرخ کارگری (پروفین ترن Profintern) داد، اتحادیههای کارگری با اینکه تازه تشکیل شدهاند طی شش ماه آخر سال ۱۹۲۱ دست بهچند اعتصاب موفقیتآمیز زدند نظیر اعتصاب کارگران نانوائیهای تهران، کارگران چاپخانهها، سقطفروشها، کارگران و کارمندان پست (تهران)، کارگران پست (در انزلی) و غیره. تمام این اعتصابات جنبهٔ صرفاً اقتصادی داشت. فقط اعتصاب معلمان مدارس ملی در ژانویه ۱۹۲۲ (بهمن ۱۳۰۱) که ۲۱ روز طول کشید سرانجام بهصورت تظاهرات سیاسی درآمد و موجب سقوط کابینهٔ قوامالسلطنه شد. بدین ترتیب اتحادیههای صنفی رفته رفته نقش چشمگیری در صحنهٔ سیاسی ایران بازی میکنند{{نشان|۱}}. اتحادیههای کارگری در شهرهای دیگر ایران نیز بهوجود آمد. کارگران شهرهای رشت، بندرانزلی، و تبریز متحد شدند و در سال ۱۹۲۲ - بنا بر قول سلطانزاده - وسیلهٔ محمد دهگان در حدود ۲۰ هزار کارگر ایرانی در داخل ایران در چارچوب شرائط بهفعالیت مشغول بودند.<br />
<br />
فعالیت روزافزون سندیکای کارگری در ایران طبیعتاً خشم هیأت حاکم ایران را بهسرکردگی رضاخان سردار سپه برمیانگیخت. تسلط هر چه بیشتر حکومت دیکتاتوری رضاخان با سرکوب مداوم اتحادیههای کارگری و دیگر سازمانهای اجتماعی مترقی همزمان و هماهنگ بود. رضاخان برای تأمین سلطهٔ بلامنازع خود مجبور بود با تکیه بهارتش ضدانقلابی خود سختترین فشار را بر مترقیترین نیروهای اجتماعی که سندیکاها از مهمترین آنها بودند وارد آورد. اما علیرغم این فشار کارگران ایرانی تا حد ممکن بهمبارزهٔ خود حتی بهشکل نیمهعلنی و مخفی ادامه دادند.<br />
<br />
از همان سال اول تشکیل شورای اتحادیههای کارگری تهران که رهبری آن با سید محمد دهگان ناشر روزنامه «حقیقت» بود، فعالیت برای سازماندهی وسیعترین تودههای کارگری ایران که در صنعت نفت جنوب متمرکز بودند، آغاز شد.<br />
<br />
کارگران نفت، مانند برادران مهاجر خود در قفقاز، بهعلت ویرانی خانه و کاشانه خود مجبور بهترک روستای محل کار و زندگیشان شده بودند. اینان در کنار کارگران هندی و پاکستانی (که سطح مهارتشان از کارگران ایرانی بالاتر بود) کار میکردند و در عین حال رابطهٔ خود را با رؤسای خویش قطع کرده بودند. کارگران پاکستانی و هندی نفت جنوب که از امتیازات نسبی برخوردار بودند، در عین حال از اولین دسته کارگرانی بودند که برای احقاق حقوق پایمال شده خود دست بهاعتصاب زدند. با ورود اپوزیسون کارگری بهمناطق نقت جنوب ایران، اولین حوزههای مخفی سندیکائی تشکیل شد. اما بهعلت پائین بودن سطح آگاهی سیاسی کارگران تازهپا که هنوز در چارچوب فکری روستاها قرار داشتند، امر سازماندهی کار آسانی نبود و نتایج کار درازمدت پرمشقت مخفی پس از سالها آشکار شد. نخستین اعتصاب بزرگ نفت جنوب در سال ۱۳۰۸ حاصل این کار باحوصله و پررنج اپوزیسیون کارگری ایران بود.<br />
<br />
اعتصاب کارگران نفت جنوب که در روز اول ماه مه (۱۹۲۹) (۱۱ اردیبهشت ماه ۱۳۰۸) آغاز شد بنا بر گزارش مأموران شرکت سابق نفت، بهخاطر خواستهای زیر سازمان داده شد:<br />
<br />
<br />
۱- قبول نمایندگان کارگران در ادارهٔ محل کار و هیأت بهداشتی<br />
<br />
۲- افزایش دستمزد به۴۵ ریال<br />
<br />
۳- پرداخت دستمزد بههنگام بیماری<br />
<br />
۴- تأمین مسکن از طرف شرکت نفت<br />
<br />
۵- روز کار شش ساعته (با توجه بهگرمای هوا)<br />
<br />
۶- جلوگیری از ویرانی خانههای کارگران <br />
<br />
۷- همطرازی کارگران ماهر ایرانی با هندیها<br />
<br />
۸- مقامات ایرانی مرجع رسیدگی شکایات باشند.<br />
<br />
۹- کارمندان دفتری ایرانی همطراز هندیها باشند.<br />
<br />
۱۰- اختلافات بین ایرانیان و اروپائیان و نیز شرکت نفت، در دادگاههای ایرانی مورد رسیدگی قرار گیرد.<br />
<br />
۱۱- حقوق بازنشستگی پرداخت شود و در صورت فوت بهفرزندان کارگران تعلق گیرد.<br />
<br />
<br />
اعتصاب بهحق کارگران نفت جنوب بلافاصله با اقدامات سرکوب رژیم رضاخانی و ولینعمتش امپریالیسم بریتانیا مواجه شد. نهتنها پلیس محلی، بل ارتش قزاق نیز فراخوانده شد تا اعتصاب را خفه کند. ناو جنگی امپریالیسم بهنام '''سیکلامن''' وارد آبهای آبادان شد و موضع تهدیدآمیز بهخود گرفت. مقالهئی در روزنامهٔ '''تایمز لندن''' منتشر شد (و از طرف شرکت سابق نفت تنظیم شده بود) این اعتصاب را بهتحریکات «اتحاد شوروی» نسبت داد، امری که همواره مستمسک دولتهای ضدکارگری است. - در این اعتصاب ۴۵ تن از کوشندگان سندیکا دستگیر و زندانی شدند، اینان طبق معمول از جانب شهربانی، رکن دوم ارتش، و کارآگاهی رضاخانی متهم بهشرکت در یک «توطئه بلشویکی» شدند. <br />
<br />
اما چنین سرکوبی، و حتی ضعفهای اساسی سندیکای کارگران نفت که مخفیانه عمل میکرد، مانع از آن نشد که فعالیت ادامه یابد.<br />
<br />
فعالین سندیکائی ایران بهدیگر شهرها نیز روی آورده بودند. از این جمله بود فعالیت ایشان برای اعتصاب کارخانهٔ کازرونی «وطن» در اصفهان. پس از مدتها کار سیاسی و سندیکائی در بین کارگران، سرانجام روز اول ماه مه ۱۳۱۰ کارگران این کارخانه در چهارباغ اصفهان روز بینالمللی کارگران را جشن گرفتند. در همین روز بحث مفصلی بین کارگران پیرامون لزوم اقدام بهیک اعتصاب بهمنظور بهبود بخشیدن بهوضع کارگران صورت گرفت. کارگران پس از تنظیم خواستهای، خود روز چهارم ماه مه (۱۵ اردیبهشت) را برای آغاز اعتصاب تعیین کردند. اعتصاب شروع شد. پلیس بلافاصله دست بهعمل زد. و ۲۵ تن از فعالان و رهبران اعتصاب را دستگیر، زندانی و تبعید کرد. اما با این همه کارگران توانستند بهبرخی از خواستهای خود دست یابند. این خواستها عبارت بودند از:<br />
<br />
<br />
'''۱- آزادی تشکل سندیکائی <br />
<br />
'''۲- تغییر دستمزد از کارمزدی بهماهانه<br />
<br />
'''۳- هشت ساعت کار روزانه و حداقل دستمزد پنج ریال<br />
<br />
'''۴- نیمروز استراحت، اضافه بر جمعهها<br />
<br />
'''۵- لغو مقررات کنترل بههنگام ورود به کارخانه <br />
<br />
'''۶- لغو مقررات جریمه و تنبیه بدنی کارگران از طرف کارفرما<br />
<br />
'''۷- جبران مخارج بیماری و پرداخت صدمهٔ بدنی وارده در سر کار<br />
<br />
'''۸- پرداخت کلیه مخارج بیماری<br />
<br />
'''۹- تعطیل کارخانه در روزهای تعطیل رسمی کشور<br />
<br />
'''۱۰- پرداخت دو برابر مزد برای ساعات اضافه کار<br />
<br />
'''۱۱- حداکثر روز کار ۱۰ ساعته (با اضافه کار)<br />
<br />
'''۱۲- تأمین وسائل و امکانات بهداشتی در کارخانه <br />
<br />
'''۱۳- پرداخت تنظیم و بدون وقفه دستمزد<br />
<br />
<br />
رهبری این اعتصاب با کارگر فعالِ مترقی،'''سید محمد اسماعیلی''' معروف به «سید محمد تنها» بود که در این اعتصاب دستگیر شد و پس از هفت سال در زندان قصر بهشهادت رسید. یاران دیگر او در سالهای حکومت سرکوب رضاخانی عبارت بودند از '''علی شرقی، محمد انزابی، و پوررحمتی''' که همگی در عنفووان جوانی بهنهضت کارگری جلب شده طی سالها مبارزه بهرهبری آن رسیده بودند و سرانجام هر سه در زندانهای رضاخان بهقتل رسیدند. از دیگر رهبران جنبش کارگری در این سالها باید از '''سید تقی حجازی،''' کارگر جوان چاپخانه یاد کرد که در سال ۱۹۲۸ در کنگرهٔ بینالملل کارگری سرخ شرکت جست و در بازگشت بهایران در بندرانزلی دستگیر و در زیر شکنجه بهقتل رسید. از دیگر فعالین جنبش سندیکائی ایران، '''سیفی (رضا غلام عبداللـهزاده)''' بود که در کنگرهٔ چهارم بینالملل سرخ شرکت داشت و پس از تشریح وضع کارگران ایران نطق خود را بهشرح زیر خاتمه داد:<br />
<br />
«بهنظر من میرسد که در تزهای کنگره بهوضع کشورهای نیمهمستعمره در خاورنزدیک بسیار کم پرداخته شده است. اتحادیههای کارگری در این جا بسیار کمتجربهاند. باید بهاینها از همه جانب کمک رساند... ما بهبرنامه نیازمندیم... ما هیچ دستورالعملی در اختیار نداریم و اتحادیههای کارگری نهتنها نمیدانند چگونه باید از منافع کارگران دفاع کرد، بلکه حتی نمیدانند چگونه کارگران را باید سازمان داد. لذا باید بهاین جنبه از فعالیتها توجه بیشتری مبذول داشت و کشورهای مورد بحث را در تشکل اتحادیههای کارگری از طریق برنامه و سازمان مورد حمایت قرار داد...»{{نشان|۲}}.<br />
<br />
آنچه '''سیفی''' در کنگره چهارم بینالملل کارگری سرخ میگفت بیان وضع واقعی کارگران ایران بود که در کشوری مبارزه میکردند که هنوز صنعت در اقتصادش نقش ناچیزی داشت، تعداد کارگران اندک بود، فشار و اختناق پلیسی هر گونه اعتراضی را در نطفه خفه میکرد، و علاوه بر اینها جنبش کارگری جوان از تجربه زیادی برخوردار نبود. درست در همین اوضاع و احوال بود که «قانون» سیاه ۱۳۱۰ (قانون مصوب مجلس فرمایشی پهلوی برای سرکوب «مقدمین علیه امنیت کشور») وسیلهٔ قانونی سرکوب تمام نیروهای مترقی جامعه را فراهم آورد و سندیکاهای کارگری نیز مشمول همین قانون شدند. زندانها از فعالان سندیکائی پر شد و بسیاری از آنان در اثر وضع طاقتفرسا و شکنجههای ضدانسانی در زندان، دیگر هرگز روی آزادی را ندیدند.<br />
<br />
پس از شهریور ۱۳۲۰ و فرار رضاخان از ایران، فعالیتهای سندیکائی در ایران از سر گرفته شد.اما متأسفانه بهعلت عدم مطالعه، کمبودها، و فقدان تجربیان مثبت و منفی گذشته، جنبش سندیکائی پس از شهریور ۲۰ باز میبایست دوران طفولیتی از سر بگذراند. آزادیهای نسبی آن دوران بهرشد کمی اتحادیههای کارگری کمک فراوان کرد. اتحادیههای پراکنده و کارگری در همان سال در شورای متحدهٔ مرکزی کارگران ایران گرد هم آمدند. فشار روزافزون اعتصابی کارگران که بهویژه در دوران سخت جنگ بیش از هر طبقهٔ اجتماعی بار سنگینی نبرد ضدفاشیسم در ایران را بهدوش داشتند، طبقهٔ حاکمهٔ ایران را بهوحشت انداخت. اینان در زیر فشار وابستهٔ کارگری «دولت کارگری» انگلستان در تهران، که معتقد بهانجام یک سلسله رفرمهای اجتماعی بود، اولین قانون کار ایران را بهتصویب رساندند اما این قانونی نبود که تأمینکنندهٔ منافع آنی کارگران در آن زمان باشد. مبارزه همچنان ادامه مییافت، و نهتنها در جهت تأمین منافع صنفی خود کارگران بل، همچنین بهمنظور جلوگیری از تحدید آزادیهای دموکراتیک در جامعه. ارتجاع بهمنظور سرکوب فکری کارگران، در کنار سرکوب پلیسی دست بهمانور تازهئی زد و با ایجاد سندیکاهای «زرد» تحت رهبری «کارگران باسابقه»ئی چون '''مهندس خسرو هدایت''' و ''' مهندس شریفامامی''' کوشید کارگران ایران را از مبارزهٔ جدی باز دارد. در این دوران علیرغم سیاستهای نادرست رهبری حزب توده که جنبش کارگری را آلت دست خود قرار داده بود، کارگران ایران بهدستآوردهای زیادی نائل شدند. پس از کودتای ۲۸ مرداد و سرکوب همهٔ نیروها و گروههای مترقی، جنبش سندیکائی ایران نیز مجدداً دچار ازهمپاشیدگی شد، اما مبارزات پراکندهٔ کارگران ایران همچنان ادامه یافت تا سرانجام بهسال ۱۳۵۷ با رشد و گسترش خود نقش تعیینکنندهای در سرنگونی رژیم ضدکارگری پهلوی ایفا کرد.<br />
<br />
<br />
و اما در مورد پیشینهٔ برگزاری جشن اول ماه مه... اگر چه اطلاعات کافی در دست نیست میتوان تصور کرد که از همان آغاز جنبش مشروطهٔ ایران، سوسیال دموکراتهای انقلابی بهبرگزاری این جشن همت گماشتند. این جشن، بهاحتمال قوی در شهرهای تهران، تبریز، رشت و انزلی برگزار شده است. اسناد تاریخی نشان میدهد که این روز پس از انقلاب اکتبر، بههنگام اعتلای جنبشهای انقلابی در شمال ایران جشن گرفته شد.<br />
<br />
کارگران ایران، هر چند که تعدادشان محدود بود، با تعطیل کارخانهٔ خود در برگزاری این جشن همت میگماشتند. روزنامهٔ '''حقیقت''' که ارگان نیمهرسمی اتحادیههای کارگری پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ بود، طی مقالهئی بهتشریح این روز تاریخی پرداخت. یک سال پس از توقیف این نشریه، روزنامهٔ '''کار''' بهسردبیری '''ابوالفضل لسانی''' (که در آن زمان رئیس اتحادیهٔ معلمین بود و بعدها سناتور شد) پیرامون جشن اول ماه مه یادداشتهائی منتشر کرد. بعدها، پس از تقویت حکومت رضاخان و سرکوب نیروهای مترقی و بهویژه اتحادیههای کارگری، رنجبران ایران ناچار شدند جشن اول ماه مه را در باغی در اطراف شهرها و بهدور از چشم پلیس مخوف رضاخان برگزار کنند. پس از تجدید فعالیت حزب کمونیست ایران در پائیز ۱۳۰۶ (۱۹۲۷) فعالیت سندیکائی نیز تشدید شد. در سال ۱۳۰۷ سازمانهای کارگری که تجدید حیات یافته بود روز اول ماه مه را در تهران و شهرهای صنعتی برگزار کردند. بنا بهنوشتهٔ مجلهٔ '''ستاره سرخ''' - ارگان تئوریک حزب کمونیست ایران - این جشن ماهیتی سیاسی داشت و از طرف حزب برگزار شده بود. در اعلامیهئی که برای دعوت بهاین جشن پخش شد رضاخان را آلتدست امپریالیسم انگلستان معرفی کرده کارگران را فراخوانده بودند تا مبارزه خود را علیه سلسلهٔ پهلوی تشدید کنند. در این روز که بر اثر یورش پلیس صدها کارگر مبارز دستگیر شدند، عدهئی از عناصر میانهرو اصلاحطلب - از قبیل '''میرزا شهاب''' و '''سلیمان میرزا اسکندری''' (که بعدها مؤسس حزب توده شد) نیز حاضر بودند. اینان، برحسب گزارش مجلهٔ '''ستاره سرخ'''{{نشان|۳}} از ترس پشت درخت مخفی شده بودند و از ایراد سخنرانی سر باز زدند!<br />
<br />
در این روز، کارگران خواستهای زیر را مطرح کردند:<br />
<br />
<br />
۱- آزادی اعتصاب <br />
<br />
۲- آزادی اجتماعات<br />
<br />
۳- روز کار هشتساعته<br />
<br />
۴- ممنوعیت کار کودکان.<br />
<br />
<br />
تظاهرات عظیم کارگری بعدی، در ایران، روز ۱۱ اردیبهشت ۱۳۰۸ در آبادان صورت گرفت که طی آن هزاران کارگر نفت دست بهاعتصاب زدند. این اعتصاب که مدت درازی بهطول انجامید، با دستگیری صدها کارگر فعال سرکوب شد که شرح آن پیش از این گذشت.<br />
<br />
سرکوب وحشیانهٔ این اعتصاب بهدست پلیس و ارتش رضاخانی و سازمان پلیسی شرکت نفت نتوانست کارگران ایران را مرعوب کند، و مبارزه همچنان ادامه یافت. اعتصاب بزرگ دیگر کارگران که در بالا از آن نیز سخن گفتیم بهدنبال برگزاری جشن اول ماه مه در سال ۱۳۱۰ آغاز شد.<br />
<br />
در این سال، یعنی در سالی که «قانون سیاه» ضدسوسیالیستی به«تصویب» رسید، سرکوب نیروهای انقلابی بهمراتب شدیدتر شد، و با دستگیری تقریباً کلیه عناصر فعال جنبش کارگری جوان و نوپای کشور و اختناق حاکم بر مناطق کارگری، فعالیت رو بهتعطیل گذاشت.<br />
<br />
تجدید حیات جنبش کارگری در سالهای جنگ بینالمللی دوم و پس از فرار رضاخان صورت گرفت. در این دوران جنبش سندیکائی ایران که از کادرهای باتجربه و ورزیدهٔ پیشین خود محروم شده بود، زیر رهبری حزب توده و سیاستهای نادرست، انحرافی، سازشکارانه و رفورمیستی آن قرار گرفت. پرداختن بهاین دوره، از حوصلهٔ این مختصر خارج است. تنها گفتنی است که در این دوران، برخلاف گذشته، امور اتحادیههای کارگری را حتی در ناچیزترین موارد (از قبیل قرائت قطعنامهها) روشنفکران حزبی در دست داشتند.<br />
<br />
در این دوران نیز تظاهرات و جشن کارگران از تجاوز و تعدی نیروهای «انتظامی» پهلوی در امان نماند. چنان که مثلاً در روز اول ماه مه (۱۱ اردیبهشت) ۱۳۲۵، شش کارگر در شهر کرمانشاه بهدست پلیس بهقتل رسیدند.<br />
<br />
در سال ۱۳۲۴ خواستهای زیر از طرف شورای متحده مرکزی که '''رضا روستا''' - عضو کمیتهٔ مرکزی حزب توده - در رأس آن قرار داشت، بهنام کارگران اما از زبان '''ایرج اسکندری''' بیان شد:<br />
<br />
<br />
'''۱- آزادی و دموکراسی<br />
<br />
'''۲- رنجبران ایران متحد شوید<br />
<br />
'''۳- ما کار میخواهیم<br />
<br />
'''۴- بیکاری صدها هزار نفر را تهدید میکند<br />
<br />
'''۵- قانون بیمه کارگران باید هر چه زودتر تصویب شود<br />
<br />
'''۶- آزادی نطق و اجتماعات باید طبق قانون اساسی تأمین گردد{{نشان|۴}}.<br />
<br />
<br />
از این سال بهبعد، جشن اول ماه مه در اغلب شهرهای ایران برگزار شد. یک سال بعد در میتینگ تهران باز قطعنامهٔ زیر از زبان '''اسکندری''' و بهنام کارگران قرائت شد:<br />
<br />
<br />
'''۱- اجرای فوری قانون کار و بیمههای اجتماعی <br />
<br />
'''۲- تهیّه کار برای هزاران بیکار<br />
<br />
'''۳- بهبود وضع فرهنگی و بهداشتی کارگران و تعلیمات اجباری<br />
<br />
'''۴- تساوی دستمزد زنان و مردان<br />
<br />
'''۵- اجرای کامل مقررات منشور ملل متفق راجع به آزادیهای اجتماعی و تساوی حقوق زنان<br />
<br />
'''۶- مجازات ژاندارمهائی که کارگران را بهضرب گلوله کشتند و پایان دادن بهخودسریهای ژنرال آمریکائی '''شوارتسکف'''{{نشان|۵}}<br />
<br />
'''۷- تصویب قانون برای تعیین''' روابط عادلانه '''بین مالک و دهقان و جلوگیری از اجحافات مالکان و مأموران ژاندارمری و اصلاح اوضاع بهداشتی و فرهنگی دهقانان<br />
<br />
'''۹- حل مسألهٔ آذربایجان بهنحوی که اصلاحات اجتماعی معمولشده کاملاً محفوظ بماند.<br />
<br />
'''۱۰- مبارزه با اصول فاشیستی و ارتجاعی که بهاسامی و ماسکهای مختلف ظهور میکنند، همراه با سه خواست دیگر در زمینهٔ صلح، کمک بهاسپانیای مبارز، و ملل آزادیخواه{{نشان|۶}}.<br />
<br />
<br />
تا پیش از غیرقانونی کردنِ حزب توده در بهمن ماه ۱۳۲۷ که توطئهٔ آن از پیش توسط عناصر ارتجاعی بهرهبری '''دکتر اقبال''' ترتیب داده شده بود، جنبش کارگری، علیرغم رهبری رفرمیستی آن رشد یافت اما پس از توطئهئی که ارتجاع به بهانهٔ تیراندازی بهشاه بهمورد اجرا گذاشت و متعاقب آن حزب توده غیرقانونی اعلام شد و نیروهای مترقی در مجموع مورد سرکوب قرار گرفتند، آزادیهای اجتماعی و از جمله سندیکائی محدود شد. لیکن با این همه، اول ماه مه را همهساله جشن میگرفتند، جنبش سندیکائی بهویژه در دوران حکومت دکتر مصدق رونق تازهئی یافت. همچنان که پیش از این اشاره رفت پس از بیست و هشتم مرداد نیز مبارزهٔ کارگران علیرغم اختناق وحشیانهٔ پهلوی تا سرنگونی رژیم پهلوی ادامه یافت.<br />
<br />
جنبش کارگری ایران که نطفههای اصلی آن نخست در خارج از مرزهای ایران و در کنار چاههای نفت '''باکو''' بسته شد و طی عمر نزدیک بههشتاد سالهٔ خود در نهضت ضدامپریالیستی ایران نقش بسیار مهمی ایفا کرده است تاریخ پرفراز و نشیبی را پشت سر گذاشته و هماکنون دستاندرکار ایجاد سندیکاهای مستقل خویش است. تردید نیست که این جنبش ضعفها و کمبودهای بسیار داشته. از جمله عدم تداوم سازمانی، که تا آنجا مانع از گسترش کیفی آن شد که هنوز نتوانسته است رهبری نهضت را بهدست گیرد. تجربیات تلخ و شیرین نسلهای پیشین کارگران ایران، یا بهنسلهای بعدی و کنونی منتقل نشده و یا دست کم بهطور کامل و بهنحو مؤثر انتقال پیدا نکرده است. مطالعهٔ جدی در جزئیات تجربیات گذشته، همچنین شناخت همهجانبهٔ تاریخ جنبش جهانی کارگری و دستاوردها و شکستهای آن میتواند بهجنبش نوین کارگری ایران اعتلای تازهئی ببخشد.<br />
<br />
این را هم نباید ناگفته گذاشت که طی مبارزهٔ انقلابی چند سال اخیر و بهویژه پائیز ۱۳۵۷، طبقه کارگر ایران بیش از پیش بهقدرت لایزال خود پی برده است. امروز کارگران ایران میدانند که همواره مجبور بودهاند کمرشکنترین ستمها وسختترین نحوهٔ استثمار را متحمل شوند، اما در عین حال میدانند که در سایهٔ اتحاد و اتفاق و در پرتو مبارزهٔ پیگیر و آگاهانه خود خواهند توانست آینده را کاملاً از آن خود کنند، تأمینکنندهٔ آزادی و بهروزی کل جامعه باشند و هیچ قدرت مخالفی، بههر اندازه نیرومند و مهیب، هرگز نخواهد توانست تا دیرگاه در برابر نیروی این تضمینکنندگان راستین دموکراسی بهپایداری ادامه دهد. {{گلوله}}<br />
<br />
<br />
{{چپچین}} <br />
'''خسرو شاکری'''<br />
{{پایان چپچین}}<br />
<br />
<br />
<br />
==پاورقیها==<br />
#{{پاورقی|۱}}. اسناد جنبش کارگری... کمونیستی ایران، جلد ششم، انتشارات علم تهران ۱۳۵۸.<br />
#{{پاورقی|۲}}. همان جا.<br />
#{{پاورقی|۳}}. نگاه کنید بهمجلهٔ '''ستاره سرخ'''، شماره ۱ و ۲- ۱۹۲۹؛ بهعلت عدم دسترسی بهمتن فارسی ترجمهٔ آلمانی آن که در کتاب زیر نشر یافته است مورد استفاده قرار گرفت: '''وضع طبقهٔ کارگر در ایران'''، نشر برای '''کمیتهٔ اروپائی دفاع از حقوق کارگران ایران،''' سپتامبر ۱۹۷۸، ص ۳۱-۳۰.<br />
#{{پاورقی|۴}}'''ظفر،''' ۱۳ اردیبهشت ۱۳۲۴.<br />
#{{پاورقی|۵}} همان ژنرالی که بعد بهزاهدی کمک کرد تا کودتای ۲۸ مرداد را ترتیب دهد<br />
#{{پاورقی|۶}}'''ظفر،''' ۱۳ اردیبهشت ۱۳۲۵.<br />
<br />
<br />
[[رده:کتاب جمعه ۳۳]]<br />
[[رده:کتاب جمعه]]</div>Mahyar